عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۶
جنونی با دل گمگشته از کو‌ی تو می‌آید
دماغ من پریشان است یا بوی تو می‌آید
رم طرز نگاهت عالم ناز دگر دارد
خیال‌ست اینکه‌در اندیشه‌آهوی‌تو می‌آید
ندانم دل‌ کجا می‌نالد از درد گرفتاری
صدای چینی از چین گیسوی تو می آید
زغیرت جای مینای تغافل تنگ می‌گردد
اشارت‌گر به سیر طاق ابروی تو می‌آید
کناری‌ نیست‌ کان سیب‌ ذقن حسرت نبرد آنجا
به‌این شور جنون غلتیدن ازکوی تو می‌آید
گل باغ چه نیرنگ است‌تمهید جنون من
که بر خود تا گریبان می‌درم بوی تو می‌آید
اگربر خود نپیچم برکدامین وضع دل بندم
درین‌ صورت به یادم پیچش موی تو می‌آید
من و بر آتش‌ دل‌ آب‌ پاشیدن‌ چه‌ حرف‌ است این
جبین‌ هم‌ گر نم ‌آرد شرمم‌ از خوی‌ تو می‌آید
چه آغوش است یارب موجهٔ دریای رحمت را
که هرکس ره ندارد هیچ‌سو، سوی تو می‌آید
به خواب عافیت مختار قدرت باش تا محشر
اگر گرداندنی از سعی پهلو تو می‌آید
دو روزی موج‌گوهر حیرت‌کارت غنیمت دان
روانی رفت از آبی که در جوی تو می‌آید
به ‌گردون‌ کفهٔ ‌قدرت رسید از دعوی‌ باطل
چه‌خودسنجی‌است‌کز سن‌ب‌ترازوی تو می‌آید
کشیدی سر به جیب اما نبردی بوی تحقیقی
هنوز آیینه صیقل‌خواه زانوی تو می‌آید
چو شمع‌از تیغ‌تسلیم وفاگردن مکش بیدل
اگر سررفت‌،‌ گو رو، رنگ برروی تو می‌آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۰
چمن دلی ‌که به یاد تو آشنا گردید
فلک سری ‌که به پای تو جبهه‌سا گردید
کسی‌که دست به دامان التفات تو زد‌
مقیم انجمن سایهٔ هما گردید
حضو‌ر خاک جناب تو دارد اکسیری
که نقش پا ز خیالش جبین‌نما گردید
چو بیدل آنکه غبار ره نیاز تو شد
به چشم هر دو جهان ناز توتیاگردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
تا دل به ساز زمزمه‌دار دوا رسید
هرجا دلی شکست به‌گوشم صدا رسید
هرجا به یاد سرو تو اندیشه وارسید
از دل صدای‌ کوکوی قمری به ما رسید
حرف بلند کس نشنیده است زیر خاک
یارب چسان پیام تو درگوش ما رسید
آیینه از غبار خطت جلوهٔ صفاست
پر نور دیده‌ای‌که به این توتیا رسید
بر رنگ و بوی صد چمن آشفتگی نوشت
زان طره نسخه‌ای‌که به دست صبا رسید
بوسید پای او عرق شرم هستی‌ام
این قطره تا محیط به سعی حیا رسید
بی‌دقت نگاه تغافل‌فروش حسن
نتوان به کنه مطلب عشاق وارسید
تنها نه من جنون اثربوی وحشتم
گل نیز ازین چمن به دماغش هوا رسید
سعی غرور شعله‌، برون‌گرد داغ نیست
آخرچو زلف‌، سرکشی ما به پا رسید
قابل اثر نه‌ای‌، ز فلک شکوه ات خطاست
غم نیز نعمتی‌ست اگر اشتها رسید
سرمایهٔ نشاط تو رفع تعلق است
ازترک برگ، نی به مقام نوا رسید
برق و شرار دیده‌ام از وحشتم مپرس
بالی فشانده‌ام که ندانم‌کجا رسید
قانون خیر باد جهان ساز مفلسی‌ست
هرجا رسید ازکف خالی دعا رسید
رنگ پریده قابل‌گرد سراغ نیست
جایی رسیده‌ایم‌که نتوان به ما رسید
بیدل من آن سرشک ضعیفم‌که ازمژه
تا خاک هم به لغزش چندین عصا رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
صبحی به‌گوش عبرتم از دل صدا رسید
کای بیخبربه ما نرسید آنکه وارسید
دریاست قطره‌ای که به دریا رسیده است
جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید
سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش
جایی‌ که کس نمی‌رسد این نارسا رسید
مزد فسردنی‌که به خاکم قدم زند
یاد قدت به سیر بهارم عصا رسید
آسودگی به خاک‌نشینان مسلم است
این حرفم از صدای نی بوربا رسید
دنیا که تاج کج‌کلهان نقش پای اوست
بر ما غبار ریخت‌که تا پشت پا رسید
طبع ترا مباد فضول هوس‌کند
میراث سایه‌ای‌ که ز بال هما رسید
عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند
دل نیز رفته رفته به آن بی‌وفا رسید
چون ناله‌ای که بگذرد از بندبندنی
صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
تا وادی غبار نفس طی نمی‌شود
نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید
بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط
برهرکه هرچه می‌رسد ازمصطفا رسید
از خود گذشتنی‌ست فلک ‌تازی نگاه
تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسید
خون دلی به دیده بیدل مگر نماند
کز بهر پای‌بوس تو رنگ حنا رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
از کشمکش‌ کف تو می لاله‌گون ‌کشید
دامن کشیدن تو ز دستم به خون کشید
پر منفعل دمید حبابم درین محیط
جیبم سری نداشت ‌که باید برون‌ کشید
بیش ازدمی به همت هستی نساخت صبح
باری‌ست انفعال که نتوان فزون کشید
نیک و بد جهان هوس آهنگ جان‌کنی‌ست
ما را صدای تیشه به این بیستون کشید
قد خمیده ضامن رفع خمار کیست
تا کی توان می از قدح‌ سرنگون‌ کشید
چشمت به عالم دگر افکند طرح ناز
از ساغری‌ که می‌کشد آخر جنون ‌کشید
عریان تنی رسید به داد جنون من
تا دامنم ز زحمت چندین فنون‌ کشید
موهومی ام ز تهمت ایجاد بازداشت
مشق عدم قلم به خط کاف و نون کشید
آخر شکست چینی دل بر ترنگ زد
موی نهفته سر ز خمیرم ‌کنون ‌کشید
دست شکسته‌ام گل دامان یار کرد
نقاشم انتقام ز بخت نگون‌کشید
بیدل سواد نامه سیاهی نداشتم
خطی چو سایه بر ورقم طبع دون ‌کشید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
ز زلف و روی توتا دیده‌ام سیاه و سفید
به جای دیده پسندیده‌ام سیاه و سفید
ز خط و روی توکایینهٔ فریب‌نماست
ز شام و صبح چه فهمیده‌ام سیاه و سفید
ازآن زمان‌که به سرگشتگی‌ست نسبت من
به رنگ خامه بسی دیده‌ام سیاه و سفید
مژه به نرگس نیرنگ‌ساز او می‌گفت‌
غزاله‌ای چو تو نشنیده‌ام سیاه و سفید
ز بس شرار خیال تو در نظر دارم
چو داغ پنبه بود دیده‌ام سیاه و سفید
ز داغهای دل و اشک چشم تر بیدل
گل بهار جنون چیده‌ام سیاه و سفید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
در گلستانی که سرو او نباشد جلوه‌گر
شاخ‌گل شمشیر خون‌آلودم آید در نظر
دست جرأتها به چین آستین ‌گردد بدل
تا تواند حلقه گردیدن به آن موی ‌کمر
تا کند روشن سواد مصرع ابروی او
می‌نویسد مدّ بسم‌الله ماه نو به زر
بر ندارد دست زنگار از کمین آینه
هر که را ذوق نمایش بیش‌ ، ‌کلفت بیشتر
در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش
لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر
عالم امکان نمی‌ارزد به چندین جستجو
زین ره آخر می‌بری خود را دگر زحمت مبر
محو شوقم‌ ، تهمت‌آلود فسردن نیستم
در گریبان تأمل قطره‌ها دارد گهر
قصه‌ ها محو است در آغوش بخت تیره‌ام
شام من جای نفس عمریست می‌دزدد سحر
اندکی پیش آ ، ‌که حیرت نارسای جرأت است
چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر
دل نه ‌تنها بیدل از برق تمنا سوختیم
دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹
شبی‌که شعلهٔ یاد تو داشت سیر جگر
چو اخگرم عرق چهره بود خاکستر
سراغ صبح مهیای ساز گم شدن‌ست
نموده‌اند مرا در شکست رنگ اثر
سبکروان فنا با نفس نمی‌سازند
ز دود ریشه ندارند دانه‌های شرر
کمال سوختگان پیچ و تاب نومیدی‌ست
فتیله آینهٔ داغ را بود جوهر
به محفلی‌که نگاهش تغافل‌آلودست
به گرد حلقهٔ ماتم تپد خط ساغر
به وصف صبح بناگوش او چه پردازد
ز رشته است نفس خشک در دل گوهر
مناز بر هنر ای ساده‌دل که آینه‌ها
ز دست جوهر خود خاک کرده‌اند به سر
فروغ محفل بی‌آبروی عمر هواست
به جز نفس نتوان رفتن از بساط سحر
تپش‌ کدورتم از طبع منفعل نرود
نمی‌رود به فشردن غبار دامن تر
خروش اهل حیا پرده‌دار خاموشی‌ست
صدای‌ کاسهٔ چشم است پیچ و تاب نظر
گرفتم آنکه به خود وارسی چه خواهی دید
چو عکس بر در آیینه احتیاج مبر
به سلک نظم رسید آبروی ما بیدل
گهر به رشته کشیدیم از خط مسطر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱
هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر
به موج چشمهٔ خورشید می‌زند ساغر
حضور منزل دل ختم جادهٔ نفس است
پی درودن هر ریشه می‌رسد به ثمر
چو لاله غیر سویدا چه جوشد از دل ما
حباب داغ شمارد، محیط خون جگر
به کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست
ز باده نشئه محال است قسمت ساغر
سخن چو آب دهد طبعهای بیحس را
به نثر و نظم نگردد، دماغ‌کاغذ، تر
ستم به خامه‌ کند خشکی دوات اینجا
زبان به حرف نگردد چوگوش باشدکر
نجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست
به چوب دسته الم نیست از جفای تبر
زنیک و بد مژه بستن هجوم عافیت است
خمار خواب مکش‌گر فکندی این بستر
در این زمانه‌که غیر از سکوت آفت نیست
به تیغ حادثه همواری‌ام نمود سپر
نداشت مایدهٔ عمر بیوفا مزه‌ای
نمک زدندکباب مرا ز خاکستر
درای قافلهٔ رنگ سخت خاموش است
خبر مگیرکه از ماگرفته‌اند خبر
تظلم تو بجایی نمی‌رسد بیدل
در این بساط به امید بخیه جیب مدر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
جام می‌خواهم در این میخانه یک طاووس‌دار
سوختن می‌بالد آخر از کف افسوس من
دامنی بر آتش خود می‌زند برگ چنار
تیره‌بختی چون سیاهی ناله‌ام را زیر کرد
سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار
آهم از خاکستر دل سرمه‌آلود حیاست
نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لاله‌زار
سعی بیتابم‌ کمند جذبهٔ آسودگی‌ست
از تپیدن می‌رسد هر جزو دریا درکنار
آتش رنگی که دارد این چمن بی‌دود نیست
آب می‌گردد به چشم شبنم از بوی بهار
ای که هوشت نغمه از بال و پری وامی‌کشد
