عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
بر دوش تو تا زلف زره‌پوش تو افتاد
بار دل عالم همه بر دوش تو افتاد
تار سر زلفت ز گران باری دل‌ها
صد بار سراسیمه در آغوش تو افتاد
یک سلسله دیوانهٔ آن حلقه زلفند
کز بهر چه بر طرف بناگوش تو افتاد
آن دل که نبوده‌ست کسی جز تو به یادش
فریاد که یک باره فراموش تو افتاد
آسوده حریفی که ز مینای محبت
تا روز جزا می زد و مدهوش تو افتاد
تا شام قیامت نکشد منت خورشید
هر دیده که بر صبح بناگوش تو افتاد
آن نقطه که پیرایهٔ پرگار وجود است
خالی است که بر کنج لب نوش تو افتاد
از چشم ترم جوش زند خون دمادم
تا در جگرم خار جگرجوش تو افتاد
یک باره نظر بست ز سرچشمهٔ کوثر
هر چشم که بر لعل قدح‌نوش تو افتاد
خون می‌چکد از گلبن اشعار فروغی
تا در طلب غنچهٔ خاموش تو افتاد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
در پای تو تا زلف چلیپای تو افتاد
بس دل که از این سلسله در پای تو افتاد
تنها نه من افتادهٔ سر پنجهٔ عشقم
بس تن که ز بازوی توانای تو افتاد
هرگز نشود مشتری یوسف مصری
شوریده سری کز پی سودای تو افتاد
در دیدهٔ عشاق نه کم ز آب حیات است
خاکی که بر آن سایهٔ بالای تو افتاد
آسوده شد از شورش صحرای قیامت
هر چشم که بر قامت رعنای تو افتاد
آگاه شد از معنی حیرانی عشاق
هر دیده که بر صورت زیبای تو افتاد
هر دل که خبردار شد از عیش دو عالم
در فکر خریداری غم های تو افتاد
از دامن شیرین‌دهنان دست کشیدم
تا بر سر من شور تمنای تو افتاد
خورشید فتاد از نظر پاک فروغی
تا پرده ز رخسار دلا رای تو افتاد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
لعل تو به سر چشمهٔ زمزم نتوان داد
این مهر خدا داده به خاتم نتوان داد
عشاق تو را زجر پیاپی نتوان کرد
مستان تو را جام دمادم نتوان داد
بر چشم تو نتوان نظر از عین هوس کرد
آهوی حرم را به خطا رم نتوان داد
هر کس خم ابروی تو را دید به دل گفت
در هیچ کمانی به از این خم نتوان داد
نقد دل و دین بر سر سودای تو دادیم
جنسی است محبت که جوی کم نتوان داد
ماییم و جهانی که به خاطر نتوان گفت
ماییم و پیامی که به محرم نتوان داد
سری که میان من و میگون لب ساقی است
کیفیت آن را به دو عالم نتوان داد
جانان مرا بار خدا داده ز رحمت
جسمی که به صد جان مکرم نتوان داد
آن معجزه کز لعل تو دیده‌ست فروغی
هرگز به دم عیسی مریم نتوان داد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد
کام دل تنگ من از آن تنگ‌دهان داد
گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند
خندید که از هیچ که را بهره توان داد
خرم دل مستی که گه باده‌پرستی
با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد
المنة لله که سبک‌بار نشستم
تا ساقی می‌خانه به من رطل گران داد
چون قمری از این رشک ننالد به چمن ها
کاین اشک روان را به من آن سرو روان داد
سودای نیاز من و ناز تو محال است
نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد
در راه طلب جان عزیزم به لب آمد
خوش آن که مقیم در جانان شد و جان داد
گر ایمنم از فتنهٔ دوران عجبی نیست
زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد
آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت
فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد
آن روز ملائک همه در سجده فتادند
کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد
هر اسم معظم که خدا داشت فروغی
