عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۶
منزل گه دل ها همه کاشانه ی عشق است
هر جا که دلی گم شده در خانه ی عشق است
ویرانه ی جاوید بماند دل بی عشق
آن دل شود آباد که ویرانه ی عشق است
فرزانه در آید به پری خانه ی مقصود
هر کس که در این بادیه دیوانه ی عشق است
پیمانه ی زهر فلکم تلخ نسازد
این حوصله تلخی کش پیمانه ی عشق است
هر کس به لبش گرم شود چشم تبسم
با او ننشینند که بیگانه ی عشق است
عرفی دل و دین باخته ای دلخوش او باش
این ها ثمر کاشتن دانه ی عشق است
هر جا که دلی گم شده در خانه ی عشق است
ویرانه ی جاوید بماند دل بی عشق
آن دل شود آباد که ویرانه ی عشق است
فرزانه در آید به پری خانه ی مقصود
هر کس که در این بادیه دیوانه ی عشق است
پیمانه ی زهر فلکم تلخ نسازد
این حوصله تلخی کش پیمانه ی عشق است
هر کس به لبش گرم شود چشم تبسم
با او ننشینند که بیگانه ی عشق است
عرفی دل و دین باخته ای دلخوش او باش
این ها ثمر کاشتن دانه ی عشق است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۷
زخم از دهان تیغ ربودن نزاع ماست
تسلیم گشتن و بتپیدن سماع ماست
در پیشگاه دیر و حرم، هر کجا، که هست
دین شکسته و دل پر خون متاع ماست
صد فوج ناز و عشوه به میدان طلب، که ما
جنگ ستیزه ی تو و عجز شجاع ماست
چون راحت آیدت به سلام، ای رفیق درد
آغوش برگشا که وقت وداع ماست
عرفی نوای مرغ تو در هیچ باغ نیست
این نغمه خاصه ی چمن اختراع ماست
تسلیم گشتن و بتپیدن سماع ماست
در پیشگاه دیر و حرم، هر کجا، که هست
دین شکسته و دل پر خون متاع ماست
صد فوج ناز و عشوه به میدان طلب، که ما
جنگ ستیزه ی تو و عجز شجاع ماست
چون راحت آیدت به سلام، ای رفیق درد
آغوش برگشا که وقت وداع ماست
عرفی نوای مرغ تو در هیچ باغ نیست
این نغمه خاصه ی چمن اختراع ماست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۹
ممنون ترکتازی گردون دل من است
آماده ی هزار شبیخون دل من است
هرگز نیامدش به غلط محملی به سر
بیهوده گرد وادی مجنون دل من است
صد لاله زار داغ شکفته است بر دلم
برگ چمن ز صد افزون دل من است
هر دل ترا نکرد به آهنگ آشنا
در مانده ی فسانه و افسون دل من است
در دور دهر سینه ی عرفی و جام زهر
در بزم شوق شیشه ی پر خون دل من است
آماده ی هزار شبیخون دل من است
هرگز نیامدش به غلط محملی به سر
بیهوده گرد وادی مجنون دل من است
صد لاله زار داغ شکفته است بر دلم
برگ چمن ز صد افزون دل من است
هر دل ترا نکرد به آهنگ آشنا
در مانده ی فسانه و افسون دل من است
در دور دهر سینه ی عرفی و جام زهر
در بزم شوق شیشه ی پر خون دل من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۴
خوناب آتشین ز سر من گذشته است
وین سیل آتش از جگر من گذشته است
مرغ هوای خلدم و تا پر گشوده ام
صد تیر غم ز بال و پر من گذشته است
من داده ام به عشق تو دل، در زبان خلق
دایم حکایت از خطر من گذشته است
دل صید گشته، کنون، کار با قضاست
کار از فغان و الحذر من گذشته است
بر عیش تلخ من مبر ای مدعی حسد
سیلاب زهر بر شکن من گذشته است
