عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۵
ای مژدهٔ دیدار تو چون عید مبارک
فردوس به چشمی‌ که ترا دید مبارک
جان دادم و خاک سرکوی تو نگشتم
بخت اینقدر از من نپسندید مبارک
در نرد وفا برد همین باختنی بود
منحوس حریفی‌که نفهمید مبارک
هر سایه‌که‌گم‌گشت رساندند به نورش
گردیدن رنگی که نگردید مبارک
ای بیخردان غرهٔ اقبال مباشید
دولت نبود بر همه جاوید مبارک
صبح طرب باغ محبت دم تیغ است
بسم‌الله اگر زخم توان چید مبارک
ژولیدگی موی سرم چتر فراغیست
مجنون مرا سایه این بید مبارک
بربام هلال ابروی من قبله‌نما شد
کز هر طرف آمد خبر عید مبارک
دل قانع شوقیست به هر رنگ‌که باشد
داغ تو به ما، جام به جمشید مبارک
در عشق یکی بود غم و شادی بیدل
بگریست سعادت شد و خندید مبارک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۰
مگو پیام وفا جسته‌جسته دارد رنگ
هزار نامه به خط شکسته دارد رنگ
به عالمی ‌که خیال تو می‌کند جولان
غبار هم چو شفق دسته‌دسته دارد رنگ
هوای وادی شوق تو بسکه‌ گلخیز است
چو شمع خار به پاگر شکسته دارد رنگ
نه ‌گل شناسم و نی غنچه این‌قدر دانم
که جلوهٔ تو به دلهای خسته دارد رنگ
هوس هزارگل و لاله‌گو بهم ساید
کفت همان ز حنای نبسته دارد رنگ
برون نرفته زخود سیر خود چه امکانست
شرار در گره رنگ جسته دارد رنگ
طرب‌پرستی از افسردگی برآ بیدل
که شعله نیز ز پا تا نشسته دارد رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
یک برک‌ گل نکرده ز روبت بهار رنگ
می‌غلتدم نگاه به صد لاله‌زار رنگ
تا چشم آرزو به رهت‌ کرده‌ام سفید
چندین سحر شکسته‌ام از انتظار رنگ
موج طراوت چمن نا امیدی‌ام
دارم شکستنی که ندارد هزار رنگ
بیر نگیی به هیچ تعلق گرفته‌ام
یعنی به رنگ بوی‌گلم درکنار رنگ
کومایه‌ای که قابل غارت شود کسی
ای صورت شکست غنیمت شمار رنگ
بر هر نفس ز خجلت هستی قیامتی است
صد رنگ می‌تپد به رخ شرمسار رنگ
قسمت درین چمن ز بهاران قویتر است
آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ
ما را چوگل به عرض دو عالم غرور ناز
کافیست زان بهار یک آیینه‌وار رنگ
سیر بهار ناز تو موقوف خلوتی است
ای بوی‌گل به حلقهٔ در واگذار رنگ
عمریست رنگ باختهٔ وحشت دلم
چون‌کرده هوشم این‌گل بی‌اختیار رنگ
جوش خیال انجمن بی‌نشانی‌ام
بیدل بهار من نکند آشکار رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
بلبل الم غنچه کشد بیشتر از گل
ظلمست به عاشق چه مدارا چه تغافل
خودداری شبنم چه‌ کند با تف خورشید
ای یاد تو برق دو جهان رخت تحمل
کیفیت لعل تو ز بس نشئه‌گداز است
در چشم حباب آینه دارد قدح مل
زان نیش‌ که از اشک خم زلف تو دارد
مشکل‌ که تپیدن نگشاید رگ سنبل
دلهای خراب انجمن جلوهٔ یارند
خورشید به ویرانه دهد عرض تجمل
ما قمری آن سرو گلستان خرامیم
دارد ز نشان قدمش‌ گردن ما غل
آیینهٔ دردیم چه عجز و چه رسایی
اشک است اگر ناله‌ کند ساز تنزل
هر غنچه ازین باغ‌ گره بستهٔ‌ نازیست
اشکی است‌ گریبان‌ در چشم تر بلبل
اسرار سخن جز به خموشی نتوان یافت
مفتاح در گنج معانیست تأمل
روزی دو به فکر قد خم‌ گشته فتادیم
کردیم تماشای‌ گذشتن ز سر پل
خجلت شمر فرصت پرواز شراریم
بیدل به چه امید توان ‌کرد توکّل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۲
