عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۱
بی‌نشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش
عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش
خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی
دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش
کس ندید از روغن بادام توفان جنون
جز غبار من‌ که آشفت از نگاه پر فنش
فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی
گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش
داغم از وضع سبکروحی‌ که چون رنگ بهار
می‌برد گرداندن پهلو برون زین گلشنش
از طواف خویش دل را مست عرفان‌ کرده‌اند
خط ساغر می‌کند گل‌، گرد خود گردیدنش
عافیت خواهی لب از افسون عشرت بسته‌دار
هر گل اینجا خنده در خون می‌کشد پیراهنش
ناله شو تا بی‌تکلّف از فلکها بگذری
خانهٔ زنجیر راهی نیست غیر از روزنش
تهمت زنگارغفلت می‌برد جهد ازدلت
مهر زن این صفحه چندانی‌که سازی روشنش
در غبار فوت فرصت داغ خجلت می‌کشم
شمع رنگ رفته می‌بیند همان پیرامنش
تیغ مژگانی‌که عالم بسمل نیرنگ اوست
گر نپردازد به خونم خون من درگردنش
جز عرق بیدل ز موی پیری‌ام حاصل نشد
آه ازآن شیری‌که خجلت می‌کشد از روغنش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۲
دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش
خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش
مزرعی‌ کز اشک دردآلود من آتش دمید
ناله خیزد چون سپند از دانه‌های خرمنش
یک نگه بیش از شرار من هوس نگشود چشم
عالمی را کرد پنهان گرد از خود رفتنش
هر خمی زان زلف مشکین طاق مینای دلست
شانه را دست تصرف دور باد از دامنش
جنبش مژگان‌ گرانی می‌کند بر عارضش
سایهٔ گیسو کبودی می‌رساند بر تنش
نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردن است
چون نگه ربطی ندارد دل به مژگان بستنش
عشق را با خانه پردازان آبادی چه ‌کار؟
کرده‌اند این گنج از دل‌های ویران مسکنش
خط مشکینی ‌که در چشم جهان تاریک‌ کرد
سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش
برمدار ای جست‌وجو دست از تپیدن‌های دل
این جرس راهی به منزل می‌گشاید شیونش
ناتوانی پردهٔ اسرار مطلب‌ها مباد
ناله‌گاه عجز می‌گردد نگه پیراهنش
بار اندوه فنا را زندگی نامیده‌ایم
شمع جای سر بریدن می‌کشد بر گردنش
قامت خم‌گشته بیدل التفات ناز کیست
همچو ابرو گوشهٔ چشمی‌ست بر حال منش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳
تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش
هزار آیینه یک گل می‌دهد از طرف بستانش
نفس در سینه‌ام تیری‌ست از بیداد هجرانش
که من دل کرده‌ام نام به خون آلوده پیکانش
به عالم برق حسنت آتش افکنده‌ست می‌ترسم
که‌ گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش‌
چنان روشن شدی یارب سواد سرنوشت من
که از بی‌حاصلی کردند نقش طاق نسیانش
ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی
ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش
جنون گردید ما را رهنمای کعبهٔ شوقی
که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش
صفای دل کدورت‌های امکان بر تو بست آخر
دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش
پی آزار مردم از جهنم‌کم نمی‌باشد
بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش
عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بی‌صورت
چه دشواری‌ست‌ کز اوهام نتوان‌ کرد آسانش
نظر وا کرده‌ای ترک هوسهای اقامت ‌کن
که شمع‌ اینجا همان پا می‌کشد سر از گریبانش
به گردش هر نفس رنگ بهارت دست می‌ساید
چه لازم آسیابانت‌ کند وضع پشیمانش
بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد
که روشن می‌کند عبرت به چشم پیر کنعانش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴
جفا جویی که من دارم هوای تیر مژگانش‌
بود چون شبنم‌ گل دلنشین هر زخم پیکانش
به یاد جلوه‌ات‌ گر دیده مژگان می‌نهد بر هم
به جز حیرت نمی‌باشد چراغ زیر دامانش
جنون‌ کن تا دلت آیینهٔ نشو و نما گردد
که بختی سبز دارد دانه در چاک گریبانش
تغافل صرفهٔ توست از مدارای فلک مگذر
که این جا میزبان سیر است از پهلوی مهمانش
علاج سختی ایام صبری تند می‌خواهد.
