عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۳
نگرفتم از تو جامی، سرم این خمار دارد
به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد
به بهانهٔ ترحم ، نکشی مرا ، وگرنه
سر خون گرفتهٔ من، به بدن چه کار دارد
دل تنگ عیش مارا، که شمارد از صبوران
که هزار زخم دندان، جگرش نگار دارد
سخنم از آن نباشد، بر اهل عیش روشن
که چو باد کوچهٔ غم، نفسم غبار دارد
ز متاع شهر سنت، بود آن گران تجمل
که ز عشوه جشم بندد، ز کرشمه عار دارد
نه شهید غمزهٔ او، دهد این نشانه، عرفی
که هزار شمع عشرت، ز سر مزار دارد
به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد
به بهانهٔ ترحم ، نکشی مرا ، وگرنه
سر خون گرفتهٔ من، به بدن چه کار دارد
دل تنگ عیش مارا، که شمارد از صبوران
که هزار زخم دندان، جگرش نگار دارد
سخنم از آن نباشد، بر اهل عیش روشن
که چو باد کوچهٔ غم، نفسم غبار دارد
ز متاع شهر سنت، بود آن گران تجمل
که ز عشوه جشم بندد، ز کرشمه عار دارد
نه شهید غمزهٔ او، دهد این نشانه، عرفی
که هزار شمع عشرت، ز سر مزار دارد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۷
هم نوای بلبل و هم صوت زاغم می گزد
خار چشمم می خراشد، گل دماغم می گزد
من بگویم نشئه ی پروانه با من نیست، لیک
این قدر دانم که تاثیر چراغم می گزد
من که دل دانسته در کوی تو گم کردم، چرا
محرمی هر دم به تقریبی سراغم می گزد
با وجود آن که می دانم که دردم بی دواست
دم به دم اندیشهٔ باطل دماغم می گزد
دوستی دارم که در زندان محنت، بر دلم
می نهد مرهم، ولی در صحن باغم می گزد
خار چشمم می خراشد، گل دماغم می گزد
من بگویم نشئه ی پروانه با من نیست، لیک
این قدر دانم که تاثیر چراغم می گزد
من که دل دانسته در کوی تو گم کردم، چرا
محرمی هر دم به تقریبی سراغم می گزد
با وجود آن که می دانم که دردم بی دواست
دم به دم اندیشهٔ باطل دماغم می گزد
دوستی دارم که در زندان محنت، بر دلم
می نهد مرهم، ولی در صحن باغم می گزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۹
نسیم صبح چو برگ سمن فروریزد
جگر ز نالهٔ مرغ چمن فروریزد
فلک نظر به که دارد که نیش غمزهٔ او
هزاز ناوک جادوفکن فروریزد
اجل به صیدگه ناز او شود پامال
ز بس بر سر هم جان وتن فروریزد
نهفته بر لب شیرین اگر زنی انگشت
فسانه های غم کوهکن فروریزد
اگر شکسته دلم آستین برافشاند
جهان جهان غمش از هر شکن فروریزد
شکاف گریه دلم را رها کن، از غیرت
که خوشه خوشه زمژگان من فروریزد
که لاف حوصله زد، گو بیا و ببین، که دلم
حدیث عرفی خونین کفن فروریزد
جگر ز نالهٔ مرغ چمن فروریزد
فلک نظر به که دارد که نیش غمزهٔ او
هزاز ناوک جادوفکن فروریزد
اجل به صیدگه ناز او شود پامال
ز بس بر سر هم جان وتن فروریزد
نهفته بر لب شیرین اگر زنی انگشت
فسانه های غم کوهکن فروریزد
اگر شکسته دلم آستین برافشاند
جهان جهان غمش از هر شکن فروریزد
شکاف گریه دلم را رها کن، از غیرت
که خوشه خوشه زمژگان من فروریزد
که لاف حوصله زد، گو بیا و ببین، که دلم
حدیث عرفی خونین کفن فروریزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۳
غم تو نیست، به عیش جهان که پردازد
هوای تیغ تو در سر، به جان که پردازد
چنین که غمزه به یک تیغ می کُشد همه را
به کاوکاو دل خون چکان که پردازد
اگر لب تو نه در دل نمک نشان آمد
به تازه کردن داغ نهان که پردازد
چو عشق یار که هم آلوده سوزد و هم پاک
به قیمت گهر این و آن که پردازد