هر گه که دیده ام گل روی خیال دوست
در رنگ دشمن از نظر من گذشته است
از من کجا به صحبت عرفی سزد که او
عیبش ز پایه ی هنر من گذشته است
وین سیل آتش از جگر من گذشته است
مرغ هوای خلدم و تا پر گشوده ام
صد تیر غم ز بال و پر من گذشته است
من داده ام به عشق تو دل، در زبان خلق
دایم حکایت از خطر من گذشته است
دل صید گشته، کنون، کار با قضاست
کار از فغان و الحذر من گذشته است
بر عیش تلخ من مبر ای مدعی حسد
سیلاب زهر بر شکن من گذشته است
هر گه که دیده ام گل روی خیال دوست
در رنگ دشمن از نظر من گذشته است
از من کجا به صحبت عرفی سزد که او
عیبش ز پایه ی هنر من گذشته است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۷
کسی که دیده به حسن تو آشنا کرده است
هزار گنج صرف توتیا کرده است
ببین چه آفت جانی که هر که دید تو را
نه از برای تو، از بهر خود دعا کرده است
بیار باده و آماده ساز مجلس عیش
که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده است
کسی که روی وی از قبله گشت در دم مرگ
بدان که در ره دل روی در قفا کرده است
کسی که بهر جفای تو خو کرد به ستم
بر او مشور که بر خویشتن جفا کرده است
اگر چه کشته ی لطفم، مساز معذورم
که هر چه با مس من کرد، کیمیا کرده است
چو دل شناخت سر رشته، گشت معلومش
که دم به دم به کف آورده و رها کرده است
گرت نحوست جغذ افکند به درویشی
غمین مشو که ستم، سایه ی هما کرده است
ز نور زاده مرا چشم و طلعت خورشید
به کوی سرمه فروشان رها کرده است
دلیل جوهر عرفی همین دقیقه بس است
که اختراع سخن های آشنا کرده است
هزار گنج صرف توتیا کرده است
ببین چه آفت جانی که هر که دید تو را
نه از برای تو، از بهر خود دعا کرده است
بیار باده و آماده ساز مجلس عیش
که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده است
کسی که روی وی از قبله گشت در دم مرگ
بدان که در ره دل روی در قفا کرده است
کسی که بهر جفای تو خو کرد به ستم
بر او مشور که بر خویشتن جفا کرده است
اگر چه کشته ی لطفم، مساز معذورم
که هر چه با مس من کرد، کیمیا کرده است
چو دل شناخت سر رشته، گشت معلومش
که دم به دم به کف آورده و رها کرده است
گرت نحوست جغذ افکند به درویشی
غمین مشو که ستم، سایه ی هما کرده است
ز نور زاده مرا چشم و طلعت خورشید
به کوی سرمه فروشان رها کرده است
دلیل جوهر عرفی همین دقیقه بس است
که اختراع سخن های آشنا کرده است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۰
از تو کس زمزمه ی مهر و وفا نشنیده است
بلکه گوش تو همین زمزمه ها نشنیده است
باورم نیست که همسایه ی حسن است و هنوز
چستی و دل بردن آن غمزه حیا نشنیده است
جذبه ی شوق نسیم تو رساند به مشام
ور نه کس بوی تو از باد صبا نشنیده است
غم دل آتش دل سوختگان است، فغان
که طرب آمده، آوازه ی ما نشنیده است
عزتم بین که بر آرنده ی حاجات هنوز
از لبم نام تو هنگام دعا نشنیده است
بد گمان گر شده باشم، مشو رنجه، که کسی
مهربان، شوخ ستمکاره نما، نشنیده است
برد از صومعه وز دیر مغان چون عرفی
که در آن روضه کسی بوی وفا نشنیده است
