عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
از جیب هزار آینه سر بر زده‌ای باز
ای‌گل ز چه رنگ این همه ساغر زده‌ای باز
تمثال چه خون می‌چکد از آینه امروز
نیش مژه‌ای بر رگ جوهر زده‌ای باز
در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم
قفلی‌ست که بر حقهٔ گوهر زده‌ای باز
افروخته‌ای چهره ز تاب عرق شرم
در کلبهٔ ما آتش دیگر زده‌ای باز
مجروح وفا بی‌اثر زخم‌، شهید است
کم بود تغافل‌که تو خنجر زده‌ای باز
ای خط‌، ادبی‌کن‌، مشکن خاطر رنگش
زین شوخ‌ زبانی به چه رو سر زده‌ای باز
با تیره‌دلی‌ کس نشود محرم چشمش
ای سرمه چرا حلقه بر این در زده‌ای باز
احرام گلستان تماشای که داری
ای دیده به حیرت مژه‌ای بر زده‌ای باز
خون‌ کرد دلت سعی فسردن‌، چه جنون است
خاکی و به آرایش بستر زده‌ای باز
بیدل چه خیال است در این راه نلغزی
اشکی و قدم بر مژهٔ تر زده‌ای باز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۴
جامی مگر از بزم حیا در زده‌ای باز
کاتش به دل شیشه و ساغر زده‌ای باز
آن زلف پریشان زده‌ای شانه ندانم
بر دفتر دلها ز چه مسطر زده‌ا‌ی باز
برگوشهٔ دستار تو آن لالهٔ سیراب
لخت جگر کیست‌ که بر سر زده‌ای باز
ای ساغر تبخاله از این تشنه سلامی
خوش خیمه بر آن چشمهٔ ‌کوثر زده‌ای باز
مخموری و مستی همه فرش است به راهت
چون چشم خود امروز چه ساغر زده‌ای باز
ابر چه بهار است‌که بر بسمل نازت
تیغ مژه با برق برابر زده‌ای باز
هشدار که پرواز غرورت نرباید
دل بیضهٔ وهم است و ته پر زده‌ای باز
برهستی موهوم مچین خجلت تحقیق
بر کشتی درویش چه لنگر زده‌ای باز
از خاک دمیدن به قبا صرفه ندارد
ای گل زگریبان که سر برزده‌ای باز
بیدل ز فروغ‌ گهر نظم جهانتاب
دامن به چراغ مه و اختر زده‌ای باز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
سودای تک و تاز هوسها ز سر انداز
پرواز به جایی نتوان برد پر انداز
هرجا تویی آشوب همین دود و غبار است
از خویش برآ طرح جهان دگر انداز
شوری‌که ز زیر و بم این پرده شنیدی
حرف لب‌گنگش‌کن و درگوش‌کر انداز
رسوایی عیب و هنر خلق میندیش
ضبط مژه کن پردهٔ ناموس درانداز
صلح و جدل عالم افسرده مساوی‌ست
رو آتش یاقوت در آب‌گهر انداز
این عرصه اشارتگه ابروی هلالی‌ست
اینجا به دم تیغ برون آ سپر انداز
کمفرصتی عمر غبار نفسم را
داده‌ست ردایی که به دوش سحر انداز
گر از تو سراغ من‌ گمگشته بپرسند
بردارکفی خاک و به چشم اثر انداز
شیرینی جان نیست‌ گلوسوز چو شمعم
ای صبح تبسم نمکی در شکر انداز
نامحرم عبرتکدهٔ دل نتوان بود
این خانه بروب از خود و بیرون در انداز
ما خود نرسیدیم به تحقیق میانش
گر دست‌رسا هست تو هم درکمر انداز
پرسیدم از آوارگی دربه‌دری چند
گفتند مپرسید از آن خانه برانداز
بیدل ز تو تا من نتوان فرق نمودن
گر آینه خواهی به مزارم نظر انداز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۷
کی رود از خاطر آشفته‌ام سودای ناز
مو به مویم ریشه دارد از خطش غوغای ناز
عرش پرواز است معنی تا زمینگیرست لفظ
اینقدر از عجز من قد می‌کشد بالای ناز
دل نه ‌تنها از تغافل های سرشارش ‌گداخت
حیرت آیینه هم خون است ز استغنای ناز
نیست ممکن‌گل‌ کند زین پردهٔ عجز و غرور
عشق بی‌عرض نیاز و حسن بی‌ایمای ناز
تا به شوخی می‌زند چشمت عرق‌گل می‌کند
نیست بی‌ایجاد گوهر موج این دریای ناز
بسکه ابرام نیاز از بیخودی بردیم پیش
چین ابرو شد تبسم بر لب ‌گویای ناز
گرچه رنگ شوخ‌چشمی برنمی‌دارد حیا
در عرق یک سر نگه می‌پرورد سیمای ناز
در چمن‌، رعنایی سرو لب جویم ‌کداخت
ازکجا افتاده است این سایهٔ بالای ناز
تا به‌ کی باشی فضول آرزوهای غرور
در نیازآباد هستی نیست خالی جای ناز
شعلهٔ افسرده رعنایی به خاکستر نهفت
موی پیری ‌گشت آخر پنبهٔ مینای ناز
گرتظلم دامنت ‌گیرد به دل خون کن نفس
با تغافل توام است افتاده‌ست سر تا پای ناز
چشم ‌کو تا از قماش حیرت آگاهش کنند
سخت بیرنگ است بیدل صورت دیبای ناز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۸
نرگسش وامی‌کند طومار استغنای ناز
یعنی از مژگان او قد می‌کشد بالای ناز
