عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۷ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزای فرمانفرما فرماید
دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو
شاهد زنگی گره گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان که گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستادهاند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یکدو لمحه که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویهکرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی که گفتی
در بن هر مویکرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان میکن
خیز و صداعم مده وداعم میگو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منهکه به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزنکه بهدورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازینکه شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بینکاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجبکز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفایگور به هر دشت
گو ندود در هوای کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج کمان گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنمگوزنکمانکش
کبک قدح خوارهام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکیاند از ستم او
سیمکند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند مینگیرد آهو
ظلم چنین خوشتر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دلافروز
ملک ببالد چو او به رخش جهانپو
حزمش مبرمتر از هزاران باره
رایش محکمتر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعهکرد به دشمن
تیر تو در وقت کینه کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمانگو نمود بهکاکو
ایکه بنالد ز زخمگرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگینگردد ز تاب روی تو محفل
مشکین گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمنکه ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبهگلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علیالله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی گوهر دهد چو کلک تو نه کی
حاشا کلّا چسان چگوهه کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نییکت بود هراس زمحندار
طفل نیی کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس که کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتیکه همچو صیت نوالت
صیتکمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه کم از همهیی تو
مدحت خسرو چه گویی ای همه گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروساا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو
شاهد زنگی گره گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان که گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستادهاند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یکدو لمحه که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویهکرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی که گفتی
در بن هر مویکرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان میکن
خیز و صداعم مده وداعم میگو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منهکه به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزنکه بهدورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازینکه شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بینکاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجبکز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفایگور به هر دشت
گو ندود در هوای کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج کمان گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنمگوزنکمانکش
کبک قدح خوارهام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکیاند از ستم او
سیمکند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند مینگیرد آهو
ظلم چنین خوشتر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دلافروز
ملک ببالد چو او به رخش جهانپو
حزمش مبرمتر از هزاران باره
رایش محکمتر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعهکرد به دشمن
تیر تو در وقت کینه کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمانگو نمود بهکاکو
ایکه بنالد ز زخمگرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگینگردد ز تاب روی تو محفل
مشکین گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمنکه ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبهگلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علیالله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی گوهر دهد چو کلک تو نه کی
حاشا کلّا چسان چگوهه کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نییکت بود هراس زمحندار
طفل نیی کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس که کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتیکه همچو صیت نوالت
صیتکمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه کم از همهیی تو
مدحت خسرو چه گویی ای همه گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروساا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۰ - در مدح شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب ثراه گوید
روز آدینه شدم بر در خلوتگه شاه
نامهٔ مدح بهکف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه گفت وز شه
رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه
خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح
صلهام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل
که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند
گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ
پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج
لبفروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ
موی زردش بهتن آنقدرکه درکهدانکاه
چین به رخسارش از آن بیش که در دریا موج
مایل شهوت از آن بیش که شیطان به گناه
چانهاش جستهتر از دنبهٔ میش و سرگرگ
بینیش گندهتر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش
تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی بهکنارش خفتم
تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه
بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید
که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون
همچو لنگر به زمین دوخت سر از سستی باه
میل شهوت به چهرو آری از جا جنبد
با چنان ناخوش رویی که بود شهوت کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد
دست و پا میزدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فوارهام از عجز عجوز
لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید
دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت
موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس
حرکت بیبرکت رو ندهد اینت گواه
بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان کرد
سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه
خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی
راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق
میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس
من همیگفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل
من نفس بسته و او هر نفسی میزد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم
از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد
آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طرهاش از نیکویی
گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش چشم خلای شده خلق
که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین
کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ
طرّه طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن
مو به عارض چو بهگلزار زا کسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم
روی میمونش چون روز جوانی غمکاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند
ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به
هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد
که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس که ز سیل مژگان ریخت سرشک
خردم گفت که بس کن بلغالسیل ذُباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره
که یکی شیر ژیان گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من
که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه
شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب
که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش
گفت بیهودهمکن ریش و سخن کن کوتاه
جوزهر وار کمربسته و من میترسم
که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بیحد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه
از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم گه بار
که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من
کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم
از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ
چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه
زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد
دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به چپ درفکنم نیم به راست
وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید
ریش و این شوکت و فر به به ماشاءالله
همه بگذار بدانگه که سوی فارس شدم
بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن
که ندانستم چون برهم از آن معرکهگاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک
چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست
که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش کنون روز بدت پیش آمد
شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت
که درین عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاستهاند
وقت آنست که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور
شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصهکوته بهدهان ریش فرو بردم و چشم
بر دریدم چو هژبری که کند تیز نگاه
هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند
زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین گفت که اینست عمودی ز آهن
که فرامرزکشیدی بهکتف گاه بهگاه
این بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم
پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت که اهریمن آدمخوارست
خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه
کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو
ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید
گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله
این چه ریشستکه مهر من از آنگشت فزون
یعلماللهکه ریشست این یا مهرگیاه
پس مرا گفت که هر حاجت کم در دل بود
زین محاسن همه کردی تو قضا بیاکراه
لازم آمد که روا دارم هرچت کامست
که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم
آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه کز بهر شرف
بر سُم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق
تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح
مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز
باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه
نامهٔ مدح بهکف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه گفت وز شه
رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه
خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح
صلهام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل
که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند
گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ
پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج
لبفروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ
موی زردش بهتن آنقدرکه درکهدانکاه
چین به رخسارش از آن بیش که در دریا موج
مایل شهوت از آن بیش که شیطان به گناه
چانهاش جستهتر از دنبهٔ میش و سرگرگ
بینیش گندهتر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش
تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی بهکنارش خفتم
تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه
بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید
که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون
همچو لنگر به زمین دوخت سر از سستی باه
میل شهوت به چهرو آری از جا جنبد
با چنان ناخوش رویی که بود شهوت کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد
دست و پا میزدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فوارهام از عجز عجوز
لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید
دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت
موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس
حرکت بیبرکت رو ندهد اینت گواه
بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان کرد
سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه
خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی
راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق
میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس
من همیگفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل
من نفس بسته و او هر نفسی میزد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم
از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد
آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طرهاش از نیکویی
گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش چشم خلای شده خلق
که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین
کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ
طرّه طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن
مو به عارض چو بهگلزار زا کسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم
روی میمونش چون روز جوانی غمکاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند
ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به
هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد
که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس که ز سیل مژگان ریخت سرشک
