عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۹
عافیتها در مزاج پرفشان دزدیده‌ام
چون شرر در جیب پرواز آشیان دزدیده‌ام
بایدم از دیدهٔ تحقیق پنهان زیستن
ناتوانیها از آن موی میان دزدیده‌ام
با خیال عارضت خوابم چه سان آید به چشم
حلقهٔ زلف آنچه دارد من همان دزدیده‌ام
نیست گوشی کز تپشهای دلم آگاه نیست
چون جرس از سادگی جنس فغان دزدیده‌ام
دل ز ضبط آرزو خون شد من از ضبط نفس
او متاع کاروان من کاروان دزدیده‌ام
داغ عشقی دارم از تشویق احوالم مپرس
مفلسم آنگه نگین خسروان دزدیده‌ام
در جهان یک گوش بر آهنگ ساز درد نیست
صد قیامت شور دل زیر زبان دزدیده‌ام
تا ابد می‌بایدم غلتید در آغوش خویش
قعر این سیماب‌گون بحرم کران دزدیده‌ام
هرزه خرج نقد فرصت بود دل از گفتگو
تا نفس دزدیده‌ام گنج روان دزدیده‌ام
هر نفس شوری دگر در دل قیامت می‌کند
اینقدر توفان نمی‌دانم چه سان دزدیده‌ام
وحشت من چون شرر فرصت کمین جهد نیست
دامن رنگی که دارم بر میان دزدیده‌ام
دم زدن تا چرخ بر می‌آردم زین خاکدان
در نفس چون صبح چندین نردبان دزدیده‌ام
یک قلم جنس دکان ما و من شور و شر است
مفت راحتها که خود را زین میان دزدیده‌ام
بیدل از ناموس اسرار تمنایم مپرس
سینه از آه و لب از جوش فغان دزدیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
سینه چاک یک جهان گرد هوس بالیده‌ام
صبح آزادی چه حرف است این قفس بالیده‌ام
طمطراق گفتگوی بی‌اثر فهمیدنی‌ست
کاروانی چند آواز جرس بالیده‌ام
انفعال همتم‌، ننگ جهان فطرتم
آرزویی در دماغ بوالهوس بالیده‌ام
در خرابات ظهورم نام هستی تهمتی‌ست
چون حباب جرم مینا بی‌نفس بالیده‌ام
سوختن هم مفت فرصت بود اما مایه‌کو
پهلوی خشکی به قدر یک دو خس بالیده‌ام
هر غباری در هوای دامنی پر می‌زند
من هم ای حسرت‌کشان زین دسترس بالیده‌ام
ناله‌ام اما نمی‌گنجم درین نه انجمن
یارب این مقدار در یاد چه کس بالیده‌ام
غیر دریا چیست افسون مایهٔ ناز حباب
می‌درم پیراهنت بر خود ز بس بالیده‌ام
بیدل از ساز ضعیفیهای من غافل مباش
صور می‌خندد طنینی کز مگس بالیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۴
از جراحت‌زار دل چیده‌ست دامان ناله‌ام
می‌رسد یعنی ز کوی گل‌فروشان ناله‌ام
دیده دردآلودهٔ محرومی دیدار کیست
کز شکست اشک می‌جوشد ز مژگان ناله‌ام
همعنان درد دل عمریست از خود می‌روم
نسبتی دارد به آن سرو خرامان ناله‌ام
دید و وادیدم برون پردهٔ رنگ‌ست و بس
هر کجا باشم چه پیدا و چه پنهان ناله‌ام
با ‌دو عالم اضطراب اظهار مطلب خامشی است
صد جرس دل دارم اما نیست امکان ناله‌ام
دوش ‌کز بام ازل افتاد طشت ‌کاف و نون
گر تأمل محرم معنی است من آن ناله‌ام
خندهٔ‌گل را نمک از شور بلبل بوده است
حسن او بی‌پرده شد تا گشت عریان ناله‌ام
درد عشقم قصهٔ من بشنو و خاموش باش
تا نهانم‌، داغ‌، چون گشتم نمایان ناله‌ام
از شکست شیشهٔ دل آنقدر غمگین نی‌ام
درد آن دارم‌ که خواهد شد پریشان ناله‌ام
چون سپندم نیست خاکستر دلیل خامشی