بلکه گوش تو همین زمزمه ها نشنیده است
باورم نیست که همسایه ی حسن است و هنوز
چستی و دل بردن آن غمزه حیا نشنیده است
جذبه ی شوق نسیم تو رساند به مشام
ور نه کس بوی تو از باد صبا نشنیده است
غم دل آتش دل سوختگان است، فغان
که طرب آمده، آوازه ی ما نشنیده است
عزتم بین که بر آرنده ی حاجات هنوز
از لبم نام تو هنگام دعا نشنیده است
بد گمان گر شده باشم، مشو رنجه، که کسی
مهربان، شوخ ستمکاره نما، نشنیده است
برد از صومعه وز دیر مغان چون عرفی
که در آن روضه کسی بوی وفا نشنیده است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۱
تا چشم عشوه ساز تو مهمان فتنه است
شیرین تبسمت نمک خوان فتنه است
یا رب چه فتنه ای که به عهد تو روزگار
در گوشه ای نشسته و حیران فتنه است
ناز آفت و کرشمه بلا، عشوه دل فریب
یاران حذر کنید که توفان فتنه است
از فتنه ی غمش به که نالیم، چون مدام
دیوان شاه حسن در ایوان فتنه است
گل گل فتاده پرتو رویت در انجمن
این بزم عیش نیست، گلستان فتنه است
اسباب دلبری همه حسنش به فتنه داد
در عهد حسن او که به سامان فتنه است
چون راز فتنه فاش نگردد که چشم او
در خواب هم سرش به گریبان فتنه است
عرفی چه گونه حفظ دل خود کند، که باز
چشم کرشمه ساز تو دوران فتنه است
شیرین تبسمت نمک خوان فتنه است
یا رب چه فتنه ای که به عهد تو روزگار
در گوشه ای نشسته و حیران فتنه است
ناز آفت و کرشمه بلا، عشوه دل فریب
یاران حذر کنید که توفان فتنه است
از فتنه ی غمش به که نالیم، چون مدام
دیوان شاه حسن در ایوان فتنه است
گل گل فتاده پرتو رویت در انجمن
این بزم عیش نیست، گلستان فتنه است
اسباب دلبری همه حسنش به فتنه داد
در عهد حسن او که به سامان فتنه است
چون راز فتنه فاش نگردد که چشم او
در خواب هم سرش به گریبان فتنه است
عرفی چه گونه حفظ دل خود کند، که باز
چشم کرشمه ساز تو دوران فتنه است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۲
سنبلی کو لاله را در بر کشد گیسوی تست
لاله ای کو در کنار سنبل آید روی تست
آهوی مستی که در بستان حسن است عشوه خیز
دمبدم بر عشوه غلتد، نرگس دلجوی تست
ساحری کز آستین افشاند افسون ادب
آتش اعجاز میرد، غمزه ی جادوی تست
مشهدی کانجا مسیح آید به امید هلاک
در گمان ناکس شرمنده، گرد کوی تست
شعله ی سوزنده ای کز غیرت تاثیر او
آتش دوزخ گریبان پاره سازد، خوی تست
عرفی از وصفت زبانش سود و کس گوشی نکرد
پس کرا هوش و خبر آشفته از گیسوی تست
لاله ای کو در کنار سنبل آید روی تست
آهوی مستی که در بستان حسن است عشوه خیز
دمبدم بر عشوه غلتد، نرگس دلجوی تست
ساحری کز آستین افشاند افسون ادب
آتش اعجاز میرد، غمزه ی جادوی تست
مشهدی کانجا مسیح آید به امید هلاک
در گمان ناکس شرمنده، گرد کوی تست
شعله ی سوزنده ای کز غیرت تاثیر او
آتش دوزخ گریبان پاره سازد، خوی تست
عرفی از وصفت زبانش سود و کس گوشی نکرد
پس کرا هوش و خبر آشفته از گیسوی تست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۴
لطف گهر عتاب بشکست
دل رایت اضطراب بشکست
بد مست من آستین بر افشاند
پیمانه ی آفتاب بشکست