ز من عمریست می‌گردد جدا دل
ندانم با که گردید آشنا دل
ز حرف عشق خارا می‌گدازد
من و رازی‌که نتوان‌گفت با دل
به فکر ناوک ابروکمانی
چو پیکانم‌ گره از سینه تا دل
به امید پری مینا پرستیم
ز شوقت‌ کرد بر ما نازها دل
نفس آیینه را زنگار یأس است
ز هستی باخت امید صفا دل
به رنگ لاله نقد دیگرم نیست
مگر از داغ خواهد خونبها دل
تپش‌گم‌کرده اشکی ناتوان چشم
گره بالیده آهی نارسا دل
ثباتی نیست بنیاد نفس را
حباب ما چه بندد بر هوا دل
مزن ای بیخبر لاف محبت
مبادا آب‌ گردد از حیا دل
در آن معرض‌ که جوشد شور محشر
قیامت هم تو خواهی بود با دل
حریفان از نشان من مپرسید
خیالی داشتم‌ گم‌ گشت با دل
فسردن بیدل از بیدردی‌ام نیست
چو موج‌ گوهر‌م در زیر پا دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳
گاه موج اشک و گاهی گرد افغانست دل
روزگاری شد به ‌کار عشق حیرانست دل
سودن دست است یکسر آمد و رفت نفس
می‌شود روشن‌ که از هستی پشیمانست دل
خلق ازین اشغال تعمیری که در بنیاد اوست
بام و در می‌فهمد و غافل‌ که ویرانست دل
فکر هستی جز کمین رفتن از خود هیچ‌ نیست
دامن بر چیدهٔ چندین گریبانست دل
پاس ناموس حیا ناچار باید داشتن
چشم‌ گر وا می‌کنی عیب نمایانست دل
حسن مطلق بی‌نیاز از احتمالات دویی‌ست
وهم می‌داند که از آیینه دارانست دل
دیدهٔ یعقوب و بوی یوسف اینجا حاضر است
در وصال هجر مجبوریم کنعانست دل
راه ناپیدا و جست‌وجو پر افشان هوس
گرد مجنون تاکجا تازد بیابانست دل
با همه آزادی از الفت گریبان می‌دریم
درکجا نالد نفس زین غم‌که زندانست دل
حسن می‌آید برون تا حشر در رنگ نقاب
از تکلّف هر چه می‌پوشیم عریانست دل
مفت موهومی شمر بیدل طفیل زیستن
در خیال‌آباد خود روزی دو مهمانست دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۹
ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل
از شوخی‌گرد رهت عالم‌گلستان در بغل
ابرویت از چین جبین زه‌ کرده قوس عنبرین
چشم از نگاه شرمگین شمشیر بران در بغل
بی رویت از بس مو به مو توفان طراز حسرتم
چون ابر دارد سایه‌ام یک چشم‌گریان در بغل
دل را خیال نرگست برداشت آخر از میان
صحرا زگرد وحشیان پیچیده دامان در بغل
حیرت رموز جلوه‌ای بر روی آب آورده است
آیینه دارد ناکجا تمثال پنهان در بغل
دیوانهٔ ما را دلی در سینه نتوان یافتن
دارد شراری یادگار از سنگ طفلان در بغل
می‌خواست از مهد جگر بر خاک غلتد بی‌رخت
برداشت طفل اشک را چون دایه مژگان در بغل
هستی ندارد یک شرر نور شبستان طرب
این صفحه‌گر آتش زنی یابی‌چراغان در بغل
عشق از متاع این و آن مشکل‌که آراید دکان
آخر خریدار تو کو ای ‌کفر و ایمان در بغل
کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن
چون شمع سر تا پای من دارد گریبان در بغل
چشمی اگر مالیده‌ام زین باغ بیرون چیده‌ام
وحشت‌کمین خوابیده‌ام چون غنچه دامان در بغل
در وادیی‌ کز شوق او بیدل ز خود من رفته‌ام
خوابیده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
می‌آید از دشت جنون گردم بیابان در بغل
توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل
سودایی داغ ترا از شام نومیدی چه غم
پروانهٔ بزم وفا دارد چراغان در بغل
از وحشت این تنگنا هرکس به رنگی می‌رود
