عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
روی یار است یا گل نسرین
کوی یار است یا بهشت برین
زیر دستت چه آفتاب و چه ماه
پایمالت چه آسمان چه زمین
چند از حسرت سراپایت
بی سرو پا شویم و بی دل ودین
همه زنار بر میـٰان بندی
بشنوی حرفی از گوشه نشین
سر به چرخش فرو نمیآرم
گر سرم ز آسمـٰان رسد به زمین
بد گمان گشتهای بکش زارم
کاین گمـٰان میکشد مرا بیقین
بر رخ او رضی عرق بنگر
گرد مه، گر ندیدهای پروین
بیطهارت نمیرسد به نجات
بیبکارت، نمیرسد کابین
چند ازین غافلی رضی برخیز
کاروان رفت بیش از ین منشین
کوی یار است یا بهشت برین
زیر دستت چه آفتاب و چه ماه
پایمالت چه آسمان چه زمین
چند از حسرت سراپایت
بی سرو پا شویم و بی دل ودین
همه زنار بر میـٰان بندی
بشنوی حرفی از گوشه نشین
سر به چرخش فرو نمیآرم
گر سرم ز آسمـٰان رسد به زمین
بد گمان گشتهای بکش زارم
کاین گمـٰان میکشد مرا بیقین
بر رخ او رضی عرق بنگر
گرد مه، گر ندیدهای پروین
بیطهارت نمیرسد به نجات
بیبکارت، نمیرسد کابین
چند ازین غافلی رضی برخیز
کاروان رفت بیش از ین منشین
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
تو بدین چشم شوخ و روی چو ماه
ببری دل ز دست سنگ سیاه
زیر دستت چه آسمـٰان چه زمین
پایمالت چه آفتاب و چه ماه
روز مستی نمیبریم بسر
این زمان آمدیم بر سر راه
چون ننالیم که از تماشایش
باز گردد بسوی دیده نگاه
آنچه آن جلوه کرد با جانم
برق هرگز نمیکند به گیاه
ای که بی باک بر سر راهش
میروی و نمیروی از راه
باش یک لحظه تا برون آید
آفتابم ز زیر ابر سیاه
نفست از چه مرده زنده کند
گر نه روح اللهی، بلا اشباه
سنگ سوزم اگر ببـٰارم اشک
چرخ ریزم اگر بر آرم آه
گاه و بیگاه منع ما نکنی
چشمت ار بر رخش فتد ناگاه
گفتمش میرود رضی گفتا
هر کجا میرود خدا همراه
ببری دل ز دست سنگ سیاه
زیر دستت چه آسمـٰان چه زمین
پایمالت چه آفتاب و چه ماه
روز مستی نمیبریم بسر
این زمان آمدیم بر سر راه
چون ننالیم که از تماشایش
باز گردد بسوی دیده نگاه
آنچه آن جلوه کرد با جانم
برق هرگز نمیکند به گیاه
ای که بی باک بر سر راهش
میروی و نمیروی از راه
باش یک لحظه تا برون آید
آفتابم ز زیر ابر سیاه
نفست از چه مرده زنده کند
گر نه روح اللهی، بلا اشباه
سنگ سوزم اگر ببـٰارم اشک
چرخ ریزم اگر بر آرم آه
گاه و بیگاه منع ما نکنی
چشمت ار بر رخش فتد ناگاه
گفتمش میرود رضی گفتا
هر کجا میرود خدا همراه
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
ای کاش که بود ما نبودی
یا بنمودی هر آنچه بودی
نگشود ز کعبه در کسی را
از ما در دیر را سجودی
ز افسانهٔ واعظان فسردیم
ای مطرب عاشقان سرودی
کی مرد غم تو بودم ای عشق
صد بار فزونم ار نمودی
جز دوست اگر ز دوست خواهی
در مذهب عاشقان جهودی
مجنون توام چنانکه بودم
با ما نهای آنچنانکه بودی
ای دل چه به های های گریی
هوئی مگر از رضی شنودی
یا بنمودی هر آنچه بودی
نگشود ز کعبه در کسی را
از ما در دیر را سجودی
ز افسانهٔ واعظان فسردیم
ای مطرب عاشقان سرودی
کی مرد غم تو بودم ای عشق
صد بار فزونم ار نمودی
جز دوست اگر ز دوست خواهی
در مذهب عاشقان جهودی
مجنون توام چنانکه بودم
با ما نهای آنچنانکه بودی
ای دل چه به های های گریی
هوئی مگر از رضی شنودی
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
این نگه و چشم و زلف و رو که تو داری