درشتی‌ گر کند سنگت مقابل کن به سندانش
به ترک وهم‌ گفتی التفات این و آن تاکی
غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش
جهانی را به حسرت سوخت این دنیای بیحاصل
چه یاقوت وکدامین لعل‌، آتش در بدخشانش
نفس غیر از پیام داغ دل دیگر چه می‌آرد
به مکتوبی‌که دارد آتش و دود است عنوانش
غرور اندیشه‌ای تا کی خیال بندگی پختن
تو در جیب آدمی داری که پرورده‌ست شیطانش
ادب ابرام را هم در نظر هموار می‌سازد
به خشکی نیست مکروه ازسریشم وضع چسبانش
جهان هر چند در چشمت بساط ناز می‌چیند
تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش
چمنزار جراحت بیدل از تیرش دلی دارم
که حسرت غنچه می‌بندد بقدر یاد پیکانش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش
خط مشکین دمید آخر ز موج‌ گرد دامانش
ز جوش شوخی چشم تماشا می‌کند پنهان
به طوق قمریان نقش قدم سرو خرامانش
در آن محفل‌که شوق آیینهٔ اسرار می‌گردد
ندارد دل تپیدن غیر چشمکهای پنهانش
ز دل یکباره دشوار است قطع التفات او
نگاهش بر نمی‌گردد اگر برگشت مژگانش
شکست موج دارد عرض بی‌پروایی دریا
من و آرایش رنگی‌کزو بستند پیمانش
به این رنگست اگر حیرت حضور قاتل ما را
نیاراید روانی محمل خون شهیدانش
ز فیض عشق دارد محو آن دیدار سامانی
که صد آیینه باید ریخت از یک چشم حیرانش
فلک‌گر نسخهٔ جمعیت امکان زند بر هم
تو روشن‌کن سواد سطری از زلف پریشانش
دل بیمدعا یعنی بیاض ساده‌ای دارم
به آتش می‌برم تا صفحه‌ای سازم زرافشانش
وجودم در عدم شاید به فکر خویش پردازد
که آتش غیر خاکستر نمی‌باشدگریبانش
درین گلزار حیرت هرکه بسمل می‌شود بیدل
چو اشک دیدهٔ شبنم تپیدن نیست امکانش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۴
اگر زین رنگ‌، تمکین می‌زند موج از سراپایش
خرام خویش هم مشکل تواند برد از جایش
به غارت رفتهٔ گرد خرام او دلی دارم
که چون‌ گیسوی محبوبان پریشانی‌ست اجزایش
زبان در سرمه می‌غلتد اسیران نگاهش را
صدا را هم رهایی نیست از مژگان‌ گیرایش
نگاه از چشم حیرانم چو دود از داغ می‌جوشد
قیامت ریخت بر آیینه‌ام برق تماشایش
نخواهد دود خود را شعله داغ خجلت پستی
نیفتد سایه بر خاک از غرور نخل بالایش
وفا در هر صفت بی‌رنگ تأثیری نمی‌باشد
هنوز از خاک مشتاقان حنایی می‌شود پایش
وداع هستی عاشق ندارد آن قدر کوشش
همان برگشتن از یاد تو خالی می‌کند جایش
نگردد زایل از اشک ندامت نقش پیشانی
خطوط موج شستن مشکل است از آب دریایش
ندارد طاقت یک جنبش مژگان دل عاشق
ز بس چون اشک لبریز چکیدنهاست مینایش
به این هستی فنا را دستگاه رفع خجلت‌ کن
به کام خس مگر از شعله بالد ناکسیهایش
به این بی‌مطلبی احرام خواهش بسته‌ام بیدل
که آگه نیست سایل هم ز افسون تقاضایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸
سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش
به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پایش
گلستان آب شد از شرم رخسار عرقناکش
صدف لب بست از همدرسی لعل گهر زایش
ز شبنم‌کاری خجلت سیاهی شسته می‌روید
نگاه دیدهٔ نرگس به دور چشم شهلایش
خیال از هر بن مویش به چندین نافه می‌غلتد
ختنها پایمال نکهت زلف سمن سایش
تبسم می‌زند امشب به لعلش پهلوی چینی
مبادا در خم ابرو نشاند تنگی جایش
به کنه مطلب عشاق دشوار است پی بردن
که خواند سطر مکتوبی که دارد بال عنقایش
محبت سعی ما را مایل پستی نمی‌خواهد
عرقریز است می از سرنگونیهای مینایش
بهارستان هستی رنگ در بال شرر دارد
که چیدن از شکفتن بیش می‌بالد زگلهایش
به رفع غفلت ما زحمت تدبیر نپسندی
زمین از خواب ممکن نیست برخیزد مزن پایش
زمانی آب شو از انفعال هرزه جولانی
نگردد تا هوا شبنم پریشانست اجزایش
چو صبح‌ این‌ گرد موهومی‌ که در بار نفس داری
پر افشانست ناپیدایی از پرواز پیدایش
دم تیغی‌ که من دارم خمار حسرتش بیدل
سحر پروردهٔ نازست زخم سینه فرسایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
اشکم قدم آبله فرسا ننهد پیش
تا رفتن دل پای تقاضا ننهد پیش
دل سجده فروش سرکویی است کز آن جا
خاکم همه‌گر آب شود پا ننهد پیش
کیفیت یادت ز خودم می‌برد آخر
این جرعه محال است‌ که مینا ننهد پیش
حیرانی ما صفحهٔ صد رنگ بیان است
آیینه بساط لب‌ گویا ننهد پیش
ما و نم اشکی و سجود سر راهی
تسلیم وفا تحفه به هرجا ننهد پیش
روشن نتوان ‌کرد سواد خط هستی
تا نسخهٔ عبرت پر عنقا ننهد پیش
ما بیخبران سر به‌گریبان جنونیم
مجنون قدم از دامن صحرا ننهد پیش
پروانهٔ نیرنگ سحرگاه ندارد
مشتاق تو آینهٔ فردا ننهد پیش
جز سوختن از داغ‌، حضوری نتوان یافت
آن به‌که‌کسی آینهٔ ما ننهد پیش
در راه تو دل را ز پرافشانی رنگم
ساز قدمی هست مبادا ننهد پیش
آن جاکه بود تیغ تو خضر ره تسلیم
آن‌ کیست ‌که چون شمع سر از پا ننهد پیش
همت خجل است از هوس دست فشاندن
کز چرخ ثری تا به ثریا ننهد پیش
حرصت همه‌گر قطره تقاضاست حذرکن
تاکاسهٔ در یوزهٔ دریا ننهد پیش
مفت است غنا چشمی اگر سیر توان کرد
زین بیش‌ کسی نعمت دنیا ننهد پیش
بیدل‌، شمرد بند گریبان ندامت
آن دست‌ که در خدمت دلها ننهد پیش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۰
چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش
سر افتاده‌ای دارم که پیشانی‌ست زانویش
کف بی‌پنجه گیرایی ندارد حیرتی دارم
که آیینه چسان حیرت‌ گرفت از دیدن رویش
سوادی نیست آزادی که روشن یاریش کردن
خط‌ گرداب می‌خواند اسیر حلقهٔ مویش
چه توفانها کز انداز عتاب او نمی‌بالد
زبان موج می‌فهمم ز طرز چین ابرویش
در این باغ اتفاق شبنم و گل می‌کند داغم