کرشمه گشت جهانی، چنان که دل می خواست
مگر به سوختن کشتگان که پردازد
اگر نه محرم دردی طلب کند عرفی
به جست و جوی من بی نشان که پردازد
هوای تیغ تو در سر، به جان که پردازد
چنین که غمزه به یک تیغ می کُشد همه را
به کاوکاو دل خون چکان که پردازد
اگر لب تو نه در دل نمک نشان آمد
به تازه کردن داغ نهان که پردازد
چو عشق یار که هم آلوده سوزد و هم پاک
به قیمت گهر این و آن که پردازد
کرشمه گشت جهانی، چنان که دل می خواست
مگر به سوختن کشتگان که پردازد
اگر نه محرم دردی طلب کند عرفی
به جست و جوی من بی نشان که پردازد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۶
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۷
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۸
کو شورشی که صحبت شادی به هم خورد
غم خون دل بریزد و دل خون غم خورد
زهر غم تو گر بچکانم به کام خضر
آب حیات ریزد و خون عدم خورد
نازم به آن کرشمه که جای کباب و می
خون فرشته و دل مرغ حرم خورد
زخم زجاج دوست ندارد تراوشی
کو شیشهٔ دلی که به دیوار غم خورد
گر شرح کاوکاو غم او رقم کنم
دود از قلم برآید و مغز قلم خورد
می جوشدم ز هر سر مو چشمه چشمه خون
هر گه که دل به ذوق شهادت قسم خورد
نامش ز لوح همت عرفی به در نویس
آن تشنه کاب خضر ز جام کرم خورد
غم خون دل بریزد و دل خون غم خورد
زهر غم تو گر بچکانم به کام خضر
آب حیات ریزد و خون عدم خورد
نازم به آن کرشمه که جای کباب و می
خون فرشته و دل مرغ حرم خورد
زخم زجاج دوست ندارد تراوشی
کو شیشهٔ دلی که به دیوار غم خورد
گر شرح کاوکاو غم او رقم کنم
دود از قلم برآید و مغز قلم خورد
می جوشدم ز هر سر مو چشمه چشمه خون
هر گه که دل به ذوق شهادت قسم خورد
نامش ز لوح همت عرفی به در نویس
آن تشنه کاب خضر ز جام کرم خورد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۱
ز شهر دل به گوشم هر نفس فریاد می آید
که اینک لشگر غم خوش به استعداد می آید
اگر شیرین عنان را گرم سازد، بنگرد خسرو
که گلگون جانب او ، یا بر فرهاد می آید
دلم در دام آن صیاد مستغنی است و می ترسم
که افتت رخنه ای در دام تا صیاد می آید
نصیحت می کنندم دوستان، ای غم بیا و تو
به خاشاک من آتش زن، که این جا باد می آید
نمی آید ز پرویز استماعش، ورنه شیرین را
ز سر تا پا صدای نالهٔ فرهاد می آید
همانا دیده عرفی عزتی زان دلفریب امشب
که می آید ز بزمش باز، خوش دلشاد می آید
که اینک لشگر غم خوش به استعداد می آید
اگر شیرین عنان را گرم سازد، بنگرد خسرو
که گلگون جانب او ، یا بر فرهاد می آید
دلم در دام آن صیاد مستغنی است و می ترسم
که افتت رخنه ای در دام تا صیاد می آید
نصیحت می کنندم دوستان، ای غم بیا و تو
به خاشاک من آتش زن، که این جا باد می آید
نمی آید ز پرویز استماعش، ورنه شیرین را
ز سر تا پا صدای نالهٔ فرهاد می آید
همانا دیده عرفی عزتی زان دلفریب امشب
که می آید ز بزمش باز، خوش دلشاد می آید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۲
مرا ز غمکدهٔ سینه داغ می روید
ز بزمگاه محبت چراغ می روید
تو پای کعبه ای آماده کن که در هر گام
هزار خضر به راه سراغ می روید
بهشت کو که تماشا کند که حسن تو را
ز باغ لاله و از لاله باغ می روید
مسیح گو گهر آفتاب را مفروش
که از خزینهٔ ما شبچراغ می روید
هزار کعبه و هزار کشتهٔ دوست
کزآن سلامت ، ازین درد و داغ می روید
هزار حسن که شعرم ز آستین افشاند
