عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در ستایش امیر بهرام صولت معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه فرماید
ز شاهدی که بود رویش از نگار نگار
بخواه باده و بر یاد میگسار گسار
گرم هزار ملامت کند حسود چه سود
کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار
دلمگرفته ز جور زمانه ای همدم
حدیث زهد و ورع در میان میار می آر
ز قدّ کجکلهان راستی مگر جویی
وگرنه این طمع از چرخ کج مدار مدار
برای آنکه ز من ماه من کناره کند
چه حیلها که برد خصم نابکار به کار
من از خریف نیندیشم ای حریف که هست
تمام سالم از آن روی چون بهار بهار
از آن زمانکه نگارمکناره جسته ز من
ز سیل خون بودم بحر بیکنارکنار
ز بس که گِل کنم از آب دیده خاک زمین
مجال نیست کسی را به رهگذار گذار
ز آتش دل خود سوختم بلی سوزد
ز سوز خویش برآرد ز خود چو نار چنار
دلا نسیم صبا هست پیک حضرت دوست
بیا و جان به ره پیک رهسپار سپار
مراکه پنجهٔ من بر نتافت شیر ژیان
بتی نمود به آهوی جانشکار شکار
نه من به روی تو ای گلعذار مشتاقم
گلیست روی تو کاو را بود هزار هزار
جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ
مشو ز غصهٔ من زار و بر مزار مزار
غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز
نموده عشق تو ما را بدین دو چار دوچار
دو مار زلف تو گویی دو مار ضحاکست
ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار
مراست در دل از آن زلف پرشکنج شکنج
مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار
گرفته از تنم آن موی ناشکیب شکیب
ربوده از دلم آن زلف بیقرار قرار
کنی تو صید دل بیدلان چنانکه امیر
کند یلان را از تیغ جانشکار شکار
جناب معتمدالدوله داوری که کند
عدوی دین را از خنجر نزار نزار
یمین دولت و دینکهف آسمان و زمین
که خلق را دهد از همت یسار یسار
به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه
به قصر دولتش از سروران قطار قطار
ملاف بیهده قاآنیا که نتوانی
صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار
بخواه باده و بر یاد میگسار گسار
گرم هزار ملامت کند حسود چه سود
کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار
دلمگرفته ز جور زمانه ای همدم
حدیث زهد و ورع در میان میار می آر
ز قدّ کجکلهان راستی مگر جویی
وگرنه این طمع از چرخ کج مدار مدار
برای آنکه ز من ماه من کناره کند
چه حیلها که برد خصم نابکار به کار
من از خریف نیندیشم ای حریف که هست
تمام سالم از آن روی چون بهار بهار
از آن زمانکه نگارمکناره جسته ز من
ز سیل خون بودم بحر بیکنارکنار
ز بس که گِل کنم از آب دیده خاک زمین
مجال نیست کسی را به رهگذار گذار
ز آتش دل خود سوختم بلی سوزد
ز سوز خویش برآرد ز خود چو نار چنار
دلا نسیم صبا هست پیک حضرت دوست
بیا و جان به ره پیک رهسپار سپار
مراکه پنجهٔ من بر نتافت شیر ژیان
بتی نمود به آهوی جانشکار شکار
نه من به روی تو ای گلعذار مشتاقم
گلیست روی تو کاو را بود هزار هزار
جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ
مشو ز غصهٔ من زار و بر مزار مزار
غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز
نموده عشق تو ما را بدین دو چار دوچار
دو مار زلف تو گویی دو مار ضحاکست
ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار
مراست در دل از آن زلف پرشکنج شکنج
مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار
گرفته از تنم آن موی ناشکیب شکیب
ربوده از دلم آن زلف بیقرار قرار
کنی تو صید دل بیدلان چنانکه امیر
کند یلان را از تیغ جانشکار شکار
جناب معتمدالدوله داوری که کند
عدوی دین را از خنجر نزار نزار
یمین دولت و دینکهف آسمان و زمین
که خلق را دهد از همت یسار یسار
به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه
به قصر دولتش از سروران قطار قطار
ملاف بیهده قاآنیا که نتوانی
صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶ - در ستایش امیرالامراءالعظام نظامالدوله حسین خان حکمران فارس فرماید
صبح چون خورشید رخشان رخ نمود از کوهسار
ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
بربجای شانه در زلفش همه پیچ و شکن
بربجای سرمه در چشمش همه خواب و خمار
مژّهای چشم او گیرنده چون چنگال شیر
حلقهای زلف او پیچنده چون اندام مار
من همی گوهر فشاندم او همی عنبر فشاند
من ز چشم اشکبار و او ز زلف مشکبار
گفت چشمت را همانا برلب من سودهاند
کاینچنین ریزد ازو هرلحظه در شاهوار
سر فرا بردم بهگوشش تا ببویم زلف او
آمد از زلفش بگوشم نالهٔ دلهای زار
حلقهای زلف او را هر چه بگشودم ز هم
هی دل وجان بود در هریک قطار اندر قطار
سایه و خورشیدگر باهم ندیدستی ببین
زلفکان تابدار او بروی آبدار
تا سرین فربهش دیدم به وجد آمد دلم
کبک آری میبخندد چون ببیند کوهسار
دست بر زلفشکشیدم ناگهان از نکهتش
مشت من پر مشک شد چون ناف آهوی تتار
بسکه بوسیدم دهانش را لبم شد پر شکر
بسکه بوییدم دو زلفش را دلم شد بیقرار
تا ندیدم زلف او افعی ندیدم مشکبوی
تا ندیدم چشم او آهو ندیدم زهردار
گفتمش بنشین که چین زلفکانت بشمرم
گفت چین زلف من تا حشرناید در شمار
گفتمش چین دو زلفت را اگر نتوان شمرد
نسبتی دارد یقین با جود صاحب اختیار
غیث ساکب لیثساغب صدر دی بدر امم
حکمران ملک جم میر مهان فخر کبار
ناظم لشکر حسین خان آسمان داد و دین
نامدار خطهٔ ایران امین شهریار
روی او ماهست و چشم دوستانش آسمان
رمح او سروست و قد دشمنانش جویبار
وصف تیغ آتشینش بر لبم روزی گذشت
گشت حال چون دل دوزخ دهانم پر شرار
یاد رمحش کرد وقتی در خیال من خطور
رست حالی از بن هر موی من یک بیشه خار
هیچ دانی از چه مالد روز کین گوش کمان
زانکه ببیند پشت بر دشمن کند در کارزار
سرو را ده سال افزونست تا از روی صدق
در خلوص حضرتت مانند کوهم استوار
روزگاری مهرت از خاطر فراموشم نشد
سخت میترسم فراموشم کنی چون روزگار
نیستم زر از چه افکندی چنینم از نظر
نیستم سیم از چه فرمودی مرا اینگونه خوار
نی سپهرم تا مرا قدرت کند بیاحترام
نه جهانم تا مرا جاهت کند بیاعتبار
قدر من باری بدان و شعر من گاهی بخوان
نام من روزی بپرس و کام من وقتی برآر
شعر قاآنی تو پنداری شراب خلرست
هر که از وی مست شد بس دیر گردد هوشیار
ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
بربجای شانه در زلفش همه پیچ و شکن
بربجای سرمه در چشمش همه خواب و خمار
مژّهای چشم او گیرنده چون چنگال شیر
حلقهای زلف او پیچنده چون اندام مار
من همی گوهر فشاندم او همی عنبر فشاند
من ز چشم اشکبار و او ز زلف مشکبار
گفت چشمت را همانا برلب من سودهاند
کاینچنین ریزد ازو هرلحظه در شاهوار
سر فرا بردم بهگوشش تا ببویم زلف او
آمد از زلفش بگوشم نالهٔ دلهای زار
حلقهای زلف او را هر چه بگشودم ز هم
هی دل وجان بود در هریک قطار اندر قطار
سایه و خورشیدگر باهم ندیدستی ببین
زلفکان تابدار او بروی آبدار
تا سرین فربهش دیدم به وجد آمد دلم
کبک آری میبخندد چون ببیند کوهسار
دست بر زلفشکشیدم ناگهان از نکهتش
مشت من پر مشک شد چون ناف آهوی تتار
بسکه بوسیدم دهانش را لبم شد پر شکر
بسکه بوییدم دو زلفش را دلم شد بیقرار
تا ندیدم زلف او افعی ندیدم مشکبوی
تا ندیدم چشم او آهو ندیدم زهردار
گفتمش بنشین که چین زلفکانت بشمرم
گفت چین زلف من تا حشرناید در شمار
گفتمش چین دو زلفت را اگر نتوان شمرد
نسبتی دارد یقین با جود صاحب اختیار
غیث ساکب لیثساغب صدر دی بدر امم
حکمران ملک جم میر مهان فخر کبار
ناظم لشکر حسین خان آسمان داد و دین
نامدار خطهٔ ایران امین شهریار
روی او ماهست و چشم دوستانش آسمان
رمح او سروست و قد دشمنانش جویبار
وصف تیغ آتشینش بر لبم روزی گذشت
گشت حال چون دل دوزخ دهانم پر شرار
یاد رمحش کرد وقتی در خیال من خطور
رست حالی از بن هر موی من یک بیشه خار
هیچ دانی از چه مالد روز کین گوش کمان
زانکه ببیند پشت بر دشمن کند در کارزار
سرو را ده سال افزونست تا از روی صدق
در خلوص حضرتت مانند کوهم استوار
روزگاری مهرت از خاطر فراموشم نشد
سخت میترسم فراموشم کنی چون روزگار
نیستم زر از چه افکندی چنینم از نظر
نیستم سیم از چه فرمودی مرا اینگونه خوار
نی سپهرم تا مرا قدرت کند بیاحترام
نه جهانم تا مرا جاهت کند بیاعتبار
قدر من باری بدان و شعر من گاهی بخوان
نام من روزی بپرس و کام من وقتی برآر
شعر قاآنی تو پنداری شراب خلرست
هر که از وی مست شد بس دیر گردد هوشیار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸ - ممدوح این قصیدهٔ معلوم نیست،گویند قائم مقام است
قامت سروی چو بینم برکنار جویبار
از غم آن سرو قامت جویبار آرمکنار
جویبار آرم کنار خوی ازین غیرت که غیر
گیرد او را درکنار و او ز منگیردکنار
تا نگرید ابر از بستان نروید ضیمران
او کنون گرید که باغش ضیمران آورده بار
چون به برگ لاله ژاله اشک سرخش بر رخان
چون به گرد ماه هاله خط سبزش بر عذار
یاد آن لاله مرا چون هاله دارد گوژپشت
فکر آن هاله مرا چون لاله دارد داغدار
من به تیغ و سبزه زین پس ماه نو را بنگرم
سبزهٔ من خط دلبر تیغ من ابروی یار
ترک من ای داده یزدان روی و مویت را بهم
الفت ظلمات و نور آمیزش لیل و نهار
مار را خلاق مور و مارگر راند از بهشت
از چه بر روی بهشت آیینت موی مار سار
خط تر مررست هر زلنت مار من زیاا مار و فرل
برنگردم تا نگردد تن غذای مور و مار
شعر من قلاب روح و شعر تو قلاب دل
شعر من پروینگرای و شعر تو شعری سپار
شعر من آب روان و شَعر تو تاب روان
این یک از بس آبدار و آن یک از بس تابدار
شعر من تابنده کوکب شعر تو تاریک شب
نورکوکب در شب تاریکگردد آشکار
هم ز شعر من عیان آثار شرع مصطفی
هم ز شعر تو پدید آثار صنعکردگار
با چنان شعری مرا خالیست انبان از شعیر
با چنین شَعری ترا عاریست اندام از شعار
من چنان نالان که بحر از بخشش فخر امم
تو چنان مویان که کان از همت صدر کبار
بدر دولت صدر دین پشت هدی روی ظفر
شمس ملت چرخ فرکانکرمکوه وقار
کلک او لاغر ولی بازوی عدل از وی سمین
بخت او فربه ولی پهلوی خصم از وی نزار
روی او خورشید دین و رای او خورشید ملک
ملک ازین خرم بهشت و دین ازو خرم بهار
جد او جودی مجدت عم او عمان جود
وین به جود و جودت از عمان و جودی یادگار
جود او بحریست کاو را بحر عمانست موج
رای او نخلستکاو را مهر رخشانست بار
هست رایش پرنبانی کافتاب او راست پود
هست رایش طیلسانی کاسمان او راست تار
مهر او از صخرهٔ صمّا برویاند سمن
قهر او از ساحت دریا برانگیزد غبار
ملک ترکی را ظهیری دین تازی را نصیر
قطب مکنت راسکونی چرخملکت رامدار
چشم ملت را فروغی جسم دولت را روان
باغ بینش را بهاری شاخ دانش را ثمار
بزم شوکت را سریری جان مجدت را سرور
دشت همت را سواری دست عزت را سِوار
چرخ با این قدرت از جاه تو میخواهد یمین
بحر با ای ثروت از جود تو میجوید یسار
عمت آن دستور آصف رای کز فکر دقیق
جانب خشکی کشاند ماهیان را از بحار
خصم کز سهمش به روییندز گریزد غافلست
کز منایا سود ندهد مرد را رویینحصار
خشتی از ایوان جاه اوست جرم آسمان
آنی از دوران ملک اوست ملک روزگار
ملک ازو بالد بهخویش و کلک ازو نازد چنانک
از نبی امالقری از شیر یزدان ذوالفقار
نیست ننگ او اگر حاسد ازو دارد گریز
نیست عار او اگر دشمن ازو جوید فرار
مهر رخشا لیک ازو مرمود دارد اجتناب
مشک بویا لیک ازو مزکوم دارد انزجار
گر بود بو جهل منکر مصطفی را نیست ننگ
ور شود ابلیس دشمن مرتضی را نیست عار
شهد نوشین لیکنش محرور داند ناپسند
قند شیرین لیکنش مدقوق خواند ناگوار
یا رب این انصاف باشد من بدین فضل و هنر
زو جدا مانم چو عطشان از کنار چشمهسار
من نیم گردون که در کاخش مرا نبود گذر
من نیم گیهان که بر صدرش مرا نبود گذار
نیستم معدن چرا دارد مرا اینگونه پست
نیستم دریا چرا خواهد مرا اینگونه خوار
کاخ او گیهان و بر من شش جهت از غصه تنگ
جود او عمّان و بر من روزگار از فاقه تار
گر ازو نالم به گیهان عقل گوید کای سفیه
چرخ را بر زجر و منع او نباشد اقتدار
ور ازو مویم بهکیوان وهم راندکی بلید
دهر را در امر و نهی او نباشد اختیار
نی خطا گفتم خطااو در عطا ابرست و من
شورهزارمکی شود از ابر خرم شورهزار
اوکند اکرام لیکن چرخ نبود مهربان
اویند انعام لیکن بخت نبود سازگار
خار اگر عنبر نگردد ابر را نبود گناه
