عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۸ - و لی فیالمدیحه
آن خال سیه بر لب جانپرور جانان
خضریست سیهجامه به سرچشمهٔ حیوان
در سینهٔ من یاد غمش یونس و ماهی
در خاطر من نقش شکن رخش یوسف و زندان
دل در طلبش آب حیاتست و سکندر
سر در قدمش تحفهٔ مورست و سلیمان
باز از پی آشفتگی اهل وفا کرد
بر ماه رخ آشفته دوگیسوی پریشان
گفتی به سر گنج مقیمست دو افعی
یا در کف بیضای کلیمست دو ثعبان
ای سینهٔ مجروح مرا زخم تو مرهم
ای خاطر افکار مرا درد تو درمان
هاروت فسونساز بود در چه بابل
یا خال دلاویز تو در چاه زنخدان
از صفحهٔ رخسار تو سر زد خط مشکین
یا باد صبا غالیهسا شد بهگلستان
گویند نروید ز نمکزارگیاهی
روییده چرا از نمکین لعل تو ریحان
رویت ختن و نرگست آهوست عجب نیست
کز نافه شد آهوی ختن غالیهافشان
در سینهکشیدم ز جهان پای به دامن
کز دست فراق تو برم سر به گریبان
افروختم از مجمرهٔ سینه شراری
کافروخت نمش خاک بلا بر سر طوفان
گاه از الم دوری دلدار به حسرت
گاه از ستم گنبد دوار در افغان
گه مشعله افروختم از آه بهگیتی
گه زلزله انداختم از ناله بهگیهان
ناگاه یکی مژدهرسان آمد وگفتا
کای سودهتن از حادثه بر بستر حرمان
برخیزکه شد روی زمین ساحت ارژنگ
برخیز که شد ملک جهان روضه رضوان
برخیز که شد ساحت چین عرصهٔ خاور
برخیز که شد دشت ختن ملک خراسان
برخیزکه برخاست ز جا عیش در آفاق
برخیز که بنشست ز پا فتنه به دوران
برخیز و بخوان آیت منشور صدارت
از ناصیهٔ صدر قضا قدر قدرشان
برخیز و ببین خلعت میمون وزارت
در پیکر جانپرور عباس قلیخان
صدری که کشد کلک درّر سلک شریفش
بر نسخهٔ احکام قضا سرخط بطلان
در خوی رود از شرم دلش بحرکه دایم
بر چهرهٔ او آب زند ابر ز باران
یا درّ و گهر وام کند ز ابر که آرد
از بهر نوالکرمش مخزن شایان
در همت او شرک بود وصف تناهی
در دولت او کفر بود نسبت پایان
لطفش نه چنان آبگهر برده که بارد
از شرم به عمان پس ازین ابر به نیسان
گر داشت چنین آصف بالله نمیبرد
اهریمن انگشتر ز انگشت سلیمان
هرجا که صریر قلم او کشد آهنگ
گردون سر و پا گوش شود بر چه به فرمان
آز وکرمش مرده و انفاس مسیحا
خلق و نعمش مائده و موسی عمران
گردون ز ازل ساخت یکی نغز مجله
تا بر شرف خویش کند دعوی برهان
توقیع قضا و قدرش زد به حواشی
فتوی به خرد برد که این نسخه فرو خوان
چون دیدکه توقیع وقیع تو برو نیست
ناخوانده برافکنده ز کف منکر و غضبان
کاین باطل و هر محضر دیگر که بر او نیست
از خامهٔ دستور ملک سر خط عنوان
تا داغ و لای تو بر او نقش نگیرد
مشکلکه شود نطفه جنین در دل زهدان
چونانکه ز لاحول سراسیمه شود دیو
در عهد تو از نام گله گرگ هراسان
از داد توکز اوست ممالیک مزین
از عدل توکز اوست اقالیمگلستان
هم حادثه را آب دو صد ساله به کوزه
هم نایبه را توشهٔ سی ساله در انبان
جز ذات خداوندکه لایدرک ذاته
بر رای تو سری نبود در خورکتمان
در چنبرهٔ امر تو نُه چنبرهٔ چرخ
مانندهٔ گویی که فتد در خم چوگان
در واهمهات هرچه به جز شبههٔ تشکیک
درحافظهات هرچه به جز نسبت نسیان
چون چشم حسود از حسد جاه توگرید
از موجهٔ هر قطره زند طعنهٔ طوفان
بر کوهه یکران چو کند جلوه جمالت
ناهید کشد زمزمهٔ ماه به کوهان
ای صدر قدر قدرکهکلک تو ستاند
چون تیغ جهانسوز ملک باج ز خاقان
کلک تو و شمشیر ملک هر دو به تاثیر
این ناظم دولت بود آن ناصر ایمان
آن کان گهر باشد و این مخزن یاقوت
آن تُنگ شکر باشد و این معدن مرجان
هم صفحه ز ماهیت آن تزکیهٔ هند
هم عرصه ز خاصیّت این کوه بدخشان
صدرا برت آنکسکه متاع هنر آرد
شکر سوی بنگاله برد زیره به کرمان
قاآنی و مدح تو خهی فکرت باطل
نعت نبی مرسل و اندیشهٔ حسان
تا نیست برون آنچه درآید به تخیل
از مسالهٔ ممتنع و واجب و امکان
اعدای تو را عمر ابد باد ولیکن
با فاقه و فقر و الم و محنت زندان
احباب تو را زندگی خضر ولیکن
با دولت و عیش و طرب و گشت گلستان
خضریست سیهجامه به سرچشمهٔ حیوان
در سینهٔ من یاد غمش یونس و ماهی
در خاطر من نقش شکن رخش یوسف و زندان
دل در طلبش آب حیاتست و سکندر
سر در قدمش تحفهٔ مورست و سلیمان
باز از پی آشفتگی اهل وفا کرد
بر ماه رخ آشفته دوگیسوی پریشان
گفتی به سر گنج مقیمست دو افعی
یا در کف بیضای کلیمست دو ثعبان
ای سینهٔ مجروح مرا زخم تو مرهم
ای خاطر افکار مرا درد تو درمان
هاروت فسونساز بود در چه بابل
یا خال دلاویز تو در چاه زنخدان
از صفحهٔ رخسار تو سر زد خط مشکین
یا باد صبا غالیهسا شد بهگلستان
گویند نروید ز نمکزارگیاهی
روییده چرا از نمکین لعل تو ریحان
رویت ختن و نرگست آهوست عجب نیست
کز نافه شد آهوی ختن غالیهافشان
در سینهکشیدم ز جهان پای به دامن
کز دست فراق تو برم سر به گریبان
افروختم از مجمرهٔ سینه شراری
کافروخت نمش خاک بلا بر سر طوفان
گاه از الم دوری دلدار به حسرت
گاه از ستم گنبد دوار در افغان
گه مشعله افروختم از آه بهگیتی
گه زلزله انداختم از ناله بهگیهان
ناگاه یکی مژدهرسان آمد وگفتا
کای سودهتن از حادثه بر بستر حرمان
برخیزکه شد روی زمین ساحت ارژنگ
برخیز که شد ملک جهان روضه رضوان
برخیز که شد ساحت چین عرصهٔ خاور
برخیز که شد دشت ختن ملک خراسان
برخیزکه برخاست ز جا عیش در آفاق
برخیز که بنشست ز پا فتنه به دوران
برخیز و بخوان آیت منشور صدارت
از ناصیهٔ صدر قضا قدر قدرشان
برخیز و ببین خلعت میمون وزارت
در پیکر جانپرور عباس قلیخان
صدری که کشد کلک درّر سلک شریفش
بر نسخهٔ احکام قضا سرخط بطلان
در خوی رود از شرم دلش بحرکه دایم
بر چهرهٔ او آب زند ابر ز باران
یا درّ و گهر وام کند ز ابر که آرد
از بهر نوالکرمش مخزن شایان
در همت او شرک بود وصف تناهی
در دولت او کفر بود نسبت پایان
لطفش نه چنان آبگهر برده که بارد
از شرم به عمان پس ازین ابر به نیسان
گر داشت چنین آصف بالله نمیبرد
اهریمن انگشتر ز انگشت سلیمان
هرجا که صریر قلم او کشد آهنگ
گردون سر و پا گوش شود بر چه به فرمان
آز وکرمش مرده و انفاس مسیحا
خلق و نعمش مائده و موسی عمران
گردون ز ازل ساخت یکی نغز مجله
تا بر شرف خویش کند دعوی برهان
توقیع قضا و قدرش زد به حواشی
فتوی به خرد برد که این نسخه فرو خوان
چون دیدکه توقیع وقیع تو برو نیست
ناخوانده برافکنده ز کف منکر و غضبان
کاین باطل و هر محضر دیگر که بر او نیست
از خامهٔ دستور ملک سر خط عنوان
تا داغ و لای تو بر او نقش نگیرد
مشکلکه شود نطفه جنین در دل زهدان
چونانکه ز لاحول سراسیمه شود دیو
در عهد تو از نام گله گرگ هراسان
از داد توکز اوست ممالیک مزین
از عدل توکز اوست اقالیمگلستان
هم حادثه را آب دو صد ساله به کوزه
هم نایبه را توشهٔ سی ساله در انبان
جز ذات خداوندکه لایدرک ذاته
بر رای تو سری نبود در خورکتمان
در چنبرهٔ امر تو نُه چنبرهٔ چرخ
مانندهٔ گویی که فتد در خم چوگان
در واهمهات هرچه به جز شبههٔ تشکیک
درحافظهات هرچه به جز نسبت نسیان
چون چشم حسود از حسد جاه توگرید
از موجهٔ هر قطره زند طعنهٔ طوفان
بر کوهه یکران چو کند جلوه جمالت
ناهید کشد زمزمهٔ ماه به کوهان
ای صدر قدر قدرکهکلک تو ستاند
چون تیغ جهانسوز ملک باج ز خاقان
کلک تو و شمشیر ملک هر دو به تاثیر
این ناظم دولت بود آن ناصر ایمان
آن کان گهر باشد و این مخزن یاقوت
آن تُنگ شکر باشد و این معدن مرجان
هم صفحه ز ماهیت آن تزکیهٔ هند
هم عرصه ز خاصیّت این کوه بدخشان
صدرا برت آنکسکه متاع هنر آرد
شکر سوی بنگاله برد زیره به کرمان
قاآنی و مدح تو خهی فکرت باطل
نعت نبی مرسل و اندیشهٔ حسان
تا نیست برون آنچه درآید به تخیل
از مسالهٔ ممتنع و واجب و امکان
اعدای تو را عمر ابد باد ولیکن
با فاقه و فقر و الم و محنت زندان
احباب تو را زندگی خضر ولیکن
با دولت و عیش و طرب و گشت گلستان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱ - در ستایش شاهنشاه با داد و دین شاه ناصرالدین ادام الله اقباله و اقام اجلاله فرماید
ای رخت خالق خورشید و لبت رازق جان
عارضت آتش سوزنده تنت آب روان
تن تو تالی جانست و لبت والی دل
من بدان تالی دل داده بدین والی جان
تیر مژگان ترا دیدهٔ خلقی ترکش
قوس ابروی ترا جان جهانی قربان
گرمی مهر تو خورشید و دل ما شبنم
پرتو چهر تو مهتاب و تن ماکتان
شکرست اینکه گشابی شهدالله نه دهن
عدم است اینکه نمایی علمالله نه میان
بینمت عیش کنم چون بروی طیش کنم
که همم گنج روانیّ و همم رنج روان
تا به فردوس رخ آن خال فسونساز ترا
در خم زلف ندیدم به همین چشم عیان
باورم نامد این قصهکه در باغ بهشت
گشت شیطان به فسون در دهن مار نهان
من بر آنمکه به زلفین تو آرامگرفت
اندر آن روزکه از خلد برون شد شیطان
ورنهاز چیستکه گیسوی تو بیمنت سحر
ازکف خلق چو شطان برباید ایمان
تاکی ای مویمیان از من مهجور کنار
بهکنارم بنشین تا رود انده ز میان
هست در سینهٔ من آنچه تو داری به عذار
هست در دیدهٔ من آتچه تو داری به دهان
در عذار تو و در سینهٔ من آتشهاست
که اگر شعله برآرند بسوزند جهان
در دهان تو و در دیدهٔ منگوهرهاست
که بدان فرّ و بهار دُر نبود در عمان
گوهر من همه از جزع یمانی پیدا
گوهر تو همه در لعل بدخشان پنهان
گوهر من همه اندوختهٔ مردم چشم
گوهر تو همه پروردهٔ آب حیوان
معدن گوهر تو تنگتر از چشم بخیل
مسلکگوهر من زردتر از روی جبان
گوهر تو همه عالی گهر من همه پست
گوهر تو همه غالی گهر من ارزان
گوهر من همه چون طفل یتیمست حقیر
گوهر تو همه چون در یتیمست گران
گوهر تو همه چون نجم ثریا ثابت
گوهر من همه چونگوی فلک گردان
گوهر تو همه باقی چو کمالات یقین
گوهر من همه فانی چو خیالات گمان
به که ما این دو گهر را ز دل ایثار کنیم
به مه برج کرامت در درج امکان
ایپسر فصلبهارستو زمینها همه سبز
سبزتر زان همه بخت مِلک مُلکستان
سرو نوخاسته چون بخت شهنشاه بلند
گلبن تازه چو اقبال جهاندار جوان
ملک آباد و ملک شاد و خلایق آزاد
راغ نو شاد و چمن چین و دمن باغ جنان
تا بهکی از سر ما آتش سودا خیزد
لختی ای مه بنشین و آتش ما را بنشان
تو ز مو مُشک بیفشان و من از شعر شکّر
دف بزن رقص بکن وسه بده جان بستان
ملبخورگلبفشان مشک بسا عود بسوز
می بنه نُقل بده نام بهل کام بران
از سحرکمکم و دمدم خورمی تا بهعشا
وز عشا منمن و دندن خور تا وقت اذان
آب حیوان چه کنی درکش از آن باده که هست
زور تن نور بصر قوت تن قوت روان
رنگش ار بنگری از چشمت خیزد لاله
بویش ار بشنوی از مغزت روید ریحان
بشکفاند ز رخت ناشده در لب فردوس
برفروزد به دلت نامده بر کف نیران
رشکم آید که بسایی لب خود بر لب جام
چشم من جام کن آنگه لب خود سای بر آن
سازوبرگ میت ار نیست مخور غم که به دهر
کارها یکسره از صبر پذیرد سامان
حالی این خرقه پشمینه مرا نیست بهکار
که بهار آمد و از پی بودش تابستان
می درون گرم کند جامه برون آر آن به
که دهی جامه و جامی دهدت پیر مغان
منشین سرد و بخور می که به تشریف کرم
پشتگرمی دهدت نادرهٔ دور زمان
عارضت آتش سوزنده تنت آب روان
تن تو تالی جانست و لبت والی دل
من بدان تالی دل داده بدین والی جان
تیر مژگان ترا دیدهٔ خلقی ترکش
قوس ابروی ترا جان جهانی قربان
گرمی مهر تو خورشید و دل ما شبنم
پرتو چهر تو مهتاب و تن ماکتان
شکرست اینکه گشابی شهدالله نه دهن
عدم است اینکه نمایی علمالله نه میان
بینمت عیش کنم چون بروی طیش کنم
که همم گنج روانیّ و همم رنج روان
تا به فردوس رخ آن خال فسونساز ترا
در خم زلف ندیدم به همین چشم عیان
باورم نامد این قصهکه در باغ بهشت
گشت شیطان به فسون در دهن مار نهان
من بر آنمکه به زلفین تو آرامگرفت
اندر آن روزکه از خلد برون شد شیطان
ورنهاز چیستکه گیسوی تو بیمنت سحر
ازکف خلق چو شطان برباید ایمان
تاکی ای مویمیان از من مهجور کنار
بهکنارم بنشین تا رود انده ز میان
هست در سینهٔ من آنچه تو داری به عذار
هست در دیدهٔ من آتچه تو داری به دهان
در عذار تو و در سینهٔ من آتشهاست
که اگر شعله برآرند بسوزند جهان
در دهان تو و در دیدهٔ منگوهرهاست
که بدان فرّ و بهار دُر نبود در عمان
گوهر من همه از جزع یمانی پیدا
گوهر تو همه در لعل بدخشان پنهان
گوهر من همه اندوختهٔ مردم چشم
گوهر تو همه پروردهٔ آب حیوان
معدن گوهر تو تنگتر از چشم بخیل
مسلکگوهر من زردتر از روی جبان
گوهر تو همه عالی گهر من همه پست
گوهر تو همه غالی گهر من ارزان
گوهر من همه چون طفل یتیمست حقیر
گوهر تو همه چون در یتیمست گران
گوهر تو همه چون نجم ثریا ثابت
گوهر من همه چونگوی فلک گردان
گوهر تو همه باقی چو کمالات یقین
گوهر من همه فانی چو خیالات گمان
به که ما این دو گهر را ز دل ایثار کنیم
به مه برج کرامت در درج امکان
ایپسر فصلبهارستو زمینها همه سبز
سبزتر زان همه بخت مِلک مُلکستان
سرو نوخاسته چون بخت شهنشاه بلند
گلبن تازه چو اقبال جهاندار جوان
ملک آباد و ملک شاد و خلایق آزاد
راغ نو شاد و چمن چین و دمن باغ جنان
تا بهکی از سر ما آتش سودا خیزد
لختی ای مه بنشین و آتش ما را بنشان
تو ز مو مُشک بیفشان و من از شعر شکّر
دف بزن رقص بکن وسه بده جان بستان
ملبخورگلبفشان مشک بسا عود بسوز
می بنه نُقل بده نام بهل کام بران
از سحرکمکم و دمدم خورمی تا بهعشا
وز عشا منمن و دندن خور تا وقت اذان
آب حیوان چه کنی درکش از آن باده که هست
زور تن نور بصر قوت تن قوت روان
رنگش ار بنگری از چشمت خیزد لاله
بویش ار بشنوی از مغزت روید ریحان
بشکفاند ز رخت ناشده در لب فردوس
برفروزد به دلت نامده بر کف نیران
رشکم آید که بسایی لب خود بر لب جام
چشم من جام کن آنگه لب خود سای بر آن
سازوبرگ میت ار نیست مخور غم که به دهر
کارها یکسره از صبر پذیرد سامان
حالی این خرقه پشمینه مرا نیست بهکار
که بهار آمد و از پی بودش تابستان
می درون گرم کند جامه برون آر آن به
که دهی جامه و جامی دهدت پیر مغان
منشین سرد و بخور می که به تشریف کرم
پشتگرمی دهدت نادرهٔ دور زمان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۲ - در مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طابالله ثراه فرماید
ای طرهٔ دلدار من ای افعی پیچان
بیجانی و پیچان نشود افعی بیجان
تو افعی بیجانی و ما جمله شب و روز
چون افعی سرکوفته از عشق تو پیچان
بر سرو چمن مار بود عاشق و اینک
تو ماری و عاشق شده بر سرو خرامان
تاریک و درازی تو و از عشق تو روزم
تاریک و درازست چو شبهای زمستان
چون کفهٔ میزانی رخسار مه من
روشنتر از آن زهرهکه جاکرده به میزان
خمیده چو سرطانی و دیدار نگارم
شادانتر از آن مه که مقیمست به سرطان
روی بت سیمین بر من در تو نماید
چون لوحهٔ سیمین بهبر طفل سبقخوان
گر طفل سبقخوانی نیی از بهر چه دایم
خم از پی تعلیمی چون طفل دبستان
نه مار و نه شیطان و نه طاووسی لیکن
در خلدی چو مار و چو طاووس و چو شیطان
بلبل نه و چون بلبل بر گل شده مفتون
حربا نه و چون حربا درخور شده حیران
عیسی نه و چون عیسی همسایهٔ خورشید
آدم نه و چون آدم در روضهٔ رضوان
چنبر نه و بر گردن جانها شده چنبر
صرصر نه و بر آتش دلها زده دامان
یوسف نه و بیژن نه ولیکن شده آونگ
چون یوسف و چون بیژن در چاه زنخدان
ریحان نه و عنبر نه ولی بوی ترا هست
از جان دو غلام حبشی عنبر و ریحان
طوطی نه ولی همدم آیینه چو طوطی
ثعبان نه ولی خازنگنجینه چو ثعبان
مجنون نه و لقمان نه ندانم ز چه رویی
آشفته چو مجنونو سیهچره چو لقمان
هندو نه و اندام تراگونهٔ هندو
زندان نه و سیمای تو را ظلمت زندان
عریان و سیهپوش به یک عمر ندیدم
غیر از توکه پبوسته سیهپوشی و عریان
با ظلمت ظلمستی و مطبوع چو انصاف
در کسوت کفرستی و ممدوح چو ایمان
قرنیستکه ژولیده شدسغند و مشوش
عمریست که آشفته شدستند و پریشان
خلق از من و من از دل و دل از تو تو از باد
باد از تک یکران جهاندار جهانبان
دارای جوانبخت محمد شه غازی
کاندر خور قدرش نبود کسوت امکان
آن شاه جوان بخت که تا روز قیامت
افغان به هرات از جزع او کند افغان
از بس به هری خون زدم تیغ فروریخت
در دشت هری تعبیه شدکوه بدخشان
جز شاه که در بخشد و سیماش درخشد
ما ابر ندیدیم درافشان و درخشان
جز شاه که در بزم سخندان و سخنگوست
ما مه نشنیدیم سخنگوی و سخندان
ای شاه جهان ایکه به هنگام تکلم
کسگفت ترا مینکند فرق ز فرقان
شه را به سنان حاجت نبود که به هیجا
آفاق بگیرد به یکی گردش مژگان
مانی به محمد که بدین ملک و خلافت
در تاج زرتگوهر فقر آمده پنهان
جهدی که کنم خصم تو اندر طلب ملک
چون ضرب کسورست ورا مایهٔ نقصان
با همت تو مختصرست آنچه بهگیتی
با سطوت تو محتضرست آنچه به گیهان
ای شاه تو دانیکه دلم هست به مهرت
مشتاقتر از خضر به سرچشمهٔ حیوان
عشقیکه مرا هست به دیدار شهنشه
زهاد نکوکار ندارندبه رضوان
ماهیست هراسانم ازین غصه که دارد
دارای جوانبخت سر عزم خراسان
من شب همه شب تا به سحر از پی آنم
کز عون عطای ملک و یاری یزدان
چون فتح اگر پیشرو جیش نباشم
چونگرد شتابم ز پی موکب سلطان
از شوق ملک ترک وطنکردهام ارنه
دانمکه بود حب وطن مایهٔ ایمان
چون آتش شوق ملکم سوخته پیکر
گو شاه نسوزد دگرم زآتش هجران
ز اسباب سفر هیچ به جز عزم ندارم
تنها چکند عزم چو نبود سر و سامان
اسبی و غلامی دو مرا هستکه آنیک
چشم پی جو میدود اینیک ز پی نان
تاریخ جهانست نه اسبستکهگویی
دی بود که با چنگیز آمد ز کلوران
گویدکه به ظلمات چنین رفت سکندر
گوید به سمرقند چنان تاخت قدرخان
شهنامهٔ فردوسیش از بر همه یکسر
گر کینهٔ ایران بود ار وقعهٔ توران
گویدکه چنین تاخت بهکین قارن وکاوه
گویدکه چنان ساختکمین رستم دستان
گه آه کشد از جگر سوخته یعنی
خوش عهد منوچهر و خنک دور نریمان
پرسیدم ازو مذت عمرش به بلیگفت
سالی دو سهام پیرتر ازگنبدگردان
روزی نسب خویش بدانگونه بیان کرد
در عهدهٔ راویست سخن خاصه چو هذیان
کای مرد منم مهتر اسبانیکایزد
بخشود بقا پیشتر از خلقت انسان
پیرست و بود حرمت او بر همه واجب
کز غایت پیریش فروریخته دندان
وان خادمک خام پی اخذ مواجب
هردم رسد ا ز راه و شفیع آرد قرآن
وین طرفه که گو بازد و چوگان زند اما
هست از زنخ و زلف بتان گویش و چوگان
چندان که دهم پندش و تهدید فرستم
گویی که به سرد آهن می کوبم سندان
القصه ازین غصه ملولم که مبادا
از شاه جدا مانم زآنسانکه تن از جان
ای داور آفاق عجب نیست که امروز
برگفتهٔ من فخرکند خطهٔ ایران
ایران چو جهان فخرکند بر سخنم زانک
شه شبه محمد شد و من ثانی حسان
قاآنی اگر قافیه تکرار پذیرفت
شک نی که بود عفو ملک مایهٔ غفران
در مدح ملک بسکه ز لب ریزمگوهر
گوییکه لبم را نبود فرق ز عمان
تا آتش آرد ز حجر ضربت آهن
تا گوهر گردد به صدف قطرهٔ نیسان
یار تو بود خصم الم یار سلامت
خصم تو بود یار سقم خصم گریبان
بیجانی و پیچان نشود افعی بیجان
تو افعی بیجانی و ما جمله شب و روز
چون افعی سرکوفته از عشق تو پیچان
بر سرو چمن مار بود عاشق و اینک
تو ماری و عاشق شده بر سرو خرامان
تاریک و درازی تو و از عشق تو روزم
تاریک و درازست چو شبهای زمستان
چون کفهٔ میزانی رخسار مه من
روشنتر از آن زهرهکه جاکرده به میزان
خمیده چو سرطانی و دیدار نگارم
شادانتر از آن مه که مقیمست به سرطان
روی بت سیمین بر من در تو نماید
چون لوحهٔ سیمین بهبر طفل سبقخوان
گر طفل سبقخوانی نیی از بهر چه دایم
خم از پی تعلیمی چون طفل دبستان
نه مار و نه شیطان و نه طاووسی لیکن
در خلدی چو مار و چو طاووس و چو شیطان
بلبل نه و چون بلبل بر گل شده مفتون
حربا نه و چون حربا درخور شده حیران
عیسی نه و چون عیسی همسایهٔ خورشید
آدم نه و چون آدم در روضهٔ رضوان
چنبر نه و بر گردن جانها شده چنبر
صرصر نه و بر آتش دلها زده دامان
یوسف نه و بیژن نه ولیکن شده آونگ
چون یوسف و چون بیژن در چاه زنخدان
ریحان نه و عنبر نه ولی بوی ترا هست
از جان دو غلام حبشی عنبر و ریحان
طوطی نه ولی همدم آیینه چو طوطی
ثعبان نه ولی خازنگنجینه چو ثعبان
مجنون نه و لقمان نه ندانم ز چه رویی
آشفته چو مجنونو سیهچره چو لقمان
هندو نه و اندام تراگونهٔ هندو
زندان نه و سیمای تو را ظلمت زندان
عریان و سیهپوش به یک عمر ندیدم
غیر از توکه پبوسته سیهپوشی و عریان
با ظلمت ظلمستی و مطبوع چو انصاف
در کسوت کفرستی و ممدوح چو ایمان
قرنیستکه ژولیده شدسغند و مشوش
عمریست که آشفته شدستند و پریشان
خلق از من و من از دل و دل از تو تو از باد
باد از تک یکران جهاندار جهانبان
دارای جوانبخت محمد شه غازی
کاندر خور قدرش نبود کسوت امکان
آن شاه جوان بخت که تا روز قیامت
افغان به هرات از جزع او کند افغان
از بس به هری خون زدم تیغ فروریخت
در دشت هری تعبیه شدکوه بدخشان
جز شاه که در بخشد و سیماش درخشد
ما ابر ندیدیم درافشان و درخشان
جز شاه که در بزم سخندان و سخنگوست
ما مه نشنیدیم سخنگوی و سخندان
ای شاه جهان ایکه به هنگام تکلم
کسگفت ترا مینکند فرق ز فرقان
شه را به سنان حاجت نبود که به هیجا
آفاق بگیرد به یکی گردش مژگان
مانی به محمد که بدین ملک و خلافت
در تاج زرتگوهر فقر آمده پنهان
جهدی که کنم خصم تو اندر طلب ملک
چون ضرب کسورست ورا مایهٔ نقصان
با همت تو مختصرست آنچه بهگیتی
با سطوت تو محتضرست آنچه به گیهان
ای شاه تو دانیکه دلم هست به مهرت
مشتاقتر از خضر به سرچشمهٔ حیوان
عشقیکه مرا هست به دیدار شهنشه
زهاد نکوکار ندارندبه رضوان
ماهیست هراسانم ازین غصه که دارد
دارای جوانبخت سر عزم خراسان
من شب همه شب تا به سحر از پی آنم
کز عون عطای ملک و یاری یزدان
چون فتح اگر پیشرو جیش نباشم
چونگرد شتابم ز پی موکب سلطان
