عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم
در پرتو چراغی پروانه می‌نگارم
روز نشاط شب کرد آخر فراق یارم
خود را اگر نسوزم شمعی دگر ندارم
بی‌کس شهید عشقم خاک مرا بسوزید
خاکستری زند کاش‌ گل بر سر مزارم
زین باغ شبنم من دیگر چه طرف بندد
آیینه‌ای شکستم رنگی نشد دچارم
جز درد دل چه دارد تبخاله آرمیدن
یارب عرق نریزد از خجلت آبیارم
شوقی ‌که رنگ دل ریخت در کارگاه امکان
وقف گداز می‌خواست یک آبگینه‌وارم
شمع بساط الفت نومید سوختن نیست
در آتشم سراپا تا زیر پاست خارم
خاکم به باد دادند اما به سعی الفت
در سایهٔ خط او پر می‌زند غبارم
صبر آزمای عشقت در خواب بی‌نیازی‌ست
گرداندنم چه حرفست پهلوی کوهسارم
بی‌فهم معنیی نیست بر دل تنیدن من
تمثال کرده‌ام گم آیینه می‌فشارم
بیدل به معبد عشق پروای طاقتم نیست
چندانکه می‌تپد دل من سبحه می‌شمارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۱
دل با تو سفرکرد و تهی ماند کنارم
اکنون چه دهم عرض خود آیینه ندارم
گر ناله برآیم نفس سوخته بالم
ور اشک‌ کنم‌ گل قدم آبله دارم
افسردگیم سوخت درین دیر ندامت
پروانهٔ بی بال و پر شمع مزارم
فرصت ثمر منتظر لغزش پایی‌ست
سعی قدم اکنون به نفس بست مدارم
چون شمع درین بزم پناهی دگرم نیست
جز گردش رنگی‌ که قضا کرد حصارم
تا ممتحن طاقتم از خود به در آرد
چون اشک خم یک مژه‌ کافیست فشارم
زین ساز تحیر تپش نبض خیالم
با جان نفس سوختهٔ جسم نزارم
نزدیکی من می‌کند از دور سیاهی
چون نغمه به هر رنگ چراغ شب تارم
هرچند سرشکم همه تن لیک چه حاصل
ابری نشدم تا روم و پیش تو بارم
بخت سیهم باب حضوری نپسندد
تا در چمنت یک دو سه‌گل آینه‌کارم
دل عافیت اندیش و جهان محشر آفات
کو طاق درستی‌ که بر آن شیشه‌گذارم
رحمست به حال من‌گم‌کرده حقیقت
آیینهٔ خورشیدم و با سایه دچارم
ای نشئهٔ تسکین طلبان‌ گردش جامی
کز خویش نمی‌کرد چو خمیازه خمارم
نقد نفس ذره ز خورشید نگاهی است
هر چندکه هیچم تو فرامش مشمارم
گردی‌ که به توفان رود از طرز خرامت
امید که یادت دهد از نبض قرارم
صبحی‌ که درد سینه به‌ گلزار خیالت
یارب که دهد عرض گریبان غبارم
در انجمن یاس چه‌ گویم به چه شغلم
در کارگه عجز ندانم به چه کارم
بارم سر خویشست به دوش ‌که ببندم
خارم دل ریش است ز پای‌ که برآرم
شب چاک زدم جیب و به دردی نرسیدم
نالیدم و نشنید کسی نالهٔ زارم
دل‌ گفت به این بیکسی آخر تو چه چیزی
گفتم‌ گلم و دور فکنده‌ست بهارم
مژگان تپش ایجاد نقط ریزی اشکست
زبن خامه خطی‌ گر بنگارم چه نگارم
ای انجمن ناز، تو خوش باش و طرب‌کن
من بیدلم و غیر دعا هیچ ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
ز بس لبریز حسرت دارد امشب شوق دیدارم
چکد آیینه‌ها بر خاک اگر مژگان بیفشارم
تغافل زبن شبستان نیست بی‌عبرت چراغانی
مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم
بنای نقش پایم در زمین نارساییها
به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم
غبار عالم کثرت نفس دزدیدنی دارد
وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بیزارم
زبان حالم از انصاف عذر ناله می‌خواهد
گران جانتر ز چندین‌کوهم و دل می‌کشد بارم
ضعیفی شوخی نشو و نمایم برنمی‌دارد
مگر از روی بستر ناله خیزد جای بیمارم
چو خاشاکم نگاهی در رگ خواب آشیان دارد
خدایا آتشین رویی‌کند یک چشم بیدارم