بر شکست شیشهٔ ما هم زمانی ‌گوش دار
دیده‌ها در جلوه‌کاهت زخمی خمیازه‌اند
بادهٔ جام تحیر نیست جز رنگ خمار
عمرها شد در خیال آفتاب و آینه
سایه‌وار از الفت زنگار می‌دزدم کنار
با تن‌آسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت
برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار
انتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست
گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بدار
از نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر
روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه‌کار
کاروان هر سو رود بر خویش می‌بالد غبار
عیش این‌گلشن دلیل طبع‌ خرسند است و بس
ورنه ازکس بیدماغی برنمی‌داردبهار
طاقت خودداری از امواج دریا برده‌اند
داد ما را عشق در بی‌اختیاری اختیار
همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی
آب هم در ناله می‌آید به ذوق کوهسار
دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوه‌اش
تا غبارت برنمی‌خیزد ز راه انتظار
دل به ذوق وصل نقشی می‌زند بر روی آب
ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یار
بی‌نگاه واپسینی نیست از خود رفتنم
چون رم آهوست گرد وحشتم دنباله‌دار
عشرت گلزار بیرنگی مهیا کرده‌ام
در خزانم رنگهای رفته می‌آید به‌کار
نخل آهم‌، آبیار من‌گداز دل بس است
بحر رحمت‌گو مجوش و ابر احسان‌گو مبار
تا نباشم خجلت‌آلود زمینگیری چو سنگ
محمل پرواز من بستند بر دوش شرار
سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی
شانه‌ای در‌کار دارد ریشخند روزگار
برق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان
نعل درآتش ز جوش رنگ می‌گردد بهار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۹
ای ابر! نی به باغ و نه در لاله‌زار بار
یادی ز اشک من‌ کن و درکوی یار بار
قامت به جهد، حلقه شد، اما چه فایده
ما را نداد دل به در اختیار بار
آیینهٔ وصال ندارد غبار وهم
بندد اگر ز کشور ما انتظار بار
از درد زه برآکه در این انجمن هنوز
ننهاده است حاملهٔ اعتبار بار
ای شمع گریهٔ تو دل انجمن گداخت
ای اشک شعله‌بار به خاک مزار بار
درد شکست دل همه را در زمین نشاند
یک شیشه کرده‌اند بر این کوهسار بار
هرچند آستان کرم تشنهٔ وفاست
آب رخ طلب نتوان ریخت بار بار
گر در مزاج جوش غنا کسب پختگی‌ست
دیگ شعور را نسزد ننگ و عار بار
ناموس یک جهان غم از این دشت می‌بریم
پیری تو هم به دوش من از خم‌ گذار بار
گلچینی حدیقهٔ تسلیم آگهی‌ست
باغ بهار خیره‌سری گو میار بار
بیدل ز هر دو کَون فراموشیت خوش است
زین بیش نیست‌ گر همه‌ گویم هزار بار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶
شد نظر واکردنی خواب فراموش شرار
لغزش پای نگاهی داشت مدهوش شرار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۴
در چمن تا قامتش انداز شوخی‌کرد سر
سرو خاکستر شد و پرواز قمری‌کرد سر
بی‌نیازی لازم اقبال عشق افتاده است
عجز مجنون آخر استغنا به لیلی‌کرد سر
آسمان‌عمری‌ست در ایجاد دل خول می‌خورد
تاکجا بحر ازگهر خواهد تسلی‌کرد سر