از شوق ملک ترک وطنکردهام ارنه
دانمکه بود حب وطن مایهٔ ایمان
چون آتش شوق ملکم سوخته پیکر
گو شاه نسوزد دگرم زآتش هجران
ز اسباب سفر هیچ به جز عزم ندارم
تنها چکند عزم چو نبود سر و سامان
اسبی و غلامی دو مرا هستکه آنیک
چشم پی جو میدود اینیک ز پی نان
تاریخ جهانست نه اسبستکهگویی
دی بود که با چنگیز آمد ز کلوران
گویدکه به ظلمات چنین رفت سکندر
گوید به سمرقند چنان تاخت قدرخان
شهنامهٔ فردوسیش از بر همه یکسر
گر کینهٔ ایران بود ار وقعهٔ توران
گویدکه چنین تاخت بهکین قارن وکاوه
گویدکه چنان ساختکمین رستم دستان
گه آه کشد از جگر سوخته یعنی
خوش عهد منوچهر و خنک دور نریمان
پرسیدم ازو مذت عمرش به بلیگفت
سالی دو سهام پیرتر ازگنبدگردان
روزی نسب خویش بدانگونه بیان کرد
در عهدهٔ راویست سخن خاصه چو هذیان
کای مرد منم مهتر اسبانیکایزد
بخشود بقا پیشتر از خلقت انسان
پیرست و بود حرمت او بر همه واجب
کز غایت پیریش فروریخته دندان
وان خادمک خام پی اخذ مواجب
هردم رسد ا ز راه و شفیع آرد قرآن
وین طرفه که گو بازد و چوگان زند اما
هست از زنخ و زلف بتان گویش و چوگان
چندان که دهم پندش و تهدید فرستم
گویی که به سرد آهن می کوبم سندان
القصه ازین غصه ملولم که مبادا
از شاه جدا مانم زآنسانکه تن از جان
ای داور آفاق عجب نیست که امروز
برگفتهٔ من فخرکند خطهٔ ایران
ایران چو جهان فخرکند بر سخنم زانک
شه شبه محمد شد و من ثانی حسان
قاآنی اگر قافیه تکرار پذیرفت
شک نی که بود عفو ملک مایهٔ غفران
در مدح ملک بسکه ز لب ریزمگوهر
گوییکه لبم را نبود فرق ز عمان
تا آتش آرد ز حجر ضربت آهن
تا گوهر گردد به صدف قطرهٔ نیسان
یار تو بود خصم الم یار سلامت
خصم تو بود یار سقم خصم گریبان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴ - در مدح شاهزادهٔ آزاده هلاکوخانبن شجاع السلطنه میفرماید
بر یاد صبوحی به رسم مستان
از خانه سحرگه شدم به بستان
دل ساغر و خون باده غصه ساقی
مطرب غم و نی سینه نغمه افغان
آشفته دلم از هوای دلبر
آسیمهسرم از جفای دوران
برگل نگرستم بسی گرستم
کز ماه رخ دوست کرد دستان
وز سیب صد آسیب شد نصیبم
کم منهی گشت از آن زنخدان
گه زیر گلی گه به پای سروی
از ضعف چو مستان فتان و خیزان
گه سوسنوار از مقال خاموش
گه نرگسوار از خیال حیران
گاه از پی تسکین جان مسکین
سرکرده فغان چون هزاردستان
گه داغ نهادم چو لاله بر دل
گه چاک زدم همچو گل گریبان
گاهم به دل اندر خیال شیراز
گاهم به سر اندر هوای کرمان
ناگه به نسیم صبا گذشتم
چون تشنه به دریا گرسنه بر خوان
چون خنگ ملک گشته گرم جنبش
چون عزم شه آورده رای جولان
افشاندم از دیده اشک شادی
چون خارش آویختم به دامان
گفتم ای درمان رنج فرقت
گفتم ای داروی درد هجران
اهلا لک سهلا از چه داری
جان و تن ما را اسیر احزان
لحتی بگذر رسم کینه بگذار
برخی بنشینگرد فتنه بنشان
ای قاصد یار ای برید دلبر
ای پیکنگار ای رسول جانان
ای خاطر بلبل ز تو مشوش
ای طرهٔ سنبل ز تو پریشان
ای حامل بوی قمیص یوسف
وی مایهٔ عیش رسول کنعان
از نکهت تو بزم عید خرم
از هیبت تو قوم عاد پژمان
برکتف توگاهی بساط حیدر
بر سفت تو گه مسند سلیمان
پایت نخراشد ز خار صحرا
کامت نشود تر ز موج عمّان
پبدایی و پنهان چو جرم خورشید
پنهانی و پیدا چو نور یزدان
آدم ز تو گاهی رهین هستی
مریم ز تو گاهی قرین بهتان
گر زآنکه پری نیستی چرایی
همچون پری از چشم خلق پنهان
زخم تن عشاق را تو مرهم
درد دل مشتاق را تو درمان
مشکین تو کنی راغ را به خرداد
زرین توکنی باغ را در آبان
دیریست که مهرت مراست در دل
عمریست که شوقت مراست در جان
ایرا که نشد مشکلی دچارم
الٌا که به عون تو گشت آسان
ایدون چه شود کز طریق یاری
ای محرم هر کاخ و هر شبستان
از ری که مهین پای تخت خسرو
از ری که بهیندار ملک خاقان
ژولیده تنم را ز بسکه لاغر
بیرون شود از چشمهایکتان
زان نامی و بس چون وجود عاشق
زو ذکری و بس چون عهود جانان
چون مشت غباری بری دمانش
با خویش به دارالامان کرمان
لیکن به طریقی که در ره از وی
گردی ننشیند به هیچ دامان
لختی بنپایی به هیچ منزل
آنی بنمانی به هیچ سامان
آسوده نخسبی چو بخت دانا
فرسوده نگردی چو فکر نادان
گر صخرهٔ صمّا فرازت آید
زو درگذری چون خدنگ سلطان
ور خار مغیلان خلد به کامت
چون نار نیندیشی از مغیلان
وآخر که به دارالامان رسیدی
ایمن نشوی از فریب شیطان
کانملک بهشتست و دیوت از ریو
ترسم ندهد ره به باغ رضوان
القصه یکی نغز باره بینی
صد بار بر از هفت چرخ گردان
ستوار بروجش چو سدّ یأجوج
دشوار عروجش چو عرش یزدان
سالم چو سپهر از صعود لشکر
ایمن چوبهشت از ورود حدثان
سنگیکه بلغزد ز خاکریزش
مانا نرسد تا ابد به پایان
دروازهٔ آن باره بسته بینی
جز بر رخ جویندگان احسان
باغیست در آن باره بارکالله
گیتی همه از نکهتش گلستان
چون بحر ز ژاله چون کان ز لاله
پر لعل بدخشان و در رخشان
گردون نه و در وی هزار اختر
جنت نه و در وی هزار غلمان
تا گام زنی عبهرست و سوسن
تا چشم زنی سنبلست و ریحان
یک سبزه از آن آسمان اخضر
یک لاله ازآن آفتاب تابان
بر ساحت آن عاشقست اردی
بر عرصهٔ آن شایقست نیسان
کاخیست در آن باغ لو حشالله
غمدانشده زو بارگاه غمدان
چون رای سکندر منیع بنیاد
چون فکر ارسطو وسیع بنیان
کرمان نه اگر مصر از چه در وی
آن کاخ نمودار کاخ هرمان
تختیست در آن باغ صانهالله
یکتا به دو گیتی ز چار ارکان
شاهیست بر آن کاخ کز فروغش
روشن شده ظلمتسرای امکان
شهزاده هلاکوی رادکآمد
ایوانش فراتر ز کاخ کیوان
تابی ز رخش چرخ چرخ انجم
حرفی ز لبش بحر بحر مرجان
شیرست چه شبرست شیر شرزه
پیلست چه پیلست پیل غژمان
گر پیل دمان را ز رمح خرطوم
ور شیر ژیان را ز تیغ دندان
بحرست چه بحر بحر قلزم
کوهست چه کوه کوه ثهلان
گر بحرکند جا به پشت توسن
ورکوه نهد پا به زین یکران
با تیر گزینش به دشت هیجا
با تیغ گزینش به روز میدان
نه خود به کار آید و نه مغفر
نه درع اثر بخشد و نه خفتان
ای عالم و خشم تو خار و شعله
ایگیتی و امر توگوی و چوگان
از خشم تو جنت شود جهنم
از بیم توکافر شود مسلمان
زی خصم گمانم که از کمانت
آرد خبر مرگ پیک پیکان
رمح تو یکیگرزه مار خونخوار
خشم تو یکی شرزه شیر غژمان
آن مار برآرد دمار از تن
این شیر برآرد نفیر از جان
دست و دل بحربخش کانپرداز
بر دعوی جودت بود دو برهان
رحمیکن ای شاه بحر وکان را
از جور دو برهان جود برهان
از هیبت ابروی چون کمانت
پیکان شده در چشم خصم مژان
تیرت ز زمین بر سپهر بارد
چونان به زمین از سپهر باران
نشناخته شمشیر آهنینت
در وقعه سقرلاط را ز سندان
تیغ تو و الوند مهر و شبنم
گرز تو و البرز ماه و کتان
مهمان مخالف بود خدنگت
هرگاهکه بیرون رود زکیوان
زان خصم براند ز سینه دل را
تا تنگ نگردد سرا به مهمان
نبود عجب ار خون شود دوباره
از سهم خدنگت جنین به زهدان
دمسردی بدخواه و تف تیغت
این تابستانست و آن زمستان
بدخواه تو درکودکی ز سهمت
انگشتگزد بر به جای پستان
گیهان و عمود تو عاد و صرصر
دوران و جنود تو نوح و طوفان
آسان با مهر تو هرچه مشکل
مشکل با قهر تو هر چه آسان
تیغت چو فناکی بهگاهکوشش
رایت چو قضا کی به وقت فرمان
دیو از اثر رحمتت فرشته
کوه ازگذر لشکرت بیابان
ویرانهٔ ملک از تو بسکه معمور
معمورهٔ کان از تو بسکه ویران
شد ساکن کان هرچه بوم در ملک
شد واصل ملک آنچه سیم درکان
تا چند کنی بیخ فتنه شاها
آزرم کن از چشمهای فتان
تنگست جهان بر تو از چه یارب
بیجرم چو یوسف شدی به زندان
هر خانه کش از وصف تست زور
هر نامهکش از نام تست عنوان
این خنده کند بر هزار دفتر
آن طعنه زند بر هزار دیوان
شمشیر تو مرگی بود مجسّم
از مرگ به جاییگریخت نتوان
در دولت تو سعد و نحس خرم
چون زهره و کیوان به برج میزان
رمحتکه از آن مار یار تیمار
تیغتکه از آن شیر جفت افغان
خور خیره شود وقت وقعه از این
مه تیره شود گاه کینه از آن
از هیبت تیغت به گاه جلوه
از حملهٔ خنگت بهگاه جولان
مو مار شود پیل را به پیکر
خون سنگ شود شیر را به شریان
بس خیل پریشان از آن فراهم
بس فوج فراهم ازین پریشان
فتراک رزینت ز زین توسن
آونگ چو از بوقبیس ثعبان
قدر تو بر از مدحت سخنور
جاه تو بر از فکرت سخندان
ای شاه سه سال از تو دور ماندم
چون خاطرکافر ز نور ایمان
از آتش هجرت بسوخت جانم
دوزخ بود آری سزای عصیان
هر موی بر اندام من نموده
چون برکتف بیور اس ماران
اکنون عجبی نیست گر بپایم
جاوید به عشرتسرای گیهان
ایراک ز ادراک خاک پایت
چون خضر رسیدم به آب حیوان
قربت که مهین نعمتی خداداد
زان بیهده کردم سه سال کفران
زان بار خدا از برای کیفر
بگماشت به جانم عذاب حرمان
اینک به ستغفار مدح دارم
از فضل عمیمت امید غفران
تا ماه منور بود هماره
بیت الشرفش ثور و خانه سرطان
چون نور مه از صارم هلالی
توران ات مسخر چو ملک ایران
بتالشرف و بیت تو هماره
محروسهٔ ایران و مرز توران
آن بهکه دهم زیب این قصیده
ازگوهر مدح علیّ عمران
چون ختم ولایت به ذات او شد
هم ختم محامد به دوست شایان
آن فاتح خیبرکهگشته زآغاز
از فطرت او فتح باب امکان
آن خواجهٔ کاملکه ره ندارد
در عالم جاهش خیال نقصان
بی جلوهٔ انوار او نتابد
بر مشرق دل آفتاب عرفان
بیزیور ذات وی آفرینش
ماند به یکی نو عروس عریان
پرواش کی از هست و نیست چون هست
با هستی او هست و نیست یکسان
ز امکانی و ز امکان فراتر استی
چون بر ز شکوفه ثمر ز اعصان
قاآنی از مدح لب فروبند
کز نعت نبی عاجزست حسان
در بارهٔ آنکش خدا ثناگر
تا چند وکی این ترهات هذیان
از خانه سحرگه شدم به بستان
دل ساغر و خون باده غصه ساقی
مطرب غم و نی سینه نغمه افغان
آشفته دلم از هوای دلبر
آسیمهسرم از جفای دوران
برگل نگرستم بسی گرستم
کز ماه رخ دوست کرد دستان
وز سیب صد آسیب شد نصیبم
کم منهی گشت از آن زنخدان
گه زیر گلی گه به پای سروی
از ضعف چو مستان فتان و خیزان
گه سوسنوار از مقال خاموش
گه نرگسوار از خیال حیران
گاه از پی تسکین جان مسکین
سرکرده فغان چون هزاردستان
گه داغ نهادم چو لاله بر دل
گه چاک زدم همچو گل گریبان
گاهم به دل اندر خیال شیراز
گاهم به سر اندر هوای کرمان
ناگه به نسیم صبا گذشتم
چون تشنه به دریا گرسنه بر خوان
چون خنگ ملک گشته گرم جنبش
چون عزم شه آورده رای جولان
افشاندم از دیده اشک شادی
چون خارش آویختم به دامان
گفتم ای درمان رنج فرقت
گفتم ای داروی درد هجران
اهلا لک سهلا از چه داری
جان و تن ما را اسیر احزان
لحتی بگذر رسم کینه بگذار
برخی بنشینگرد فتنه بنشان
ای قاصد یار ای برید دلبر
ای پیکنگار ای رسول جانان
ای خاطر بلبل ز تو مشوش
ای طرهٔ سنبل ز تو پریشان
ای حامل بوی قمیص یوسف
وی مایهٔ عیش رسول کنعان
از نکهت تو بزم عید خرم
از هیبت تو قوم عاد پژمان
برکتف توگاهی بساط حیدر
بر سفت تو گه مسند سلیمان
پایت نخراشد ز خار صحرا
کامت نشود تر ز موج عمّان
پبدایی و پنهان چو جرم خورشید
پنهانی و پیدا چو نور یزدان
آدم ز تو گاهی رهین هستی
مریم ز تو گاهی قرین بهتان
گر زآنکه پری نیستی چرایی
همچون پری از چشم خلق پنهان
زخم تن عشاق را تو مرهم
درد دل مشتاق را تو درمان
مشکین تو کنی راغ را به خرداد
زرین توکنی باغ را در آبان
دیریست که مهرت مراست در دل
عمریست که شوقت مراست در جان
ایرا که نشد مشکلی دچارم
الٌا که به عون تو گشت آسان
ایدون چه شود کز طریق یاری
ای محرم هر کاخ و هر شبستان
از ری که مهین پای تخت خسرو
از ری که بهیندار ملک خاقان
ژولیده تنم را ز بسکه لاغر
بیرون شود از چشمهایکتان
زان نامی و بس چون وجود عاشق
زو ذکری و بس چون عهود جانان
چون مشت غباری بری دمانش
با خویش به دارالامان کرمان
لیکن به طریقی که در ره از وی
گردی ننشیند به هیچ دامان
لختی بنپایی به هیچ منزل
آنی بنمانی به هیچ سامان
آسوده نخسبی چو بخت دانا
فرسوده نگردی چو فکر نادان
گر صخرهٔ صمّا فرازت آید
زو درگذری چون خدنگ سلطان
ور خار مغیلان خلد به کامت
چون نار نیندیشی از مغیلان
وآخر که به دارالامان رسیدی
ایمن نشوی از فریب شیطان
کانملک بهشتست و دیوت از ریو
ترسم ندهد ره به باغ رضوان
القصه یکی نغز باره بینی
صد بار بر از هفت چرخ گردان
ستوار بروجش چو سدّ یأجوج
دشوار عروجش چو عرش یزدان
سالم چو سپهر از صعود لشکر
ایمن چوبهشت از ورود حدثان
سنگیکه بلغزد ز خاکریزش
مانا نرسد تا ابد به پایان
دروازهٔ آن باره بسته بینی
جز بر رخ جویندگان احسان
باغیست در آن باره بارکالله
گیتی همه از نکهتش گلستان
چون بحر ز ژاله چون کان ز لاله
پر لعل بدخشان و در رخشان
گردون نه و در وی هزار اختر
جنت نه و در وی هزار غلمان
تا گام زنی عبهرست و سوسن
تا چشم زنی سنبلست و ریحان
یک سبزه از آن آسمان اخضر
یک لاله ازآن آفتاب تابان
بر ساحت آن عاشقست اردی
بر عرصهٔ آن شایقست نیسان
کاخیست در آن باغ لو حشالله
غمدانشده زو بارگاه غمدان
چون رای سکندر منیع بنیاد
چون فکر ارسطو وسیع بنیان
کرمان نه اگر مصر از چه در وی
آن کاخ نمودار کاخ هرمان
تختیست در آن باغ صانهالله
یکتا به دو گیتی ز چار ارکان
شاهیست بر آن کاخ کز فروغش
روشن شده ظلمتسرای امکان
شهزاده هلاکوی رادکآمد
ایوانش فراتر ز کاخ کیوان
تابی ز رخش چرخ چرخ انجم
حرفی ز لبش بحر بحر مرجان
شیرست چه شبرست شیر شرزه
پیلست چه پیلست پیل غژمان
گر پیل دمان را ز رمح خرطوم
ور شیر ژیان را ز تیغ دندان
بحرست چه بحر بحر قلزم
کوهست چه کوه کوه ثهلان
گر بحرکند جا به پشت توسن
ورکوه نهد پا به زین یکران
با تیر گزینش به دشت هیجا
با تیغ گزینش به روز میدان
نه خود به کار آید و نه مغفر
نه درع اثر بخشد و نه خفتان
ای عالم و خشم تو خار و شعله
ایگیتی و امر توگوی و چوگان
از خشم تو جنت شود جهنم
از بیم توکافر شود مسلمان
زی خصم گمانم که از کمانت
آرد خبر مرگ پیک پیکان
رمح تو یکیگرزه مار خونخوار
خشم تو یکی شرزه شیر غژمان
آن مار برآرد دمار از تن
این شیر برآرد نفیر از جان
دست و دل بحربخش کانپرداز
بر دعوی جودت بود دو برهان
رحمیکن ای شاه بحر وکان را
از جور دو برهان جود برهان
از هیبت ابروی چون کمانت
پیکان شده در چشم خصم مژان
تیرت ز زمین بر سپهر بارد
چونان به زمین از سپهر باران
نشناخته شمشیر آهنینت
در وقعه سقرلاط را ز سندان
تیغ تو و الوند مهر و شبنم
گرز تو و البرز ماه و کتان
مهمان مخالف بود خدنگت
هرگاهکه بیرون رود زکیوان
زان خصم براند ز سینه دل را
تا تنگ نگردد سرا به مهمان
نبود عجب ار خون شود دوباره
از سهم خدنگت جنین به زهدان
دمسردی بدخواه و تف تیغت
این تابستانست و آن زمستان
بدخواه تو درکودکی ز سهمت
انگشتگزد بر به جای پستان
گیهان و عمود تو عاد و صرصر
دوران و جنود تو نوح و طوفان
آسان با مهر تو هرچه مشکل
مشکل با قهر تو هر چه آسان
تیغت چو فناکی بهگاهکوشش
رایت چو قضا کی به وقت فرمان
دیو از اثر رحمتت فرشته
کوه ازگذر لشکرت بیابان
ویرانهٔ ملک از تو بسکه معمور
معمورهٔ کان از تو بسکه ویران
شد ساکن کان هرچه بوم در ملک
شد واصل ملک آنچه سیم درکان
تا چند کنی بیخ فتنه شاها
آزرم کن از چشمهای فتان
تنگست جهان بر تو از چه یارب
بیجرم چو یوسف شدی به زندان
هر خانه کش از وصف تست زور
هر نامهکش از نام تست عنوان
این خنده کند بر هزار دفتر
آن طعنه زند بر هزار دیوان
شمشیر تو مرگی بود مجسّم
از مرگ به جاییگریخت نتوان
در دولت تو سعد و نحس خرم
چون زهره و کیوان به برج میزان
رمحتکه از آن مار یار تیمار
تیغتکه از آن شیر جفت افغان
خور خیره شود وقت وقعه از این
مه تیره شود گاه کینه از آن
از هیبت تیغت به گاه جلوه
از حملهٔ خنگت بهگاه جولان
مو مار شود پیل را به پیکر
خون سنگ شود شیر را به شریان
بس خیل پریشان از آن فراهم
بس فوج فراهم ازین پریشان
فتراک رزینت ز زین توسن
آونگ چو از بوقبیس ثعبان
قدر تو بر از مدحت سخنور
جاه تو بر از فکرت سخندان
ای شاه سه سال از تو دور ماندم
چون خاطرکافر ز نور ایمان
از آتش هجرت بسوخت جانم
دوزخ بود آری سزای عصیان
هر موی بر اندام من نموده
چون برکتف بیور اس ماران
اکنون عجبی نیست گر بپایم
جاوید به عشرتسرای گیهان
ایراک ز ادراک خاک پایت
چون خضر رسیدم به آب حیوان
قربت که مهین نعمتی خداداد
زان بیهده کردم سه سال کفران
زان بار خدا از برای کیفر
بگماشت به جانم عذاب حرمان
اینک به ستغفار مدح دارم
از فضل عمیمت امید غفران
تا ماه منور بود هماره
بیت الشرفش ثور و خانه سرطان
چون نور مه از صارم هلالی
توران ات مسخر چو ملک ایران
بتالشرف و بیت تو هماره
محروسهٔ ایران و مرز توران
آن بهکه دهم زیب این قصیده
ازگوهر مدح علیّ عمران
چون ختم ولایت به ذات او شد
هم ختم محامد به دوست شایان
آن فاتح خیبرکهگشته زآغاز
از فطرت او فتح باب امکان
آن خواجهٔ کاملکه ره ندارد
در عالم جاهش خیال نقصان
بی جلوهٔ انوار او نتابد
بر مشرق دل آفتاب عرفان
بیزیور ذات وی آفرینش
ماند به یکی نو عروس عریان
پرواش کی از هست و نیست چون هست
با هستی او هست و نیست یکسان
ز امکانی و ز امکان فراتر استی
چون بر ز شکوفه ثمر ز اعصان
قاآنی از مدح لب فروبند
کز نعت نبی عاجزست حسان
در بارهٔ آنکش خدا ثناگر
تا چند وکی این ترهات هذیان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۶ - در ستایش شاه مبرور محمدشاه غازی طابالله ثراه گوید
به عید قربان قربانکنند خلق جهان
بتا تو عید منی من ترا شوم قربان
فدایی توام آخر جدایی تو ز چیست
دمی بیا بنشین آتش مرا بنشان
بهار چهر منا خیز تا به خانه رویم
مگر به آب رزان بشکنیم ناب خزان
ز سرخباده چنان آتشی برافروزیم
که خانه رشک برد بر هوای تابستان
به من درآمیزی تو همچو روح با پیکر
به تو درآویزم من همچو دیو با انسان
گهی ز موی تو پر ضیمران کنم بالین
گهی ز روی تو پر نسترن کنم دامان
گهی ز چهر تو چینم ورق ورق سوری
گهی ز زلف تو بویم طبق طبق ریحان
گهی به طرهٔ مفتول تو کنم بازی
گهی ز نرگس مکحول تو شوم حیران
گره گره ز سر زلف تو گشایم بند
نفس نفس به لب لعل تو سپارم جان
مراست مسألهیی چند ای پسر مشکل
مگر هم از تو شود مشکلات من آسان
سخن چه گویی چون از دهانت نیست اثر
کمر چه بندی چون از میانت نیست نشان
دهان نداری بر خود چرا زنی تهمت
میان نداری بر خود چرا نهی بهتان
اگر میانت باید چه لازمست سرین
وگر سرینت شاید چه واجبست میان
کسی به تار قصب بسته است تل سمن
کسی به موی سبک بسته است کوهگران
ترا که گفت که از گنج شاه دزدی سیم
به جای ساعد سازی در آستین پنهان
و یا که گفت ترا تا به جای گرد سرین
به حیله پشتهٔ الوند دزدی از همدان
میانت تارکتانست و آن سرین مهتاب
ز ماهتاب بکاهد هماره تارکتان
مگر سرین تو در نور قرص خورشیدش
که تاش بینم اشکم شود ز چشم روان
ز شوق گرد سرینت بر آن سرم که ز ری
روم به مصر به دیدار گنبد هرمان
بدین سرینکه تو داری میان خلق مرو
که ترسم اینکه به یغما رود چو گنج روان
بس است طبیت و شوخی پی حلاوت شعر
بیا به فکر معاش اوفتیم و قوت روان
مگر به حیله یکی مشت زر به چنگ آریم
که زر ذخیرهٔ عیشست و اصل تاب و توان
به زر شود دل ویران دوستان آباد
به زر شود دل آباد دشمنان ویران
به چنگ زر چو تو سیمینبری به چنگ آید
که شعر خالی پر نان نمی کند انبان
تراس مایه جمال و مراس مایه کمال
کنیم هر دو تجارت چو مرد بازرگان
ز شعر مشکین تو مشک را کنی کاسد
ز شعر شیرین من شهد راکنم ارزان
ترا ز زلف سیه طبله طبله مشک ختن
مرا ز نظم دری رسته رسته درّ عمان
ترا به خدمت خود نامزدکند خسرو
مرا به مدحت خود کامران کند سلطان
جهانگشای محمد شه آنکه مژّهٔ او
به گاه خشم نماید چو چنگ شیر ژیان
اجل به سر نهد از بیم تیغ او مغفر
فنا به برکند از سهم تیر او خفتان
خطای محض بود بیرضای او توبه
ثواب صرف بود با ولای او عصیان
ز هول رزمش شاهین بیفکد ناخن
ز حرص جودش کودک برآورد دندان
سحاب رحمت او ژاله را کند گوهر
نسیم رأفت او لاله را کند مرجان
به روز باران گر رای او عتاب کند
ز بیم هیبت او بازپس رود باران
جهانستاناکشورگشا شها ملکا
تویی که جاه تو راند گواژه بر کیوان
به وقت طوفانگر لطف تو خطابکند
ز یمن رحمت تو عافیت شود طوفان
به هیچ حال نگردد سخا گسسته ز تو
تو خواه در صف کین باش و خواه در ایوان
به روز بزمکنی جن و انس را دعوت
بهگاه رزم کنی وحش و طیر را مهمان
مثال کثرت عالم تویی به وحدت خویش
وگر قبول نداری بیاورم برهان
به گاه همت ابری بهگاه کینه هژبر
به وقت حزم زمینی بهگاه عزم زمان
به حلم خاک حمولی به عزم باد عجول
به خشم آتش تیزی به لطف آب روان
چو دهر کینه سگال چو بحر گوهربخش
چو مهر عالمگیری چو چرخ ملکستان
چو مدح تیغ تو گویم گمان بری که مگر
لهیب دوزخ سوزنده خیزدم ز دهان
شهنشها توشناسی مراکه در همه عمر
بجز مدیح ملک هیچ ناورم به زبان
ز مهر روی تو ببریدهام ز حب وطن
اگر چه دانی حبالوطن منالایمان
ولی زکید حسودان ز بس ملولستم
بدان رسیده که نفرین کنم به چرخ کیان
وبال جان من آمد کمال و دانش من
چو کرم پیله که از خود بدو رسد خسران
دو سال رفته که فرمان من چو پیک عجول
به فارس رفته و برگشته باز زی طهران
گهی به مسخره و طعنه زیر لب گویند
غلط گذشته ز دیوان شاه این فرمان
گهی به قهقهه خندانکه شه به هر سالی
چرا مبالغ چندین دهد بدین کشخان
جز این بهانهٔ چند آورند و عذر دگر
که گر بگویم گویند ها مگو هذیان
سخن چو دولت خسرو از آن دراز کشید
که همچو عمر شهم شکوهایست بیپایان
بود هبوط ذنب تا همیشه در جوزا
بود وبال زحل تا هماره در سرطان
حسود قدر تو غمگین چو ماه در عقرب