با دل آســـــوده سنگ را نگذاری
با لبش ای لعل ناب در چه حسابی
با رخش ای آفتـــاب در چه شمـــاری
از تو یکی قطره آب بحر محیط است
و ز تو یکی ذره ز آفتاب هزاری
دین و دل ای پادشاه صورت و معنی
ما بتو دادیم، اختیار تو داری
هیچ تو از روز بازخواست نترسی
هیچ تو شـــرم از خدا و خلق نداری
دل چو رضی مینهی به درد وداعش
چاره نداری جز آنکه جان بسپاری
با دل آســـــوده سنگ را نگذاری
با لبش ای لعل ناب در چه حسابی
با رخش ای آفتـــاب در چه شمـــاری
از تو یکی قطره آب بحر محیط است
و ز تو یکی ذره ز آفتاب هزاری
دین و دل ای پادشاه صورت و معنی
ما بتو دادیم، اختیار تو داری
هیچ تو از روز بازخواست نترسی
هیچ تو شـــرم از خدا و خلق نداری
دل چو رضی مینهی به درد وداعش
چاره نداری جز آنکه جان بسپاری
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
ای که به جز دلبری تو کار نداری
کار جز آزار جان زار نداری
ای همه داروی دل مگر تو بهشتی
وی همه آرام جان مگر تو بهاری
آنچه دل دشمنان بهم نسپندد
چند تو بر جان دوستان بگماری
بگسلم از جان و دل اگر بپذیری
بگذرم از هر چه هست اگر بگذاری
ریخت دلم آبرو که خونش بریزی
عذر نگوئی و گر بهانه نیاری
چند بر آن در روی و بار نیابی
مردنت اولی دلا که عار نداری
دور از آن مایهٔ حیات نمرده است
زنده رضی را دگر برای چه داری
کار جز آزار جان زار نداری
ای همه داروی دل مگر تو بهشتی
وی همه آرام جان مگر تو بهاری
آنچه دل دشمنان بهم نسپندد
چند تو بر جان دوستان بگماری
بگسلم از جان و دل اگر بپذیری
بگذرم از هر چه هست اگر بگذاری
ریخت دلم آبرو که خونش بریزی
عذر نگوئی و گر بهانه نیاری
چند بر آن در روی و بار نیابی
مردنت اولی دلا که عار نداری
دور از آن مایهٔ حیات نمرده است
زنده رضی را دگر برای چه داری
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
نمیدانی تو رسم دوست داری
نمیدانم که با جانم چه داری
مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمــــان شکستن استواری
غمت چندانکه با ما سازگار است
تو صد چنـــدان بما نــاســــازگاری
غبارم را توانی داد بر باد
اگر بر دل ز من داری غباری
دمار از روزگار غم بر آرم
اگر افتد بدستم روزگاری
رضی گوئی تو را دیگر چه حال است
خبر گویا ز حٰال مانداری
نمیدانم که با جانم چه داری
مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمــــان شکستن استواری
غمت چندانکه با ما سازگار است
تو صد چنـــدان بما نــاســــازگاری
غبارم را توانی داد بر باد
اگر بر دل ز من داری غباری
دمار از روزگار غم بر آرم
اگر افتد بدستم روزگاری
رضی گوئی تو را دیگر چه حال است
خبر گویا ز حٰال مانداری
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
چه التفات به خار و خس چمن داری
که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری
تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق
چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری
مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز
هزار عربده با خوی خویشتن داری
خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت
مگر به خاطر خود فکر قتل من داری
نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند
که می قدح قدح و گل چمن چمن داری
چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر
