عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۱
مجنون تو هر دم روش تازه نسازد
بد نامیت آرایش آوازه نسازد
احزای مروت همه جمع آمده، امید
کش ناز تو بی بهره ز شیرازه نسازد
نازم به صفای مه کنعان، که زلیخا
گر غیرت حور است ، که بی غازه نسازد
دریاست به یک حوصلهٔ رحمت ساقی
در باده زند جام و به اندازه نسازد
در بزم وی ای دل مکن افغان کشی، آنجا
با نغمهٔ بی شعبه و آوازه نسازد
مرهم به از آن داغ که در حالت بهبود
همسایگی داغ تواش تازه نسازد
عرفی بکش این جام، بیاسا، که نه عیب است
گر تشنه لبی چون تو، به خمیازه نسازد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۶
تا بوی نعیم ستم از خوان تو یابند
جان های شهیدان همه مهمان تو یابند
مهمان تو جمعی و مرا غم که مبادا
سوز دل ریشم ز نمکدان تو یابند
سازند به محشر هدف تیر ملامت
آن دست که کوتاه ز دامان تو یابند
آبی که بود تشنگی افزای مسیحا
زهریست که در کام شهیدان تو یابند
ای رفته به مصر از پی فرزند، به کنعان
هشدار که او را ز گریبان تو یابند
جان دو جهان را که دم حشر بجویند
یک یک ز سر نشتر پیکان تو یابند
معراج ملایک به جز این نیست که در عشق
پروانگی شمع شبستان تو یابند
عرفی چه بود ناز و نعیم تو که دایم
ماتم زدگان را همه مهمان تو یابند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۷
این صفا حسن و محبت ز هم اندوخته اند
این دو شمع اند که از یکدگر افروخته اند
عشوه و ناز و تغافل که تراود از تو
شیوه ها را همه گویی ز هم آموخته اند
ما فرو رفته به بحر غم بی پایانیم
جامهٔ ما نه به اندازهء ما دوخته اند
دفع لب تشنگی از شعله نکردست کسی
مگر آن جمع که از آتش دل سوخته اند
بندگان تو که درعشق خداوندانند
دو جهان را به تمنای تو بفروخته اند
عرفی آنان که ز تحقیق مسایل مست اند
خون هم خورده از آن چهره برافروخته اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۱
دلی چو مشعل حسن تو فرد می خیزد
که چون فغان من از درد می خیزد
نه مرد بادهٔ عشقی ، وکر نه در طلبت
فغان ز جوش خم لاجورد می خیزد
مبین به عجز زلیخا، مصاف عشق است این
که گرد فتنه ز بنیاد مرد می خیزد
به بزم کعبه روان کم نشین، کزان مجمع
همیشه مردم بیهوده گرد می خیزد
اگر فسانه شمارم وگر ترانه زنم
توگوش دار که از روی درد می خیزد
شهید مضطربی خاک شد مگر به رهت
که بی نسیم ز راه تو گرد می خیزد
ترانه ای بشنو ، کز هزار نغمه تراز
یکی چو عرفی دستان نورد می خیزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۲
هنوز خسته دلم راه عدم می زد
که با گلوی خراشیده بانگ غم می زد
قضا هنوز نیفکنده بود طرح کنشت
که کوس بی ادبی بر در صنم می زد
هنوز حسن نگاری ندیده بود صلاح
که ترک غمزه به دل ناوک ستم می زد
هئوز سایه نشین آفتاب حسن ز زلف
گرفته دست بر آن زلف خم به خم می زد
به جان دوست که فصّاد غمزه نیش نداشت
که آتش از رگ بیماریم علم می زد
به کعبه آمده عرفی ز کفر دور نمود
به این نشانه که ناقوس در حرم می زد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۶
گره در کام دل از بخت زبون نگشاید
گره از رشتهٔ ما سحر و فسون نگشاید
سینه بر تیغ مزن، یک نگه از دوست طلب
که ز هر موی تو صد چشمهٔ خون نگشاید
آن که می کفت منم کار فروبسته گشای
اینک آورده ام عقده، کنون نگشاید
چشم بر ناوک آنیم که آهوی حرم
به کمان آید و بر صید زبون نگشاید
جای آن است که گر صبر کنم با این درد
که به طعنم لب ارباب سکون نگشاید
نوحه در سینه نمی گنجد و لب ها بسته
لب این طایفه از زمزمه چون نگشاید
آشکارا اگرم تیغ زند غیرت عشق
از برون پرده نبندد، ز درون نگشاید
بنمایم به تو دل های ملامت در بند
هرگز این سلسهٔ غالیه گون نگشاید
عرفی آمد دگر ای همنفسان، کز غم و درد
بر دل ما در آشوب و جنون نگشاید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۱
