عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۶۸
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷۴
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۹
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۶
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۸
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۹
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۰
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۲
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۸
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۹
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۲۰
رضیالدین آرتیمانی : مفردات
۱
رضیالدین آرتیمانی : مفردات
۲
رضیالدین آرتیمانی : مفردات
۴
رضیالدین آرتیمانی : مفردات
۵
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۵
ذوق در خاک تپیدن اگر از دل برود
تا ابد کشته ی زار از پی قاتل برود
به وداعی که مرا می بری ای دل بگذار
که بمیرم من و جان از پی محمل برود
بحر عشق است و به هر گام هزاران گرداب
این نه بحریست کزو کشته به ساحل برود
گر بمیرم بنما چهره به من روز وصال
حسرت روی تو حیف است که از دل برود
چاره ی کار به تدبیر نیامد، هیهات
کو رسولی که بر جادوی بابل برود
آید انگشت گزان روز جزا در محشر
آن که ابله به جهان آید و عاقل برود
تا به زانو به گل از گریه فرو شد عرفی
ور چنین گریه کند تا مژه در گل برود
تا ابد کشته ی زار از پی قاتل برود
به وداعی که مرا می بری ای دل بگذار
که بمیرم من و جان از پی محمل برود
بحر عشق است و به هر گام هزاران گرداب
این نه بحریست کزو کشته به ساحل برود
گر بمیرم بنما چهره به من روز وصال
حسرت روی تو حیف است که از دل برود
چاره ی کار به تدبیر نیامد، هیهات
کو رسولی که بر جادوی بابل برود
آید انگشت گزان روز جزا در محشر
آن که ابله به جهان آید و عاقل برود
تا به زانو به گل از گریه فرو شد عرفی
ور چنین گریه کند تا مژه در گل برود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۲
خم بجوش آمد، بگو چون توبه اکنون بشکند
توبه ای کز بی شرابی کرده ام چون بشکند
در چمن هرگز نکرد آن سرو قامت جلوه ای
کز خجالت باغبان صد نحل موزون بشکند
بر دهانش زن گر آرد نام همت بر زبان
تشنه ای کو جام جم بر فرق جیحون بشکند
گر دهم جامی به عشاق از خراب شوق دوست
بوی لیلی گر بیاید رنگ مجنون بشکند
در بیان شعر عرفی وقت آن خوش گر فتد
لفظ را بر لب بپیچد، شأن مضمون بشکند
توبه ای کز بی شرابی کرده ام چون بشکند
در چمن هرگز نکرد آن سرو قامت جلوه ای
کز خجالت باغبان صد نحل موزون بشکند
بر دهانش زن گر آرد نام همت بر زبان
تشنه ای کو جام جم بر فرق جیحون بشکند
گر دهم جامی به عشاق از خراب شوق دوست
بوی لیلی گر بیاید رنگ مجنون بشکند
در بیان شعر عرفی وقت آن خوش گر فتد
لفظ را بر لب بپیچد، شأن مضمون بشکند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۸
در چمن حوروشان انجمنی ساخته اند
چشم بد دور که بهشتی چمنی ساخته اند
ننشیند دل این طایفه در قصر بهشت
که به معموره ی دل ها وطنی ساخته اند
چون بسنجید به فرهاد مرا، یا مجنون
که به بازیچه ی هر یک سخنی ساخته اند
ای برهمن بنگر معبد صوفی و ریا
کاین طرف دیر بت و برهمنی ساخته اند
دل شهید غم او بود که از شهر وجود
آمد آواره که جای دهنی ساخته اند
حله ها سوخته اند اهل بهشت از غیرت
تا شهیدان تو گلگون کفنی ساخته اند
تیر آن غمزه حلال است ولی جمعی را
که ز دل جامه و از جان بدنی ساخته اند
لذت شعر توعرفی به همه عالم گفت
که ترا مایل شیرین دهنی ساخته اند
چشم بد دور که بهشتی چمنی ساخته اند
ننشیند دل این طایفه در قصر بهشت
که به معموره ی دل ها وطنی ساخته اند
چون بسنجید به فرهاد مرا، یا مجنون
که به بازیچه ی هر یک سخنی ساخته اند
ای برهمن بنگر معبد صوفی و ریا
کاین طرف دیر بت و برهمنی ساخته اند
دل شهید غم او بود که از شهر وجود
آمد آواره که جای دهنی ساخته اند
حله ها سوخته اند اهل بهشت از غیرت
تا شهیدان تو گلگون کفنی ساخته اند
تیر آن غمزه حلال است ولی جمعی را
که ز دل جامه و از جان بدنی ساخته اند
لذت شعر توعرفی به همه عالم گفت
که ترا مایل شیرین دهنی ساخته اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۹
دل ما را به فسون جادوی بابل نبرد
هر که از بهر وفا جان ندهد دل نبرد
کی کسی رنگ وفا می طلبد، ور نه به حشر
دست ما آب رخ دامن قاتل نبرد
بیخودی راه نماید به تو مجنون تو را
هرگز از بانگ جرس راه به محمل نبرد
بحر غم جمله کنار است که از خود گذری
زورق اهل فنا منت ساحل نبرد
هر که اندیشه ی او چشمه ی کوثر نشود
پی به شیرینی آن شکل شمایل نبرد
دم شمشیر بود رهگذر عشق، ولی
هر که این ره نرود پی به در دل نبرد
عازم هیچ غم آباد نگردد غم دوست
که مرا دست در آغوش حمایل نبرد
همه عدل است چرا برمن عاقل دگری
عقل کل راه به این نکته ی مشکل نبرد
سینه خالی مکن از درد که مرد ره عشق
که سبکسار شود بار به منزل نبرد
عرفی آن شمع در آورد به محفل، کو را
خجلت جلوه ی خورشید به محفل نبرد
هر که از بهر وفا جان ندهد دل نبرد
کی کسی رنگ وفا می طلبد، ور نه به حشر
دست ما آب رخ دامن قاتل نبرد
بیخودی راه نماید به تو مجنون تو را
هرگز از بانگ جرس راه به محمل نبرد
بحر غم جمله کنار است که از خود گذری
زورق اهل فنا منت ساحل نبرد
هر که اندیشه ی او چشمه ی کوثر نشود
پی به شیرینی آن شکل شمایل نبرد
دم شمشیر بود رهگذر عشق، ولی
هر که این ره نرود پی به در دل نبرد
عازم هیچ غم آباد نگردد غم دوست
که مرا دست در آغوش حمایل نبرد
همه عدل است چرا برمن عاقل دگری
عقل کل راه به این نکته ی مشکل نبرد
سینه خالی مکن از درد که مرد ره عشق
که سبکسار شود بار به منزل نبرد
عرفی آن شمع در آورد به محفل، کو را
خجلت جلوه ی خورشید به محفل نبرد