مگر آهی‌کندگل تا به پرواز آیدم رنگی
که چون شمع از ضعیفی رنگ دزدیده‌ست منقارم
وفا سر رشته‌اش صد عقد الفت درکمین دارد
ز بس درهم‌گسستم سبحه پیداکرد زنارم
جنون صبحم از آشفتگیهایم مشو غافل
جهانی را ز سر وا می‌توان‌کردن به دستارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بیدل
به درد خار پا داغست چون طاووس‌ گلزارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳
زخمی به دل از دست نگارین تو دارم
یارب‌که شود برگ حنا سنگ مزارم
آیینه جز اندیشهٔ دیدار چه دارد
گر من به خیال تو نباشم به چه‌کارم
هر چند به راه طلب افتاده‌ام از پا
ننشسته‌ چو نقش قدم آبله دارم
آغوش هوس تفرقهٔ وضع حضور است
چون غنچه اگر جمع شودگل به‌کنارم
داده‌ست به باد تپشم حسرت دیدار
آیینه چکدگر بفشارند غبارم
چون نخل سر و برگ غرورم چه خیالست
هرچند روم سر به هوا ریشه سوارم
رنگ پر طاووس ندارد غم پرواز
درکارگه آینه خفته‌ست بهارم
در چشم کسان می‌کنم از دور سیاهی
خورشیدم و آیینهٔ تحقیق ندارم
زان پیش که آید به جنون ساغر هستی
مینا به دل سنگ شکسته‌ست خمارم
در وصل ز محرومی دیدار مپرسید
آیینه نفهمیدکه من با که دچارم
چون رشتهٔ تسبیح‌ خورم غوطه به صد جیب
تا سر به هوایی‌که ندارم به در آرم
کس قطره‌کند تحفهٔ دریا چه جنون است
دل پیشکشت‌ گر همه عذر است نیارم
شاید به نگاهی‌کندم شاد و بخواند
مکتوب امیدم برسانید به یارم
افسردگی‌گل نکشد آفت چیدن
بیدل چقدر گردش رنگست حصارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶
خیال آن مژه عمریست در نظر دارم
درین چمن قلم نرگسی به سر دارم
نیاز من همه ناز، احتیاجم استغنا
گل بهار توام رنگ از که بردارم
وصال اگر ثمر دیده‌ها‌ی بی‌خوابست
من این امید ز آیینه بیشتر دارم
دل و دماغ تماشای فرصتم‌ کم نیست
هزار آینه در چشمک شرر دارم
به یاد نرگس مستش‌گرفته‌ام قدحی
دگر مپرس ز من عالمی دگر دارم
خمار عیش ندارد مقیم دیر وفا
دلی گداخته‌ام شیشه در نظر دارم
حضور دولت بی‌اعتباریم چه کم است
گره ندارم اگر رشته بی‌گهر دارم
غم فضولی وحشت‌ کجا برم یارب
که شش جهت چو نگه یک قدم سفر دارم
جنون شکست به بیکار‌ی‌ام ز عریانی
به دست جای گریبان همین کمر دارم
کسی به فهم‌ کمالم دگر چه پردازد
ز فرق تا به قدم عیبم این هنر دارم
دلیر عرصهٔ لافم ز انفعال مپرس
همین قدرکه نفس خون کنم جگر دارم
کجاست مشتری لفظ و معنی‌ام بیدل
پری متاعم و دکان شیشه‌گر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
عروج همتی در کار دارم
همه گر سایه‌ام دیوار دارم
غبارم آشیان حسرت اوست
چمن درگوشهٔ دستار دارم
نفس بیتابی دل می‌شمارد
هجوم سبحه در زنار دارم
نگاهی تا به مژگان می‌رسانم
ز خود رفتن همین مقدار دارم
مپرس از انفعال ساز غفلت
ز هستی آنچه دارم عار دارم
چو شمعم چاره غیر سوختن نیست
به سر آتش‌، ته پا خار دارم
به خود می‌لرزم از تمهید آرام
چوگردون سقف بی دیوار دارم
تظلم قابل فریادرس نیست
طنین پشه در کهسار دارم
ازین یک مشت خاک باد برده
به دوش هر دو عالم بار دارم
دگر ای نامه پهلویم مگردان
که پهلوی دل بیمار دارم
به حیرت می‌روم آیینه بر دوش
سفارش نامهٔ دیدار دارم
به چشمم توتیا مفروش بیدل
که من با خاک پایی کار دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم
ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم
به خون آرزو صد رنگ می‌بالد بهار من
نهال باغ یأسم ربشه در آبی دگر دارم
نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمی‌آید
نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم
غرور وحشتم بار تحیر بر نمی‌دارد
چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم
لبی ترکرده‌ام‌ کز سیر چشمی باج می‌گیرد
به جام بی نیازی چون‌ گهر آبی دگر دارم
گهی بادم‌، گهی آتش‌، گهی آبم‌، گهی خاکم
چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم
گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز امید من
به آن موی میان پیچیده‌ام تابی دگر دارم
درین‌ گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم
نگاهم در پناه حیرت آیینه می‌بالد
چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم
به دست‌ گلخنم بفروش ازگلشن چه می‌خواهی
متاع‌ کلفت خار و خسم بابی دگر دارم
به تاراج تحیر داده‌ام آیینهٔ دل را
در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم
چو شمع ازخجلت هستی عرق پیماست جام من
نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم
کدام آسودگی چون حیرت دیدار می‌باشد
تو مژگان جمع‌ کن غافل‌ که من خوابی دگر دارم
گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم
محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۹
در آن محفل‌ که‌ام من تا بگویم این و آن دارم
جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم
طلسم ذرهٔ من بسته‌اند از نیستی اما
به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم
بنای عجز تعمیرم چو نقش پا‌ زمینگیرم
سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم
نی‌ام محتاج عرض مدعا در بیزبانیها
تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم
چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر کردن
غم او میهمان و من همین یک بیره‌پان دارم
سرو کار شفق‌ با آفتاب آخر چه انجامد
تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم
بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی
که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم
نگردی ای فسردن از کمین شعله‌ام غافل
که درگرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم
شرارم در زمین بی‌یقینی ریشه‌ها دارد
اگر گویی ‌گلم هستم و گر خواهی خزان دارم
گه از امید دلتنگم گهی با یأ‌س در جنگم
خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم
جناب‌کبریا آیینه است و خلق تمثالش
من بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم
چو ساغر می‌کشی دارد ازین اندیشه‌ها دورم
نفس بی‌طاقتی را مفت ساز خویش می‌داند
همین پر می‌فشانم آشیانی نیست منظورم
مهیای گدازم آنقدر از شوق دیدارش
که سوزدکرم شبتابی به برق شعلهٔ طورم
چو توفان داشت یارب ناوک نیرنگ دیدارش
که جای خون مجمر شعله می‌جوشد ز ناسورم
ز داغ اخترم مشکل‌که بر دارد سیاهی را
دهد چون مردمک هر چند گردون غوطه در نورم
نیاز اختیار است ای حریفان عیش این محفل
که من چون شمع در مشق وگداز خویش مجبورم
ندارد درد دل سازی که بندی پرده بر رازش
چرا عریان نباشم در غبار ناله مستورم
نفس بودم فغان‌گشتم دگر از من چه می‌خواهی