آن مست ناز کز نگهش می فرو چکد
خون ترحم از دم شمشیر او چکد
دارم گمان که نامهٔ عصیان شود سفید
ده قطره اشک از پی شست و شو چکد
احباب گلفشان به لب جویبار و من
خونم ز دیده جوشد و بر طرف جو چکد
من تلخی از ملامت دشمن نمی کشم
این شربت از دماغ، مرا، در گلو چکد
گر سر دهیم گریه، ببینی که اشک ما
تنها نه از مژه که ز تار هر مو چکد
عشق از چنین شکنجه کند خون کاینات
آن مایه نیست کز دل موری فرو چکد
عرفی به کاوش آمده، یا رب مهل که من
آن ها که از دلم چکد، از گفت و گو چکد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۶
کسی که رو به حریم رضا نمی آرد
نوید وصل به سویش صبا نمی آرد
کسی به زمرهٔ ارباب دل ندارد راه
که تحفه ای ز نعیم بلا نمی آرد
به آب عشق بنازم که کشتی دل من
کزو به چشمهٔ او بی صفا نمی آرد
زهی شکیب که دست کرشمه بستن دوست
هنوز حسن پری و حیا نمی آرد
به عالمی کندم آفتاب فتنه کباب
که کس پناه به ظل هما نمی آرد
دل اجل شکند ور نه کو دمی کز دوست
هزار قافلهٔ جان، صبا نمی آرد
ازان به میکده برگشتم ازحرم، کانجا
کسی کرشمهٔ زرق و ریا نمی آرد
بگفته شکر تو عرفی ، نمی شود تسلیم
بگو که رسم شهیدان به جا نمی آرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۸
تا بود سراسیمه دلم در به دری بود
اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود
هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت
کارم همه در کاسهٔ صاحب نظری بود
با آن که نمی داد امان سیلی فقرم
دایم سر من درهوس تاجوری بود
هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت
گر قطره و گر دجله سرشکم جگری بود
در بستهٔ اندیشه به جز خار ندیدم
گل ها همه در خوابگه بی خبری بود
نگسسته زهم جذبهٔ توفیق و گرنه
شبگیر طلب بر اثر بی بصری بود
جمعیت عرفی همه دانست که عمری
سوداگر بازارچهٔ بی هنری بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۳
تا قدم بر اثر نام و نشان خواهد بود
گوشهٔ دامن ما وقف میان خواهد بود
می نمودند ملایک به ازل عشق به هم
کاین گهر دست زد بی بصران خواهد بود
گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق
صورت ناصیه بر خاک عیان خواهد بود
جز به بازار قیامت ، دل پرخون، زنهار
مفروشید که این جنس گران خواهد بود
دیده بی نور شد ازگریه، خدایا به ازل
گفته بودی که به جایی نگران خواهد بود
دلم آخر به تماشاگه دیدار آورد
تا کی این آئینه در آئینه دان خواهد بود
دست فرسوده شود آخر و گمنام شوم
من گرفتم هنرت نقد روان خواهد بود
به سرانجام جم و کی چه نهم بیهده گوش
کمترین بازی افلاک همان خواهد بود
عرفی از پیر مغان دست نداری هر چند
بر دلت بستن زنار گران خواهد بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۴
کسی که دل به وفای تو عشوه کیش نهاد
هزار داغ ندامت به جان خویش نهاد
کسی به راه تو ارزد که پا ز دیده کند
که گل به زیر قدم دید و پای پیش نهاد
شهادتش چو مراد دو کون در قدم است
کسی که پای طلب در ره تو پیش نهاد
کرشمهٔ دهد امید عمر جاویدم
که مرگ بهر شگون تیر او به کیش نهاد
نه کافرم نه مسلمان، مرا که آتش زد
که ننگ سوختن من به دین خویش نهاد
ز مغز عرفی از آن خون خوش نسیم چکد
که دستهٔ گل غم بر دماغ خویش نهاد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۵
زندانی شوق تو به گلزار نگنجد
جز در قفس مرغ گرفتار نگنجد
در دست ریا باده کشان تا در کعبه
بگذشته میانی که به زنار نگنجد
هرذره نه شایسهٔ طوف حرم اوست
خورشید در این سایهٔ دیوار نگنجد
فریاد که غم های تودر سینهٔ تنگم
اندک نبود لایق و بسیار نگنجد
ای عافیت آموز مشو همدم عرفی
در صحبت اوجز دل بیمار نگنجد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۶
کجاست فتنه که آن شوخ را سوار کند
زمانه را گل آشوب در کنار کند
گناه کارم و دردا که نیست آن عزت