زین محیطش بیش نتوان برد جز رنج پری
از رگ گردن چو موج آنکس‌که دعوی‌کرد سر
در حقیقت هیچکس از هیچکس ممتاز نیست
نور با ظلمت در این محفل مساوی‌کرد سر
شاهد بیباکی‌گردون هجوم انجم است
جوش ساغر داشت ‌کاین طاووس مستی ‌کرد سر
قابل جولان اشکم عرصهٔ دیگر کجاست
هر دو عالم خاک شدکاین طفل بازی‌کرد سر
بسکه فرصت برگذشتن محمل تعجیل داشت
تا دم از فردا زدم افسانهٔ دی‌کرد سر
مقصدکلی به فکرکار خویش افتادنست
بی‌گریبان نیست هر راهی‌که خواهی‌کرد سر
بیدل از وضع ادب مگذر که گوهر در محیط
پای سعی موج را از ترک دعوی کرد سر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر
صبح شد بی‌پرده از خواب ‌گران بردار سر
فال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق
هست بی‌سعی بریدن پای بی رفتار سر
در محیط عشق‌کافسون شهادت موج اوست
چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سر
از زبان بینوای شمع می‌آید به‌گوش
کای حریفان نیست اینجا عافیت دربار سر
ای فلک در دور چشم و ابروی آن فتنه‌جوی
از مه نو ناخنی پیداکن و میخار سر
می‌نشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ
گر کند با قامت او دعوی رفتار سر
دهر اگرگلخن شود سامان عیش من‌کجاست
یاد رخسار توام داده‌ست در گلزار سر
از گزند خلق دل فارغ ‌کن و آسوده باش
چند باید داشت باب‌ کوفتن چون مار سر
وضع همواری مده از دست اگر صاحب‌دلی
نیست اینجا سبحه را جز بر خط زنار سر
بر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی
همچو نقش پا در این ره می‌شود هموار سر
اهل دنیا را ز جست‌وجوی دنیا چاره نیست
می‌کشد ناچار کرکس جانب مردار سر
در جهان بی‌نیازی جز شهادت باب نیست
شمع‌سان چندان که مقدورت بود بردار سر
حاصل ‌کار شکفتنهای ما آشفتگی است
غنچه را بعد از دمیدن می‌شود دستار سر
با کدامین آبرو گردن توان افراختن
همچو شمعم‌ کاش باشد یک بریدن وار سر
جوش بحر بی‌نیازی تشنهٔ اسباب نیست
چون‌ گهر بی‌گردن اینجا می‌دهد بسیار سر
اشک مژگان است بیدل برگ ساز این چمن
می‌نهد هر غنچه بر بالین چندین خار سر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
از بس که زد خیال توام آب در نظر
مژگان شکسته‌ام ز رگ خواب در نظر
هر گوهری که در صدف دیده داشتم
از خجلت نثارتو شد آب در نظر
روز و شبم به عالم سیر خیال توست
خورشید در مقابل و مهتاب در نظر
تا کی در انتظار بهار تبسمت
شبنم صفت نمک زدن خواب در نظر
آنجاکه نیست ابروی بت قبلهٔ حضور
خون می‌خورد برهمن محراب در نظر
ما در مقام آینهٔ رنگ دیگریم
چون اشک‌، داغ در دل و سیماب در نظر
بیچاره آدمی به تکلف‌کجا رود
اوهام در تخیل و اسباب در نظر
تاگل‌کند نگاه به مژگان تنیده است
از زلف‌کیست اینقدرم تاب در نظر
ای جلوه انتظار پری‌، سیر شیشه کن
جز لفظ نیست معنی نایاب در نظر
بیدل در انتظار تو دارد ز آه و اشک
صدگردباد در دل وگرداب در نظر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۸
ز صبح طلعتش آیینهٔ دل را صفا بنگر
ز شام طره‌اش چون شب دلیل بخت ما بنگر
به ‌کشت صبر ما برق نگاهش را تماشا کن