نگاهم ‌کاش سامان عرق می‌کرد بر رویش
ادبگاه محبت بر ندارد ناز گستاخان
به غیر از جبههٔ من نقش پایی نیست در کویش
مریض الفتش تمهید آسودن نمی‌داند
مگر گرداندن رنگی دهد تغییر پهلویش
چه امکان است بندد آرزو نقش میانت را
اگر سعی ضعیفیها نسازد خامهٔ مویش
بیا ای عندلیب از شوق قمری هم مشو غافل
چمن دارد خط پشت لب از سرو لب جویش
نه خلوت مایلم نی انجمن سیر اینقدر دانم
که هرجا سربرآرد شمع در پیش است زانویش
بهار آلودهٔ رنگ تمنایت دلی دارم
که ‌گر سیر گلی در خاطر افتد می‌کنم بویش
ز احسانهای تیر او چه سنجد بیخودی بیدل
مگر انصاف آگاهی نهد دل در ترازویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۱
دلی را که بخشد گداز آرزویش
چو شبنم دهد غوطه در آبرویش
به جمعیت زلف مشکین بنازم
که از هربن موست حیران رویش
چرا دل نبالد در آشفتگیها
که چون تاب زد، دست درتار مویش
چنان ناتوانم‌که بر دوش حسرت
ز خود می‌روم‌ گر کشد دل به سویش
توانی به گرد خرامش رسیدن
ز ضبط نفس‌ گر کنی جستجویش
به عاشق ز آلودگیها چه نقصان
که مژگان بود دامن تر وضویش
ز تقوا ندیدیم غیر از فسردن
خوشا عالم مستی و های وهویش
به میخانهٔ وهم تا چند باشی
حبابی‌که خندد پری بر سبویش
مشو مایل اعتبارات دنیا
گل شمع اگر دیده باشی مبویش
فلک خواهد از اخترت داغ‌کردن
مجو مغز راحت ز تخم‌کدویش
صبا گرد زلف‌که افشاند یا رب
که عالم دماغ ختن شد ز بویش
نگه موج خون گشت در چشم بیدل
چه رنگ است یارب گل آرزویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش
که رنگم می‌پرد گر می‌تپد گرد از سرکویش
نفس تا می‌کشم در نالهٔ زنجیر می‌غلتم
گرفتارم نمی‌دانم چه مضمونست گیسویش
تو هم ای دیده محو شوق باش و بیخودیها کن
که عالم خانهٔ آیینه است از حیرت رویش
دل یاقوت خون گردیده‌ای در حسرت لعلش
رم آهو به خاک افتاده‌ای از چشم جادویش
چو سرو آزاد شو یا همچو شمع از خویش بیرون‌آ
به لب‌ گر مصرعی داری ز وصف قد دلجویش
غبارآلود هستی‌ گر همه تا آسمان بالد
چو ماه نو همان پهلوخور عجز است پهلویش
شکست شیشهٔ من ناکجا فریاد بر دارد
تغافل رفت بر طاق بلند از چین ابرویش
دو روزی پیش ازین با یار در یک پیرهن بودم
کنون از هر گلم باید کشیدن منت بویش
غبار آرمیدن برده‌اند از خاک این صحرا
سواد وحشتی روشن‌ کنید از چشم آهویش
کباب وحشت اشکم‌ که چون بیدست و پا گردد
به سر غلتیدنی زین عرصه بیرون می‌برد گویش
به وصل از ناتوانی رنج هجران می‌کشم بیدل
ندارم آنقدر جرأت که چشمی واکنم سویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۵
بی تو مشکل ‌کنم از خلق نهان جوهر خویش
اشک آیینهٔ یاس است ز چشم تر خویش
ساکنان سرکویت ز هوس ممتازند
خلد خواهد به عرق غوطه زد ازکوثر خویش