خاک اگرگوهر نگردد مهر را نبود عوار
سبزه لاین نیست کاندر گلستان گردد سمن
خار قابل نیست کاندر بوستان گردد چنار
ابر نیسانی فشاند قطره لیکن چون صدف
صفوتی بایدکهگردد قطره در شاهوار
این حکایت بود حالی نی شکایت کز خلوص
شکوه نارد بر زبان پرورده از پروردگار
کس شنیدستی که گویند شکوه از مادر کند
گر بنالد از برای شیر طفل شیرخوار
یامعاذالله کس این گوید که از حق شاکیست
گر به یزدان نیمشب نالد فقیری ز افتقار
تا به غیر از اسم نیک و رسم نیکی در جهان
هیچ اسم و هیچ رسمی مینماند پایدار
هیبت او خصم مال و همت او خصمِ مال
دولت او پایدار و دشمن او پایِدار
از غم آن سرو قامت جویبار آرمکنار
جویبار آرم کنار خوی ازین غیرت که غیر
گیرد او را درکنار و او ز منگیردکنار
تا نگرید ابر از بستان نروید ضیمران
او کنون گرید که باغش ضیمران آورده بار
چون به برگ لاله ژاله اشک سرخش بر رخان
چون به گرد ماه هاله خط سبزش بر عذار
یاد آن لاله مرا چون هاله دارد گوژپشت
فکر آن هاله مرا چون لاله دارد داغدار
من به تیغ و سبزه زین پس ماه نو را بنگرم
سبزهٔ من خط دلبر تیغ من ابروی یار
ترک من ای داده یزدان روی و مویت را بهم
الفت ظلمات و نور آمیزش لیل و نهار
مار را خلاق مور و مارگر راند از بهشت
از چه بر روی بهشت آیینت موی مار سار
خط تر مررست هر زلنت مار من زیاا مار و فرل
برنگردم تا نگردد تن غذای مور و مار
شعر من قلاب روح و شعر تو قلاب دل
شعر من پروینگرای و شعر تو شعری سپار
شعر من آب روان و شَعر تو تاب روان
این یک از بس آبدار و آن یک از بس تابدار
شعر من تابنده کوکب شعر تو تاریک شب
نورکوکب در شب تاریکگردد آشکار
هم ز شعر من عیان آثار شرع مصطفی
هم ز شعر تو پدید آثار صنعکردگار
با چنان شعری مرا خالیست انبان از شعیر
با چنین شَعری ترا عاریست اندام از شعار
من چنان نالان که بحر از بخشش فخر امم
تو چنان مویان که کان از همت صدر کبار
بدر دولت صدر دین پشت هدی روی ظفر
شمس ملت چرخ فرکانکرمکوه وقار
کلک او لاغر ولی بازوی عدل از وی سمین
بخت او فربه ولی پهلوی خصم از وی نزار
روی او خورشید دین و رای او خورشید ملک
ملک ازین خرم بهشت و دین ازو خرم بهار
جد او جودی مجدت عم او عمان جود
وین به جود و جودت از عمان و جودی یادگار
جود او بحریست کاو را بحر عمانست موج
رای او نخلستکاو را مهر رخشانست بار
هست رایش پرنبانی کافتاب او راست پود
هست رایش طیلسانی کاسمان او راست تار
مهر او از صخرهٔ صمّا برویاند سمن
قهر او از ساحت دریا برانگیزد غبار
ملک ترکی را ظهیری دین تازی را نصیر
قطب مکنت راسکونی چرخملکت رامدار
چشم ملت را فروغی جسم دولت را روان
باغ بینش را بهاری شاخ دانش را ثمار
بزم شوکت را سریری جان مجدت را سرور
دشت همت را سواری دست عزت را سِوار
چرخ با این قدرت از جاه تو میخواهد یمین
بحر با ای ثروت از جود تو میجوید یسار
عمت آن دستور آصف رای کز فکر دقیق
جانب خشکی کشاند ماهیان را از بحار
خصم کز سهمش به روییندز گریزد غافلست
کز منایا سود ندهد مرد را رویینحصار
خشتی از ایوان جاه اوست جرم آسمان
آنی از دوران ملک اوست ملک روزگار
ملک ازو بالد بهخویش و کلک ازو نازد چنانک
از نبی امالقری از شیر یزدان ذوالفقار
نیست ننگ او اگر حاسد ازو دارد گریز
نیست عار او اگر دشمن ازو جوید فرار
مهر رخشا لیک ازو مرمود دارد اجتناب
مشک بویا لیک ازو مزکوم دارد انزجار
گر بود بو جهل منکر مصطفی را نیست ننگ
ور شود ابلیس دشمن مرتضی را نیست عار
شهد نوشین لیکنش محرور داند ناپسند
قند شیرین لیکنش مدقوق خواند ناگوار
یا رب این انصاف باشد من بدین فضل و هنر
زو جدا مانم چو عطشان از کنار چشمهسار
من نیم گردون که در کاخش مرا نبود گذر
من نیم گیهان که بر صدرش مرا نبود گذار
نیستم معدن چرا دارد مرا اینگونه پست
نیستم دریا چرا خواهد مرا اینگونه خوار
کاخ او گیهان و بر من شش جهت از غصه تنگ
جود او عمّان و بر من روزگار از فاقه تار
گر ازو نالم به گیهان عقل گوید کای سفیه
چرخ را بر زجر و منع او نباشد اقتدار
ور ازو مویم بهکیوان وهم راندکی بلید
دهر را در امر و نهی او نباشد اختیار
نی خطا گفتم خطااو در عطا ابرست و من
شورهزارمکی شود از ابر خرم شورهزار
اوکند اکرام لیکن چرخ نبود مهربان
اویند انعام لیکن بخت نبود سازگار
خار اگر عنبر نگردد ابر را نبود گناه
خاک اگرگوهر نگردد مهر را نبود عوار
سبزه لاین نیست کاندر گلستان گردد سمن
خار قابل نیست کاندر بوستان گردد چنار
ابر نیسانی فشاند قطره لیکن چون صدف
صفوتی بایدکهگردد قطره در شاهوار
این حکایت بود حالی نی شکایت کز خلوص
شکوه نارد بر زبان پرورده از پروردگار
کس شنیدستی که گویند شکوه از مادر کند
گر بنالد از برای شیر طفل شیرخوار
یامعاذالله کس این گوید که از حق شاکیست
گر به یزدان نیمشب نالد فقیری ز افتقار
تا به غیر از اسم نیک و رسم نیکی در جهان
هیچ اسم و هیچ رسمی مینماند پایدار
هیبت او خصم مال و همت او خصمِ مال
دولت او پایدار و دشمن او پایِدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مطایبه و هزل و ملاعبه فرماید
کوهی به قفا بستهای ای شوخ دلازار
با خویش کشانیش به هر کوچه و بازار
زان کوه گران ترسمت آزرده شود تن
خود را عبث ای شوخ دلازار میازار
تو کاه کشیدن نتوانی چه کشی کوه
تو نرمتر و تازهتری ازگل بربار
از نور مه چارده ماند به رخت رنگ
وز برگ گل تازه خلد بر قدمت خار
بر لاله نهی پای شود پای تو رنجور
بر سایه نهی گام شود گام تو آزار
با حالتی اینگونه مرا بس عجب آید
کاین کوه کشیدن نبود نزد تو دشوار
مزدور نیی اینهمه آخر چه کشی رنج
حمال نیی این همه آخر چه بری بار
من بار تو بر سینه نهم ای بت شنگول
کز بردن بار تو مرا مینبود عار
آن بار گران را که کشند ار بتر ازو
شک نیستکه در وزن بچربد زد و خروار
چونستکه آویخته داریش به مویی
این جرّ ثقیل از که بیاموختی ای یار
موییست میان تو میاویز بدین کوه
ترسمکهگسسته شود آن موی به یکبار
یارب چه بخیلی توکه اندر قصب سرخ
پیوسته کنی سیم سپید ای همه انبار
سیم از پی دادن بود و عقدهگشادن
نز بهر نهادن که تبه گردد و مردار
زان سیم بپرهیزکه روزی ببرد دزد
رندان تو ندانی که چه چستند و چه طرار
من در بغل خویش کنم سیم تو پنهان
تا راه به سیمت نبرد دزد ستمکار
مردم همه دانندکه من طرفه امینم
در کار امانت به خیانت نشوم یار
آن سیم مرا ده که نگهدارمش از دزد
پنهانکنم اندر شکن جبه و دستار
ور مشورت از منکنی و رای تو باشد
در سیم تو الا به تجارت نکنمکار
سیم تو دهم وام به اعیان ولایت
باسوده ده و شانزده چون مرد رباخوار
شک نیستکه سیم از پی سودا بود و سود
تا مایهٔ امسال فزونتر شود از پار
ور رسم تجارت نبود سیم بکاهد
در مدت اندک برود مایهٔ بسیار
ور نیز به تنها نکنی رای تجارت
من با تو شراکتکنم ای دوست به ناچار
من بر زبر سیم تو از چهره نهم زر
وایین شراکت بگذاریم چو تجّار
زر من و سیم تو هرآن سودکه بخشد
تقسیم نماییم به آیین و به هنجار
دو بهره مرا باشد و یک بهره ترا زانک
بر سیم بچربد ز در قیمت دینار
نی نی که من این حرف به انصاف نگفتم
دینار مرا نیست بر سیم تو مقدار
دینار مرا کس ز من امروز نخرّد
وان سیم ترا جمله بجانند خریدار
امروز بتا شرح دهم قصهٔ دوشین
کان قصه ترا غصه زداید ز دل زار
دوشینه شدم جانب آن خانه که دانی
جاییکه به شب چرخ برین را نبود بار
خود را بدو صد حیله در آن خانه فکندم
پنهان به کمینی شده چون روبه مکار
برخی نشد از شب که ز جا مرغ صراحی
برجست و همی لعل روان ریخت ز منقار
چون ماه فروزنده ز هر حجره درآمد
حوری بچهیی سرو به قد کبک به رفتار
یک جوق پری از پی دیوانگی خلق
از چهر نکو پرده فکندند به یکبار
حوری نسبانی همه چون سرو قباپوش
غلمان بچگانی همه چون ماهکلهدار
قد همه چون فکرت من آمده موزون
زلف همه چون طالع من گشته نگونسار
دوری دو سه چون باده ببردند و بخوردند
برخاست خروش دهل و چنگ و دف و تار
در رقص فتادند و سرینهای مدور
در چرخ زدن آمد چونگنبد دوِار
آوازه فکندند بهم مالک و مملوک
شلوار بکندند ز پا بنده و سالار
دامن به کمر بر زده هر یک ز پس و پیش
چون زاهد وسواسی در کوچهٔ خمار
تا چشم همیرفت سرین بود به خرمن
تا دیده همی دید سمن بود به خروار
گفتی که بود کارگه دنبه فروشان
کانجا به سلم دنبه فروشند به قنطار
یا طایفهٔ پنبهفروشان ز پس سود
آورده همی پنبهٔ محلوج به بازار
بازار حلب بود توگفتیکه ز هر سوی
گردیده یکی آینهٔ صاف پدیدار
گفتیکه سرین همه قندیل بلورست
کاویخته از بهر چراغان به شب تار
مانا مگر از عهدکیومرث بهر شهر
سیمین کفلی بوده در آنجا شده انبار
القصه بخوردند و بخفتند ز مستی
بر روی هم افتاده ز هرگوشه ملخوار
از پیش قضیب همه چون دانهٔ خرما
وز پشت سرین همه چون تل سمنزار
زینسوی همه شمع و زانسو همه قندیل
زین روی همه گنج وزان رو همه چون مار
من چابگ و چالاک برفتم زکمینگاه
زانگونهکهکفتار رود بر سر مردار
آنان همه سرمست و مرا فرصت دردست
آنان همه در خواب و مرا طالع بیدار
در ساق یکی نرم فرو بردم انگشت
وز پای یکیگرم برون کردم شلوار
گه کام من از بوسهٔ این معدن شکّر
گه مغز من از طرهٔ آن طبلهٔ عطار
بر دمّل آنگاه فرو بردم نشتر
در ثقبهٔ اینگاه فرو کردم مسمار
تیغم به سپر رفت فرو تا بن قبضه
تیرم به هدفگشت نهان تا پر سوفار
در چشم فرودین همه را میلکشیدم
نه خواجه به جا باز نهادم نه پرستار
القصه بدین قدّ کمانوار همه شب
حلاج صفت پنبهزدن بود مراکار
من تکیه چو بهمن زده بر تخت کیانی
وانان چو فرامرز شده بر زبر دار
تا زان تل و ماهور برون رانم شبدیز
مهمیز زدم بر فرس نفس ستمکار
نردیک اذان سحر از جای بجستم
گفتم بهلم نقشی ازین نادره کردار
از جیب قلمدان بهدر آوردم چابک
مانند دبیری که بود کاتب اسرار
بر صفحهٔ سیمین سرینشان بنوشتم
نام و لقب خویش که النار ولاالعار
وانگه ز پی توشهٔ ره بوسهٔ چندی
برداشتم از ساق و سرین و لب و رخسار
وایدون به یقینم که بر الواح سرینشان
باقی بود آن نقش چو بر آینه زنگار
چون نام مرا صبح ببینند نوشته
گویند زهی شاعرک شبرو عیار
باری همه را داغ غلامی بنهادم
کز صحبت منشان نبود زین سپس انکار
و یدون همه را در عوض جامه و جیره
طومار غزل میدهم وکاغذ اشعار
لیکن به سر و جان تو ای ترک که امروز
کردم بدل از هرگنه رفته ستغفار
زیراکه دلی تا زگنه پاک نگردد
آورد نیارد به زبان مدح جهاندار
با خویش کشانیش به هر کوچه و بازار
زان کوه گران ترسمت آزرده شود تن
خود را عبث ای شوخ دلازار میازار
تو کاه کشیدن نتوانی چه کشی کوه
تو نرمتر و تازهتری ازگل بربار
از نور مه چارده ماند به رخت رنگ
وز برگ گل تازه خلد بر قدمت خار
بر لاله نهی پای شود پای تو رنجور
بر سایه نهی گام شود گام تو آزار
با حالتی اینگونه مرا بس عجب آید
کاین کوه کشیدن نبود نزد تو دشوار
مزدور نیی اینهمه آخر چه کشی رنج
حمال نیی این همه آخر چه بری بار
من بار تو بر سینه نهم ای بت شنگول
کز بردن بار تو مرا مینبود عار
آن بار گران را که کشند ار بتر ازو
شک نیستکه در وزن بچربد زد و خروار
چونستکه آویخته داریش به مویی
این جرّ ثقیل از که بیاموختی ای یار
موییست میان تو میاویز بدین کوه
ترسمکهگسسته شود آن موی به یکبار
یارب چه بخیلی توکه اندر قصب سرخ
پیوسته کنی سیم سپید ای همه انبار
سیم از پی دادن بود و عقدهگشادن
نز بهر نهادن که تبه گردد و مردار
زان سیم بپرهیزکه روزی ببرد دزد
رندان تو ندانی که چه چستند و چه طرار
من در بغل خویش کنم سیم تو پنهان
تا راه به سیمت نبرد دزد ستمکار
مردم همه دانندکه من طرفه امینم
در کار امانت به خیانت نشوم یار
آن سیم مرا ده که نگهدارمش از دزد
پنهانکنم اندر شکن جبه و دستار
ور مشورت از منکنی و رای تو باشد
در سیم تو الا به تجارت نکنمکار
سیم تو دهم وام به اعیان ولایت
باسوده ده و شانزده چون مرد رباخوار
شک نیستکه سیم از پی سودا بود و سود
تا مایهٔ امسال فزونتر شود از پار
ور رسم تجارت نبود سیم بکاهد
در مدت اندک برود مایهٔ بسیار
ور نیز به تنها نکنی رای تجارت
من با تو شراکتکنم ای دوست به ناچار
من بر زبر سیم تو از چهره نهم زر
وایین شراکت بگذاریم چو تجّار
زر من و سیم تو هرآن سودکه بخشد
تقسیم نماییم به آیین و به هنجار
دو بهره مرا باشد و یک بهره ترا زانک
بر سیم بچربد ز در قیمت دینار
نی نی که من این حرف به انصاف نگفتم