چه دشمنیست که با جان خویشتن داری
که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری
تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق
چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری
مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز
هزار عربده با خوی خویشتن داری
خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت
مگر به خاطر خود فکر قتل من داری
نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند
که می قدح قدح و گل چمن چمن داری
چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر
چه دشمنیست که با جان خویشتن داری
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
ای راندهٔ درگاه تو خواری و عزیزی
پیدا ز تو هر چیز ندانم تو چه چیزی
ما هیچ ورای تو ندیدیم و نبینیم
ای آنکه بتحقیق، ورای همه چیزی
ای آنکه تمیز بد و نیکت خفقان کرد
بدها همه نیکند، زهی اهل تمیزی
شبهه جگرت خون کند ای مدعی علم
صد خرمن ازین دانش و پندار نبیزی
گر اینت بود عشوه چه دلها که نسوزی
ور اینت کرشمه است چه خونها که نریزی
در خلوت او دورتر از هجر رضی وصل
اینجاست که اصلاً نتوان کرد تمیزی
پیدا ز تو هر چیز ندانم تو چه چیزی
ما هیچ ورای تو ندیدیم و نبینیم
ای آنکه بتحقیق، ورای همه چیزی
ای آنکه تمیز بد و نیکت خفقان کرد
بدها همه نیکند، زهی اهل تمیزی
شبهه جگرت خون کند ای مدعی علم
صد خرمن ازین دانش و پندار نبیزی
گر اینت بود عشوه چه دلها که نسوزی
ور اینت کرشمه است چه خونها که نریزی
در خلوت او دورتر از هجر رضی وصل
اینجاست که اصلاً نتوان کرد تمیزی
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
نگاهی دیدم از چشم سیاهی
که کوه صبر پیشش بود کاهی
اگر برقع براندازی ز رخسار
کرشمه گیرد از مه تا به ماهی
بهارم را تماشا کن نگارا
سرشگم ارغوان و چهره کاهی
اگر یک ذره زو تابد بر آفاق
کند هر ذره را خورشید و ماهی
همی خواهم که آن نامهربان را
بلا گردان شوم خواهی نخواهی
بسر تا چند گردانی رضی را
الهی من سرت گردم الهی
که کوه صبر پیشش بود کاهی
اگر برقع براندازی ز رخسار
کرشمه گیرد از مه تا به ماهی
بهارم را تماشا کن نگارا
سرشگم ارغوان و چهره کاهی
اگر یک ذره زو تابد بر آفاق
کند هر ذره را خورشید و ماهی
همی خواهم که آن نامهربان را
بلا گردان شوم خواهی نخواهی
بسر تا چند گردانی رضی را
الهی من سرت گردم الهی
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
نرگست آن کند به شهلائی
که ندیده است چشم بینائی
آفت پارسایی و پرهیز
آتش خرمن شکیبائی
تو به شوخی چگونه مشهوری
من چنان شهرهام به شیدائی
هر کجا هست میکشد ناچار
حسن شوخی وعشق رسوائی
دل اگر آهن است آب شود
چون تو جام کرشمه پیمائی
گاه نظاره حیرت حسنت
خون کند در دل تماشائی
از غم دوری تو نزدیک است
چون رضی سوزم از شکیبائی
که ندیده است چشم بینائی
آفت پارسایی و پرهیز
آتش خرمن شکیبائی
تو به شوخی چگونه مشهوری
من چنان شهرهام به شیدائی
هر کجا هست میکشد ناچار
حسن شوخی وعشق رسوائی
دل اگر آهن است آب شود
چون تو جام کرشمه پیمائی
گاه نظاره حیرت حسنت
خون کند در دل تماشائی
از غم دوری تو نزدیک است
چون رضی سوزم از شکیبائی
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
از لطف چو در نظر نمی آیی
از پرده چرا به در نمی آیی