در خاتم انگشت سلیمان زمان داد
فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز روی کرم داد دل اهل جهان داد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
هر سر که به سودای خط و خال تو افتد
چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد
واقف شده از حال شهیدان تو در حشر
هر دیده که بر نامهٔ اعمال تو افتد
آن چشم که بندد نظر از منظر خورشید
چشمی است که بر جلوهٔ تمثال تو افتد
آن کار که جز دادن جان چاره ندارد
کاری است که با غمزهٔ قتال تو افتد
هر کس که خبر شد ز گرفتاری من گفت
بیچاره اسیری که به احوال تو افتد
ای مرغ دل ار باخبر از لذت دامی
می‌کوش به حدی که پر و بال تو افتد
ای خواجه گر این است طبیب دل عشاق
مشکل که به فکر دل بدحال تو افتد
فالی بزن ای دل ز پی دولت وصلش
باشد که خود این قرعه به اقبال تو افتد
از شعلهٔ آه تو فلک سوخت فروغی
آتش به سراپردهٔ آمال تو افتد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
داند که چرا چاک زدم جیب صبوری
هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد
مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن
مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد
هر تن که شود با خبر از فیض شهادت
خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد
خون گریه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به یاد لب خندان تو افتد
تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گویی که به چوگان تو افتد
مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر
دربند سر زلف پریشان تو افتد
بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ
بگذار فروغی به شبستان تو افتد
بر پای شود روز جزا محشر دیگر
چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد
منزل کن ای مه به دل گرم فروغی
می‌ترسم از این شعله که بر جان تو افتد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
نظر ز روی تو صاحب نظر نمی‌بندد
که هیچ کس به چنین روی در نمی‌بندد
دلم ز صورت خوب تو پی به معنی برد
که چرخ نقشی ازین خوب تر نمی‌بندد
زمانه زان لب شیرین اگر خبر گردد
به راستی کمر نیشکر نمی‌بندد
به خاک کوی تو شب نیست کاب دیدهٔ من
ره گذرگه باد سحر نمی‌بندد
ز قامت تو چنان پایمال شد طوبی
که تا به روز قیامت کمر نمی‌بندد
کبوتران حرم را به جز تو کافرکیش
پس از هلاک کسی بال و پر نمی‌بندد
جز آن پسر که منش دوست چون پدر دارم
کسی میان پی قتل پدر نمی‌بندد
وفا نمودم و پاداش آن جفا دیدم
که گفت نخل محبت ثمر نمی‌بندد
هزار بار به خون گر کشی فروغی را
ز آستان تو بار سفر نمی‌بندد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
کسی به زیر فلک دست بر قضا دارد
که اعتکاف به سر منزل رضا دارد
مریض شوق کی اندیشهٔ دوا دارد
شهید عشق کجا فکر خون بها دارد
به دور لعل می‌آلود دوست دانستم
که باده این همه کیفیت از کجا دارد
ز خاک میکده در عین بی خودی دیدم
همان خواص که سرچشمهٔ بقا دارد
من و صراحی من بعد ازین و نغمهٔ نی
که هم نشینی صافی‌دلان صفا دارد
سزای آن که زدم لاف عاشقی همه عمر
اگر که تیغ زنندم به فرق جا دارد
حکایت غم جانان بپرس از دل من
که آشنا خبر از حال آشنا دارد
مرا دلی است که از درد عشق رنجور است
ترا لبی است که سرمایهٔ شفا دارد
یکی ز جمع پراکندگان عشق منم
که عقده بر دل از آن جعد مشکسا دارد