زلفت به جهان فکنده آشوب
در دیده ی فتنه خواب بشکست
پیمان وصال در دماغم
صد شیشه ی پر گلاب بشکست
این ناله که در جگر شکستیم
سیخ است که در کباب بشکست
صد گوهر راز وقت اظهار
از غایت اضطراب بشکست
گفتی که دلت شکسته ی کیست؟
در زیر لبم چو آب بشکست
عرفی دل ما چو طره ی یار
در پنجه ی پیچ و تاب بشکست
دل رایت اضطراب بشکست
بد مست من آستین بر افشاند
پیمانه ی آفتاب بشکست
زلفت به جهان فکنده آشوب
در دیده ی فتنه خواب بشکست
پیمان وصال در دماغم
صد شیشه ی پر گلاب بشکست
این ناله که در جگر شکستیم
سیخ است که در کباب بشکست
صد گوهر راز وقت اظهار
از غایت اضطراب بشکست
گفتی که دلت شکسته ی کیست؟
در زیر لبم چو آب بشکست
عرفی دل ما چو طره ی یار
در پنجه ی پیچ و تاب بشکست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۵
وای که مستانه یار، جعد پریشان شکست
ساغر لب ریز کفر بر سر ایمان شکست
چون گل رخسار او، زآتش می برفروخت
شمع شبستان گداخت، رنگ گلستان شکست
چون به ازل حسن دوست، خون ملاحت کشید
در دهن زخم ما، عشق نمکدان شکست
بس که به عالم نماند، عافیت از عشق تو
همت آزادگان، قدر شهیدان شکست
چاشنی داغ دل، روزی هر کام نیست
ور نه لب نان عشق، گبر و مسلمان شکست
همت عرفی به بزم، خوان محبت کشید
ذوق نعیم بهشت، در ته دندان شکست
ساغر لب ریز کفر بر سر ایمان شکست
چون گل رخسار او، زآتش می برفروخت
شمع شبستان گداخت، رنگ گلستان شکست
چون به ازل حسن دوست، خون ملاحت کشید
در دهن زخم ما، عشق نمکدان شکست
بس که به عالم نماند، عافیت از عشق تو
همت آزادگان، قدر شهیدان شکست
چاشنی داغ دل، روزی هر کام نیست
ور نه لب نان عشق، گبر و مسلمان شکست
همت عرفی به بزم، خوان محبت کشید
ذوق نعیم بهشت، در ته دندان شکست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۸
ماهم نه نهالی است که خورشید بر اوست
طوبی خس زیبا چمنی که این شجر اوست
مرغی که حرم را شرف از نسبت او بود
جاروب حرمگاه صنم بال و پر اوست
گه زهر فشاند به مگس، گه زند آتش
زین گونه بسی تعبیه ها در شکر اوست
نقصان ادب نیست که آمیخته با شمع
پروانه که امید فنا راهبر اوست
غم همره جان رفت، نرفتیم به منعش
با وی ز ازل آمده و هم سفر اوست
هر گرد که از خاک شهیدان تو خیزد
صد قافله ی درد ابدی بر اثر اوست
عشق از طلب صحبت رضوان بود آزاد
زهد است که دست هوسش در کمر اوست
از طعن کس آزرده نگردد دل عرفی
داغی که نسوزد نمکی بر جگر اوست
طوبی خس زیبا چمنی که این شجر اوست
مرغی که حرم را شرف از نسبت او بود
جاروب حرمگاه صنم بال و پر اوست
گه زهر فشاند به مگس، گه زند آتش
زین گونه بسی تعبیه ها در شکر اوست
نقصان ادب نیست که آمیخته با شمع
پروانه که امید فنا راهبر اوست
غم همره جان رفت، نرفتیم به منعش
با وی ز ازل آمده و هم سفر اوست
هر گرد که از خاک شهیدان تو خیزد
صد قافله ی درد ابدی بر اثر اوست
عشق از طلب صحبت رضوان بود آزاد
زهد است که دست هوسش در کمر اوست
از طعن کس آزرده نگردد دل عرفی
داغی که نسوزد نمکی بر جگر اوست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۹