که روضه روضه گلم از دماغ می روید
مگر ترانهٔ عرفی کسی به گلشن برد
که بانگ دزد ز دستان زاغ می روید
ز بزمگاه محبت چراغ می روید
تو پای کعبه ای آماده کن که در هر گام
هزار خضر به راه سراغ می روید
بهشت کو که تماشا کند که حسن تو را
ز باغ لاله و از لاله باغ می روید
مسیح گو گهر آفتاب را مفروش
که از خزینهٔ ما شبچراغ می روید
هزار کعبه و هزار کشتهٔ دوست
کزآن سلامت ، ازین درد و داغ می روید
هزار حسن که شعرم ز آستین افشاند
که روضه روضه گلم از دماغ می روید
مگر ترانهٔ عرفی کسی به گلشن برد
که بانگ دزد ز دستان زاغ می روید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۴
کسی کو در تب عشق تو نبض خویشتن گیرد
ز عیب خود پرستی ، هر زمان، بر مرد وزن گیرد
دم عیسی بخنداند گل امید صیادی
که در فصل بهاران دام او مرغ چمن گیرد
مه کنعان به خواب است ، ای صبا، بر برهمن بگذر
که گرگی ناگهان دنبال بوی پیرهن گیرد
از آن با عشق هرگز التفاتی نیست تقوا را
که عاشق نکته با زاهد به کیش برهمن گیرد
زدم در گوشه ای تنها، که ریزم خون خود عرفی
مبادا وقت مردن ناشناسی دست من گیرد
ز عیب خود پرستی ، هر زمان، بر مرد وزن گیرد
دم عیسی بخنداند گل امید صیادی
که در فصل بهاران دام او مرغ چمن گیرد
مه کنعان به خواب است ، ای صبا، بر برهمن بگذر
که گرگی ناگهان دنبال بوی پیرهن گیرد
از آن با عشق هرگز التفاتی نیست تقوا را
که عاشق نکته با زاهد به کیش برهمن گیرد
زدم در گوشه ای تنها، که ریزم خون خود عرفی
مبادا وقت مردن ناشناسی دست من گیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۶
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۸
چه پرسی ام که به جانت هوای ما چه کند
در آن چمن که گل آتش بود، صبا چه کند
تبسم تو که ناسور را دهد مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمزه را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، دمی، که فرصت نیست
چو سر بریده شود، سایهٔ هما چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
در آن چمن که گل آتش بود، صبا چه کند
تبسم تو که ناسور را دهد مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمزه را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، دمی، که فرصت نیست
چو سر بریده شود، سایهٔ هما چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ز چشمم آب حسرت می تراود
ز هر مویم شکایت می تراود
چنان در دل خلد گاه نمازم
که کفرم از عبادت می تراود
زهی بی آبرو آن دل که از وی
به کاویدن محبت می تراود
بگو تیغ از چه شربت آب دادی
که از هر زخم لذت می تراود
حذر کن زین دعای آتش آلود
کزین چشمه اجابت می تراود
تراود از دل عرفی سخن ها
ولی هنگام فرصت می تراود
ز هر مویم شکایت می تراود
چنان در دل خلد گاه نمازم
که کفرم از عبادت می تراود
زهی بی آبرو آن دل که از وی
به کاویدن محبت می تراود
بگو تیغ از چه شربت آب دادی
که از هر زخم لذت می تراود
حذر کن زین دعای آتش آلود
کزین چشمه اجابت می تراود
تراود از دل عرفی سخن ها
ولی هنگام فرصت می تراود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۹
هر جا که هست او غمزه زن، آن غمزه آیین می برد
دل می دهد، جان می چکد، سر می رود، دین می برد
از وعده گاه وصل او، هر شام تا غمخانه ام
آرام در خون می تپد، امید تمکین می برد
کز باد عیش آباد وصل، آمد نسیم مژده ای
کز خون دل گل می دهد، وز روی غم چین می برد