فطرت پست به‌کیفیت عالی نرسد
کس چو گل‌، آبله را جا ندهد بر سر خویش
عاشق و یاد رخ دوست‌که چشمش مرساد
خواجه و حسرت مال و غم‌گاو و خر خویش
تا نجوشد عرق خجلت تمثال ز شخص
عالمی آینه‌ کرده‌ست نهان در بر خویش
هر چه خواهی همه در خانهٔ خود می‌یابی
همچو آیینه اگر حلقه زنی بر در خویش
عجز رفتار من آخر در بیباکی زد
اشک تا آبله پاگشت‌،‌گذشت از سر خویش
صبح جمعیت ما سوخته‌جانان دگر است
ختم شبگیر کن ای شعله به خاکستر خویش
سعی وابستگی آخر در فیضی نگشود
عقده درکار من افتاد چو قفل از پر خویش
سایل از حادثه آب رخ خود می‌ریزد
بی ‌شکستن ندهد هیچ صدف ‌گوهر خویش
فکر لذات جهان کلفت دل می‌آرد
نی به صد عقده فشرده‌ست لب از شکر خویش
سفله را منصب جاه است ندامت بیدل
چون مگس سیر شود دست زند بر سر خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش
ای‌گل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش
ساز خسّت چمنی را به رُخت زندان‌کرد
به‌که چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش
این کمانخانه اقامتکدهٔ الفت نیست
عبرتی‌ گیر ز کیفیت بام و در خویش
نقد ما ذره صفت درگره باد فناست
غیر پرواز چه داریم به مشت پر خویش
عمرها شد قدم عافیتی می‌شمریم
شمع هر چشم زدن می‌گذرد از سر خویش
خجلت هیچکسی مانع جمعیت ماست
ذره آن نیست‌ که شیرازه‌ کند دفتر خویش
پیش از این منفعل نشو و نما نتوان زیست
مو چه مقدار ببالد به تن لاغر خویش
سینه‌چاکان به هم آمیزش خاصی دارند
صبح در شبنم‌ گل آب‌ کند شکر خویش
خودشناسی‌ست تلافی‌گر پرواز دلت
نیست بر آینه‌ها منت روشنگر خویش
عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است
مژه‌ در دیده شکست آینه از جوهر خویش
ای نگه عافیتت در خور مشق خواب است
به فسون مژه تغییر مده بستر خویش
بی‌ تو غواصی دربای ندامت داربم
غوطه زد شبنم ما لیک به چشم ترخویش
مشرب یأس ندانم چقدر حوصله داشت
پر نکردم ز گداز دو جهان ساغر خویش
کاش بیدل الم بیکسیم وا سوزد
تا ز خاکستر خود دست نهم بر سر خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ
پروانه است جوهر آیینهٔ چراغ
ما را ز لعل یار پیامی نشد نصیب
تا کی رسد به بوس وکله، کج‌ کند ایاغ
مجبور هستی‌ایم ز جرأت‌ گزیر نیست
از پر زدن به نشئه نگیرد کسی ‌کلاغ
چون نالهٔ سپند به هر جاگذشته‌ایم
نقش قدم ز گرمی رفتار گشته داغ
در عشق کوش‌ کز غم اسباب وارهی
درد دلی مگر دهد از درد سر فراغ
از سرکشان جاه توقع مدار چشم
افشانده‌ گیر دست ثمر زین چنار باغ
با دوستان ‌گرت نبود مقصد انفعال
الفت بس است شرم کن از بستن جناغ
عنقا به وهم مصدر آثار زندگی‌ست
ای‌کاش نیستی دهد از هستی‌ام سراغ
دل تیره شد ز مشق خیالات خوب و زشت
آیینه را هجوم صور کرد بی‌دماغ
بید‌ل نوید قاصد بد لهجه ماتم است