دینار مرا نیست بر سیم تو مقدار
دینار مرا کس ز من امروز نخرّد
وان سیم ترا جمله بجانند خریدار
امروز بتا شرح دهم قصهٔ دوشین
کان قصه ترا غصه زداید ز دل زار
دوشینه شدم جانب آن خانه که دانی
جاییکه به شب چرخ برین را نبود بار
خود را بدو صد حیله در آن خانه فکندم
پنهان به کمینی شده چون روبه مکار
برخی نشد از شب که ز جا مرغ صراحی
برجست و همی لعل روان ریخت ز منقار
چون ماه فروزنده ز هر حجره درآمد
حوری بچهیی سرو به قد کبک به رفتار
یک جوق پری از پی دیوانگی خلق
از چهر نکو پرده فکندند به یکبار
حوری نسبانی همه چون سرو قباپوش
غلمان بچگانی همه چون ماهکلهدار
قد همه چون فکرت من آمده موزون
زلف همه چون طالع من گشته نگونسار
دوری دو سه چون باده ببردند و بخوردند
برخاست خروش دهل و چنگ و دف و تار
در رقص فتادند و سرینهای مدور
در چرخ زدن آمد چونگنبد دوِار
آوازه فکندند بهم مالک و مملوک
شلوار بکندند ز پا بنده و سالار
دامن به کمر بر زده هر یک ز پس و پیش
چون زاهد وسواسی در کوچهٔ خمار
تا چشم همیرفت سرین بود به خرمن
تا دیده همی دید سمن بود به خروار
گفتی که بود کارگه دنبه فروشان
کانجا به سلم دنبه فروشند به قنطار
یا طایفهٔ پنبهفروشان ز پس سود
آورده همی پنبهٔ محلوج به بازار
بازار حلب بود توگفتیکه ز هر سوی
گردیده یکی آینهٔ صاف پدیدار
گفتیکه سرین همه قندیل بلورست
کاویخته از بهر چراغان به شب تار
مانا مگر از عهدکیومرث بهر شهر
سیمین کفلی بوده در آنجا شده انبار
القصه بخوردند و بخفتند ز مستی
بر روی هم افتاده ز هرگوشه ملخوار
از پیش قضیب همه چون دانهٔ خرما
وز پشت سرین همه چون تل سمنزار
زینسوی همه شمع و زانسو همه قندیل
زین روی همه گنج وزان رو همه چون مار
من چابگ و چالاک برفتم زکمینگاه
زانگونهکهکفتار رود بر سر مردار
آنان همه سرمست و مرا فرصت دردست
آنان همه در خواب و مرا طالع بیدار
در ساق یکی نرم فرو بردم انگشت
وز پای یکیگرم برون کردم شلوار
گه کام من از بوسهٔ این معدن شکّر
گه مغز من از طرهٔ آن طبلهٔ عطار
بر دمّل آنگاه فرو بردم نشتر
در ثقبهٔ اینگاه فرو کردم مسمار
تیغم به سپر رفت فرو تا بن قبضه
تیرم به هدفگشت نهان تا پر سوفار
در چشم فرودین همه را میلکشیدم
نه خواجه به جا باز نهادم نه پرستار
القصه بدین قدّ کمانوار همه شب
حلاج صفت پنبهزدن بود مراکار
من تکیه چو بهمن زده بر تخت کیانی
وانان چو فرامرز شده بر زبر دار
تا زان تل و ماهور برون رانم شبدیز
مهمیز زدم بر فرس نفس ستمکار
نردیک اذان سحر از جای بجستم
گفتم بهلم نقشی ازین نادره کردار
از جیب قلمدان بهدر آوردم چابک
مانند دبیری که بود کاتب اسرار
بر صفحهٔ سیمین سرینشان بنوشتم
نام و لقب خویش که النار ولاالعار
وانگه ز پی توشهٔ ره بوسهٔ چندی
برداشتم از ساق و سرین و لب و رخسار
وایدون به یقینم که بر الواح سرینشان
باقی بود آن نقش چو بر آینه زنگار
چون نام مرا صبح ببینند نوشته
گویند زهی شاعرک شبرو عیار
باری همه را داغ غلامی بنهادم
کز صحبت منشان نبود زین سپس انکار
و یدون همه را در عوض جامه و جیره
طومار غزل میدهم وکاغذ اشعار
لیکن به سر و جان تو ای ترک که امروز
کردم بدل از هرگنه رفته ستغفار
زیراکه دلی تا زگنه پاک نگردد
آورد نیارد به زبان مدح جهاندار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - در ستایش میرزا آقاخان صدراعظم
گفتم به یار فصل بهار آمد ای نگار
گفتا که وصل یار نگارین به از بهار
گفتم که بار یافت هزاران به گلستان
گفتا زگلستان رخ من به هزار بار
گفتمکه لاله داغ بدل دارد از چه روی
گفتا ز روی من دل لاله است داغدار
گفتم چو سرو کی به کنارم قدم نهی
گفت آن زمانکه رانی از دیده جویبار
گفتم به زیر سایهٔ گیسو رخ تو چیست
گفت ار بهکس نگونی خورشید سایهدار
گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست
گفتا بلی به سرو روان عاشقست مار
گفتمکه زلفکان تو بر چهره چیستند
گفتا به روم طایفهیی ز اهل زنگبار
گفتمکه اختیارکنم جز تو دلبری
گفتاکه عاشقی نکندکس به اختیار
گفتم از آن بترسکه آهن دلیکنم
گفت آن پری نیمکه ز آهن کنم فرار
گفتم غزال چشم تو هست از چه شیر مست
گفتا ز بس که شیر دلان را کند شکار
گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم
گفتا خموشگردن شیر ژیان مخار
گفتم رسید جان به لبم ز انتظار تو
گفت آن قدر بمان که برآید ز انتظار
گفتم ببخشکام دلم ازکنار و بوس
گفتا به جان خواجه کزین کام جو کنار
گفتم مگر ندانی مداح خواجهام
گفتا اگر چنینست این بوس و این کنار
گفتم که صدر اعظم خواندش پادشه
گفتاکه َبدرِ عالم دانَدش روزگار
گفتم نپروریده چنان خواجه آسمان
گفتا نیافریده چنان بندهکردگار
گفتم بسیط ملک او هست بیکران
گفتا محیط همت او هست بیکنار
گفتم بهگاه جود عجو لست و بیسکون
گفتا بهگاه حلم حمولست و بردبار
گفتم قرار هرچه تو بینی به دست اوست
گفت از چه زر ندارد در دست او قرار
گفتمکه افتخار وی از فرّ و شو کتست
گفتا که فر و شوکت ازو دارد افتخار
گفتمکه اشتهار وی از مال و دو لتست
گفتاکه مال و دولت ازو جوید اشتهار
گفتم توان ز سطوت وی زینهار جست
گفتا به هیچکس ندهد مرگ زینهار
گفتم که بر َیسارش گردون خورد یمین
گفتا ستم ز عدل سمینش بود نزار
گفتمکه هست فکرت او تار و عقل پود
گفتاکه اعتماد بود پود را بتار
گفتم که هست دولت او بار و ملک برگ
گفتا که افتخار بود برگ را به بار
گفتمکه موج بحرکفش را شماره چیست
گفتا که موج بحر برونست از شمار
گفتم عیارگیرد حزمش همی ز عقل
گفتاکه عقلگیرد از حزم او عیار
گفتم چه وقت پایهٔ خصمش شود بلند
گفت آن زمانکه خاک وجودش شود غبار
گفتم بود ز مهرش هر هوشیار مست
گفتا بود ز عدلش هر مست هوشیار
گفتم سوارگان را قهرش پیادهکرد
گفتا پیادگان را لطفش کند سوار
گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست
گفتا به جز بلا که برونست از آن حصار
گفتمکه اعتبار مرا نیست نزدکس
گفتا به نزد خواجه بسی داری اعتبار
گفتم به عید پارم تشریف داد و زر
گفتا به عید امسال افزون دهد ز پار
گفتم نکو نیارمکاو را ثناکنم
گفت ار ثنا نیاری دست دعا برآر
گفتمکه عمر و دولت او باد مستدام
گفتاکه جاه و شوکت او باد پایدار
گفتا که وصل یار نگارین به از بهار
گفتم که بار یافت هزاران به گلستان
گفتا زگلستان رخ من به هزار بار
گفتمکه لاله داغ بدل دارد از چه روی
گفتا ز روی من دل لاله است داغدار
گفتم چو سرو کی به کنارم قدم نهی
گفت آن زمانکه رانی از دیده جویبار
گفتم به زیر سایهٔ گیسو رخ تو چیست
گفت ار بهکس نگونی خورشید سایهدار
گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست
گفتا بلی به سرو روان عاشقست مار
گفتمکه زلفکان تو بر چهره چیستند
گفتا به روم طایفهیی ز اهل زنگبار
گفتمکه اختیارکنم جز تو دلبری
گفتاکه عاشقی نکندکس به اختیار
گفتم از آن بترسکه آهن دلیکنم
گفت آن پری نیمکه ز آهن کنم فرار
گفتم غزال چشم تو هست از چه شیر مست
گفتا ز بس که شیر دلان را کند شکار
گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم
گفتا خموشگردن شیر ژیان مخار
گفتم رسید جان به لبم ز انتظار تو
گفت آن قدر بمان که برآید ز انتظار
گفتم ببخشکام دلم ازکنار و بوس
گفتا به جان خواجه کزین کام جو کنار
گفتم مگر ندانی مداح خواجهام
گفتا اگر چنینست این بوس و این کنار
گفتم که صدر اعظم خواندش پادشه
گفتاکه َبدرِ عالم دانَدش روزگار
گفتم نپروریده چنان خواجه آسمان
گفتا نیافریده چنان بندهکردگار
گفتم بسیط ملک او هست بیکران
گفتا محیط همت او هست بیکنار
گفتم بهگاه جود عجو لست و بیسکون
گفتا بهگاه حلم حمولست و بردبار
گفتم قرار هرچه تو بینی به دست اوست
گفت از چه زر ندارد در دست او قرار
گفتمکه افتخار وی از فرّ و شو کتست
گفتا که فر و شوکت ازو دارد افتخار
گفتمکه اشتهار وی از مال و دو لتست
گفتاکه مال و دولت ازو جوید اشتهار
گفتم توان ز سطوت وی زینهار جست
گفتا به هیچکس ندهد مرگ زینهار
گفتم که بر َیسارش گردون خورد یمین
گفتا ستم ز عدل سمینش بود نزار
گفتمکه هست فکرت او تار و عقل پود
گفتاکه اعتماد بود پود را بتار
گفتم که هست دولت او بار و ملک برگ
گفتا که افتخار بود برگ را به بار
گفتمکه موج بحرکفش را شماره چیست
گفتا که موج بحر برونست از شمار
گفتم عیارگیرد حزمش همی ز عقل
گفتاکه عقلگیرد از حزم او عیار
گفتم چه وقت پایهٔ خصمش شود بلند
گفت آن زمانکه خاک وجودش شود غبار
گفتم بود ز مهرش هر هوشیار مست
گفتا بود ز عدلش هر مست هوشیار
گفتم سوارگان را قهرش پیادهکرد
گفتا پیادگان را لطفش کند سوار
گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست
گفتا به جز بلا که برونست از آن حصار
گفتمکه اعتبار مرا نیست نزدکس
گفتا به نزد خواجه بسی داری اعتبار
گفتم به عید پارم تشریف داد و زر
گفتا به عید امسال افزون دهد ز پار
گفتم نکو نیارمکاو را ثناکنم
گفت ار ثنا نیاری دست دعا برآر
گفتمکه عمر و دولت او باد مستدام
گفتاکه جاه و شوکت او باد پایدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح آقامحمد حسن پیشخدمت خاصه ی خاقان خلد آشیان
یار نیکوتر از آنست که من دیدم پار
باش تا سال دگر خوبترک گردد یار
پار یک بوسه به صد عجز نمیداد به من
خود به خود میدهد امسال به من بوسه هزار
بسکه بوسیدهام امسال لب نازک او
از لبش جای سخن بوسه چکد ازگفتار
پار میجست کنار از من و امسال همی
بوسها رشوه دهد تاش در آرم به کنار
زانسوی بوسه مرا کار کشیدست کنون
بس که میبینم کز بوسه ندارد انکار
شعر کردست شعار خود و زینرو با من
رام گشتست بدانگونه که گویند اغیار
یارب این آبله رو ابلهک مفلس زشت
بچه تدبیر به شیرین پسران گردد یار
هر کجا هست غزلگوی غزالی در شهر
پی صیدش همه دم دام نهد از اشعار
لب خوبان مگس نحل و ندیدم جز او
عنکبوتیکه نماید مگس نحل شکار
راست گویند حکیمان جهان دیده که نیست
لاله بیداغ و شکر بیمگس وگل بیخار
نشود شاهد زیبارو جز همدم زشت
نخورد خربزهٔ شیرین الّا کفتار
الغرض پار اگر یار مرا دادی بوس
از سر خشم یکی را دو همی کرد شمار
وینک امسال چو بر روی و لبش بوسه زنم
شصت را شش شمرد سی را سه چل را چار
هی همی شعر ز من گیرد و هی بوسه دهد
خرم آنکو چو منش شعر فروشیست شعار
هرکه یک شعر مرا بیند اندر بر او
حالیاندر عوض او دهدش بوسه هزار
کاغذ شعر مرا پار اگر میبردند
به یکی کاغذ دارو نخریدی عطار
لیکن امسال به تقلید بت سادهٔ من
کمترین شعر مرا هست رواج دینار
یار تنها نه چنینست که هر جا صنمی است
از پی شعر و غزل در بر من جوید بار
هر پریرو که بدو شعر مرا برخوانی
به تو مشتاق بود چون به گل سرخ هزار
شعر من همچو عزایم شده افسون پری
که پریوار کند ساده رخان را احضار
شعر من گر به سر زلف نکویان بندی
با تو آنگونه شود رام که با افسون مار
هر کسی شعر من امروز فروشد به سلم
ده دو افزون خرد از نقرهٔ خالص تجار
خادم خانه همی شعر مرا میدزدد
کش فروشد عوض سیم و طلا در بازار
هرشب آید بر من دوست چو یک خرمن گل
وز لب خود دهدم قند و شکر یک خروار
منکنون کرم قزم آن لب یاقوتی توت
زان خورم توت و ز اشعار تنم هر دم تار
شعر من راست به ابریشم گیلان ماند
که خرندش بهسلف پیلهوران در امصار
غالبآ شعر من اینگونه از آن رایج شد
که پسند افتاد در حضرت مخدوم کبار
آن حسن اسم و حسن رسم کهگویی ز ازل
خلقگشتست ز خلق خوش او باد بهار
آنکه یارد ز پی منع حوادث شب و روز
گرد بر گرد جهان را کشد از حزم حصار
ابر نیسان اگر از همت او جوید فیض
عوضگل همه یاقوت دمد از گلزار
کف او گویی آتش بود و سیم سپند
زان نگیرد نفسی در بر او سیم قرار
پنج ماهیست به دریای کفش پنج انگشت
گر چه ماهی نشنیدم که بود گوهربار
در سه ماهیش یکی مار بود نامشکلک
لیک ماری که از و مشک بود در رفتار
مار دیدی که گهر بارد بر صفحهٔ سیم
یا شنیدی که کند مشک به کافور نثار
مار دیدیکه فشاند به دل زهر شکر
یا خورد در عوض خاک سیه مشک تتار
مار دیدستی چون نحل فرو ریزد شهد
مار دیدستی چون نخل رطب آرد بار
نی نه مارس یکی طوطی شکر شکنست
زان دمادم به سوی هند پرد طوطیوار
طوطی ار پرّش سبزستی و منقارش سرخ
او بود طوطی زرین پر مشکین منقار
عنبر آرد اگر از بحر کفش نیست عجب
عنبر آرند بلی مردم از دریا بار
ای که گر آیت حزم تو بر اعدا بدمند
در نهانخانهٔ تقدیر ببینند اسرار
تا که کالای وجود تو به بازار آمد