یکی ز خیل ستم پیشگان حسن تویی
که نامرادی عشاق را روا دارد
به راه عشق بنازم دل فروغی را
که با وجود جفایت سر وفا دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد
باز این فتنه ندانم که چه در سر دارد
یارب از زلف پریش تو دلم جمع مباد
که پریشانی او عالم دیگر دارد
ماه نو در فلک از دست غمش شد به دو نیم
خم ابروی تو اعجاز پیمبر دارد
دعوی عشق کسی راست مسلم که مدام
اشک سرخ و رخ زرد و تن لاغر دارد
تنگ عیشی نکشد آن که ز خون آب جگر
دم به دم بادهٔ گل‌رنگ به ساغر دارد
آن که بر آب بقا شد کرمش رهبر خضر
خبر از تشنگی کام سکندر دارد
گر نمی‌کشت مرا، خلق نمی‌دانستند
که دم از عشق زدن این همه کیفر دارد
اشک عشاق کجا در نظرش می‌آید
لب لعلی که بسی ننگ ز گوهر دارد
حال ما بی‌رخ آن ماه کسی می‌داند
که ز شب تا به سحر دیده بر اختر دارد
طوف بت‌خانه فروغی چه کند گر نکند
که بتان شکر و او هم دل کافر دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
جهان عشق ندانم چه زیر سر دارد
که زیر هر قدمی یک جهان خطر دارد
دریده تا نشود پرده‌ات نمی‌دانی
که حسن پرده‌نشینان پرده در دارد
ز روی و موی بتان می‌توان یقین کردن
که شام اهل محبت ز پی سحر دارد
بهای بوسه او نقد جان دریغ مکن
که این معامله نفع از پی ضرر دارد
گدا چگونه کند سجده آستانی را
که بر زمین سر شاهان تاجور دارد
اسیر بند سواری شدم ز بخت بلند
که در کمند اسیران معتبر دارد
فتاده بر لب میگون شاهدی نظرم
که خون ناحق عشاق در نظر دارد
چسان هوای تو از سر بدر توانم کرد
که با تو هر سر مویم سر دگر دارد
به ملک مهر و وفا کام خشک و چشم‌تر است
وظیفه‌ای که فروغی ز خشک و تر دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
کسی ز فتنهٔ آخر زمان خبر دارد
که زلف و کاکل و چشم تو در نظر دارد
نه دیده از رخ خوب تو می‌توان برداشت
نه آه سوختگان در دلت اثر دارد
نه دل از طره خم برخمت توان برکند
نه شام تیره هجران ز پی سحر دارد
ز سحر نرگس جادوی تو عیانم شد
که فتنه‌های نهانی به زیر سر دارد
هزار نشه فزون دیده‌ام ز هر چشمی
ولی نگاه تو کیفیت دگر دارد
ز ابروان تو پیوسته می‌تپد دل من
که از مژه به کمان تیر کارگر دارد
حدیث سوختگانت به لاله باید گفت
کز آتش ستمت داغ بر جگر دارد
سری به عالم عشقت قدم تواند زد
که پیش تیغ بلا سینه را سپر دارد
برغم غیر مکش دم به دم فروغی را
که مهرت از همه آفاق بیشتر دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
خداخوان تا خدادان فرق دارد
که حیوان تا به انسان فرق دارد
موحد را به مشرک نسبتی نیست
که واجب تا به امکان فرق دارد
محقق را مقلد کی توان گفت
که دانا تا به نادان فرق دارد
مناجاتی خراباتی نگردد
که سیر جسم تا جان فرق دارد
مخوان آلوده‌دامن هر کسی را
که دامان تا به دامان فرق دارد
من و ابروی یار و شیخ و محراب
مسلمان تا مسلمان فرق دارد
من و می‌خانه، خضر و راه ظلمات
که می با آب حیوان فرق دارد
مخوان دور فلک را دور ترسا
که دوران تا به دوران فرق دارد
مکن تشبیه زلفش را به سنبل
پریشان تا پریشان فرق دارد
مبر پیش دهانش غنچه را نام
که خندان تا به خندان فرق دارد
چه نسبت شاه ایران را به خاقان
که سلطان تا به سلطان فرق دارد
مظفر ناصرالدین‌شاه غازی
که فرش با سلیمان فرق دارد
رخش را مه مگو هرگز فروغی
که خور با ماه تابان فرق دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
آن که یک ذره غمت در دل پر غم دارد