گر یار شادی هست دل، هر گه که نامش می برم
بهر چه غم را هر زمان، صد گونه نفرین می برد
خیزد دعایی از لبم ، کز معبد ناقوسیان
با خلوت حسن قبول، آشوب آئین می برد
عرفی دهد جان را ز جا، تلقین کند بهر صنم
کین سست پیمان ناگهان، زین حلقه بی دین می برد
دل می دهد، جان می چکد، سر می رود، دین می برد
از وعده گاه وصل او، هر شام تا غمخانه ام
آرام در خون می تپد، امید تمکین می برد
کز باد عیش آباد وصل، آمد نسیم مژده ای
کز خون دل گل می دهد، وز روی غم چین می برد
گر یار شادی هست دل، هر گه که نامش می برم
بهر چه غم را هر زمان، صد گونه نفرین می برد
خیزد دعایی از لبم ، کز معبد ناقوسیان
با خلوت حسن قبول، آشوب آئین می برد
عرفی دهد جان را ز جا، تلقین کند بهر صنم
کین سست پیمان ناگهان، زین حلقه بی دین می برد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۲
به لحد چگونه زین غم، دلم آرمیده باشد
که لبی چنان به مرگم، چو تویی گزیده باشد
اثر از نمک چو یابد، دلم از شراب دایم
که ز جام قطرهٔ می، ز لبش چکیده باشد
چو رود، ملول گردم، ز برم ، کناره سوزد
که به شومی من آیا، سخنی شنیده باشد
نبرد دل غیورم، ز خدنگ یار لذت
به کدام دل ندانم، هوسش خلیده باشد
چو رسد رفیق بر من، نگرد به گریه دایم
که به تازگی زمانی ، به رخ تو دیده باشد
دهد آن کسی به عرفی، به کمند آرمیدن
که ز غمزهٔ تو در خون، نفسی تپیده باشد
که لبی چنان به مرگم، چو تویی گزیده باشد
اثر از نمک چو یابد، دلم از شراب دایم
که ز جام قطرهٔ می، ز لبش چکیده باشد
چو رود، ملول گردم، ز برم ، کناره سوزد
که به شومی من آیا، سخنی شنیده باشد
نبرد دل غیورم، ز خدنگ یار لذت
به کدام دل ندانم، هوسش خلیده باشد
چو رسد رفیق بر من، نگرد به گریه دایم
که به تازگی زمانی ، به رخ تو دیده باشد
دهد آن کسی به عرفی، به کمند آرمیدن
که ز غمزهٔ تو در خون، نفسی تپیده باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۵
فلک سای و غم صهبا،کسی هشیار کی ماند
فنا گلچین و ما گل، عنچیه هم پر بار کی ماند
مگو صافی به از خلوت، نداند باغ و بستان را
درش گر باز باشد، روی تو، دیوار کی ماند
منم دایم صلاح اندیش کارافتادگان، لیکن
چو غم رو آورد اندیشه را، رفتار کی ماند
نپندارم که گر مشفق شوم، آسوده دل گردم
دلی کافتد به دست عشق، بی آزار کی ماند
ز وصلت یافتم صحت، به همت بود بیماری
کسی کاید مسیحا بر سرش، بیمار کی ماند
بهار وباغ ما دست خزان در آستین دارد
دراین گلشن گلی گر بشکفد، پر بار کی ماند
به زنار مغان بستند عرفی را میان، آری
میانی این چنین شایسته، بی زنار کی ماند
فنا گلچین و ما گل، عنچیه هم پر بار کی ماند
مگو صافی به از خلوت، نداند باغ و بستان را
درش گر باز باشد، روی تو، دیوار کی ماند
منم دایم صلاح اندیش کارافتادگان، لیکن
چو غم رو آورد اندیشه را، رفتار کی ماند
نپندارم که گر مشفق شوم، آسوده دل گردم
دلی کافتد به دست عشق، بی آزار کی ماند
ز وصلت یافتم صحت، به همت بود بیماری
کسی کاید مسیحا بر سرش، بیمار کی ماند
بهار وباغ ما دست خزان در آستین دارد
دراین گلشن گلی گر بشکفد، پر بار کی ماند
به زنار مغان بستند عرفی را میان، آری
میانی این چنین شایسته، بی زنار کی ماند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۸
کسی به دور محبت خمار خم نکشد
که در کشد قدح زهر، درد هم نکشد
تو را عبادت و مارا محبت ای زاهد
بهل که کار به نادانی قلم نکشد