آسمان بر در دکان عدم زد مسمار
کلک سحار تو چون شعر نویسدگویی
صورت روح کند بر پر جبریل نگار
گر تو گویی نبی استم من و شعرم معجز
بر به پیغمبریت من کنم اوّل اقرار
عوض کوزه همه جام جم آرد بیرون
گر مثلکوزهیی از فخر تو سازد فخار
صاحبا خواستم از شاه تیولی در فارس
پیش از آنی که به شیراز ز ری بندم بار
شاه فرمود تیول تو بود ملک سخن
مر ترا همچو رعیت شعرا باجگزار
چه تیولست ازین به که محوّل داریم
وجه مرسوم تو بر صنفی از اصناف دیار
از قضا زنده بد آن روز مهین مستوفی
کش بیامرزاد از فضل فراوان دادار
گفت آن بهکه به قصابانش فرمان بدهیم
تا همی چرب زبانتر شود اندر اشعار
شاه پذرفت و از آن پس که گرفتم فرمان
از پی آمدن فارس ز شه جستم بار
چون به شیراز رسیدم در هرجایی من
گشت مایل به بتی سنگدلی سیم عذار
دلبری ساده که بد موی سیه بر رویش
چون یکی دستهٔ سنبل که دمد از گلنار
لب او با همه گلشکر و گلقند که داشت
در شگفتم که چرا بود دو چشمش بیمار
جز خطش در شکن زلف ندیدمکه روند
فوجی از مورچگان در شب تاری به قطار
جز رخش در خمگیسو نشنیدم که کسی
روز رخشنده کند تعبیه اندر شب تار
اطلسی جز رخ زیباش ندیدم همه عمر
کز ملاحت بودش پود وز نیکویی تار
زلف پیچانش طومار صفت خم در خم
ثبت کرده غم دلها همه در آن طومار
الغرض از پی مرسوم نرفتم دیگر
زانکه دیوانهٔ خوبان نرود از پیکار
لیکن امسالکه شدکیسه ام از زر خالی
من شدم بیزر و مهروی من از من بیزار
سرو گلچهرهٔ من غنچه صفت شد دلتنگ
تا شد ازسیم تهی پنجهٔ من همچو چنار
خویش را گفتم لاقیدی و رندی تاکی
زین محبت بگذر انده و محنت بگذار
چون حوالت شده مرسوم تو بر میش کشان
اینک امضا را شو خویشکشان زی سالار
خویشتن در عوض میش فدا کن بر میر
تا مگر از کرم میر شوی برخوردار
ناظمکشور جم میر عجم شیر اجم
خصم یم کان همم بحر کرم کوه وقار
رفتم وگفتم و پذرفت و هماندم فرمود
به مهین منشی عبدالله توقیع نگار
که ز قاآنی فرمان مبارک بستان
بهمان نوع که خواهد دلش امضا میدار
او قلم قط زد و زانو زد و فرفر بنوشت
نامهیی چون پر طاووس پر از نقش و نگار
برد زی میرش و زد مهر وز مهر آمد و داد
زود بگرفتم و بوسیدمش از جان صدبار
لیک بازم زعنا بار گرانیست بدل
باری از یاری تو بو که سبک گردد بار
عشر آن راتبه هر سالکند کم دیوان
هست از آن کم شدنم بر دل رنجی بسیار
دارم امیدکه بخشد به تو آن عشر امیر
تو به من بخشی و من نیز به طفلان صغار
خواهش دیگرم آنست که آن امضا را
میر از خامهٔ خود زیب دهد چون فرخار
به خط خویش نماید به کلانتر مرقوم
که تو مرسوم فلان را بده و عذر میار
بدو قسط اول سال آن را از میش کشان
بستان وجه بکن سعی و محصل بگمار
هم بدینسان بدهش نقد به هر سال دگر
تا کند از دل و جان مدح شهنشاه شعار
هم مرا بود بهر ساله ز شه انعامی
که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
میر فرمود تو بنویسی و خود بنویسد
نامهیی چند به دربار شه شیرشکار
تا مگر عاطفت خواجهٔ اعظم گردد
مر مرا یمن یمینش سبب یسر یسار
بر به مرسوم من انعام من افزوده شود
تنم از رنج شود ایمن و جان از تیمار
یا مرخص کندم میر که در خدمت تو
به ری آیم مگرم کار شود همچو نگار
این سه کار ار شود از لطف عمیم تو درست
به سر و جان تو کز چرخ برین دارم عار
هیچ دانی چکنم مختصری شرح دهم
تا ز طول سخنت مینشود طبع فکار
بخرم خانئکی همچو یکی باغ بهشت
صورت ساده رخان نقشکنم بر دیوار
شاهدی غضبان گیرم که زند سیلی و مشت
نهکه هرلحظهگشاید ز میان بند ازار
گلرخ و سرو قد و لاله لب و نسرین بر
دلکش ومهوش مشکین خط و سیمین رخسار
لب میگونش چو بر مه نقطی از شنگرف
گرد آن نقطه خطش دایرهیی از زنگار
همه اسباب طرب گرد کنم در خانه
از می و بربط و رود و نی و عود و دف و تار
صد خم کهنه ستانم همه قیر اندوده
قرب صد خروار انگور خرم از خلار
آنگه انگورکنم دانه و ریزم در خم
هی همی لب زنمش بیگه وگه لیل و نهار
تا بدان گه که چو دیوانه کف آرد بر لب
و آب انگور شود سرختر از آب انار
زان شوم مست بدانگونهکه در بیداری
می ندانمکه به شیراز درم یا بلغار
هر زمانیکه خورم باده به یاد تو خورم
هم بهجای تو زنم بوسه به رخسار نگار
هی زنم ساغر و هی بوسه زنم بر رخ دوست
هی خورم باده و هی نقل خورم از لب یار
بر سر تخت سرینتثن بکشم هرشب رخت
هم بدانسان که رود کبک دری بر کهسار
تا خدایم به صف حشر بیامرزد جرم
همه مدح تو کنم در عوض استغفار
سال عمر تو چو تضعیف بیوت شطرنج
باد چندانکه به صد جهد درآید به شمار
فرخی گرچه بدین وزن و قوافی گفته
شهر غزنین نههمانست که من دیدم پار
لیک بر تربتش این شعر کس ار بر خواند
آفرین گوید و از وجد بجنبد به مزار
باش تا سال دگر خوبترک گردد یار
پار یک بوسه به صد عجز نمیداد به من
خود به خود میدهد امسال به من بوسه هزار
بسکه بوسیدهام امسال لب نازک او
از لبش جای سخن بوسه چکد ازگفتار
پار میجست کنار از من و امسال همی
بوسها رشوه دهد تاش در آرم به کنار
زانسوی بوسه مرا کار کشیدست کنون
بس که میبینم کز بوسه ندارد انکار
شعر کردست شعار خود و زینرو با من
رام گشتست بدانگونه که گویند اغیار
یارب این آبله رو ابلهک مفلس زشت
بچه تدبیر به شیرین پسران گردد یار
هر کجا هست غزلگوی غزالی در شهر
پی صیدش همه دم دام نهد از اشعار
لب خوبان مگس نحل و ندیدم جز او
عنکبوتیکه نماید مگس نحل شکار
راست گویند حکیمان جهان دیده که نیست
لاله بیداغ و شکر بیمگس وگل بیخار
نشود شاهد زیبارو جز همدم زشت
نخورد خربزهٔ شیرین الّا کفتار
الغرض پار اگر یار مرا دادی بوس
از سر خشم یکی را دو همی کرد شمار
وینک امسال چو بر روی و لبش بوسه زنم
شصت را شش شمرد سی را سه چل را چار
هی همی شعر ز من گیرد و هی بوسه دهد
خرم آنکو چو منش شعر فروشیست شعار
هرکه یک شعر مرا بیند اندر بر او
حالیاندر عوض او دهدش بوسه هزار
کاغذ شعر مرا پار اگر میبردند
به یکی کاغذ دارو نخریدی عطار
لیکن امسال به تقلید بت سادهٔ من
کمترین شعر مرا هست رواج دینار
یار تنها نه چنینست که هر جا صنمی است
از پی شعر و غزل در بر من جوید بار
هر پریرو که بدو شعر مرا برخوانی
به تو مشتاق بود چون به گل سرخ هزار
شعر من همچو عزایم شده افسون پری
که پریوار کند ساده رخان را احضار
شعر من گر به سر زلف نکویان بندی
با تو آنگونه شود رام که با افسون مار
هر کسی شعر من امروز فروشد به سلم
ده دو افزون خرد از نقرهٔ خالص تجار
خادم خانه همی شعر مرا میدزدد
کش فروشد عوض سیم و طلا در بازار
هرشب آید بر من دوست چو یک خرمن گل
وز لب خود دهدم قند و شکر یک خروار
منکنون کرم قزم آن لب یاقوتی توت
زان خورم توت و ز اشعار تنم هر دم تار
شعر من راست به ابریشم گیلان ماند
که خرندش بهسلف پیلهوران در امصار
غالبآ شعر من اینگونه از آن رایج شد
که پسند افتاد در حضرت مخدوم کبار
آن حسن اسم و حسن رسم کهگویی ز ازل
خلقگشتست ز خلق خوش او باد بهار
آنکه یارد ز پی منع حوادث شب و روز
گرد بر گرد جهان را کشد از حزم حصار
ابر نیسان اگر از همت او جوید فیض
عوضگل همه یاقوت دمد از گلزار
کف او گویی آتش بود و سیم سپند
زان نگیرد نفسی در بر او سیم قرار
پنج ماهیست به دریای کفش پنج انگشت
گر چه ماهی نشنیدم که بود گوهربار
در سه ماهیش یکی مار بود نامشکلک
لیک ماری که از و مشک بود در رفتار
مار دیدی که گهر بارد بر صفحهٔ سیم
یا شنیدی که کند مشک به کافور نثار
مار دیدیکه فشاند به دل زهر شکر
یا خورد در عوض خاک سیه مشک تتار
مار دیدستی چون نحل فرو ریزد شهد
مار دیدستی چون نخل رطب آرد بار
نی نه مارس یکی طوطی شکر شکنست
زان دمادم به سوی هند پرد طوطیوار
طوطی ار پرّش سبزستی و منقارش سرخ
او بود طوطی زرین پر مشکین منقار
عنبر آرد اگر از بحر کفش نیست عجب
عنبر آرند بلی مردم از دریا بار
ای که گر آیت حزم تو بر اعدا بدمند
در نهانخانهٔ تقدیر ببینند اسرار
تا که کالای وجود تو به بازار آمد
آسمان بر در دکان عدم زد مسمار
کلک سحار تو چون شعر نویسدگویی
صورت روح کند بر پر جبریل نگار
گر تو گویی نبی استم من و شعرم معجز
بر به پیغمبریت من کنم اوّل اقرار
عوض کوزه همه جام جم آرد بیرون
گر مثلکوزهیی از فخر تو سازد فخار
صاحبا خواستم از شاه تیولی در فارس
پیش از آنی که به شیراز ز ری بندم بار
شاه فرمود تیول تو بود ملک سخن
مر ترا همچو رعیت شعرا باجگزار
چه تیولست ازین به که محوّل داریم
وجه مرسوم تو بر صنفی از اصناف دیار
از قضا زنده بد آن روز مهین مستوفی
کش بیامرزاد از فضل فراوان دادار
گفت آن بهکه به قصابانش فرمان بدهیم
تا همی چرب زبانتر شود اندر اشعار
شاه پذرفت و از آن پس که گرفتم فرمان
از پی آمدن فارس ز شه جستم بار
چون به شیراز رسیدم در هرجایی من
گشت مایل به بتی سنگدلی سیم عذار
دلبری ساده که بد موی سیه بر رویش
چون یکی دستهٔ سنبل که دمد از گلنار
لب او با همه گلشکر و گلقند که داشت
در شگفتم که چرا بود دو چشمش بیمار
جز خطش در شکن زلف ندیدمکه روند
فوجی از مورچگان در شب تاری به قطار
جز رخش در خمگیسو نشنیدم که کسی
روز رخشنده کند تعبیه اندر شب تار
اطلسی جز رخ زیباش ندیدم همه عمر
کز ملاحت بودش پود وز نیکویی تار
زلف پیچانش طومار صفت خم در خم
ثبت کرده غم دلها همه در آن طومار
الغرض از پی مرسوم نرفتم دیگر
زانکه دیوانهٔ خوبان نرود از پیکار
لیکن امسالکه شدکیسه ام از زر خالی
من شدم بیزر و مهروی من از من بیزار
سرو گلچهرهٔ من غنچه صفت شد دلتنگ
تا شد ازسیم تهی پنجهٔ من همچو چنار
خویش را گفتم لاقیدی و رندی تاکی
زین محبت بگذر انده و محنت بگذار
چون حوالت شده مرسوم تو بر میش کشان
اینک امضا را شو خویشکشان زی سالار
خویشتن در عوض میش فدا کن بر میر
تا مگر از کرم میر شوی برخوردار
ناظمکشور جم میر عجم شیر اجم
خصم یم کان همم بحر کرم کوه وقار
رفتم وگفتم و پذرفت و هماندم فرمود
به مهین منشی عبدالله توقیع نگار
که ز قاآنی فرمان مبارک بستان
بهمان نوع که خواهد دلش امضا میدار
او قلم قط زد و زانو زد و فرفر بنوشت
نامهیی چون پر طاووس پر از نقش و نگار
برد زی میرش و زد مهر وز مهر آمد و داد
زود بگرفتم و بوسیدمش از جان صدبار
لیک بازم زعنا بار گرانیست بدل
باری از یاری تو بو که سبک گردد بار
عشر آن راتبه هر سالکند کم دیوان
هست از آن کم شدنم بر دل رنجی بسیار
دارم امیدکه بخشد به تو آن عشر امیر
تو به من بخشی و من نیز به طفلان صغار
خواهش دیگرم آنست که آن امضا را
میر از خامهٔ خود زیب دهد چون فرخار
به خط خویش نماید به کلانتر مرقوم
که تو مرسوم فلان را بده و عذر میار
بدو قسط اول سال آن را از میش کشان
بستان وجه بکن سعی و محصل بگمار
هم بدینسان بدهش نقد به هر سال دگر
تا کند از دل و جان مدح شهنشاه شعار
هم مرا بود بهر ساله ز شه انعامی
که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
میر فرمود تو بنویسی و خود بنویسد
نامهیی چند به دربار شه شیرشکار
تا مگر عاطفت خواجهٔ اعظم گردد
مر مرا یمن یمینش سبب یسر یسار
بر به مرسوم من انعام من افزوده شود
تنم از رنج شود ایمن و جان از تیمار
یا مرخص کندم میر که در خدمت تو
به ری آیم مگرم کار شود همچو نگار
این سه کار ار شود از لطف عمیم تو درست
به سر و جان تو کز چرخ برین دارم عار
هیچ دانی چکنم مختصری شرح دهم
تا ز طول سخنت مینشود طبع فکار
بخرم خانئکی همچو یکی باغ بهشت
صورت ساده رخان نقشکنم بر دیوار
شاهدی غضبان گیرم که زند سیلی و مشت
نهکه هرلحظهگشاید ز میان بند ازار
گلرخ و سرو قد و لاله لب و نسرین بر
دلکش ومهوش مشکین خط و سیمین رخسار
لب میگونش چو بر مه نقطی از شنگرف
گرد آن نقطه خطش دایرهیی از زنگار
همه اسباب طرب گرد کنم در خانه
از می و بربط و رود و نی و عود و دف و تار
صد خم کهنه ستانم همه قیر اندوده
قرب صد خروار انگور خرم از خلار
آنگه انگورکنم دانه و ریزم در خم
هی همی لب زنمش بیگه وگه لیل و نهار
تا بدان گه که چو دیوانه کف آرد بر لب
و آب انگور شود سرختر از آب انار
زان شوم مست بدانگونهکه در بیداری
می ندانمکه به شیراز درم یا بلغار
هر زمانیکه خورم باده به یاد تو خورم
هم بهجای تو زنم بوسه به رخسار نگار
هی زنم ساغر و هی بوسه زنم بر رخ دوست
هی خورم باده و هی نقل خورم از لب یار
بر سر تخت سرینتثن بکشم هرشب رخت
هم بدانسان که رود کبک دری بر کهسار
تا خدایم به صف حشر بیامرزد جرم
همه مدح تو کنم در عوض استغفار