در مدرک عقل و حس نمی گنجی
در گوشهٔ مختصر نمی آیی
جانم بر لب ز انتظار آمد
تسلیم کنم اگر نمی آیی
پر شد همه بام و بر ز غوغایت
با آنکه به بام در نمی آیی
هنگام تلافی دل افکاران
با عشوهٔ خویش بر نمیـٰائی
ما بر در هجر جان دهیم و تو
با ما ز در دگر نمی آیی
ای گریه بلات چیست کز چشمم
بی لخت جگر بدر نمیـٰائی
کیفیت زندگی نمیفهمی
تا با غم عشق بر نمیـٰائی
تا یک سر موی از تو میماند
با یک سر موی بر نمیـٰائی
گفتی که نمانده پای رفتارم
ای مرد چرا به سر نمیـٰائی
هرگز نروی که باز در چشمم
خوشتر ز دم دگر نمیـٰائی
عمرت شد و توشهای نمیبندی
گویا تو بدین سفر نمیـٰائی
دیگر به سر رضی نمی آید
ای عمر چرا بسر نمیٰـائی
از پرده چرا به در نمی آیی
در مدرک عقل و حس نمی گنجی
در گوشهٔ مختصر نمی آیی
جانم بر لب ز انتظار آمد
تسلیم کنم اگر نمی آیی
پر شد همه بام و بر ز غوغایت
با آنکه به بام در نمی آیی
هنگام تلافی دل افکاران
با عشوهٔ خویش بر نمیـٰائی
ما بر در هجر جان دهیم و تو
با ما ز در دگر نمی آیی
ای گریه بلات چیست کز چشمم
بی لخت جگر بدر نمیـٰائی
کیفیت زندگی نمیفهمی
تا با غم عشق بر نمیـٰائی
تا یک سر موی از تو میماند
با یک سر موی بر نمیـٰائی
گفتی که نمانده پای رفتارم
ای مرد چرا به سر نمیـٰائی
هرگز نروی که باز در چشمم
خوشتر ز دم دگر نمیـٰائی
عمرت شد و توشهای نمیبندی
گویا تو بدین سفر نمیـٰائی
دیگر به سر رضی نمی آید
ای عمر چرا بسر نمیٰـائی
رضیالدین آرتیمانی : قصاید
در مَدح مولای متقیان علی علیه السلام
دگر چه شد که دلم بر کشید ناله زار
دگر چه رفت که سر نیست در غم دستار
صبا چه گفت به بلبل زبیوفائی گل
که همچو اخگر آتش فشان شد از منقار
مگر که یار شکسته است ساغر پیمان
مگر که دوست گذشتست از سر اقرار
فغان ز دست شکنهای طُرهٔ مشکین
امان ز دست ستمهای نرگس بیمار
بعهد آن یک بی نصیبم آزارام
به دور این یک، بینیازم از گفتار
ببین ببین که چسان میبرند دل زمیان
ببین ببین که چسان میکشند خود بکنار
کنار داد ز خویشم به چین پیشانی
چو موج بحر که خاشاک افکند به کنار
بغیر یار نداریم در نظر با آنک
بعمر خود نگشودیم دیده بر دیدار
به بزم وصل به دیدار می نپردازم
بیا ببین که چه گرم است شوق را بازار
رفیق بهر خدا دل ازو مگو بر گیر
تو چشم من بکن و چشم ازو مگو بردار
هزار بار بگفتم تو را که ای بیشرم
هزار بار بگفتم تو را که ای بیعار
تو از کجا و نشستن به پای سایهٔ سرو
تو از کجا و گذشتن بجانب گلزار
تو را به گشت گل و لالهٔ چمن چه رجوع
تو را به صحبت چنگ و نی و پیاله چکار
بخون ما چه مدارا کنی بگو ای چرخ
که دشمنی بکجا رفت دوستی بکنار
چه دشمنی که نکردی ازآن بتر با من
چه گویمت که نباشی از آن بتر صد بار
اگر بحکم تو جان در بر است، گو بر گیر
و گر به امر تو سر بر تن است، گو بردار
چرا همیشه مرا داری اینچنین رنجور
چرا همیشه مرا داری اینچنین بیمار
رفیق طره پریشان نشسته بر بالین
طبیب دست همان کشیده از بیمار
ز روی لطف بگوئید تا دگر نشود
طبیب رنجه، که ما را گذشت کار از کار
بکار خویش فرو ماندهام نمیدانم
گره بکار من ز سبحه است یا زنار
بیمن پیر خرابات عشق دانستم
که دام راه گهی سبحه است و گه زنار
کنون ز شوق طریق دگر نمیدانم
رهی بما بنمائید یا اولوالابصار
ز قرب غیر مگوئید با من مهجور
حدیث مرگ مخوانید بر سر بیمار