سرمه گشتم تا ببیند چشم یاران ناله‌ام
راز دل چون موج پوشیدن ندارد ساز من
می‌درد در هر تپیدن صد گریبان ناله‌ام
بیدل از مشت غبار حسرت‌آلودم مپرس
یک بیابان خار خارم‌، یک نیستان ناله‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۹
اشک شمعی بود یک عمر آبیار دانه‌ام
سوختن خرمن کنید از حاصل پروانه‌ام
تیره‌بختی فرش من آشفتگی اسباب من
حلقهٔ زلف سیاه کیست یارب خانه‌ام
خرمن بیحاصلان را برق حاصل می‌شود
سیل هم از بیکسی‌ گنجیست در وبرانه‌ام
ذوق چتر شاهی و بال هما منظورکیست‌؟
کم نگردد سایهٔ مو از سر دیوانه‌ام
رفته‌ام عمریست زین‌ گلشن به یاد جلوه‌ای
گوش نه بر بوی‌ گل تا بشنوی افسانه‌ام
در زراعتگاه چرخ مجمری همچون سپند
برگ دود آرد برون گر سبز گردد دانه‌ام
روزگاری شد که چون چشم ندامت پیشگان
باده‌ها ازگردش خود می‌کشد پیمانه‌ام
سیل را تا بحر ساز محملی در کار نیست
می‌برد شوقت به دوش لغزش مستانه‌ام
قبله خوانم یا پیمبر یا خدا یا کعبه است
اصطلاح عشق بسیار است و من دیوانه‌ام
عمرها شد دست من دامان زلفی می‌کشد
جای آن دارد که از انگشت روید شانه‌ام
شوخی‌اش از طرز پروازم تماشا کردنی‌ست
شمع رنگ بسته در بال و پر پروانه‌ام
چون حباب از نشئهٔ سودای تحقیقم مپرس
بسکه می‌بالم به خود پر می‌شود پیمانه‌ام
عافیتها در نظر دارم ز وضع نیستی
چشم بر هم بسته واکرده‌ست راه خانه‌ام
چون نفس بیدل کلید آرزوها داشتم
قفل وسواس دل آخر کرد بی‌دندانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
برگ خودداری مجویید از دل دیوانه‌ام
ربشه‌ها دارد چو اشک از بیقراری دانه‌ام
قامت خم‌گشته بیش از حلقهٔ زنجیر نیست
غیر جنبش ناله نتوان یافتن در خانه‌ام
خاک دامنگیر دارد سرزمین بیخودی
سیل بی تشویش دامی نیست از ویرانه‌ام
دل ز دست شوخی وضع نفس خون می‌خورد
شمع دارد لرزه از یاد پر پروانه‌ام
التفات زندگی تشویش اسبابست و بس
آنقدر کز خویش دورم از هوس بیگانه‌ام
دستگاه عاریت خجلت کمین‌ کس مباد
صد شبیخون ریخت نور شمع برکاشانه‌ام
دوستان را بس که افسون تغافل ننگ داشت
گوشها در چشم خواباندند از افسانه‌ام
مزرع آفاق آفت خرمن نشو و نماست
همچو راز ریشه ترسم پر برآرد دانه‌ام
بسکه بر هم می‌زند بی‌جوهری اجزای من
چون دم شمشیر مژگان سر به سر دندانه‌ام
تا شود روشن تر اسبابی‌ که باید سوختن
احتیاج شمع دارد خانهٔ پروانه‌ام
زخمی ایجادم از تدبیر من آسوده باش
در شکستن‌گشت‌گم چون موی چینی شانه‌ام
بیدل از کیفیت شوق‌ گرفتاری مپرس
نالهٔ زنجیر هر جا گل کند دیوانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۱
تا دچار نازکرد آن نرگس مستانه‌ام
شوق جوشی زد که من پنداشتم میخانه‌ام
نشئهٔ از خود ربای محرم وبیگانه‌ام
گردش رنگم‌، به دست بیخودی پیمانه‌ام
حیرتی دارم ز اسباب جهان در کار و بس
نقش دیوارست چون آیینه رخت خانه‌ام
ظرف و مظروف اعتبار عالم تحقیق نیست
وهم می‌گوید که او گنج است و من ویرانه‌ام