خلیل جاه تو شادان چو زهره در میزان
بتا تو عید منی من ترا شوم قربان
فدایی توام آخر جدایی تو ز چیست
دمی بیا بنشین آتش مرا بنشان
بهار چهر منا خیز تا به خانه رویم
مگر به آب رزان بشکنیم ناب خزان
ز سرخباده چنان آتشی برافروزیم
که خانه رشک برد بر هوای تابستان
به من درآمیزی تو همچو روح با پیکر
به تو درآویزم من همچو دیو با انسان
گهی ز موی تو پر ضیمران کنم بالین
گهی ز روی تو پر نسترن کنم دامان
گهی ز چهر تو چینم ورق ورق سوری
گهی ز زلف تو بویم طبق طبق ریحان
گهی به طرهٔ مفتول تو کنم بازی
گهی ز نرگس مکحول تو شوم حیران
گره گره ز سر زلف تو گشایم بند
نفس نفس به لب لعل تو سپارم جان
مراست مسألهیی چند ای پسر مشکل
مگر هم از تو شود مشکلات من آسان
سخن چه گویی چون از دهانت نیست اثر
کمر چه بندی چون از میانت نیست نشان
دهان نداری بر خود چرا زنی تهمت
میان نداری بر خود چرا نهی بهتان
اگر میانت باید چه لازمست سرین
وگر سرینت شاید چه واجبست میان
کسی به تار قصب بسته است تل سمن
کسی به موی سبک بسته است کوهگران
ترا که گفت که از گنج شاه دزدی سیم
به جای ساعد سازی در آستین پنهان
و یا که گفت ترا تا به جای گرد سرین
به حیله پشتهٔ الوند دزدی از همدان
میانت تارکتانست و آن سرین مهتاب
ز ماهتاب بکاهد هماره تارکتان
مگر سرین تو در نور قرص خورشیدش
که تاش بینم اشکم شود ز چشم روان
ز شوق گرد سرینت بر آن سرم که ز ری
روم به مصر به دیدار گنبد هرمان
بدین سرینکه تو داری میان خلق مرو
که ترسم اینکه به یغما رود چو گنج روان
بس است طبیت و شوخی پی حلاوت شعر
بیا به فکر معاش اوفتیم و قوت روان
مگر به حیله یکی مشت زر به چنگ آریم
که زر ذخیرهٔ عیشست و اصل تاب و توان
به زر شود دل ویران دوستان آباد
به زر شود دل آباد دشمنان ویران
به چنگ زر چو تو سیمینبری به چنگ آید
که شعر خالی پر نان نمی کند انبان
تراس مایه جمال و مراس مایه کمال
کنیم هر دو تجارت چو مرد بازرگان
ز شعر مشکین تو مشک را کنی کاسد
ز شعر شیرین من شهد راکنم ارزان
ترا ز زلف سیه طبله طبله مشک ختن
مرا ز نظم دری رسته رسته درّ عمان
ترا به خدمت خود نامزدکند خسرو
مرا به مدحت خود کامران کند سلطان
جهانگشای محمد شه آنکه مژّهٔ او
به گاه خشم نماید چو چنگ شیر ژیان
اجل به سر نهد از بیم تیغ او مغفر
فنا به برکند از سهم تیر او خفتان
خطای محض بود بیرضای او توبه
ثواب صرف بود با ولای او عصیان
ز هول رزمش شاهین بیفکد ناخن
ز حرص جودش کودک برآورد دندان
سحاب رحمت او ژاله را کند گوهر
نسیم رأفت او لاله را کند مرجان
به روز باران گر رای او عتاب کند
ز بیم هیبت او بازپس رود باران
جهانستاناکشورگشا شها ملکا
تویی که جاه تو راند گواژه بر کیوان
به وقت طوفانگر لطف تو خطابکند
ز یمن رحمت تو عافیت شود طوفان
به هیچ حال نگردد سخا گسسته ز تو
تو خواه در صف کین باش و خواه در ایوان
به روز بزمکنی جن و انس را دعوت
بهگاه رزم کنی وحش و طیر را مهمان
مثال کثرت عالم تویی به وحدت خویش
وگر قبول نداری بیاورم برهان
به گاه همت ابری بهگاه کینه هژبر
به وقت حزم زمینی بهگاه عزم زمان
به حلم خاک حمولی به عزم باد عجول
به خشم آتش تیزی به لطف آب روان
چو دهر کینه سگال چو بحر گوهربخش
چو مهر عالمگیری چو چرخ ملکستان
چو مدح تیغ تو گویم گمان بری که مگر
لهیب دوزخ سوزنده خیزدم ز دهان
شهنشها توشناسی مراکه در همه عمر
بجز مدیح ملک هیچ ناورم به زبان
ز مهر روی تو ببریدهام ز حب وطن
اگر چه دانی حبالوطن منالایمان
ولی زکید حسودان ز بس ملولستم
بدان رسیده که نفرین کنم به چرخ کیان
وبال جان من آمد کمال و دانش من
چو کرم پیله که از خود بدو رسد خسران
دو سال رفته که فرمان من چو پیک عجول
به فارس رفته و برگشته باز زی طهران
گهی به مسخره و طعنه زیر لب گویند
غلط گذشته ز دیوان شاه این فرمان
گهی به قهقهه خندانکه شه به هر سالی
چرا مبالغ چندین دهد بدین کشخان
جز این بهانهٔ چند آورند و عذر دگر
که گر بگویم گویند ها مگو هذیان
سخن چو دولت خسرو از آن دراز کشید
که همچو عمر شهم شکوهایست بیپایان
بود هبوط ذنب تا همیشه در جوزا
بود وبال زحل تا هماره در سرطان
حسود قدر تو غمگین چو ماه در عقرب
خلیل جاه تو شادان چو زهره در میزان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظامالدوله فرماید
دوش اندر خواب دیدم بر قد سروی جوان
سایه گستر گشت خورشید از فراز آسمان
با معبّر صبح چون گفتم بگفت از ملک ری
شه فرستد خلعتی از بهر سالار زمان
آسمان ملک ریست و آفتابش پادشاه
سایه تشریف ملک سرو جوان صدر جهان
ما درین صحبت که ناگه از در آمد ماه من
با لبی همرنگ خون و با تنی همسنگ جان
گلشن چهرش شکفته فرودین در فرودین
سبزهٔ خطش دمیده بوستان در بوستان
جستم و بگرفتم و تنگش کشیدم در بغل
بر شمار چین زلفش بوسه دادم بر دهان
لاجرم چون چین زلفش بوسهام شد بیشمار
آری آری چین زلفش را شمردن کی توان
شد ز عکس چهرهٔ او چشم من پر آفتاب
شد ز بوی طرهٔ او مغز من پر ضیمران
در سرای من ز قدش رست گفتی نارون
وز دو چشم من ز لعلش ریخت گفتی ناردان
زلف او بوییدم و هی عطسه کردم بیشمار
لعل او بوسیدم و هی نکته گفتم دلستان
گشت در موی میانش عقل من باریکبین
عقل و من مانند مویی هر دو رفتیم از میان
بوسه دادن بر دهانش غصه را زایل کند
آری آریکردهام این نکته را من امتحان
راستی را حیرت آوردم چو دیدم قد او
زانکه بر سرو روان هرگز ندیدم گلستان
یا ندیدم بردمد از شاخ طوبایی بهشت
یا ندیدم بشکفد بر شاخ شمشاد ارغوان
در دندان در دهان او چو در عمان گهر
زلف تاری بر رخان او چو بر آتش دخان
گفت قاآنی ترا گر مژدهیی نیکو دهم
مژدگانی را چه خواهی داد گفتم نقد جان
گفت فردا بهر صاحباختیار ملک جم
خلعتی فرخنده آید از خدیو کامران
خلعتی چون زیور انجم بر اندام سپهر
خلعتی چون جامهٔ هستی به بالای جهان
خلعتی همچون لباس آفرینش بیقصور
خلعتی همچون بساط آسمان گوهر نشان
خلعتی در روشنی چون پرتو نور ازل
خلعتی از نیکویی چون طلعت حور جنان
شمسهٔ الماس آن چون بنگری گویی همی
شمس خود را تعبیه کردست در وی آسمان
گفتم آن خلعت مبارک باد بر میر عجم
بدر دین صدر هدی غیث زمین غوث زمان
آسمان رفعت و شوکت حسین خان آنکه هست
تیغ او جوهرنشان و دست اوگوهرفشان
آن فلک قدر و ملک صدری که با یکران اوست
بخت و دولت همرکاب و فتح و نصرت همعنان
راستی را دوست دارد آنقدر کاندر وغا
با سنانو تیر جنگ آرد نه با تیغ وکمان
فتنهیی گر هست در عهدش منم در شاعری
با دو چشم دوست کان هم هست درخواب گران
جزکتاب نثر منکانرا پریشانست نام
در به عهد او نماندست از پریشانی نشان
رزق و مرگ عالم از تیغ و قدح در دست اوست
روز رزم و بزم وین راکردهام بس امتحان
زانکه چون تیغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم
آید از اینرزقمردم زاید از آنمرک جان
سرورا صدرا بزرگا داورا فرماندها
ایکه از آن برتریکاو صافت آید در گمان
تا چه کردستی که هر روزت برافرازد خدای
بسی نیاید کت بساید سر به فرق فرقدان
خواس یزدان کت کند در صورت و معنی بلند
زان به قد سرو روانی وز شرف روح روان
گاه تعریفت نماید شهریار بیقرین
گاه تشریفت فرستد خسرو صاحبقران
آصف عهدت گهی مهر سلیمانی دهد
تا شوی زان مهر در ملک سلیمانکامران
مهر او شد از شرف مَهر عروس بخت تو
وه چه مهری وه چه مَهری مِهرها در وی نهان
تاکه از سیار و ثابت هست در آفاق نام
باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان
هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاکرت
تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان
جاودان تا جلوهٔ هستی بماند برقرار
در جهان چون جلوهٔ هستی بمانی جاودان
سایه گستر گشت خورشید از فراز آسمان
با معبّر صبح چون گفتم بگفت از ملک ری
شه فرستد خلعتی از بهر سالار زمان
آسمان ملک ریست و آفتابش پادشاه
سایه تشریف ملک سرو جوان صدر جهان
ما درین صحبت که ناگه از در آمد ماه من
با لبی همرنگ خون و با تنی همسنگ جان
گلشن چهرش شکفته فرودین در فرودین
سبزهٔ خطش دمیده بوستان در بوستان
جستم و بگرفتم و تنگش کشیدم در بغل
بر شمار چین زلفش بوسه دادم بر دهان
لاجرم چون چین زلفش بوسهام شد بیشمار
آری آری چین زلفش را شمردن کی توان
شد ز عکس چهرهٔ او چشم من پر آفتاب
شد ز بوی طرهٔ او مغز من پر ضیمران
در سرای من ز قدش رست گفتی نارون
وز دو چشم من ز لعلش ریخت گفتی ناردان
زلف او بوییدم و هی عطسه کردم بیشمار
لعل او بوسیدم و هی نکته گفتم دلستان
گشت در موی میانش عقل من باریکبین
عقل و من مانند مویی هر دو رفتیم از میان
بوسه دادن بر دهانش غصه را زایل کند
آری آریکردهام این نکته را من امتحان
راستی را حیرت آوردم چو دیدم قد او
زانکه بر سرو روان هرگز ندیدم گلستان
یا ندیدم بردمد از شاخ طوبایی بهشت
یا ندیدم بشکفد بر شاخ شمشاد ارغوان
در دندان در دهان او چو در عمان گهر
زلف تاری بر رخان او چو بر آتش دخان
گفت قاآنی ترا گر مژدهیی نیکو دهم
مژدگانی را چه خواهی داد گفتم نقد جان
گفت فردا بهر صاحباختیار ملک جم
خلعتی فرخنده آید از خدیو کامران
خلعتی چون زیور انجم بر اندام سپهر
خلعتی چون جامهٔ هستی به بالای جهان
خلعتی همچون لباس آفرینش بیقصور
خلعتی همچون بساط آسمان گوهر نشان
خلعتی در روشنی چون پرتو نور ازل
خلعتی از نیکویی چون طلعت حور جنان
شمسهٔ الماس آن چون بنگری گویی همی
شمس خود را تعبیه کردست در وی آسمان
گفتم آن خلعت مبارک باد بر میر عجم
بدر دین صدر هدی غیث زمین غوث زمان
آسمان رفعت و شوکت حسین خان آنکه هست
تیغ او جوهرنشان و دست اوگوهرفشان
آن فلک قدر و ملک صدری که با یکران اوست
بخت و دولت همرکاب و فتح و نصرت همعنان
راستی را دوست دارد آنقدر کاندر وغا
با سنانو تیر جنگ آرد نه با تیغ وکمان
فتنهیی گر هست در عهدش منم در شاعری
با دو چشم دوست کان هم هست درخواب گران
جزکتاب نثر منکانرا پریشانست نام
در به عهد او نماندست از پریشانی نشان
رزق و مرگ عالم از تیغ و قدح در دست اوست
روز رزم و بزم وین راکردهام بس امتحان
زانکه چون تیغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم
آید از اینرزقمردم زاید از آنمرک جان
سرورا صدرا بزرگا داورا فرماندها
ایکه از آن برتریکاو صافت آید در گمان
تا چه کردستی که هر روزت برافرازد خدای
بسی نیاید کت بساید سر به فرق فرقدان
خواس یزدان کت کند در صورت و معنی بلند
زان به قد سرو روانی وز شرف روح روان
گاه تعریفت نماید شهریار بیقرین
گاه تشریفت فرستد خسرو صاحبقران
آصف عهدت گهی مهر سلیمانی دهد
تا شوی زان مهر در ملک سلیمانکامران
مهر او شد از شرف مَهر عروس بخت تو
وه چه مهری وه چه مَهری مِهرها در وی نهان
تاکه از سیار و ثابت هست در آفاق نام
باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان
هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاکرت
تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان
جاودان تا جلوهٔ هستی بماند برقرار
در جهان چون جلوهٔ هستی بمانی جاودان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۴ - فیالمدیحه ایضاً
دوش چون شد رشتهٔ پروین عیان از آسمان
دیدهام پروینفشان شد دامنم پرویننشان
بر زمین از بس هجوم آورد اشکم چون نجوم
مینیارستم زمین را فرق کرد از آسمان
برق آهم مشعلی افروخت درگیتیکهگشت
از برون جامه راز خاطر مردم عیان
بسکه گرداگرد من صفصف هجوم آورد غم
جهد میکردمکه خود را بازجویم از میان
گاهی از بس زردی رخساره بودم بیم آنک
سایدم بر جبهه هندویی به جانی زعفران
الغرض بودم درین حالتکه ناگه دررسید
بر سرم آن سرو بالا چون بلای ناگهان
نی خطا گفتم بلایی به ز عیش مستدام
نی غلط گفتم فنایی به ز عمر جاودان
زلف یک خروار سنبل چهره یک گلزار گل
لعل یک انبار ملگیسوش یک مِضمار جان
فتنهٔ یک خانقه تقوی ز چشم دلفریب
دشمن یک صومعه طاعت ز خال دلسنان
آفت یک روم ترسا از دو پرچین سلسله
غارت یک دیر راهب از دو مشکین طیلسان
زلف چون شام محرم چهره همچون صبح عید
صبح عیدش را شده شام محرم سایبان
در دهان او سخن چونان وجودی در عدم
بر میان او کمر چونان یقینی بر گمان
روی سیمینش سپر گیسوی مشکینش کمند
زلف پرچینش زره مژگان خونریزش سنان
بر قدش گیسو چو ماری بر فراز نارون
در لبش دندان چو دری در میان ناردان
هم رخش در زیر زلف و هم خطش بر گرد لب
غاتفر در زنگبار و نوبه در هندوستان
از فسون چشم بربستم زبان آری به سحر
ساحر از بادام مردم را کند عقد اللسان
رویش اندر طرّهٔ مشکین قمر در سنبله
خالش اندر چهرهٔ سیمین زحل بر فرقدان
عشق دارد مار بر سرو روان گر منکری
زلف چون مارش ببین بر قد چون سرو روان
با دو لعل نوشخندش میننوشم نیشکر
با دو زلف درعپوشش مینبویم ضیمران
غیر زلف چون دخانش بر رخان آتشین
میندیدم کز هوا سوی زمین یازد دخان
زلف او بر روی سیمین عقربی در ماهتاب
جعد او بر چهر رنگین سنبلی بر ارغوان
زلف بر دوشش عزازیلی به دوش جبرئیل
دل در آغوشش دماوندی میان پرنیان
عشقاو را هفت وادی بود و من در هر یکش
زحمتی دیدمکه دید اسفندیار از هفتخان
آتشین رویش چو دیدم جستم از جا چون سپند
وز سپندش عقل را آتش زدم در دودمان
گفتمش ای ترک غارتگر که در اقلیم حسن
نیکوان را شهریاری دلبران را قهرمان
کوه را دزدی و پوشی در قصب کاینم سرین
موی را آری و بندی درکمر کاینم میان
تاکی از دردت بمیرمگفت بخبخ گو بمیر
تاکی از هجرت نمانم گفت هیهی گو ممان
گفتمش یارم که باشد در غمت گفتا اجل
گفتمش کارم چه باشد بیرخت گفتا فغان
گفتمش شب بیتو ناید خواب اندر چشم من
گفت آری خواب میناید به چشم پاسبان
گفتم از وصل دهانت تا به کی جویم اثر
گفت تا آن گه که جویی از دهان من نشان
گفتم آخر بر رخ من از چه خندی شرم دار
گفت هیهی میندانی خنده آرد زعفران
گفتم ایگلچهره چون من باغبانی بایدت
گفت رو رو من نیم آن گل که خواهد باغبان
گفتمش ای ترک چون من ترجمانی شایدت
گفت بخبخ من نه آن ترکم که جوید ترجمان
گفتم آخر چند ماند راز جورت سر به مهر
مهر بردار از ضمیر و قفل بگشا از زبان
گفت ای ابله ندانی اینقدرکز وصل تو
من همان بینمکه بیندگلشن از باد خزان
بینشانی چون تو را چون من نشاید همنشین
میزبانی چون ترا چون من نباید میهمان
طرهام ماری نه کش چنگتو باشد مارگیر
غبغبمگویی نه کش دست تو باشد صولجان
تو ب هقامت چون کمانی من به قامت همچو تیر
تیر پران بگذرد چون جفت گردد باکمان
با چنین رخسار منکر با چنین اندام زشت
اینقدر حجت مجوی و اینقدر طیبت مران
منظر زیبا نداری یار زیبارو مخواه
منطق شیرین نداری شوخ شیرینلب مخوان
روی زشت خود ندیدستی مگر در آینه
تا بهجهد از خود گریزی قیروان تا قیروان
صورت زشت ترا صورتگری گر برکشد
کلکش از تأثیر آن صورت بخوشد در بنان
بر رخ زردت ز هر جانب نشان آبله
پشهٔ خاکیست مانان بر برازی پرفشان
بینیت چون ناودان و آب ازو جاری چنانک
روز بارانش نشاید فرق کرد از ناودان
روی زشتت گر شود در صورت بت جلوهگر
کافرم گر هیچ کافر بت پرستد در جهان
ورکسی نامتکند بر درهم و دینار نقش
درهم و دینار راکس مینگیرد رایگان
گر نمایی روی من با روی زشت خود قیاس
آزمون آیینه را برگیر و در شبهت ممان
مار را نسبتگنه باشد به طاووس ارم
خار را شبهت خطا باشد به گلزار جنان
ور توگویی وصلمن بس دلکشست و دلپذیر
یک نفس با چون خودی بنشین ز روی امتحان
تا چه کردستم گنه تا با تو باشم همنشین
یا چه کردستم خطا تا با تو باشم در غمان
مر ترا طاعت چه باشد تا خدایت در جزا
از وصال چون منی بخشد حیات جاودان
یا مرا عصیان چه باشد تا بهکیفر کردگار
از جمال چون توییگوید به دوزخ کن مکان
گاه خوانی سستمهرم هستم آری اینچنین
گاه خوانی سخت رویم هستم آری آن چنان
سخترویستمولیبا ونتو یاری سستطبع
سست مهرستم ولی با چون تو خاری سخت جان
راستی را در شگفتستم ز اطوار سپهر
راستی را در شگرفستم ز ادوار جهان
کز چه هرجا غرچهیی دنگی دبنگی دیورنگ
ابلهی گولی فضولی ناقبولی قلتبان
الکنی کوری کری لنگی شلی زشتی کلی
بدسرشتی احولی زشتی نحیفی ناتوان
سادهیی گیرد صبیحو دلبریخواهد ملیح
همسری خواهد جمیل و شاهدی جوید جوان
کوبکو تازانکه گردد با نگاری همنشین
دربدر یازان که گردد با ظریفی رایگان
گر تجنب بیند از یاری بگرید ابروار
ور تقرب بیند از شوخی بخندد برقسان
گاه با معشوق گوید اینت جور بیحساب
گاه با منظور گوید اینت ظلم بیکران
دلبر مظلوم از خجلت بنسراید سخن
شاهد محجوباز حسرت بنگشاید زبان
خود نماید جور و از معشوق نالد هر نفس
خود اید ظلم و از محبوب موید هر زمان
جور آن این ببن که گردد با نگاری مقترن
ظلم آن این بسکه جوید با جوانی اقتران
آن ازین جفت نشاط و این ازان یار محن
این ازان اندر جحیم و آن ازین اندر جنان
راستی را دلبری دیوانه باید همچو من
تا مگر با زشترویی چون تو گردد توأمان
چشم خیره خشم چیره روی تیره خوی زشت
رخگره نخوت فره صورت زره قامتکمان
بخت لاغر رنج فربه مغز خالی جهل پر
غم فراوان دلنوان دانش سبک خاطرگران
آه سرد و اشک گرم و روح زار و تن نزار
رویسخت و طبعسست و جاننژند و دلنوان
قامت پست تو بینم یا رخ پر آبله
هیکل زفت تو بینم یا دل نامهربان
تو چه بینی از من آن بینی که راغ از فرودین
من چه یابم از تو آن یابم که باغ از مهرگان
تو مرا باب ملالی من ترا آب زلال
تو مرا رنج روانی من ترا گنج روان
من ترا دار نعیمم تو مرا نار جحیم
من ترا باغ جنانم تو مرا داغ جنان
تو مرای دشمن جان من مرایی همنشین
من ترایم راحت تن چون ترایم همعنان
من چه بینم از تو آن بینم که از صرصر چراغ
تو چه بینی از من آن بینی که از راح روان
تو مرا آنزحمتیکش وصف بیرون از حدیث
من ترا آن رحمتمکش مدح بیرون از بیان
نه ترا یزدان فرستد رحمتی برتر ازین
نه مراگیهان پسندد زحمتی برتر از آن
وصل تو مرگست و مرگ از عمر نگذارد اثر
روی تو رنجست و رنج از شخص برباید توان
عشقبازی چون تو زشت و شاهدی زیبا چو من
فیالمثل دانی چه باشد آسمان و ریسمان
این بود انصاف یارب کز وصال چون تویی
من بباشم ناامید و من بباشم ناتوان
وین روا باشد خدا را کز وصال چون منی
تو بپایی شادکام و تو بمانی شادمان
با تو چون باشم نباشد هیچم از شادی اثر
با تو چون مانم نماند هیچم از عشرت نشان
رنج بیند پادشا چون با گدا گردد قرین
نحس گردد مشتری چون با زحل جوید قران
خوشدلی را مایهیی باید مرا بسرای هین
نیکویی را آیتی شاید مرا بنمای هان
ایدریغاکاکی سمای خود دیدی به چشم
تا به پای خویشتن از خویشتن جستی کران
تو اگر بوسی مرا بوسیدهیی مه را جبین
من اگر بوسم ترا بوسیدهام خر را فلان
گر مرا خواهی دعایی کرد باری کن چنین
کز وصال چون تویی دارد خدایم در امان
گفتم ای سرو قباپوش اینهمه توسن متاز
گفتم ای ماه کلهدار اینقدر مرکب مران
غمزهای دلبران را رمزها باشد نهفت
نازهای نیکوان را رازها باشد نهان
حسن بامیهستعالینردبانثن چیست عشق
هیچکس بر بام مینتوان شدن بینردبان
عشق خسرو کرد شکر را به شیرینی مثل
ورنه شکر نام بسیارستی اندر اصفهان
هم عرب را بوده چون لیلی هزاران دلفریب
هم عجم را بوده چون شیرین هزاران دلستان
شور مجنونی مر او راکرد معروف زمن
شوق فرهادی مر این را ساخت مشهور زمان
از زلیخا یوسف اندر خوبرویی شد مثل
ازکثیر عزها عزت یافت در ملک جهان
گر نبودی وامق از عذرا که پرسیدی اثر
ور نبودیعروه از عفراکه دانستی نشان
هندویی خورشید رخشان را ستایش مینکرد
تا نه زاول حیرت حربا فکندش درگمان
شمع از جانبازی پروانه آمد سرفراز
ویس از دل بردن رامین مثل شد در جهان
سروکی بالد به بستانگر ننالد فاخته
گُلکجا خندد به گلزار ار نزارد زندخوان
گر نبودی داستان توبه و لیلی مثل
از حد اوهام نامی مینبودی در میان
ور جمیل از دل نبودی طالب حسن جمال
کافرم گر هیچ راندی از بُثینه داستان
شاعر ماهر چو فردوسی ببایستی همی
تا به دهر اندر خبر ماندی زگرد سیستان
مفلقی دانا چو خاقانی بشایستی همی
تا به دوران داستانگویدکس از شاه اخستان
لاجرم باید چو قاآنی ادیبی هوشمند
تا به گیتی داستان ماند ز شاه راستان
دیدهام پروینفشان شد دامنم پرویننشان
بر زمین از بس هجوم آورد اشکم چون نجوم
مینیارستم زمین را فرق کرد از آسمان
برق آهم مشعلی افروخت درگیتیکهگشت
از برون جامه راز خاطر مردم عیان
بسکه گرداگرد من صفصف هجوم آورد غم
جهد میکردمکه خود را بازجویم از میان
گاهی از بس زردی رخساره بودم بیم آنک
سایدم بر جبهه هندویی به جانی زعفران
الغرض بودم درین حالتکه ناگه دررسید
بر سرم آن سرو بالا چون بلای ناگهان
نی خطا گفتم بلایی به ز عیش مستدام
نی غلط گفتم فنایی به ز عمر جاودان
زلف یک خروار سنبل چهره یک گلزار گل
لعل یک انبار ملگیسوش یک مِضمار جان
فتنهٔ یک خانقه تقوی ز چشم دلفریب
دشمن یک صومعه طاعت ز خال دلسنان
آفت یک روم ترسا از دو پرچین سلسله
غارت یک دیر راهب از دو مشکین طیلسان
زلف چون شام محرم چهره همچون صبح عید
صبح عیدش را شده شام محرم سایبان
در دهان او سخن چونان وجودی در عدم
بر میان او کمر چونان یقینی بر گمان
روی سیمینش سپر گیسوی مشکینش کمند
زلف پرچینش زره مژگان خونریزش سنان
بر قدش گیسو چو ماری بر فراز نارون
در لبش دندان چو دری در میان ناردان
هم رخش در زیر زلف و هم خطش بر گرد لب
غاتفر در زنگبار و نوبه در هندوستان
از فسون چشم بربستم زبان آری به سحر
ساحر از بادام مردم را کند عقد اللسان
رویش اندر طرّهٔ مشکین قمر در سنبله