خردم گفت که بس کن بلغالسیل ذُباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره
که یکی شیر ژیان گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من
که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه
شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب
که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش
گفت بیهودهمکن ریش و سخن کن کوتاه
جوزهر وار کمربسته و من میترسم
که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بیحد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه
از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم گه بار
که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من
کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم
از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ
چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه
زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد
دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به چپ درفکنم نیم به راست
وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید
ریش و این شوکت و فر به به ماشاءالله
همه بگذار بدانگه که سوی فارس شدم
بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن
که ندانستم چون برهم از آن معرکهگاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک
چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست
که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش کنون روز بدت پیش آمد
شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت
که درین عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاستهاند
وقت آنست که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور
شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصهکوته بهدهان ریش فرو بردم و چشم
بر دریدم چو هژبری که کند تیز نگاه
هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند
زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین گفت که اینست عمودی ز آهن
که فرامرزکشیدی بهکتف گاه بهگاه
این بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم
پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت که اهریمن آدمخوارست
خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه
کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو
ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید
گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله
این چه ریشستکه مهر من از آنگشت فزون
یعلماللهکه ریشست این یا مهرگیاه
پس مرا گفت که هر حاجت کم در دل بود
زین محاسن همه کردی تو قضا بیاکراه
لازم آمد که روا دارم هرچت کامست
که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم
آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه کز بهر شرف
بر سُم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق
تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح
مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز
باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۲ - در مدح شاهنشاه ماضی محمدشاه غازی طابالله ثراه گوید
شد عید و مه روزه سفرکرد به اکراه
نیکو سفری کرد خدا بادش همراه
ای خادمک آن حجره بیارای و به مجلس
میزن عوض آب به رغم دل بدخواه
این سبحه و سیپاره بهل باز به صندوق
وان خرقه و سجاده به برباز به بنگاه
مسجد همه کاسد شد و منبر همه فاسد
واعظ همه حیران شد و زاهد همه درواه
یک ماهه نکردی ادا سنت شادی
یک روزهکنیم آنچه نکردیم بهٔک ماه
هم باده و هم بوسه درین ماه حلالست
میگویم و پروا زکسم نیست علیالله
مینوشد و شاهد برد و بوسه ستاند
هر بنده که از رحمت یزدان بود آگاه
با من سبقت رحمته پس ز چه خوانی
هرصبح و پسین و شب و روز وگه وبیگاه
سودای خدا با تو به فضلست و به رحمت
با رحمت و فضلش چه خوری غم چه کنی آه
قاآنی تاکی سخن از سر خدایی
در رهگذر باد چرا غره شود کاه
از شعر مزن لاف و برو شعر همیباف
کس گفت که شاعر مشو ای شاعر گمراه
بنشین و بط باده ستان از بت ساده
زان پیش که برگت ببرد مرگ به ناگاه
این ماه مکرم لقب از یزدان دارد
با شوکت شاهانه از آن میرسد از راه
گر شوکت شاهانه ندارد سپس از چیست
این نای و نفیر و علم و کوس به درگاه
آن ماه همه شیخ نوان بود به مجلس
این ماه همه شوخ جوانست به خرگاه
آن ماه ندیدیم تنی راکه ننالد
چون چنگ که مطرب به رهاوی زندش راه
ساقی چه نشستشی برخیز و بده می
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن راه
ای سرو من ای بر همه خوبان جهان سر
ای ماه من ای بر همه ترکان ختن شاه
سروی نه عفاکاللهکی باده خورد سرو
ماهی نه جزاک الله کی بوسه دهد ماه
چاهی به زنخ داری و این طرفه که مردم
از چاه برند آب و تو آبم بری از چاه
چندین چهکنی ناز الا ای بت طناز
این ناز بهل تا نکشدکار به اکراه
برجه چو وشاقان و به من بوسه همی ده
بنشن چو امیران و ز من باده همی خواه
من باده دهم تو چهکنی؟ شکر خداوند
تو بوسه دهی من چکنم؟ مدح شهنشاه
فرماندهٔ آفاق محمد شه غازی
کز فر و شرف در دو جهان آمده یکتاه
حورشید و مهش را نتوان خواندن امثال
جمشید و کیش را نتوان گفتن اشباه
هرجا سخن از رزمش شیران همه خرگوش
هرجا صفت از بزمش میران همه برماه
ننگ آیدش از دولت جاوید ازیراک
زشتست براندام سهی جامهٔ کوتاه
بر چهرهٔ اقبالش دولت شده شیدا
بر ساحت اجلالش گردون شده درواه
زانسوی مکان قدرش انداخته مسند
بیرون ز جهت جاهش افراخته خرگاه
ای با شرف قدر تو شاهان همه بنده
وی با فزع قهر تو شیران همه روباه
تمکین تو جاییست که شاهان همه آیند
هر روزه به درگاه تو با ناله و درخواه
آن فدیه و این هدیه و آن گوهر و این گنج
آنباره و اینباره و آن افسر و اینگاه
گیری گهی از روم و گه از چین و گه از هند
اورنگ ز قیصرکمر از خانکله از راه
هر نطفهکزو رایحهٔکین تو آید
از بیم شود خون به رحم نامده از باه
خاص از پی آنستکه مدح تو سراید
ورنه چه بود خاصیت نطق در افواه
مانا رقم هندسه جود تو نهادست
گر نه نبود فرق نه از پنج به پنجاه
چون نار جهنم لقب تیغ تو جانسوز
چون صیت قیامت صفت قهر تو جانکاه
شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ
با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه
تا هیچ به حمام سواره نرود مرد
تا هیچ به شطرنج پیاده نبود شاه
دهرت به دبستان بقا باد یکی طفل
چرخت به شبستان علاباد یکی ماه
نیکو سفری کرد خدا بادش همراه
ای خادمک آن حجره بیارای و به مجلس
میزن عوض آب به رغم دل بدخواه
این سبحه و سیپاره بهل باز به صندوق
وان خرقه و سجاده به برباز به بنگاه
مسجد همه کاسد شد و منبر همه فاسد
واعظ همه حیران شد و زاهد همه درواه
یک ماهه نکردی ادا سنت شادی
یک روزهکنیم آنچه نکردیم بهٔک ماه
هم باده و هم بوسه درین ماه حلالست
میگویم و پروا زکسم نیست علیالله
مینوشد و شاهد برد و بوسه ستاند
هر بنده که از رحمت یزدان بود آگاه
با من سبقت رحمته پس ز چه خوانی
هرصبح و پسین و شب و روز وگه وبیگاه
سودای خدا با تو به فضلست و به رحمت
با رحمت و فضلش چه خوری غم چه کنی آه
قاآنی تاکی سخن از سر خدایی
در رهگذر باد چرا غره شود کاه
از شعر مزن لاف و برو شعر همیباف
کس گفت که شاعر مشو ای شاعر گمراه
بنشین و بط باده ستان از بت ساده
زان پیش که برگت ببرد مرگ به ناگاه
این ماه مکرم لقب از یزدان دارد
با شوکت شاهانه از آن میرسد از راه
گر شوکت شاهانه ندارد سپس از چیست
این نای و نفیر و علم و کوس به درگاه
آن ماه همه شیخ نوان بود به مجلس
این ماه همه شوخ جوانست به خرگاه
آن ماه ندیدیم تنی راکه ننالد
چون چنگ که مطرب به رهاوی زندش راه
ساقی چه نشستشی برخیز و بده می
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن راه
ای سرو من ای بر همه خوبان جهان سر
ای ماه من ای بر همه ترکان ختن شاه
سروی نه عفاکاللهکی باده خورد سرو
ماهی نه جزاک الله کی بوسه دهد ماه
چاهی به زنخ داری و این طرفه که مردم
از چاه برند آب و تو آبم بری از چاه
چندین چهکنی ناز الا ای بت طناز
این ناز بهل تا نکشدکار به اکراه
برجه چو وشاقان و به من بوسه همی ده
بنشن چو امیران و ز من باده همی خواه
من باده دهم تو چهکنی؟ شکر خداوند
تو بوسه دهی من چکنم؟ مدح شهنشاه
فرماندهٔ آفاق محمد شه غازی
کز فر و شرف در دو جهان آمده یکتاه
حورشید و مهش را نتوان خواندن امثال
جمشید و کیش را نتوان گفتن اشباه
هرجا سخن از رزمش شیران همه خرگوش
هرجا صفت از بزمش میران همه برماه
ننگ آیدش از دولت جاوید ازیراک
زشتست براندام سهی جامهٔ کوتاه
بر چهرهٔ اقبالش دولت شده شیدا
بر ساحت اجلالش گردون شده درواه
زانسوی مکان قدرش انداخته مسند
بیرون ز جهت جاهش افراخته خرگاه
ای با شرف قدر تو شاهان همه بنده
وی با فزع قهر تو شیران همه روباه
تمکین تو جاییست که شاهان همه آیند
هر روزه به درگاه تو با ناله و درخواه
آن فدیه و این هدیه و آن گوهر و این گنج
آنباره و اینباره و آن افسر و اینگاه
گیری گهی از روم و گه از چین و گه از هند
اورنگ ز قیصرکمر از خانکله از راه
هر نطفهکزو رایحهٔکین تو آید
از بیم شود خون به رحم نامده از باه
خاص از پی آنستکه مدح تو سراید
ورنه چه بود خاصیت نطق در افواه
مانا رقم هندسه جود تو نهادست
گر نه نبود فرق نه از پنج به پنجاه
چون نار جهنم لقب تیغ تو جانسوز
چون صیت قیامت صفت قهر تو جانکاه
شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ
با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه
تا هیچ به حمام سواره نرود مرد
تا هیچ به شطرنج پیاده نبود شاه
دهرت به دبستان بقا باد یکی طفل
چرخت به شبستان علاباد یکی ماه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۴ - در ستایش وزیر بی نظیر میرزا ابواقاسم قائم مقام فرماید
مگوگناه بود بر رخ نگار نگاه
که بر شمایل غلمان نگاه نیستگناه
سرشک ریز دم از دیده هر زمان که کنم
در آفتاب جمال تو خیره خیره نگاه
رخت زداید گرد رخم چو آب روان
خطت فزاید مهر دلم چو مهر گیاه
چو چهرهٔ تو بود چهر من ز اشک سفید
چو طرهٔ تو بود روز من ز آه سیاه
ز عشق روی منیر تو روز من تاریک
ز فکر زلف دراز تو عمر منکوتاه
ترا شکنج بهگیسو مرا شکنجه به جان
مراکلال به خاطر تراکلاله به ماه
تراست چشمکحیل و مراست جسم علیل
تراست خال سیاه و مراست حال تباه
اگر نه چشم تو افراسیاب تُرک چرا
به گردش از مژه صف بسته از دو روی سپاه
شدست حاجب سلطان چهره ابرویت
که بی اشارهٔ این کس بدو نجویند راه
مرا ز هجر تو جیحونشدستدیده ز اشک
مرا ز عشق تو کانون شدست سینه ز آه
ز تیر زلف دلم را مخوان به سوی زنخ
مباد آنکه درافتد شبان تیره به چاه
و یا نقاب درافکن ز چهره تا بیند
شبان تیره به ره چاه را ز تابش ماه
گشاده رویت ای مه به تاب میماند
به دشت همت دستور آسمان درگاه
سپهر فضل و هنر میرزا ابوالقاسم
که فضل او زده بر اوج آسمان خرگاه
خدایگان وزیرانکه خور ز رشگ رخش
به چرخ مات شود چون ز فر فرزین شاه
دلیل دعوی یکتاییش بس اینکه سپهر
کند ز بحر سجودش هماره پشت دوتاه
به دعوت نعمش هرکه در زمانه مزیل
به دعویکرمش هرچه در جهان آگاه
به جود دست و دلش فقر کان و بحر دلیل
به نور رای و رخش خسف ماه و مهر گواه
زهی گذشته ترا از کمال عز و شرف
ز جبهه نور جبین وز طرفه طرف کلاه
به جنب جاه تو هیچست آسمان بلند
ولی عجب نه گر او مر ترا فزاید جاه
چنانکه صفر بود هیچ بر سبیل مثل
چو پیش پنج نهی پنج ازو شود پنجاه
که مثل تستکه تاگویمت بر از امثال
که شبه تستکه تا دانمت به از اشباه
ز دیده بسکه ببارند حاسدان تو خون
ز سینه بسکه برآرند دشمنان تو آه
شفاهشان شده از دود آن به رنگ جفون
جفونشان شده از رنگ این به لون شفاه
چو شهد عهد تو در کام دوستان شیرین
چو زهر قهر تو در جان دشمنان جانکاه
ز حسرت دل و دست تو بحر و کان شب و روز
به مهر و ماه رسانند بانگ و اغوثاه
روان به مهر تو پیوند جسته با اجسام
زبان به مدح تو میثاق بسته با افواه
پی نظارهٔ تو خلقکردهاند عیون
ز بهر سجدهٔ تو آفریدهاند جباه
قلم به دست تو هنگام جود در جنبش
بدان مثابهکه ماهیکند به بحر شناه
اگر به چشم تعنت کنی به کوه نظر
اگر به عین عنایتکنی بهکاه نگاه
شود ز خشم تو چون جسم بدسگال تو کوه
شود ز مهر تو چون بخت نیکخواه تو کاه
بزرگوارا هستم من از تو سخت دژم
ولی چه سود که قادر نیم به باد افراه
نه بحر و کانم تا همچو بحر و کان بشوم
ز جود دست و دلت خوار و زار بیگه و گاه
نه بحرم آبروی من ز جود خویش مبر
نه کانم ازکرمت خاک من به باد مخواه
نه روزگارم تا همچو روزگار کنی
ز ذیل قدرت خود دست جور من کوتاه
نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور
که رای و قدر تو بنشاندم به خاک سیاه
نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز
نهکوهم از سخطت جسم من چوکاه مخواه
نه بخلم از چه ز من خاطر ترا اعراض
نه ظلمم از چه ز من طینت ترا اکراه
بخوان بخوان نوالم که کم نخواهد شد
زکاسهلیسی درویش خوان نعمت شاه
الا به گیتی تا در طبیعت محرور
هم فزایدکافور بر به قوهٔ باه
به دهر امر تو قاهر چو باز بر تیهو
به چرخ حکم تو غالب چو شیر بر روباه
سزد که مدح کنم این مدیح دلکش را
به مدح خاتم پیغمبران جعلت فداه
کمال مطلق فیض بسیط عقل نخست
محیط امکان مصداقکان حبیبالله
وجود آگهش از سر هر وجود خبیر
ضمیر روشنش از فکر هر ضمیر آگاه
به خاک بندگی او مزینست خدود
به داغ پیرهری از موسَمست جباه
ولای او بود از هر بلا وقایهٔ تن
ز بیم آنکه اجل تاختن کند ناگاه
کمند وهم به بام جلال او نرسد
زهی کمال شرف لا اله الا الله
که بر شمایل غلمان نگاه نیستگناه
سرشک ریز دم از دیده هر زمان که کنم
در آفتاب جمال تو خیره خیره نگاه
رخت زداید گرد رخم چو آب روان
خطت فزاید مهر دلم چو مهر گیاه
چو چهرهٔ تو بود چهر من ز اشک سفید
چو طرهٔ تو بود روز من ز آه سیاه
ز عشق روی منیر تو روز من تاریک
ز فکر زلف دراز تو عمر منکوتاه
ترا شکنج بهگیسو مرا شکنجه به جان
مراکلال به خاطر تراکلاله به ماه
تراست چشمکحیل و مراست جسم علیل
تراست خال سیاه و مراست حال تباه
اگر نه چشم تو افراسیاب تُرک چرا
به گردش از مژه صف بسته از دو روی سپاه
شدست حاجب سلطان چهره ابرویت
که بی اشارهٔ این کس بدو نجویند راه
مرا ز هجر تو جیحونشدستدیده ز اشک
مرا ز عشق تو کانون شدست سینه ز آه
ز تیر زلف دلم را مخوان به سوی زنخ
مباد آنکه درافتد شبان تیره به چاه
و یا نقاب درافکن ز چهره تا بیند
شبان تیره به ره چاه را ز تابش ماه
گشاده رویت ای مه به تاب میماند
به دشت همت دستور آسمان درگاه
سپهر فضل و هنر میرزا ابوالقاسم
که فضل او زده بر اوج آسمان خرگاه
خدایگان وزیرانکه خور ز رشگ رخش
به چرخ مات شود چون ز فر فرزین شاه
دلیل دعوی یکتاییش بس اینکه سپهر
کند ز بحر سجودش هماره پشت دوتاه
به دعوت نعمش هرکه در زمانه مزیل
به دعویکرمش هرچه در جهان آگاه
به جود دست و دلش فقر کان و بحر دلیل
به نور رای و رخش خسف ماه و مهر گواه