آتش هستی فسردم آرزو آبی نخورد
خاک کرد آخر هوای بازی طفلانه‌ام
موی‌کافوری‌ست نومیدی‌که شمع عمر را
صبح شد داغ نظر خاکستر پروانه‌ام
هستی موهوم نیرنگ خیالی بیش نیست
در نظر خوابم ولی درگوشها افسانه‌ام
عمرها شد در بیابان جنون دارم وطن
روشنست از چشم آهو روزن کاشانه‌ام
ای نسیم ازکوی جانان می‌رسی آهسته باش
همرهت بوس بهاری هست و من دیوانه‌ام
شوخی نشو و نما از موج‌ گوهر برده‌اند
در غبار نادمیدن ریشه دارد دانه‌ام
موی مجنونم مپرس از طالع ناساز من
می‌زند گردون به سر چنگ ملامت شانه‌ام
ناله‌ها از شرم مطلب داغ دل گردید و سوخت
درد شد از سرنگونی نشئه در پیمانه‌ام
شوق اگر باقی‌ست‌، هجران جز فسون وصل نیست
شمعها در پرده می‌سوزم‌، دل پروانه‌ام
صید شوق بسملم بیدل نمی‌دانم‌ که باز
خنجر و پیکان ناز کیست آب و دانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۵
می‌دهد زیب عمارت از خرابی خانه‌ام
آب در آیینه دارد سیل در ویرانه‌ام
از گداز رنگ طاقت برنمی‌آیم چو شمع
گردش چشم ‌که در خون می‌زند پیمانه‌ام
اینقدرها بیخود جام نگاه کیستم
گوشها میخانه شد از نعرهٔ مستانه‌ام
عمرها شد از مقیمان سواد وحشتم
ریخت چشم او به‌ گرد سرمه رنگ خانه‌ام
هرکجا روشن‌ کنند از سرو او شمع چراغ
نالهٔ قمری شود خاکستر پروانه‌ام
نشئهٔ سودا به این نیرنگ هم می‌بوده است
سنگ را گل می‌کند شور سر دیوانه‌ام
اختلاط خلق بر من تهمت الفت نبست
همچو بو در طبع رنگ از رنگها بیگانه‌ام
با دل قانع فراغی دارم از تشویش حرص
مور را دست تصرف ‌کوته است از دانه‌ام
نامهٔ احوال مجنون سر به مُهر حیرت است
جای مژگان بسته می‌گردد لب از افسانه‌ام
پیچ و تاب طرهٔ امواج خون بسملم
جوهر شمشیر می‌باشد زبان شانه‌ام
عشق در انجام الفت حسن پیدا می‌کند
شمع می‌آید برون از سوختن پروانه‌ام
یار شد بی‌پرده دیگر تاب خودداری که‌ راست
ای رفیقان نو بهار آمد کنون دیوانه‌ام
صبح بودم‌ گر سبکروحی به دادم می‌رسید
سخت جانی‌ کرد بیدل خشت این ویرانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۶
شب ‌گردش چشمت قدحی داد به خوابم
امروز چو اشک آینهٔ عالم آبم
تا چشم بر این محفل نیرنگ‌ گشودم
چون شمع به توفان عرق داد حجابم
هر لخت دلم نذر پر افشانی آهی است
اجزای هوایی‌ست ورقهای کتابم
چون لاله ندارم به دل سوخته دودی
عمری‌ست که از آتش یاقوت کبابم
بی‌سوختن از شمع دماغی نتوان یافت
بر مشق گدازست برات می نابم
چون سبزه ز پا مال حوادث نی‌ام ایمن
هر چند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم
معنی نتوان درگره لفظ نهفتن
بی‌پردگیی هست در آغوش نقابم
بر آب وگلم نقش تعلق نتوان بست
زین آینه پاکست چو تمثال حسابم
کم ظرفیم از غفلت خویش است وگرنه
دریاست می ربخته از جام حبابم
واداشت ز فکر عدمم شبههٔ هستی
آه از غم آن‌ کار که ننمود صوابم
پیمانهٔ عجزم من موهوم بضاعت
چندان که به قاصد نتوان داد جوابم
گفتی چه‌کسی در چه خیالی به‌کجایی
بیتاب توام‌، محو توام‌، خانه خرابم