سال عمر تو چو تضعیف بیوت شطرنج
باد چندانکه به صد جهد درآید به شمار
فرخی گرچه بدین وزن و قوافی گفته
شهر غزنین نههمانست که من دیدم پار
لیک بر تربتش این شعر کس ار بر خواند
آفرین گوید و از وجد بجنبد به مزار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶ - در تعریف بهار و شکایت از یار و ستایش امیر کامگار حسین خان نظامالدوله
یک دو مه پیشترک زانکه رسد فصل بهار
دلکی داشتم و دلبرکی بادهگسار
چون بهار آمد و گل رست ز من دل ببرید
بیوفایی ز گل آموخت مگر یا ز بهار
بی وفاییّ گل آن بس که کند زود سفر
چون بهاران که سه مه آید و بربندد بار
الغرض دلبرکی بود غزلخوان و لطیف
گلرخ و سرو قد و سنگدل و سیم عذار
به دو زلفش عوض شانه همه تاب و شکن
به دو چشمش بدل سرمه همه خواب و خمار
ماری از ماه در آویخته کاینم گیسو
ناری از سرو برافراختهکاینم رخسار
چهرش آنسان که کشی نقش مهی از شنگرف
خطش آنسان که کنی طرح شبی از زنگار
زلف بر چهرهٔ او هندوی خورشیدپرست
حسن در صورت او مانی تصویر نگار
نه لبی داشت کزان بوسه توان کرد دریغ
نه رخی داشت کزو صبر توان برد به کار
شوق بوسیدن آن لب دل من داشت نژند
ذوق بوییدن آن رخ تن من داشت نزار
لب او مرکز خوبی به دو خط چنبر حسن
گرد آن چنبر زلفین سیه چون پرگار
چشم عاشقکشش از دور بهایمابیگفت
که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار
خال بر چهرهٔ او در خم گیسو گفتی
نقب بر گنج زند در شب دزدی عیار
چشم میدوختم از وی که نبینمش دگر
بیخبر در رخش از دیده دویدی دیدار
مه نگویمشکه مه را نبود نطق بشر
گل نخوانمش که گل را نبود صوت هزار
مرغکی عاشق آبستکه بوتیمارش
نام از آنست که پیوسته بود با تیمار
بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار
من هماز مر رخشاکم جرستم شب و روز
همچنان کاب روان را نخورد بوتیمار
نور و ظلمات من او بود بهرحالکه بود
کز رخش چشم روشن شد و از زلفش تار
طرهیی داشت چو شبهای زمستان تاریک
وندران طره رخی تازهتر از روز بهار
زلف و رخسارهٔ او بود چو باغیکه در او
یک طرف سنبل تر روید و یک سو گلنار
من به دو یار چو بلبلکه بود عاشقگل
او به من رام چو گلبن که بود همدم خار
گاه میگفتمش ای ترک بیا بوسه بده
گاه میگفتمش ای شوخ بیا باده بیار
از پس می عوض نقل مرا دادی بوس
نه یکی بوسه نه ده بوسه نه صد بلکه هزار
گر همی گفتمش ای ماه مرا ده دو سه بوس
ده و سی دادی و خواندی دو سه در وقت شمار
خلقگویند حکیمی به سوی خوزستان
آمد از هند و در آن شهر شکر کرد انبار
زان شکر کژدم جراره همیگشت پدید
تا ازان شهر شکر کس نخرد بار به بار
گفتم این حرف دروغست و ندارم باور
تا شبی زلف و لبش دیدم و کردم اقرار
زانکه آن زلف سیه نیست از جرّاره
که به گرد شکرین لعلش گردد هموار
باری او بود بهرحال مرا مایهٔ عیش
چه به هنگام تفرج چه به هنگام شکار
هر شب از هجر سخن گفت و نمیدانستم
کز چه رو میکند آن حرف دمادم تکرار
تا بهار آمد و گل رست و جهان گشت جوان
باد چون طرهٔ او شد به چمن غالیهبار
رفت و با لالهرخان دامن صحرا بگرفت
با می و چنگ و نی و بربط و رود و دف و تار
سبزه از شرم خطش خواست رود زیر زمین
گلبن از رشک رخش خواست فرو ریزد بار
وز خیالی که به دامانش درآویزد سرو
خواست کر شوق همی پنجه برآرد چو چنار
تا قضا را شبی آمد بر من با دل تنگ
گفتم ای مه ز چه از صحبت من داری عار
گفت تا بود خزان برگ و نوا بود ترا
چون بهار آمد برگ تو فرو ریخت ز بار
خرج می کردی و معشوق هر آن چیز که بود
تو کنون بی زری و من ز تو هستم بیزار
منگرفتم گل سرخم تو خریدار منی
مشتری تا ندهد زر نبرد گل به کنار
گفتم ای ماه به تحقیقکنون دانستم
که ترا همچو گل سرخ وفا نیست شعار
باورم گشت که بی مهری و بدعهد چو گل
که به جز تربیتش نبود دهقان را کار
پس یک سال که برگش به در آید ز درخت
دست دهقان را هردم کند از خار فکار
چون کند غنچه و دهقان به تماشا رودش
کند از صحبت وی تنگدلیها اظهار
باز بعد از دو سه روزی که به گلزار شکفت
بهر یک مشت زر از باغ رود در بازار
به عبث نیست که در دیگ سیه زآتش سرخ
به مکافات بجوشاندش آخر عطار
تو کنون آن گل سرخی و من آن دهقانم
که ز بدعهدی خود رنج مراکردی خوار
خار طعنم زدی و تنگدلیها کردی
تا به بار آمدی و بر دلم افزودی بار
چون شکفتی پی زر زود به بازار شدی
بس کن ای شاهد بازاری و جانم مازار
گل که عطار به جوشاندش آخر در دیگ
او ز عطار بترسد تو بترس از ستار
گفت ای شاعرک خام مرا عشوه مده
حرف بیهوده مزن ریش مکن چانه مخار
تا ترا کیسه ز زر پر نشود چون نرگس
تا ترا کاسه ز می پر نشود چون گلنار
گر همه بدر شوی با تو نخواهم شد دوست
ور همه صدر شوی با تو نخواهم شد یار
نام زر در لغت فارس از آنست درست
که به زر کار درست آید و بیزر دشوار
مالک سیم نیی یاوه چه میبازی عشق
مفتی شهر نیی خیره چه بندی دستار
گفتمش گر نبود سیم و زرم عیب مکن
چهره من زر شمر و اشک مرا سیم انگار
گفت بس عاشق مفلس که همین عذر آورد
که به جز طعنه و تسخر نشنید از دلدار
گفتم اکنون چکنم چارهٔ اینکار بگو
که ز تحصیل زر و سیم فروماندم زار
گفت این حرف مزن کاهلی و راحت دوست
کاهلی رنج تن و انده جان آرد بار
نه مگر هر که اَزین پیش بدی حاکم فارس
به تو مرسوم تو پیش از همه کردی ایثار
نقد دادی به تو مرسوم و تشاریف ترا
پیش از آنی که گل سرخ دمد در گلزار
تا تو هر شام بتی ساده کشی در آغوش
تا تو هر صبح بطی باده خری از خمار
بلکه مرسوم دگر دادی از خویش به تو
تا ترا چیره شود کام و زبان در گفتار
نیز انعام دگر داشتی از شاه بری
که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
بگذر از این همه آخر نه ترا حاکم فارس
زر به قنطار همی بخشد و اشتر به قطار
کی ترا ملتمسی بود که رفتی بر او
گفتی و گفت برو رسم تکدی بگذار
کی شنیدی که بود حاکمی اینگونه همیم
که رسد فیض عمیمش چه به مو و چه به مار
کی شنیدیکه بود داوری اینگونه کریم
که دهد یمن یمینش همه را یسر یسار
اینک این هرچه مرادی که ترا هست بدل
خیز درگوش خداوند بگو یا بنگار
گفتمش واسطهیی نیست مرا گفت خموش
مر ترا واسطه بس همت آن میر کبار
ناظم کشور جم نامور ملک عجم
صدر دین بدر امم بحر کرم کوه وقار
والی فارس حسینخان که بر همت او
هفت اقلیم نیرزد به یکی مشت غبار
هر دیاری که در او مدح وی آغازکنی
بانگ احسنت بگوش آیدت از هر دیوار
شهپرستست بدانگونه که در غیبت شاه
آنچنان است که گویی بَرِ شه دارد بار
نام شه چون شنود زانسان تعظیم کند
که نه افلاک و دو گیتی به رسول مختار
سخن از خشمش می گفتم یک روز به سهو
آسمانگفتکه قاآنی بس کن زنهار
ماه من تیره شد و زهرهٔ من گشت نژند
مهر من خیره شد و مشتری من بیمار
آب از چهرهٔ هر کوکب من جاری شد
اشک در دیدهٔ هر ثابت من شد سیار
گاه آنست که من نیز در افتم به زمین
بیم آنست که من نیز بمانم ز مدار
گفتم از رحمت او نیز بگویم سخنی
زهر را چاره بفازهرکنم باک مدار
سخن رحمت او را چو شنید از سر شوق
بر سر و گردن من زهره و مه کرد نثار
قدرش ار بود مجسم ز بلندیگه سیر
خم شدیگر ز بر عرش فتادیش گذار
ای بداندیش ترا جای از آن سوی عدم
ای نکوخواه ترا وصف از آن روی شمار
چون ز اوصاف تو قاصر بود اندیشهٔ من
پس هر مدح تو صد بار کنم استغفار
هیبت تیغ تو هر جا که رود دشمن تو
گرد وی میکشد از آهن و فولاد حصار
بدسگال تو به هرجا که رود در خطرست
آنچه بیند نبود راه مگر وقت فرار
ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ
دست بر مژهٔ خود مالد وانگارد مار
سایهٔ خویش همی بیند و بگریزد ازو
گوید این لشکر میرستکه آید به قطار
شفق از چرخ همی بیند و فریاد کند
کز پی سوختنم میر برافروخته نار
هرکجا سرو بنی بیند ازو گردد دور
کز پی کشتن من میر برافراخته دار
گاه از کوه کند رم که به فرمان امیر
سخت ترسم که پلنگم بدرد در کهسار
گاه از بحر گریزد که بفرمودهٔ او
حمله بر جان من آرند نهنگان ز بحار
گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن
که فروماند درگل قدمش چون مسمار
باری از بیم تو هرجا که رود در خطرست
هم مگر گیرد در سایهٔ عفو تو قرار
مهترا طرز سخنبین و سخن گویی نغز
که ز ابکار بسی بکرترند این افکار
همه اشعار من اندر همه آفاق پر است
ز آدمیگویی جاندارترند این اشعار
خامهٔ من به غزالان ختن میماند
که همه نکهت مشک آید ازو در رفتار
وین همه از اثر تربیت همت تست
که هم از پرتو مهتاب بود رنگ ثمار
ور مرا تربیت اینگونه نمایی زین پس
همچو خورشبد شوم پرگره چرخ سوار
تا همی شیر هراسان ورمانست به طبع
از زن حایض و از بانگ خروس و دف و تار
بر سرت سایهٔ حق باد و ببر خلعت شاه
در برت شوخ جوان باد و به کف جام عقار
تا که زنبور همی جان دهد اندر روغن
تو به زنبوره برآری ز تن خصم دمار
دلکی داشتم و دلبرکی بادهگسار
چون بهار آمد و گل رست ز من دل ببرید
بیوفایی ز گل آموخت مگر یا ز بهار
بی وفاییّ گل آن بس که کند زود سفر
چون بهاران که سه مه آید و بربندد بار
الغرض دلبرکی بود غزلخوان و لطیف
گلرخ و سرو قد و سنگدل و سیم عذار
به دو زلفش عوض شانه همه تاب و شکن
به دو چشمش بدل سرمه همه خواب و خمار
ماری از ماه در آویخته کاینم گیسو
ناری از سرو برافراختهکاینم رخسار
چهرش آنسان که کشی نقش مهی از شنگرف
خطش آنسان که کنی طرح شبی از زنگار
زلف بر چهرهٔ او هندوی خورشیدپرست
حسن در صورت او مانی تصویر نگار
نه لبی داشت کزان بوسه توان کرد دریغ
نه رخی داشت کزو صبر توان برد به کار
شوق بوسیدن آن لب دل من داشت نژند
ذوق بوییدن آن رخ تن من داشت نزار
لب او مرکز خوبی به دو خط چنبر حسن
گرد آن چنبر زلفین سیه چون پرگار
چشم عاشقکشش از دور بهایمابیگفت
که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار
خال بر چهرهٔ او در خم گیسو گفتی
نقب بر گنج زند در شب دزدی عیار
چشم میدوختم از وی که نبینمش دگر
بیخبر در رخش از دیده دویدی دیدار
مه نگویمشکه مه را نبود نطق بشر
گل نخوانمش که گل را نبود صوت هزار
مرغکی عاشق آبستکه بوتیمارش
نام از آنست که پیوسته بود با تیمار
بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار
من هماز مر رخشاکم جرستم شب و روز
همچنان کاب روان را نخورد بوتیمار
نور و ظلمات من او بود بهرحالکه بود
کز رخش چشم روشن شد و از زلفش تار
طرهیی داشت چو شبهای زمستان تاریک
وندران طره رخی تازهتر از روز بهار
زلف و رخسارهٔ او بود چو باغیکه در او
یک طرف سنبل تر روید و یک سو گلنار
من به دو یار چو بلبلکه بود عاشقگل
او به من رام چو گلبن که بود همدم خار
گاه میگفتمش ای ترک بیا بوسه بده
گاه میگفتمش ای شوخ بیا باده بیار
از پس می عوض نقل مرا دادی بوس
نه یکی بوسه نه ده بوسه نه صد بلکه هزار
گر همی گفتمش ای ماه مرا ده دو سه بوس
ده و سی دادی و خواندی دو سه در وقت شمار
خلقگویند حکیمی به سوی خوزستان
آمد از هند و در آن شهر شکر کرد انبار
زان شکر کژدم جراره همیگشت پدید
تا ازان شهر شکر کس نخرد بار به بار
گفتم این حرف دروغست و ندارم باور
تا شبی زلف و لبش دیدم و کردم اقرار
زانکه آن زلف سیه نیست از جرّاره
که به گرد شکرین لعلش گردد هموار
باری او بود بهرحال مرا مایهٔ عیش
چه به هنگام تفرج چه به هنگام شکار
هر شب از هجر سخن گفت و نمیدانستم
کز چه رو میکند آن حرف دمادم تکرار
تا بهار آمد و گل رست و جهان گشت جوان
باد چون طرهٔ او شد به چمن غالیهبار
رفت و با لالهرخان دامن صحرا بگرفت
با می و چنگ و نی و بربط و رود و دف و تار
سبزه از شرم خطش خواست رود زیر زمین
گلبن از رشک رخش خواست فرو ریزد بار
وز خیالی که به دامانش درآویزد سرو
خواست کر شوق همی پنجه برآرد چو چنار
تا قضا را شبی آمد بر من با دل تنگ
گفتم ای مه ز چه از صحبت من داری عار
گفت تا بود خزان برگ و نوا بود ترا
چون بهار آمد برگ تو فرو ریخت ز بار
خرج می کردی و معشوق هر آن چیز که بود
تو کنون بی زری و من ز تو هستم بیزار
منگرفتم گل سرخم تو خریدار منی
مشتری تا ندهد زر نبرد گل به کنار
گفتم ای ماه به تحقیقکنون دانستم
که ترا همچو گل سرخ وفا نیست شعار
باورم گشت که بی مهری و بدعهد چو گل
که به جز تربیتش نبود دهقان را کار
پس یک سال که برگش به در آید ز درخت
دست دهقان را هردم کند از خار فکار
چون کند غنچه و دهقان به تماشا رودش
کند از صحبت وی تنگدلیها اظهار