زهی گذشته ترا از کمال عز و شرف
ز جبهه نور جبین وز طرفه طرف کلاه
به جنب جاه تو هیچست آسمان بلند
ولی عجب نه گر او مر ترا فزاید جاه
چنانکه صفر بود هیچ بر سبیل مثل
چو پیش پنج نهی پنج ازو شود پنجاه
که مثل تستکه تاگویمت بر از امثال
که شبه تستکه تا دانمت به از اشباه
ز دیده بسکه ببارند حاسدان تو خون
ز سینه بسکه برآرند دشمنان تو آه
شفاهشان شده از دود آن به رنگ جفون
جفونشان شده از رنگ این به لون شفاه
چو شهد عهد تو در کام دوستان شیرین
چو زهر قهر تو در جان دشمنان جانکاه
ز حسرت دل و دست تو بحر و کان شب و روز
به مهر و ماه رسانند بانگ و اغوثاه
روان به مهر تو پیوند جسته با اجسام
زبان به مدح تو میثاق بسته با افواه
پی نظارهٔ تو خلقکردهاند عیون
ز بهر سجدهٔ تو آفریدهاند جباه
قلم به دست تو هنگام جود در جنبش
بدان مثابهکه ماهیکند به بحر شناه
اگر به چشم تعنت کنی به کوه نظر
اگر به عین عنایتکنی بهکاه نگاه
شود ز خشم تو چون جسم بدسگال تو کوه
شود ز مهر تو چون بخت نیکخواه تو کاه
بزرگوارا هستم من از تو سخت دژم
ولی چه سود که قادر نیم به باد افراه
نه بحر و کانم تا همچو بحر و کان بشوم
ز جود دست و دلت خوار و زار بیگه و گاه
نه بحرم آبروی من ز جود خویش مبر
نه کانم ازکرمت خاک من به باد مخواه
نه روزگارم تا همچو روزگار کنی
ز ذیل قدرت خود دست جور من کوتاه
نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور
که رای و قدر تو بنشاندم به خاک سیاه
نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز
نهکوهم از سخطت جسم من چوکاه مخواه
نه بخلم از چه ز من خاطر ترا اعراض
نه ظلمم از چه ز من طینت ترا اکراه
بخوان بخوان نوالم که کم نخواهد شد
زکاسهلیسی درویش خوان نعمت شاه
الا به گیتی تا در طبیعت محرور
هم فزایدکافور بر به قوهٔ باه
به دهر امر تو قاهر چو باز بر تیهو
به چرخ حکم تو غالب چو شیر بر روباه
سزد که مدح کنم این مدیح دلکش را
به مدح خاتم پیغمبران جعلت فداه
کمال مطلق فیض بسیط عقل نخست
محیط امکان مصداقکان حبیبالله
وجود آگهش از سر هر وجود خبیر
ضمیر روشنش از فکر هر ضمیر آگاه
به خاک بندگی او مزینست خدود
به داغ پیرهری از موسَمست جباه
ولای او بود از هر بلا وقایهٔ تن
ز بیم آنکه اجل تاختن کند ناگاه
کمند وهم به بام جلال او نرسد
زهی کمال شرف لا اله الا الله
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۶ - در مدح معتمدالدوله منوچهرخان گوید
ماه من در جمع تا چون شمع چهر افروخته
یک جهان بروانه را از سوز غیرت سوخته
سوزن مژگان او با رشتهٔ مشکین زلف
دیدهٔ ما را به روی او ز حیرت دوخته
چند از اینخامان دلا جویی علاج سوز عشق
چارهٔ این آتش سوزان بجو از سوخته
در دل من سوز عشق و برزخ من داغ مهر
او چو شمع و لاله دارد رخ چرا افروخته
آب آتش را کند خاموش اینک آب چشم
در دل من آتشی از عشق یار افروخته
غمزهٔ او بیسبب خونخواره و دلدوز نیست
غالباً این شیوه از تیر امیر آموخته
معتمد آن اعتماد دولت شهکآسمان
خاک راهش را به صد ملک جهان نفروخته
آصف دیوان ملک جمکه مور تیغ او
روز هیجا با هزاران اهرمن کین توخته
عالمی در دولت او سیم و زر اندوختند
غیر قاآنی که گنج و شکر و صبر اندوخته
یک جهان بروانه را از سوز غیرت سوخته
سوزن مژگان او با رشتهٔ مشکین زلف
دیدهٔ ما را به روی او ز حیرت دوخته
چند از اینخامان دلا جویی علاج سوز عشق
چارهٔ این آتش سوزان بجو از سوخته
در دل من سوز عشق و برزخ من داغ مهر
او چو شمع و لاله دارد رخ چرا افروخته
آب آتش را کند خاموش اینک آب چشم
در دل من آتشی از عشق یار افروخته
غمزهٔ او بیسبب خونخواره و دلدوز نیست
غالباً این شیوه از تیر امیر آموخته
معتمد آن اعتماد دولت شهکآسمان
خاک راهش را به صد ملک جهان نفروخته
آصف دیوان ملک جمکه مور تیغ او
روز هیجا با هزاران اهرمن کین توخته
عالمی در دولت او سیم و زر اندوختند
غیر قاآنی که گنج و شکر و صبر اندوخته
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۸ - و له فی المدیحه
عیدست و جام زرنشان از میگرانبار آمده
هر زاهدی دامن کشان در دیر خمار آمده
زاهدکهکرد انکار می حیرت بدش ازکار می
از هرچه جزگفتار می اینک در انکار آمده
عیدست و یار دلستان بر دست جام ارغوان
با قدُ چون سرو روان بر طرف گلزار آمده
گل بیقرار از روی او سنبل اسیر موی او
اندر خم گیسوی او دلها گرفتار آمده
برگ صبوح از می بود جان را فتوح از می بود
تفریح روح از می بود هرگه که افکار آمده
می جان بود پیمانه تن دست بتانش پیرهن
زانگشتهایش بر بدن رگهای بسیار آمده
آن لجهٔ سیماب بین آن آتشینگرداب بین
آتش میان آب بین هردم شرربار آمده
عید مبارک پی نگر رخشنده جام می نگر
نالان نوای نی نگرکز هجر دلدار آمده
چنگست زالی ناتوان رگهاش پیدا زاستخوان
از ناتوانی هر زمان در نالهٔ زار آمده
نایی که بستد هوش نیگفتا چه اندرگوش نی
کز سینهٔ پرجوش نی آه شرربار آمده
بربد به کف بربط نگر خون بط اندر بط نگر
می تا به هفتم خط نگر در جام شهوار آمده
بیجادهٔکانی است می یاقوت رمانی است می
لعل بدخشانی است می کایینه کردار آمده
از مطلع طبعم دگر زد مطلعی تابندهسر
خورشید گویی جلوهگر بر چرخ دوار آمده
خرّم دو عید دلگشا اینک پدیدار آمده
فرخ دو جشن جانفزا اینک نمودار آمده
هر زاهدی دامن کشان در دیر خمار آمده
زاهدکهکرد انکار می حیرت بدش ازکار می
از هرچه جزگفتار می اینک در انکار آمده
عیدست و یار دلستان بر دست جام ارغوان
با قدُ چون سرو روان بر طرف گلزار آمده
گل بیقرار از روی او سنبل اسیر موی او
اندر خم گیسوی او دلها گرفتار آمده
برگ صبوح از می بود جان را فتوح از می بود
تفریح روح از می بود هرگه که افکار آمده
می جان بود پیمانه تن دست بتانش پیرهن
زانگشتهایش بر بدن رگهای بسیار آمده
آن لجهٔ سیماب بین آن آتشینگرداب بین
آتش میان آب بین هردم شرربار آمده
عید مبارک پی نگر رخشنده جام می نگر
نالان نوای نی نگرکز هجر دلدار آمده
چنگست زالی ناتوان رگهاش پیدا زاستخوان
از ناتوانی هر زمان در نالهٔ زار آمده
نایی که بستد هوش نیگفتا چه اندرگوش نی
کز سینهٔ پرجوش نی آه شرربار آمده
بربد به کف بربط نگر خون بط اندر بط نگر
می تا به هفتم خط نگر در جام شهوار آمده
بیجادهٔکانی است می یاقوت رمانی است می
لعل بدخشانی است می کایینه کردار آمده
از مطلع طبعم دگر زد مطلعی تابندهسر
خورشید گویی جلوهگر بر چرخ دوار آمده
خرّم دو عید دلگشا اینک پدیدار آمده
فرخ دو جشن جانفزا اینک نمودار آمده
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۰ - در ستایش پادشاه علیین جایگاه محمدشاه غازی
ای برده غمت تاب ز دل خواب ز دیده
پیوند دل و دیده به یکبار بریده
برکشتن ما بیگنهی دستگشاده
ازکلبهٔ ما بیسببی پای کشیده
ما را چهگناهست اگر زلف تو دامی
گسترده کز آن آهوی چشم تو رمیده
از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند
از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست
چون طفل یتیمی که سیهجامه دریده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب گذشتست و به قاف نرسیده
جز منکه ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسلکس سر انگشت مزیده
خال تو دل خلق جهان برده و اینک
در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده
روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت
اکنون که خزان گشته از آن سبزه دمیده
زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را
چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده
رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر
از ابر منت رنگ ز خورشید پریده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست
کز خانه برون میکندش مردم دیده
خالت مگسی هست که هردم پی صیدش
زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده
گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست
کش از مژه در پای تو صد خار خلیده
جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل
ای بسکه ملامت ز عم و خالکشیده
جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس
دارای جوان بخت به یک ملک خریده
سلطان عدوبند محمد شه غازی
کز هیبت او دل بهبر چرخ طپیده
بربودننیران جحیمش شود اقرار
هر گوش که از تیغ کجش وصف شنیده
فرمانده آفاقکه پولاد پرندش
ستوار حصاری ز بر ملککشیده
آن داورگیتیکه سراپردهٔ جاهش
چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده
ار شعر بود مدح ویم قصدکهگویم
گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده
پیوند دل و دیده به یکبار بریده
برکشتن ما بیگنهی دستگشاده
ازکلبهٔ ما بیسببی پای کشیده
ما را چهگناهست اگر زلف تو دامی
گسترده کز آن آهوی چشم تو رمیده
از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند
از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست
چون طفل یتیمی که سیهجامه دریده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب گذشتست و به قاف نرسیده
جز منکه ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسلکس سر انگشت مزیده
خال تو دل خلق جهان برده و اینک
در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده
روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت
اکنون که خزان گشته از آن سبزه دمیده
زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را
چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده
رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر
از ابر منت رنگ ز خورشید پریده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست
کز خانه برون میکندش مردم دیده
خالت مگسی هست که هردم پی صیدش
زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده
گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست
کش از مژه در پای تو صد خار خلیده
جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل
ای بسکه ملامت ز عم و خالکشیده
جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس
دارای جوان بخت به یک ملک خریده
سلطان عدوبند محمد شه غازی
کز هیبت او دل بهبر چرخ طپیده
بربودننیران جحیمش شود اقرار
هر گوش که از تیغ کجش وصف شنیده
فرمانده آفاقکه پولاد پرندش
ستوار حصاری ز بر ملککشیده
آن داورگیتیکه سراپردهٔ جاهش
چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده
ار شعر بود مدح ویم قصدکهگویم
گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۳ - در مدح شاهزاده حسنعلی میرزای شجاع السلطنه فرماید
ای دفتر گل از ورق حسن تو بابی
با آب رخت چشمهٔ خورشید سرابی
نالان دلم ار برده دو چشمت عجبی نیست
در دست دو مست از پی تفریح ربابی
با دیدهٔ تر برد ز فکر تو مرا خواب
بیروی تو نقشی زدم امروز بر آبی
وصف دهنت زان ننوشتیم به دیوان
کان نقطهٔ موهوم نگنجد به کتابی
تا بو که کند نرگس مست تو تمنا
از لخت جگرکردهام امروزکبابی
گفتاگذرم بر سر خاک تو پس از مرگ
ترسم که ز یادش رود ای مرگ شتابی
یک لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد
وین طرفه که هر یک به دگرگونه عتابی
وقتست که دل رشوه برد بوسه ز هر یک
اکنون که میانشان شده پیدا شکرآبی
از خجلت منظور شه ار نیست چرا هست
بر چهرهٔ چون ماه تو پیوسته نقابی
آن مهتر فرخندهکه ازکاخ رفیعش
برتر نبود در همه آفاق جنابی
رشحی ز سحاب کف او یا که محیطی
موجی ز محیط دل او یاکه سحابی
آنگونه رفیعست رواقش که نماندست
مابین وی و عرش برین هیچ حجابی
آنجاکه سجاب کف او ژالهفشانست
باللهکه اگر ابر درآید به حسابی
بذل وکف رادشکرم و طبع جوادش
این ویسه و رامینی و آن دعد و ربابی
با ریزش ابرکف او ابر دخانی
با بخشش بحر دل او بحر حبابی
ای ساقی مجلس زیرم جام شرابی
لبتشنهٔ دلسوخته را جرعهٔ آبی
زان آب که از شعلهٔ او برق فروغی
زان آب که از تابش او صاعقه تابی
زان آبکه خود آتش سردست ولیکن
در ملک جهان نیست از آن گرمتر آبی
زان آبکه آید به پیش روح چو آدم
گر قطرهای از وی بچکانی به ترابی
زان آب که بیمنت اکسیر ز تاثیر
مس را کند از نیم ترشح زر نابی
آبیکه چو بر قبرگنهکار فشانند
نبود به دلش واهمه از روز حسابی
آبی که اگر نوشد پیری کند ادراک
ایام پسندیدهتر از عهد شبابی
آبی که چو بر جبههٔ بیمار فشانند
با فایدهتر دردسرش را زگلابی
آبیکه اگر صعوهکند رشحی از آن نوش
بی شبهه شکارش نکند هیچ عقابی
آبیکه چو آقانی اگر نوشکندکس
یابد ز پی مدح ملک فکر مصابی
دارای جوانبخت حسن شاه که او را
گردون نکند جز به ابوالسیف خطابی
آن خسرو عادل که به جز کاخ ستم نیست
ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی
رمحش بود آن افعی پیچانکه بنابش
از خون بداندیش بود سرخ لعابی
بختش بود آن شاخ برومندکه طوبی
در نسبت او خردتر از برگ سدابی
در خدمتش آنان که سر از پای شناسند
در دیدهٔ ارباب عقولاند دوابی
مشکلکه شود با سخطش در دل اصداف
یک قطره از این پس به شبه درّ خوشابی
ای آنکه ز کیمخت فلک ساخته ز آغاز
سرّاج قضا تیغ تو را سبز قرابی
از غایت ابذال نعم سایل نعمت
الا نعم از لفظ تو نشنیده جوابی
با فرهٔ شهباز جلال تو به گیتی
سیمرغ کم از خادی و عنقا ز ذبابی
خون بیمدد خلق تو زنهار که گردد
در ناف غزالان ختن نافهٔ نابی
هنگام رضا بر صفت عفو خداوند
صد سیئه را عفو تو بخشد به ثوابی
یا فتح شود فتنهٔ تیغ تو چو داماد
از خون عدوکرده عروسانه خضابی
شمشیر جهانسوز تو در تیره قرابش
رخشنده هلالیست به تاریک سحابی
یا خیره نهنگیست تن اوبار به نیلی
یا شرزه هژبریست عدو خوار بغابی
در ملک جهان دیدهٔ نُه چرخ ندیده
چون دانش تو شیخی و چون بخت تو شابی
اقبال تو فرسوده مدار فلک از عمر
وین طرفهکه چون او نبود تازه مشابی
از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل
پنداشتکه صادر شده زو فعل صوابی
از قدر تفاخر به قدرکرد و قضا دید
غژمان ز سر خشم بدوکرد عتابی
کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی
کش حلقهٔ خورشید نیرزد به رکابی
برگردن خفاش صفت خصم تو بندد
هر روز خور از شعشعهٔ خویش طنابی
جز تیغ توکز تن چکدش خون بداندیش
حاشاکه ز الماس چکد لعل مذابی
چون موج زند لجهٔ جود تو نماید
بر ساحت او قبهٔ نه چرخ حبابی
خیاط ازل دوخته از جامهٔ نه چرخ
بر قامت اقبال تو کوتاه ثیابی
جستند و ندیدند حوادث پی ملجا
چون درگه انصاف تو فرخندهمآبی
بدخواه تو گر مانده سلامت عجبی نیست
اندر خور بادافره او نیست عقابی
تا نیز رخ حادثه در خواب نبیند
هرگز نرود دیدهٔ بخت تو به خوابی
در رجم شیاطین عدو بر فلک رزم
آمد ز ازل تیر تو دلدوز شهابی
تا خلق سرایند که در عرصهٔ محشر
اندر خور هر معصیتی هست عذابی
از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نکوخواه
اینیک به نصیبی رسد آنیک به نصابی
با آب رخت چشمهٔ خورشید سرابی
نالان دلم ار برده دو چشمت عجبی نیست
در دست دو مست از پی تفریح ربابی
با دیدهٔ تر برد ز فکر تو مرا خواب
بیروی تو نقشی زدم امروز بر آبی
وصف دهنت زان ننوشتیم به دیوان
کان نقطهٔ موهوم نگنجد به کتابی
تا بو که کند نرگس مست تو تمنا
از لخت جگرکردهام امروزکبابی