چو نیست چهرهٔ زردی، چه خانقاه و چه دیر
چو نیست جذبهٔ دردی، چه آدمی چه حمار
تو را که گفت ندانم بیا بگو ای چرخ
که جور خود همه بر جان عاشقان بگمار
کسی مباد چو من در غم تو بوقلمون
کسی مبٰاد چو من از غم تو بوتیمار
یکیست خاصیت زعفران و گریه من
بهر دلی که اثر کرده خندهٔ بسیار
بغیر دیدهٔ خونبار، هیچ دریائی
ندیدهایم که باشد همیشه طوفان وار
هزار نوح نسازد علاج طوفانم
گر اختیار گذارم به دیدهٔ خونبار
مگر که بر لب من شهد ناب کرده گذر
مگر که در دل من آفتاب کرده گذار
زبان چو برگ گلم باز عنبر آگین است
زبان ز بوی خوشم گشته نافهٔ تاتار
مگر ز شاه نجف سر زد از دلم حرفی
مگر گذشت حدیثی ز حیدر کرار
علی عالی اعلا امیر کل امیر
وصی احمد مرسل قسیم جنت و نار
تو همچو من به ثنای علی زبان بگشا
که مرحبا شنوی هر دم از در و دیوار
من از عقیدهٔ خود بر نمیتوانم گشت
نصیروار هلاکم کنند اگر صدر بار
زبان به توبه نگردد چرا که بگذارد
شفاعت تو گنه زیر بار استغفار
غلط نکرده اگر ابروش گمان برده
که هر که هر چه ازو خواست داده ایزدوار
سخن بلند شود ورنه گفتمی با تو
که کیست در پس این پرده روز و شب در کار
زمانه کیست مر او را کمینه فرمانبر
سپهر چیست مر او را کمینه خدمتکار
تو خود بگو که چسان نسبتت کنم بیکی
که نسبت تو بسی کردهاند با جبار
کجا رواست که بر مسند تو بنشیند
سگی که بیخ جهنم ازو بود مردار
ز سنگلاخ قیامت کجا رود بیرون
چرا که این خر لنگ آبگینه دارد بار
چنان مکن که چو روباه پیچ و تاب زنی
تو را اگر به سگان درش فتد سر و کار
هر آن نفس که در آن مدحت تو صرف شود
هزار بار از آن کردهایم استغفار
چو نام دوست مکرر نمیشود هرگز
هزار بار اگر یا علی کنم تکرار
همیشه تا که بود غنچه را شکفتن جوی
همیشه تا که بود بید را بریدن دار
بریده باد سر دشمنانت همچون بید
شکفته باد رخ دوستانت همچو بهار
امیدوار چنانم که وقت جان دادن
سپاریم بیکی از آستان هشت و چهار
رضی ثنای چنین مظهری نیاری گفت
زبان دراز مکن کن بعجز خود اقرار
دگر چه رفت که سر نیست در غم دستار
صبا چه گفت به بلبل زبیوفائی گل
که همچو اخگر آتش فشان شد از منقار
مگر که یار شکسته است ساغر پیمان
مگر که دوست گذشتست از سر اقرار
فغان ز دست شکنهای طُرهٔ مشکین
امان ز دست ستمهای نرگس بیمار
بعهد آن یک بی نصیبم آزارام
به دور این یک، بینیازم از گفتار
ببین ببین که چسان میبرند دل زمیان
ببین ببین که چسان میکشند خود بکنار
کنار داد ز خویشم به چین پیشانی
چو موج بحر که خاشاک افکند به کنار
بغیر یار نداریم در نظر با آنک
بعمر خود نگشودیم دیده بر دیدار
به بزم وصل به دیدار می نپردازم
بیا ببین که چه گرم است شوق را بازار
رفیق بهر خدا دل ازو مگو بر گیر
تو چشم من بکن و چشم ازو مگو بردار
هزار بار بگفتم تو را که ای بیشرم
هزار بار بگفتم تو را که ای بیعار
تو از کجا و نشستن به پای سایهٔ سرو
تو از کجا و گذشتن بجانب گلزار
تو را به گشت گل و لالهٔ چمن چه رجوع
تو را به صحبت چنگ و نی و پیاله چکار
بخون ما چه مدارا کنی بگو ای چرخ
که دشمنی بکجا رفت دوستی بکنار
چه دشمنی که نکردی ازآن بتر با من
چه گویمت که نباشی از آن بتر صد بار
اگر بحکم تو جان در بر است، گو بر گیر
و گر به امر تو سر بر تن است، گو بردار
چرا همیشه مرا داری اینچنین رنجور
چرا همیشه مرا داری اینچنین بیمار
رفیق طره پریشان نشسته بر بالین