خالش اندر چهرهٔ سیمین زحل بر فرقدان
عشق دارد مار بر سرو روان گر منکری
زلف چون مارش ببین بر قد چون سرو روان
با دو لعل نوشخندش میننوشم نیشکر
با دو زلف درعپوشش مینبویم ضیمران
غیر زلف چون دخانش بر رخان آتشین
میندیدم کز هوا سوی زمین یازد دخان
زلف او بر روی سیمین عقربی در ماهتاب
جعد او بر چهر رنگین سنبلی بر ارغوان
زلف بر دوشش عزازیلی به دوش جبرئیل
دل در آغوشش دماوندی میان پرنیان
عشقاو را هفت وادی بود و من در هر یکش
زحمتی دیدمکه دید اسفندیار از هفتخان
آتشین رویش چو دیدم جستم از جا چون سپند
وز سپندش عقل را آتش زدم در دودمان
گفتمش ای ترک غارتگر که در اقلیم حسن
نیکوان را شهریاری دلبران را قهرمان
کوه را دزدی و پوشی در قصب کاینم سرین
موی را آری و بندی درکمر کاینم میان
تاکی از دردت بمیرمگفت بخبخ گو بمیر
تاکی از هجرت نمانم گفت هیهی گو ممان
گفتمش یارم که باشد در غمت گفتا اجل
گفتمش کارم چه باشد بیرخت گفتا فغان
گفتمش شب بیتو ناید خواب اندر چشم من
گفت آری خواب میناید به چشم پاسبان
گفتم از وصل دهانت تا به کی جویم اثر
گفت تا آن گه که جویی از دهان من نشان
گفتم آخر بر رخ من از چه خندی شرم دار
گفت هیهی میندانی خنده آرد زعفران
گفتم ایگلچهره چون من باغبانی بایدت
گفت رو رو من نیم آن گل که خواهد باغبان
گفتمش ای ترک چون من ترجمانی شایدت
گفت بخبخ من نه آن ترکم که جوید ترجمان
گفتم آخر چند ماند راز جورت سر به مهر
مهر بردار از ضمیر و قفل بگشا از زبان
گفت ای ابله ندانی اینقدرکز وصل تو
من همان بینمکه بیندگلشن از باد خزان
بینشانی چون تو را چون من نشاید همنشین
میزبانی چون ترا چون من نباید میهمان
طرهام ماری نه کش چنگتو باشد مارگیر
غبغبمگویی نه کش دست تو باشد صولجان
تو ب هقامت چون کمانی من به قامت همچو تیر
تیر پران بگذرد چون جفت گردد باکمان
با چنین رخسار منکر با چنین اندام زشت
اینقدر حجت مجوی و اینقدر طیبت مران
منظر زیبا نداری یار زیبارو مخواه
منطق شیرین نداری شوخ شیرینلب مخوان
روی زشت خود ندیدستی مگر در آینه
تا بهجهد از خود گریزی قیروان تا قیروان
صورت زشت ترا صورتگری گر برکشد
کلکش از تأثیر آن صورت بخوشد در بنان
بر رخ زردت ز هر جانب نشان آبله
پشهٔ خاکیست مانان بر برازی پرفشان
بینیت چون ناودان و آب ازو جاری چنانک
روز بارانش نشاید فرق کرد از ناودان
روی زشتت گر شود در صورت بت جلوهگر
کافرم گر هیچ کافر بت پرستد در جهان
ورکسی نامتکند بر درهم و دینار نقش
درهم و دینار راکس مینگیرد رایگان
گر نمایی روی من با روی زشت خود قیاس
آزمون آیینه را برگیر و در شبهت ممان
مار را نسبتگنه باشد به طاووس ارم
خار را شبهت خطا باشد به گلزار جنان
ور توگویی وصلمن بس دلکشست و دلپذیر
یک نفس با چون خودی بنشین ز روی امتحان
تا چه کردستم گنه تا با تو باشم همنشین
یا چه کردستم خطا تا با تو باشم در غمان
مر ترا طاعت چه باشد تا خدایت در جزا
از وصال چون منی بخشد حیات جاودان
یا مرا عصیان چه باشد تا بهکیفر کردگار
از جمال چون توییگوید به دوزخ کن مکان
گاه خوانی سستمهرم هستم آری اینچنین
گاه خوانی سخت رویم هستم آری آن چنان
سخترویستمولیبا ونتو یاری سستطبع
سست مهرستم ولی با چون تو خاری سخت جان
راستی را در شگفتستم ز اطوار سپهر
راستی را در شگرفستم ز ادوار جهان
کز چه هرجا غرچهیی دنگی دبنگی دیورنگ
ابلهی گولی فضولی ناقبولی قلتبان
الکنی کوری کری لنگی شلی زشتی کلی
بدسرشتی احولی زشتی نحیفی ناتوان
سادهیی گیرد صبیحو دلبریخواهد ملیح
همسری خواهد جمیل و شاهدی جوید جوان
کوبکو تازانکه گردد با نگاری همنشین
دربدر یازان که گردد با ظریفی رایگان
گر تجنب بیند از یاری بگرید ابروار
ور تقرب بیند از شوخی بخندد برقسان
گاه با معشوق گوید اینت جور بیحساب
گاه با منظور گوید اینت ظلم بیکران
دلبر مظلوم از خجلت بنسراید سخن
شاهد محجوباز حسرت بنگشاید زبان
خود نماید جور و از معشوق نالد هر نفس
خود اید ظلم و از محبوب موید هر زمان
جور آن این ببن که گردد با نگاری مقترن
ظلم آن این بسکه جوید با جوانی اقتران
آن ازین جفت نشاط و این ازان یار محن
این ازان اندر جحیم و آن ازین اندر جنان
راستی را دلبری دیوانه باید همچو من
تا مگر با زشترویی چون تو گردد توأمان
چشم خیره خشم چیره روی تیره خوی زشت
رخگره نخوت فره صورت زره قامتکمان
بخت لاغر رنج فربه مغز خالی جهل پر
غم فراوان دلنوان دانش سبک خاطرگران
آه سرد و اشک گرم و روح زار و تن نزار
رویسخت و طبعسست و جاننژند و دلنوان
قامت پست تو بینم یا رخ پر آبله
هیکل زفت تو بینم یا دل نامهربان
تو چه بینی از من آن بینی که راغ از فرودین
من چه یابم از تو آن یابم که باغ از مهرگان
تو مرا باب ملالی من ترا آب زلال
تو مرا رنج روانی من ترا گنج روان
من ترا دار نعیمم تو مرا نار جحیم
من ترا باغ جنانم تو مرا داغ جنان
تو مرای دشمن جان من مرایی همنشین
من ترایم راحت تن چون ترایم همعنان
من چه بینم از تو آن بینم که از صرصر چراغ
تو چه بینی از من آن بینی که از راح روان
تو مرا آنزحمتیکش وصف بیرون از حدیث
من ترا آن رحمتمکش مدح بیرون از بیان
نه ترا یزدان فرستد رحمتی برتر ازین
نه مراگیهان پسندد زحمتی برتر از آن
وصل تو مرگست و مرگ از عمر نگذارد اثر
روی تو رنجست و رنج از شخص برباید توان
عشقبازی چون تو زشت و شاهدی زیبا چو من
فیالمثل دانی چه باشد آسمان و ریسمان
این بود انصاف یارب کز وصال چون تویی
من بباشم ناامید و من بباشم ناتوان
وین روا باشد خدا را کز وصال چون منی
تو بپایی شادکام و تو بمانی شادمان
با تو چون باشم نباشد هیچم از شادی اثر
با تو چون مانم نماند هیچم از عشرت نشان
رنج بیند پادشا چون با گدا گردد قرین
نحس گردد مشتری چون با زحل جوید قران
خوشدلی را مایهیی باید مرا بسرای هین
نیکویی را آیتی شاید مرا بنمای هان
ایدریغاکاکی سمای خود دیدی به چشم
تا به پای خویشتن از خویشتن جستی کران
تو اگر بوسی مرا بوسیدهیی مه را جبین
من اگر بوسم ترا بوسیدهام خر را فلان
گر مرا خواهی دعایی کرد باری کن چنین
کز وصال چون تویی دارد خدایم در امان
گفتم ای سرو قباپوش اینهمه توسن متاز
گفتم ای ماه کلهدار اینقدر مرکب مران
غمزهای دلبران را رمزها باشد نهفت
نازهای نیکوان را رازها باشد نهان
حسن بامیهستعالینردبانثن چیست عشق
هیچکس بر بام مینتوان شدن بینردبان
عشق خسرو کرد شکر را به شیرینی مثل
ورنه شکر نام بسیارستی اندر اصفهان
هم عرب را بوده چون لیلی هزاران دلفریب
هم عجم را بوده چون شیرین هزاران دلستان
شور مجنونی مر او راکرد معروف زمن
شوق فرهادی مر این را ساخت مشهور زمان
از زلیخا یوسف اندر خوبرویی شد مثل
ازکثیر عزها عزت یافت در ملک جهان
گر نبودی وامق از عذرا که پرسیدی اثر
ور نبودیعروه از عفراکه دانستی نشان
هندویی خورشید رخشان را ستایش مینکرد
تا نه زاول حیرت حربا فکندش درگمان
شمع از جانبازی پروانه آمد سرفراز
ویس از دل بردن رامین مثل شد در جهان
سروکی بالد به بستانگر ننالد فاخته
گُلکجا خندد به گلزار ار نزارد زندخوان
گر نبودی داستان توبه و لیلی مثل
از حد اوهام نامی مینبودی در میان
ور جمیل از دل نبودی طالب حسن جمال
کافرم گر هیچ راندی از بُثینه داستان
شاعر ماهر چو فردوسی ببایستی همی
تا به دهر اندر خبر ماندی زگرد سیستان
مفلقی دانا چو خاقانی بشایستی همی
تا به دوران داستانگویدکس از شاه اخستان
لاجرم باید چو قاآنی ادیبی هوشمند
تا به گیتی داستان ماند ز شاه راستان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶ - در ستایش مرحوم مبرور شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طابالله ثراه میفرماید
ساقی در این هوای سرد زمستان
ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظارهکن که به مجمر
همچو یخ افسردهگشته آتش سوزان
شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تری به قطرهٔ باران
خون بهعروق آنچنان فسرده که گویی
شاخ بقم رسته است از رگ شریان
توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان
آتش از افسردگی بهکورهٔ حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زیر ابر قویدست
دیو سفیدست زیر رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسردهکه گویی
تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمین به خشم که گویی
بر بدنش از تگرگ بارد پیکان
رحم به خورشید آیدم که درین فصل
تابد هر بامداد با تن عریان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما
یافته پیوند قطره قطرهٔ باران
گویی زنجیر عدل داودستی
کامده آون همی ز گنبد گردان
خلق خلیلالله ار نیند پس از چه
بر همه سوزنده آتشست گلستان
باد سبکسر ز ابرهای گرانسنگ
میکند اکنون هزار عرش سلیمان
دانی این برد را جه باشد چاره
دانی این درد را چه باشد درمان
داروی این درد و برد آتش سردست
آتش سردی به گرمی آتش سوزان
آتش سردی که از فروغ شعاعش
مور به تاریک شب نماند پنهان
آتش سردی که گر بنوشد حبلی
مهر درخشان شودش بچه به زهدان
آتش سردی که گر به هامون تابد
خاکش گوهر شود گیاهش مرجان
یا نیگویی درونمعدن الماس
تعبیهکردست کان لعل بدخشان
وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل
با دلی آسوده از مکاره دوران
مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم
نقل و می و عود و رود و تار خوشالحان
شاهدی شوخ و شنگ و چاردهساله
چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سیمین و سرخروی و سیهموی
رند و ادافهم و بذلهگوی و غزلخوان
عالم عالم پری ز حسن پریوش
دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان
کابلکابل سماع و وجد و ترنم
بابل بابل فسون و حیله و دستان
آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو
فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان
هر نفس از ناز قامتش متمایل
راست چو سرو سهی ز باد بهاران
لوح سرینش چو گوی عاج مدور
لیکن گویی نخورده صدمهٔ چوگان
او قدح و شیشه در دو دست بلورین
نزد من استاده همو سرو خرامان
من ز سر خدعه در لباس تصوّف
سبحه به دست اندرون و سر به گریبان
گر ز تغیر به رسم زهدفروشی
گویم صد لعنت خدای به شیطان
گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش
گویم ای سادهلوح امرد نادان
دور شو از من که از ترشح جامت
جامهٔ وسواس من نشوید عمّان
دامن خود به آستین خرقه کنم جمع
تا به می آلودهام نگردد دامان
گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم
شرم کن از حق مباش پیرو خذلان
گاه درو خیره خیره بینم و گویم
رو تو با اینگنه نیابی غفران
این سخنم بر زبان و لیک وجودم
محو تماشای او چو نقش بر ایوان
او ز پی تردماغی خود و احباب
در صت زهد خشک م شده حیران
گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست
کاینهمه گر زهر مار باشد بستان
گاه به آیین دلبران پی سوگند
دستگذارد به تار زلف پریشان
گاهیگویدکزین عبوس مجسم
یارب ما را به فضل و رحمت برهان
گاه به ایما به میر مجلس گوید
کاین سر خر را که راه داد به بستان
گاه به نجوی به اهل بزم سراید
خلقت منکر ببین و جامهٔ خلقان
گاهکند رو به آسمان که الهی
امشب ازین جمع این بلیه بگردان
دل شده یک قطره خونکه آخر تاکی
از جا برخیز و درکنارش بنشان
عقلمگوید دلا مگر نشندی
منع چو بیند حریصتر شود انسان
جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل
گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان
گویم برگو دلیل خوبی صهبا
گوید عشرت دلیل و شادی برهان
گوید چبود دلیل حرمت باده
گویم اینک حدیث و اینک قرآن
گویم حاشا نمیخورمکه حرامست
گوید کلا چه تهمتست و چه بهان
گوید بستان بخور به جان فلانی
گویم نی نی فلانکه باشد و بهمان
عاقبت الامر گوید ار بخوری می
میدهمت یک دو بوسه از لب خندان
من ز پی امتحان شوخیش از جدّ
چاک درون را درافکنم به گریبان
آنگه از سوز دل به رسم تباکی
ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان
خرخرهٔ گریه درگلوی فکنده
هر نفس از روی خدعه برکشم افغان
گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت
گرد بهی نیست گرد سیب زنخدان
چند کنی ریشخند آنکه گذشتست
سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان
مر نشنیدستی ای نگار سیهموی
شرم ز ریش سفید دارد یزدان
ای بتکافور روی مشکین طرّه
کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان
تیرم کیوان شدست و مشکم کافور
از اثر کید تیر و گردش کیوان
من به ره گور پیسپار و تو آری
از بر گوران کباب بر ز بر خوان
خندی بر من بترس از آنگه بگرید
چشم امل بر تو از تواتر عصیان
گوهر یکدانهٔ دلم را مشکن
یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان
او چو مرا دلشکسته بیند ترسد
روز جزا را از بیم آتش نیران
ساعد سیمن بهگردنمکنند آونگ
پاک کند اشکم از دو دیدهٔ گریان
از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز
ژاله فشاند همی به لالهء نعمان
من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی
برکشم از ذوق بوسهٔ لب جانان
در بتنم لرزه از طرب که فضولی
بانگ بر او برزند که ها چکنی هان
ایکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست
کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان
هرچه جز ابن خرقهاش که بینی بر تن
دوش به یک جرعه باده کرده گروگان
درد شرابی که این به خاک فشاند
گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان
گوید اگر اینچنین بودکه تو گویی
کش به جز این خرقه نی سراست و نه ساامان
از چه نشیند به صدر مجلس و راند
با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان
پاسخش آرد که گر به عیب تمامست
ایا هنرش بس که هست مادح سلطان
شاه شجاع آنکه شرزه شر دژ آهنگ
نغنود از بیم نیزهاش به نیستان
ای ملک ای آفتاب ملککه جز تو
کس نشنیدست آفتاب سخندان
پیلی اما ز دشنه داری خرطوم
شیری اما ز دهره داری دندان
شیر ندارد به سر بسان تو مغفر
پیل ندارد به تن بسان تو خفتان
کوههٔ رخش تو پیش کوه بلاون
همچو بلاون که است پیش بیابان
از زره و خود گو جمال تو بیند
آنکو یوسف ندیده است به زندان
دوش چو برگفتم این قصیده سرودم
به که به کرمان فرستمش ز خراسان
عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق
دُر سوی عمّان بریّ و زیره به کرمان
مدح فرستی به سوی شاه و ندانی
مدح نبی کرد مینیارد حسان
ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظارهکن که به مجمر
همچو یخ افسردهگشته آتش سوزان
شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تری به قطرهٔ باران
خون بهعروق آنچنان فسرده که گویی
شاخ بقم رسته است از رگ شریان
توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان
آتش از افسردگی بهکورهٔ حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زیر ابر قویدست
دیو سفیدست زیر رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسردهکه گویی
تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمین به خشم که گویی
بر بدنش از تگرگ بارد پیکان
رحم به خورشید آیدم که درین فصل
تابد هر بامداد با تن عریان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما
یافته پیوند قطره قطرهٔ باران
گویی زنجیر عدل داودستی
کامده آون همی ز گنبد گردان
خلق خلیلالله ار نیند پس از چه
بر همه سوزنده آتشست گلستان
باد سبکسر ز ابرهای گرانسنگ
میکند اکنون هزار عرش سلیمان
دانی این برد را جه باشد چاره
دانی این درد را چه باشد درمان
داروی این درد و برد آتش سردست
آتش سردی به گرمی آتش سوزان
آتش سردی که از فروغ شعاعش
مور به تاریک شب نماند پنهان
آتش سردی که گر بنوشد حبلی
مهر درخشان شودش بچه به زهدان
آتش سردی که گر به هامون تابد
خاکش گوهر شود گیاهش مرجان
یا نیگویی درونمعدن الماس
تعبیهکردست کان لعل بدخشان
وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل
با دلی آسوده از مکاره دوران
مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم
نقل و می و عود و رود و تار خوشالحان
شاهدی شوخ و شنگ و چاردهساله
چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سیمین و سرخروی و سیهموی
رند و ادافهم و بذلهگوی و غزلخوان
عالم عالم پری ز حسن پریوش
دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان
کابلکابل سماع و وجد و ترنم
بابل بابل فسون و حیله و دستان
آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو
فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان
هر نفس از ناز قامتش متمایل
راست چو سرو سهی ز باد بهاران
لوح سرینش چو گوی عاج مدور
لیکن گویی نخورده صدمهٔ چوگان
او قدح و شیشه در دو دست بلورین
نزد من استاده همو سرو خرامان
من ز سر خدعه در لباس تصوّف
سبحه به دست اندرون و سر به گریبان
گر ز تغیر به رسم زهدفروشی
گویم صد لعنت خدای به شیطان
گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش
گویم ای سادهلوح امرد نادان
دور شو از من که از ترشح جامت
جامهٔ وسواس من نشوید عمّان
دامن خود به آستین خرقه کنم جمع
تا به می آلودهام نگردد دامان
گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم
شرم کن از حق مباش پیرو خذلان
گاه درو خیره خیره بینم و گویم
رو تو با اینگنه نیابی غفران
این سخنم بر زبان و لیک وجودم
محو تماشای او چو نقش بر ایوان
او ز پی تردماغی خود و احباب
در صت زهد خشک م شده حیران
گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست
کاینهمه گر زهر مار باشد بستان
گاه به آیین دلبران پی سوگند
دستگذارد به تار زلف پریشان
گاهیگویدکزین عبوس مجسم
یارب ما را به فضل و رحمت برهان
گاه به ایما به میر مجلس گوید
کاین سر خر را که راه داد به بستان
گاه به نجوی به اهل بزم سراید
خلقت منکر ببین و جامهٔ خلقان
گاهکند رو به آسمان که الهی
امشب ازین جمع این بلیه بگردان
دل شده یک قطره خونکه آخر تاکی
از جا برخیز و درکنارش بنشان
عقلمگوید دلا مگر نشندی
منع چو بیند حریصتر شود انسان
جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل
گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان
گویم برگو دلیل خوبی صهبا
گوید عشرت دلیل و شادی برهان
گوید چبود دلیل حرمت باده
گویم اینک حدیث و اینک قرآن
گویم حاشا نمیخورمکه حرامست
گوید کلا چه تهمتست و چه بهان
گوید بستان بخور به جان فلانی
گویم نی نی فلانکه باشد و بهمان
عاقبت الامر گوید ار بخوری می
میدهمت یک دو بوسه از لب خندان
من ز پی امتحان شوخیش از جدّ
چاک درون را درافکنم به گریبان
آنگه از سوز دل به رسم تباکی
ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان
خرخرهٔ گریه درگلوی فکنده
هر نفس از روی خدعه برکشم افغان
گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت
گرد بهی نیست گرد سیب زنخدان
چند کنی ریشخند آنکه گذشتست
سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان
مر نشنیدستی ای نگار سیهموی
شرم ز ریش سفید دارد یزدان
ای بتکافور روی مشکین طرّه
کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان
تیرم کیوان شدست و مشکم کافور
از اثر کید تیر و گردش کیوان
من به ره گور پیسپار و تو آری
از بر گوران کباب بر ز بر خوان
خندی بر من بترس از آنگه بگرید
چشم امل بر تو از تواتر عصیان
گوهر یکدانهٔ دلم را مشکن
یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان
او چو مرا دلشکسته بیند ترسد
روز جزا را از بیم آتش نیران
ساعد سیمن بهگردنمکنند آونگ
پاک کند اشکم از دو دیدهٔ گریان
از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز
ژاله فشاند همی به لالهء نعمان
من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی
برکشم از ذوق بوسهٔ لب جانان
در بتنم لرزه از طرب که فضولی
بانگ بر او برزند که ها چکنی هان
ایکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست
کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان
هرچه جز ابن خرقهاش که بینی بر تن
دوش به یک جرعه باده کرده گروگان
درد شرابی که این به خاک فشاند
گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان
گوید اگر اینچنین بودکه تو گویی
کش به جز این خرقه نی سراست و نه ساامان
از چه نشیند به صدر مجلس و راند
با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان
پاسخش آرد که گر به عیب تمامست
ایا هنرش بس که هست مادح سلطان
شاه شجاع آنکه شرزه شر دژ آهنگ
نغنود از بیم نیزهاش به نیستان
ای ملک ای آفتاب ملککه جز تو
کس نشنیدست آفتاب سخندان
پیلی اما ز دشنه داری خرطوم
شیری اما ز دهره داری دندان
شیر ندارد به سر بسان تو مغفر
پیل ندارد به تن بسان تو خفتان
کوههٔ رخش تو پیش کوه بلاون
همچو بلاون که است پیش بیابان
از زره و خود گو جمال تو بیند
آنکو یوسف ندیده است به زندان
دوش چو برگفتم این قصیده سرودم
به که به کرمان فرستمش ز خراسان
عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق
دُر سوی عمّان بریّ و زیره به کرمان
مدح فرستی به سوی شاه و ندانی
مدح نبی کرد مینیارد حسان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۹ - بر سبیل تغزل و ترکیببند گوید