گفتاگذرم بر سر خاک تو پس از مرگ
ترسم که ز یادش رود ای مرگ شتابی
یک لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد
وین طرفه که هر یک به دگرگونه عتابی
وقتست که دل رشوه برد بوسه ز هر یک
اکنون که میانشان شده پیدا شکرآبی
از خجلت منظور شه ار نیست چرا هست
بر چهرهٔ چون ماه تو پیوسته نقابی
آن مهتر فرخندهکه ازکاخ رفیعش
برتر نبود در همه آفاق جنابی
رشحی ز سحاب کف او یا که محیطی
موجی ز محیط دل او یاکه سحابی
آنگونه رفیعست رواقش که نماندست
مابین وی و عرش برین هیچ حجابی
آنجاکه سجاب کف او ژالهفشانست
باللهکه اگر ابر درآید به حسابی
بذل وکف رادشکرم و طبع جوادش
این ویسه و رامینی و آن دعد و ربابی
با ریزش ابرکف او ابر دخانی
با بخشش بحر دل او بحر حبابی
ای ساقی مجلس زیرم جام شرابی
لبتشنهٔ دلسوخته را جرعهٔ آبی
زان آب که از شعلهٔ او برق فروغی
زان آب که از تابش او صاعقه تابی
زان آبکه خود آتش سردست ولیکن
در ملک جهان نیست از آن گرمتر آبی
زان آبکه آید به پیش روح چو آدم
گر قطرهای از وی بچکانی به ترابی
زان آب که بیمنت اکسیر ز تاثیر
مس را کند از نیم ترشح زر نابی
آبیکه چو بر قبرگنهکار فشانند
نبود به دلش واهمه از روز حسابی
آبی که اگر نوشد پیری کند ادراک
ایام پسندیدهتر از عهد شبابی
آبی که چو بر جبههٔ بیمار فشانند
با فایدهتر دردسرش را زگلابی
آبیکه اگر صعوهکند رشحی از آن نوش
بی شبهه شکارش نکند هیچ عقابی
آبیکه چو آقانی اگر نوشکندکس
یابد ز پی مدح ملک فکر مصابی
دارای جوانبخت حسن شاه که او را
گردون نکند جز به ابوالسیف خطابی
آن خسرو عادل که به جز کاخ ستم نیست
ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی
رمحش بود آن افعی پیچانکه بنابش
از خون بداندیش بود سرخ لعابی
بختش بود آن شاخ برومندکه طوبی
در نسبت او خردتر از برگ سدابی
در خدمتش آنان که سر از پای شناسند
در دیدهٔ ارباب عقولاند دوابی
مشکلکه شود با سخطش در دل اصداف
یک قطره از این پس به شبه درّ خوشابی
ای آنکه ز کیمخت فلک ساخته ز آغاز
سرّاج قضا تیغ تو را سبز قرابی
از غایت ابذال نعم سایل نعمت
الا نعم از لفظ تو نشنیده جوابی
با فرهٔ شهباز جلال تو به گیتی
سیمرغ کم از خادی و عنقا ز ذبابی
خون بیمدد خلق تو زنهار که گردد
در ناف غزالان ختن نافهٔ نابی
هنگام رضا بر صفت عفو خداوند
صد سیئه را عفو تو بخشد به ثوابی
یا فتح شود فتنهٔ تیغ تو چو داماد
از خون عدوکرده عروسانه خضابی
شمشیر جهانسوز تو در تیره قرابش
رخشنده هلالیست به تاریک سحابی
یا خیره نهنگیست تن اوبار به نیلی
یا شرزه هژبریست عدو خوار بغابی
در ملک جهان دیدهٔ نُه چرخ ندیده
چون دانش تو شیخی و چون بخت تو شابی
اقبال تو فرسوده مدار فلک از عمر
وین طرفهکه چون او نبود تازه مشابی
از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل
پنداشتکه صادر شده زو فعل صوابی
از قدر تفاخر به قدرکرد و قضا دید
غژمان ز سر خشم بدوکرد عتابی
کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی
کش حلقهٔ خورشید نیرزد به رکابی
برگردن خفاش صفت خصم تو بندد
هر روز خور از شعشعهٔ خویش طنابی
جز تیغ توکز تن چکدش خون بداندیش
حاشاکه ز الماس چکد لعل مذابی
چون موج زند لجهٔ جود تو نماید
بر ساحت او قبهٔ نه چرخ حبابی
خیاط ازل دوخته از جامهٔ نه چرخ
بر قامت اقبال تو کوتاه ثیابی
جستند و ندیدند حوادث پی ملجا
چون درگه انصاف تو فرخندهمآبی
بدخواه تو گر مانده سلامت عجبی نیست
اندر خور بادافره او نیست عقابی
تا نیز رخ حادثه در خواب نبیند
هرگز نرود دیدهٔ بخت تو به خوابی
در رجم شیاطین عدو بر فلک رزم
آمد ز ازل تیر تو دلدوز شهابی
تا خلق سرایند که در عرصهٔ محشر
اندر خور هر معصیتی هست عذابی
از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نکوخواه
اینیک به نصیبی رسد آنیک به نصابی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۵ - در توصیف زلف و تخلص بنام نامی مظهرالعجایب غالب کل غالب علیبن ابیطالب علیه السلام گوید
تو ای نیلوفر بویا که خورشیدت دلیلستی
شب یلداستی مه را که بس تار و طویلستی
پناه گلشن رضوان و خلوتخانهٔ قدسی
شبستان ملک یا آشیان جبرئیلستی
گهی دور قمر را دود آتشگاه نمردی
گهی بر گرد گل ریحان بستان خلیلستی
گهی در بر کف موسی ترا گه طلعت یوسف
ز نیل سوده پیچان موجزن دریای نیلستی
گهی در آتشوگاهی میان طشت خون اندر
سیاه و سوخته مانا سیاووش قتیلستی
چو تر گردد بریزد مشک از هم بس شگفت آید
به قید عاشقان ای زلف تر زنجیر پیلستی
به خلد و سلسبیلش راه نبود مرد عاصی را
تو عاصیاز چهردر پابن خلد و سلسبیلشی
تو را در سایه طاووس بهشت ای سایهٔ طوبی
غلطگفتمکه طوبی را به سر ظل ظلیلستی
شنیدستم که مار آید دلیل خلد شیطان را
سیه ماری به سوی خلد شیطان را دلیلستی
بجز از سایهٔ تو کی توان جستن عدیل تو
بهروی یار خزم زی که بییار و عدیلستی
مرا بر نیلیستی دیده شنجرفی به هجر اندر
تو را تا تودهٔ شنجرف اندر زیر نیلستی
قرامحمود یا خود شاملو ای طرهٔ جانان
سیه خیمه ترا اندر چه گلشن وز چه ایلستی
بیفشان خویش را تا گویمت تبت کجا باشد
بهخود بشکن بگویم تا به چینت چند میلستی
ز تیره ابر نوروزی همی بارد به لالستان
هرا دو دیده لالستان و تو ابر بخیلستی
بههرکس وعدهٔ فردوس اعلی از تو در طاعت
مگر خاک ره شاهنشه دین را وکیلستی
پناه دین حق نفس نبی مقصود حرف کن
علی کایینهٔ ذات خداوند جلیلستی
شب یلداستی مه را که بس تار و طویلستی
پناه گلشن رضوان و خلوتخانهٔ قدسی
شبستان ملک یا آشیان جبرئیلستی
گهی دور قمر را دود آتشگاه نمردی
گهی بر گرد گل ریحان بستان خلیلستی
گهی در بر کف موسی ترا گه طلعت یوسف
ز نیل سوده پیچان موجزن دریای نیلستی
گهی در آتشوگاهی میان طشت خون اندر
سیاه و سوخته مانا سیاووش قتیلستی
چو تر گردد بریزد مشک از هم بس شگفت آید
به قید عاشقان ای زلف تر زنجیر پیلستی
به خلد و سلسبیلش راه نبود مرد عاصی را
تو عاصیاز چهردر پابن خلد و سلسبیلشی
تو را در سایه طاووس بهشت ای سایهٔ طوبی
غلطگفتمکه طوبی را به سر ظل ظلیلستی
شنیدستم که مار آید دلیل خلد شیطان را
سیه ماری به سوی خلد شیطان را دلیلستی
بجز از سایهٔ تو کی توان جستن عدیل تو
بهروی یار خزم زی که بییار و عدیلستی
مرا بر نیلیستی دیده شنجرفی به هجر اندر
تو را تا تودهٔ شنجرف اندر زیر نیلستی
قرامحمود یا خود شاملو ای طرهٔ جانان
سیه خیمه ترا اندر چه گلشن وز چه ایلستی
بیفشان خویش را تا گویمت تبت کجا باشد
بهخود بشکن بگویم تا به چینت چند میلستی
ز تیره ابر نوروزی همی بارد به لالستان
هرا دو دیده لالستان و تو ابر بخیلستی
بههرکس وعدهٔ فردوس اعلی از تو در طاعت
مگر خاک ره شاهنشه دین را وکیلستی
پناه دین حق نفس نبی مقصود حرف کن
علی کایینهٔ ذات خداوند جلیلستی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۷ - در مدح مقر بالخاقان معتمدالدوله منوچهرخان فرماید
ماه من ماند به سر و ار سرو جولان داشتی
سرو من ماند به ماه ار ماه دستان داشتی
ماه بودی ماه اگر چون سرو بودی بر زمین
سرو بودی سرو اگر چول ماه جولان داشتی
سرو من ماند به ماه و ماه من ماند به سرو
سرو اگر مه مه اگر سرو خرامان داشتی
سرو را ماند به بالا ماه را ماند به رخ
ماه اگر گفتی سرود و سو اگر جان داشتی
سرو بودی سرو اگر با مردمان گفتی سخن
ماه بودی ماه اگر چاه زنخدان داشتی
گفتمش سرو روان و خواندمش ماه تمام
سرو اگر بودی کمانکش ماه خفتان داشتی
قد او سروست و مویش مشک و رویش ماه اگر
سرو مار و مشک چین و ماه مژگان داشتی
آفتابش خواندمی بیگفتگو گر آفتاب
از زنخدان گوی مشکین زلف چوگان داشتی
پرنیان بودی به نرمی پیکرشگر پرنیان
با همه نرمی دلی چون سخت سندان داشتی
لاله بودی عارضش گر لاله پیرامون خویش
همچو مشکینخطّ او یک باغ ریحان داشتی
می نکردی کس گناه از بیم حرمان بهشت
چون نگار من بهشت ار حور و غلمان داشتی
از فراق آن پری مجنون شدی هرکس چو من
جان بریان جسم عریان چشمگریان داشتی
ترک شهرآشوب من ماند پری راگر پری
خوی رندان لعل خندان درّ دندان داشتی
ای بت پیمانهنوش ای شاهد پیمانگسل
کاش چون عشاق خوی و پاس و پیمان داشتی
خود لبت لعلیست کز خورشید میجستی خراج
اینچنین لعل درخشان گر بدخشان داشتی
همچو رخسار تو صادق بود در دعویّ حسن
هرکه چون زلفین مفتولت دو برهان داشتی
گر نکردی عدل سالار جهان تعمیر ملک
ملک شه را شورش حسن تو ویران داشتی
داور گیتی منوچهر آنکه برسودی به عرش
چرخ چارم گر چنین خورشید تابان داشتی
کی ربودی اهرمن زانگشت جم انگشتری
آصفیگر اینچنین دانا سلیمان داشتی
کوه بودی توسنش گر کوه بودی رهنورد
برق بودی خنجرش گر برق باران داشتی
گاه غوغا شرزه شیرش گفتمی گر شرزه شیر
از سنان چنگال و از شمشیر دندان داشتی
روز هیجا ژنده پیلش خواندمی گر ژنده پیل
از کمند جانستان خرطوم پیچان داشتی
توسنش باد وزانستی اگر باد وزان
جنبش برق و شکوه کوه ثهلان داشتی
اهل شرق و غرب گشتندی ز پا تا فرق غرق
گر سحابی چون عدویش جشم گریان داشتی
خنجر خونریز او را خواندمی رخشنده برق
برق اگر چون ابر موجانگیز طوفان داشتی
قدرش ار بودی مجسم صدهزاران ساله راه
برتری از منظر برجیس وکیوان داشتی
قهر جانکاهش اگر گشتی مصور در جهان
چنگ شیر و سهم پیل و سم ثعبان داشتی
در کفش شمشیر بودی اژدها گر اژدها
چون نهنگان جایگه در بحر عمان داشتی
میزبانگشتی اجل چون تیغش ار بر خوان رزم
دیو و دد را تا به روز حشر مهمان داشتی
گر نسیم خلق او یک ره وزیدی در جهان
سال و ماه و هفتهگیتی راگلستان داشتی
مرگ مانازادهٔ شمشیر گیهانسوز اوست
ورنه چون آلام دیگر مرگ درمان داشتی
حزم اوگر خواستی از روی حکمت پیل را
در دهان پشهیی تا حشر پنهان داشتی
حاش لله اگرکسیوی را ستودی در سخا
گر سخایی چون سخای معن و قاآن داشتی
بر روانم طعن و لعن از معن و قاآن هیچیک
همچو کهتر چاکرانش فضل و احسان داشتی
درصدفهر قطره اش می گشت صد عمانگهر
نسبتی با جود او گر ابر نیسان داشتی
بود آرش ترکمان چون او اگر مانند او
مرگ یکسو و نهان در پیش ترکان داشتی
خنجرشگر خواستی در روز هیجا خلق را
از لباس زندگی چون خویش عریان داشتی
گر نبودی عفو او عدلش ز روی انتقام
برگلوی مه طناب از تارکتان داشتی
حاجب مهرش اگر قهرش نگشتی گاهگاه
زینهار ار هیچ عاصی بیم عصیان داشتی
ملکبخشا تا ابد آباد بودی ملک فارس
از ازل گر چون تو سالاری نگهبان داشتی
مر ترا کردی مفوض شهریار ملکبخش
ملکی ار صدره فزون از ملک گیهان داشتی
ور ترا بودی مسلم ملک ایران اینچنین
کافرمگر روس هرگز قصد ایران داشتی
بود چون حزم تو گر حزم سکندر پایدار
دولتشکی تا به روز حشر پایان داشتی
گر به شوخی جاهلیگویدکه قاآنیّ راد
داشتی حبّ وطن در دل گر ایمان داشتی
گویمش خود کافرم گر هیچ مومن بیش ازین
جایگه در ملک شیراز از دل و جان داشتی
مینبد در پارس رادی تا ورا بخشد مراد
ورنه کی بیچاره عزم یزد وکرمان داشتی
شیر گردون را درافکندی به گردن پالهنگ
چون تو در دل هر که مهر شیر یزدان داشتی
حیدر صفدر کهگر با عرش می رفتی به خشم
از زبونی عرش را با فرش یکسان داشتی
گر نبودی روز هیجا پای عفوش در میان
ضرب بازویش خلل در چار ارکان داشتی
ور به دامان ولای او زدی ابلیس چنگ
از عطای کردگار امید غفران داشتی
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نجستی اعتصام
کی خلاصی از مضیق چاه و زندان داشتی
مختصرگو غیر ذات او نبودی در جهان
واجبی در بر اگر تشریف امکان داشتی
ای دریغا نیستی در دار دنیا مصطفی
ورنه در مدحش مرا انباز حسّان داشتی
ختمکن قاآنیا گفتارکزگفتار تو
وجد کردی کوه اگر گوش سخندان داشتی
سرو من ماند به ماه ار ماه دستان داشتی
ماه بودی ماه اگر چون سرو بودی بر زمین
سرو بودی سرو اگر چول ماه جولان داشتی
سرو من ماند به ماه و ماه من ماند به سرو
سرو اگر مه مه اگر سرو خرامان داشتی
سرو را ماند به بالا ماه را ماند به رخ
ماه اگر گفتی سرود و سو اگر جان داشتی
سرو بودی سرو اگر با مردمان گفتی سخن
ماه بودی ماه اگر چاه زنخدان داشتی
گفتمش سرو روان و خواندمش ماه تمام
سرو اگر بودی کمانکش ماه خفتان داشتی
قد او سروست و مویش مشک و رویش ماه اگر
سرو مار و مشک چین و ماه مژگان داشتی
آفتابش خواندمی بیگفتگو گر آفتاب
از زنخدان گوی مشکین زلف چوگان داشتی
پرنیان بودی به نرمی پیکرشگر پرنیان
با همه نرمی دلی چون سخت سندان داشتی
لاله بودی عارضش گر لاله پیرامون خویش
همچو مشکینخطّ او یک باغ ریحان داشتی
می نکردی کس گناه از بیم حرمان بهشت
چون نگار من بهشت ار حور و غلمان داشتی
از فراق آن پری مجنون شدی هرکس چو من
جان بریان جسم عریان چشمگریان داشتی
ترک شهرآشوب من ماند پری راگر پری
خوی رندان لعل خندان درّ دندان داشتی
ای بت پیمانهنوش ای شاهد پیمانگسل
کاش چون عشاق خوی و پاس و پیمان داشتی
خود لبت لعلیست کز خورشید میجستی خراج
اینچنین لعل درخشان گر بدخشان داشتی
همچو رخسار تو صادق بود در دعویّ حسن
هرکه چون زلفین مفتولت دو برهان داشتی
گر نکردی عدل سالار جهان تعمیر ملک
ملک شه را شورش حسن تو ویران داشتی
داور گیتی منوچهر آنکه برسودی به عرش
چرخ چارم گر چنین خورشید تابان داشتی
کی ربودی اهرمن زانگشت جم انگشتری
آصفیگر اینچنین دانا سلیمان داشتی
کوه بودی توسنش گر کوه بودی رهنورد
برق بودی خنجرش گر برق باران داشتی
گاه غوغا شرزه شیرش گفتمی گر شرزه شیر
از سنان چنگال و از شمشیر دندان داشتی
روز هیجا ژنده پیلش خواندمی گر ژنده پیل
از کمند جانستان خرطوم پیچان داشتی
توسنش باد وزانستی اگر باد وزان
جنبش برق و شکوه کوه ثهلان داشتی
اهل شرق و غرب گشتندی ز پا تا فرق غرق
گر سحابی چون عدویش جشم گریان داشتی
خنجر خونریز او را خواندمی رخشنده برق
برق اگر چون ابر موجانگیز طوفان داشتی
قدرش ار بودی مجسم صدهزاران ساله راه
برتری از منظر برجیس وکیوان داشتی
قهر جانکاهش اگر گشتی مصور در جهان
چنگ شیر و سهم پیل و سم ثعبان داشتی
در کفش شمشیر بودی اژدها گر اژدها
چون نهنگان جایگه در بحر عمان داشتی
میزبانگشتی اجل چون تیغش ار بر خوان رزم
دیو و دد را تا به روز حشر مهمان داشتی
گر نسیم خلق او یک ره وزیدی در جهان
سال و ماه و هفتهگیتی راگلستان داشتی
مرگ مانازادهٔ شمشیر گیهانسوز اوست
ورنه چون آلام دیگر مرگ درمان داشتی
حزم اوگر خواستی از روی حکمت پیل را
در دهان پشهیی تا حشر پنهان داشتی
حاش لله اگرکسیوی را ستودی در سخا
گر سخایی چون سخای معن و قاآن داشتی
بر روانم طعن و لعن از معن و قاآن هیچیک
همچو کهتر چاکرانش فضل و احسان داشتی
درصدفهر قطره اش می گشت صد عمانگهر
نسبتی با جود او گر ابر نیسان داشتی
بود آرش ترکمان چون او اگر مانند او
مرگ یکسو و نهان در پیش ترکان داشتی
خنجرشگر خواستی در روز هیجا خلق را
از لباس زندگی چون خویش عریان داشتی
گر نبودی عفو او عدلش ز روی انتقام
برگلوی مه طناب از تارکتان داشتی
حاجب مهرش اگر قهرش نگشتی گاهگاه
زینهار ار هیچ عاصی بیم عصیان داشتی
ملکبخشا تا ابد آباد بودی ملک فارس
از ازل گر چون تو سالاری نگهبان داشتی
مر ترا کردی مفوض شهریار ملکبخش
ملکی ار صدره فزون از ملک گیهان داشتی
ور ترا بودی مسلم ملک ایران اینچنین
کافرمگر روس هرگز قصد ایران داشتی
بود چون حزم تو گر حزم سکندر پایدار