طبیب دست همان کشیده از بیمار
ز روی لطف بگوئید تا دگر نشود
طبیب رنجه، که ما را گذشت کار از کار
بکار خویش فرو ماندهام نمیدانم
گره بکار من ز سبحه است یا زنار
بیمن پیر خرابات عشق دانستم
که دام راه گهی سبحه است و گه زنار
کنون ز شوق طریق دگر نمیدانم
رهی بما بنمائید یا اولوالابصار
ز قرب غیر مگوئید با من مهجور
حدیث مرگ مخوانید بر سر بیمار
چو نیست چهرهٔ زردی، چه خانقاه و چه دیر
چو نیست جذبهٔ دردی، چه آدمی چه حمار
تو را که گفت ندانم بیا بگو ای چرخ
که جور خود همه بر جان عاشقان بگمار
کسی مباد چو من در غم تو بوقلمون
کسی مبٰاد چو من از غم تو بوتیمار
یکیست خاصیت زعفران و گریه من
بهر دلی که اثر کرده خندهٔ بسیار
بغیر دیدهٔ خونبار، هیچ دریائی
ندیدهایم که باشد همیشه طوفان وار
هزار نوح نسازد علاج طوفانم
گر اختیار گذارم به دیدهٔ خونبار
مگر که بر لب من شهد ناب کرده گذر
مگر که در دل من آفتاب کرده گذار
زبان چو برگ گلم باز عنبر آگین است
زبان ز بوی خوشم گشته نافهٔ تاتار
مگر ز شاه نجف سر زد از دلم حرفی
مگر گذشت حدیثی ز حیدر کرار
علی عالی اعلا امیر کل امیر
وصی احمد مرسل قسیم جنت و نار
تو همچو من به ثنای علی زبان بگشا
که مرحبا شنوی هر دم از در و دیوار
من از عقیدهٔ خود بر نمیتوانم گشت
نصیروار هلاکم کنند اگر صدر بار
زبان به توبه نگردد چرا که بگذارد
شفاعت تو گنه زیر بار استغفار
غلط نکرده اگر ابروش گمان برده
که هر که هر چه ازو خواست داده ایزدوار
سخن بلند شود ورنه گفتمی با تو
که کیست در پس این پرده روز و شب در کار
زمانه کیست مر او را کمینه فرمانبر
سپهر چیست مر او را کمینه خدمتکار
تو خود بگو که چسان نسبتت کنم بیکی
که نسبت تو بسی کردهاند با جبار
کجا رواست که بر مسند تو بنشیند
سگی که بیخ جهنم ازو بود مردار
ز سنگلاخ قیامت کجا رود بیرون
چرا که این خر لنگ آبگینه دارد بار
چنان مکن که چو روباه پیچ و تاب زنی
تو را اگر به سگان درش فتد سر و کار
هر آن نفس که در آن مدحت تو صرف شود
هزار بار از آن کردهایم استغفار
چو نام دوست مکرر نمیشود هرگز
هزار بار اگر یا علی کنم تکرار
همیشه تا که بود غنچه را شکفتن جوی
همیشه تا که بود بید را بریدن دار
بریده باد سر دشمنانت همچون بید
شکفته باد رخ دوستانت همچو بهار
امیدوار چنانم که وقت جان دادن
سپاریم بیکی از آستان هشت و چهار
رضی ثنای چنین مظهری نیاری گفت
زبان دراز مکن کن بعجز خود اقرار
رضیالدین آرتیمانی : قصاید
قصیده
چون نام لب تو بر زبان رانم
از دست مگس گریخت، نتوانم
شوریدهٔ آن لبان میگونم
آشفته طـــــــرهٔ پریشانم
دیوانهٔ حرفهای موزونم
درماندهٔ خندههای، پنهانم
هر شام ز غم غنچه دلتنگم
هر صبحدمان چو گل، پریشانم
در بتکدهها نه بت نه زنارم
در معبدها، نه دین، نه ایمانم
درماندهٔ آشنا و بیگانه
شرمندهٔ کافر و مسلمانم
خورشید جهان نمیدهد نورم
بر روز سیاه خویش حیرانم
از خود پیدا چو آتش طورم
در خود پنهان چو گنج ویرانم
نه جزوه کش جناب آخوندم
نه بوس زن رکاب سلطانم
تا چند طپم، نه بلبلم آخر
تا کی سوزم، نه مرغ بریانم
هرگز نشوم به کام دل روشن
گوئی که چراغ تیره روزانم
جرمم همه آنکه، شخص ادراکم
عیبم همه آنکه، عین عرفانم
از خاطر شادمان، پراکنده
مجموعهٔ خاطر پریشانم
حل دو هزار مشکلم، اما
در چارهٔ کار خویش حیرانم
یعقوب نبودهام و محزونم
یوسف نیم و مقیم زندانم
اشکم شده سرخ، ابر خونبارم