گلزار حسن تازه ز روی چو ماه اوست
گلدسته ی فریب به دست نگاه اوست
ماییم و کشت باغ محبت که سر به سر
زهر آب داده نیش ملامت گیاه اوست
مرغان قدس گرد سرش جوش می زنند
این شاخ طوبی است که طرف کلاه اوست
آن رهروی به ساده به ترک تعلق است
بت سنگ راه و بت شکنی سنگ راه اوست
یوسف که هست پیرهن عصمتش درست
آن جا که جلوه گاه زلیخاست جاه اوست
در سینه بی اجازت او بیش ازین مباش
ای جان ادب خوش است که این جلوه گاه اوست
عیشی ز باده هست ز عیش بهشت، لیک
آن عافیت نصیب شهید نگاه اوست
گفتم کرشمه ات دل عرفی به خون کشید
گفت از کرشمه پرس که گوید گناه اوست
گلدسته ی فریب به دست نگاه اوست
ماییم و کشت باغ محبت که سر به سر
زهر آب داده نیش ملامت گیاه اوست
مرغان قدس گرد سرش جوش می زنند
این شاخ طوبی است که طرف کلاه اوست
آن رهروی به ساده به ترک تعلق است
بت سنگ راه و بت شکنی سنگ راه اوست
یوسف که هست پیرهن عصمتش درست
آن جا که جلوه گاه زلیخاست جاه اوست
در سینه بی اجازت او بیش ازین مباش
ای جان ادب خوش است که این جلوه گاه اوست
عیشی ز باده هست ز عیش بهشت، لیک
آن عافیت نصیب شهید نگاه اوست
گفتم کرشمه ات دل عرفی به خون کشید
گفت از کرشمه پرس که گوید گناه اوست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۱
جز در پناه وصل و دل استوار دوست
کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست
قاتل چنان خوش است که بی رحم تر شود
از التماس دشمن و از اعبتار دوست
صد تن شهید شهرت و یک تن شهید عشق
آن هم به سعی غمزه ی مردم شکار دوست
هرگز بهار لطف و خزان ستم نبود
در بوستان حسن همیشه بهار دوست
بر سر کلاه عزت عشقم حرام باد
گر وقت صحبتش ننهم بر کنار دوست
عرفی به حال نزع رسیدی و به شدی
شرمت نیامد از دل امیدوار دوست
کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست
قاتل چنان خوش است که بی رحم تر شود
از التماس دشمن و از اعبتار دوست
صد تن شهید شهرت و یک تن شهید عشق
آن هم به سعی غمزه ی مردم شکار دوست
هرگز بهار لطف و خزان ستم نبود
در بوستان حسن همیشه بهار دوست
بر سر کلاه عزت عشقم حرام باد
گر وقت صحبتش ننهم بر کنار دوست
عرفی به حال نزع رسیدی و به شدی
شرمت نیامد از دل امیدوار دوست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۳
با مهر و با محبت و با آرزوی دوست
با ما کسی چه گونه توان جست و جوی دوست
بر سنگ زد پیاله ی خضر آن که نوش کرد
خونابه ی شراب و جفای سبوی دوست
ای کفر و دین حلال کنیدم که می برم
اینک ز دیر و کعبه سلامی به سوی دوست
رنج مسیح و سعی اجل سودمند نیست
ماییم و صد مشام امیدی به بوی دوست
سازد به برگ لاله بدل برگ یاسمن
تشویش این نگاه مبیناد روی دوست
عرفی شکایت از ستم بی سبب مکن
چندین خوش است ساختنی هم به خوی دوست
با ما کسی چه گونه توان جست و جوی دوست
بر سنگ زد پیاله ی خضر آن که نوش کرد
خونابه ی شراب و جفای سبوی دوست
ای کفر و دین حلال کنیدم که می برم
اینک ز دیر و کعبه سلامی به سوی دوست
رنج مسیح و سعی اجل سودمند نیست
ماییم و صد مشام امیدی به بوی دوست