گر خضر دهد آب بقایت به زمستان
مستان بستان جام می از ساقی مستان
بستان به شبستان قدح از دست نگارین
کز روی دلارا شکند رونق بستان
ترکیکه به خوناب جگر دارد معجون
در هر نظری اشک تر زهدپرستان
لعل لب دلدار گز و خون رزان مز
در خرقهٔ سنجاب خز و کنج شبستان
درکش می چون خون سیاووش به بهمن
کز نیرویش از دست رود رستم دستان
خمر عنبی خواهم و بستانی کاو را
نارنج غیب سیب زنخ نار دو پستان
اینست علاج دل بیمار طبیبا
سودم ندهد شیرهٔ عناب و سپستان
چون بادهٔ گلگون بودت گو نبود گل
فرخنده بهارست به میخواره زمستان
خستی دلم ای دوست به دستگان نگارین
دستان تو ای بسکه بگویند به دستان
بیرحمی و یک ذره وفا در دل تو نیست
تخمیست مروت که در آب و گل تو نیست
مستان بستان جام می از ساقی مستان
بستان به شبستان قدح از دست نگارین
کز روی دلارا شکند رونق بستان
ترکیکه به خوناب جگر دارد معجون
در هر نظری اشک تر زهدپرستان
لعل لب دلدار گز و خون رزان مز
در خرقهٔ سنجاب خز و کنج شبستان
درکش می چون خون سیاووش به بهمن
کز نیرویش از دست رود رستم دستان
خمر عنبی خواهم و بستانی کاو را
نارنج غیب سیب زنخ نار دو پستان
اینست علاج دل بیمار طبیبا
سودم ندهد شیرهٔ عناب و سپستان
چون بادهٔ گلگون بودت گو نبود گل
فرخنده بهارست به میخواره زمستان
خستی دلم ای دوست به دستگان نگارین
دستان تو ای بسکه بگویند به دستان
بیرحمی و یک ذره وفا در دل تو نیست
تخمیست مروت که در آب و گل تو نیست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۶ - در ستایش شاهزادهٔ آزاد شجاع السلطنه مرحوم حسنعلی میرزا طاب لله ثراه فرماید
آوخ آوخکه شد پسرعم من
مایهٔ رنج و محنت و غم من
من شده شادی مجرّد او
او شده غصهٔ مجسم من
هم ز من عشرت پیاپی او
هم از و غصهٔ دمادم من
هرچه از من به دیگرن بخشد
شده از خرجکیسه حاتم من
من چو سهرابم اوفتادهٔ او
گشته او چیره دست رستم من
او ستمکار و من ستمکش او
من عزادار و او محرم من
پای من ایستاده تا هرجا
گر بسورست اگر به ماتم من
شیوهٔ من خلاف شیوهٔ او
عالم او ورای عالم من
هر دم از باد او پریشانست
یک جهان خاطر فراهم من
لیک با این هه عزیزترست
از دل و دیدهٔ مکرم من
دست ازو برنمیتوانم داشت
کاو بهر حال هست محرم من
خجلم زانکه خدمتی نشدست
به وی از عزم نامصمّم من
چشم دارم که خوانمش سگ خویش
شاه دوران خدیو اعظم من
شیر اوژن حسن شه آنکه ازوست
درفشان نطق عیسوی دم من
آنکه گوید قضا نموده مدام
فتح ونصرت قرین پرچم من
شاه سیاره در خوی خجلت
از چه از شرم رای محکم من
عقل موسی و ذات من هرون
جود عیسی و طبع مریم من
گردن گردنان هفت اقلیم
بستهٔ خم خام پرخم من
چون سلیمان تمام روی زمین
زیر خضرا نگین خاتم من
آسمان زی حریم من پوید
کعبه درگاه و لطف زمزم من
نی خدایم ولی خداوندم
ملک دوران فضای عالم من
نفخهٔ لطف من بهشت برین
شعلهٔ قهر من جهنم من
قدرم حکم محکمست ولی
تیغ هندی قضای مبرم من
خسروا ایدر از ستایش تو
قاصر آمد بیان ابکم من
به که باشد دعای دولت تو
شیوهٔ خاطر مسلم من
باد یار تو تا به روز قیام
لطف پروردگار اعلم من
مایهٔ رنج و محنت و غم من
من شده شادی مجرّد او
او شده غصهٔ مجسم من
هم ز من عشرت پیاپی او
هم از و غصهٔ دمادم من
هرچه از من به دیگرن بخشد
شده از خرجکیسه حاتم من
من چو سهرابم اوفتادهٔ او
گشته او چیره دست رستم من
او ستمکار و من ستمکش او
من عزادار و او محرم من
پای من ایستاده تا هرجا
گر بسورست اگر به ماتم من
شیوهٔ من خلاف شیوهٔ او
عالم او ورای عالم من
هر دم از باد او پریشانست
یک جهان خاطر فراهم من
لیک با این هه عزیزترست
از دل و دیدهٔ مکرم من
دست ازو برنمیتوانم داشت
کاو بهر حال هست محرم من
خجلم زانکه خدمتی نشدست
به وی از عزم نامصمّم من
چشم دارم که خوانمش سگ خویش
شاه دوران خدیو اعظم من
شیر اوژن حسن شه آنکه ازوست
درفشان نطق عیسوی دم من
آنکه گوید قضا نموده مدام
فتح ونصرت قرین پرچم من
شاه سیاره در خوی خجلت
از چه از شرم رای محکم من
عقل موسی و ذات من هرون
جود عیسی و طبع مریم من
گردن گردنان هفت اقلیم
بستهٔ خم خام پرخم من
چون سلیمان تمام روی زمین
زیر خضرا نگین خاتم من
آسمان زی حریم من پوید
کعبه درگاه و لطف زمزم من
نی خدایم ولی خداوندم
ملک دوران فضای عالم من
نفخهٔ لطف من بهشت برین
شعلهٔ قهر من جهنم من
قدرم حکم محکمست ولی
تیغ هندی قضای مبرم من
خسروا ایدر از ستایش تو
قاصر آمد بیان ابکم من
به که باشد دعای دولت تو
شیوهٔ خاطر مسلم من
باد یار تو تا به روز قیام
لطف پروردگار اعلم من
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۹ - در ستایش پادشاه خلد آشیان محمدشاه غازی طابالله ثراه فرماید
ای ترک من ای عید تو چون روی تو میمون
بر طرهٔ مفتول تو دلها همه مفتون
عقل تو کهن بخت تو نو وقت تو خرم
سال تو نکو حال تو خوش فال تو میمون
زانگونه که بر خلق همایون گذرد عید
بر ما بگذر تا گذرد عید همایون
چون بوسه بود توشهٔ جان خاصه به نوروز
ای ترک بیاتات ببوسم لب میگون
هی بویمت آن لب که به طعمست طبرزد
هی بوسمت آن رخ که بهرنگست طبرخون
معجون حیاتست لب لعل تو ایراک
مرجان لطیفیست به مرجان شده معجون
تو جلوه دهی سروی چون طبع من آزاد
من عرضهکنم شعری چون قد تو موزون
ای طرفه سر از غرفه برون آر و برون آی
کآمد مه نیسان و بشد نوبت کانون
قانون نشاطی که به کانون شدت از دست
نو کن به می سرختر از آتش کانون
لختی بخروشیم و بجوشیم و بنوشیم
زان می که بر او رشک برد رای فلاطون
زان می که ازو لعل بود نعل در آتش
خود قوت دل ما دل یاقوت ازو خون
بنشین و بخور باده مگو باده خورم چند
برخیز و بده بوسه مگو بوسه دهم چون
آن قدر بده بوسه که بیخود شوم ایدر
آن قدر به خور باده که از خود روی ایدون
قانون چکنی بوسه و می هردو فزون ده
عدل ملکست آنچه برونست ز قانون
شاهنشه آفاق محمد شه غازی
کش تخت سلیمان بود و بخت فریدون
برجی است جهان بخت شهش کوکب رخشا
درجیست زمین تختکیش لولو مکنون
ایکیسهٔکانها زکف جود تو خالی
ویکاسهٔ جانها ز می مهر تو مشحون
جز شبه و قرین چیست که یزدانت نداده
تا من به دعا خواهمش از خالق بیچون
فوجی بود از لشکر جرار تو انجم
موجی بود از لجهٔ افضال تو گردون
غیبی نبود از نظر حزم تو غایب
جایی نبود از جهت جاه تو بیرون
زان سان که همی علم به تکرار فزاید
فر تو ز تکرار و اعادت شود افزون
نادم نبود خادم بخت تو به گیتی
ایمن نشود طاعت تخت تو ز طاعون
اقدام تو از یاد برد وقعهٔ قارن
انعام تو بر باد دهد مخزن قارون
بر طرهٔ مفتول تو دلها همه مفتون
عقل تو کهن بخت تو نو وقت تو خرم
سال تو نکو حال تو خوش فال تو میمون
زانگونه که بر خلق همایون گذرد عید
بر ما بگذر تا گذرد عید همایون
چون بوسه بود توشهٔ جان خاصه به نوروز
ای ترک بیاتات ببوسم لب میگون
هی بویمت آن لب که به طعمست طبرزد
هی بوسمت آن رخ که بهرنگست طبرخون
معجون حیاتست لب لعل تو ایراک
مرجان لطیفیست به مرجان شده معجون
تو جلوه دهی سروی چون طبع من آزاد
من عرضهکنم شعری چون قد تو موزون
ای طرفه سر از غرفه برون آر و برون آی
کآمد مه نیسان و بشد نوبت کانون
قانون نشاطی که به کانون شدت از دست
نو کن به می سرختر از آتش کانون
لختی بخروشیم و بجوشیم و بنوشیم
زان می که بر او رشک برد رای فلاطون
زان می که ازو لعل بود نعل در آتش
خود قوت دل ما دل یاقوت ازو خون
بنشین و بخور باده مگو باده خورم چند
برخیز و بده بوسه مگو بوسه دهم چون
آن قدر بده بوسه که بیخود شوم ایدر
آن قدر به خور باده که از خود روی ایدون
قانون چکنی بوسه و می هردو فزون ده
عدل ملکست آنچه برونست ز قانون
شاهنشه آفاق محمد شه غازی
کش تخت سلیمان بود و بخت فریدون
برجی است جهان بخت شهش کوکب رخشا
درجیست زمین تختکیش لولو مکنون
ایکیسهٔکانها زکف جود تو خالی
ویکاسهٔ جانها ز می مهر تو مشحون
جز شبه و قرین چیست که یزدانت نداده
تا من به دعا خواهمش از خالق بیچون
فوجی بود از لشکر جرار تو انجم
موجی بود از لجهٔ افضال تو گردون
غیبی نبود از نظر حزم تو غایب
جایی نبود از جهت جاه تو بیرون
زان سان که همی علم به تکرار فزاید
فر تو ز تکرار و اعادت شود افزون
نادم نبود خادم بخت تو به گیتی
ایمن نشود طاعت تخت تو ز طاعون
اقدام تو از یاد برد وقعهٔ قارن
انعام تو بر باد دهد مخزن قارون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۱ - در هزل و مطایبه گوید
یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون
سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون
چون به رخ افکنم گره کای پسر و بیا بده
هبچ نگویدم که چه هیچ نپرسدم که چون
کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر
آن یک چون خیار تر این یککوه بیستون
سر چو به خاک برنهد تن به هلاک در دهد
از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش
شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون
چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او
ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون
بود دو سال بیشتر تا که کشیدمش ببر
حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون
ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سربء
تات ز خاطر حزین انده غم برد برون
ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی
نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون
گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق
کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون
ساده گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود
همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون
هردم با قلندران نوشد ساغر گران
تا دل عشقپروران دارد غرق موج خون
ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش
پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون
چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم
کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون
پند مرا به جان شنو دل بنه بر نهال نو
تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون
زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم
عربدهاش زیادکم آشتیش بسی فزون
ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او
تا بهگه وصال او چیره تو باشی او جبون
بیرم و طمه و لگد خم کنیش چو دال قد
زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون
سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون
چون به رخ افکنم گره کای پسر و بیا بده
هبچ نگویدم که چه هیچ نپرسدم که چون
کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر
آن یک چون خیار تر این یککوه بیستون
سر چو به خاک برنهد تن به هلاک در دهد
از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش
شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون
چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او
ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون
بود دو سال بیشتر تا که کشیدمش ببر
حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون
ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سربء
تات ز خاطر حزین انده غم برد برون
ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی
نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون
گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق
کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون
ساده گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود
همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون
هردم با قلندران نوشد ساغر گران
تا دل عشقپروران دارد غرق موج خون
ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش
پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون
چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم
کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون
پند مرا به جان شنو دل بنه بر نهال نو
تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون
زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم
عربدهاش زیادکم آشتیش بسی فزون
ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او
تا بهگه وصال او چیره تو باشی او جبون
بیرم و طمه و لگد خم کنیش چو دال قد
زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۳ - در ستایش حاج میرزا آقاسی رحمهلله فرماید
از بوی بهار و فر فروردین
شد باغ بهشت و باد مشکآگین
بر لاله چو بگذری خوری سوگند
کز خلد برون چمیده حورالعین
بر سبزه چو بنگری دهی انصاف
کاورده نسیم بوی مشک از چین
از شاخ شکوفه باغ پنداری
دزدیده ز چرخ خوشه پروین
در سایهٔ بید بیدلان بینی
سر خوش ز خمار بادهٔ نوشین
بر نطع چمن به پادگان یابی
کز می چپ و راست رفته چون فرزین
چون چشمهٔ طبع من روان شد باز
آبیکه هسرده بود در تشرین
از ابر مگر ستاره میبارد
کز خاک ستاره میدمد چندین
ای غالیه موی ای بهشتی روی
ای فتنهٔ دانش ای بلای دین
ای مشک ترا ز ارغوان بستر
وی ماه ترا ز ضیمران بالین
یاقوت تو قوت خاطر مشتاق
مرجان تو جان عاشق غمگین
مشکین سر زلف عنبرافشانت
تسکین ملال خاطر مسکین
در طره نهفته چنگل شهباز
در مژهگرفته پنجهٔ شاهین
درهر نگه تو طعن صد خنجر
در هر مژهٔ تو زخم صد زوبین
زان روی شکفته گرد غم بنشان
چون ماه دو هفته پبش ما بنشین
دانی که روان ما نیاساید
بی بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
این قرعه به نام ما بر آور هان
این جرعه بهکام ما در آور هین
از خانه یکی به سوی صحرا رو
از غرفه یکی به سوی بستان بین
کز سنبل راغ گشته پر زیور
وز نسرین باغ گشته پر آیین
لختی بگشای طره بر سنبل
برخی بنمای چهره بر نسرین
تا برندمد به بوی زلفت آن
تا دم نزند ز رنگ رویت این
وان شاخ شکوفه را کمر بشکن
تا بر نزند بدان رخ سیمین
وان زلف بنفشه را ز بن برکن
مگذار ز زلفکانت دزدد چین
با چهر چو گل اگر چمی در باغ
نرمک نرمک حذرکن ازگلچین
ترسم که ز صورتت بچیند گل
وز رشک به چهر من درافتد چین
ای ترک به شکر آنکه بخت امروز
با ما چو مخالفان نورزد کین
از بوسه و باده فرض تر کاری
امروز شدست مرمرا تعیین
خواهم چو چنار پنجه بگشایم
تا دشمن خواجه را کنم نفرین
سالار زمانه حاجی آقاسی
کاورا ز می و زمان کند تحسین
آن خواجه که همت بلندش را
ادراک نکرده و هم کوتهبین
ابرار به اعتضاد مهر او
یابند همی مکان بعلیّین
فجار به انتقام قهر او
گیرند همی قرار در سجین
دوزخ ز نسیم لطف او فردوس
کوثر ز سموم خشم او غسلین
چنگال ز بیم او کند ضیغم
منقار ز سهم او برد شاهین
بر فرق فلک نهاده قدرش پای
بر رخش قضا فکنده حکمش زین
لفظی که نه در مدیح او باشد
بر سر کشدش قضا خط ترقین
از نکهت مشک خوی او سازد
هرسال بهار خاک را مشکین
از آینهٔ ضمیر او بندد
هر شام ستاره چرخ را آیین
میزان زمانه را ز حلم او
نزدیک بود که بگسلد شاهین
جودش به مثابهیی که کلک او
بینقطه نیاورد نوشتن سین
چونان که عدوی او همی از بخل
بی هر سه نقط همی نگارد شین
مدحش سبب نجات و غفرانست
چون در شب جمعه سورهٔ یاسین
ای دست تو کرده جود را مشهور
ای عدل تو داده ملک را تزیین
بامهر تو نار میکند ترطیب
با قهر تو آب میکند تسخین
هرمایهکه بود آفرینش را
در ذات تو گشته از ازل تضمین
هر نکته که بود حکمرانی را
بر قدر تو کرده آسمان تلقین
آن راکه ثنای حضرتت گوید
جبریل در آسمان کند تحسین
وانجا که دعای دولتت خوانند
روحالقدس از فلک کند آمین
چندان که تو عاشقی به بخشیدن
پرویز نبود مایل شیرین
نه جاه ترا یقین دهد تشخیص
نه جود ترا گمان کند تخمین
بحری که به خشم بنگری در وی
زو شعله برآر آذر برزین
در رحمت آبی از تواضع خاک
زیراکه مخمّری ز آب و طین
ای فخر زمانه بهر من گردون
هر لحظه عقوبتی کند تکوین
در طالع من نشان آزادی
معدوم بود چو باه در عنن
غلطان غلطان مرا برد ادبار
زان سان که جُعَل همی برد سرگین
در جرگهٔ شاعران چنان خوارم
کاندر خیل دلاوران گرگین
چونانکه خدایت از جهان بگزید
از جملهٔ مادحان مرا بگزین
وین بکر سخن که نوعروس تست
از رحمت خویشتن دهشکاببن
تا مهر چو آسیا همی گردد
بر گرد افق هبه ساحت تسعین
سکان بلاد بد سگالت را
هر مژه به چشم باد چون سکّین
شد باغ بهشت و باد مشکآگین
بر لاله چو بگذری خوری سوگند
کز خلد برون چمیده حورالعین
بر سبزه چو بنگری دهی انصاف
کاورده نسیم بوی مشک از چین
از شاخ شکوفه باغ پنداری
دزدیده ز چرخ خوشه پروین
در سایهٔ بید بیدلان بینی
سر خوش ز خمار بادهٔ نوشین
بر نطع چمن به پادگان یابی
کز می چپ و راست رفته چون فرزین
چون چشمهٔ طبع من روان شد باز
آبیکه هسرده بود در تشرین
از ابر مگر ستاره میبارد
کز خاک ستاره میدمد چندین
ای غالیه موی ای بهشتی روی
ای فتنهٔ دانش ای بلای دین
ای مشک ترا ز ارغوان بستر
وی ماه ترا ز ضیمران بالین
یاقوت تو قوت خاطر مشتاق
مرجان تو جان عاشق غمگین
مشکین سر زلف عنبرافشانت
تسکین ملال خاطر مسکین
در طره نهفته چنگل شهباز
در مژهگرفته پنجهٔ شاهین
درهر نگه تو طعن صد خنجر
در هر مژهٔ تو زخم صد زوبین
زان روی شکفته گرد غم بنشان
چون ماه دو هفته پبش ما بنشین
دانی که روان ما نیاساید
بی بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
این قرعه به نام ما بر آور هان
این جرعه بهکام ما در آور هین
از خانه یکی به سوی صحرا رو
از غرفه یکی به سوی بستان بین
کز سنبل راغ گشته پر زیور
وز نسرین باغ گشته پر آیین
لختی بگشای طره بر سنبل
برخی بنمای چهره بر نسرین
تا برندمد به بوی زلفت آن
تا دم نزند ز رنگ رویت این
وان شاخ شکوفه را کمر بشکن
تا بر نزند بدان رخ سیمین
وان زلف بنفشه را ز بن برکن
مگذار ز زلفکانت دزدد چین
با چهر چو گل اگر چمی در باغ
نرمک نرمک حذرکن ازگلچین
ترسم که ز صورتت بچیند گل
وز رشک به چهر من درافتد چین
ای ترک به شکر آنکه بخت امروز
با ما چو مخالفان نورزد کین
از بوسه و باده فرض تر کاری
امروز شدست مرمرا تعیین
خواهم چو چنار پنجه بگشایم
تا دشمن خواجه را کنم نفرین
سالار زمانه حاجی آقاسی
کاورا ز می و زمان کند تحسین
آن خواجه که همت بلندش را
ادراک نکرده و هم کوتهبین
ابرار به اعتضاد مهر او
یابند همی مکان بعلیّین
فجار به انتقام قهر او
گیرند همی قرار در سجین
دوزخ ز نسیم لطف او فردوس
کوثر ز سموم خشم او غسلین
چنگال ز بیم او کند ضیغم
منقار ز سهم او برد شاهین
بر فرق فلک نهاده قدرش پای
بر رخش قضا فکنده حکمش زین
لفظی که نه در مدیح او باشد
بر سر کشدش قضا خط ترقین
از نکهت مشک خوی او سازد
هرسال بهار خاک را مشکین
از آینهٔ ضمیر او بندد
هر شام ستاره چرخ را آیین
میزان زمانه را ز حلم او
نزدیک بود که بگسلد شاهین
جودش به مثابهیی که کلک او
بینقطه نیاورد نوشتن سین
چونان که عدوی او همی از بخل
بی هر سه نقط همی نگارد شین
مدحش سبب نجات و غفرانست
چون در شب جمعه سورهٔ یاسین
ای دست تو کرده جود را مشهور
ای عدل تو داده ملک را تزیین
بامهر تو نار میکند ترطیب
با قهر تو آب میکند تسخین
هرمایهکه بود آفرینش را
در ذات تو گشته از ازل تضمین
هر نکته که بود حکمرانی را
بر قدر تو کرده آسمان تلقین
آن راکه ثنای حضرتت گوید
جبریل در آسمان کند تحسین
وانجا که دعای دولتت خوانند
روحالقدس از فلک کند آمین
چندان که تو عاشقی به بخشیدن
پرویز نبود مایل شیرین
نه جاه ترا یقین دهد تشخیص
نه جود ترا گمان کند تخمین
بحری که به خشم بنگری در وی
زو شعله برآر آذر برزین
در رحمت آبی از تواضع خاک
زیراکه مخمّری ز آب و طین
ای فخر زمانه بهر من گردون
هر لحظه عقوبتی کند تکوین
در طالع من نشان آزادی
معدوم بود چو باه در عنن
غلطان غلطان مرا برد ادبار
زان سان که جُعَل همی برد سرگین
در جرگهٔ شاعران چنان خوارم
کاندر خیل دلاوران گرگین
چونانکه خدایت از جهان بگزید
از جملهٔ مادحان مرا بگزین
وین بکر سخن که نوعروس تست
از رحمت خویشتن دهشکاببن
تا مهر چو آسیا همی گردد
بر گرد افق هبه ساحت تسعین
سکان بلاد بد سگالت را
هر مژه به چشم باد چون سکّین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۵ - در ستایش صدراعظم دام اجلاله فرماید
به راغ و باغ گذرکرد ابر فروردین
شراره ریخت بر آن و ستاره ریخت براین
از آن شراره همه راغ گشت پر لاله
وزین ستاره همه باغگشت پر نسرین
چمن از آن شده پرنور وادی ایمن
دمن ازین شده پر نار آذر برزین
مگر چمن زگل آتش گرفت کز باران
زند بر آتش آن آب ابر فروردین
درین بهار مرا شیر گیر آهو کی است
گوزن چشم و پلنگینه خشم وگور سرین
میان عقل و جنون داده عشق او پدید
میان چشم و نظرکرده حسن او تفتین
دو طٌرهاش چو دو برگشته چنگل شهباز
دو مژهاش چو دوگیرنده پنجهٔ شاهین
قدش به قاعده موزون نه کوته و نه بلند
تنش به حد متناسب نه لاغر و نه سمین
دوچشم زیر دوابرو و دوخال زیر دوچشم
گمان بری که همی در نگارخانهٔ چین
دو ترک خفته و در زیر سر نهان کمان
دو بچه هندو ی بیدار هردو را به کمین
شب گذشته کز آیینه پارهای نجوم
سیه عماری شب را سپهر بست آیین
رسید بی خبر از راه و من ز رنج رمد
به چهره بسنه نقابی چو زلف او مشکین
دو عبهرم شده از خون دو لالهٔ نعمان
دمیده از بر هر لاله یک چمن نسرین