دولتشکی تا به روز حشر پایان داشتی
گر به شوخی جاهلیگویدکه قاآنیّ راد
داشتی حبّ وطن در دل گر ایمان داشتی
گویمش خود کافرم گر هیچ مومن بیش ازین
جایگه در ملک شیراز از دل و جان داشتی
مینبد در پارس رادی تا ورا بخشد مراد
ورنه کی بیچاره عزم یزد وکرمان داشتی
شیر گردون را درافکندی به گردن پالهنگ
چون تو در دل هر که مهر شیر یزدان داشتی
حیدر صفدر کهگر با عرش می رفتی به خشم
از زبونی عرش را با فرش یکسان داشتی
گر نبودی روز هیجا پای عفوش در میان
ضرب بازویش خلل در چار ارکان داشتی
ور به دامان ولای او زدی ابلیس چنگ
از عطای کردگار امید غفران داشتی
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نجستی اعتصام
کی خلاصی از مضیق چاه و زندان داشتی
مختصرگو غیر ذات او نبودی در جهان
واجبی در بر اگر تشریف امکان داشتی
ای دریغا نیستی در دار دنیا مصطفی
ورنه در مدحش مرا انباز حسّان داشتی
ختمکن قاآنیا گفتارکزگفتار تو
وجد کردی کوه اگر گوش سخندان داشتی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۸ - و له من کلامه
تبارک ای نگار خلّخی ای ماه نوشادی
که داری بر غم دیرین ما هردم ز نو شادی
نخوردم هرچه خوردم قند چون لعلت بهشرینی
ندیدم هرچه دیدم سرو چون قدت به آزادی
برون شد هشتچیز از هشتچیزم بیتو ای دلبر
که هر غم از غمانم کرده بی آن هشت هشتادی
ز چم خوابو ز دلتابو ز رخآب و ز دل طاقت
زکفایمانزسر سامانزپیکرجانزجانشادی
تو ای ماه دو هفته کردهیی هر هفت و هر هفته
کند در حسن هر پیرایهیی زان هفت هفتادی
نبودی چون دل سخت تو شیرین بیستون ورنه
نکردی رخنه در وی تیشهٔ فولاد فرهادی
قوافی ذال بود و دال شد چون دیدم ای دلبر
کهصاد چشم مستتکرده از خال سیه ضادی
اگرنه صنع صباغی به من آموخت عشق تو
چرا مشکم همی کافور گشتو لالهام جادی
ترمشکینموی و شیرینگوی بربستی و بشکستی
ز مو دکان عطاری ز لب بازار قنادی
دمم دود و دلم کوره، عنا گاز و تنم آهن
بلا پتک و سرم سندان و پیشه عشق حدادی
اذاکان الغراب آید به یادم هر زمانکاید
دلم را در طریق عشق زاغ زلف تو هادی
اطیب المسک ام ربا الغوالی ام شذا ورد
کزو بوی حبیبم در مشام آید در این وادی
غزال نافر قد صاد اسدَ الغالبِ عن لحظٍ
بدیعست از چنان وحشیغزال اینگونه صیادی
که داری بر غم دیرین ما هردم ز نو شادی
نخوردم هرچه خوردم قند چون لعلت بهشرینی
ندیدم هرچه دیدم سرو چون قدت به آزادی
برون شد هشتچیز از هشتچیزم بیتو ای دلبر
که هر غم از غمانم کرده بی آن هشت هشتادی
ز چم خوابو ز دلتابو ز رخآب و ز دل طاقت
زکفایمانزسر سامانزپیکرجانزجانشادی
تو ای ماه دو هفته کردهیی هر هفت و هر هفته
کند در حسن هر پیرایهیی زان هفت هفتادی
نبودی چون دل سخت تو شیرین بیستون ورنه
نکردی رخنه در وی تیشهٔ فولاد فرهادی
قوافی ذال بود و دال شد چون دیدم ای دلبر
کهصاد چشم مستتکرده از خال سیه ضادی
اگرنه صنع صباغی به من آموخت عشق تو
چرا مشکم همی کافور گشتو لالهام جادی
ترمشکینموی و شیرینگوی بربستی و بشکستی
ز مو دکان عطاری ز لب بازار قنادی
دمم دود و دلم کوره، عنا گاز و تنم آهن
بلا پتک و سرم سندان و پیشه عشق حدادی
اذاکان الغراب آید به یادم هر زمانکاید
دلم را در طریق عشق زاغ زلف تو هادی
اطیب المسک ام ربا الغوالی ام شذا ورد
کزو بوی حبیبم در مشام آید در این وادی
غزال نافر قد صاد اسدَ الغالبِ عن لحظٍ
بدیعست از چنان وحشیغزال اینگونه صیادی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۹ - و له فی المدیحه
گشودی زلف قیرآگین جهان را قیروانکردی
نمودی چهر مهرآیین زمین را آسمانکردی
قمر آوردی از گردون به شاخ نارون دستی
گهر دزدیدی از عمان نهان در ناردان کردی
یکیگردندهکوهی را لقب سیمینسرین دادی
یکی باریک مویی را صفت لاغرمیان کردی
بدان فتراکگیسو نرمنرمک پای دل بستی
وزانشمشیر ابرو اندکاندک قصد جان کردی
دو پرچینکردیاز شبلبهگرد یکگلستانگل
وزان برچین پرچینم نژند و ناتوانکردی
نمودی چهره ماه آسمان را زآستان راندی
گشودی غنچهگنج شایگان را رایگانکردی
دو جلباب ازشب مشکین فکندی بر مهو پروین
و یا دربارهٔ ماچین دو برج از قیروانکردی
ز غم چون شام تاریکست روز روشنم تا تو
شب تاریک را بر روز روش سایبان کردی
ز چینگیسویمشکین فکندی رخنهام در دین
جزاک الله خیراً کز زره کار سنان کردی
ز بس نامهربانی با من ای آرام جانکردی
فلک را با همه نامهربانی مهربانکردی
نگارا دلبرا یارا دلاراما وفادارا
خجل زین نامهابادی که ما را بینشانکردی
پری بگریزد از آهن تو ای ماه پریچهره
چرا یکپاره آهن را نهان در پرنیان کردی
سرینت ازکمر پیدا میانت درکمر پنهان
به نقدت کوه سیمی هست اگر مویی زیان کردی
فکندی بر سرین از پس دو بویا سنبل مشکین
به نام زورقی را کز دو لنگر بادبان کردی
در اول ارغوانم را نمودی زعفران وآخر
ز خون دیده و دل زعفرانم ارغوان کردی
سیهشد رویت از خط وین خطا زان زلفکال سر زد
که صد ره در سیه کاری مر او را امتحان کردی
چه دهقانی که گه در زعفرانم ارغوان کشتی
چه صبّاغی که گاه از ارغوانم زعفران کردی
نگفتم زلف تو دزدست ازکیدش مباش ایمن
ازو غافل شدی تا یک طبق گوهر زیان کردی
کس از هندو شود ایمنکه بسپارد بدو گوهر
بتا بس سادییکاو را امین خودگمانکردی
سیاهی خانهکن را اختیار انجمن دادی
غرابی راهزن را رهنمای کاروان کردی
نهاینزلفتهمانهندو کهدلدزدیدیاز هرسو
کجا دیدی امانت زو که او را پاسبان کردی
نهاینزلفت همان رهزن که میزد راه مرد و زن
چهموجب شدکه او را خازنگنج روانکردی
نه این زلفت همان زنگیکش از رومست دلتنگی
چهشدکآوردیو در مرز رومشمرزبان کردی
نهاینزلفت همانکافرکه بردی دینو دل یکسر
چه شد کاندر حریمکعبه او را حکمران کردی
نه این زلفت همان شیطان که خصمی داشت با ایمان
چهشد کادمصفت زینسالبه“یثشرایگال کردکا
نه این زلف همان زاغی کزو ویرانه هر باغی
چه شدگان زغ را بر باغ عارض باغبانکردی
گره کردی چو مشت پهلوانان زلف مشکین را
به صد نیرنگ و فن افتادهیی را پهلوانکردی
الا ای زلف خم در خم چرایی اینچنین در هم
چهشدکامروز با ما همز نخوتسرگرانکردی
گهی بر مه زدی پهلو گهی با گل گرفتی خو
گهاز چنبرنمودیگو گهاز چین صولجانکردی
ز بس چین وگره داری به تن مانا زره داری
خدنگکینبزهداریاز آنقد چون کمان کردی
نه ماری از چه برگنج لآلی پاسبانگشتی
نه زاغی از چهبر شاخ صنوبر آشیان کردی
نه طاووسی چرا بر ساحت جنت قدم سودی
نه شیطانی چرا بر روضهٔ رضوان مکان کردی
تو خود یک مشت مو افزون نیی ای زلف حیرانم
که چون از بویجانپرور جهانرا بوستان کردی
همانا نافهٔ چینی نهفتی زیر هر چینی
و یا آهوی تاتاری به هر تاری نهانکردی
ز مویی اینچنین بویی مرا بالله شگفت آید
سیه زلفا مگر جیب و بغل پرمشک و بانکردی
کجا اسغفرالله مشک و بان این بوی و این نکهت
سیه زلفا گمانم آستین پر ضیمران کردی
نههرگز حاش لله ضیمران اینطیبو اینطیبت
سیه زلفا یقین جا در بهشت جاودانکردی
معاذالله بهشت جاودان این راح و این راحت
سه زلفا مگر الفت تو با حور جنان کردی
علیالله عارض حور جنان اینزیب و این زینت
سیه زلفا مگر روحالقدس را میهمانکردی
نیاید از دم روحالقدس این طیب طوبیلک
که از یکبوی جانپرور جهانی شادمان کردی
سیهزلفا تو خود برگو چهکردی تا شدی مشکین
که من اینها که بسرودم نه این کردی نه آن کردی
ولیکن بردهام بویی که این بو از چه شد پیدا
چرا سبستهگویمکاینچنین یا آنچنانکردی
نهانی رشوتی دادی نسیم صبح را وز او
غباری عاریت از درگه فخر زمان کردی
نمودی چهر مهرآیین زمین را آسمانکردی
قمر آوردی از گردون به شاخ نارون دستی
گهر دزدیدی از عمان نهان در ناردان کردی
یکیگردندهکوهی را لقب سیمینسرین دادی
یکی باریک مویی را صفت لاغرمیان کردی
بدان فتراکگیسو نرمنرمک پای دل بستی
وزانشمشیر ابرو اندکاندک قصد جان کردی
دو پرچینکردیاز شبلبهگرد یکگلستانگل
وزان برچین پرچینم نژند و ناتوانکردی
نمودی چهره ماه آسمان را زآستان راندی
گشودی غنچهگنج شایگان را رایگانکردی
دو جلباب ازشب مشکین فکندی بر مهو پروین
و یا دربارهٔ ماچین دو برج از قیروانکردی
ز غم چون شام تاریکست روز روشنم تا تو
شب تاریک را بر روز روش سایبان کردی
ز چینگیسویمشکین فکندی رخنهام در دین
جزاک الله خیراً کز زره کار سنان کردی
ز بس نامهربانی با من ای آرام جانکردی
فلک را با همه نامهربانی مهربانکردی
نگارا دلبرا یارا دلاراما وفادارا
خجل زین نامهابادی که ما را بینشانکردی
پری بگریزد از آهن تو ای ماه پریچهره
چرا یکپاره آهن را نهان در پرنیان کردی
سرینت ازکمر پیدا میانت درکمر پنهان
به نقدت کوه سیمی هست اگر مویی زیان کردی
فکندی بر سرین از پس دو بویا سنبل مشکین
به نام زورقی را کز دو لنگر بادبان کردی
در اول ارغوانم را نمودی زعفران وآخر
ز خون دیده و دل زعفرانم ارغوان کردی
سیهشد رویت از خط وین خطا زان زلفکال سر زد
که صد ره در سیه کاری مر او را امتحان کردی
چه دهقانی که گه در زعفرانم ارغوان کشتی
چه صبّاغی که گاه از ارغوانم زعفران کردی
نگفتم زلف تو دزدست ازکیدش مباش ایمن
ازو غافل شدی تا یک طبق گوهر زیان کردی
کس از هندو شود ایمنکه بسپارد بدو گوهر
بتا بس سادییکاو را امین خودگمانکردی
سیاهی خانهکن را اختیار انجمن دادی
غرابی راهزن را رهنمای کاروان کردی
نهاینزلفتهمانهندو کهدلدزدیدیاز هرسو
کجا دیدی امانت زو که او را پاسبان کردی
نهاینزلفت همان رهزن که میزد راه مرد و زن
چهموجب شدکه او را خازنگنج روانکردی
نه این زلفت همان زنگیکش از رومست دلتنگی
چهشدکآوردیو در مرز رومشمرزبان کردی
نهاینزلفت همانکافرکه بردی دینو دل یکسر
چه شد کاندر حریمکعبه او را حکمران کردی
نه این زلفت همان شیطان که خصمی داشت با ایمان
چهشد کادمصفت زینسالبه“یثشرایگال کردکا
نه این زلف همان زاغی کزو ویرانه هر باغی
چه شدگان زغ را بر باغ عارض باغبانکردی
گره کردی چو مشت پهلوانان زلف مشکین را
به صد نیرنگ و فن افتادهیی را پهلوانکردی
الا ای زلف خم در خم چرایی اینچنین در هم
چهشدکامروز با ما همز نخوتسرگرانکردی
گهی بر مه زدی پهلو گهی با گل گرفتی خو
گهاز چنبرنمودیگو گهاز چین صولجانکردی
ز بس چین وگره داری به تن مانا زره داری
خدنگکینبزهداریاز آنقد چون کمان کردی
نه ماری از چه برگنج لآلی پاسبانگشتی
نه زاغی از چهبر شاخ صنوبر آشیان کردی
نه طاووسی چرا بر ساحت جنت قدم سودی
نه شیطانی چرا بر روضهٔ رضوان مکان کردی
تو خود یک مشت مو افزون نیی ای زلف حیرانم
که چون از بویجانپرور جهانرا بوستان کردی
همانا نافهٔ چینی نهفتی زیر هر چینی
و یا آهوی تاتاری به هر تاری نهانکردی
ز مویی اینچنین بویی مرا بالله شگفت آید
سیه زلفا مگر جیب و بغل پرمشک و بانکردی
کجا اسغفرالله مشک و بان این بوی و این نکهت
سیه زلفا گمانم آستین پر ضیمران کردی
نههرگز حاش لله ضیمران اینطیبو اینطیبت
سیه زلفا یقین جا در بهشت جاودانکردی
معاذالله بهشت جاودان این راح و این راحت
سه زلفا مگر الفت تو با حور جنان کردی
علیالله عارض حور جنان اینزیب و این زینت
سیه زلفا مگر روحالقدس را میهمانکردی
نیاید از دم روحالقدس این طیب طوبیلک
که از یکبوی جانپرور جهانی شادمان کردی
سیهزلفا تو خود برگو چهکردی تا شدی مشکین
که من اینها که بسرودم نه این کردی نه آن کردی
ولیکن بردهام بویی که این بو از چه شد پیدا
چرا سبستهگویمکاینچنین یا آنچنانکردی
نهانی رشوتی دادی نسیم صبح را وز او
غباری عاریت از درگه فخر زمان کردی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۱ - در مدح جناب شریعتمدار حجةالاسلام آقا محمد مهدی کلباسی گوید
ای زلف یار من از بس معنبری
یک توده نافهای یک طبله عنبری
همسایهٔ چهی پیرایه بر مهی
آذین گلشنی زیب صنوبری
گرچه در آتشی پیوسته سرخوشی
مانا سیاوشی یا پور آزری
مرغ مطّوقی مشک مخلّقی
شام معلقی دود مدوری
جان معظمی روح مکرِّمی
رزق مجسّمی مکر مصوّری
یازی به روشنی گویی که کژدمی
جنبی فرازگنج ماناکه اژدری
بندی بههر دمی دلها بههر خمی
زلفا به موی تو نیکو دلاوری
از اشک و چهر من بس سیم و زر تراست
جعدا به جان تو بیحد توانگری
چون چهرهٔ بخیل چون ساقهٔ نخیل
پر عقده و خمی پر چین و چنبری
پیرامن قمر از مشک هالهای
برگردن پری از نافه پرگری
غایب بود غمم تا در مقابلی
حاضر بود دلم تا در برابری
گویی نهکافرم گویی نه ظالمم
واللهکه ظالمی بالله که کافری
ظالم نهیی چرا مردم به خون کشی
کافر نیی چرا ایمان زکف بری
طوفان اشک من عالم خراب کرد
تو سالمی مگر نوح پیمبری
با اینکه ازگناه داری رخی سیاه
در باغ جنتی برگردکوثری
بر مو فسون دمند افسونگرن و تو
هم مایهٔ فسون هم خود فسونگری
گر دیو راهزن ور دزد خانهکن
با آن پسر عمی با این برادری
بال فرشتهیی زانرو مکرمی
لام نوشتهیی زانرو مدوری
در موی پر شکن شیطان کند وطن
مو یا تو خود به فن شیطان دیگری
آن چهره آتشست تو دود آتشی
وان روی مجمرست تو عود مجمری
گاهی به شکل میم برگشته حلقهای
گاهی چو نقش لام خمّیده چنبری
اینخود ضرور نیست کز وصف تو قلم
خود عطسه میزند از بس معطری
تو درخور منی من درخور تو زانک
تو نادری به حسن من در سخنوری
هم من به حسن شعر مقبول عالمم
هم تو به حسن شعر مشهور کشوری
زلفا ستایشت زانرو کنمکه تو
چون خلق صدر دین نیک و معنبّری
مهدی هادی آنک نوکرده عدل او
آیین احمدی قانون حیدری
هر جا که قهر او فردوس دوزخی
هرجا که مهر او غسلین کوثری
با قدر و جاه او گر دم زند عدو
گو روبها مزن لاف غضنفری
با جسم و چشم خصم با قهر تو کند
هم موی ناچخی هم مژّه خنجری
ای مفتخر زمین از روی و رای تو
چونان که آسمان از ماه و مشتری
اخیار کاینات خارند و تو گلی
ابرار ممکنات برگند و تو بری
طبعت ز فرط جود ناکرده هیچ فرق
خاک سیاه را از زرِّ جعفری
با تو اگر حسود دعوی کند چه سود
بی شعله کی کند انگشت اخگری
زادی گر از جهان خود برتری از آن
اوکمبها خزف تو پاکگوهری
صفرست اگرچه هیچ لیکن ز رسم او
افزون شود عدد هرگه که بشمری
صفری بود جهان لیکن ترا در آن
بفزاید از عمل آیین سروری
به هر عمل خدای دادت به دهر جای
تا خود به یاد گنج ویرانه بسپری
یک نکته گویمت از بندهگوش دار
اما به شرط آنک ز انصاف نگذری
تو در لباس خود گویی ز من سخن
پس تو ز لعل خویش همچون سکندری
القاکنی ز دل اصغاکنی به سمع
بستانی آشکار در خفیه بسپری
طرزی دگر شنو تا گویمت عیان
از سلک شعر نه از راه ساحری
تو یک تنی به ذات لیک از ره صفات
افزونی از هزار چون نیک بنگری
هست آن هزار یک وین نیست جای شک
الفاظ مشترک آن بهکه بستری
من نیز یک تنم لیکن همیکنم
گاهی سخنوریگاهی قلندری
یکتن بهصد لباس یکفن بهصد اساس
گه همسر اناس گه همدم پری
قاآنیا خموش بسرا سخن بههوش
هم اینت ساحری هم اینت شاعری
اسرار خاصگان در محضر عوام
زین به کسی نگفت در منطق دری
یک توده نافهای یک طبله عنبری
همسایهٔ چهی پیرایه بر مهی
آذین گلشنی زیب صنوبری
گرچه در آتشی پیوسته سرخوشی
مانا سیاوشی یا پور آزری
مرغ مطّوقی مشک مخلّقی
شام معلقی دود مدوری
جان معظمی روح مکرِّمی
رزق مجسّمی مکر مصوّری
یازی به روشنی گویی که کژدمی
جنبی فرازگنج ماناکه اژدری
بندی بههر دمی دلها بههر خمی
زلفا به موی تو نیکو دلاوری
از اشک و چهر من بس سیم و زر تراست
جعدا به جان تو بیحد توانگری
چون چهرهٔ بخیل چون ساقهٔ نخیل
پر عقده و خمی پر چین و چنبری