اگر انصاف دهد عیش دو عالم دارد
دیده با قد تو کی سایه طوبی جوید
سینه با داغ تو کی خواهش مرهم دارد
کم و بیش آن که به دو چشم ترحم دای
هرگز اندیشه نه از بیش و نه از کم دارد
عاقلی کز شکن زلف تو دیوانه شود
سر این سلسله باید که محکم دارد
آن که کام از لب شیرین تو خواهد، باید
نیش را بر قدح نوش مقدم دارد
من سودا زدهٔ جمعم ز پریشانی دل
کاین پریشانی از آن طرهٔ پر خم دارد
شاکرم شاکر اگر زهر پیاپی بخشد
خوش‌دلم خوش‌دل اگر نیش دمادم دارد
گر مکرر سخن تلخ بگوید معشوق
عاشق آن است که این نکته مسلم دارد
یارب از هیچ غمی خاطرت آزرده مباد
که فروغی ز غمت خاطر خرم دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
گهی به دیر و گهی جلوه در حرم دارد
ندانم این چه جمال است کان صنم دارد
کسی است صاحب بخت بلند و عمر دراز
که دست بر سر آن زلف خم به خم دارد
حیات بخشد اگر خاک مقدمش نه عجب
که جان زنده‌دلی زیر هر قدم دارد
کسی که تکیه زند بر عنایت ساقی
اگر غلط نکنم تکیه‌گاه جم دارد
غلام چشم سیاهی شدم ز دولت عشق
که ناز بر سر شاهان محتشم دارد
تو خود به چشم حقیقت نظر نکردی باز
وگر نه دیر و حرم هر دو یک صنم دارد
جهان ز جنبش مژگان گرفته‌ای آری
جهان بگیرد شاهی که این حشم دارد
دهان تنگ تو تا آمد از عدم به وجود
وجود تنگ دلان حسرت عدم دارد
مگر ز چشم تو دم به گلستان نرگس
که از خمار سحر حالتی دژم دارد
کسی که با سر زلف تو دست پیمان داد
سرش به باد فنا گر رود چه غم دارد
از آن خدنگ تو در دل عزیز و محترم است
که ره به خلوت دل های محترم دارد
فروغی از لب شیرین شکرافشانت
هزار تنگ شکر در نی قلم دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد
وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد
چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم
پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد
سر نالیدن مرغان قفس کی داند
آن که از خانه رهی تا به گلستان دارد
شد چمن انجمن از بوی خوشش پنداری
که سمن در بغل و گل به گریبان دارد
با وجودی که رخ از پرده نداده‌ست نشان
یک جهان واله و یک طایفه حیران دارد
بس که از الفت عشاق به خود پیچیده‌ست
بر سر سرو سهی سنبل پیچان دارد
کاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتی
فرق‌ها یوسف من تا مه کنعان دارد
تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم
که سر کی طلب این همه حرمان دارد
تشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاری
که لبش مشک ز سرچشمهٔ حیوان دارد
دوست را صبر دگر هست فروغی ور نه
بوستان هم سمن و سنبل و ریحان دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
کسی که در دل شب چشم خون فشان دارد
بیاض چهره‌اش از خون دل نشان دارد
ز پرده راز دلم عشق آشکارا کرد
که شعله را نتواند کسی نهان دارد
به سختی از سر بازار عشق نتوان رفت
که این معامله هم سود و هم زیان دارد
به تیره‌روزی من چشم روزگار گریست
ندانم آن مه تابان چه در کمان دارد
کشاکش دلم آن زلف مو به مو داند
خوشا دلی که دلارام نکته‌دان دارد
سزد که اهل نظر سینه را نشان سازند
که ترک عشوه گری تیر در کمان دارد
ز سخت جانی آیینه حیرتی دارم
که تاب جلوهٔ آن یار مهربان دارد
مهی ز برج مرادم طلوع کرد امشب
که فخر بر سر خورشید آسمان دارد
ز هر طرف به تظلم نیازمندی چند
رخ نیاز بر آن خاک آستان دارد
من آن حریف عقوبت کش وفا کیشم
که عشق زنده‌ام از بهر امتحان داد