سرو او مشکل ‌که ‌گردد مایل آغوش من
خم شدن ها برده‌اند از گردن مینای ناز
از غبارم می‌کشد دامن‌، تماشا کردنی است
عاجزی های نیاز و بی‌نیازی های ناز
چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض
این چه توفان است یارب‌، ناز بر بالای ناز
بسکه آفاق از اثرهای نیاز ما پر است
در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز
جیب و دامان خیال ما چمن می‌پرورد
بسکه چیدیم از بهار جلوه‌ات‌ گل های ناز
با همه الفت نگاهی بی‌تغافل نیست حسن
چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز
عالمی آیینه دارد درکمین انتظار
تاکجا بی‌پرده‌ گردد حسن بی‌پروای ناز
سجده‌واری بار در بزم وصالم داده‌اند
هان بناز ای‌سر،‌ که خواهی خاک شد در پای ناز
تا نفس بر خویش می‌بالد تمنا می‌تپد
هرکه دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز
بیدل امشب یاد شمعی خلوت ‌افروز دل است
دود آهم شعله‌ای دارد به‌ گرمی های ناز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۲
عمری خیال پخت سر گیر و دار مغز
زین جوز پوچ هیچ نشد آشکار مغز
در ستر حال‌ کسوت فقری ضرورت است
پیدا کند ز پوست مگر پرده‌دار مغز
زهر است الفت از نگه چشم خشمناک
بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز
مخموری می آفت‌، نقدی‌ست‌هوش دار
کز سرگرانیت نشود سنگسار مغز
سرمایهٔ طبیعت بی‌درد کینه است
نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز
سختی کشند چرب‌سرشتان روزگار
از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز
دون‌همتی ‌که ساخت ز معنی به لفظ پوچ
چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز
درخورد عرض جوهر هر چیز موقعی است
در استخوان‌ گو چه فروشد عیار مغز
اسرار در طبیعت کم‌ظرف آفت است
از استخوان بسته برآرد دمار مغز
منعم همان ز پهلوی جا هست تازه‌رو
تاگوشت فربه است بود شیرخوار مغز
از بس به ذوق آتش عشقت‌ گداختیم
شد استخوان ما همه تن شمع‌وار مغز
در هر سری‌ که شور هوای تو جاکند
مانند بوی غنچه نگیرد قرار مغز
بیدل ز بس ضعیف مزاجیم همچو نی
از استخوان ما نشود آشکار مغز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۴
فتیله‌ای به دل بیخبر ز داغ افروز
علاج خانهٔ تاربک‌ کن چراغ افروز
ز باده برق عتاب آب دادنت ستم است
که‌ گفت چهره برافروز و بی‌دماغ افروز؟
پری‌رخان به هزار انجمن قدح زده‌اند
تو این چراغ طرب یک دو گل به باغ افروز
دلیل منزل تحقیق ترک واسطه است
به سوز جاده و شمع ره سراغ افروز
امید شعلهٔ آواز بلبلان تا چند
به دود یاس دمی آشیان زاغ افروز
به غیر آبلهٔ پا دلیل راحت نیست
به این چراغ تو هم‌گوشهٔ فراغ افروز
اگر فتیلهٔ موج می‌ات به تاب رسد
هزار انجمن از برق یک ایاغ افروز
دمی ‌که صفحه به ذوق فنا زدی آتش
ره طلب به‌ گهرهای شبچراغ افروز
فروغ بزم وفا مغتنم شمر بیدل
چراغ اگر نفروزد کسی تو داغ افروز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷
بی‌پرده است و نیست عیان راز من هنوز
از خاک می‌دمد چوگلم پیرهن هنوز
عمریست‌ چون‌ نفس همه جهدم ولی چه سود
یک‌گام هم نرفته‌ام از خویشتن هنوز
چون شمع خامشی‌که فروزی دوباره‌اش
می‌سوزدم سپهر به داغ‌کهن هنوز
ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست
یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز
عالم به این فروغ نظر جلوه‌گاه‌ کیست
شمع خیال سوخته است انجمن هنوز
فریاد ما به پردهٔ دل بال می‌زند
نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز
اندوه غربت آب نکرده‌ست پیکرت
گل نیست ای ستمزده‌، راه وطن هنوز
آسودگی ‌چو آب‌ گهر تهمت من است
دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز
مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی
جمع است رشته‌های امل در کفن هنوز
یک جلوه انتظار تو در خاطرم‌ گذشت
آیینه می‌دمد ز سراپای من هنوز
برق تحیرم چه شد از خویش رفته‌ام
پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز
خاکستری ز آتش من‌گل نکرده است