سازد به برگ لاله بدل برگ یاسمن
تشویش این نگاه مبیناد روی دوست
عرفی شکایت از ستم بی سبب مکن
چندین خوش است ساختنی هم به خوی دوست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۵
رو چه می خواهی دلا، ناز استغناست، هست
بی وفا تنهاست وارد، رنجش بی جاست، هست
ای که گویی با اسیران شیوه های او چه هاست
ناز مست و عشوه مست و هر جه آزادست هست
حال ما آن نازنین گر چه بداند نیست، لیک
هر قدر گویند مستغنی و بی پرواست، هست
چو فروزی عالمی را، وه چه کم داری ز حسن
چهره ی زیباست، داری، قامت رعناست، هست
درد او در سینه می ماند، چه غم گر جان برد
آن چه ما را باعث آن آرمیدن هاست، هست
عرفی از بزمت اگر زاری کند بی وجه نیست
ناله ی بی اختیار و گریه ی بی جاست، هست
بی وفا تنهاست وارد، رنجش بی جاست، هست
ای که گویی با اسیران شیوه های او چه هاست
ناز مست و عشوه مست و هر جه آزادست هست
حال ما آن نازنین گر چه بداند نیست، لیک
هر قدر گویند مستغنی و بی پرواست، هست
چو فروزی عالمی را، وه چه کم داری ز حسن
چهره ی زیباست، داری، قامت رعناست، هست
درد او در سینه می ماند، چه غم گر جان برد
آن چه ما را باعث آن آرمیدن هاست، هست
عرفی از بزمت اگر زاری کند بی وجه نیست
ناله ی بی اختیار و گریه ی بی جاست، هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۲
ای دل حدیث صبر شنیدن ز بهر چیست
زهر است در پیاله، چشیدن ز بهر چیست
ای عیش غم که مرهم آسایش منی
در زخم سینه نرم خلیدن ز بهر چیست
کشت وفا عزیز تر است ای نسیم وصل
چندین به شوره زار وزیدن ز بهر چیست
این دشت را سموم نسیم است و شعله آب
این سبزه را امید دمیدن ز بهر چیست
عرفی خمار عشق عذابی است بس الیم
جامی بکش، عذاب کشیدن ز بهر چیست
زهر است در پیاله، چشیدن ز بهر چیست
ای عیش غم که مرهم آسایش منی
در زخم سینه نرم خلیدن ز بهر چیست
کشت وفا عزیز تر است ای نسیم وصل
چندین به شوره زار وزیدن ز بهر چیست
این دشت را سموم نسیم است و شعله آب
این سبزه را امید دمیدن ز بهر چیست
عرفی خمار عشق عذابی است بس الیم
جامی بکش، عذاب کشیدن ز بهر چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۵
ای پندگو دلم مخراش این فسانه چیست
مردم ز غیرت، این سخن مجرمانه چیست
نازم به توسن ستم او که هیچ گاه
آگه نشد که چاشنی تازیانه چیست
گر غمزه ات مراد اسیران نمی دهد
حور و ملک شهید درین آستانه چیست
طوف حریم کعبه ی دل فیض می دهد
ای زایر حرم غزض از طوف خانه چیست
نالم چنان به درد کزو خون چکد، ولی
دل گویدم چه نغمه بود، این ترانه چیست
من مست غوطه در ته دریای آتشم
آگه نیم که شعله کدام و زبانه چیست
عرفی شکایت از ستم یار بی غمی است
شرمی ز اهل درد بدار، این فسانه چیست
مردم ز غیرت، این سخن مجرمانه چیست
نازم به توسن ستم او که هیچ گاه
آگه نشد که چاشنی تازیانه چیست
گر غمزه ات مراد اسیران نمی دهد
حور و ملک شهید درین آستانه چیست
طوف حریم کعبه ی دل فیض می دهد
ای زایر حرم غزض از طوف خانه چیست
نالم چنان به درد کزو خون چکد، ولی
دل گویدم چه نغمه بود، این ترانه چیست