باز بعد از دو سه روزی که به گلزار شکفت
بهر یک مشت زر از باغ رود در بازار
به عبث نیست که در دیگ سیه زآتش سرخ
به مکافات بجوشاندش آخر عطار
تو کنون آن گل سرخی و من آن دهقانم
که ز بدعهدی خود رنج مراکردی خوار
خار طعنم زدی و تنگدلیها کردی
تا به بار آمدی و بر دلم افزودی بار
چون شکفتی پی زر زود به بازار شدی
بس کن ای شاهد بازاری و جانم مازار
گل که عطار به جوشاندش آخر در دیگ
او ز عطار بترسد تو بترس از ستار
گفت ای شاعرک خام مرا عشوه مده
حرف بیهوده مزن ریش مکن چانه مخار
تا ترا کیسه ز زر پر نشود چون نرگس
تا ترا کاسه ز می پر نشود چون گلنار
گر همه بدر شوی با تو نخواهم شد دوست
ور همه صدر شوی با تو نخواهم شد یار
نام زر در لغت فارس از آنست درست
که به زر کار درست آید و بیزر دشوار
مالک سیم نیی یاوه چه میبازی عشق
مفتی شهر نیی خیره چه بندی دستار
گفتمش گر نبود سیم و زرم عیب مکن
چهره من زر شمر و اشک مرا سیم انگار
گفت بس عاشق مفلس که همین عذر آورد
که به جز طعنه و تسخر نشنید از دلدار
گفتم اکنون چکنم چارهٔ اینکار بگو
که ز تحصیل زر و سیم فروماندم زار
گفت این حرف مزن کاهلی و راحت دوست
کاهلی رنج تن و انده جان آرد بار
نه مگر هر که اَزین پیش بدی حاکم فارس
به تو مرسوم تو پیش از همه کردی ایثار
نقد دادی به تو مرسوم و تشاریف ترا
پیش از آنی که گل سرخ دمد در گلزار
تا تو هر شام بتی ساده کشی در آغوش
تا تو هر صبح بطی باده خری از خمار
بلکه مرسوم دگر دادی از خویش به تو
تا ترا چیره شود کام و زبان در گفتار
نیز انعام دگر داشتی از شاه بری
که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
بگذر از این همه آخر نه ترا حاکم فارس
زر به قنطار همی بخشد و اشتر به قطار
کی ترا ملتمسی بود که رفتی بر او
گفتی و گفت برو رسم تکدی بگذار
کی شنیدی که بود حاکمی اینگونه همیم
که رسد فیض عمیمش چه به مو و چه به مار
کی شنیدیکه بود داوری اینگونه کریم
که دهد یمن یمینش همه را یسر یسار
اینک این هرچه مرادی که ترا هست بدل
خیز درگوش خداوند بگو یا بنگار
گفتمش واسطهیی نیست مرا گفت خموش
مر ترا واسطه بس همت آن میر کبار
ناظم کشور جم نامور ملک عجم
صدر دین بدر امم بحر کرم کوه وقار
والی فارس حسینخان که بر همت او
هفت اقلیم نیرزد به یکی مشت غبار
هر دیاری که در او مدح وی آغازکنی
بانگ احسنت بگوش آیدت از هر دیوار
شهپرستست بدانگونه که در غیبت شاه
آنچنان است که گویی بَرِ شه دارد بار
نام شه چون شنود زانسان تعظیم کند
که نه افلاک و دو گیتی به رسول مختار
سخن از خشمش می گفتم یک روز به سهو
آسمانگفتکه قاآنی بس کن زنهار
ماه من تیره شد و زهرهٔ من گشت نژند
مهر من خیره شد و مشتری من بیمار
آب از چهرهٔ هر کوکب من جاری شد
اشک در دیدهٔ هر ثابت من شد سیار
گاه آنست که من نیز در افتم به زمین
بیم آنست که من نیز بمانم ز مدار
گفتم از رحمت او نیز بگویم سخنی
زهر را چاره بفازهرکنم باک مدار
سخن رحمت او را چو شنید از سر شوق
بر سر و گردن من زهره و مه کرد نثار
قدرش ار بود مجسم ز بلندیگه سیر
خم شدیگر ز بر عرش فتادیش گذار
ای بداندیش ترا جای از آن سوی عدم
ای نکوخواه ترا وصف از آن روی شمار
چون ز اوصاف تو قاصر بود اندیشهٔ من
پس هر مدح تو صد بار کنم استغفار
هیبت تیغ تو هر جا که رود دشمن تو
گرد وی میکشد از آهن و فولاد حصار
بدسگال تو به هرجا که رود در خطرست
آنچه بیند نبود راه مگر وقت فرار
ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ
دست بر مژهٔ خود مالد وانگارد مار
سایهٔ خویش همی بیند و بگریزد ازو
گوید این لشکر میرستکه آید به قطار
شفق از چرخ همی بیند و فریاد کند
کز پی سوختنم میر برافروخته نار
هرکجا سرو بنی بیند ازو گردد دور
کز پی کشتن من میر برافراخته دار
گاه از کوه کند رم که به فرمان امیر
سخت ترسم که پلنگم بدرد در کهسار
گاه از بحر گریزد که بفرمودهٔ او
حمله بر جان من آرند نهنگان ز بحار
گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن
که فروماند درگل قدمش چون مسمار
باری از بیم تو هرجا که رود در خطرست
هم مگر گیرد در سایهٔ عفو تو قرار
مهترا طرز سخنبین و سخن گویی نغز
که ز ابکار بسی بکرترند این افکار
همه اشعار من اندر همه آفاق پر است
ز آدمیگویی جاندارترند این اشعار
خامهٔ من به غزالان ختن میماند
که همه نکهت مشک آید ازو در رفتار
وین همه از اثر تربیت همت تست
که هم از پرتو مهتاب بود رنگ ثمار
ور مرا تربیت اینگونه نمایی زین پس
همچو خورشبد شوم پرگره چرخ سوار
تا همی شیر هراسان ورمانست به طبع
از زن حایض و از بانگ خروس و دف و تار
بر سرت سایهٔ حق باد و ببر خلعت شاه
در برت شوخ جوان باد و به کف جام عقار
تا که زنبور همی جان دهد اندر روغن
تو به زنبوره برآری ز تن خصم دمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷ - در جواب قصیدهٔ حکیم سوزنی
آمد به برم دوش یکی ساده پسر بر
وز مشک فروهشته دو گیسو به قمر بر
گفتیکه یکی زاغ بهشتیست دو زلفش
کافشانده بسی غالیه و مشک به پر بر
حوری بچه زایند زنان حبش و زنگ
آرند اگر نقش جمالش به فکر بر
خوی کرده رخش دیدم و گفتم که سرینش
ماند به یقین چون گل نسرین به مطر بر
از صورت سیمینش تخمین بگرفتم
کاو راست سرینی چوگل تازه به بر بر
وین نیست عجب زانکهتوان بردبهحکمت
ز اعضای بشر راه به اعضای بشر بر
از ساق سپیدش چو فسراتر نگریستم
یکباره سرین بود همه تا بهکمر بر
چون چشمهٔ خورشید سرینش به سپیدی
بس ناچخ الماسکه میزد به بصر بر
لغزنده بر او مردمک چشم ز صافی
چونگویکهلغزد بهٔکی صاف حجر بر
مانندهٔ ماهی که ز نرمی جهد از مشت
میبجهد از آغوش چو گیریش به بر بر
سیمین کفلش رنگ به شلوار همی داد
چون مه که دهد رنگ بر اثمار و زُهَر بر
چون ماه خرامنده ز در آمد و بنشست
رویش چو یکی مهر درخشان به نظر بر
ننشسته و ناگفته و حرفی نشنفته
کامدش یکی شیخ ریایی به اثر بر
دستار به صابون زده زانگونه که گفتی
پیچیده سرین صنمی ساده به سر بر
تحتالحنکش طوقزنانگرد زنخدان
همچون اثر ختنه بر اطراف ذکر بر
بر جبههٔ نحسش اثر داغ مزور
همچون اثر داغگری بر خرگر بر
دستاری چون حلقهٔ کون پرشکن و پیچ
پیچ و شکنش حلقهزنان یک به دگر بر
ریشش متحرک به زنخدان ز پی ذکر
چون توبرهٔ پشمین بر چانهء خر بر
القصه به صد وسوسه شخ آمد و بنشست
دزدیده همی کرد آن شوخ نظر بر
گهگه سوی من دید و من از فرط تجاهل
کردم به افق چشم چو مقری به سحر بر
آهسته سر آوردم درگوش نگارین
چندان که لبم خورد به آویز گهر بر
کای ترک بیا ترک اقامت کن ازیراک
عیش من و عیش تو شد امشب به هدر بر
بستان سر خر یافت هلا بار به خر نه
ماهی تو و آن به که رود مه به سفر بر
گفتا هله هشدار که اینکهنه حریفیست
کش نیست دل از ذل معاصی به حذر بر
پیداست ز چشمشکه چو بیندکفلگرد
افتد لبش از وسوسه در بوک و مگر بر
او راست نشینی که بر او هست نشانها
همچون اثر گرز دلیران به سپر بر
فرسوده نگردد سپر از هیچ سنانش
چون ببر بیان بر بدن رستم زر بر
ای بس که ز دستند بر او زخم جگرسوز
آنگونه که زد رستم سگزی به پسر بر
گفتم صنما این همه تهمت نتوان بست
بر شیخکی آزاده بدین جاه و خطر بر
زینگفته به خشم آمد و برجست و ز نیرنگ
نرمک سوی او رفت و زدش بوسه به بر بر
پیمود معالقصه به غربیله و غمزه
جامی دو سه لبریز بدان شعبدهگر بر
آهستهگرفت ازکف او شیخ و بپیمود
وان واقعه افزود رهی را به عبر بر
خوش خوش به نشاط آمد و برجست و فروجست
چون عنتر رقاص به زیر و به زبر بر
تا مست شد از باده و در ساده در آویخت
آن قدر زدش بوسهکه ناید به شمر بر
از بوسه به میل آمد و میلش چو یکی مار
از پاچهٔ شلوار سر آورد به در بر
بر رست چناری ز میان رانش کاو را
صد فعله نیارست شکستن به تبر بر
کف بر دهن آورد چو مصروع و فتاده
بادیش برآنگنده سر از عجب و بطر بر
چون خیره نگرکافر یک چشمگه خشم
او خیره و ما خیره در آن خیره نگر بر
کانشوخ بهخشمآمد وقت ای ز وجودت
در خشم جهانی ز قضا و ز قدر بر
ابلیس ز تلبیس تو بیکفشگریزد
چون دزد عسس دیده به هر راهگذر بر
بر نخلی اگر صورت نحس تو نگارند
شک نیست که چون بید نیاید به ثمر بر
صد مرتبهگردد بتر از زهر هلاهل
گر زانکه فتد عکس تو در آب خضر بر
حمدان من از چشم من افتاده از آن روی
کاو همچو تو عمامه نهادست به سر بر
ایدون بهگمانمکه ز بس خدعه و تلبیس
هم مرگ نیابد به تو تا حشر ظفر بر
تا حشر در آن خانهکسی شاد نگردد
کاری تو به یک عمر به یکبار گذر بر
اینگفتو ز چستیکه بُدش در فن کشتی
پاییش زد آنگونهکه افتاد به سر بر
برتافت زنخدانش و برجست به پشتش
چون کرهٔ نجدیکه جهد بر خر نر بر
شلوار فروکردش و ناگه درهیی دید
نادیده نظیرش به تواریخ و سیر بر
چاهی به میان دره آکنده به زرنیخ
چون تیره چه ویل ازو جان به خطر بر
مانند یکی شلغمک خشک مجوّف
وان خشک مجوف شده مشحون به گزر بر
چندین چه دهم شرح فراجست به پشتش
مانند گوزنی که خرامد بهکمر بر
وز پاچهٔ شلوار برآورد قضیبی
آمیخته چون نقل مهنا به شکر بر
یا دانهٔ خرما که نماید ز بر نخل
با شاخهٔ نو رسته که روید ز شجر بر
هندی بچهیی بود توگفتی که مر او را
عمامهیی از اطلس رومیست به سر بر
بسپوخت در او ژرف بدانگونه که گفتی
ماهیست درافتاده به دریای خزر بر
در زاویهٔ قائمه بنشست عمودش
زانسان که یکی سهم نشیند به وتر بر
فوارهٔ سیمش عوض آب فروریخت
بسگوهر ناسفته برآن برکهٔ زر بر
چون مار بپیچید از آن زخم جگرسوز
کان کژدم جراره زد او را به جگر بر
ناگاه بتیزید چنان شیخکه بانگش
چون شعر فلانی به جهانگشت سمر بر
گفتی ز جهان روح یکی کافر حربی
لبیک زد از شوق بر اصحاب سقر بر
مغز من از آنگند پراکند و ز نفرت
گفتمکه تفو باد براینگنده ممر بر
سوگند همی خوردم و گفتم به خدایی
کاو تعبیهکردست معانی به صور بر
گر فضل و هنر دادن کونست به سالوس
نفرین خدا باد به فضل و به هنر بر
گر سوزنی این شعر شنیدی بنگفتی
دی در ره زرقان به یکی تازه پسر بر
وز مشک فروهشته دو گیسو به قمر بر
گفتیکه یکی زاغ بهشتیست دو زلفش
کافشانده بسی غالیه و مشک به پر بر
حوری بچه زایند زنان حبش و زنگ
آرند اگر نقش جمالش به فکر بر
خوی کرده رخش دیدم و گفتم که سرینش
ماند به یقین چون گل نسرین به مطر بر
از صورت سیمینش تخمین بگرفتم
کاو راست سرینی چوگل تازه به بر بر
وین نیست عجب زانکهتوان بردبهحکمت
ز اعضای بشر راه به اعضای بشر بر
از ساق سپیدش چو فسراتر نگریستم
یکباره سرین بود همه تا بهکمر بر
چون چشمهٔ خورشید سرینش به سپیدی
بس ناچخ الماسکه میزد به بصر بر
لغزنده بر او مردمک چشم ز صافی
چونگویکهلغزد بهٔکی صاف حجر بر
مانندهٔ ماهی که ز نرمی جهد از مشت
میبجهد از آغوش چو گیریش به بر بر
سیمین کفلش رنگ به شلوار همی داد
چون مه که دهد رنگ بر اثمار و زُهَر بر
چون ماه خرامنده ز در آمد و بنشست
رویش چو یکی مهر درخشان به نظر بر
ننشسته و ناگفته و حرفی نشنفته
کامدش یکی شیخ ریایی به اثر بر
دستار به صابون زده زانگونه که گفتی
پیچیده سرین صنمی ساده به سر بر
تحتالحنکش طوقزنانگرد زنخدان
همچون اثر ختنه بر اطراف ذکر بر
بر جبههٔ نحسش اثر داغ مزور
همچون اثر داغگری بر خرگر بر
دستاری چون حلقهٔ کون پرشکن و پیچ
پیچ و شکنش حلقهزنان یک به دگر بر
ریشش متحرک به زنخدان ز پی ذکر
چون توبرهٔ پشمین بر چانهء خر بر
القصه به صد وسوسه شخ آمد و بنشست
دزدیده همی کرد آن شوخ نظر بر
گهگه سوی من دید و من از فرط تجاهل
کردم به افق چشم چو مقری به سحر بر
آهسته سر آوردم درگوش نگارین
چندان که لبم خورد به آویز گهر بر
کای ترک بیا ترک اقامت کن ازیراک
عیش من و عیش تو شد امشب به هدر بر
بستان سر خر یافت هلا بار به خر نه
ماهی تو و آن به که رود مه به سفر بر
گفتا هله هشدار که اینکهنه حریفیست
کش نیست دل از ذل معاصی به حذر بر
پیداست ز چشمشکه چو بیندکفلگرد
افتد لبش از وسوسه در بوک و مگر بر
او راست نشینی که بر او هست نشانها
همچون اثر گرز دلیران به سپر بر
فرسوده نگردد سپر از هیچ سنانش
چون ببر بیان بر بدن رستم زر بر
ای بس که ز دستند بر او زخم جگرسوز
آنگونه که زد رستم سگزی به پسر بر
گفتم صنما این همه تهمت نتوان بست
بر شیخکی آزاده بدین جاه و خطر بر
زینگفته به خشم آمد و برجست و ز نیرنگ
نرمک سوی او رفت و زدش بوسه به بر بر
پیمود معالقصه به غربیله و غمزه
جامی دو سه لبریز بدان شعبدهگر بر
آهستهگرفت ازکف او شیخ و بپیمود