شده دو جزع یمانی دو لعل و از هریک
چکیده ز اشک روان خوشهخوشه درّ ثمین
ندیده طلعت او دیدم از جوارح من
ز هرکرانه همی خاست نالهای حزین
مژه به چشمم همی خار زد که ها بنگر
جنون به مغزم هی بانگ زد که ها منشین
ز جای جستم و با صد تعب گشودم چشم
رخی معاینه دیدم به از بهشت برین
شعاع نور جبینش ز سطح خاک نژند
رسیده تا فلک زهره همچو ظلّ زمین
به کف بطی ز میش لعل رنگ و مشکین بوی
بسان آتش موسی به آب خضر عجین
از آن شراب که با نور او توان دیدن
نزاده در شکم مادر آرزوی جنین
چه دید دید مرا همچو باز دوخته چشم
دو لاله گشته عیان از دو نرگس مسکین
چه گفت گفت که ای آسمان فضل و هنر
ز فرقدین تو چندین چرا چکد پروین
چه سوزی این همه نارت که ریخت بر بستر
چه پیچی این همه مارت که هشت بر بالین
مگر خیال سر زلف من نمودی دوش
کهبر تنت همهتابست و بر رخت همه چین
بگفتمش به شبی کابر پیلگون از برف
همی فشاند ز خرطوم پنبهٔ سیمین
ز بس که سودهٔ کافور بر زمانه فشاند
زمین ز حمل سترون شد آسمان عنین
به چشم من دو سه الماس سوده ریخت ز برف
سحرگهان که ز مشرق وزید باد بزین
ز درد چشم چنانمکنونکه پنداری
به چشم من مژه از خشم میزند زوبین
چو این شنید ز جا جست و نام خواجه دمید
بهر دو چشمم و پذرفت درد من تسکین
فروغ چشم معالی نظام ملت و ملک
جمال چهر مکارم قوام دولت و دین
خدایگان امم صدراعظم ابر کرم
که صدر بدر نشانست و بدر صدر نشین
به یک نفس همه انفاس خلق را شمرد
ز صبح روز ازل تا به شام بازپسین
به یک نظر همه اسرار دهر را نگرد
ز اولین دم ایجاد تا به یومالدین
زهی ز یمن یمینت زمانه برده یسار
خهی به یسر یسارت ستاره خورده یمین
مداد خامهٔ تو خال چهر روحالقدس
سواد نامهٔ توکحل چشم حورالعین
ز بهر پاس ممالک به عون عزم قوی
برای امن مسالک به یمن رای رزین
ز بال پشّه نهی پیش باد سد سدید
ز نار تفتهکشیگرد آب حصن حصین
ستاره با همه رفعت ترا برد سجده
زمانه با همه قدرت تراکند تمکین
از آن زمانکه مکان و مکین شدند ایجاد
ندید هیچ مکان چون تو در زمانه مکین
تو جزو عالمی و به ز عالمی چون آن
که جزو خاتم و هم به زخاتمست نگین
به نور رای تو ناگشته نطفه خون به رحم
توان نمود معین بنات را ز بنین
پی فزونی عمر تو دهر باز آرد
هرآنچه رفته ازین پیش از شهور و سنین
ز بیم عدل تو نقاش را بلرزد دست
کشد چو نقشکبوتر به پنجهٔ شاهین
در آفرینش عالم تو ز آن عزیزتری
که در میان بیابان تموز ماء مین
وجود را نبد ار ذات چون تویی زیور
هزار مرتبه کردی عدم بر او نفرین
زمین به قوت حکم تو حکمران سپهر
گمان بیاری رای تو اوستاد یقین
خزانگلشن تو نوبهار باغ بهشت
زمین درگه تو آسمان چرخ برین
گرت هزار ملامت کند حسود عنود
بدو نگیری خشم و بدو نورزیکین
از آنکه پایهٔ سیمرغ از آن رفیعتر است
که التفات کند گر کشد ذباب طنین
به کفهٔ کرمت چرخ و خاک همسنگند
اگر چه آن یک بالا فتاده این پایین
بلند و پستی دو کفه را مکن مقیاس
بدان نگرکه همی راست ایستد شاهین
شنیده بودم مارستکاژدهاگردد
چو چند قرن بگردد بر او سپهر برین
ز خامهٔ تو شد این حرف مر مرا باور
از آنکه خامهٔ تو مار بود شد تنین
بهحکم آنکه چوثعبان موسوی نگذاشت
به هیچ رو اثر از سحر ساحران لعین
برون ز ربقهٔ حکم تونیست خشک و تری
درست شدکه تویی معنیکتاب مبین
همیشه تا نشود جهل با خرد همسر
هماره تا نبود زهر چون شکر شیرین
خرد به روی تو مجنون چو قیس از لیلی
هنر ز شور تو شیدا چو خسرو از شیرین
کف گشاده روانت ستوده جان بیغم
دلت شکفته تنت بیگزنده و بخت سیمین
شراره ریخت بر آن و ستاره ریخت براین
از آن شراره همه راغ گشت پر لاله
وزین ستاره همه باغگشت پر نسرین
چمن از آن شده پرنور وادی ایمن
دمن ازین شده پر نار آذر برزین
مگر چمن زگل آتش گرفت کز باران
زند بر آتش آن آب ابر فروردین
درین بهار مرا شیر گیر آهو کی است
گوزن چشم و پلنگینه خشم وگور سرین
میان عقل و جنون داده عشق او پدید
میان چشم و نظرکرده حسن او تفتین
دو طٌرهاش چو دو برگشته چنگل شهباز
دو مژهاش چو دوگیرنده پنجهٔ شاهین
قدش به قاعده موزون نه کوته و نه بلند
تنش به حد متناسب نه لاغر و نه سمین
دوچشم زیر دوابرو و دوخال زیر دوچشم
گمان بری که همی در نگارخانهٔ چین
دو ترک خفته و در زیر سر نهان کمان
دو بچه هندو ی بیدار هردو را به کمین
شب گذشته کز آیینه پارهای نجوم
سیه عماری شب را سپهر بست آیین
رسید بی خبر از راه و من ز رنج رمد
به چهره بسنه نقابی چو زلف او مشکین
دو عبهرم شده از خون دو لالهٔ نعمان
دمیده از بر هر لاله یک چمن نسرین
شده دو جزع یمانی دو لعل و از هریک
چکیده ز اشک روان خوشهخوشه درّ ثمین
ندیده طلعت او دیدم از جوارح من
ز هرکرانه همی خاست نالهای حزین
مژه به چشمم همی خار زد که ها بنگر
جنون به مغزم هی بانگ زد که ها منشین
ز جای جستم و با صد تعب گشودم چشم
رخی معاینه دیدم به از بهشت برین
شعاع نور جبینش ز سطح خاک نژند
رسیده تا فلک زهره همچو ظلّ زمین
به کف بطی ز میش لعل رنگ و مشکین بوی
بسان آتش موسی به آب خضر عجین
از آن شراب که با نور او توان دیدن
نزاده در شکم مادر آرزوی جنین
چه دید دید مرا همچو باز دوخته چشم
دو لاله گشته عیان از دو نرگس مسکین
چه گفت گفت که ای آسمان فضل و هنر
ز فرقدین تو چندین چرا چکد پروین
چه سوزی این همه نارت که ریخت بر بستر
چه پیچی این همه مارت که هشت بر بالین
مگر خیال سر زلف من نمودی دوش
کهبر تنت همهتابست و بر رخت همه چین
بگفتمش به شبی کابر پیلگون از برف
همی فشاند ز خرطوم پنبهٔ سیمین
ز بس که سودهٔ کافور بر زمانه فشاند
زمین ز حمل سترون شد آسمان عنین
به چشم من دو سه الماس سوده ریخت ز برف
سحرگهان که ز مشرق وزید باد بزین
ز درد چشم چنانمکنونکه پنداری
به چشم من مژه از خشم میزند زوبین
چو این شنید ز جا جست و نام خواجه دمید
بهر دو چشمم و پذرفت درد من تسکین
فروغ چشم معالی نظام ملت و ملک
جمال چهر مکارم قوام دولت و دین
خدایگان امم صدراعظم ابر کرم
که صدر بدر نشانست و بدر صدر نشین
به یک نفس همه انفاس خلق را شمرد
ز صبح روز ازل تا به شام بازپسین
به یک نظر همه اسرار دهر را نگرد
ز اولین دم ایجاد تا به یومالدین
زهی ز یمن یمینت زمانه برده یسار
خهی به یسر یسارت ستاره خورده یمین
مداد خامهٔ تو خال چهر روحالقدس
سواد نامهٔ توکحل چشم حورالعین
ز بهر پاس ممالک به عون عزم قوی
برای امن مسالک به یمن رای رزین
ز بال پشّه نهی پیش باد سد سدید
ز نار تفتهکشیگرد آب حصن حصین
ستاره با همه رفعت ترا برد سجده
زمانه با همه قدرت تراکند تمکین
از آن زمانکه مکان و مکین شدند ایجاد
ندید هیچ مکان چون تو در زمانه مکین
تو جزو عالمی و به ز عالمی چون آن
که جزو خاتم و هم به زخاتمست نگین
به نور رای تو ناگشته نطفه خون به رحم
توان نمود معین بنات را ز بنین
پی فزونی عمر تو دهر باز آرد
هرآنچه رفته ازین پیش از شهور و سنین
ز بیم عدل تو نقاش را بلرزد دست
کشد چو نقشکبوتر به پنجهٔ شاهین
در آفرینش عالم تو ز آن عزیزتری
که در میان بیابان تموز ماء مین
وجود را نبد ار ذات چون تویی زیور
هزار مرتبه کردی عدم بر او نفرین
زمین به قوت حکم تو حکمران سپهر
گمان بیاری رای تو اوستاد یقین
خزانگلشن تو نوبهار باغ بهشت
زمین درگه تو آسمان چرخ برین
گرت هزار ملامت کند حسود عنود
بدو نگیری خشم و بدو نورزیکین
از آنکه پایهٔ سیمرغ از آن رفیعتر است
که التفات کند گر کشد ذباب طنین
به کفهٔ کرمت چرخ و خاک همسنگند
اگر چه آن یک بالا فتاده این پایین
بلند و پستی دو کفه را مکن مقیاس
بدان نگرکه همی راست ایستد شاهین
شنیده بودم مارستکاژدهاگردد
چو چند قرن بگردد بر او سپهر برین
ز خامهٔ تو شد این حرف مر مرا باور
از آنکه خامهٔ تو مار بود شد تنین
بهحکم آنکه چوثعبان موسوی نگذاشت
به هیچ رو اثر از سحر ساحران لعین
برون ز ربقهٔ حکم تونیست خشک و تری
درست شدکه تویی معنیکتاب مبین
همیشه تا نشود جهل با خرد همسر
هماره تا نبود زهر چون شکر شیرین
خرد به روی تو مجنون چو قیس از لیلی
هنر ز شور تو شیدا چو خسرو از شیرین
کف گشاده روانت ستوده جان بیغم
دلت شکفته تنت بیگزنده و بخت سیمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۷
خوش بود خاصه فصل فروردین
بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
بوسهٔ گرم کز حلاوت آن
یک طبق انگبین چکد به زمین
بادهٔ تلخکز حرارت او
مور گیرد مزاج شیر عرین
گر تو گویی کدام ازین دو بهست
گویمت هر دو به همان و همین
آن یک از دست گلرخی زیبا
وین یک از لعل شاهدی نوشین
خاصه چون ترک پاکدامن من
مهوشی دلکشی درست آیین
سیم خد سرو قد فرشته همال
مشک مو ماهرو ستاره جبین
بدل سرمه در دو چشمش ناز
عوض شانه در دو زلفش چین
باد در زلفکانش حلقه شمار
ناز در چشمکانش گوشهنشین
سنبلش را ز ارغوان بستر
سوسنش را ز ضیمران بالین
بسته بر مژه چنگل شهباز
هشته در طره پنجهٔ شاهین
رشتهیی را لقب نهاده میان
پشتهیی را صفت نهاده سرین
علم جرالثقیل داند از آنک
بسته کوهی چنان به موی چنین
ساق او ماهی سقنقورست
که تقاضا کند بدو عنین
از جبینش اگر سوال کنی
علم الله یک طبق نسرین
صبح هنگام آنکه باد سحر
غم زداید ز سینهای حزین
ترکم از ره رسید خنداخند
با تنی پای تا به سر تمکین
گفت چونستی السلام علیک
ای ترا عون کردگار معین
جستم از جای و گفتمش به جواب
و علیکالسلام فخرالدین
گفت قاآنیا به گیسوی من
شعر بافی مکن بهل تضمین
باده پیش آر از آنکه درگذرد
عیش نوروز و جشن فروردین
یکی از حجره سوی باغ بچم
یکی از غرقه سوی راغ ببین
عوض سبزه بر چمن گویی
زلف و گیسو گشاده حورالعین
زان میم ده که کور اگر نوشد
بیند از ری حصار قسطنطین
بادهای کز نسیم او تا حشر
کوه و صحرا شود عبیر آگین
ور به آبستنی بنوشانی
می برقصد به بچه دانش جنین
قصه کوتاه از آن میش دادم
که برد روح را به علیّین
خورد چندانکه پیکرش ز نشاط
متمایل شد از یسار و یمین
نازهایی که شرم پنهان داشت
جنبشی کرد کم کمک ز کمین
ناگه از جای جست و بیرون ریخت
از کله زلف و کاکل مشکین
وان گران کوه را که میدانی
گاه بالا فکند و گه پایین
متفاوت نمود گردش او
چون در آفاق سیر چرخ برین
آسیاوار گه نمودی سیر
چون فلک در اراضی تسعین
گفتئیگردشش چوگردش چرخ
نگسلد تا به روز بازپسین
من به نظاره تا سرینش را
به قیاس نظر کنم تخمین
عقل آهسته گفت در گوشم
نقب بیجا مبر به حصن حصین
گفتم ای ترک رقص تاکی و چند
بوسهیی باگلاب و قند عجین
بوسهیی ده که از دهان به گلو
عذب و آسان رود چو ماء معین
بوسهیی ده که شهد ازو بچکد
کام را چون شکر کند شیرین
به شکرخنده گفت قاآنی
در بهار اینقدر مکن تسخین
گفتم ای ترک وقت طیبت نیست
با کم و کیف بوسه کن تعیین
چند بوسم دهی بفرما هان
بچه نسبت دهی بیاور هین
رخ ترش کرد کاین دلیری تو
هان و هان از کجاست ای مسکین
گفتمش زانکه مادح ملکم
روز و شب سال و ماه صبح و پسین
غبغب خویش راگرفت به مشت
شرمگین گفت کای خجسته قرین
به زنخدان من بخور سوگند
که نگویی به ترک من پس ازین
تا ز بهر دوام دولت شاه
تو نمایی دعا و من آمین
شاهگیتی ستان محمدشاه
که جهانش بود به زیر نگین
خصم او همچو تیغ اوست نزار
گرز او همچو بخت اوست سیمین
عدل او عرق ظلم را نشتر
خشم او چشم خصم را زوبین
عهد او چون اساس شرع قویم
عدل او چون قیاس عقل متین
سایهٔ دستش ار بهکوه افتد
سنگگیرد بهای در ثمین
نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد
خاک یابد نسیم نافهٔ چین
رایت قدر او چو چرخ بلند
آیت جاه او چو مهر مبین
عقل در گوش او گشاید راز
که ازو خوبتر ندید امین
جان به بازوی او خورد سوگند
که ازین سختتر نیافت یمین
ناصر ملتست و کاسر کفر
ماحی بدعتست و حامی دین
فتح در ره ستاده دست بکش
تا که او بر جهد به خانهٔ زین
مرگ در ره نشسته گوشبهحکم
تا کی او در شود به عرصهٔ کین
زهره جو دهرهاش ز قلب قباد
تشنه لب دشنهاش به کین تکین
شعلهیی کز حسام او خیزد
ندهد آب قلزمش تسکین
شبهتی کز خلاف او زاید
نکند عقل کاملش تبیین
علم در عهد او بود رایج
چون شب جمعه سورهٔ یاسین
خبر عسدل او چنان مشهور
که در آفاق غزوهٔ صفین
خسروا ایکه بر مخالف تو
وحش و طیر جهان کند نفرین
بشکفد خاطر از عنایت تو
چون ضمیر سخنور از تحسین
بسفرد پیکر از مهابت تو
چون روان منافق از تهجین
بارهیی چون حصار دولت تو
در دو گیتی نیافتند رزین
بقعهیی چون بنای شوکت تو
در دو گیهان نساختند متین
رخنه افتد به کوه از سخطت
چون ز نوک قلم به مدّهٔ سین
بشکفد تا شکوفه در نیسان
بفسرد تا بنفشه در تشرین
باد مقصور مدت تو شهور
باد محصور دولت تو سنین
بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
بوسهٔ گرم کز حلاوت آن
یک طبق انگبین چکد به زمین
بادهٔ تلخکز حرارت او
مور گیرد مزاج شیر عرین
گر تو گویی کدام ازین دو بهست
گویمت هر دو به همان و همین
آن یک از دست گلرخی زیبا
وین یک از لعل شاهدی نوشین
خاصه چون ترک پاکدامن من
مهوشی دلکشی درست آیین
سیم خد سرو قد فرشته همال
مشک مو ماهرو ستاره جبین
بدل سرمه در دو چشمش ناز
عوض شانه در دو زلفش چین
باد در زلفکانش حلقه شمار
ناز در چشمکانش گوشهنشین
سنبلش را ز ارغوان بستر
سوسنش را ز ضیمران بالین
بسته بر مژه چنگل شهباز
هشته در طره پنجهٔ شاهین
رشتهیی را لقب نهاده میان
پشتهیی را صفت نهاده سرین
علم جرالثقیل داند از آنک
بسته کوهی چنان به موی چنین
ساق او ماهی سقنقورست
که تقاضا کند بدو عنین
از جبینش اگر سوال کنی
علم الله یک طبق نسرین
صبح هنگام آنکه باد سحر
غم زداید ز سینهای حزین
ترکم از ره رسید خنداخند
با تنی پای تا به سر تمکین
گفت چونستی السلام علیک
ای ترا عون کردگار معین
جستم از جای و گفتمش به جواب
و علیکالسلام فخرالدین
گفت قاآنیا به گیسوی من
شعر بافی مکن بهل تضمین
باده پیش آر از آنکه درگذرد
عیش نوروز و جشن فروردین
یکی از حجره سوی باغ بچم
یکی از غرقه سوی راغ ببین
عوض سبزه بر چمن گویی
زلف و گیسو گشاده حورالعین
زان میم ده که کور اگر نوشد
بیند از ری حصار قسطنطین
بادهای کز نسیم او تا حشر
کوه و صحرا شود عبیر آگین
ور به آبستنی بنوشانی
می برقصد به بچه دانش جنین
قصه کوتاه از آن میش دادم
که برد روح را به علیّین
خورد چندانکه پیکرش ز نشاط
متمایل شد از یسار و یمین
نازهایی که شرم پنهان داشت
جنبشی کرد کم کمک ز کمین
ناگه از جای جست و بیرون ریخت
از کله زلف و کاکل مشکین
وان گران کوه را که میدانی
گاه بالا فکند و گه پایین
متفاوت نمود گردش او
چون در آفاق سیر چرخ برین
آسیاوار گه نمودی سیر
چون فلک در اراضی تسعین
گفتئیگردشش چوگردش چرخ
نگسلد تا به روز بازپسین
من به نظاره تا سرینش را
به قیاس نظر کنم تخمین
عقل آهسته گفت در گوشم
نقب بیجا مبر به حصن حصین
گفتم ای ترک رقص تاکی و چند
بوسهیی باگلاب و قند عجین
بوسهیی ده که از دهان به گلو
عذب و آسان رود چو ماء معین
بوسهیی ده که شهد ازو بچکد
کام را چون شکر کند شیرین
به شکرخنده گفت قاآنی
در بهار اینقدر مکن تسخین
گفتم ای ترک وقت طیبت نیست
با کم و کیف بوسه کن تعیین
چند بوسم دهی بفرما هان
بچه نسبت دهی بیاور هین
رخ ترش کرد کاین دلیری تو
هان و هان از کجاست ای مسکین
گفتمش زانکه مادح ملکم
روز و شب سال و ماه صبح و پسین
غبغب خویش راگرفت به مشت
شرمگین گفت کای خجسته قرین
به زنخدان من بخور سوگند
که نگویی به ترک من پس ازین
تا ز بهر دوام دولت شاه
تو نمایی دعا و من آمین
شاهگیتی ستان محمدشاه
که جهانش بود به زیر نگین
خصم او همچو تیغ اوست نزار
گرز او همچو بخت اوست سیمین
عدل او عرق ظلم را نشتر
خشم او چشم خصم را زوبین
عهد او چون اساس شرع قویم
عدل او چون قیاس عقل متین
سایهٔ دستش ار بهکوه افتد
سنگگیرد بهای در ثمین
نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد
خاک یابد نسیم نافهٔ چین
رایت قدر او چو چرخ بلند
آیت جاه او چو مهر مبین
عقل در گوش او گشاید راز
که ازو خوبتر ندید امین
جان به بازوی او خورد سوگند
که ازین سختتر نیافت یمین
ناصر ملتست و کاسر کفر
ماحی بدعتست و حامی دین
فتح در ره ستاده دست بکش
تا که او بر جهد به خانهٔ زین
مرگ در ره نشسته گوشبهحکم
تا کی او در شود به عرصهٔ کین
زهره جو دهرهاش ز قلب قباد
تشنه لب دشنهاش به کین تکین
شعلهیی کز حسام او خیزد
ندهد آب قلزمش تسکین
شبهتی کز خلاف او زاید
نکند عقل کاملش تبیین
علم در عهد او بود رایج
چون شب جمعه سورهٔ یاسین
خبر عسدل او چنان مشهور
که در آفاق غزوهٔ صفین
خسروا ایکه بر مخالف تو
وحش و طیر جهان کند نفرین
بشکفد خاطر از عنایت تو
چون ضمیر سخنور از تحسین
بسفرد پیکر از مهابت تو
چون روان منافق از تهجین
بارهیی چون حصار دولت تو
در دو گیتی نیافتند رزین
بقعهیی چون بنای شوکت تو
در دو گیهان نساختند متین
رخنه افتد به کوه از سخطت
چون ز نوک قلم به مدّهٔ سین
بشکفد تا شکوفه در نیسان
بفسرد تا بنفشه در تشرین
باد مقصور مدت تو شهور
باد محصور دولت تو سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۸ - در ستایش محمدشاه غازی طاب الله ثراه فرماید
در ملک جم ز شوق شهنشاه راستین
از جزع خویش پر زگهر کردم آستین
چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای
برخاست از جوارح من بانگ آفرین
گفتم به خادمک هله تاکی ستادهای
بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین
خادم دوید و سوی من آورد توسنی
کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین
چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب
چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین
فر عقاب در تن طیار او نهان
پر غراب در سم سیار او ضمین
عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان
فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین
خور ذره شد ز بسکه دم افشاند بر سهر
کُه دره شد ز بس که سم افشرد بر زمین
پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن
پاشیده مغز گاو زمین از فشار این
کوهگران ز زخم سمش آسمانگرای
مرغ کمان به نعل پیش آشیان گزین
زان اوج چرخ گشته مقوس به شکل دال
زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین
من در بسیج راهکه آمد نگار من
سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین
بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب
بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین
پروینگرفته در شکر لعل نوشخند
شعری نهفته در شکن شعر عنبرین
بر روی مه کشیده دو ابروی او کمان
بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین
آثار دلبری ز سر زلف او پدید
چون نقش نصرت از علم پور آتبین
رویش ستارهای که ز عنبر کند حصار
لعلش شرارهای که به شکر شود عجین
زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار
لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین
رویش به زیر مویش گفتی که تعبیه است
روحالقدس به دامت پتیارهٔ لعین
باری زره نیامده بر در ستاد و گفت
بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین
روی من آینه است از آن پیش دارمت
تا بختت این سفر به سعادت شود قرین
کاین قاعده است کانکه به جاییکند سفر
دارند پیشش آینه یاران همنشین
گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می
تا بو که شادمانه شود خاطر غمین
خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان
پر کرده داشت گفتی از می دو ساتکین
زان می که بود مایهٔ یک خانمان نشاط
زان می که بود داروی یک دودمان حزین
زان میکهگرذباب خورد قطرهیی از آن
در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین
هی بادهخورد وهر زرخش رستارغوان
هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین
گفتا چه شد که بیخبر ایدون ز ملک جم
بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین
گر خود براین سری که روی جانب بهشت
هاچهر من به نقد بهشی بود برین
از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز
مشک ختن نثار کند باد فرودین
چندان نگشته سرد زمستان حسن من
کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین
صورتگران فارس ز تمثال من هنوز
سرمشق میدهند به صورتگران چین
در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند
کز جانو دل سرشته بود یا ز ماء و طین
یاد آیدت شبی که گرفتی مرا ببر
گشتی به خرمنگلم از بوسه خوشه چین
تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن
من چهره باز کرده چو یک روضه حور عین
میگفتمت به ساق سپیدم میار دست
می گفتیم که صبحدم روز واپسین
گر روز واپسین نشد امروز پس چرا
جویی همی مفارقت از یار نازنین
این گفت و روی کند و پریشید گیسوان
کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین
سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک
جراره ریخت بر سمن از زلفپر ز چین
گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا
از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین
زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان
سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین
مندیش از جدایی و مپریش گیسوان
مخراش ماه چهره و مخروش این چنین
دیری بود که دور شدستم ز ملک ری
وز روی چاکران شهم سخت شرمگین
مپسندیش ازین که ز حرمان بزم شاه
حنّانه وار برکشم از دل همی حنین