پیرامن قمر از مشک هالهای
برگردن پری از نافه پرگری
غایب بود غمم تا در مقابلی
حاضر بود دلم تا در برابری
گویی نهکافرم گویی نه ظالمم
واللهکه ظالمی بالله که کافری
ظالم نهیی چرا مردم به خون کشی
کافر نیی چرا ایمان زکف بری
طوفان اشک من عالم خراب کرد
تو سالمی مگر نوح پیمبری
با اینکه ازگناه داری رخی سیاه
در باغ جنتی برگردکوثری
بر مو فسون دمند افسونگرن و تو
هم مایهٔ فسون هم خود فسونگری
گر دیو راهزن ور دزد خانهکن
با آن پسر عمی با این برادری
بال فرشتهیی زانرو مکرمی
لام نوشتهیی زانرو مدوری
در موی پر شکن شیطان کند وطن
مو یا تو خود به فن شیطان دیگری
آن چهره آتشست تو دود آتشی
وان روی مجمرست تو عود مجمری
گاهی به شکل میم برگشته حلقهای
گاهی چو نقش لام خمّیده چنبری
اینخود ضرور نیست کز وصف تو قلم
خود عطسه میزند از بس معطری
تو درخور منی من درخور تو زانک
تو نادری به حسن من در سخنوری
هم من به حسن شعر مقبول عالمم
هم تو به حسن شعر مشهور کشوری
زلفا ستایشت زانرو کنمکه تو
چون خلق صدر دین نیک و معنبّری
مهدی هادی آنک نوکرده عدل او
آیین احمدی قانون حیدری
هر جا که قهر او فردوس دوزخی
هرجا که مهر او غسلین کوثری
با قدر و جاه او گر دم زند عدو
گو روبها مزن لاف غضنفری
با جسم و چشم خصم با قهر تو کند
هم موی ناچخی هم مژّه خنجری
ای مفتخر زمین از روی و رای تو
چونان که آسمان از ماه و مشتری
اخیار کاینات خارند و تو گلی
ابرار ممکنات برگند و تو بری
طبعت ز فرط جود ناکرده هیچ فرق
خاک سیاه را از زرِّ جعفری
با تو اگر حسود دعوی کند چه سود
بی شعله کی کند انگشت اخگری
زادی گر از جهان خود برتری از آن
اوکمبها خزف تو پاکگوهری
صفرست اگرچه هیچ لیکن ز رسم او
افزون شود عدد هرگه که بشمری
صفری بود جهان لیکن ترا در آن
بفزاید از عمل آیین سروری
به هر عمل خدای دادت به دهر جای
تا خود به یاد گنج ویرانه بسپری
یک نکته گویمت از بندهگوش دار
اما به شرط آنک ز انصاف نگذری
تو در لباس خود گویی ز من سخن
پس تو ز لعل خویش همچون سکندری
القاکنی ز دل اصغاکنی به سمع
بستانی آشکار در خفیه بسپری
طرزی دگر شنو تا گویمت عیان
از سلک شعر نه از راه ساحری
تو یک تنی به ذات لیک از ره صفات
افزونی از هزار چون نیک بنگری
هست آن هزار یک وین نیست جای شک
الفاظ مشترک آن بهکه بستری
من نیز یک تنم لیکن همیکنم
گاهی سخنوریگاهی قلندری
یکتن بهصد لباس یکفن بهصد اساس
گه همسر اناس گه همدم پری
قاآنیا خموش بسرا سخن بههوش
هم اینت ساحری هم اینت شاعری
اسرار خاصگان در محضر عوام
زین به کسی نگفت در منطق دری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۳ - و له فی المدیحه
عقرب جراره دارد ماه من بر مشتری
یا ز سنبل بر شقایق حلقهٔ انگشتری
تو به عارن زهره و م مشتری از جان ترا
لیک کو آن زهره کایم زهرهات را مشتری
عقرب اندر زهره داری سنبله بر آفتاب
ذوذوابه در قمر داری ذنب در مشتری
مشک تر بر عاج داری ضیمران بر ارغوان
غالیه بر نسترن عنبر به گلبرک طری
مردمان عنبر ز بحر آرند و من از دیدگان
بحر آرم در غم آن زلفکان عنبری
یاد زلف حلقه حلقهٔ تست در سوزان دلم
همچو فولادین زره درکورهٔ آهنگری
ساحران کردند مار از رشته موسی از عصا
قبطیان ز افسون کلیم از معجز پیغمبری
وین دو ماری کز بر خورشید روی تو عیان
هر دو را نی حمل بر معجز توان نی ساحری
هردو گر سحر از چهدست مو سویشان در بغل
هر دو گر معجز چرا بر مه کنند افسونگری
گر ندیدستی میان آب نیلوفر دمد
بر رخ چون آب او بنگر خط نیلوفری
چونمگمدبتکبهسر دارمز حسرفروز و شب
تا ترا جوشان مگس بر گرد قند عسکری
یا ز سنبل بر شقایق حلقهٔ انگشتری
تو به عارن زهره و م مشتری از جان ترا
لیک کو آن زهره کایم زهرهات را مشتری
عقرب اندر زهره داری سنبله بر آفتاب
ذوذوابه در قمر داری ذنب در مشتری
مشک تر بر عاج داری ضیمران بر ارغوان
غالیه بر نسترن عنبر به گلبرک طری
مردمان عنبر ز بحر آرند و من از دیدگان
بحر آرم در غم آن زلفکان عنبری
یاد زلف حلقه حلقهٔ تست در سوزان دلم
همچو فولادین زره درکورهٔ آهنگری
ساحران کردند مار از رشته موسی از عصا
قبطیان ز افسون کلیم از معجز پیغمبری
وین دو ماری کز بر خورشید روی تو عیان
هر دو را نی حمل بر معجز توان نی ساحری
هردو گر سحر از چهدست مو سویشان در بغل
هر دو گر معجز چرا بر مه کنند افسونگری
گر ندیدستی میان آب نیلوفر دمد
بر رخ چون آب او بنگر خط نیلوفری
چونمگمدبتکبهسر دارمز حسرفروز و شب
تا ترا جوشان مگس بر گرد قند عسکری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۵ - و له فی المدیحه
ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری
مانا ز همنشینی خورشید عار داری
گویند از شهاب بود دیو را کناره
تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری
آشفتهحالتی چو پری دیدگان همانا
دیوانهیی از آنکه پری در جوار داری
هاروتوش معلقی اندر چه زنخدان
با زهره تا تعلق هاروتوار داری
بوی عبیر آید تا تو بسان عنبر
جا بر فراز مجمر چهرنگار داری
سوزد عبیر از آتش و تو آن عبیر خشکی
کآرایش و طراوت و تری ز نار داری
گهگردگوش حلقه وگه زیرگریی
گه پیچ و تاب عقرب و گه شکل مار داری
عقرب ز تیرگی به سوی روشنی گراید
تو قصد تیرهجان من از روی نار داری
ما را ز شرار نار فروزان فرار جوید
تو بر فراز نار فروزان قرار داری
گویی بن آزریکه در آذر بود مقامت
یا نی سیاوشی که در آتشگذار داری
مانی به افعییکه بود مهره در دهانش
تا در شکنج حلقه نهان گوشوار داری
همچون محک سیاهی و از چهر عشقبازان
بس شوشه زر خالصکاملعیار داری
مانی به غل شاه که چون خاینان دولت
دلهای ما مسلسل در یک قطار داری
مانا ز همنشینی خورشید عار داری
گویند از شهاب بود دیو را کناره
تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری
آشفتهحالتی چو پری دیدگان همانا
دیوانهیی از آنکه پری در جوار داری
هاروتوش معلقی اندر چه زنخدان
با زهره تا تعلق هاروتوار داری
بوی عبیر آید تا تو بسان عنبر
جا بر فراز مجمر چهرنگار داری
سوزد عبیر از آتش و تو آن عبیر خشکی
کآرایش و طراوت و تری ز نار داری
گهگردگوش حلقه وگه زیرگریی
گه پیچ و تاب عقرب و گه شکل مار داری
عقرب ز تیرگی به سوی روشنی گراید
تو قصد تیرهجان من از روی نار داری
ما را ز شرار نار فروزان فرار جوید
تو بر فراز نار فروزان قرار داری
گویی بن آزریکه در آذر بود مقامت
یا نی سیاوشی که در آتشگذار داری
مانی به افعییکه بود مهره در دهانش
تا در شکنج حلقه نهان گوشوار داری
همچون محک سیاهی و از چهر عشقبازان
بس شوشه زر خالصکاملعیار داری
مانی به غل شاه که چون خاینان دولت
دلهای ما مسلسل در یک قطار داری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۶ - در ستایش شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طابالله ثراه گوید
ای زلف یار چرا آشفته و دژمی
همخوابهٔ قمری همسایهٔ صنمی
من رند نامهسیاه تو از چه روسیهی
من زیر بار غمم تو از چه پشتخمی
نینی تو نیز عبث خم نیستی و سیاه
دلهای خستهکشی در آفتاب چمی
عودی بر آتش و دود در دیده از تو برفت
چون دود رفته به چشم خون گریم از تو همی
ماه فلک سپرد عقرب مهی به دو روز
تو عقرب و سپری ماه فلک بدمی
گر گاهگاه دمد مهر فلک ز ذنب
تو آن ذنب که ز مهر پوسته می بدمی
پشتت خمیده ز بس بار تو عنبر و بان
زانرو به هر نفسی افتی به هر قدمی
فرشت چو محتشمان دیبا و از غم تو
گر دیده خاکنشین هرجاکه محتشمی
نه پور آزر وگشت آذر ترا چمنی
نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمی
چنگی به هیأت و هست مر تار تار ترا
از نالهٔ دل زار آهنگ زیر و بمی
خلقی ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو
بر قبلهگاه مغان پیراهن حرمی
چندانکه از تو رمد دل همچو صعوه ز باز
تو اژدها صفتش درکشی بهدمی
گاهی ز سنبل تر بر ارغوان ز رهی
گاهی ز مشک سیاه بر سرخ گل رقمی
چونمشکبدهمیهستیبهرنگو بهبوی
چون مشک بیدینی رنگ زمانه همی
رنگ سپر غمیت غم بسترد ز دلم
زین در همی تو مگر خود پیسپار غمی
بر آتشین رخ دوست ضراب پادشهی
کز حلقه حلقهٔ خویش هرگونزنی درمی
گه گه به عارض خویش گر یار کم کندت
غم نیست چون تو شبی در نوبهارکمی
فرداکه آذر و دی افروخت چهرهٔ او
چون من به پیش ملک سر سوده بر قدمی
شاهیکه او ز ملوک بر سروری علمست
چونانکه در سپهی در برتری علمی
چون رای او به فروغ چون دست او به سخا
پرتو نداده مهیگوهر نزاده یمی
ای کز بلندی قدر در خورد تاج کیی
وی کز جلالت و شأن شایان تخت جمی
از روی دانش و دین وز راه دولت و ملک
شایستهٔ عربی بایستهٔ عجمی
در کارهای خطیر چون عقل معتبری
وز اعتقاد درست چون شرع محترمی
در منع بدکنشان هم شیوهٔ خردی
در دفعکجمنشان همپیشهٔ قسمی
چون صدق موتمنی چون عقل معتمدی
چون رزق مکتسبی چون عمر مغتنمی
از بس تواضع و لطف از بس عطا و کرم
درویش و پادشهی محتاج و محتشمی
فضلی به صاحب ری داری ز فضل و هنر
کاو صاحب قلمست تو صاحبکرمی
شمشیر در کف تو دانی مشابه چیست
در دست اصل وجود سرمایهٔ عدمی
از بس ضیا و بها میبینمتکه مهی
از بس عطا و کرم پندارمت که یمی
در روز فتنه و کین هان روزگار اثری
درگاه شادی و فر هین مشتری شیمی
در عقل و هوش و خرد بیمثل و بیشبهی
سرمایهٔ خردی پیرایهٔ هممی
شایدکه از توکند فخر آنچه نقش وجود
کامد ز هستی تو کامل وجود همی
همخوابهٔ قمری همسایهٔ صنمی
من رند نامهسیاه تو از چه روسیهی
من زیر بار غمم تو از چه پشتخمی
نینی تو نیز عبث خم نیستی و سیاه
دلهای خستهکشی در آفتاب چمی
عودی بر آتش و دود در دیده از تو برفت
چون دود رفته به چشم خون گریم از تو همی
ماه فلک سپرد عقرب مهی به دو روز
تو عقرب و سپری ماه فلک بدمی
گر گاهگاه دمد مهر فلک ز ذنب
تو آن ذنب که ز مهر پوسته می بدمی
پشتت خمیده ز بس بار تو عنبر و بان
زانرو به هر نفسی افتی به هر قدمی
فرشت چو محتشمان دیبا و از غم تو
گر دیده خاکنشین هرجاکه محتشمی
نه پور آزر وگشت آذر ترا چمنی
نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمی
چنگی به هیأت و هست مر تار تار ترا
از نالهٔ دل زار آهنگ زیر و بمی
خلقی ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو
بر قبلهگاه مغان پیراهن حرمی
چندانکه از تو رمد دل همچو صعوه ز باز
تو اژدها صفتش درکشی بهدمی
گاهی ز سنبل تر بر ارغوان ز رهی
گاهی ز مشک سیاه بر سرخ گل رقمی
چونمشکبدهمیهستیبهرنگو بهبوی
چون مشک بیدینی رنگ زمانه همی
رنگ سپر غمیت غم بسترد ز دلم
زین در همی تو مگر خود پیسپار غمی
بر آتشین رخ دوست ضراب پادشهی
کز حلقه حلقهٔ خویش هرگونزنی درمی
گه گه به عارض خویش گر یار کم کندت
غم نیست چون تو شبی در نوبهارکمی
فرداکه آذر و دی افروخت چهرهٔ او
چون من به پیش ملک سر سوده بر قدمی
شاهیکه او ز ملوک بر سروری علمست
چونانکه در سپهی در برتری علمی
چون رای او به فروغ چون دست او به سخا
پرتو نداده مهیگوهر نزاده یمی
ای کز بلندی قدر در خورد تاج کیی
وی کز جلالت و شأن شایان تخت جمی
از روی دانش و دین وز راه دولت و ملک
شایستهٔ عربی بایستهٔ عجمی
در کارهای خطیر چون عقل معتبری
وز اعتقاد درست چون شرع محترمی
در منع بدکنشان هم شیوهٔ خردی
در دفعکجمنشان همپیشهٔ قسمی
چون صدق موتمنی چون عقل معتمدی
چون رزق مکتسبی چون عمر مغتنمی
از بس تواضع و لطف از بس عطا و کرم
درویش و پادشهی محتاج و محتشمی
فضلی به صاحب ری داری ز فضل و هنر
کاو صاحب قلمست تو صاحبکرمی
شمشیر در کف تو دانی مشابه چیست
در دست اصل وجود سرمایهٔ عدمی
از بس ضیا و بها میبینمتکه مهی
از بس عطا و کرم پندارمت که یمی
در روز فتنه و کین هان روزگار اثری
درگاه شادی و فر هین مشتری شیمی
در عقل و هوش و خرد بیمثل و بیشبهی
سرمایهٔ خردی پیرایهٔ هممی
شایدکه از توکند فخر آنچه نقش وجود
کامد ز هستی تو کامل وجود همی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۷ - و له من کلامه
ترک کشتیگیر من میل شنا دارد همی
وانچه بیمیلی بود با آشنا دارد همی
نگذرد بر لب ز میل آشنایانش حدیث
ور حدیثی دارد از میل و شنا دارد همی
میندارم زهره تاگویم به هنگام شنا
زهره را مایل به خط استوا دارد همی
ازکمر بگذشته زلف تابدارش ای شگفت
میندانم کز کمر قصد کجا دارد همی
گنج سیم اندرکمر مانا مگر دارد سراغ
تا زگنج سیم کام دل روا دارد همی
زلفش آری اژدرست و گنج بیند در کمر
هر کمر کاو گنج دارد اژدها دارد همی
پهلوانی میکند با اهل دل گیسوی او
بنگر آن افتاده اندر سر چها دارد همی
میرباید زلف مشکینش دل از خوبان مگر
زلف او خاصیت آهنربا دارد همی
با سر زلفش که یک اقلیم دل پابست اوست
روز و شب مسکین دل من ماجرا دارد همی
چون نماید میل کشتی کِشتی صبر مرا
زآب چشمان غرقهٔ بحر فنا دارد همی
میل چون جنبد به دستش میل من جنبد چنانک
تا دوصد فرسنگم از دانش جدا دارد همی
چون به چرخ آید بتابد روی هر ساعت زمن
نسبتی مانا به چرخ بیوفا دارد همی
رند و قلاشست در ظاهر ولیکن در نهفت
پاکدامن خویش را چون پوریا دارد همی
پیکرش یک توده نسرینست و یکخروار سیم
سیم و نسرین را دریغ از ما چرا دارد همی
سیمو نسرینش ز اشکلالهگونو ضعف دل
سیم و نسرینم عقیق و کهربا دارد همی
یاسمینست آن نه پیکر ارغوانست آن نه خط
روی و پیکر کی چنین فرّ و بها دارد همی
هیچ دیدی یاسمین را سخت سندان در بغل
یا شنبدی کارغوان مشک ختا دارد همی
بر فراز نخل قد سیمای سیمینش عیان
یا نه بر سرو روان بدرالدجی دارد همی
چشم و ابرو خال و گیسو قامت و رو زلف و لب
در کمین خلق دزدی جابجا دارد همی
دولت وصلی که شاهان جهان را آرزوست
وقف قلّاشان و رندان کرده تا دارد همی
تخت عاجش را نهدیدست و نهبیند هیچکس
تا نگار پارسیدل پارسا دارد همی
گاه گاهی بوسهای گر می دهد عیبش مکن
اینقدر بر خلق بخشایش روا دارد همی
غیر وی از وی نخواهد هرکه باشد پاکباز
پاکباز از هرچه جز جانان ابا دارد همی
ویحک از بالای دلبندش که چون پوشد قبا
صد خیابان نارون در یک قبا دارد همی
وقف خوبان کرده قاآنی مگر گفتار خویش
کاینهمه زیشان به لب مدح و ثنا دارد همی
تا نه پنداری هوسناکست و هر جا شاهدیست
خویش رادزدیدهبر جورش رضا دارد همی
طبع را میآزماید در مضامین شگرف
وزسخن سنجان امید مرحبا دارد همی
ورنه هم یکتا خدا داند که اندر شرق و غرب
روی دل در هرچه دارد در خدا دارد همی
او به یاری بسته دل کش نیست هستی ز آب و گل
در وجودش آب و گل نشو و نما دارد همی
چون ولا خواهد بلا خواهد از آنرو روز و شب
خاطر از بالای خوبان در بلا دارد همی
وانچه بیمیلی بود با آشنا دارد همی
نگذرد بر لب ز میل آشنایانش حدیث
ور حدیثی دارد از میل و شنا دارد همی
میندارم زهره تاگویم به هنگام شنا
زهره را مایل به خط استوا دارد همی
ازکمر بگذشته زلف تابدارش ای شگفت
میندانم کز کمر قصد کجا دارد همی
گنج سیم اندرکمر مانا مگر دارد سراغ
تا زگنج سیم کام دل روا دارد همی
زلفش آری اژدرست و گنج بیند در کمر
هر کمر کاو گنج دارد اژدها دارد همی
پهلوانی میکند با اهل دل گیسوی او
بنگر آن افتاده اندر سر چها دارد همی
میرباید زلف مشکینش دل از خوبان مگر
زلف او خاصیت آهنربا دارد همی
با سر زلفش که یک اقلیم دل پابست اوست
روز و شب مسکین دل من ماجرا دارد همی
چون نماید میل کشتی کِشتی صبر مرا