دریا و مینایی به‌ کف صحرا و دامان در بغل
از چشم خویش ایمن نی‌ام ‌کاین قطرهٔ دریا نسب
دارد به وضع شبنمی صد رنگ توفان در بغل
رسوای آفاقم چو صبح از شوخی داغ جنون
چون آفتاب آیینه‌ای پوشید نتوان در بغل
گرید به حال آگهی ‌کز غفلت نامحرمی
چون چشم اعمی‌ کرده‌ام آیینه پنهان در بغل
خاک من بنیاد سر در حسر ت چاک جگر
وقتست چون‌ گرد سحر خیزد گریبان در بغل
کام دل حسرت‌ گدا حاصل نشد از ما سوا
عمریست می‌خواهد ترا این خانه ویران در بغل
ای‌ کارگاه وهم و ظن نشکافتی رمز سخن
اینجا ندارد پیرهن جز شخص عریان در بغل
دکان غفلت وا مکن با زندگی سودا مکن
خود را عبث رسوا مکن زین سود نقصان دربغل
بیدل ندارد بزم ما از دستگاه عافیت
چشمی‌که‌گیرد یک دمش چون شمع مژگان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل
خون دو جهان ریخت به دامان تغافل
بر زخم که خواهی نمک افشاند که امروز
گل‌ کرده تبسم ز نمکدان تغافل
آنجا که تماشای تو منظور نظرهاست
چندین مژه چاکست گریبان تغافل
برگیست لبت از چمنستان تبسم
موجیست نگاه تو ز عمان تغافل
گیسوی تو مدّ الف آیت خوبی
ابروی تو بسم‌الله دیوان تغافل
امید به راه تو زمینگیر خیالیست
شاید نگهی واکشد از شان تغافل
چشم تو به این مستی و پیمان شکنیها
نشکست چرا ساغر پیمان تغافل
فردا که به قاتل‌ گرود خون شهیدان
دست من خون ‌گشته و دامان تغافل
صد صبح نمک بر جگر خستهٔ ما بست
آن غنچهٔ نشکفته نمکدان تغافل
در عشق تو دیگر به چه امید توان زیست
ای آینهٔ لطف تو برهان تغافل
عمریست‌ که دل تشنه لب دور نگاهیست
یارب که بگردد سر مژگان تغافل
بیدل شرری‌ گشت و به دامان نگه ریخت
گردی‌ که نکردیم به میدان تغافل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۵
ای جوش بهارت چمن‌آرای تغافل
چون چشم تو سر تا قدمت جای تغافل
عمریست‌ که آوارهٔ امید نگاهیم
ازگوشهٔ چشم تو به صحرای تغافل
از شور دل خسته چه مینا که نچیده‌ست
ابروی تو بر طاق معلای تغافل
ازنقطهٔ‌خالی‌که‌برآن‌گوشهٔ‌ابروست‌
مهری زده‌ای بر لب گویای تغافل
سربازی عشاق به بزم تو تماشاست
هرچند نباشد به میان پای تغافل
کو هوش ادا فهمی نازی که توان خواند
سطر نگه از صفحهٔ سیمای تغافل
هرچند نگاه تو حیات دو جهان است
من‌کشتهٔ تمکینم و رسوای تغافل
فریاد که از لعل تو حرفی نشنیدیم
موجی نزد این گوهر دریای تغافل
دلها به تپش خون شد و ناز تو همان است
مپسند به این حوصله مینای تغافل
از حسن در این بزم امید نگهی نیست
ای آینه خون شو به تماشای تغافل
بیدل نکشیدیم زکس جام مدارا
مردیم به مخموری صهبای تغافل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۷
ای فرش خرامت همه‌جا چون سر ما گل
در راه تو صد رنگ جبین ریخته تا گل
گلشن چقدر حیرت دیدار تو دارد
در شیشهٔ هر رنگ شکسته‌ست صدا گل
شبنم صفت از عجز نظر هیچ نچیدیم
غیر از عرقی چند درین باغ حیا گل
ای بیخبران غرهٔ اقبال مباشید
از خاک چه مقدار کشد سر به هوا گل
نعل همه در آتش تحصیل نشاط است
دریاب‌ که از رنگ چه دارد ته پا گل
عالم همه یک بست و گشاد مژه دارد
ای باغ هوس غنچه چه رنگ است و کجا گل
آشفتگی وضع جنون بی‌چمنی نیست
گر ذوق تماشاست به این رنگ برآ گل
دلدار سر نامه و پیغام که دارد
آیینه تو آنجا ببر از حیرت ما گل
سیر چمن بیخودی آرایش ناز است