گفت این زمان که هست ترا رای ملک ری
بنما به فضل خویش روان مرا رهین
یک حلقه موی از خم گیسوی من بکن
یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین
تا چون به ری رسی عوض موی پرچمش
آویزی از بر علم شاه راستین
شاه جهانگشای محمد شه آنکه هست
جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین
شاهیکه برگ و بار درختان به زیر خاک
گویند شکر جودش نارسته از زمین
گربیقرین بودعجبی نیستزانکه هست
او سایهٔ خدا و خدا هست بیقرین
اطوار دهر داند از رای پس نگر
ادوار چرخ بیند از حزم پیشبین
ای نور آفتاب ز رای تو مستعار
وی شخص روزگار به ذات تو مستعین
جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد
یا لاغری که کشوری از وی شود سمین
هرگهکنم ثنای تو آید بهگوش من
ز اجزای آفرینش آوای آفرین
تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ
گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین
از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته
با طوق زاید از شکم مادران جنین
آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور
ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین
قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات
روزی خورند ازکرمت در شکم بنین
قدر تو خرگهی که زمانش بود طناب
حکم تو خاتمی که سپهرش سزد نگین
گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند
هنگام باد عاد چو لنگر شود متین
نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم
هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین
خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان
قدر تو از جلال چو عیسی فلک نشین
ای مستجار ملت وای مستعان ملک
ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین
فضلی که از فراق زمین بوس خدمتت
هردم عنان طاقتم ازکف برد انین
تا از برای طی دعاوی به حکم شرع
بر مدعیست بینه بر منکران یمین
فضل خدای در همه حالی ترا پناه
سیر سپهر در همه کاری ترا معین
اقبال پیش رویت و اجلال در قفا
فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین
از جزع خویش پر زگهر کردم آستین
چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای
برخاست از جوارح من بانگ آفرین
گفتم به خادمک هله تاکی ستادهای
بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین
خادم دوید و سوی من آورد توسنی
کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین
چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب
چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین
فر عقاب در تن طیار او نهان
پر غراب در سم سیار او ضمین
عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان
فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین
خور ذره شد ز بسکه دم افشاند بر سهر
کُه دره شد ز بس که سم افشرد بر زمین
پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن
پاشیده مغز گاو زمین از فشار این
کوهگران ز زخم سمش آسمانگرای
مرغ کمان به نعل پیش آشیان گزین
زان اوج چرخ گشته مقوس به شکل دال
زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین
من در بسیج راهکه آمد نگار من
سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین
بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب
بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین
پروینگرفته در شکر لعل نوشخند
شعری نهفته در شکن شعر عنبرین
بر روی مه کشیده دو ابروی او کمان
بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین
آثار دلبری ز سر زلف او پدید
چون نقش نصرت از علم پور آتبین
رویش ستارهای که ز عنبر کند حصار
لعلش شرارهای که به شکر شود عجین
زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار
لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین
رویش به زیر مویش گفتی که تعبیه است
روحالقدس به دامت پتیارهٔ لعین
باری زره نیامده بر در ستاد و گفت
بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین
روی من آینه است از آن پیش دارمت
تا بختت این سفر به سعادت شود قرین
کاین قاعده است کانکه به جاییکند سفر
دارند پیشش آینه یاران همنشین
گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می
تا بو که شادمانه شود خاطر غمین
خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان
پر کرده داشت گفتی از می دو ساتکین
زان می که بود مایهٔ یک خانمان نشاط
زان می که بود داروی یک دودمان حزین
زان میکهگرذباب خورد قطرهیی از آن
در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین
هی بادهخورد وهر زرخش رستارغوان
هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین
گفتا چه شد که بیخبر ایدون ز ملک جم
بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین
گر خود براین سری که روی جانب بهشت
هاچهر من به نقد بهشی بود برین
از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز
مشک ختن نثار کند باد فرودین
چندان نگشته سرد زمستان حسن من
کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین
صورتگران فارس ز تمثال من هنوز
سرمشق میدهند به صورتگران چین
در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند
کز جانو دل سرشته بود یا ز ماء و طین
یاد آیدت شبی که گرفتی مرا ببر
گشتی به خرمنگلم از بوسه خوشه چین
تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن
من چهره باز کرده چو یک روضه حور عین
میگفتمت به ساق سپیدم میار دست
می گفتیم که صبحدم روز واپسین
گر روز واپسین نشد امروز پس چرا
جویی همی مفارقت از یار نازنین
این گفت و روی کند و پریشید گیسوان
کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین
سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک
جراره ریخت بر سمن از زلفپر ز چین
گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا
از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین
زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان
سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین
مندیش از جدایی و مپریش گیسوان
مخراش ماه چهره و مخروش این چنین
دیری بود که دور شدستم ز ملک ری
وز روی چاکران شهم سخت شرمگین
مپسندیش ازین که ز حرمان بزم شاه
حنّانه وار برکشم از دل همی حنین
گفت این زمان که هست ترا رای ملک ری
بنما به فضل خویش روان مرا رهین
یک حلقه موی از خم گیسوی من بکن
یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین
تا چون به ری رسی عوض موی پرچمش
آویزی از بر علم شاه راستین
شاه جهانگشای محمد شه آنکه هست
جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین
شاهیکه برگ و بار درختان به زیر خاک
گویند شکر جودش نارسته از زمین
گربیقرین بودعجبی نیستزانکه هست
او سایهٔ خدا و خدا هست بیقرین
اطوار دهر داند از رای پس نگر
ادوار چرخ بیند از حزم پیشبین
ای نور آفتاب ز رای تو مستعار
وی شخص روزگار به ذات تو مستعین
جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد
یا لاغری که کشوری از وی شود سمین
هرگهکنم ثنای تو آید بهگوش من
ز اجزای آفرینش آوای آفرین
تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ
گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین
از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته
با طوق زاید از شکم مادران جنین
آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور
ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین
قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات
روزی خورند ازکرمت در شکم بنین
قدر تو خرگهی که زمانش بود طناب
حکم تو خاتمی که سپهرش سزد نگین
گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند
هنگام باد عاد چو لنگر شود متین
نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم
هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین
خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان
قدر تو از جلال چو عیسی فلک نشین
ای مستجار ملت وای مستعان ملک
ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین
فضلی که از فراق زمین بوس خدمتت
هردم عنان طاقتم ازکف برد انین
تا از برای طی دعاوی به حکم شرع
بر مدعیست بینه بر منکران یمین
فضل خدای در همه حالی ترا پناه
سیر سپهر در همه کاری ترا معین
اقبال پیش رویت و اجلال در قفا
فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۰ - وله ایضاً
دوش که شاه اختران والی چرخ چارمین
کرد ز اوج آسمان میل به مرکز زمین
من ز پس ادای فرض اندر خانهٔ خدا
بر نهجی که واردست از در شرع و ره دین
کردم زی سرای خود میل و زدم قدم برون
گشنه چمان به کوی و درگه به یسار و گه یمین
چشم به پای و پا به ره نرم گرا و کند رو
دل ز خیال گه بگه تفته و درهم و غمین
گاه هوای فال و فرگه به خیال سم و زر
گاه اندیشهٔ خطر گاهی فکرت دفین
نفس به فکر عزّ و شان تن به هوای آب و نان
دل به وصال دلستان لب به خیال ساتکین
زمزمه هردمم به لب از پی جام پر ز می
وسوسه بیحدم بدل از غم یار نازنین
کآیا آن فرشتهخو در چه مکانش گفتگو
ایدر با که همنفس ایدون با که همنشین
من دل در برم کنون زین غم گشته بحر خون
تا که ببوسدش غبب یا که بمالدش سرین
یابد چون پس ازخورش ساده ز باده پرورش
تاکه برد بدو یورش یا که کند براو کمین
سرکشی او چو سر کند میل به شور و شر کند
از پی رام کردنش یاد کند دو صد یمین
مانا با چه دوزخی رام شد آن بهشترو
کز لب کوثر آیتش نوش نماید انگبین
حالی ازدو چهر او و آندو کمند خمبهخم
چیند شاخ ضیمران بوید برگ یاسمین
پاس دگر چو بگذرد بستر خواب گسترد
تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلای دین
پس ز در ملاعبت آید وگیردش ببر
سخت فشاردش بدنگرم ببوسدش جبین
این همه سهل بشمرم گرنه به تخت عاج او
دیو هوس نمایدش از اثر شبق مکین
زیرا چون به تخت جم دست بیابد اهرمن
بیشک برسپوزد انگشت به حلقهٔ نگین
یابد چون به تخت سیم آری ناکسی ظفر
دست ستم کند دراز ار همه خود بود تکین
آنگاه از غضب مرا هرسر مو شود به تن
همچو سنانگستهم راست به زیر پوستین
غیرت عصمتم بدان دارد تا کشم به خون
لاشهٔ خود ز تیر غم پیکر او به تیغ کین
باریبسخیالها بگذشت اندرم به دل
تا بگذشت ساعتی ز اول شب به هان و هین
طیره هنوز من در آن اول شب که ناگهم
گشت ز خمکوچهیی طالع صبح دومین
در شب تیرهای عجب بنمود آفتابرو
گرچه بر آفتاب نی کژدم هیچگه قرین
ماند چو من دو چشم من خیره ز فرط روشنی
کاین شب نی کلیم چونبیضاش اندرآستین
چون سوی او پس از وله نیکو بنگریستم
دیدم یار میرسد با دو رخان آتشین
چشمش یک تتار فن چهرش یکبهارگل
جعدش یک جهان شکن زلفش یک سپهر چین
قدش یک چمن نهال امّا بر سرش ارم
لعلش یک یمن عقیق امّا با شکر عجین
نازک چون خیال من نقش میانش در کمر
زیر کمرش کوه سان شکل سرین ز بس سمین
آیت حسن و دلبری از خم طرهاش عیان
راست چو نقش نصرت از رایت پور آتبین
بس که مهیب و جان شکر چشمش درگه نگه
گفتی در دو چشم او شیر ژیان بود مکین
هرچه شکنج و پیچ و خم بود به زلف او نهان
هرچه فریب و رنگ و فن بود به چشم او ضمین
چشمم بر جمال او روشن گشت و گفتمش
لعل تو چیستگفت هی شادی یکجهان حزین
گفتمش ای بدیع رخ اهلا مرحبا بیا
کت به روان ز جان من باد هزار آفرین
زان سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق در
تنگ کشیدمش به بر راست چو خازن امین
زان پس ای بسا فسون خواندم تا که رام شد
همچو تکاوری حرون کآوریش به زیر زین
هرچه غلط گمان مرا رفت به جای دیگران
بعد کنار و بوس شد آن همه با ویم یقین
وایدون خیره ماندهام تا چه دهم جواب اگر
شرحی زین حکایتم پرسد خسرو گزین
آنکه بر آستان او بوسه همی دهد ینال
آنکه به خاک راه او سجده همی برد تکین
کرد ز اوج آسمان میل به مرکز زمین
من ز پس ادای فرض اندر خانهٔ خدا
بر نهجی که واردست از در شرع و ره دین
کردم زی سرای خود میل و زدم قدم برون
گشنه چمان به کوی و درگه به یسار و گه یمین
چشم به پای و پا به ره نرم گرا و کند رو
دل ز خیال گه بگه تفته و درهم و غمین
گاه هوای فال و فرگه به خیال سم و زر
گاه اندیشهٔ خطر گاهی فکرت دفین
نفس به فکر عزّ و شان تن به هوای آب و نان
دل به وصال دلستان لب به خیال ساتکین
زمزمه هردمم به لب از پی جام پر ز می
وسوسه بیحدم بدل از غم یار نازنین
کآیا آن فرشتهخو در چه مکانش گفتگو
ایدر با که همنفس ایدون با که همنشین
من دل در برم کنون زین غم گشته بحر خون
تا که ببوسدش غبب یا که بمالدش سرین
یابد چون پس ازخورش ساده ز باده پرورش
تاکه برد بدو یورش یا که کند براو کمین
سرکشی او چو سر کند میل به شور و شر کند
از پی رام کردنش یاد کند دو صد یمین
مانا با چه دوزخی رام شد آن بهشترو
کز لب کوثر آیتش نوش نماید انگبین
حالی ازدو چهر او و آندو کمند خمبهخم
چیند شاخ ضیمران بوید برگ یاسمین
پاس دگر چو بگذرد بستر خواب گسترد
تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلای دین
پس ز در ملاعبت آید وگیردش ببر
سخت فشاردش بدنگرم ببوسدش جبین
این همه سهل بشمرم گرنه به تخت عاج او
دیو هوس نمایدش از اثر شبق مکین
زیرا چون به تخت جم دست بیابد اهرمن
بیشک برسپوزد انگشت به حلقهٔ نگین
یابد چون به تخت سیم آری ناکسی ظفر
دست ستم کند دراز ار همه خود بود تکین
آنگاه از غضب مرا هرسر مو شود به تن
همچو سنانگستهم راست به زیر پوستین
غیرت عصمتم بدان دارد تا کشم به خون
لاشهٔ خود ز تیر غم پیکر او به تیغ کین
باریبسخیالها بگذشت اندرم به دل
تا بگذشت ساعتی ز اول شب به هان و هین
طیره هنوز من در آن اول شب که ناگهم
گشت ز خمکوچهیی طالع صبح دومین
در شب تیرهای عجب بنمود آفتابرو
گرچه بر آفتاب نی کژدم هیچگه قرین
ماند چو من دو چشم من خیره ز فرط روشنی
کاین شب نی کلیم چونبیضاش اندرآستین
چون سوی او پس از وله نیکو بنگریستم
دیدم یار میرسد با دو رخان آتشین
چشمش یک تتار فن چهرش یکبهارگل
جعدش یک جهان شکن زلفش یک سپهر چین
قدش یک چمن نهال امّا بر سرش ارم
لعلش یک یمن عقیق امّا با شکر عجین
نازک چون خیال من نقش میانش در کمر
زیر کمرش کوه سان شکل سرین ز بس سمین
آیت حسن و دلبری از خم طرهاش عیان
راست چو نقش نصرت از رایت پور آتبین
بس که مهیب و جان شکر چشمش درگه نگه
گفتی در دو چشم او شیر ژیان بود مکین
هرچه شکنج و پیچ و خم بود به زلف او نهان
هرچه فریب و رنگ و فن بود به چشم او ضمین
چشمم بر جمال او روشن گشت و گفتمش
لعل تو چیستگفت هی شادی یکجهان حزین
گفتمش ای بدیع رخ اهلا مرحبا بیا
کت به روان ز جان من باد هزار آفرین
زان سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق در
تنگ کشیدمش به بر راست چو خازن امین
زان پس ای بسا فسون خواندم تا که رام شد
همچو تکاوری حرون کآوریش به زیر زین
هرچه غلط گمان مرا رفت به جای دیگران
بعد کنار و بوس شد آن همه با ویم یقین
وایدون خیره ماندهام تا چه دهم جواب اگر
شرحی زین حکایتم پرسد خسرو گزین
آنکه بر آستان او بوسه همی دهد ینال
آنکه به خاک راه او سجده همی برد تکین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۲ - در مدح محمد شاه غازی انارالله برهانه گوید
ماه دو هفت سال من آن یار نازنین
هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین
پی خسته دم گسسته کمر بسته بیقرار
می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر
بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین
کاخر چگونهیی چهشدت سرگذشت چیست
چونی چه روی داده چرایی دژم چنین
گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل
مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین
رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس
زین برزدم بهکوههٔ آن رخش بیقرین
بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت
ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین
بیمنت رکاب ز پی برنشستمش
چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین
بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت
دشتی درو کشیده سراپرده فرودین
بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز
قمری گشوده زمزمه ز آوای دلنشین
در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران
بردست روح آینه از برگ یاسمین
گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین
صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب
بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین
خیری به مرغزار پراکنده زر ناب
سنبل به جویبار پریشیده مشک چین
رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش
دیباچه مینوشت زگیسوی حور عین
گفتم بتا هوای که داری کجا روی
بنگر براین چمنکه بهشی بود برین
خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد
زد دست وز دو زلف مسلسل گشود چین
هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار
هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین
خواندم وان یکاد و دمیدم بهگرد او
بیم آمدم که دیو زدش راه عقل و دین
گفتم چه حالتست الا یا پری رخا
مانا ترا نهفته پری بود در کمین
با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد
کایدون کجاست باده بده یک دو ساتکین
ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم
می دهکه هرچه بختگمانکرد شد یقین
مینا و جام را بهدر آوردم از بغل
هیهی چه باده داروی یک خانمان حزین
خوردیم از آن میی که جز او نیست یادگار
ما را ز روزگار نیاگان آتبین
زان می که گر برابر آبستنی نهند
پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین
ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد
کاید زری به فارس شهنشاه راستین
این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر
گاه از یسار او متمایل گه از یمین
گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان
گه در بدن دریدم از وجد پوستین
گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن
گاه از در مداعبه بربودمش ز زین
گاهاز سماعو رقصچو طفلانبههای و هوی
گاه از نشاط و وجد چو مستان به هان و هین
گاهی خمیروار به مالیدمش بغل
گاهی فطیروار بیفشردمش سرین
دیوانهوارگه زدمش لطمه بر قفا
شوریدهوار گه زدمش بوسه بر جبین
بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون
بوییدمشگهی ز وفا موی عنبرین
در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن
درکف گرفته غبغب آن شوخ ساتگین
گاهش زنخ گرفتم و بوییدمش غبب
و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشهچین
گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار
کای سیمتن خموش که خازن بود امین
او گه به عشوه گفت که ای شاعرک بس است
تاکی ملاعبه با یار نازنین
شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند
طیبت مکنکه طیبت جان راکند غمین
عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان
هوش مگر رمید که بیخود شدی چنین
ما هر دو در ملاعبه وان رخش رهنورد
گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین
چالاکتر ز برق و مشمّرتر از خیال
آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین
از بس دونده باد به یال اندرش نهان
از بس جننده برق به نعل اندرش مکین
کف از لبش چکیده چو آویزهای در
کوه از سمش کفیده چو دندانهای سین
گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن
گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن
گه شد به بیشهایکه زمین پیش او فلک
گه شد به پشتهیی که فلک پبش او زمبن
بس رودها نبشت به پهنای روزگار
لیکن بسی شگرفتر از وهم دوربین
وز تیغهاگذشت به باریکی صراط
لیکن بسی درازتر از روز واپسین
ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک
گفتی ذخیره دارد دریا در آستین
این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی
گفتی به گرد هستی حصنی کشد حصین
گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه
رانیم تا که باز برآید شب از کمین
گفتا تبارکالله از این رای و این خرد
وین کار و این کفایت و این یار و این آب معین
بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله که تیغ روید اگر در رهم ز طین
نه نان خورم نه آب نه راحت کنم نه خواب
رانم به کوه و جوی و جرو رود و پارگین
روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم
رنج سفر ز درگه دارای جم نگین
شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست
آثار فرخش همه درخورد آفرین
عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف
شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین
در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار
در هم مینگنجد بختش ز بس سمین
پروانهایست قدرتش از قدرت خدای
دیباچهایست هستیش از هستی آفرین
رایش به چرخ بینش مهری بود منیر
شخصش در آفرینش رکنی بود رکین
آثار او مهذب و اخلاق او نکو