فروغی از غم آن نازنین جوان جان داد
کدام پیر چنین طالع جوان دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
چراغی کاین همه پروانه دارد
یقین کز سوز ما پروا ندارد
نه چشمش مردمان را سرخوشی‌هاست
خوشا دوری که این پیمانه دارد
ز زنجیر سر زلفش توان یافت
که کاری با دل دیوانه دارد
دل خلقی به خاک او گرفتار
چه خرمن‌ها کز این یک دانه دارد
هر آن دل کاشنای کوی او گشت
چه باک از شنعت بیگانه دارد
جهانی سرخوش از افسانهٔ اوست
چه افسونی در این افسانه دارد
غمش هر لحظه می‌کاود دلم را
مگر گنجی در این ویرانه دارد
ز اعجاز دم عیسی عیان است
که این فیض از لب جانانه دارد
فروغی فارغ است از ماه گردون
که ماهی امشب اندر خانه دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
گر نه آن زلف سیه قصد شبیخون دارد
پس چرا دل همه شب حال دگرگون دارد
من و نظارهٔ باغی که بهاران آنجا
خاک را خون شهیدان تو گلگون دارد
من دیوانه و زلف تو گرفتن، هیهات
زان که این سلسله صد سلسله مجنون دارد
در خور خرمی هر دو جهان دانی کیست
آن که از دست غمت خاطر محزون دارد
گرچه خوبان به ستم شهرهٔ شهرند اما
دل سنگین تو کین از همه افزون دارد
می‌توان یافت ز خون باری چشم مردم
که لب لعل تو دل های جگر خون دارد
در وجودی که تویی کی ره صحرا گیرد
در درونی که تویی کی سر بیرون دارد
هر کجا جلوهٔ بالای تو باشد به میان
راستی سرو کجا قامت موزون دارد
نه همین فتنهٔ چشم تو فروغی تنهاست
چشم فتان تو یک طایفه مفتون دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
این چه تابی است که آن حلقهٔ گیسو دارد
که دل هر دو جهان بسته یک مو دارد
نقد یک بوسه به صد جان گران مایه نداد
داد از این سنگ که لعلش به ترازو دارد
اهل بینش همه در جلوهٔ او حیرانند
این چه معنی است که آن صورت نیکو دارد
مگر از دیدن او دیده بپوشد ورنه
کی کسی طاقت نظاره آن رو دارد
پس چرا می‌رمد از حلقهٔ صاحب نظران
گر نه آن چشم سیه شیوهٔ آهو دارد
یک مسلمان ز در کعبه نیامد بیرون
بنده دیر مغان ابش که هندو دارد
تاج داران همه خاک در آن درویشند
که به سر خاکی از آن خاک سر کو دارد
من و اندیشه ز بسیاری دشمن حاشا
دست موسی چه غم از لشگر جادو دارد
من و از کوی تو رفتن به سلامت، هیهات
که سر راه مرا عشق ز هر سو دارد
مگرش دست به چین سر زلف تو رسید
که دم باد سحر نافهٔ خوش بو دارد
آه من دامن آن ماه فروغی نگرفت
زان که یک شهر هواخواه و دعاگو دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
کسی پا به کوی وفا می‌گذارد
که اول سری زیر پا می‌گذارد
لبی تشنه لب داردم چون سکندر
که منت بر آب بقا می‌گذارد
دلی باید از خویش بیگانه گردد
که رو بر در آشنا می‌گذارد
سری کی شود قابل پای قاتل
که از تیغ رو به قفا می‌گذارد
کسی می‌زند چنگ بر تار مویش
که سر بر سر این هوا می‌گذارد
کجا کام حاصل شود رهروی را
که کام از پی مدعا می‌گذارد
کجا می‌توان بست کار کسی را
که اسباب کامش خدا می‌گذارد
دل آخر ز دست غمش می‌گریزد
مرا در میان بلا می‌گذارد
ز کویش به جای دگر می‌رود دل
ولی هر چه دارد به جا می‌گذارد
دو تا کرده قد مرا نازنینی
که بر چهرهٔ زلف دوتا می‌گذارد
دعای مرا بی اثر خواست ماهی
که تاثیر در هر دعا می‌گذارد
فتاده‌ست کارم به رعنا طبیبی
که هر درد را بی‌دوا می‌گذارد
سزد گر ببوسد لبت را فروغی
که در بزم سلطان ثنا می‌گذارد
عدو بند غازی ملک ناصرالدین
که گردون به حکمش قضا می‌گذارد