بیدل نه همین وحشتم از قامت پیریست
هرحلقه‌ که آید به نظر پا به رکابم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۲
خاکم به سر که بی تو به ‌گلشن نسوختم
گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم
اجزای سنگ هم ز شرر بال می‌کشد
من بیخبر ز ننگ فسردن نسوختم
شاید پیام یأس به ‌گوش تو می‌رسد
داغم‌ که چون سپند به شیون نسوختم
جمعیتی ذخیرهٔ دل داشتم چو صبح
از یک نفس تلاش‌، چه خرمن نسوختم
بوبی نبردم از ثمر نخل عافیت
تا ربشهٔ نفس به دویدن نسوختم
افروختم به آتش یاقوت شمع خویش
باری به علت رگ گردن نسوختم
در دشت آرزو ز حنابندی هوس
رنگی نیافتم‌ که به سودن نسوختم
مشکل‌ که تابد از مژه بیرون نگاه شرم
گشتم چراغ و جز ته دامن نسوختم
شرم وفا به ساز چراغان زد از عرق
با هر فتیله‌ای‌ که چو روغن نسوختم
دوری به مرگ هم ز بتان داشت سوختن
مردم‌ که مردم و چو برهمن نسوختم
بیدل نپختم آرزوی مزرع امید
کاخر ز یأس سوخته خرمن نسوختم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۹
بر یار اگر پیام دل تنگ می‌فرستم
به امید بازگشتن همه رنگ می‌فرستم
در صلح می‌گشاید ز هجوم ناتوانی
مژه‌وار هر صفی را که به جنگ می‌فرستم
نی‌ام آن که دستگاهم فکند به ورطهٔ خون
پر اگر بهم رسانم به خدنگ می‌فرستم
به نظر جهان تمثال اگرم‌ کند گرانی
به خمی ز دوش مژگان ته رنگ می‌فرستم
اثر پیام عجزم ز خرام اشک واکش
به طواف دامن امشب دو سه لنگ می‌فرستم
ز درشتی مزاجت نی‌ام ای رقیب غافل
اگر ارمغان فرستم به تو سنگ می‌فرستم
به هزار شیشه زین بزم سر و برگ قلقلی نیست
ز شکست دل سلامی به ترنگ می‌فرستم
ز جهان رنگ تا کی‌ کشم انتظار نازت
تو بیا و گر نه آتش به فرنگ می‌فرستم
اگر انتظار باشد سبب حضور بیدل
همه‌ گر زمان وصل ‌است به درنگ می‌فرستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۰
شب جوش بهاری به دل تنگ شکستم
گل چید خیال تو و من رنگ شکستم
مژگان بهم آوردم و رفتم به خیالت
پرهیز تماشا به چه نیرنگ شکستم
خلوتکدهٔ غنچه طربگاه بهار است
در یاد تو خود را به دل تنگ شکستم
هر ذره به‌کیفیت دل مست خروشی‌ست
این شیشه ندانم به چه آهنگ شکستم
بی‌برگی‌ام ازکلفت افسرده دلیهاست
دستی‌ که ندارم ته این سنگ شکستم
آخر به در یاس زدم حلقهٔ پیری
فریاد که نی چنگ شد و چنگ شکستم
خون گشتن دل باعث واماندگی‌ام بود
تا آبله‌ای در قدم لنگ شکستم
گرد هوسی چند نشاندم به تغافل
کونین صفی بود که بی‌جنگ شکستم
شبگیر سرشک اینهمه‌کوشش نپسندد
در لغزش پا منزل و فرسنگ شکستم
در بزم هوس مستی اوهام جنون داشت
صد میکده مینا به سر سنگ شکستم
از ششجهتم گرد سحر آینه‌دار است
چون شمع چه‌گویم چقدر رنگ شکستم
خون در جگر از شیشهٔ خالی نتوان کرد
بی‌درد دلی داشتم از ننگ شکستم
بیدل نکشیدم الم هرزه نگاهی
آیینهٔ راحتکدهٔ رنگ شکستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
به تحریک نقابش گر شود مایل سر انگشتم
ز پیچیدن جهانی رشته می‌بندد بر انگشتم