گر می‌روی از خویش برو رنگ و بیا گل
بیدل سر احرام تماشای که دارد
آیینه‌ گرفته‌ست به صد دست دعا گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
بس که چون سایه‌ام از روز ازل تیره رقم
خط پیشانی من گم شده در نقش قدم
عشق هر سو کشدم چاره همان تسلیم است
غیر خورشید پر و بال ندارد شبنم
قطع خود کرده‌ام از خیر و شرم هیچ مپرس
خط کشد بر عمل خود چو شود دست قلم
راحت از عالم اسباب تغافل دارد
مژه بی‌ دوختن چشم نیاید بر هم
فیض ایثار اگر عرض تمتع ندهد
مار ازگنج چه اندوده و ماهی ز درم
نبرد چشم طمع سیری از اسباب جهان
رشتهٔ موج ندوزد لب‌ گرداب به هم
طالب صحبت معنی نظران باید بود
خاک در صحن بهشتی که ندارد آدم
عشق هر جا فکند مایدهٔ حسن ادب
هم به پایت‌ که به پایت نتوان خورد قسم
عجز طاقت چقدر سرمهٔ عبرت دارد
بسکه خم شد قد ما ماند نظر محو قدم
موی ژولیده همان افسر دیوانهٔ ماست
علم شعله به جز دود ندارد پرچم
عجز هم‌ کاش نمی‌کرد گل از جرأت ما
تیغ ما تهمت خون می‌کشد از ریزش دم
بی فنا چارهٔ تشویش نفس ممکن نیست
پنبه‌ گردد مگر این رشته‌ که‌ گردد محکم
به چه امید کنم خواهش وصلش بیدل
من ‌که آغوش وداع خودم از قامت خم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۱
به هر زمین که خبر گیری از سواد عدم
فتاده نامهٔ ما سر به مُهر نقش قدم
ز اهل دل به جز آثار انس هیچ مخواه
رمیده‌گیر رمیدن ز آهوان حرم
به خوان عهد و وفا خلق خاک می‌لیسند
نماند نام نمک بسکه شد غذای قسم
علم به عرصهٔ پستی شکست شهرت جاه
دمید سلسلهٔ موی چینی از پرچم
سخن اگر گهر است انفعال گویایی‌ست
خموش باش که آب گهر نگردد کم
خیال خلد تو زاهد طویله آرایی‌ست
خری رهاکن اگر بایدت شدن آدم
بسا گزند که تریاق در بغل دارد
زبان سنگ تری خشکیش بود مرهم
مزاج خودشکن آزار کس نمی‌خواهد
کم است ریزش خون تیغ را ز ریزش دم
غبار حاجت ما طرف دامنی نگرفت
یقین شد اینکه بلند است آستان‌کرم
خجالت است خرابات فرصت هستی
قدح زنید حریفان همین به جبههٔ نم
به خط جادهٔ پرگار رفته‌ایم همه
چو سبحه پیش و پس اینجا گذشته است ز هم
به یاد وصل‌که لبریز حسرتی بیدل
که از نم مژه‌ات ناله می‌چکد چو قلم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۸
گهی حجاب وگه آیینهٔ جمال توام
به حیرتم‌ که چها می‌کند خیال توام
مزاج شوقم از آب وگل تسلی نیست
جنون سرشته غبار رم غزال توام
کلاه گوشهٔ پروازم آسمان سایی‌ست
ز بس چو آرزوی خود شکسته بال توام
بس است حلقهٔ ‌گوشم خم سجود نیاز
اگر به چرخ برآیم همان هلال توام
ز امتیاز فنا و بقا نمی‌دانم
جز اینکه ذرهٔ خورشید بی زوال توام
زمانه‌گر نشناسد مرا به این شادم
که من هم آینهٔ حسن بی مثال توام
سپند من به فسردن چرا نه نازکند
نفس گداختهٔ جستجوی خال توام
مباد هیچکس آفت نصیب همچشمی
حنا گداخت که من نیز پایمال توام
به چشم تر نتوان شبنم بهار تو شد
عرق فروش گلستان انفعال توام
به خود نمی‌رسم از فکر ناقصی‌که مراست
زهی هوس که در اندیشهٔ کمال توام
خیال وحشت و آرام حیرت‌ست اینجا
چه آشیان و چه پرواز زیر بال توام
خبر ز خویش ندارم جز اینکه روزی چند
نگاه شوق تو بودم‌کنون خیال توام
زمین معرفت از ریشهٔ دویی پاک است
چرا زخویش نیایم برون نهال توام