ز چین ابرویش دندانهٔ داس بلا بنگر
به پای زلف از هر حلقه خلخالی تماشاکن
به دست نرگس بیمارش از مژگان عصا بنگر
غبار خاطر خورشید از خطش برون آمد
به باغ دلفریبی شوخی این سبزه را بنگر
به جای خنده‌های غفلت ‌گل درگلستانها
ز موج اشک بلبل در گلستان حیا بنگر
نشان مردمی بیدل چه جویی از سیه‌چشمان
وفا کن پیشه و زین قوم آیین جفا بنگر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر
نگه به سیر جبین تو موج ساغر شیر
به عالمی که تویی نارساست کوششها
وگرنه نالهٔ عاشق نمی‌کند تقصیر
بیاض شعر به توفان رود چو کاغذ باد
ز وصف زلف تو گر مصرعی کنم تحریر
ز حال ما به تغافل گذشتن آسان نیست
چو آب آینه داریم خاک دامنگیر
سپند نیم نفس بال اختیار نداشت
که بست محمل پرواز ما به دوش صفیر
ز چشم اهل تحیر نشان اشک مخواه
که کس گلاب نمی‌گیرد از گل تصویر
به زندگی چو نفس بی‌تلاش نتوان زیست
هوای راحت اگر افشرد دماغ‌، بمیر
بجاست با همه وحشت تعلق اوهام
نشد به ناله میسر گسستن زنجیر
به اشک و آه که جز دام ناامیدی نیست
چو شمع چند کنم رنگ رفته را تسخیر
فغان که بسمل محروم من به رنگ شرار
نبرد ذوق تپیدن به فرصت یک تیر
به خاک ریخت فلک بال طاقتم بیدل
به حکم هفت کمان تا کجا پرد یک تیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
خیال زلف‌ که واکرد راه در زنجیر
که عجز نالهٔ ما کنده چاه در زنجیر
به محفل تو که غیرت ادب‌پرست حیاست
ز جوهر آینه دارد نگاه در زنجیر
چو نرگس تو که مژگان‌ کمند آفت اوست
کسی ندید بلای سیاه در زنجیر
شبی‌ که موج‌ سرشکم به قلب چرخ‌ زند
برد تپیدن سیاره راه در زنجیر
ز بسکه حلقهٔ داغم به دل هجوم آورد
تپش به دام وطن ‌کرد آه در زنجیر
به هر شکن ‌که ز گیسوی یار می‌بینم
نشسته است دلی بیگناه در زنجیر
نفس نجسته ز دل صورخیز حسرتهاست
صداکه دید به این دستگاه در زنجیر
به دور خط تو آزادگی چه امکان است
شکسته است دو عالم نگاه در زنجیر
به دستگاه سپهرم فریب نتوان داد
شکست نالهٔ مجنون‌ کلاه در زنجیر
چو موج‌ آینهٔ مستی‌ات گرفتاری‌ست
ز خود نجسته رهایی مخواه در زنجیر
ز ریشهٔ دم تسلیم می‌تپد بیدل
نهال‌ گلشن ما تا گیاه در زنجیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
دل بیضهٔ طاووس خیال است به برگیر
یعنی نفسی چند توهم درته پرگیر
این صبح امیدی‌که طرب مایهٔ هستی‌ست
بادی به قفس فرض‌کن آهی به جگرگیر
اقبال به آتش همه یاس است ندامت
گرتاج به فرق تونهد دست به سرگیر
در محفل هستی منشین محو اقامت
خمیازه بهار است نفس‌، جام سحرگیر
آسودگی دهرکمینگاه تپشهاست
هر سنگ‌ که بینی پرپرواز شررگیر
رنگ دو جهان ریخته‌اند از تپش دل
بر هرچه زنی دست همان موج‌ گهر گیر
مزد طلب اهل وفا وقف تلف نیست
ای شمع زآتش پر پروانه به زرگیر
امید به‌کوی تو همین خاک‌نشین است
گوهر سر مویم ره صحرای دگرگیر
حرفی ننوشتم‌که دلی خون نشد آنجا
از نامهٔ من در پر طاووس خبر گیر
بیحاصلی است آنچه ز اسباب جنون نیست
دستی‌ که نیابی به ‌گریبان به ‌کمرگیر
بیدل به ره عشق ز منزل اثری نیست
تا آبله‌ای ‌گر برسی مفت سفر گیر