مپرسید از اثر پیمایی حسن عرقناکش
اشارت‌ گرکنم از دور می‌گردد تر انگشتم
هلاکم‌کرد دست نارساکز رشک بیکاری
سنان‌ها می‌کشد عمری‌ست بر یکدیگر انگشتم
تحیرنامهٔ مضمون زنهارم که می‌خواند
ببندد نامه بر، ای‌کاش بر بال و پر انگشتم
تو ای نامهربان گر وا نداری دستم از دامن
چه دارد مدعی با من مگر بوسد سر انگشتم
اگر صد نوبتم ناز تو راند تیغ برگردن
همان چون شمع ازتسلیم بر چشم تر انگشتم
به سیم و زر چه امکانست فقرم سرفرود آرد
گلوی حرص می‌افشارد از انگشتر انگشتم
اگر چون گردباد از خاکساری می‌شدم غافل
قلم برکهکشان می‌راند تحریک سر انگشتم
دربن خمخانه‌ها مخمور من نگذشت صهبایی
صدا خواهد کشید اکنون ز طبع ساغر انگشتم
چو ماه نو به این مستی شکست امشب‌کلاه من
که خاتم هم قدح‌ کج‌ کرده می‌آید در انگشتم
نمی‌دانم چه‌گل دامن‌کشید از دست من یارب
که فریادی‌ست چون منقار بلبل در هر انگشتم
به چشم امتیازم اینقدر معلوم شد بیدل
که در دست ضعیفیها ز جسم لاغر انگشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
کو جهد که چون بوی‌ گل از هوش خود افتم
یعنی دو سه‌ گام آنسوی آغوش خود افتم
در سوختنم شمع صفت عرض نیازیست
مپسندکه در آتش خاموش خود افتم
در خاک ره افتاده‌ام اما چه خیالست
کز یاد شب وعده فراموش خود افتم
بهر دگران چند کنم وعظ طرازی
ای‌ کاش شوم حرفی‌ و در گوش خود افتم
کو لغزش پایی‌ که به ناموس وفایت
بار دو جهان‌ گیرم و بر دوش خود افتم
عمریست‌ که دریا به‌کنار است حبابم
آن به‌ که در اندیشهٔ آغوش خود افتم
شور طلبم مانع تحقیق وصالست
خمخانهٔ رازم اگر از جوش خود افتم
ای بخت سیه‌روز چرا سایه نکردی
تا در قدم سرو قباپوش خود افتم
بیدل همه تن بار خودم چون نفس صبح
بر دوش که افتم اگر از دوش خود افتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۰
کی در قفس و دام هوا و هوس افتم
آن شعله نی‌ام من ‌که به هر خار و خس افتم
در قطره‌ام انداز محیطست پر افشان
حیف است کز افسون گهر در قفس افتم
از بی نفسی‌ کم نشود ربط خروشم
در قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتم
بیقدر نی‌ام ‌گر به چمن سازی تسلیم
در خاک به رنگ ثمر پیش رس افتم
رسوایی عاشق به ره یار بهشتی است
ای‌ کاش درین‌ کوچه به چنگ عسس افتم
اندیشهٔ تغییر وفا هوش گداز است
ترسم ‌که رود عشق و به دام هوس افتم
چون شانه به این سعی نگون درخم زلفت
چندان که قدم پیش نهم باز پس افتم
از بس که دو تا گشته‌ام از بار ضعیفی
خلخال شمارد چو به پای مگس افتم
فریاد نفس سوختگان عجز نگاهیست
ای وای‌ که دور از تو به یک ناله‌رس افتم
چون صبح اگر دم زنم از جرات هستی
از شرم شوم آب و به فکر نفس افتم
سر تا قدمم نیست به جز قطرهٔ اشکی
عالم همه یارست به پای چه ‌کس افتم
طاووس ز نقش پر خود دام به دوش است
بیدل چه عجب‌ گر ز هنر در قفس افتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
دوش ‌گستاخ به نظارهٔ جانان رفتم