مکتوب نوبهار نبندی به بال زاغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۰
نشئهٔ عجزم چو شبنم داد بر طیب دماغ
از گداز عجز طاقت یافتم می در ایاغ
بیخودی گل می‌کند از پردهٔ آزادیم
می‌شود برق نظر بال و پر رنگ چراغ
چون نگین تا حرف نامت در خیالم نقش بست
دست بر هر دل ‌که سودم برق شوقش ‌کرد داغ
مستی چشم تو هر جا بردرد طرف نقاب
از شکست رنگ می چون‌گل ز هم ریزد ایاغ
عافیت نظاره را در آشیان حیرتست
داغ‌گشتن شعله را از پرزدن بخشد فراغ
گر به این بی‌پردگی می‌بالد آثار جنون
دود می‌گردد صدا در حلقهٔ زنجیر باغ
از حسد دل آشیان طعن غفلت می‌شود
زنگ بر آیینهٔ ناصاف می‌گیرد کلاغ
از تو هر مژگان زدن‌ گم می‌شود همچون تویی
گر نداری باور از آیینه روشن‌ کن سرا‌غ
عمرها شد شسته‌ام چون ابر دست از خرمی
بیدل از من گریه می‌خواهد چه صحرا و چه باغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۴
کو شعلهٔ دردی‌که به ذوق اثر داغ
خاکستر من سرمه‌ کشد در نظر داغ
افسردگی از طینت من رنگ نگیرد
چون‌کاغذ آتش زده‌ام بال و پر داغ
غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست
جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ
هر چند ندارد ره ما منزل تحقیق
چون شمع روانیم همان بر اثر داغ
از اهل هوس جرأت عشاق محالست
زبن بی‌جگری چند نجویی جگر داغ
هر لخت دل آیینهٔ برقی‌ست جهانسوز
خورشیدکشیده است جنونم به بر داغ
هر چند جهان خندهٔ یک لاله‌ستانست
کو دل ‌که برد رنگ قبول از نظر داغ
مهتاب شبستان خیالم بر رویی است
آن به‌که‌گل پنبه‌گذارم به سر داغ
با عجز بسازیدکه صد شعله درین دیر
شمشیر شکسته‌ست به زیر سپر داغ
ما را به بلای سیهی‌کرد مقابل
یارب‌که بسوزد کف آیینه‌گر داغ
بیدل ز دلم طاقت پرواز ندارد
هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۵
شمع من‌ گرم حیا کرد مگر سوی چراغ
می‌توان‌ کرد شنا در عرق روی چراغ
دل اگر جوش طراوت نزند، سوختنی
شعله‌ کافی‌ست همان سرو لب جوی چراغ
سوختیم از هوس اما مژه واری نکشید
بال پروانهٔ ما شانه به‌گیسوی چراغ
نتوان بود ز نیرنگ عتابش غافل
بزم‌گرم است به افروختن روی چراغ
بالش عافیتی نیست درین شعله‌ بساط
نفس سوخته دارد سر زانوی چراغ
پیری و عشرت ایام جوانی غلط است
صبحدم رنگ نبنددگل شب‌بوی چراغ
قرب این شعله مزاجان به‌خود آتش زده است
نیست پروانهٔ ما بیخبر از خوی چراغ
عجز ما رنگ اشارتکدهٔ ناز تو ریخت
بال پروانه شد آخر خم ابروی چراغ
آب‌گردید دل و ناله همان عجز تو است
رشته فربه نشد از خوردن پهلوی چراغ
هرکجاگردکند شمع خیالم بیدل
شعله از شرم نشیند پس زانوی چراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۶
نیست پروانهٔ من قابل پهلوی چراغ
حسرت سوختنی می‌کشدم سوی چراغ