که انفعال به عفوم امیدوار کند
برای آن که دلیرش کند به خون ریزی
زمانه شوق تو را مایل شکار کند
به ناله نرم بسازم دلت ، از آن ترسم
که نالهٔ دگری در دل تو کار کند
خوش آن که پیش تو پرسند حال عرفی را
شکایتی به کنایت ز روزگار کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۷
آنان که غمت مایهٔ افسانه نسازند
با همدمی محرم و بیگانه نسازند
افسانه مخوانید که مستان خرد سوز
با مصلحت مردم فرزانه نسازند
زنار نمودم به همه صومعه داران
تا دام رهم سبحهٔ صد دانه نسازند
تا حشر سراسیمه به هرکوچه درآید
گر خاک مرا خشت حرم خانه نسازند
آتش به دو عالم زده از ناز و مرا غم
کز حسن تو بازیچه به افسانه نسازند
این سیل که بینم نمی از طبع تو عرفی
ظلمست که از خاک تو پیمانه نسازند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۰
خضر اگر بر لب کس منت آبی دارد
بگذر از چشمهٔ حیوان که سرابی دارد
التفاتش به لب تشنهٔ ما نیست، دریغ
هر که جام سخنی، زهر عتابی دارد
همه عاشق نکند دست به زلف تو دراز
هر جنون شوری و هر سلسله تابی دارد
لن ترانی شنود مهتر ما، بی ارنی
این حدیث است که هر وقت جوابی دارد
برگ گل را ندهد زحمت دیبا و حریر
او که چون حیرت دیدار ، نقابی دارد
آسمان گر به جدل پای در آرد به رکاب
رخش ما نیز عنانی و رکابی دارد
نظم عرفی ، تر و تازه است؛ چه عالی ، چه وسط
خار و گل هر چه دهد، حسن شبابی دارد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۶
حدیث عشق جان فرسا بگویید
به دزدان این سخن اما بگویید
متاع من نمی ارزد به تاراج
حکایت با من از یغما بگویید
به طور ما نگنجد منع دیدار
ولی این راز با موسی بگویید
قیامت را ز پی بستیم و رفتیم
دگر افسانهٔ فردا بگویید
چه باشد جان فسان این حکایت
به دست و آستین ما بگویید
چو ناحق کشتگان او شمارند
به حق زخم او، کز ما بگویید
نشانی از دل عرفی بیاور
دگر غم را جهان بنما بگویید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۸
اهل وفا که آتش ما تیز می کنند
چون شعله سر کشد همه پرهیز می کنند
ای بی غمان حذر که غزالان مست یار
فتراک عمر عافیت آویز می کنند
شمشیر غمزه-کند شد آهنگ قتل من
کاین تیغ به خون جگر تیز می کنند
برخون کشتهٔ تو ملایک زنند جوش
این شهد را ببین که مگس-ریز می کنند
معمور باد سینهٔ عرفی که درد و غم
تعمیر این زمین بلا خیز می کنند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۱
کرشمه دست در آغوش نوشخند تو باد
غبار فتنه سراسیمهٔ سمند تو باد
دمی که آتش حسن تو شعله خیز شود
هزار مردمک دیده ام سپند توباد
سری که حلقهٔ فتراک دست می افتد
مروت است که گویند اسیر بند تو باد
به مدعی چه دعاهای بد نکردم، لیک
دلم نداد که گویند اسیر بند تو باد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۶
با محبت گهر عجز و نیاز افشاند
حسن مغرور برد، دامن ناز افشاند
گرد غم کور کند دیدهٔ جانم هر گاه
دامن عشوهٔ امیدگُداز افشاند
مفشانید به دامان دلم گرد مراد
که بر او طعنه زند، همت و ناز افشاند
آن چه در انجمن اهل صفا جلوه کند
دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند
شاهد حسن از آن خون شهیدان طلبد
کان گلابیست که در دامن ناز افشاند
عشق سوزندهٔ جاه است که هرگزمحمود
نتوانست که دامان ایاز افشاند
اثر نیش دهد در دل ریشم ، عرفی
مطرب آن نغمهٔ تر کز لب ساز افشاند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۷
برهمن کی ره اسلام از بیم و ستم گیرد
بهل تا سوی دیر آید، اجازت از صنم گیرد
طواف کعبه کردم با دل پر آتش و ترسم
که ناگه شعله در بال مرغان حرم گیرد
اگر آزاد گردد دل ز سوز آتش دوزخ
ز صد دریای آتش ، آفت یک شعله کم گیرد
ز آه سرد زاهد تیره گشت آیینهٔ ایمان
دلا عکسی بیفکن تا فروغ جام جم گیرد
خیال چشم اوچون با خود ازعالم برد عرفی
هزاران فتنه و آشوب در شهر عدم گیرد