دل غافل است از نمک سوختن هنوز
از بی‌نصیبی من غفلت هوا مپرس
درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز
بیدل غبار قافلهٔ هرزه ‌تازی‌ام
مقصد گم است و می‌روم از خویشتن هنوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۶
نفس ثبات ندارد به شست ‌کار نویس
شکسته است قلم نسخه اعتبار نویس
جریدهٔ رقم اعتبارها خاک است
تو هم خطی به سر لوح این مزار نویس
زمان وصل به صبح قیامت افتاده‌ست
سیاهی از شب ما گیر و انتظار نویس
سوار مطلب عشاق دقتی دارد
برای خاطر ما اندکی غبار نویس
شقی‌ که ‌گل ‌کند از خامه بی ‌صریری نیست
برات ناله تو هم بر دل فگار نویس
خط جنون‌ سبقان مسطری نمی‌خواهد
چو نغمه هرچه نویسی برون تار نویس
شگون یمن ندارد برات عشرت دهر
زبان خامه سیاه است‌ گو بهار نویس
هزار مرتبه دارد شهید تیغ وفا
قلم به خون زن و بیتی به یادگار نویس
ز نقش هستی من هر کجا اثر یابی
خط جبین کن و بر خاک راه یار نویس
بیاض دیدهٔ یعقوب اشارتی دارد
که سیر ما کن و تفسیر نقره‌کار نویس
به نامه‌ای‌ که در او نام عشق ثبت ‌کنند
به جای هر الف انگشت زینهار نویس
ز خود تهی شدن آغوش بی‌نشانی اوست
چو صفر اگر ز میان رفته‌ای‌کنار نویس
به مشق حسرت ازآن جلوه قانعم بیدل
بر او سفیدی مکتوب انتظار نویس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۷
من وآن فتنه بالایی‌که عالم زیر دست استش
اگر چرخ است خاک استش وگر طوباست پست استش
به اوضاع جنون زان زلف بی‌پروا نی‌ام غافل
که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند وبست استش
چو آتش دامن او هرکه‌گیرد رنگ اوگیرد
به این افسون اثرها در خیال خود پرست استش
خدنگ او ز دل نگذشت با آن برق جولانی
چه صنعت در زه ایمای حکم‌اندازد شست استش
نه‌تنها باده از بوس لب او جام می‌گیرد
حنا هم زان‌کف پای نگارین‌گل به دست استش
شکفتن با مزاج‌کلفت انجامم نمی‌سازد
چو آن چینی‌کز ابروی تغافل رنگ بست استش
به‌کانون خیال آن شعلهٔ موهومی انجامم
که در خاکستر امید دم صبح الست استش
بنای رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندی
شکست استش شکست استش شکست استش شکست استش
به رنگ شعله‌ای کاسودنش خاکستر انگیزد
ز خود بر خاستنهای غبارم در نشست استش
پر طاووس یعنی گرد ناز اندوده‌ای دارم
که در هر ذره رنگ چشمکی زان چشم‌ مست استش
روم از خویش تا بالد شکوه جلوه‌اش بیدل
کلاه ناز او عمریست در رنگم شکست استش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۳
دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش
تبسم همچو زخم صبح می‌سازد نمکسودش
توان از حیرتم جام دو عالم نشئه پیمودن
نگاهی سوده‌ام امشب به لبهای می‌آلودش
ز موج خط‌ وقار شعلهٔ حسنش تماشا کن
که تمکین می‌چکد همچون رگ یاقوت از دودش
نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق
عبث چون کعبتین نرد افکندی ز کف زودش
گر آهنگ پر فشانی کند پروانهٔ بزمت
چراغان سر کشد از گرد بال شعله فرسودش
جهانی در تلاش آبرو ناکام می‌میرد
نمی‌داند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش
تو خواهی بوی‌گل‌، خواهی شرار سنگ باش اینجا
ز خود رفتن رهی داردکه نتوان‌کرد مسدودش
ز بیدردی مبادا منفعل سازی محبت را
کز آغوش قبول خوبش هم دور است مردودش
ز سر تا پای من در حسرت دیدار می‌کاهد
به آن ذوقی‌که بر آیینهٔ دل باید افزودش
مپرس از دستگاه نیستی سرمایهٔ هستی
عدم بی‌پرده شد تا اینقدرکردند موجودش
سیاهی‌کی ز دست زرشماران می‌رود بیدل
به هر جا آتش افروزی اثر می‌ماند از دودش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۶
بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش
هرکه را سرمایهٔ رنگی‌ست می‌گردد سرش
مغز آسایش چسان بندد سر فرماندهی
کز خیال سایهٔ بالی‌ست بالین پرش
بی‌حضور وصل جانان چیست فردوس برین
بی‌شراب لطف ساقی کیست آب کوثرش
جان فدای معجز ساقی که پیش از می کشی
نشئه در سر می‌دود چون مو ز خط ساغرش
چون مه نو نقش چینی از جبینم گل کند
سجده‌ دامن چیده باشد بهر تعظیم درش