وان واقعه افزود رهی را به عبر بر
خوش خوش به نشاط آمد و برجست و فروجست
چون عنتر رقاص به زیر و به زبر بر
تا مست شد از باده و در ساده در آویخت
آن قدر زدش بوسهکه ناید به شمر بر
از بوسه به میل آمد و میلش چو یکی مار
از پاچهٔ شلوار سر آورد به در بر
بر رست چناری ز میان رانش کاو را
صد فعله نیارست شکستن به تبر بر
کف بر دهن آورد چو مصروع و فتاده
بادیش برآنگنده سر از عجب و بطر بر
چون خیره نگرکافر یک چشمگه خشم
او خیره و ما خیره در آن خیره نگر بر
کانشوخ بهخشمآمد وقت ای ز وجودت
در خشم جهانی ز قضا و ز قدر بر
ابلیس ز تلبیس تو بیکفشگریزد
چون دزد عسس دیده به هر راهگذر بر
بر نخلی اگر صورت نحس تو نگارند
شک نیست که چون بید نیاید به ثمر بر
صد مرتبهگردد بتر از زهر هلاهل
گر زانکه فتد عکس تو در آب خضر بر
حمدان من از چشم من افتاده از آن روی
کاو همچو تو عمامه نهادست به سر بر
ایدون بهگمانمکه ز بس خدعه و تلبیس
هم مرگ نیابد به تو تا حشر ظفر بر
تا حشر در آن خانهکسی شاد نگردد
کاری تو به یک عمر به یکبار گذر بر
اینگفتو ز چستیکه بُدش در فن کشتی
پاییش زد آنگونهکه افتاد به سر بر
برتافت زنخدانش و برجست به پشتش
چون کرهٔ نجدیکه جهد بر خر نر بر
شلوار فروکردش و ناگه درهیی دید
نادیده نظیرش به تواریخ و سیر بر
چاهی به میان دره آکنده به زرنیخ
چون تیره چه ویل ازو جان به خطر بر
مانند یکی شلغمک خشک مجوّف
وان خشک مجوف شده مشحون به گزر بر
چندین چه دهم شرح فراجست به پشتش
مانند گوزنی که خرامد بهکمر بر
وز پاچهٔ شلوار برآورد قضیبی
آمیخته چون نقل مهنا به شکر بر
یا دانهٔ خرما که نماید ز بر نخل
با شاخهٔ نو رسته که روید ز شجر بر
هندی بچهیی بود توگفتی که مر او را
عمامهیی از اطلس رومیست به سر بر
بسپوخت در او ژرف بدانگونه که گفتی
ماهیست درافتاده به دریای خزر بر
در زاویهٔ قائمه بنشست عمودش
زانسان که یکی سهم نشیند به وتر بر
فوارهٔ سیمش عوض آب فروریخت
بسگوهر ناسفته برآن برکهٔ زر بر
چون مار بپیچید از آن زخم جگرسوز
کان کژدم جراره زد او را به جگر بر
ناگاه بتیزید چنان شیخکه بانگش
چون شعر فلانی به جهانگشت سمر بر
گفتی ز جهان روح یکی کافر حربی
لبیک زد از شوق بر اصحاب سقر بر
مغز من از آنگند پراکند و ز نفرت
گفتمکه تفو باد براینگنده ممر بر
سوگند همی خوردم و گفتم به خدایی
کاو تعبیهکردست معانی به صور بر
گر فضل و هنر دادن کونست به سالوس
نفرین خدا باد به فضل و به هنر بر
گر سوزنی این شعر شنیدی بنگفتی
دی در ره زرقان به یکی تازه پسر بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در ستایش امیرالامراء العظام میرزا نبیخان حکمران فارس فرماید
ای حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگیر
صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر
عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز
حسن و تو گفتار من این هردو جهانگیر
قدّم چو کمان قدّ تو چون تیر از آن رو
تند از بر من میگذری چون ز کمان تیر
هر آیهٔ رحمت که در انجیل و زبورست
هست آن همه را روی تو ترسابچه تفسیر
از حسرت خورشید جمال تو ز هرسو
از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر
از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد
الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر
ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار
هر گه که کنم وصف لب و زلف تو تقریر
وز آتش شوقیکه بود در نیکلکم
نبود عجب ار نامه بسوزد گه تحریر
با قامت یاری چو تو گیتی همه کشمر
با چهرنگاری چو تو عالم همه کشمیر
وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد
گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر
دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان
و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر
ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست
کاورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر
گیهان هنر کان ظفر بحر کرامت
خورشید خرد چرخ ادب لجهٔ تدبیر
از بس چو قضا گشته قدر تابع قدرش
بر هرچه کند عزم همان باشد تقدیر
جز چشم بتان نیست خرابی به همه ملک
ایدونکه جهان جسته ز عدلش همه تعمیر
در قبضهٔ او خنجر خونخوارش شیریست
کش غیر عدو روز وغا نبود نخجیر
مهریست دلفروز چو بگسارد ساغر
برقیست جهانسوز چو برگیرد شمشیر
آنجا که بود رای وی اجرام بود تار
آنجا که بود قدر وی افلاک بود زیر
با هیبت او نی عجب ار نطفهٔ دشمن
ناگشته جنین در رحم مام شود پیر
هر جا که بود مهرش چون شهد شود سمّ
هرجا که بود قهرش چون زهر شود شیر
زین گونه در امکان که بود عزمش جاری
بیخواهش او می نکنند اشیا تأثیر
در سایهٔ عدلش ز بس ایمن شده عالم
آسوده چرد آهو در خوابگه شیر
پذرفته قضا از سمت عزمش جریان
آموخته کوه از صفت حلمش توقیر
جز زلف بتان نیست سیه کار به عهدش
آن هم بود از پیچ و خم خویش به زنجیر
در حوزهٔ ملکش تنی از زخمه ننالد
جز گاه طرب چنگ به آهنگ بم و زیر
با سطوت او طعم حلاوت رود از قند
با صولت او رنگ سیاهی رود از قیر
تعداد کند نعمت او را به زمین مور
تحریر کند مدحت او را به فلک تیر
از بندگیش بس که خداوندی خیزد
در نزد همان خاک درش آمد اکسیر
یارب به جهان درهم و دینار فشان باد
تا نام دراهم بود و اسم دنانیر
صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر
عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز
حسن و تو گفتار من این هردو جهانگیر
قدّم چو کمان قدّ تو چون تیر از آن رو
تند از بر من میگذری چون ز کمان تیر
هر آیهٔ رحمت که در انجیل و زبورست
هست آن همه را روی تو ترسابچه تفسیر
از حسرت خورشید جمال تو ز هرسو
از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر
از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد
الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر
ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار
هر گه که کنم وصف لب و زلف تو تقریر
وز آتش شوقیکه بود در نیکلکم
نبود عجب ار نامه بسوزد گه تحریر
با قامت یاری چو تو گیتی همه کشمر
با چهرنگاری چو تو عالم همه کشمیر
وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد
گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر
دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان
و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر
ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست
کاورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر
گیهان هنر کان ظفر بحر کرامت
خورشید خرد چرخ ادب لجهٔ تدبیر
از بس چو قضا گشته قدر تابع قدرش
بر هرچه کند عزم همان باشد تقدیر
جز چشم بتان نیست خرابی به همه ملک
ایدونکه جهان جسته ز عدلش همه تعمیر
در قبضهٔ او خنجر خونخوارش شیریست
کش غیر عدو روز وغا نبود نخجیر
مهریست دلفروز چو بگسارد ساغر
برقیست جهانسوز چو برگیرد شمشیر
آنجا که بود رای وی اجرام بود تار
آنجا که بود قدر وی افلاک بود زیر
با هیبت او نی عجب ار نطفهٔ دشمن
ناگشته جنین در رحم مام شود پیر
هر جا که بود مهرش چون شهد شود سمّ
هرجا که بود قهرش چون زهر شود شیر
زین گونه در امکان که بود عزمش جاری
بیخواهش او می نکنند اشیا تأثیر
در سایهٔ عدلش ز بس ایمن شده عالم
آسوده چرد آهو در خوابگه شیر
پذرفته قضا از سمت عزمش جریان
آموخته کوه از صفت حلمش توقیر
جز زلف بتان نیست سیه کار به عهدش
آن هم بود از پیچ و خم خویش به زنجیر
در حوزهٔ ملکش تنی از زخمه ننالد
جز گاه طرب چنگ به آهنگ بم و زیر
با سطوت او طعم حلاوت رود از قند
با صولت او رنگ سیاهی رود از قیر
تعداد کند نعمت او را به زمین مور
تحریر کند مدحت او را به فلک تیر
از بندگیش بس که خداوندی خیزد
در نزد همان خاک درش آمد اکسیر
یارب به جهان درهم و دینار فشان باد
تا نام دراهم بود و اسم دنانیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳ - و له ایضاً فی المطایبه
سحرگهانکه ز گردون فروغ مهر منیر
چو تیغ خسرو آفاق گشت عالمگیر
درآمد از درم آن مه به رخ نهاده دو زلف
یکی سپید چو شیر و یکی سیاه چو قیر
به سیم چهره فروهشته زلف خم در خم
بدان صفت که کمند ملک به کاسهٔ شیر
ز جای جستم و او شد چنان سراسیمه
که عاملان وجوه از محصلان امیر
ولی ز خواندن شعرش به خویش کردم رام
بلی به خواندن افسون پری شود تسخیر
چو نیک رام شد از پس کشیدمش به بغل
چو شیر نر که گوزنی ز پی کند نخجیر
یکی گمان غلط برده بیخود از سر سوز
چوکودکان ستمدیده برکشید نفیر
نعوذ بالله همسایگان شدند خبر
ز چارسوی دویدند از صغیر و کبیر
نهان ز من بت من سستکرده بند ازار
به دام عشوه برافشاند دانهٔ تزویر
چو نیک بر من و او انجمن شدندگروه
گهر ز جزع فروریخت همچو ابر مطیر
ز روی حیله فروچید از قفا دامن
ز بیم چهرهٔ من زرد شد بسان زریر
نمود سیم سرینش چو زرّ دست افشار
که چون فشاریش ازکف برون رود چو خمیر
فرود آن طبق سیم سرخ سوراخی
چو جرمکب مریخ در حضیض مدیر
به گرد کونش مویی سه چار رسته چنانک
کسی قنات کهن سال را کند تحجیر
ز فرط شهوت حمدانم آنچنان برخاست
که میل قامتش آمد ستون چرخ اثیر
دو ترک بر سر من تاختند با دو عمود
که راستگفتی آن هر دو منکرند و نکیر
سطبر سبلت هریک گذشته از برِ دوش
بر آن صفت که ز پهلوی سر دو گوش حمیر
ز هول سبلتشان راستی بترسیدم
به غایتیکه شدم مبتلای رنج زحیر
کشان کشان من و آن طفل ساده را بردند
به سوی حضرت قاضی که تا کند تعزیر
چو دیده بر رخ اقصیالقضاهٔ کردم باز
شناختم به فراست که هست ز اهل سعیر
به پیش رفتم و آهسته گفتمش در گوش
که ای به فضل و عدالت به روزگار شهیر
تویی که تعبیه گشتست در محاسن تو
قضای حاجت یک شهر از قلیل و کثیر
مرا و یار مرا وارهان ازین غوغا
دو بدره از من و یک بوسه زو به رشوه بگیر
به جیب فکرت سر برد و از نشاط نمود
تبسمی نه چنانکاین و آن شوند خبیر
پس از زمانی فرمود با قراءبت تام
چنانکه پردهٔ عاصم درید و ابنکثیر
که ایدو ملحد ملعون مر اینچههنگامه است
مگر به یکدگر آمیختید سوسن و سیر
جواب دادمکاین طفل ساده را پدرش
به من سپرد و برین شاهدند جم غفیر
ز من به حکم سفاهت فرارکرد و سحر
به عنفکردمش اندرکمند حکم اسیر
ورا ز هیبت من سست گشت بند ازار
چو مرغ در قفس افتاده برکشید صفیر
شدند خلق ز هر گوشه جمع و بربستند
به حکم ظاهر بر ذیل عصمتم تقصیر
چو این شنید برافراختیال و گفت به خلق
خبر دهید ز حال جوان و حالت پیر
گر آنچهگفت فلانراست گفت جرمش نیست
که طفل ساده ندارد ز خیر خواه گزیر
چو میل سرمهکه در سرمهدانکنند فرو
کرا شهادتی ار هستگوکند تقریر
به اتفاق سخن جمله مرد و زن گفتند
که آنچهگفت فلان خالی است از تزویر
حدیث دیده رهاکنکه هیچ نشنیدیم
جز آنکه طفل ز دل برکشید نالهٔ زیر
دو ترک سفله دویدند پیش کای قاضی
مرین دور از عدالت بکش ببند و بگیر
مگر ندانی کاین کهنه رند شیرازی
چسان ز شست شبق بر نشانه راند تیر
درهرن شوشهٔ سیمش پر است طلق روان
کزو به بوتهٔگلچهرگانکند اکسیر
کنون خدای جهانش گرفته است به خشم
تو دانی اینکه خداوند نیست بیهدهگیر
از آن مکالمه قاضی بر آن دو خشمگرفت
چنانکه گاهی تسبیح گفت و گه تکبیر
چو مرد و زن همه رفتند و بزم خالی شد
نهفته بر رخ آن شوخ دید خیراخیر
مرا و یار مرا هر دو برد پیش و نشاند
گرفت داد دل از بوسه زان بت کشمیر
چنان به خرزهٔ قاضی ز شوق رعشه فتاد
که از مهابت سلطان قلم به دست دبیر
بدان رسید که قاضیچه برجهد از جای
چو خسروان ستمکار بر شود به سریر
ز جای جستم و بازو گرفتمش به دو دست
کزین معامله بگریز و پند من بپذیر
حجاب شرع محمد مدرکه نپسندد
مرا ا ین معامله در حشرکردگار قدیر
مرا مبینکه فتادند خلقم از دنبال
که بهرکسب ملامت همیکنم تدبیر
مرا ملامت مردم به طبع شیرینست
بدان مثابه که اندر مذاق کودک شیر
بسی به چهرهٔ رندان آستان مغان
بود محال که تغییر یابد از تعییر
اگر حجاب ملالت ز پیش برخیزد
هجوم خلق نبینی مگر بهکوی فقیر
چو سوز عشق نداری چگویمتکه جعل
به حکم طبع تنفر کند ز بوی عبیر
حدیث کودک و ترکان و قاضی افسانه است
که تا به خواب رود نفس نابکار شریر
تو نقد خویش نهانکن ز خلق قاآنی
که ناقدان محبت مراقبند و بصیر
چو تیغ خسرو آفاق گشت عالمگیر