ز شرم بیدلی خود گداختم بیدل
دلی ندارم و سودایی وصال توام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
دست و پا گم کردهٔ شوق تماشای توام
افکند یارب سر افتاده در پای توام
اینکه رنگم می‌پرد هر دم به ناز بیخودی
انجمن پرداز خالی کردن جای توام
خانمان پرداز الفت را چه هستی‌کو عدم
هر کجا مژگان گشایم‌ گرد صحرای توام
هیچکس آواره گرد وادی همت مباد
مطلب نایاب خویشم بسکه جویای توام
نقد موهوم حباب آنگه به بازار محیط
زبن بضاعت آب سازد کاش سودای توام
خواه درد آرم به شوخی خواه صاف آیم به جوش
همچو می از قلقل آهنگان مینای توام
کیست‌ گردد مانع مطلق عنانیهای من
موج بی‌پروای توفان خیز دریای توام
سجده‌ها دارم به ناز هستی موهوم خویش
کاین غبار سرمه جوهر گرد مینای توام
در محبت فرق تمییز نیاز و ناز کو
هر قدر مجنون خویشم محو لیلای توام
می‌شکافم پردهٔ هستی تو می‌آیی برون
نقش نامت بسته‌ام یعنی معمای توام
گرمی هنگامهٔ موج و محیط امروز نیست
تا تو افشای منی من ساز اخفای توام
می‌شنیدم پیش ازین بیدل نوای قدسیان
این زمان محو کلام حیرت انشای توام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
نیرنگ جلوه‌ای‌که به دل نقش بسته‌ام
طاووس می‌پرد به هوا رنگ جسته‌ام
با موج‌ گوهرم‌ گرو تاختن بجاست
من هم به سعی آبله دامن شکسته‌ام
افسون الفت دل جمعم مآثر است
چون بوی‌ گل به ‌غنچه توان بست دسته‌ام
موج‌گهر خمار تپیدن نمی‌کشد
برخاسته‌ست دل ز غبار نشسته‌ام
وضع سحر مطالعهٔ عبرت‌ست و بس
عالم‌ بهار دارد و من سینه خسته‌ام
در ضبط عیش جرأت خمیازه‌ات رساست
میدان کشیدن رگ ساز گسسته‌ام
بیدل به طوف دامن نازش چسان رسم
سعی غبار نم زدهٔ پر شکسته‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
باز برخود تهمت عیشی چو بلبل بسته‌ام
آشیانی در سواد سایهٔ گل بسته‌ام
نسخهٔ آیینهٔ دل دستگاه حیرتست
چون نفس ناچار پیمان با تأمل بسته‌ام
بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم
نامهٔ آهی به بال نکهت‌ گل بسته‌ام
تا نفس باقیست باید بست در هر جا دلی
عالمی بر جلوه و من بر تغافل بسته‌ام
چون صدا سیرم برون ازکوچهٔ زنجیر نیست
گر زگیسو برگزفتم دل به کاکل بسته‌ام
نیستم دلکوب این محفل چو مینای تهی
پیشتر از رفتن خود بار قلقل بسته‌ام
از گهر ضبط عنان موج دریا روشن است
جزوی از دل دارم و شیرازهٔ‌ کل بسته‌ام
دوش آزادی تحمل طاقت اسباب نیست
خفته‌ام بر خاک اگر بار توکٌل بسته‌ام
از هجوم ناتوانیها به رنگ آبله
تا ز روی قطره آبی بگذرم پل بسته‌ام
یاد شوخیهای نازت دارد ایجاد بهار
محو دستار توام‌ گل بر سرگل بسته‌ام
گردش رنگ از شرارم شعلهٔ جواله ریخت
نقش جامی دیگر از دور و تسلسل بسته‌ام
خط او شیرازهٔ آشفتگی‌های من است
از رگ یک برگ ‌گل، صد دسته سنبل بسته‌ام
در خیال گردش چشمی‌ که مستی محو اوست
رفته‌ام جایی که رنگ ساغر مل بسته‌ام
می‌دهم خود را به یادش تا فراموشم‌ کند
مصرعی در رنگ مضمون تغافل بسته‌ام
اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم
پرتو خورشیدم، احرام تنزّل بسته‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
زان بهار ناز حیرانم چه سامان کرده‌ام
چون ‌گل امشب تا گریبان‌ گل به دامان‌ کرده‌ام
بوی ‌گل می‌آید از کیفیت پرواز من