من مست غوطه در ته دریای آتشم
آگه نیم که شعله کدام و زبانه چیست
عرفی شکایت از ستم یار بی غمی است
شرمی ز اهل درد بدار، این فسانه چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۶
زخم کاویدن بر او الماس بستن کار کیست
رسم غم خواری نکو می داند این غمخوار کیست
مشتری بودن نه حد ماست در بازار دوست
چشم بستن از متاع، آخر ببین بازار کیست
این وصال جاودان، وین لطف روز افزون، دلا
منتم بر دیده، لیک از گریه ی بسیار کیست
طعنه بر آرایش دست و میان ما مزن
چون نه ای آگه که ناقوس که و زنار کیست
لب به دندان، دست در زیر زنخ دارد مسیح
گفته ای ای همنشین گویا که این بیمار کیست
از شهیدان کوچه های قدسیان، عرفی تو راست
زهره ای داری بگو کز غمزه ی خونخوار کیست
رسم غم خواری نکو می داند این غمخوار کیست
مشتری بودن نه حد ماست در بازار دوست
چشم بستن از متاع، آخر ببین بازار کیست
این وصال جاودان، وین لطف روز افزون، دلا
منتم بر دیده، لیک از گریه ی بسیار کیست
طعنه بر آرایش دست و میان ما مزن
چون نه ای آگه که ناقوس که و زنار کیست
لب به دندان، دست در زیر زنخ دارد مسیح
گفته ای ای همنشین گویا که این بیمار کیست
از شهیدان کوچه های قدسیان، عرفی تو راست
زهره ای داری بگو کز غمزه ی خونخوار کیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۲
آن شیوه که غارت گر صد قافله جان نیست
در سلسله ی حسن تواش نام و نشان نیست
بی لطفی ات از ترک ستم گشت یقینم
این تلخی جان دادنم از زهر کمان نیست
در روز جزا دست شهیدان محبت
دستی است که گیرنده ی دامان و عنان نیست
دل صاحب دردی است که در حالت شیون
با آه خراشیده دل ماتمیان نیست
رنهار مخر گر همه سیلی بفروشند
آن گوهر نایاب که در هیچ دکان نیست
نومید مشو عرفی و افکنده عنان باش
هر چند که از کعبه ی مقصود نشان نیست
در سلسله ی حسن تواش نام و نشان نیست
بی لطفی ات از ترک ستم گشت یقینم
این تلخی جان دادنم از زهر کمان نیست
در روز جزا دست شهیدان محبت
دستی است که گیرنده ی دامان و عنان نیست
دل صاحب دردی است که در حالت شیون
با آه خراشیده دل ماتمیان نیست
رنهار مخر گر همه سیلی بفروشند
آن گوهر نایاب که در هیچ دکان نیست
نومید مشو عرفی و افکنده عنان باش
هر چند که از کعبه ی مقصود نشان نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۳
دلم به زخم توان داد، بی تپیدن نیست
که کشته ی تو نصیبش ز آرمیدن نیست
گذشت و سوختم از انتظار و باز ندید
درین دیار مگر رسم باز دیدن نیست؟
ز باغ وصل جه حاصل؟ دلا تصور کن
که میوه بر سر شاخ است و دست چیندن نیست
ز تربتم بگذر ای مسیح دم ، زنهار
کزین زیاده مرا تاب آرمیدن نیست
دلم کباب شد ز غصه ی غمت عرفی
مگو مگو که مرا طافت شنیدن نیست
که کشته ی تو نصیبش ز آرمیدن نیست
گذشت و سوختم از انتظار و باز ندید
درین دیار مگر رسم باز دیدن نیست؟
ز باغ وصل جه حاصل؟ دلا تصور کن
که میوه بر سر شاخ است و دست چیندن نیست
ز تربتم بگذر ای مسیح دم ، زنهار
کزین زیاده مرا تاب آرمیدن نیست
دلم کباب شد ز غصه ی غمت عرفی
مگو مگو که مرا طافت شنیدن نیست