زآب چشمان غرقهٔ بحر فنا دارد همی
میل چون جنبد به دستش میل من جنبد چنانک
تا دوصد فرسنگم از دانش جدا دارد همی
چون به چرخ آید بتابد روی هر ساعت زمن
نسبتی مانا به چرخ بیوفا دارد همی
رند و قلاشست در ظاهر ولیکن در نهفت
پاکدامن خویش را چون پوریا دارد همی
پیکرش یک توده نسرینست و یکخروار سیم
سیم و نسرین را دریغ از ما چرا دارد همی
سیمو نسرینش ز اشکلالهگونو ضعف دل
سیم و نسرینم عقیق و کهربا دارد همی
یاسمینست آن نه پیکر ارغوانست آن نه خط
روی و پیکر کی چنین فرّ و بها دارد همی
هیچ دیدی یاسمین را سخت سندان در بغل
یا شنبدی کارغوان مشک ختا دارد همی
بر فراز نخل قد سیمای سیمینش عیان
یا نه بر سرو روان بدرالدجی دارد همی
چشم و ابرو خال و گیسو قامت و رو زلف و لب
در کمین خلق دزدی جابجا دارد همی
دولت وصلی که شاهان جهان را آرزوست
وقف قلّاشان و رندان کرده تا دارد همی
تخت عاجش را نهدیدست و نهبیند هیچکس
تا نگار پارسیدل پارسا دارد همی
گاه گاهی بوسهای گر می دهد عیبش مکن
اینقدر بر خلق بخشایش روا دارد همی
غیر وی از وی نخواهد هرکه باشد پاکباز
پاکباز از هرچه جز جانان ابا دارد همی
ویحک از بالای دلبندش که چون پوشد قبا
صد خیابان نارون در یک قبا دارد همی
وقف خوبان کرده قاآنی مگر گفتار خویش
کاینهمه زیشان به لب مدح و ثنا دارد همی
تا نه پنداری هوسناکست و هر جا شاهدیست
خویش رادزدیدهبر جورش رضا دارد همی
طبع را میآزماید در مضامین شگرف
وزسخن سنجان امید مرحبا دارد همی
ورنه هم یکتا خدا داند که اندر شرق و غرب
روی دل در هرچه دارد در خدا دارد همی
او به یاری بسته دل کش نیست هستی ز آب و گل
در وجودش آب و گل نشو و نما دارد همی
چون ولا خواهد بلا خواهد از آنرو روز و شب
خاطر از بالای خوبان در بلا دارد همی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۸ - و له فی المدیحه
اگر هرکس نماید میش را در عید قربانی
منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی
نهکی قربانکنم خویشت همان قربانکنم میشت
از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی
نه مپذیر از من ای جانان که جانداریکنم بیجان
بهل خود را کنم قربان که برهم زین گرانجانی
بهگیسویتکه از سویت به دیگرسو نتابم رخ
گرم صد بار چونگیسو بهگرد سر بگردانی
مرا چشمیست اشکافشان بر او سا زلف مشکافشان
که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی
شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر
فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی
به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را
سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی
قلم در دست کاتب گر نماید ناله حق دارد
که خلقش لال میدانند با آن نطق پنهانی
اگر خواهد دلت از ذوقگمنامی خبر یابد
چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی
مرا پیری خراباتی شبیگفت از نکوذاتی
کهایطفل مناجاتی چهمیگویی چه میخوانی
همی الله میگویی مگرگمگشته میجویی
منم مقصد چه میپویی منم منزل چه میرانی
تراکیگفت پیغمبرکه یااللهکن از بر
ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی
نگفتتکل شیء هالک الا وجهه یزدان
تو تازیخوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی
تو سر تا پا همه بیمی گرفتار زر و سیمی
ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی
به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر
که نتوان کند از خیبر در از نیروی جسمانی
دلی آور به کف صافی کت آید در زمان کافی
چو دونان چند میلافی به حکمتهای یونانی
روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد
نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی
اگر لبتشنهیی رو آب پیداکن ترا زین چه
که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی
همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد
گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی
همن خاکست کز وی قوت سازد باز از آن نطفه
وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی
گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق
شوند ار خاکباز از یکدگرشان فرق نتوانی
همه آیینهرویان جمله از خاکند سرتاسر
هم از رندی بود کاین خاک خود را خوانده ظلمانی
بود آب حیات این نقش و صورتهای جانپرور
که در ظلمات خاکی کرده پنهان صنع سبحانی
مرا زین حقهبازی همت آن پیرکرد آگه
که چون طفلان نگردم گرد سالوسات لامانی
دریغا دیر دانستمکه دانایی زیان دارد
پریشانخاطرم تا روز محشر زین پشیمانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
به رشته آه چون غم راز دل بیرون کشم گویی
که بیژن رابرون آرد ز چهگرد سجستانی
مرا زین تندرستی هر زمان سستی پدید آید
ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی
چو باشد میل دستارم که پرگردد پرستارم
بهل دردی بهدست آرم که برهم زین تنآسانی
چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم
چرا بر سر گذارم گنبد قابوس جرجانی
گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی
خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی
شوم زین پس مگر چاه زنخدانی بهدست آرم
که در وی چون علی گویم بسی اسرار پنهانی
کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم
به شکرخندهگوید تنگدلگشتست قاآنی
بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید
سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی
به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم
که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی
اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون
چرا خمگشته میجنبند چو طفلان دبستانی
شفاعتگرکند ابلیس را روز جزا عفوش
گمان دارمکه برهاندش از آن آلودهدامانی
حدیث از فتنه در عهدش نمیگویند دانایان
مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی
هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر
که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی
سیهموران خورند و سرخماران افکنند از دم
شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی
تو پنداریکه از نسل عصای موسیند آنان
که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی
اسان قورخانهٔ او بود چندانکه در دنیا
شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی
الا شاه ملک طینت که میبتوانی از قدرت
دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی
هرآن دهقانکه جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد
ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی
منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی
نهکی قربانکنم خویشت همان قربانکنم میشت
از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی
نه مپذیر از من ای جانان که جانداریکنم بیجان
بهل خود را کنم قربان که برهم زین گرانجانی
بهگیسویتکه از سویت به دیگرسو نتابم رخ
گرم صد بار چونگیسو بهگرد سر بگردانی
مرا چشمیست اشکافشان بر او سا زلف مشکافشان
که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی
شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر
فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی
به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را
سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی
قلم در دست کاتب گر نماید ناله حق دارد
که خلقش لال میدانند با آن نطق پنهانی
اگر خواهد دلت از ذوقگمنامی خبر یابد
چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی
مرا پیری خراباتی شبیگفت از نکوذاتی
کهایطفل مناجاتی چهمیگویی چه میخوانی
همی الله میگویی مگرگمگشته میجویی
منم مقصد چه میپویی منم منزل چه میرانی
تراکیگفت پیغمبرکه یااللهکن از بر
ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی
نگفتتکل شیء هالک الا وجهه یزدان
تو تازیخوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی
تو سر تا پا همه بیمی گرفتار زر و سیمی
ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی
به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر
که نتوان کند از خیبر در از نیروی جسمانی
دلی آور به کف صافی کت آید در زمان کافی
چو دونان چند میلافی به حکمتهای یونانی
روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد
نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی
اگر لبتشنهیی رو آب پیداکن ترا زین چه
که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی
همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد
گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی
همن خاکست کز وی قوت سازد باز از آن نطفه
وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی
گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق
شوند ار خاکباز از یکدگرشان فرق نتوانی
همه آیینهرویان جمله از خاکند سرتاسر
هم از رندی بود کاین خاک خود را خوانده ظلمانی
بود آب حیات این نقش و صورتهای جانپرور
که در ظلمات خاکی کرده پنهان صنع سبحانی
مرا زین حقهبازی همت آن پیرکرد آگه
که چون طفلان نگردم گرد سالوسات لامانی
دریغا دیر دانستمکه دانایی زیان دارد
پریشانخاطرم تا روز محشر زین پشیمانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
به رشته آه چون غم راز دل بیرون کشم گویی
که بیژن رابرون آرد ز چهگرد سجستانی
مرا زین تندرستی هر زمان سستی پدید آید
ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی
چو باشد میل دستارم که پرگردد پرستارم
بهل دردی بهدست آرم که برهم زین تنآسانی
چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم
چرا بر سر گذارم گنبد قابوس جرجانی
گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی
خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی
شوم زین پس مگر چاه زنخدانی بهدست آرم
که در وی چون علی گویم بسی اسرار پنهانی
کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم
به شکرخندهگوید تنگدلگشتست قاآنی
بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید
سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی
به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم
که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی
اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون
چرا خمگشته میجنبند چو طفلان دبستانی
شفاعتگرکند ابلیس را روز جزا عفوش
گمان دارمکه برهاندش از آن آلودهدامانی
حدیث از فتنه در عهدش نمیگویند دانایان
مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی
هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر
که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی
سیهموران خورند و سرخماران افکنند از دم
شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی
تو پنداریکه از نسل عصای موسیند آنان
که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی
اسان قورخانهٔ او بود چندانکه در دنیا
شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی
الا شاه ملک طینت که میبتوانی از قدرت
دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی
هرآن دهقانکه جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد
ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۹ - در مدح امیرالامراء العظام حسینخان نظامالدوله فرماید
ای ترک سیهچشم سراپا همه جانی
تنها نه همین جان منی جان جهانی
با ما به ازین باش از آنرو که در آفاق
آن چیز که هست از همه بهتر تو همانی
دنیا کند از فضل و شرف فخر به عقبی
تا حسن تو باقیست درین عالم فانی
امروز تویی دشمن مردم به حقیقت
کاشوب تن و شور دل و آفت جانی
سروی نهگلی نه ملکی نه قمری نه
آنقدر نکوییکه ندانم به چه مانی
مسکین دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ
کاش این دل سودازده از من بستانی
گر غایبی از من چه شکایتکنم از تو
تو مردمک چشم از آنروی نهانی
یاد آیدت آن روز که گفتم به تو در باغ
بنشین برگلکاتش بلبل بنشانی
گفتیکه من و باغکدامیم نکوتر
گفتم تو بهر زانکه تو ایمن ز خزانی
گفتی چه خوشم آید ازین سرو ستاده
گفتم ز تو من خوشترم آید که روانی
از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت
زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی
تل سمنی بینم از آن موی میانت
باریکخیالی نگر و چربزبانی
جز عکس رخ خوب تو در آینه و آب
حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثانی
پرسی همی از من که گل سرخ کدام است
جانا توگل سرخ تصور نتوانی
کانجا که تویی رنگ گل سرخ شود زرد
اینستکه هرگز تو گل سرخ ندانی
دانیکه چرا دارمت اینگونه همی دوست
زآنرویکه چون بخت خداوند جهانی
فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو
کز خنجر او رشک برد برق یمانی
سالار ظفرمند عدوبند حسین خان
کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی
آن صدر فلکقدر که در مطبخ جودش
افلاک قدورند و مه و مهر اوانی
خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر
روزیخور خوانش چه اعالی چه ادانی
ای طفل هنر را دل وقّاد تو دایه
وی کاخِ کرم را کفِ فیاضِ تو بانی
گر خلد نهم خوانمت از خلق همینی
ور چرخ دهم دانمت از قدر همانی
از فخر در ایوان سخا صدرنشینی
وز تیغ به میدان وغا فتنه نشانی
چو جان که به پیرامنش از جسم حصارست
محصور زمیناستی و سالار زمانی
هرچند به یک شبر میانست ترا جای
از جاه بر از حوصلهٔکون و مکانی
گیتی مگر از حق ز پی فخر نشان خواست
کز فخر تو بر پیکر آفاق نشانی
مختار همه خلقی و مجبور سخایی
منشار سر خصمی و منشور امانی
بستان امل را به سخا ابر بهاری
پالیز اجل را به وغا باد خزانی
باکجروشان بسکه بدی ظن من اینست
کایدون به فلک دشمن برج سرطانی
بیند ز پی بذلکرم دیدهٔ حزمت
ناگفته ز دل صورت آمال و امانی
از شوق مدیح تو چو حمام زنانست
مغز سرم از غلغلهٔ جوش معانی
وآیند معانی به لبم خود به خود از حرص
بیکسوت الفاظ و تراکیب معانی
مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست
از فضل خدا خاصیت سبع مثانی
در مشت تو روزی به عدو کرد کمان پشت
پیوسته پیّ مالشُ دو گوش کمانی
رمح تو به آزار عدو کرد زبان تیز
زان در صدد تیزی بازار سنانی
پیکان تو پیکیست سبکسیر که چون جان
جا در دل دشمنکند از تیز لسانی
بیچاره شبان در بر گرگان شده مزدور
زیراکه به عهد توکند گرگ شبانی
میدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستی
در یک نفسش طی کند از گرم عنانی
جز راستی از تیر ندیدی به چه تقصیر
چون کجروشانش ز بر خویش برانی
نینی به سویکج رو شانش بفرستی
تا راستی کیش تو بینند عیانی
از دیدن تو خصم شود زرد مگر تو
اندر دل او موجب درد یرقانی
در باس توگیرد دل بدخواه مگر تو
اندر دل او مورث رنج خفقانی
فرمانده دنیایی و فرمانبر خسرو
ویران کن دریایی و برهمزن کانی
در خلد کشد گر تف تیغ تو زبانه
