عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۶۸
چون نام لب تو سرو چالاک بریم
رنگ از رخ آب زندگی پاک بریم
دادیم به باد بر تمنای تو عُمر
مگذار که حسرت تو بر خاک بریم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷۴
صد شکر که آشفته سر و دستارم
بر گشته ز دوست خلوت و بازارم
حاصل که رسیده تا بجائی کارم
کزیاد رود اگر بیادش آرم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۹
لعل میگون و چشم فتان داری
کاکل آشفته، مو پریشان داری
از بسکه بحسن ناز و طوفان داری
هر سو هر دم هزار قربان داری
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱
بسوختیم به برق طلب سراپا را
کسی نداند از آن بی‌نشان نشان ما را
مگر صبا ز سر زلف او گره بگشود
که بوی مشک گرفت است کوه و صحرا را
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۶
شدم صیدی که نتوان زد تغافل
به صیادی که داند زخم کاری است
بلا گردان آن صیاد گردم
که بی‌دانه درین دامم فکنده است
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۸
سایهٔ سرو بلندت از سر من کم مباد
کو خلاصم از غم شبهای هجران کرده است
مهر گو هرگز متاب از روزن ویرانه‌ام
دردی میخانه‌ام خورشید رخشان کرده است
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۹
نمیگویم بگاه جلوه کردن
دلم چشم و لبش با غمزه‌اش برد
جهانی غمزه سر در جان من داد
نمیدانم کدامین عشو‌ه‌اش برد
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۰
بغیر راز دل در صحبت دشمن نمیریزد
غمی در دل اگر دارد چرا بر من نمیریزد
بجان دوستان بگمار در دل گر غمی داری
که کس این باده در پیمانه دشمن نمیریزد
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۲
هم آغوش که شد یا رب که امشب
خجالت میتراود از نگاهش
ز بوی مشک من مدهوش گشتم
نهادم سر چو اندر خاک راهش
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۸
در قتل من بغیر نهان یار بوده‌ای
من غافل از فریب و تو در کار بوده‌ای
امسال بوی سنبلم آشفته میکند
در هر گل زمین که در او خار بوده‌ای
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۹
چه افسون با من دیوانه کردی
که از هر آشنـــا بیگانه کردی
ز بوی مشک نتوان کوچه‌ها گشت
مگر زلف معنــــبر شـــانه کردی
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۲۰
هرگز نگرفتیم بخوبان سر راهی
وز جذب نظر وانکشیدیم نگاهی
ای دل چو سرا پای وجودت همه شد یار
من هیچ ندانم دگر از یار چه خواهی
رضی‌الدین آرتیمانی : مفردات
۱
هجرت ز وصل غیر خبر میدهد مرا
مرگی نوید مرگ دگر میدهد مرا
رضی‌الدین آرتیمانی : مفردات
۲
از آن هجران کند با من مدارا
که بی او زیستن کم مردنی نیست
رضی‌الدین آرتیمانی : مفردات
۴
زلفش بخط سپرد رضی عهد دلبری
خوبی ازین دو سلسله بیرون نمیشود
رضی‌الدین آرتیمانی : مفردات
۵
زلفش به بستر مرگ از تغافلت
سنگین دلا بیک نگهم میتوان خرید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۵
ذوق در خاک تپیدن اگر از دل برود
تا ابد کشته ی زار از پی قاتل برود
به وداعی که مرا می بری ای دل بگذار
که بمیرم من و جان از پی محمل برود
بحر عشق است و به هر گام هزاران گرداب
این نه بحریست کزو کشته به ساحل برود
گر بمیرم بنما چهره به من روز وصال
حسرت روی تو حیف است که از دل برود
چاره ی کار به تدبیر نیامد، هیهات
کو رسولی که بر جادوی بابل برود
آید انگشت گزان روز جزا در محشر
آن که ابله به جهان آید و عاقل برود
تا به زانو به گل از گریه فرو شد عرفی
ور چنین گریه کند تا مژه در گل برود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۲
خم بجوش آمد، بگو چون توبه اکنون بشکند
توبه ای کز بی شرابی کرده ام چون بشکند
در چمن هرگز نکرد آن سرو قامت جلوه ای
کز خجالت باغبان صد نحل موزون بشکند
بر دهانش زن گر آرد نام همت بر زبان
تشنه ای کو جام جم بر فرق جیحون بشکند
گر دهم جامی به عشاق از خراب شوق دوست
بوی لیلی گر بیاید رنگ مجنون بشکند
در بیان شعر عرفی وقت آن خوش گر فتد
لفظ را بر لب بپیچد، شأن مضمون بشکند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۸
در چمن حوروشان انجمنی ساخته اند
چشم بد دور که بهشتی چمنی ساخته اند
ننشیند دل این طایفه در قصر بهشت
که به معموره ی دل ها وطنی ساخته اند
چون بسنجید به فرهاد مرا، یا مجنون
که به بازیچه ی هر یک سخنی ساخته اند
ای برهمن بنگر معبد صوفی و ریا
کاین طرف دیر بت و برهمنی ساخته اند
دل شهید غم او بود که از شهر وجود
آمد آواره که جای دهنی ساخته اند
حله ها سوخته اند اهل بهشت از غیرت
تا شهیدان تو گلگون کفنی ساخته اند
تیر آن غمزه حلال است ولی جمعی را
که ز دل جامه و از جان بدنی ساخته اند
لذت شعر توعرفی به همه عالم گفت
که ترا مایل شیرین دهنی ساخته اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۹
دل ما را به فسون جادوی بابل نبرد
هر که از بهر وفا جان ندهد دل نبرد
کی کسی رنگ وفا می طلبد، ور نه به حشر
دست ما آب رخ دامن قاتل نبرد
بیخودی راه نماید به تو مجنون تو را
هرگز از بانگ جرس راه به محمل نبرد
بحر غم جمله کنار است که از خود گذری
زورق اهل فنا منت ساحل نبرد
هر که اندیشه ی او چشمه ی کوثر نشود
پی به شیرینی آن شکل شمایل نبرد
دم شمشیر بود رهگذر عشق، ولی
هر که این ره نرود پی به در دل نبرد
عازم هیچ غم آباد نگردد غم دوست
که مرا دست در آغوش حمایل نبرد
همه عدل است چرا برمن عاقل دگری
عقل کل راه به این نکته ی مشکل نبرد
سینه خالی مکن از درد که مرد ره عشق
که سبکسار شود بار به منزل نبرد
عرفی آن شمع در آورد به محفل، کو را
خجلت جلوه ی خورشید به محفل نبرد