بال و پر رنگ از نوای عندلیبان ‌کرده‌ام
بی نشانی مشربی دارم‌ که مانند نگاه
آینه در دستم و تمثال پنهان کرده‌ام
نقش این نه شیشه‌ گر یادم نباشد گو مباش
سیر مینایی دگر در طاق نسیان کرده‌ام
با شرار کاغذ عشرت گرو تاز وفاست
هر گه از خود رفته‌ام سیر چراغان ‌کرده‌ام
از جنون سامانی ‌کیفیت عنقا مپرس
آنقدر پوشیده‌ام خود را که عریان ‌کرده‌ام
بر که نالد فطرت از بیداد تشویش نفس
خانهٔ آیینه‌ای دارم که‌ ویران کرده‌ام
ز انتظار صبح باید بر چراغم خون‌ گریست
بهر یک لب خنده چندین اشک نقصان کرده‌ام
در غم نایابی مطلب ‌که جز وهمی نبود
سوده‌ام دستی که همت را پشیمان ‌کرده‌ام
جز غم سیل فنا دیگر چه باید خوردنم
از فضولی خویش را در دشت مهمان‌ کرده‌ام
ابر را گفتم چه باشد باعث سیرابی‌ات
گفت وقتی ‌گریه بر عاجز گیاهان کرده‌ام
بیدل از داغ چراغ خامشم غافل مباش
نرگسستان چشمکی خس‌پوش مژگان‌ کرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۰
دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آورده‌ام
نخل بادامی ز باغ انتظار آورده‌ام
ششجهت دیدارگل می‌چیند از اجزای من
از تحیر زور بر آیینه‌زار آورده‌ام
حاصل معنیست با حسن عبارت ساختن
کعبه جویان رو به خاک پای یار آورده‌ام
تاکشد شوق انتظار خجلت از افسردگی
رنگ می‌جستم براتی بر بهار آورده‌ام
چشم آن دارم که گیرم عالمی را در کنار
چون مژه هر چند یک آغوش‌وار آورده‌ام
ای ادب بگذار تا مشق جنونی سرکنم
آخر این لوح جبین بهر چه کار آورده‌ام
سادگی می‌خندد از آیینهٔ اندیشه‌ام
دل ندارد هیچ و من بهر نثار آورده‌ام
ذره را از خودفروشی شرم باید داشتن
بی‌ فضولی نیست هر چند انکسار آورده‌ام
بیدلانت عالمی دارند در بار نیاز
تحفه‌ام این بس ‌که خود را در شمار آورده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۸
حرف داغی لاله‌سان زبر زبان دزدیده‌ام
مغز دردی همچو نی در استخوان دزدیده‌ام
نم نچید از اشک مژگان تحیر ساز من
عمرها شد دست‌ از این ‌تردامنان دزدیده‌ام
گر همه توفان ‌کنم موجم خروش آهنگ نیست
بحرم اما در لب ساحل زبان دزدیده‌ام
بر سرکوی تو هم یارب نینگیزد غبار
نالهٔ ‌دردی که از گوش جهان دزدیده‌ام
سایه از بی ‌دست و پایی مرکز تشویش نیست
عافیتها در مزاج ناتوان دزدیده‌ام
همچو عمر از وحشت حیرت سراغ من مپرس
روز و شب ‌می‌تازم از خوبش و عنان دزدیده‌ام
هستی من تا به‌ کی باشد حجاب جلوه‌ات
آتشی در پنبه‌، ماهی در کتان دزدیده‌ام
چون مه نو گر همه بر چرخ بردم داغ شد
جبهه‌ای کز سجدهٔ آن آستان دزدیده‌ام
رنگ من یارب مباد از چشم‌ گریان نم کشد
این ورق از دفتر عیش خزان دزدیده‌ام
می‌توانم عمرها سیراب چون آیینه زیست
زین قدر آبی‌ که من در جیب‌ نان دزدیده‌ام
خورده‌ام عمری خراش از چربی پهلوی خویش
تا شکم از خوردنیها چون کمان دزدیده‌ام
معنیم یکسر گهر سرمایهٔ ‌گنج غناست
نیست زان جنسی‌ که گویی از کسان دزدیده‌ام
ای هوس از تهمت پرواز بدنامم مخواه
همچو گل مشت پری در آشیان دزدیده‌ام
درکتاب وهم عنقا نیز نتوان یافتن
لفظ آن نامی‌ که از ننگ و نشان دزدیده‌ام
در گره وار تغافل نقد و جنس کاینات
بسته‌ام چشم و زمین تا آسمان دزدیده‌ام
هر نفس بیدل بتابی دیگرم خون می‌کند
رشتهٔ آهی‌ که از زلف بتان دزدیده‌ام