جلوه چندان به عرق زد که به توفان رفتم
سیر این انجمنم آمد و رفت سحراست
یک نفس نامده صد زخم نمایان رفتم
فیض عریان تنی‌ام خلعت صحرا بخشید
جیب شوق آنهمه وا شد که به‌ دامان رفتم
بی نشانی اثرم آینهٔ بوی ‌گلم
رنگ شد کسوت من ‌کاینهمه عریان رفتم
بیش ازین سعی زمینگیر خموشی چه ‌کند
تا به جایی ‌که نفس ماند ز جولان رفتم
فکر خود بود همان خلوت تحقیق وصال
تا به دامان تو از راه‌ گریبان رفتم
چقدر کاغذ آتش زده‌ام داغ تو داشت
که ز خود نیز به سامان چراغان رفتم
تپش دل سحری بوی ‌گلی می‌آورد
رفتم از خویش ندانم به چه عنوان رفتم
بایدم تا ابد از خود به خیالش رفتن
یارب از بهر چه آنجا من حیران رفتم
نگه‌دیدهٔ قربانی‌ام از شوق مپرس
سر آن جلوه رهی داشت ‌که پنهان رفتم
جرأت پا نپسندید طواف چمنش
حیرتم رنگ ادب ریخت به مژگان رفتم
خجلت نشو و نمایم به عدم یاد آمد
رنگ ناکرده گل از چهرهٔ امکان رفتم
پای پر آبله شد دست تأسف بیدل
بسکه از وادی امید پشیمان رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۹
گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم
رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم
طرف دامن ز ضعیفی نشکستم چون شمع
آخر از خویش به‌ دوش مژه چیدن رفتم
چون سحر هفت فلک وحشت شوقم طی‌کرد
تا کجاها پی یک آه کشیدن رفتم
حیرت از وحشتم آیینهٔ دیدار تو ریخت
آنقدر ناله نگه شد که به دیدن رفتم
عاجزی هم چقدر پایهٔ عزت دارد
برفلک همچو مه نو به خمیدن رفتم
بی پرو بالی من همقدم شبنم بود
زین چمن بر اثر چشم پریدن رفتم
نارسایی چه‌کندگر نه به‌غفلت سازد
خواب پا داشتم افسانه شنیدن رفتم
در ره دوست همان چون نگه بازپسین
اشک گل کردم و گامی به چکیدن رفتم
چون حباب آینه‌ام هیچ نیاورد به عرض
چشم واکردم و در فکر ندیدن رفتم
بیرخت حاصل سیر چمنم خنده نبود
یک دوگل بر اثر سینه دریدن رفتم
نالهٔ جسته‌ام از فکر سراغم بگذر
تاکشیدم نفس آن سوی رمیدن رفتم
موج‌گوهر به صدف راز خموشان می‌گفت
گوش گرداب‌گرفتم به شنیدن رفتم
غدر تدبیر فنا داشت شکست پرو بال
دامن شعله‌گرفتم به پریدن رفتم
سیر هستی چو سحر یک دو نفس افزون نیست
تو همان‌گیرکه من هم به دمیدن رفتم
محمل شوق من آسوده نیابی بیدل
اشک راهی‌ست اگر من ز دویدن رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۲
چنین‌کز گردش چشم تو می‌آید به جان انجم
سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم
تو هر جا می خرامی نازنینان رفته‌اند از خود
بود خورشید را یکسر غبار کاروان انجم
سر زلفت ز دستم رفت و اشکی ریخت از مژگان
چوشب رفت از نظر عاریست در ضبط عنان انجم
شبی با برق دندان ‌گهر تاب‌ات مقابل شد
هنوز از کهکشان دارد همان خس در دهان انجم
بود بر منظر اوج کمالت نردبان گردون
سزد بر قصر دیوان جلالت پاسبان انجم
چه امکانست سعی دل تپیدن نارسا افتد
من و آهی‌که دارد بی‌تو بر نوک سنان انجم
نیاز آهنگ توفان خیال کیست‌؟ حیرانم
که برهم چید اشک من زمین تا آسمان انجم