حسرت عاشق چه پردازد به سیر کاینات
شسته است این نقشها را یک قلم چشم ترش
داغ حرمان شعله‌ای دارم که در پرواز شوق
ظلم بر بیطاقتی کردند از خاکسترش
بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل
موج اگر گردد نگیرد آب دریا بر سرش
رحم کن بر حال بیماری که از ضعف بدن
جای پهلو ناله می‌غلتد به روی بسترش
دولت تیز جفاکیشان بدان بی‌غیرتی
واعظ است آن شعله‌کز خاشاک باشد منبرش
خواجه از چرب آخوریها همعنان فربهی است
می‌رود جایی ‌که می‌گردد هیولی پیکرش
چشم حیران انتظار آهنگ مشق غفلت است
لغزش مژگان مینا انفعال مسطرش
گریه دارد عشق بر حال اسیران وفا
خس به چشم دام می‌افتد ز صید لاغرش
نیست بیدل را به غیر از خاک راه بیکسی
آنکه گاهی ازکرم دستی ‌گذارد بر سرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش
درآغوش‌ کمان بر دل قیامت می‌کند تیرش
مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را
که چون آیینه بی‌حرف است صافیهای تقریرش
اگر این است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت
جهانی می‌توان آتش زدن از رنگ تصویرش
مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را
گر از تار نظر سازند موی‌ کلک تحریرش
سیه‌روزی که یاد طره‌ات آوازه‌اش دارد
به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش
به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد
برهمن دارد ایمانی‌ که شرم آید ز تکفیرش
به سعی جان‌کنیها کوهکن آوازه‌ای دارد
به غوغا می‌فروشد هرکه باشد آب در شیرش
در این دشت جنون الفت‌گرفتاری نمی‌باشد
که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش
نفس می‌بست بر عمر ابد ساز حباب من
به‌ یک بست وگشاد چشم آخر شد بم و زیرش
دل جمع آرزو داری بساط‌ گفتگو طی‌ کن
که‌گوهر بر شکست موج موقوف است‌ تعمیرش
به صحرایی که صیادش‌کمند زلف او باشد
اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش
به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی
جوانی‌ها اگر این است رحمت باد بر پیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۵
دل دیوانه‌ای دارم به گیسوی گرهگیرش
که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش
ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من
سرتسلیم‌ تا ننهد به بالین ‌پر تیرش
تو در بند خودی قدر خروش دل چه می‌دانی
که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش
مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی
چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش
مآل ‌کار غفلتهای ما را کیست دریابد
که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش
سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد
تو از فقر و غنا آماده‌کن ساز‌ بم در زیرش
غبار صیدم از صحرای امکان رفته‌ام اما
هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش
تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد
که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش
اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم
که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش
دم پیری فسردن بر دل عاشق نمی‌بندد
تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش
جوانیهای اوهامت به این خجلت نمی‌ارزد
که چون نظاره خم‌گردیدن مژگان‌کند پیرش
مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل
جنون داردکف خاکی‌که من دارم به زنجیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶
شکست خاطری دارم مپرس از فکر تدبیرش
که موی چینی آنسوی سحر برده‌ست شبگیرش
غبار دل به تاراج تپشهای نفس دادم
صدایی داشت این دیوانه در آغوش زنجیرش
چه امکانست نومیدی شهید تیغ الفت را
چوگل دامان قاتل می‌دمد خون زمینگیرش
نگارستان بیرنگی جمالی در نظر دارم
که مینای پری دارد سفال رنگ تصویرش
سیهکاری نمی‌ماند نهان درکسوت پیری
به رنگ مو که رسوایی‌ست وقف‌کاسهٔ شیرش
نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن.