رضوان شود از بیم زبونتر ز زبانی
دو روز به یک حکم تو صد نهر روان شد
نینیکه درین معجزه رمزیست نهانی
از خجلت حلم تو زمین یکسره شد آب
وانگاه ز احکام تو آموخت روانی
کامی نه که از لقمهٔ جود تو نجنبد
بخبخ تو مگر تالی عید رمضانی
گفتینکشم دشمن خود را به سوی خویش
بسیار منت تجربه کردم نه چنانی
زیراکه دوصد مرتبه دیدم به خم خام
دو رقعه عدو را به سوی خویشکشانی
نیشکّر از فخر ببالد که تو چون نی
در طاعت و در خدمت شه بسته میانی
صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم
بربسته در غم به رخم چرخکیانی
ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست
غم نیستکه تاگویم از آنم برهانی
جز خواهش بوسیدنکامت بروانم
کامی نبود تا که بدانم نرسانی
هم اسب نخواهم ز تو خواهمکه پیاده
همچون فلکم در جلو خود بدوانی
نی چون فلکم بخش یکی اسب سبکرو
کز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهانی
تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش
بربسته به طاعت کمر ملکستانی
از حکم ملک هرچه زمینست بگیری
بر روی زمین تا که زمانست بمانی
تنها نه همین جان منی جان جهانی
با ما به ازین باش از آنرو که در آفاق
آن چیز که هست از همه بهتر تو همانی
دنیا کند از فضل و شرف فخر به عقبی
تا حسن تو باقیست درین عالم فانی
امروز تویی دشمن مردم به حقیقت
کاشوب تن و شور دل و آفت جانی
سروی نهگلی نه ملکی نه قمری نه
آنقدر نکوییکه ندانم به چه مانی
مسکین دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ
کاش این دل سودازده از من بستانی
گر غایبی از من چه شکایتکنم از تو
تو مردمک چشم از آنروی نهانی
یاد آیدت آن روز که گفتم به تو در باغ
بنشین برگلکاتش بلبل بنشانی
گفتیکه من و باغکدامیم نکوتر
گفتم تو بهر زانکه تو ایمن ز خزانی
گفتی چه خوشم آید ازین سرو ستاده
گفتم ز تو من خوشترم آید که روانی
از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت
زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی
تل سمنی بینم از آن موی میانت
باریکخیالی نگر و چربزبانی
جز عکس رخ خوب تو در آینه و آب
حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثانی
پرسی همی از من که گل سرخ کدام است
جانا توگل سرخ تصور نتوانی
کانجا که تویی رنگ گل سرخ شود زرد
اینستکه هرگز تو گل سرخ ندانی
دانیکه چرا دارمت اینگونه همی دوست
زآنرویکه چون بخت خداوند جهانی
فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو
کز خنجر او رشک برد برق یمانی
سالار ظفرمند عدوبند حسین خان
کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی
آن صدر فلکقدر که در مطبخ جودش
افلاک قدورند و مه و مهر اوانی
خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر
روزیخور خوانش چه اعالی چه ادانی
ای طفل هنر را دل وقّاد تو دایه
وی کاخِ کرم را کفِ فیاضِ تو بانی
گر خلد نهم خوانمت از خلق همینی
ور چرخ دهم دانمت از قدر همانی
از فخر در ایوان سخا صدرنشینی
وز تیغ به میدان وغا فتنه نشانی
چو جان که به پیرامنش از جسم حصارست
محصور زمیناستی و سالار زمانی
هرچند به یک شبر میانست ترا جای
از جاه بر از حوصلهٔکون و مکانی
گیتی مگر از حق ز پی فخر نشان خواست
کز فخر تو بر پیکر آفاق نشانی
مختار همه خلقی و مجبور سخایی
منشار سر خصمی و منشور امانی
بستان امل را به سخا ابر بهاری
پالیز اجل را به وغا باد خزانی
باکجروشان بسکه بدی ظن من اینست
کایدون به فلک دشمن برج سرطانی
بیند ز پی بذلکرم دیدهٔ حزمت
ناگفته ز دل صورت آمال و امانی
از شوق مدیح تو چو حمام زنانست
مغز سرم از غلغلهٔ جوش معانی
وآیند معانی به لبم خود به خود از حرص
بیکسوت الفاظ و تراکیب معانی
مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست
از فضل خدا خاصیت سبع مثانی
در مشت تو روزی به عدو کرد کمان پشت
پیوسته پیّ مالشُ دو گوش کمانی
رمح تو به آزار عدو کرد زبان تیز
زان در صدد تیزی بازار سنانی
پیکان تو پیکیست سبکسیر که چون جان
جا در دل دشمنکند از تیز لسانی
بیچاره شبان در بر گرگان شده مزدور
زیراکه به عهد توکند گرگ شبانی
میدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستی
در یک نفسش طی کند از گرم عنانی
جز راستی از تیر ندیدی به چه تقصیر
چون کجروشانش ز بر خویش برانی
نینی به سویکج رو شانش بفرستی
تا راستی کیش تو بینند عیانی
از دیدن تو خصم شود زرد مگر تو
اندر دل او موجب درد یرقانی
در باس توگیرد دل بدخواه مگر تو
اندر دل او مورث رنج خفقانی
فرمانده دنیایی و فرمانبر خسرو
ویران کن دریایی و برهمزن کانی
در خلد کشد گر تف تیغ تو زبانه
رضوان شود از بیم زبونتر ز زبانی
دو روز به یک حکم تو صد نهر روان شد
نینیکه درین معجزه رمزیست نهانی
از خجلت حلم تو زمین یکسره شد آب
وانگاه ز احکام تو آموخت روانی
کامی نه که از لقمهٔ جود تو نجنبد
بخبخ تو مگر تالی عید رمضانی
گفتینکشم دشمن خود را به سوی خویش
بسیار منت تجربه کردم نه چنانی
زیراکه دوصد مرتبه دیدم به خم خام
دو رقعه عدو را به سوی خویشکشانی
نیشکّر از فخر ببالد که تو چون نی
در طاعت و در خدمت شه بسته میانی
صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم
بربسته در غم به رخم چرخکیانی
ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست
غم نیستکه تاگویم از آنم برهانی
جز خواهش بوسیدنکامت بروانم
کامی نبود تا که بدانم نرسانی
هم اسب نخواهم ز تو خواهمکه پیاده
همچون فلکم در جلو خود بدوانی
نی چون فلکم بخش یکی اسب سبکرو
کز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهانی
تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش
بربسته به طاعت کمر ملکستانی
از حکم ملک هرچه زمینست بگیری
بر روی زمین تا که زمانست بمانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۱ - در ستایش امیر بی نظیر الله قلیخان ایلخانی قاجار فرماید
ای روی تو فهرست شادمانی
وصل تو به از فصل نوجوانی
در چشم تو صد جور آشکارا
در زلف تو صد فتنهٔ نهانی
کویت به حقیقت بهشت دنیا
رویت به صفت عیش جاودانی
گیسوی تو طومار دلفریبی
ابروی تو طغرای دلستانی
هر بوسهیی از لعل روحبخشت
سرمایهٔ یک عمر زندگانی
گر فاخته قد ترا ببند
نشناسدش از سرو بوستانی
هر شب رود از شرم طلعت تو
در زیر زمین ماه آسمانی
مشکم جهد از مغز جای عطسه
هر گه که سر زلف برفشانی
در هجر تو ای دوست زنده ماندم
شاید که بنالم ز سختجانی
خواهم شبکی بیحضور اغیار
سرمست شوی از می مغانی
چون روح روان دربرم نشینی
وز آب دو رخ آتشم نشانی
گه زلف تو بویم چنانکه دانم
گه لعل تو بوسم چنان که دانی
تا صبح نمایم ز بیم دزدان
برگنج سرین تو پاسبانی
ای ترک سرین توکان نقره است
زان سیم بریز تا توانی
ترسمکه بر آنکان نقرهٔ تو
خود را بزند دزد ناگهانی
هرچند کس ار سیم تو بدزدد
زر در عوض نقره میستانی
بسپار به من سیم خویش اگرچه
از گرک ندیدست کس شبانی
ترکا علمالله مهت نخوانم
مه را نبود قد خیزرانی
شوخا شهداللهگلت ندانم
گل را نبود زلف ضیمرانی
هر نکته که در دلبری به کارست
دانی همه الا که مهربانی
هر فن بهعاشق کشی ضرورست
داری همه الّا که خوشزبانی
زنهار کجا میبری به تنها
این بار سرین را بدین گرانی
از بسکه سرین تو گشته فربه
برخاستن از جا نمیتوانی
آن بارگرن را فروهل از دوش
خود را به زمین چند می کشانی
من بار تو بر دوش خود گذارم
با این همه پیری و ناتوانی
ای دوست چو میبگذرد زمانه
آن به که تو با دوست بگذرانی
راحت برسان تا رسی به راحت
کان چیز که بخشی همان ستانی
با عیش و طرب بگذران جهان را
زان پبش که رخت از جهان جهانی
چون مرگ در آید ز کس نپرسد
کز نسل اعالیست یا ادانی
زان بادهٔ رنگین بخورکه جامش
سرچشمهٔ عیشست و شادمانی
وز جام بهکام تو نارسیده
حالی شودت چهره ارغوانی
بینا شوی آنسان که در شب تار
بینقش صور بنگری معانی
از وجد زمین را به جنبش آرد
گرد دردی از آن بر زمین چکانی
بر جرم سها گر فتد شعاعش
فیالحال سهلی شود یمانی
از وجد بپرد دلت چو سیماب
گر قطرهیی از وی به لب رسانی
زان باده علیرغم جان دشمن
نوشیم به آیین دوستگانی
گه ساقی مجلس دهد پیاله
گه مطرب محفل زند اغانی
گاهی تو پی تردماغی من
بوسی دو سه بخشی به رایگانی
گه من به تو از مدحت خداوند
ایثار کنم گنج شایگانی
خورشید عجم شمع بزم قاجار
الله قلیخان ایلخانی
آنکو نظر حزم دوربینش
در دل نگرد صورت امانی
تا تیغ هلالیش دیده خورشید
افکنده سپر در جهانستانی
یکبارگی از چشم مردم افتاد
با خاک رهش کحل اصفهانی
ای رای تو مشکوهٔ عقل اول
وی روی تو مصباح صبح ثانی
رایات تو آیات ملکگیری
احکام تو اعلامکامرانی
در صورت تو سیرت ملایک
در غرهٔ تو فرهٔ کیانی
از فرّ تو عالی زمین سافل
وز بخت تو باقی جهان فانی
گر روح مجسم شود تو اینی
ور عقل مصور شود تو آنی
در تیره شب از رای روشن تو
اسرار نهانی شود عیانی
سروی که نشینی به سایهٔ او
بر وی نوزد باد مهرگانی
باغی که خرامی به ساحت او
ایمن بود از صرصر خزانی
تیغ تو به دشتی که خون فشاند
تا حشر بود خاکش ارغوانی
بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد
کز هیبت توگشته ارغوانی
پیشانی رخش ترا ببوسد
گر زنده شود گرد سیستانی
گر وصف سمندت به کوه خوانند
کُه باد شود در سبکعنانی
ور قصهٔ عزمت به بحر رانند
لنگر کند آهنگ بادبانی
خشم تو به تدبیر برنگردد
زانگونه که تقدیر آسمانی
اوصاف تو در وهم ما نگنجد
از ما ارنی از تو لنترانی
ای چرخ هنر را دل تو محور
ویکاخکرم راکف تو بانی
بیسعی قلم حکم نافذ تو
در نامه شود ثبت از روانی
آیات قضا نارسیده بینی
احکام قدر نانوشته خوانی
اندام معانی برهنه بیند
ادراک تو در کسوت مبانی
مفتاح فتوحست رایت تو
همچون علم نطع کاویانی
هستی به طفیل تو یافت مایه
زانسان که طفیلی به میهمانی
ایکرده به بام رواق جاهت
نه پایهٔ افلاک نردبانی
از فرط ارادت به حضرت تو
این شعر فرستادم ارمغانی
هر نقطه ی او خال چهر جانست
گر نکته گیرد عدوی جانی
من نای معانی چنین نوازم
گو خصم تو بهتر زن ار توانی
ختمست در اقلیم دانش امروز
بر من لقب صاحبالقرانی
خوارم ز جهان گرچه خواری من
بر عزت من بس بود نشانی
خواری کشد از گاز و پتک و کوره
زآنرو که عزیزست زر کانی
طوطی به قفسکی شدیگرفتار
گر شهره نبودی به خوش زبانی
از دام بلا ایزدت رهاند
از دام بلاگر مرا رهانی
تا ملک بقا جاودان بماند
در ملک بقا جاودان بمانی
هر کاو نرود راست با تو چون تیر
پشتش کند از بار غم کمانی
مفعول مفاعیل فاعلاتن
تقطیع چنین کن ز نکته دانی
تا مطرب مجلس به رقص خواند
تنتن تنناتن تنن تنانی
وصل تو به از فصل نوجوانی
در چشم تو صد جور آشکارا
در زلف تو صد فتنهٔ نهانی
کویت به حقیقت بهشت دنیا
رویت به صفت عیش جاودانی
گیسوی تو طومار دلفریبی
ابروی تو طغرای دلستانی
هر بوسهیی از لعل روحبخشت
سرمایهٔ یک عمر زندگانی
گر فاخته قد ترا ببند
نشناسدش از سرو بوستانی
هر شب رود از شرم طلعت تو
در زیر زمین ماه آسمانی
مشکم جهد از مغز جای عطسه
هر گه که سر زلف برفشانی
در هجر تو ای دوست زنده ماندم
شاید که بنالم ز سختجانی
خواهم شبکی بیحضور اغیار
سرمست شوی از می مغانی
چون روح روان دربرم نشینی
وز آب دو رخ آتشم نشانی
گه زلف تو بویم چنانکه دانم
گه لعل تو بوسم چنان که دانی
تا صبح نمایم ز بیم دزدان
برگنج سرین تو پاسبانی
ای ترک سرین توکان نقره است
زان سیم بریز تا توانی
ترسمکه بر آنکان نقرهٔ تو
خود را بزند دزد ناگهانی
هرچند کس ار سیم تو بدزدد
زر در عوض نقره میستانی
بسپار به من سیم خویش اگرچه
از گرک ندیدست کس شبانی
ترکا علمالله مهت نخوانم
مه را نبود قد خیزرانی
شوخا شهداللهگلت ندانم
گل را نبود زلف ضیمرانی
هر نکته که در دلبری به کارست
دانی همه الا که مهربانی
هر فن بهعاشق کشی ضرورست
داری همه الّا که خوشزبانی
زنهار کجا میبری به تنها
این بار سرین را بدین گرانی
از بسکه سرین تو گشته فربه
برخاستن از جا نمیتوانی
آن بارگرن را فروهل از دوش
خود را به زمین چند می کشانی
من بار تو بر دوش خود گذارم
با این همه پیری و ناتوانی
ای دوست چو میبگذرد زمانه
آن به که تو با دوست بگذرانی
راحت برسان تا رسی به راحت
کان چیز که بخشی همان ستانی
با عیش و طرب بگذران جهان را
زان پبش که رخت از جهان جهانی
چون مرگ در آید ز کس نپرسد
کز نسل اعالیست یا ادانی
زان بادهٔ رنگین بخورکه جامش
سرچشمهٔ عیشست و شادمانی
وز جام بهکام تو نارسیده
حالی شودت چهره ارغوانی
بینا شوی آنسان که در شب تار
بینقش صور بنگری معانی
از وجد زمین را به جنبش آرد
گرد دردی از آن بر زمین چکانی
بر جرم سها گر فتد شعاعش
فیالحال سهلی شود یمانی
از وجد بپرد دلت چو سیماب
گر قطرهیی از وی به لب رسانی
زان باده علیرغم جان دشمن
نوشیم به آیین دوستگانی
گه ساقی مجلس دهد پیاله
گه مطرب محفل زند اغانی
گاهی تو پی تردماغی من
بوسی دو سه بخشی به رایگانی
گه من به تو از مدحت خداوند
ایثار کنم گنج شایگانی
خورشید عجم شمع بزم قاجار
الله قلیخان ایلخانی
آنکو نظر حزم دوربینش
در دل نگرد صورت امانی
تا تیغ هلالیش دیده خورشید
افکنده سپر در جهانستانی
یکبارگی از چشم مردم افتاد
با خاک رهش کحل اصفهانی
ای رای تو مشکوهٔ عقل اول
وی روی تو مصباح صبح ثانی
رایات تو آیات ملکگیری
احکام تو اعلامکامرانی
در صورت تو سیرت ملایک
در غرهٔ تو فرهٔ کیانی
از فرّ تو عالی زمین سافل
وز بخت تو باقی جهان فانی
گر روح مجسم شود تو اینی
ور عقل مصور شود تو آنی
در تیره شب از رای روشن تو
اسرار نهانی شود عیانی
سروی که نشینی به سایهٔ او
بر وی نوزد باد مهرگانی
باغی که خرامی به ساحت او
ایمن بود از صرصر خزانی
تیغ تو به دشتی که خون فشاند
تا حشر بود خاکش ارغوانی
بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد
کز هیبت توگشته ارغوانی
پیشانی رخش ترا ببوسد
گر زنده شود گرد سیستانی
گر وصف سمندت به کوه خوانند
کُه باد شود در سبکعنانی
ور قصهٔ عزمت به بحر رانند
لنگر کند آهنگ بادبانی
خشم تو به تدبیر برنگردد
زانگونه که تقدیر آسمانی
اوصاف تو در وهم ما نگنجد
از ما ارنی از تو لنترانی
ای چرخ هنر را دل تو محور
ویکاخکرم راکف تو بانی
بیسعی قلم حکم نافذ تو
در نامه شود ثبت از روانی
آیات قضا نارسیده بینی
احکام قدر نانوشته خوانی
اندام معانی برهنه بیند
ادراک تو در کسوت مبانی
مفتاح فتوحست رایت تو
همچون علم نطع کاویانی
هستی به طفیل تو یافت مایه
زانسان که طفیلی به میهمانی
ایکرده به بام رواق جاهت
نه پایهٔ افلاک نردبانی
از فرط ارادت به حضرت تو
این شعر فرستادم ارمغانی
هر نقطه ی او خال چهر جانست
گر نکته گیرد عدوی جانی
من نای معانی چنین نوازم
گو خصم تو بهتر زن ار توانی
ختمست در اقلیم دانش امروز
بر من لقب صاحبالقرانی
خوارم ز جهان گرچه خواری من
بر عزت من بس بود نشانی
خواری کشد از گاز و پتک و کوره
زآنرو که عزیزست زر کانی
طوطی به قفسکی شدیگرفتار
گر شهره نبودی به خوش زبانی
از دام بلا ایزدت رهاند
از دام بلاگر مرا رهانی
تا ملک بقا جاودان بماند
در ملک بقا جاودان بمانی
هر کاو نرود راست با تو چون تیر
پشتش کند از بار غم کمانی
مفعول مفاعیل فاعلاتن
تقطیع چنین کن ز نکته دانی
تا مطرب مجلس به رقص خواند
تنتن تنناتن تنن تنانی