سیر این انجمنم وقف گشاد مژه‌ایست
بر نگه ختم نمودند تک و پوی چراغ
یأس بر عافیت احرامی دل می‌خندد
من و خاصیت پروانه‌، تو و خوی چراغ
داغ انجام نفس سخت عقوبت دارد
ترسم آخر به دماغت نزند بوی چراغ
برق آن شعله‌ که حرز دل بیتابم بود
مجلس آرا به غلط بست به بازوی چراغ
آبیار چمن عشق گداز است اینجا
کشت پروانه همان سبزکند خوی چراغ
عشق در خلوت حسن انجمن راز خود است
جیب دارد سر پروانه به زانوی چراغ
سیر هستی چقدر برق ندامت دارد
شعله دررنگ عرق می‌چکد ازروی چراغ
طبع روشن ز غبار دو جهان آزاد است
تیرگی رخت تکلف نبرد سوی چراغ
غافل از مرگ به افسوس امل نتوان زیست
شانه دارد نفس صبح به‌گیسوی چراغ
رنگ پروانهٔ این بزم ندارد بیدل
تا به‌ کی نکهت گل واکشی از بوی چراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۷
ما شهیدان را وضویی داده‌اند از آب تیغ
سجده آموز سر ما نیست جز محراب تیغ
چهره با خورشیدگشتن طاقت خفاش نیست
خیره می‌گردد نگاه بی‌جگر از آب تیغ
هر سری‌کز فکر ابروی‌ کجت‌ گردید خم
از گریبان غوطه زد در حلقهٔ‌ گرداب تیغ
دل ز مژگانهای شوخت هم بساط نشتر است
چشم حیران در خیال ابرویت همخواب تیغ
نیست ممکن پیش ابروی تو سر برداشتن
بیخودیهای دگر دارد شراب ناب تیغ
از زدودن بی‌طراوت نیست زنگار خطت
شسته می‌بالد بهار سبزه‌ات از آب تیغ
خون ما در پرده بالی می‌زند اما چه سود؟
شوخی این نغمه موقوفست بر مضراب تیغ
انتظاری در مزاج هر مراقب طینتی است
گل‌ کند شاید ز خونم مطلب نایاب تیغ
بی‌تکلف مگذر از فیض شهادتگاه عشق
صبح دیگر می‌زند جوش از دم سیراب تیغ
جوهر مردی نداری بحث با مردان خطاست
سینه‌داران سطر زخمی خوانده‌اند از باب تیغ
نیستم افسرده رنگ عرصه‌گاه امتحان
خون‌ گرمم می‌فروزد شمع در محراب تیغ
بی‌ هنر مشکل‌ که باشد تازه‌روییهای مرد
کرده جوهر شبنمی با سبزهٔ شاداب تیغ
مایهٔ‌گردنکشی غارت کمین آفت است
همچو شمع اینجا سر بی‌سجده باشد باب تیغ‌
بی‌دم تسلیم مگذر پیش ابروی‌کجش
سر به‌ گستاخی مکش گر دیده‌ای آداب تیغ
بیدل از مژگان خواب‌آلود او ایمن مباش
می‌گشاید فتنه‌ها چشم ازکمین خواب تیغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق
چون اشک سعی تا قدم افشرد در عرق
با این هجوم عجز به هرجا قدم زدیم
خجلت بساط آبله ‌گسترد در عرق
بر روی ما ز شرم نموهای اعتبار
رنگی نکرد گل‌ که نیفشرد در عرق
شور شکست شیشه ز توفان‌ گذشته است
آن سنگدل مگر دلی آزرد در عرق
شبنم چه واکشد ز تماشای این چمن
ما راگشاد چشم فرو برد در عرق
گرد هوس به سعی خجالت نشانده‌ایم
کم نیست ته نشینی این درد در عرق
نومید وصل بود دل از ساز انفعال
آیینه‌ات ز ما غلطی خورد در عرق
بیدل تلاش عجز به جایی نمی‌رسد
خلقی چو شمع داغ شد و مرد در عرق