که با آب‌گهر شسته‌ست حیرت خون نخجیرش
علاجی نیست جرم غفلت آیینهٔ ما را
مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش
نه حرف رنگ می‌دانم نه سطر جلوه می‌خوانم
کتابی در نظر دارم که حیرانی‌ست تفسیرش
نگاهش تا سر مژگان به چندین ناز می‌آید
به این تمکین چه امکانست از دل بگذرد تیرش
جهان کیمیا تاثیر استعداد می‌خواهد
چو تخمت قابل افتد هرکف خاکی‌ست اکسیرش
به این طاقت سرا تا چند مغرورت‌ کند غفلت
نفس دارد بنایی‌کز هوا کردند تعمیرش
به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل
خوشا آهی‌ که از آیینه هم بردند تاثیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
دلی که گردش چشم تو بشکند سازش
به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش
به هر زمین‌ که خرام تو شوخی انگیزد
چمن به خنده نگیرد غبار گلبازش
به محفلی‌ که نگاهت جنون‌ کند تعمیر
پری به سنگ زند شیشه خانهٔ نازش
به خانه‌ای ‌که مقیمان انتظار تواند
زنند از آینه‌ها حلقه بر در بازش
من و جنون زده اشکی ‌که چون به شور آید
بقدر آبلهٔ پا دمد تک و تازش
غبار عرصه‌گه همتم‌ که تا به ابد
چو آسمان ننشیند ز پا سر افرازش
به رنگم آینه‌ای بود سایه پرور ناز
در آفتاب نشاند التفات پروازش
تلاش خلق‌ که انجام اوست خاک شدن
به رنگ اشک تری می‌چکد از آغازش
به‌ گرد عالم کم‌فرصتی وطن داریم
شرر خوش است به ‌پرواز آشیان سازش
چه شعله‌ها که نیامد به روی آب ‌امروز
مپرس از عرق بی دماغی نازش
زخویش تا نروی ناز این چمن برجاست
شکست در پر رنگ تو کرد پروازش
به‌ کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل
فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۱
که دارد جوهر تحقیق حسرتگاه ناموسش
جهانتاب است شمع و بیضهٔ عنقاست فانوسش
تبسم ریز صبحی رفت از گلشن‌ که تا محشر
به هر سو غنچه‌ها لب می‌کند از حسرت بوسش
خیال عشق چندان شست اوراق دلایل را
که در آیینه نتوان یافتن تمثال جاسوسش
نوید وصل آهنگی‌ست وقف ساز نومیدی
اگر دل بشکند زین نغمه نگذارند مأیوسش
درین محفل به هر جا شیشهٔ ما سرنگون‌ گردد
خم طاق شکست دل نماید جای پا بوسش
شکستم در تمنای بهارت شیشهٔ رنگی
که هر جا می‌رسم پر می‌زند آواز طاووسش
جهان یکسر حقست‌، آری مقیّد مطلق است اینجا
ز مینا هر که آگه شد پری ‌گردید محسوسش
ز دیرستان عشقت در جگر جوش تبی دارم
که از تبخاله می‌باید شنیدن بانگ ناقوسش
دگر می‌تاختم با ناز در جولانگه فطرت
به این خجلت عرق ‌کردم ‌که نم زد پوست بر کوسش
زمان فرصت دیدار رفت اما من غافل
به وهم آیینه صیقل می‌زنم از دست افسوسش
به آزادی پری می‌زد نفس در باغ ما بیدل
تخیل‌ گشت زندانش توهُم‌ کرد محبوسش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۵
دل گمگشته‌ای دارم چه می‌پرسی ز احوالش
دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش
گره‌گردیدن من نیست بی‌عرض پریشانی
گل است اظهار تفصیلی‌که باشد غنچه اجمالش
به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی
که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش
قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد
تو و صد سبحه‌گردانی من و یک دانهٔ خالش
ز شیخان برد وهم ریش و دستار آدمیت را
مبادا اینقدر حرفم گرفتار دم و یالش
جهان ازساغر وهم امل مست است وزبن غافل
که فرصت رفته است از خود به دوش‌گردش حالش
قفس نشکسته‌ای تا وانماید رنگ پروازت
که هرگنجشک پرورده‌ست عنقا درته بالش
نی‌ام درخاکساری هم بساط آبله اما
سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش
شرر خرمن دلی چون‌کاغذ آتش‌کمین دارم
تماشایی‌که نومیدی چه می‌بیزد به غربالش
چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را
بقدر اشک من آیینه در دست است تمثالش
بجایی برد حیرانی دل خون گشتهٔ ما را
که چون یاقوت نتوان رنگ‌گرداندن به صد سالش
پر افشان هوای‌کیست از خود رفتن بیدل
که چون صبح بهاران رنگ می‌گردد به دنبالش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
هرگه روم از خویش به سودای وصالش
توفان ‌کند از گرد رهم بوی خیالش
خواندند به‌کوثر ز لب یار حدیثی
از خجلت اظهار عرق‌کرد زلالش
رنگی‌که دمید از چمن وحشت امکان
بستند همان نامهٔ پرواز به‌بالش
از کلفت آیینهٔ عشاق حذر کن
بر جلوه اثر می‌کند افسون ملالش
عمری‌ که ز جیبش شرر خسته نخندد
بگذار که پا‌مال کند گردش مالش
تحریک زبان صرفهٔ بی‌مغز ندارد
سررشتهٔ‌رسوایی‌کوس است دوالش
درونش همان قانع آهنگ خموشیست
هم‌کاسهٔ چینی نتوان یافت سفالش
کلکی ‌که به سر منزل معنی‌ست عصایم
صد شمع توان ریختن از رشتهٔ نالش
از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست
چین حسدی هست در ابروی هلالش
بیدل به قفس کرده‌ام از گلشن امکان
رنگی‌که نه پرواز عیانست و نه بالش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش
نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش
رساییها به فکر طرهٔ او خاک می‌بوسد
مپرس از شانهٔ‌ کوتاه دست آغاز و انجامش
خیال او مقیم چشم حیران است‌، می‌ترسم
که آسیبی رساند جنبش مژگان بر اندامش
به ذوق شوخی آن جلوه چون آیینهٔ شبنم
نگاهی نیست در چشمم ‌که حیرانی‌ کند رامش
تبسم ساغر صبح تمنای ‌که می‌گردد
اگر یابی به صد دست دعا بردار دشنامش
گر این باشد غرور شیوهٔ نازی‌که من دیدم
به‌کام خویش هم مشکل‌که باشد لعل خودکامش
چه امکان است دل را در خرامش ضبط خودکردن
همه‌گر سنگ باشد بر شرر می‌بندد آرامش
اگر در خانهٔ آیینه حسنش پرتو اندازد
چو جوهر لعمهٔ خورشید جوشد از در و بامش
نه تنها در دل آیینه رنگ جلوه می‌خندد
در آغوش نگینها هم تبسم می‌کند نامش
طواف خاک‌کویش آنقدر جهد طرب دارد
که رنگ و بوی‌گل در غنچه‌ها می‌بندد احرامش
در آن محفل‌که حسن عالم آرایش بود ساقی
فلک میناست می عیش ابد خورشید ومه جامش
ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن
که خم‌ گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش
امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی
نفس تا می‌تپد بر خویش درکار است پیغامش
سر انگشت اشارات خطش با دیده می‌گوید
حذر باید ز صیادی که خورشید است در دامش
مریض شوق بیدل هرگز آسودن نمی‌خواهد
که ‌همچون نبض موج آخر کفن می‌گردد آرامش