رایات او مظفر و آیات او مبین
بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر
از یمن او چه سد سکندر شود متین
بر آب شور بحر کند جودش ار گذر
از فیض او چو چشمهٔ کوثر شود معین
از سیر صبح و شام بود عزم او بدل
از نور مهر و ماه بود رای او عجین
ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب
وی کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین
طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال
تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین
موهوب تست هرچه به جانها بود هنر
منهوب تست هرچه بهکانها بود دفین
رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان
حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین
آبستنند مهر ترا در رحم بنات
آمادهاند حکم ترا در شکم بنین
رمح ترا برزم لقب کاشف القلوب
تیغ ترا به جنگ صف قاطعالوتین
خندد امل چو کلک تو گرید به گاه مهر
گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین
آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور
روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین
هرجا که آفتیست به خصم تو میرسد
چون در عبارت عربی برحروف لین
هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک
در گوش او علامت شین است حرف شین
شباها سه ساله دوریم از آستان تو
سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین
حنانهوار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوری دو تن من و حنانه در حنین
آن از محمد عرب آن ماه راستان
من از محمد عجم آن شاه راستین
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا در بهشت تازه نهالی شود رزین
من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست
در آستان شه که بهشتیست دلنشین
قاآنیا سخن به درازا کشید سخت
ترسمکزین ملول شود خسرو گزین
تا از زمان اثر بود و از مکان خبر
شاه زمین به تخت خلافت بود مکین
هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین
پی خسته دم گسسته کمر بسته بیقرار
می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر
بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین
کاخر چگونهیی چهشدت سرگذشت چیست
چونی چه روی داده چرایی دژم چنین
گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل
مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین
رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس
زین برزدم بهکوههٔ آن رخش بیقرین
بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت
ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین
بیمنت رکاب ز پی برنشستمش
چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین
بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت
دشتی درو کشیده سراپرده فرودین
بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز
قمری گشوده زمزمه ز آوای دلنشین
در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران
بردست روح آینه از برگ یاسمین
گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین
صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب
بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین
خیری به مرغزار پراکنده زر ناب
سنبل به جویبار پریشیده مشک چین
رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش
دیباچه مینوشت زگیسوی حور عین
گفتم بتا هوای که داری کجا روی
بنگر براین چمنکه بهشی بود برین
خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد
زد دست وز دو زلف مسلسل گشود چین
هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار
هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین
خواندم وان یکاد و دمیدم بهگرد او
بیم آمدم که دیو زدش راه عقل و دین
گفتم چه حالتست الا یا پری رخا
مانا ترا نهفته پری بود در کمین
با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد
کایدون کجاست باده بده یک دو ساتکین
ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم
می دهکه هرچه بختگمانکرد شد یقین
مینا و جام را بهدر آوردم از بغل
هیهی چه باده داروی یک خانمان حزین
خوردیم از آن میی که جز او نیست یادگار
ما را ز روزگار نیاگان آتبین
زان می که گر برابر آبستنی نهند
پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین
ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد
کاید زری به فارس شهنشاه راستین
این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر
گاه از یسار او متمایل گه از یمین
گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان
گه در بدن دریدم از وجد پوستین
گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن
گاه از در مداعبه بربودمش ز زین
گاهاز سماعو رقصچو طفلانبههای و هوی
گاه از نشاط و وجد چو مستان به هان و هین
گاهی خمیروار به مالیدمش بغل
گاهی فطیروار بیفشردمش سرین
دیوانهوارگه زدمش لطمه بر قفا
شوریدهوار گه زدمش بوسه بر جبین
بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون
بوییدمشگهی ز وفا موی عنبرین
در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن
درکف گرفته غبغب آن شوخ ساتگین
گاهش زنخ گرفتم و بوییدمش غبب
و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشهچین
گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار
کای سیمتن خموش که خازن بود امین
او گه به عشوه گفت که ای شاعرک بس است
تاکی ملاعبه با یار نازنین
شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند
طیبت مکنکه طیبت جان راکند غمین
عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان
هوش مگر رمید که بیخود شدی چنین
ما هر دو در ملاعبه وان رخش رهنورد
گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین
چالاکتر ز برق و مشمّرتر از خیال
آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین
از بس دونده باد به یال اندرش نهان
از بس جننده برق به نعل اندرش مکین
کف از لبش چکیده چو آویزهای در
کوه از سمش کفیده چو دندانهای سین
گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن
گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن
گه شد به بیشهایکه زمین پیش او فلک
گه شد به پشتهیی که فلک پبش او زمبن
بس رودها نبشت به پهنای روزگار
لیکن بسی شگرفتر از وهم دوربین
وز تیغهاگذشت به باریکی صراط
لیکن بسی درازتر از روز واپسین
ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک
گفتی ذخیره دارد دریا در آستین
این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی
گفتی به گرد هستی حصنی کشد حصین
گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه
رانیم تا که باز برآید شب از کمین
گفتا تبارکالله از این رای و این خرد
وین کار و این کفایت و این یار و این آب معین
بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله که تیغ روید اگر در رهم ز طین
نه نان خورم نه آب نه راحت کنم نه خواب
رانم به کوه و جوی و جرو رود و پارگین
روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم
رنج سفر ز درگه دارای جم نگین
شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست
آثار فرخش همه درخورد آفرین
عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف
شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین
در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار
در هم مینگنجد بختش ز بس سمین
پروانهایست قدرتش از قدرت خدای
دیباچهایست هستیش از هستی آفرین
رایش به چرخ بینش مهری بود منیر
شخصش در آفرینش رکنی بود رکین
آثار او مهذب و اخلاق او نکو
رایات او مظفر و آیات او مبین
بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر
از یمن او چه سد سکندر شود متین
بر آب شور بحر کند جودش ار گذر
از فیض او چو چشمهٔ کوثر شود معین
از سیر صبح و شام بود عزم او بدل
از نور مهر و ماه بود رای او عجین
ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب
وی کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین
طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال
تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین
موهوب تست هرچه به جانها بود هنر
منهوب تست هرچه بهکانها بود دفین
رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان
حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین
آبستنند مهر ترا در رحم بنات
آمادهاند حکم ترا در شکم بنین
رمح ترا برزم لقب کاشف القلوب
تیغ ترا به جنگ صف قاطعالوتین
خندد امل چو کلک تو گرید به گاه مهر
گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین
آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور
روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین
هرجا که آفتیست به خصم تو میرسد
چون در عبارت عربی برحروف لین
هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک
در گوش او علامت شین است حرف شین
شباها سه ساله دوریم از آستان تو
سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین
حنانهوار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوری دو تن من و حنانه در حنین
آن از محمد عرب آن ماه راستان
من از محمد عجم آن شاه راستین
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا در بهشت تازه نهالی شود رزین
من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست
در آستان شه که بهشتیست دلنشین
قاآنیا سخن به درازا کشید سخت
ترسمکزین ملول شود خسرو گزین
تا از زمان اثر بود و از مکان خبر
شاه زمین به تخت خلافت بود مکین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۳ - در مطایبه گوید
ماه من دارد ز سیم ساده یک خرمن سرین
من به گرد خرمنش همچون گدایان خوشه چین
یک طبق بلور را ماندکه بشکافد ز هم
نیمی افتد بر یسار و نیمی افتد بر یمین
درشب تاریک چون مه خانه را روشن کند
کس نمیپرسد تو آخر قرص ماهی یا سرین
خسرو پرویز اگر خود زرّ دستافشار داشت
سیم دست افشار دارد آن نگار نازنین
گنج باد آورد گنجی بود کش آورد باد
گنج بادآور شنیدی گنج بادآور ببین
در شب مهتاب از شلوار چون افتد برون
یک بغل برف از هوا باریده گفتی بر زمین
هیچ جفتی را نشاید بیقرین خواندن به دهر
جز سرین او که جفتست و به خوبی بیقرین
گنج سیمست آن سرین دزددل و دل دزد او
گنج چون خود دزد باشد دزدکی گردد امین
چرب و شیرینست چندانی که چون نامش برم
از زبان من گهی روغن چکد گه انگبین
آن سرین کاو چون پری پنهان بود از چشم خلق
چون من از هر سو دو صد دیوانه دارد در کمین
ای دریغا کاش افسون پری دانستمی
تا پری را دیدمی بیگاه و گه صبح و پسین
آن پری را نیست افسونی به غیر از سیم و من
ماندهام بیسیم از آن با من نگردد همنشین
نی که او سیمست و من همچون گدا در پیش او
بهر سیم آرم برون دست طمع از آستین
ناماو شعر مرا ماندکه چون آری به لب
آبت آید در دهن بیخود نمایی آفرین
آن سرین کان ماه دارد من اگر میداشتم
دادمی کز من نباشد هیچ کس اندوهگین
وقف رندان قلندر کردمی چون خانقاه
تا شوند آنجا پی دفع منی عزلت گزین
دی به من گفتا کسی وصف سرین کردن به دست
گفتم آری بد بود مبرود را سرکنگبین
گر ز لفظ زشت افتد معنی زیبا به دست
ننگگوهر نیست گر جوید کسی از پارگین
قهوه بس تلخست کش نوشند مردم صبح و شام
لیک بس شیرین شود چون گشت با شکر عجین
از سرین گفتن مرا در دل مرادی دیگرست
فهم معنی گر توانی حجتی دارم متین
چیست دانی خواهش دل خواهش دل کیست عشق
عش چبود شور حق حق کیست ربالعالمین
آدمی را میل هست و شهوتی اندر نهاد
کافریدست از ازل در جان او جانآفرین
گرچه زان شهوت مراد ابن شهوت مشهور نیست
لیک ازین خواهش بدان خواهش ترا گردد معین
زانکه لفظ شهوتانگیز آورد دل را بشور
تاکند گم کردهٔ خود را سراغ از آن و این
تشنگی باید که خیزد تشنه در تحصل آب
تا سراب از آب بشناسد سداب از یاسمین
مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
مرد بخرد را به دل سودا ز جای دیگرست
کش گهی از خال جوید گه ز خط گه از جبین
راستی عشاق را سوز و نوای دیگرست
گه ز چنگ عندلبب و گه ز چنگ رامتین
بوی پیراهن چنان یعقوب را بینا کند
بوی یوسف فرق کن از بوی یوسف آفرین
گر به تنها طیب چشم کور را کردی بصر
هیچ نابینا نبودی در تمام ملک چین
تین و زیتونی که یزدان خورده در قرآن قسم
فهم آن زاوّل که قصدش چیست زین زیتون و تین
در همین زیتون و تین خواهد یقین شد آنکه هست
طعم آن شیرینی مطلق بهر چیزی ضمین
مقصد حق شور عشق تست و شرح حسن خویش
از حدیث حور و غلمان و جمال حور عین
شرب مطلق نیست مقصودش که قرب مطلقست
اینکه فرماید به قرآن لذهٔ للشاربین
باری ار هزلی فتد گاهی بنادر در سخن
حکمتی دارد که داند نکته یاب دوربین
هزل و طیبت طینت افسرده را آرد به وجد
آنچنان کز تلخ می خوش خوش به وجد آید حزین
همچو ملح اندر طعامست این مزاح اندر کلام
این سخن فرمود آنکو بد نبی را جانشین
گفت روزی مصطفی ناید عجوز اندر بهشت
یک عجوزک بود حاضر شد ز گفت شه غمین
مادح شاهست قاآنی به هرجایی که هست
گر ز اصحاب شمال و گر ز اصحاب یمین
من به گرد خرمنش همچون گدایان خوشه چین
یک طبق بلور را ماندکه بشکافد ز هم
نیمی افتد بر یسار و نیمی افتد بر یمین
درشب تاریک چون مه خانه را روشن کند
کس نمیپرسد تو آخر قرص ماهی یا سرین
خسرو پرویز اگر خود زرّ دستافشار داشت
سیم دست افشار دارد آن نگار نازنین
گنج باد آورد گنجی بود کش آورد باد
گنج بادآور شنیدی گنج بادآور ببین
در شب مهتاب از شلوار چون افتد برون
یک بغل برف از هوا باریده گفتی بر زمین
هیچ جفتی را نشاید بیقرین خواندن به دهر
جز سرین او که جفتست و به خوبی بیقرین
گنج سیمست آن سرین دزددل و دل دزد او
گنج چون خود دزد باشد دزدکی گردد امین
چرب و شیرینست چندانی که چون نامش برم
از زبان من گهی روغن چکد گه انگبین
آن سرین کاو چون پری پنهان بود از چشم خلق
چون من از هر سو دو صد دیوانه دارد در کمین
ای دریغا کاش افسون پری دانستمی
تا پری را دیدمی بیگاه و گه صبح و پسین
آن پری را نیست افسونی به غیر از سیم و من
ماندهام بیسیم از آن با من نگردد همنشین
نی که او سیمست و من همچون گدا در پیش او
بهر سیم آرم برون دست طمع از آستین
ناماو شعر مرا ماندکه چون آری به لب
آبت آید در دهن بیخود نمایی آفرین
آن سرین کان ماه دارد من اگر میداشتم
دادمی کز من نباشد هیچ کس اندوهگین
وقف رندان قلندر کردمی چون خانقاه
تا شوند آنجا پی دفع منی عزلت گزین
دی به من گفتا کسی وصف سرین کردن به دست
گفتم آری بد بود مبرود را سرکنگبین
گر ز لفظ زشت افتد معنی زیبا به دست
ننگگوهر نیست گر جوید کسی از پارگین
قهوه بس تلخست کش نوشند مردم صبح و شام
لیک بس شیرین شود چون گشت با شکر عجین
از سرین گفتن مرا در دل مرادی دیگرست
فهم معنی گر توانی حجتی دارم متین
چیست دانی خواهش دل خواهش دل کیست عشق
عش چبود شور حق حق کیست ربالعالمین
آدمی را میل هست و شهوتی اندر نهاد
کافریدست از ازل در جان او جانآفرین
گرچه زان شهوت مراد ابن شهوت مشهور نیست
لیک ازین خواهش بدان خواهش ترا گردد معین
زانکه لفظ شهوتانگیز آورد دل را بشور
تاکند گم کردهٔ خود را سراغ از آن و این
تشنگی باید که خیزد تشنه در تحصل آب
تا سراب از آب بشناسد سداب از یاسمین
مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
مرد بخرد را به دل سودا ز جای دیگرست
کش گهی از خال جوید گه ز خط گه از جبین
راستی عشاق را سوز و نوای دیگرست
گه ز چنگ عندلبب و گه ز چنگ رامتین
بوی پیراهن چنان یعقوب را بینا کند
بوی یوسف فرق کن از بوی یوسف آفرین
گر به تنها طیب چشم کور را کردی بصر
هیچ نابینا نبودی در تمام ملک چین
تین و زیتونی که یزدان خورده در قرآن قسم
فهم آن زاوّل که قصدش چیست زین زیتون و تین
در همین زیتون و تین خواهد یقین شد آنکه هست
طعم آن شیرینی مطلق بهر چیزی ضمین
مقصد حق شور عشق تست و شرح حسن خویش
از حدیث حور و غلمان و جمال حور عین
شرب مطلق نیست مقصودش که قرب مطلقست
اینکه فرماید به قرآن لذهٔ للشاربین
باری ار هزلی فتد گاهی بنادر در سخن
حکمتی دارد که داند نکته یاب دوربین
هزل و طیبت طینت افسرده را آرد به وجد
آنچنان کز تلخ می خوش خوش به وجد آید حزین
همچو ملح اندر طعامست این مزاح اندر کلام
این سخن فرمود آنکو بد نبی را جانشین
گفت روزی مصطفی ناید عجوز اندر بهشت
یک عجوزک بود حاضر شد ز گفت شه غمین
مادح شاهست قاآنی به هرجایی که هست
گر ز اصحاب شمال و گر ز اصحاب یمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۴ - در مدح هلاکو خان بن شجاع السلطنه مرحوم فرماید
آن خال سیه از بر آن نرگس جادو
چون نافهٔ مشکست جدا گشته ز آهو
چونکلب معلِّمکه دود از پی آهو
دل از پی دلدار دوانست بهر سو
ترکیست دل آزار که در هر سر بازار
من از پی دل میدوم و دل ز پی او
با پنجه ی سیمن بتان پنجه محالست
تا زر به ترازو نبود زور به بازو
گو زهدفروشان همه دانند که ما را
باگردش مینا نبود خواهش مینو
از دوست جفابردن و خون خوردن و مردن
آنست مرا سیرت و اینست مرا خو
از حسرت نادیدن آن لعبت خوارزم
دامان و کنارم بود از خون دل آمو
چون حلقه تهی شد دلم از فکر دو عالم
تا چنگ زدم در خم آن حلقهٔگیسو
در چشم ترم اشک رخ زرد فتاده
زانگونهکه در چشمه دمد لالهٔ خودرو
در حلقهٔ زهادم و زان حلقه برونم
چون رشته که درحلقه ز حلقهاس برونسو
بر خویش همی پیچم چون مارگزیده
زانمویکه میپیچد چون مار بدان رو
بسوی تو مارست و خطت مور و من از غم
بیمار تو چون مورم و بیمور تو چون مو
درکوی تو رسوای جهانیم اگرچه
هرگز ننهادیم برون گامی از آن کو
در زیر خط و زلف تو رخسار تو ماهست
نیمیش به عقرب در و نیمی به ترازو
بر قامت زیبای تو زلفین تو گویی
از تازه نهالی شده آونگ دو هندو
نه مجمره افروزم و نه عنبر سوزم
کز زلف تو امروزم مشکین شده مشکو
زلفت به صفت شام سیاهست ولیکن
شامیست که بر صبح فروزان زده پهلو
زلف تو برد سجده به رخسار تو گرچه
خورشید پرستی نبود شان پرستو
یک نقطه بود لعلتو یارب بهچه اعجاز
کردی به یکی نقطه نهان سی و دو لولو
بوی سر زلف تو بود مشک مجسّم
با آنکه به صد رنگ مجسم نشود بو
در باغ سراغ از قد موزون تو گیرند
زانست که بر سرو زند فاخته کوکو
شیرین نشود شعر مگر زان لب شیرین
نیکو نشود وصف مگر زان رخ نیکو
مژگان تو با دوستکند آنچه به دشمن
در رزمکند خنجر شهزاده هلاکو
شهزادهٔ آزاده که شخصش بسر ملک
با رای فلاطون بود و حزم ارسطو
در پاش تر اندرگه ایثار ز دریا
خونخوارتر اندر صف پیکار ز برزو
در روی زمین تالی چرخست به قدرت
در روز وغا ثانی دهرست به نیرو
سوزندهتر از برق پرندش به زد و خورد
پرّندهتر از مرغ سمندش به تکاپو
تا چابکیگرد شجاعست ز باره
تا محکمی حصن حصینست ز بارو
آرایش امصار ز من باد به فرمان
آسایش اقطار جهان باد به یرغو
چون نافهٔ مشکست جدا گشته ز آهو
چونکلب معلِّمکه دود از پی آهو
دل از پی دلدار دوانست بهر سو
ترکیست دل آزار که در هر سر بازار
من از پی دل میدوم و دل ز پی او
با پنجه ی سیمن بتان پنجه محالست
تا زر به ترازو نبود زور به بازو
گو زهدفروشان همه دانند که ما را
باگردش مینا نبود خواهش مینو
از دوست جفابردن و خون خوردن و مردن
آنست مرا سیرت و اینست مرا خو
از حسرت نادیدن آن لعبت خوارزم
دامان و کنارم بود از خون دل آمو
چون حلقه تهی شد دلم از فکر دو عالم
تا چنگ زدم در خم آن حلقهٔگیسو
در چشم ترم اشک رخ زرد فتاده
زانگونهکه در چشمه دمد لالهٔ خودرو
در حلقهٔ زهادم و زان حلقه برونم
چون رشته که درحلقه ز حلقهاس برونسو
بر خویش همی پیچم چون مارگزیده
زانمویکه میپیچد چون مار بدان رو
بسوی تو مارست و خطت مور و من از غم
بیمار تو چون مورم و بیمور تو چون مو
درکوی تو رسوای جهانیم اگرچه
هرگز ننهادیم برون گامی از آن کو
در زیر خط و زلف تو رخسار تو ماهست
نیمیش به عقرب در و نیمی به ترازو
بر قامت زیبای تو زلفین تو گویی
از تازه نهالی شده آونگ دو هندو
نه مجمره افروزم و نه عنبر سوزم
کز زلف تو امروزم مشکین شده مشکو
زلفت به صفت شام سیاهست ولیکن
شامیست که بر صبح فروزان زده پهلو
زلف تو برد سجده به رخسار تو گرچه
خورشید پرستی نبود شان پرستو
یک نقطه بود لعلتو یارب بهچه اعجاز
کردی به یکی نقطه نهان سی و دو لولو
بوی سر زلف تو بود مشک مجسّم
با آنکه به صد رنگ مجسم نشود بو
در باغ سراغ از قد موزون تو گیرند
زانست که بر سرو زند فاخته کوکو
شیرین نشود شعر مگر زان لب شیرین
نیکو نشود وصف مگر زان رخ نیکو
مژگان تو با دوستکند آنچه به دشمن
در رزمکند خنجر شهزاده هلاکو
شهزادهٔ آزاده که شخصش بسر ملک
با رای فلاطون بود و حزم ارسطو
در پاش تر اندرگه ایثار ز دریا
خونخوارتر اندر صف پیکار ز برزو
در روی زمین تالی چرخست به قدرت
در روز وغا ثانی دهرست به نیرو
سوزندهتر از برق پرندش به زد و خورد
پرّندهتر از مرغ سمندش به تکاپو
تا چابکیگرد شجاعست ز باره
تا محکمی حصن حصینست ز بارو
آرایش امصار ز من باد به فرمان
آسایش اقطار جهان باد به یرغو