خونم شده خشک، شاخ مرجانم
هر خیره سری نه در خور جنگم
هر مرده دلی نه مرد میدانم
در لاف و گزاف، رو به پیرم
در روز مصاف شیر غرانم
از وحشت من چو دیو بگریزد
آنم که در شمار انسانم
با هیج کسی نباشدم الفت
گوئی تو، که وحشی بیابانم
بودم نبود چو جان بیجسمی
دور از تو ببین که جسم بیجانم
بر یاد تو چون ز دل کشم آهی
در تیره شبان چو ماه تابانم
هر چند که بیزبان سخن سازم
هر چند که بی زبان سخن دانم
در حلقه عشق، بیریام یابند
زنهار مگوی من سخن دانم
کام دو جهٰان نگنجدم در سر
هر چند که مفلس پریشانم
او در ظلمات و من به نور اندر
من داغ درون آب حیوانم
هرگز نروم دگر دم هر کو
در گردش روزگار حیرانم
بگذارم جان که تن شود فربه
شرمم بادا که ننگ مردانم
هر چند که با جهٰانیان رامم
ایشان، نه ز من، نه من ز ایشانم
فرهاد دگر، درین بن غارم
مجنون دگر درین بیٰابانم
دیوانه و عاقل و سخن سنجم
علامه و هرزهگو و نادانم
من فاش کنم حقیقت خود را
هر کس هر چیز گویدم آنم
من شخص نیم شرارم از شرقی
من جسم نیم رضی، که بیجانم
از دست مگس گریخت، نتوانم
شوریدهٔ آن لبان میگونم
آشفته طـــــــرهٔ پریشانم
دیوانهٔ حرفهای موزونم
درماندهٔ خندههای، پنهانم
هر شام ز غم غنچه دلتنگم
هر صبحدمان چو گل، پریشانم
در بتکدهها نه بت نه زنارم
در معبدها، نه دین، نه ایمانم
درماندهٔ آشنا و بیگانه
شرمندهٔ کافر و مسلمانم
خورشید جهان نمیدهد نورم
بر روز سیاه خویش حیرانم
از خود پیدا چو آتش طورم
در خود پنهان چو گنج ویرانم
نه جزوه کش جناب آخوندم
نه بوس زن رکاب سلطانم
تا چند طپم، نه بلبلم آخر
تا کی سوزم، نه مرغ بریانم
هرگز نشوم به کام دل روشن
گوئی که چراغ تیره روزانم
جرمم همه آنکه، شخص ادراکم
عیبم همه آنکه، عین عرفانم
از خاطر شادمان، پراکنده
مجموعهٔ خاطر پریشانم
حل دو هزار مشکلم، اما
در چارهٔ کار خویش حیرانم
یعقوب نبودهام و محزونم
یوسف نیم و مقیم زندانم
اشکم شده سرخ، ابر خونبارم
خونم شده خشک، شاخ مرجانم
هر خیره سری نه در خور جنگم
هر مرده دلی نه مرد میدانم
در لاف و گزاف، رو به پیرم
در روز مصاف شیر غرانم
از وحشت من چو دیو بگریزد
آنم که در شمار انسانم
با هیج کسی نباشدم الفت
گوئی تو، که وحشی بیابانم
بودم نبود چو جان بیجسمی
دور از تو ببین که جسم بیجانم
بر یاد تو چون ز دل کشم آهی
در تیره شبان چو ماه تابانم
هر چند که بیزبان سخن سازم
هر چند که بی زبان سخن دانم
در حلقه عشق، بیریام یابند
زنهار مگوی من سخن دانم
کام دو جهٰان نگنجدم در سر
هر چند که مفلس پریشانم
او در ظلمات و من به نور اندر
من داغ درون آب حیوانم
هرگز نروم دگر دم هر کو
در گردش روزگار حیرانم
بگذارم جان که تن شود فربه
شرمم بادا که ننگ مردانم
هر چند که با جهٰانیان رامم
ایشان، نه ز من، نه من ز ایشانم
فرهاد دگر، درین بن غارم
مجنون دگر درین بیٰابانم
دیوانه و عاقل و سخن سنجم
علامه و هرزهگو و نادانم
من فاش کنم حقیقت خود را
هر کس هر چیز گویدم آنم
من شخص نیم شرارم از شرقی
من جسم نیم رضی، که بیجانم
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۶
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۸
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۳۱
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۳۷
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۶۵