جفا خیز است دهر اینجا مروت‌ کو محبت‌ کو
سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم
زگردون مایهٔ عشرت طمع دارم و زین غافل
که اینجا هم عنان اشک می‌باشد روان انجم
دماغت سر خوش پرواز وهم است آنقدر ورنه
همان از نارسایی می‌تپد در آشیان انجم
تمیز سعد و نحس دهر بی غفلت نمی‌باشد
همین در شب توان دیدن اگر دارد نشان انجم
مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان
که من عمریست می‌بینم همان چرخ و همان انجم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم
به‌گردون می‌شود در دیدهٔ حیرت نهان انجم
سر زلفش ز دستم رفت اشکم ریخت از مژگان
که چون شب بگذرد ریزد ز چشم آسمان انجم
اسیر حلقهٔ بیتابی شوق‌که می‌باشد
که همچون اشک می‌ریزد ز چشم آسمان انجم
مگر با نسبت آن گوهر دندان مقابل شد
که می‌گیرد مدام از کهکشان خس در دهان انجم
به امیدی‌که مهر طلعتش‌کی جلوه فرماید
چو بیدل منتظر هر شب به چشم خونفشان انجم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
کند هر جا عرق ز آن ماه تابان‌ گلفشان انجم
شکست رنگ سازد جمع چون برگ خزان انجم
جبین و عارضش از دور دیدم در عرق‌ گفتم
که این ماه است و آن خورشید تابان است و آن انجم
تو بر خاک درش یک نقش پا کسب سعادت ‌کن
به اظهار اثرگو داغ شو بر آسمان انجم
در آن وادی که یاد اوست شمع راه امیدم
توان خرمن نمودن از غبار کاروان انجم
عرق جوش است حسن ای شوق چشم حیرتی وا کن
قدح باید گرفت آندم‌ که آمد در میان انجم
به هرجا شکوه‌ای گل کرده است از بخت ناسازم
ز خجلت چون شرر در سنگ می‌باشد نهان انجم
به غیر از سوختن تخمی ندارد مزرع امکان
به این حاصل مگر در خاک‌ کارد آسمان انجم
شراری چند سامان‌ کن اگر در خود زدی آتش
نمی‌تابد به‌ کام بینوایان رایگان انجم
چراغ این شبستان قابل پرتو نمی‌باشد
نتابد کرم شبتابی مگر در آشیان انجم
تو از غفلت به صد امید سودا کرده‌ای ورنه
به غیر از چشمک خشکی ندارد در دکان انجم
درین حسرت‌ که مهر طلعتش‌ کی پرده برگیرد
چو بیدل می‌تپد هر شب به چشم خون فشان انجم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۵
شب بزم خیالی به دل سوخته چیدم
تصویر تو گل ‌کرد ز آهی که ‌کشیدم
تا هیچکسم منتظر وصل نداند
گشتم عرق و در سر راه تو چکیدم
عجزم چقدر پایهٔ اقبال رسا داشت
جایی نخمیدم که به پایی نرسیدم
گل ‌کردن ازین باغ‌، جنون هوس ‌کیست
پرواز غبارم سحری داشت دمیدم
در تخم ‌، محالست ‌کند ریشه فضولی
پایم به در افتاد ز دامن که دوبدم
نیرنگ دل‌ از صورت من شبهه تراشید
رفتم‌ که‌ کنم رفع دوبی آینه دیدم
آخر الم زندگی‌ام تیر برآورد
برداشت نفس آن همه زحمت‌که خمیدم
تا خون من از خواب به صد حشر نخیزد
در سایهٔ مژگان تو کردند شهیدم
هستی چمنی داشت ز آرایش عبرت
چون شمع‌ گلی چند به نوک مژه چیدم
حیرت قفس خانهٔ چشمم‌، چه توان ‌کرد
هرگه بهم آرم مژه قفل است‌کلیدم
بیدل چقدر سرمه نوا بود ندامت
کز سودن دست تو صدایی نشنیدم