ندارم آنقدر طاقت که نتوان داشت معذورم
نه از دنیا غم اندیشم نه عقبایی‌ست در پیشم
مقیم حیرت خویشم ازین پسکوچه‌ها دورم
درین محفل که پردازد به‌ داد ناتوان من
شنیدن در عدم دارد دماغ نالهٔ مورم
محبت از شکست دل چه نقصان می‌کند بیدل
نگردد موی چینی سرمهٔ آهنگ فغفورم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
ز سودای چشم تو تا کام ‌گیرم
دو عالم فروشم دو بادام گیرم
شهید وفایم ز راحت جدایم
نه مردم به ذوقی که آرام گیرم
سیه مست شهرت نی‌ام ورنه من هم
چو نقش نگین صبح در شام گیرم
ز بس همتم ننگ تزویر دارد
محالست اگر دانه در دام گیرم
چنین‌ کز طلب بی‌نیاز است طبعم
گدا گر شوم ترک ابرام گیرم
چوشبنم چه لافم به سامان هستی
مگر از عرق صورتی وام گیرم
درین انجمن مشرب غنچه دارم
زنم شیشه بر سنگ تا جام‌گیرم
زمانی شود خواب عیشم میسر
که چون نقش پا سایه بر بام گیرم
کمند نفس حرص صیاد عنقاست
به ‌این نارسایی مگر نام گیرم
جهان نیست جز اعتبار من و تو
تو تحقیق دان‌ گر من اوهام‌ گیرم
تجاهل سر و برگ هستی است بیدل
همه گر وصالست پیغام گیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۰
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک می‌سازم
غباری می‌دهم بر باد و راهی پاک می‌سازم
به چندین عبرت از دل قطع الفت می‌کند آهم
فسانها می زنم‌کاین تیغ را بیباک می‌سازم
در آن عالم که انداز عروجی می‌دهم سامان
سری می‌آورم درگردش و افلاک می‌سازم
نمی‌دانم چسان کام امید از عافیت گیرم
که من در بیخودیها نیز با ادراک می‌سازم
به هر تقدیر خورشیدیست سامان غبار من
به‌گردون ‌گر ندارم دسترس با خاک می‌سازم
به عشقت تا ز ننگ وضع بی‌دردی برون آیم
جبین را هم ز خجلت دیدهٔ نمناک می‌سازم
به این انداز نتوان ریشه سامان دویدن شد
دلی چون آبله پا مزد سعی تاک می‌سازم
ز استغنای نومیدیست با من دست افسوسی
که ‌گر بر هم زنم نقش دو عالم پاک می‌سازم
به عریانی تظلم نیز از من چشم می‌پوشد
اگر باشد گریبان تا در دل چاک می‌سازم
طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بیدل
به دندان تا توانم ساخت با مسواک می‌سازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۲
چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم
چو شمع از سرکشی در بزم دل نازبدنت نازم
همه موج شکفتن می‌چکد از چین پیشانی
گلستان حیا در غنچگی پیچیدنت نازم
گهی از خنده کاهی از تغافل می‌بری دل را
دقایقهای ناز دلبری فهمیدنت نازم
به بازار تمناگوهر بحر تغافل را
به میزان عیاری هر زمان سنجیدنت نازم
زبان شانه می‌گوید به زلف فتنه پیرایت
که با این سرکشیها گرد سر گردیدنت نازم
ز شبنم اشک می‌ریزد صبا ای غنچه بر پایت
به حال‌گریهٔ آشفتگان خندیدنت نازم
به دست مردمان دیده صبح وصل او بیدل
گل حیرت ز گلزار تماشا چیدنت نازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۳
زرنگ ناز چون گل بزم عشرت چیدنت نازم
چو شمع از شوخی‌ برق نگه بالیدنت نازم
ز خاموشی به هم پیچیده‌ای شور قیامت را
به جیب غنچه توفانهای ‌گل دزدیدنت نازم
نبود این دشت ای پای تمنا قابل جولان
به رنگ اشک در اول قدم لغزیدنت نازم
همه لطفی و از حال من بیدل نه‌ای غافل
نظر پوشیده سوی خاکساران دیدنت نازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
قیامت‌ کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم
جهان شد صبح‌ محشر زیر لب خندیدنت نازم
در آغوش نگه‌ گرد سر بیتابی‌ات‌ گردم
به تحریک نفس چون بوی‌ گل‌ گردیدنت نازم
عتاب بحر رحمت جوش عفوی دیگر است اینجا
گناه بیگناهی چند نابخشیدنت نازم
تغافل در لباس بی‌نقابی اختراع است این
جه‌انی را به شور آوردن و نشنیدنت نازم
تحیر عذرخواهست از خیال ‌گردش‌ چشمی
که با این‌ سرگرانی‌گرد دل گردیدنت نازم
نبود ای اشک این‌ دشت ندامت قابل جولان
در اول‌ گام از سر تا قدم لغزیدنت نازم
نفس در آینه بیش از دمی صورت نمی‌بندد
درین وحشت سرا چون حسرت آرامیدنت نازم
متاع‌ کاروان ما همین یک پنبهٔ‌ گوش است
اثر دلال عبرت چون جرس نالیدنت نازم
نفس در عرض وحشت ناز آزادی نمی‌خواهد
قبا عریانی و آنگاه دامن چیدنت نازم
کی‌ام من تا بنازم بر خود از اندیشهٔ نازت
به خود نازیدنت نازم به خود نازیدنت نازم
عتاب از چین پیشانی ترحم خرمنست اینجا
تبسم‌ کردن و تیغ غضب یازیدنت نازم
تکلم اینقدر الفت پرست خامشی تا کی
قیامت در نقاب برگ گل دزدیدنت نازم
رموز قطره جز دریا کسی دیگر چه می‌داند
دلت دردست و از من حال دل پرسیدنت نازم
تغافل صد نگه می‌پرسد احوال من بیدل
مژه نگشوده سوی خاکساران دیدنت نازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۵
به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم
خیال خام من تا پختگی‌ گیرد نفس سوزم
هوس پردازی‌ام از سیر مقصد باز می‌دارد
چراغم در ره عنقاست ‌گر بال مگس سوزم
دلیل‌کاروان وحشتم افسردگی تا کی
خروشی‌گل‌کنم شمعی به فانوس جرس سوزم
ز یأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشی
مدد کن ای نفس تا در بر فریادرس سوزم
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم
که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم
ز وهم عجز خجلت می‌کشم در بزم یکتایی
چه سازم عشق مختار است و می‌خواهد هوس سوزم
به رنگ حیرت آیینه غیرت شعله‌ای دارم
که ‌گر روشن شود جوهر به جای خار و خس سوزم
سپند آهی به درد آورد و بیرون جست ازین محفل
شرر واری ببال ای ناله تا من هم قفس سوزم
جهان جلوه چون آیینه رفت از دیده‌ام بیدل
تحیر امتیازم سوخت از داغ چه کس سوزم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۷
آمد ز گلشن ناز آن جوهر تبسم
دل درکف تغافل‌ گل بر سر تبسم
خط جوش خضر دارد بر چشمهٔ خیالش
یا خفته خاکساری سر بر در تبسم
مستی ادب طرازست یا چشم نیم بازست
یا ناتوان نازست بر بستر تبسم
شمع کدام بزمی ای نسخهٔ تغافل
صبح کدام شامی ای پیکر تبسم
از غنچهٔ عتابت گلچین التفاتیم
ای جبههٔ تو از چین روشنگر تبسم
زنهار جرعهٔ ناز از رنگ پا نگیری
خون می‌کنی چو مینا در ساغر تبسم
آورد خط نازی بر قتل بیگناهان
یک مهر بوسه باقیست بر محضرتبسم
ای آه خفته در خون چاک دلت مبارک
آن غنچهٔ تغافل دارد سر تبسم
گربرق خونفشان شد یا شعله خصم جان شد
بسمل نمی‌توان شد بی‌خنجر تبسم
عرض طرب وبال است در عشق ورنه من هم
چون غنچه‌ام سراپا بال و پر تبسم
آن به ‌که شبنم ما زین باغ پرفشاند
چون اشک پر غریبیم درکشور تبسم
از صبح باغ امکان غافل مباش بیدل
بی‌گرد فتنه‌ای نیست این لشکر تبسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
واکرد صبح آهی بر دل در تبسم
تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم
دل بی تو زین گلستان یاد شکفتنی کرد
بردم ز جوش زخمش تا محشر تبسم
ما را به رمز اعجاز لعل تو آشنا کرد
شاید مسیح باشد پیغمبر تبسم
گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد
من هم بقدر حیرت دارم سر تبسم
تا چشم باز کردم صد زخم ساز کردم
در حیرتم چو می‌خواند افسونگر تبسم
امید ما بهار است از چین ابروی ناز
یارب مباد تیغش بی‌جوهر تبسم
نتوان ز لعل خوبان قانع شدن به بوسی
گردیدن‌ست چون خط‌گرد سر تبسم
ای هوش بی‌تأمل از لعل یار بگذر
بی‌شوخی خطی نیست آن مسطر تبسم
از صبح هستی ما شبنم نکرد اشکی
پر بی‌نمک دمیدیم از منظر تبسم
ای صبح رنگ عشرت تا کی بقا فروشد
مالیده‌ گیر بر لب خاکستر تبسم
بیدل ز معنی دل خوش بیخبر گذشتی
این غنچه بود مهری بر دفتر تبسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۲
چه‌سان با دوست درد و داغ چندین ساله بنویسم
نیستان صفحه‌ای مسطر زند تا ناله بنویسم
به سطری ‌گر رسم از نسخهٔ بخت سیاه خود
خط نسخ سواد هند تا بنگاله بنویسم
ز فرصت آنقدر تنگم‌ که‌ گر مقدور من باشد
برات نه فلک بر شعلهٔ جواله بنویسم
زوال اعتبارات جهان فرصت نمی‌خواهد
ز خجلت آب‌گردم تا گهر را ژاله بنویسم
ز تحقیق تناسخ نامهٔ زاهد چه می‌پرسی
مگر آدم بر آید تا منش‌ گوساله بنویسم
به خاطر شکوه‌ای زان لعل خاموشم جنون دارد
قلم در موج ‌گوهر بشکنم تبخاله بنویسم
ز آن مدّ تغافلها که دارد چین ابرویش
قیامت بگذرد تا یک مژه دنباله بنویسم
از آن مهپاره خلقی برد داغ حسرت آغوشی
کنون من هم تهی‌گردم ز خوبش و هاله بنویسم
بهار فرصت مشق جنونم می‌رود بیدل
زمانی صبرکن تا یک دو داغ لاله بنویسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۳
ز چاک سینه آهی می‌نو‌بسم
کتانم حرف ماهی می‌نویسم
محبت نامه پردازست امروز
شرار برگ کاهی می‌نویسم
سرا پا دردم از مطلب مپرسید
به مکتوب آه آهی می‌نویسم
به رنگ سایه مشق دیگرم نیست
همین روز سیاهی می‌نویسم
غبار انتظار کیست اشکم
که هر سطری به راهی می‌نویسم
سواد نقطهٔ موهوم روشن
به تحقیق اشتباهی می‌نویسم
رسایی نیست سطر رشتهٔ عجز
ز بس خاکم‌ گیاهی می‌نویسم
گناه دیگر اظهار تحیر
اگر عذر گناهی می‌نویسم
نیاز آیینهٔ اسرار نازست
شکستم کجکلاهی می‌نویسم
هجوم لغزش هوشست خط نیست
به رغم جاده راهی می‌نویسم
دو عالم نسخهٔ حیرت سوادست
به هر صورت نگاهی می‌نویسم
ز دل نقش امیدی جلوگر نیست
بر این آیینه آهی می‌نویسم
چو صبحم صفحه بی‌نقشست بیدل
شکست رنگ‌ گاهی می‌نویسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۵
بی روی تو گر گریه به اندازه‌ کند چشم
بر هر مژه توفان دگر تازه ‌کند چشم
تا کس نشود محرم مخمور نگاهت
دست مژه سد ره خمیازه‌کند چشم
باز آی که چون شمع به آن شعلهٔ دیدار
داغ‌کهن خویش همان تازه‌کند چشم
این نسخهٔ حیرت که سواد مژه دارد
بیش از ورقی نیست چه شیرازه ‌کند چشم
هم ظرفی دریا قفس وهم حبابست
با دل چقدر دعوی اندازه‌کند چشم
چون آینه یک جلوه ازین خانه برون نیست
از حیرت اگر حلقهٔ دروازه کند چشم
عالم همه زان طرز نگه سرمه غبارست
یارب ز تغافل نفسی غازه ‌کند چشم
کو ساز نگاهی‌که بود قابل دیدار
گیرم‌ که هزار آینه شیرازه ‌کند چشم
از حسرت دیدار قدح‌گیر وصالیم
مخمور لقای تو ز خمیازه‌ کند چشم
بیدل چمن نازگلی خنده فروش است
امید که زخم دل ما تازه ‌کند چشم