بسوز برهمنا سبحهٔ دیدهٔ ناقوس
که ننگ نسبت ما دیر چون حرم نکشد
چو دود سینهٔ من سایه بان زند فردا
ز آفتاب قیامت کسی الم نکشد
همان به است که عرفی به بزم درویشان
سفال جوید و منت جام جم نکشد
که در کشد قدح زهر، درد هم نکشد
تو را عبادت و مارا محبت ای زاهد
بهل که کار به نادانی قلم نکشد
بسوز برهمنا سبحهٔ دیدهٔ ناقوس
که ننگ نسبت ما دیر چون حرم نکشد
چو دود سینهٔ من سایه بان زند فردا
ز آفتاب قیامت کسی الم نکشد
همان به است که عرفی به بزم درویشان
سفال جوید و منت جام جم نکشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۲
مگر لب تو قرین شراب می گردد
که آب در دهن آفتاب می گردد
چگونه حرف غم آرم به این حیا بر لب
که شعله می زند آنجا و آب می کردد
چنان ز روی تو دیدم گل مراد امشب
که زهر گریه به چشمم گلاب می گردد
ز بس خیال تو آرد هجوم بر چشمم
به گرد هر مژه صد آفتاب می گردد
دلت به من ده، به روی کرشمه ریز و ببین
که از تو دل مردم خراب می گردد
چه آتش است ندانم به سینهٔ عرفی
که دوزخ از نفس او کباب می گردد
که آب در دهن آفتاب می گردد
چگونه حرف غم آرم به این حیا بر لب
که شعله می زند آنجا و آب می کردد
چنان ز روی تو دیدم گل مراد امشب
که زهر گریه به چشمم گلاب می گردد
ز بس خیال تو آرد هجوم بر چشمم
به گرد هر مژه صد آفتاب می گردد
دلت به من ده، به روی کرشمه ریز و ببین
که از تو دل مردم خراب می گردد
چه آتش است ندانم به سینهٔ عرفی
که دوزخ از نفس او کباب می گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۴
از پی صید دگر، تا بجهاندی سمند
ذوق رهایی نیافت، آهوی سر درکمند
در ره عشق ای بلا، مهلت گامی بس است
جان سلامت روی، باد فدای گزند
رو که ستم می کند، بر من آرام دوست
دل که فراغش مباد، سینه که بر ما درند
مانده طبیب اجل، عاجز و حیرت زده
همنفس ساده لوح، گو که بسوزد سپند
دوش که طاعتکده، مجمع بیگانه بود
رخصت جامی نداد، محتسب بالوند
تا دلم از جام قرب، یافته کیفیتی
ننگ خمار منست، نشأء عشق بلند
تا به حریم وصال، هم نفس عرفی است
خون لبم می چکد، عاقبت از زهرخند
ذوق رهایی نیافت، آهوی سر درکمند
در ره عشق ای بلا، مهلت گامی بس است
جان سلامت روی، باد فدای گزند
رو که ستم می کند، بر من آرام دوست
دل که فراغش مباد، سینه که بر ما درند
مانده طبیب اجل، عاجز و حیرت زده
همنفس ساده لوح، گو که بسوزد سپند
دوش که طاعتکده، مجمع بیگانه بود
رخصت جامی نداد، محتسب بالوند
تا دلم از جام قرب، یافته کیفیتی
ننگ خمار منست، نشأء عشق بلند
تا به حریم وصال، هم نفس عرفی است
خون لبم می چکد، عاقبت از زهرخند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۵
دوش از پیش نظر، چون غمش از دل برود
چه کنم آه، که یک دم ز مقابل برود
تا ابد ناوک کاری خورم و جان ندهم
دشمنی گر نکند بخت، که قاتل برود
چون رود غمزهٔ او تیغ زنان، از دنبال
نیم بسمل عجبی نیست که بسمل برود
به وداع که مرا می بری ای دل، بگذار
گر بمیرم من و جان از پی محمل برود
ننگ آن صید زبونم، که چو در صیدگهی
به غلط کشته شود، ننگ به قاتل برود
چه کنم آه، که یک دم ز مقابل برود
تا ابد ناوک کاری خورم و جان ندهم
دشمنی گر نکند بخت، که قاتل برود
چون رود غمزهٔ او تیغ زنان، از دنبال
نیم بسمل عجبی نیست که بسمل برود
به وداع که مرا می بری ای دل، بگذار
گر بمیرم من و جان از پی محمل برود
ننگ آن صید زبونم، که چو در صیدگهی
به غلط کشته شود، ننگ به قاتل برود