درآمد از درم آن مه به رخ نهاده دو زلف
یکی سپید چو شیر و یکی سیاه چو قیر
به سیم چهره فروهشته زلف خم در خم
بدان صفت که کمند ملک به کاسهٔ شیر
ز جای جستم و او شد چنان سراسیمه
که عاملان وجوه از محصلان امیر
ولی ز خواندن شعرش به خویش کردم رام
بلی به خواندن افسون پری شود تسخیر
چو نیک رام شد از پس کشیدمش به بغل
چو شیر نر که گوزنی ز پی کند نخجیر
یکی گمان غلط برده بیخود از سر سوز
چوکودکان ستمدیده برکشید نفیر
نعوذ بالله همسایگان شدند خبر
ز چارسوی دویدند از صغیر و کبیر
نهان ز من بت من سستکرده بند ازار
به دام عشوه برافشاند دانهٔ تزویر
چو نیک بر من و او انجمن شدندگروه
گهر ز جزع فروریخت همچو ابر مطیر
ز روی حیله فروچید از قفا دامن
ز بیم چهرهٔ من زرد شد بسان زریر
نمود سیم سرینش چو زرّ دست افشار
که چون فشاریش ازکف برون رود چو خمیر
فرود آن طبق سیم سرخ سوراخی
چو جرمکب مریخ در حضیض مدیر
به گرد کونش مویی سه چار رسته چنانک
کسی قنات کهن سال را کند تحجیر
ز فرط شهوت حمدانم آنچنان برخاست
که میل قامتش آمد ستون چرخ اثیر
دو ترک بر سر من تاختند با دو عمود
که راستگفتی آن هر دو منکرند و نکیر
سطبر سبلت هریک گذشته از برِ دوش
بر آن صفت که ز پهلوی سر دو گوش حمیر
ز هول سبلتشان راستی بترسیدم
به غایتیکه شدم مبتلای رنج زحیر
کشان کشان من و آن طفل ساده را بردند
به سوی حضرت قاضی که تا کند تعزیر
چو دیده بر رخ اقصیالقضاهٔ کردم باز
شناختم به فراست که هست ز اهل سعیر
به پیش رفتم و آهسته گفتمش در گوش
که ای به فضل و عدالت به روزگار شهیر
تویی که تعبیه گشتست در محاسن تو
قضای حاجت یک شهر از قلیل و کثیر
مرا و یار مرا وارهان ازین غوغا
دو بدره از من و یک بوسه زو به رشوه بگیر
به جیب فکرت سر برد و از نشاط نمود
تبسمی نه چنانکاین و آن شوند خبیر
پس از زمانی فرمود با قراءبت تام
چنانکه پردهٔ عاصم درید و ابنکثیر
که ایدو ملحد ملعون مر اینچههنگامه است
مگر به یکدگر آمیختید سوسن و سیر
جواب دادمکاین طفل ساده را پدرش
به من سپرد و برین شاهدند جم غفیر
ز من به حکم سفاهت فرارکرد و سحر
به عنفکردمش اندرکمند حکم اسیر
ورا ز هیبت من سست گشت بند ازار
چو مرغ در قفس افتاده برکشید صفیر
شدند خلق ز هر گوشه جمع و بربستند
به حکم ظاهر بر ذیل عصمتم تقصیر
چو این شنید برافراختیال و گفت به خلق
خبر دهید ز حال جوان و حالت پیر
گر آنچهگفت فلانراست گفت جرمش نیست
که طفل ساده ندارد ز خیر خواه گزیر
چو میل سرمهکه در سرمهدانکنند فرو
کرا شهادتی ار هستگوکند تقریر
به اتفاق سخن جمله مرد و زن گفتند
که آنچهگفت فلان خالی است از تزویر
حدیث دیده رهاکنکه هیچ نشنیدیم
جز آنکه طفل ز دل برکشید نالهٔ زیر
دو ترک سفله دویدند پیش کای قاضی
مرین دور از عدالت بکش ببند و بگیر
مگر ندانی کاین کهنه رند شیرازی
چسان ز شست شبق بر نشانه راند تیر
درهرن شوشهٔ سیمش پر است طلق روان
کزو به بوتهٔگلچهرگانکند اکسیر
کنون خدای جهانش گرفته است به خشم
تو دانی اینکه خداوند نیست بیهدهگیر
از آن مکالمه قاضی بر آن دو خشمگرفت
چنانکه گاهی تسبیح گفت و گه تکبیر
چو مرد و زن همه رفتند و بزم خالی شد
نهفته بر رخ آن شوخ دید خیراخیر
مرا و یار مرا هر دو برد پیش و نشاند
گرفت داد دل از بوسه زان بت کشمیر
چنان به خرزهٔ قاضی ز شوق رعشه فتاد
که از مهابت سلطان قلم به دست دبیر
بدان رسید که قاضیچه برجهد از جای
چو خسروان ستمکار بر شود به سریر
ز جای جستم و بازو گرفتمش به دو دست
کزین معامله بگریز و پند من بپذیر
حجاب شرع محمد مدرکه نپسندد
مرا ا ین معامله در حشرکردگار قدیر
مرا مبینکه فتادند خلقم از دنبال
که بهرکسب ملامت همیکنم تدبیر
مرا ملامت مردم به طبع شیرینست
بدان مثابه که اندر مذاق کودک شیر
بسی به چهرهٔ رندان آستان مغان
بود محال که تغییر یابد از تعییر
اگر حجاب ملالت ز پیش برخیزد
هجوم خلق نبینی مگر بهکوی فقیر
چو سوز عشق نداری چگویمتکه جعل
به حکم طبع تنفر کند ز بوی عبیر
حدیث کودک و ترکان و قاضی افسانه است
که تا به خواب رود نفس نابکار شریر
تو نقد خویش نهانکن ز خلق قاآنی
که ناقدان محبت مراقبند و بصیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب ثراه گوید
رسید نامهٔ دلدار دوشم از شیراز
دوان گرفتم و بوسیدم و نمودم باز
نوشته بود مرا کای مقیم گشته به ری
چه روی داد که دل برگرفتی از شیراز
شنیدهام که به ری شاهدان شنگولند
همه شکاری و نخجیرگیر و صیدانداز
هلاک هستی قومی به چشمکان نژند
کمند خاطر خلقی به زلفکان دراز
گمان برم که بدان دلبران سپردی دل
دریغ از آن همه مهر و وفا و عجز و نیاز
هنوز غبغب سیمین من چو گوی سفید
معلق است در آن زلفکان چوگانباز
دو مژه دارم هر یک چو پنجهٔ یشاهین
دو طره دارم هر یک چو چنگل شهباز
هلا چه شکوه دهم شرح حال خود بنویس
که تا کجایی و چونی و با کهای دمساز
قلم گرفتم و بنوشتمش جواب که من
نه آن کسم که دل داده از تو گیرم باز
پس از فراق که کردم بسیج راه عراق
شدم سوار بر آن برقسیر گردونتاز
به نعل اسب نبشتم بسی تلال و وهاد
بهکام رخش سپردم بسی نشیب و فراز
به ری رسیدم پیش از وصول موکب شاه
تبم گرفت و تنم زار شد چو تار طراز
چو خسرو آمد تب رفت و گرد غم بنشست
زمین سپردم و بردم به تخت شاه نیاز
قصیده خواندم و کرد آفرین و داد صله
به خانه آمدم و در گشوده بستم باز
دلم ز وجد تو گفتی که میزند ناقوس
تنم ز رقص تو گفتی که میکند پرواز
حریفکی دو سه جستم ظریف و نادرهگوی
شدم به خلوت و در را به روی کرده فراز
به پهلوی صنمی ماه دلبران چگل
به مشکمویم قمری شاه شاهدان طراز
گهی به ساقی گفتم که خیز و می بگسار
گهی به مطرب گفتم تو نیز نی بنواز
دو چشمم از طرفی محو مانده در ساقی
دو گوشم از جهتی باز مانده در آواز
نداده حادثهیی رو ز هیچ سوی مگر
شب گذشته که کردیم ساز عشرت ساز
میان مطرب و ساقی فتاد عربدهای
چنان که کار به سیلی کشید و ناخن و گاز
به فرق مطرب ساقی شکست شیشهٔ می
به کتف ساقی مطرب نواخت دستهٔ ساز
چه گفت ساقی گفتا کجا جمال منست
چه حاجتست که مطرب همی زند شهناز
چهگفت مطربگفتاکجا نوای منست
چه لازمست که ساقی همی دهد بگماز
من از کرانه ی مجلس به هر دو بانگ زدم
بدان مثابه که سرهنگ ترک با سرباز
همی چهگفتمگفتمکه با فضایل من
نه باده باید و ساقی نه رود و رودنواز
که ناگه آن یک دلقم گرفت و این یک حلق
کشانم از دو طرف کای حریف شاهدباز
تو آن کسیکه به زشتی ترا زنند مثل
تو را چه شد که به هر نازنین فروشی ناز
تو را که گفت که با روی زشت رخ بفروز
تو را که گفت که با پشت گوژ قد بفراز
زکبر نرمک نرمک به هر دو خندیدم
چنانکه خندد از ناز دلبری طناز
بگفتم ار بشناسید نام و کنیت من
به خاک مقدم من برنهید روی نیاز
ابوالفضایل قاآنی ار شنیدستید
منم که هستم مداح شاه بنده نواز
چو این بگفتم ساقی گرفت زلف به چنگ
که بهر خاطر من ای ادیب نکته طراز
بهار آمد و دی رفت و روز عید رسید
برای تهنیت شه یکی چکامه بساز
ببر نخست سوی خواجهٔ بزرگ بخوان
اگر قبول وی افتد بگیر خط جواز
سپس بهحضرت شاهجوان بخوان و بخواه
یکی نشان که به هر کشورت کند اعزاز
قلم گرفتم و بعد از سپاس بارخدای
به مدح شاه بدینسان شدم سخنپرداز
که فر خجسته بماناد روزگار دراز
خدایگان سلاطعن خدیو خصمگداز
سپهر مجد محمّد شه آفتاب ملوک
که چهر شاهد دولت ازو گرفته طراز
قضا به قبضهٔ حکمش چو ناخن اندر مشت
قدر به چنگل قهرش چو آهن اندر گاز
به حزمگفته قوانین عقل را برهان
به جود کرده مواعید آزرا انجاز
به همرکابی جودش گدا شود پرویز
به هم عنانی عزمش زمینکند پرواز
زهی به مرتبت از هر چه پادشا مخصوص
زهی به منزلت از هرچه حکمران ممتاز
به جای نقطه ز کلکش فروچکد پروین
به جای نکته ز لفظش عیان شود اعجاز
سمند عزم ترا عون کردگار معین
عروس بخت ترا ملک روزگار جهاز
به از عدالت محضست بر عدوی تو ظلم
به از قناعت صرفست با ولای تو آز
مرا ز عدل تو شاها حکایتی است عجیب
کهکس ندیده و نشیده در عراق و حجاز
شنیدهامکه دد و دام و وحش و طیر همه
شکستهبال بهکنجی نشستهاند فراز
فکنده مشورتی در میانه وگفتند
که عدل شاه در رزق ما ببست فراز
نه صید بیند یوز و نه میش یابد گرک
نه غرم دَرَد شیر و نه کبک گیرد باز
تمام جانوریم و ز رزق ناگزریم
یکی بباید با یکدگر شدن انباز
به رسم آدمیان هرکدامی از طرفی
ز بهر رزق نماییم پیشهیی آغاز
ز بهر کسب یکی گوهر آرد از عمان
ز بهر سود یکی شکر آرد از اهواز
پلنگ از مژه سوزنکند شود خیاط
هژبر از مو دیباکند شود بزاز
عقاب آرد خرمهره از سواحل و بحر
دکانگشاید و در شهرها شود خراز
به روزگار تو چون نظم جانوران اینست
ز نظم آدمیان خسروا چه رانم راز
شها سکندر رومی به همعنانی خضر
نخورده آب بقا باز مانده از تک و تاز
تویی سکندر و خضریست پیشکار درت
که آب خضر به خاکش نهاده روی نیاز
فرشتهایست عیانگشته در لبان بشر
حقیقتی است برآورده سر ز جیب مجاز
به مدح او همه اطناب خوشترست ارچه
مثل بودکه ز اطناب به بود ایجاز
شهنشها ملکا شرح حال معلومست
از اینکه قافیهٔ شعرکردهام شیراز
به ری اقامت من سخت مشکلست از آنک
نه مال دارم و منزل نه برگ دارم و ساز
کم از چارده ماهست تا ز رنج سفر
چو ماه یکشبه هستم قرین کرم و گداز
گر از تو عاقبت کار من شود محمود
ز غم به خویش نپیچم همی چو زلف ایاز
سزد که راتبهٔ رتبهام بیفزایی
به رغم اختر ناساز و حاسد غمّاز
ز مار گرزه همی تا بود سلیم الیم
ز شیر شرزه همی تازند گریز گراز
چنانکه سرو ببالد به باغ ملک ببال
چنانکه ماه بنازد به چرخ مجد بناز
دوان گرفتم و بوسیدم و نمودم باز
نوشته بود مرا کای مقیم گشته به ری
چه روی داد که دل برگرفتی از شیراز
شنیدهام که به ری شاهدان شنگولند
همه شکاری و نخجیرگیر و صیدانداز
هلاک هستی قومی به چشمکان نژند
کمند خاطر خلقی به زلفکان دراز
گمان برم که بدان دلبران سپردی دل
دریغ از آن همه مهر و وفا و عجز و نیاز
هنوز غبغب سیمین من چو گوی سفید
معلق است در آن زلفکان چوگانباز
دو مژه دارم هر یک چو پنجهٔ یشاهین
دو طره دارم هر یک چو چنگل شهباز
هلا چه شکوه دهم شرح حال خود بنویس
که تا کجایی و چونی و با کهای دمساز
قلم گرفتم و بنوشتمش جواب که من
نه آن کسم که دل داده از تو گیرم باز
پس از فراق که کردم بسیج راه عراق
شدم سوار بر آن برقسیر گردونتاز
به نعل اسب نبشتم بسی تلال و وهاد
بهکام رخش سپردم بسی نشیب و فراز
به ری رسیدم پیش از وصول موکب شاه
تبم گرفت و تنم زار شد چو تار طراز
چو خسرو آمد تب رفت و گرد غم بنشست
زمین سپردم و بردم به تخت شاه نیاز
قصیده خواندم و کرد آفرین و داد صله
به خانه آمدم و در گشوده بستم باز
دلم ز وجد تو گفتی که میزند ناقوس
تنم ز رقص تو گفتی که میکند پرواز
حریفکی دو سه جستم ظریف و نادرهگوی
شدم به خلوت و در را به روی کرده فراز
به پهلوی صنمی ماه دلبران چگل
به مشکمویم قمری شاه شاهدان طراز
گهی به ساقی گفتم که خیز و می بگسار
گهی به مطرب گفتم تو نیز نی بنواز
دو چشمم از طرفی محو مانده در ساقی
دو گوشم از جهتی باز مانده در آواز
نداده حادثهیی رو ز هیچ سوی مگر
شب گذشته که کردیم ساز عشرت ساز
میان مطرب و ساقی فتاد عربدهای
چنان که کار به سیلی کشید و ناخن و گاز
به فرق مطرب ساقی شکست شیشهٔ می
به کتف ساقی مطرب نواخت دستهٔ ساز
چه گفت ساقی گفتا کجا جمال منست
چه حاجتست که مطرب همی زند شهناز
چهگفت مطربگفتاکجا نوای منست
چه لازمست که ساقی همی دهد بگماز
من از کرانه ی مجلس به هر دو بانگ زدم
بدان مثابه که سرهنگ ترک با سرباز
همی چهگفتمگفتمکه با فضایل من
نه باده باید و ساقی نه رود و رودنواز
که ناگه آن یک دلقم گرفت و این یک حلق
کشانم از دو طرف کای حریف شاهدباز
تو آن کسیکه به زشتی ترا زنند مثل
تو را چه شد که به هر نازنین فروشی ناز
تو را که گفت که با روی زشت رخ بفروز
تو را که گفت که با پشت گوژ قد بفراز
زکبر نرمک نرمک به هر دو خندیدم
چنانکه خندد از ناز دلبری طناز
بگفتم ار بشناسید نام و کنیت من
به خاک مقدم من برنهید روی نیاز
ابوالفضایل قاآنی ار شنیدستید
منم که هستم مداح شاه بنده نواز
چو این بگفتم ساقی گرفت زلف به چنگ
که بهر خاطر من ای ادیب نکته طراز
بهار آمد و دی رفت و روز عید رسید
برای تهنیت شه یکی چکامه بساز
ببر نخست سوی خواجهٔ بزرگ بخوان
اگر قبول وی افتد بگیر خط جواز
سپس بهحضرت شاهجوان بخوان و بخواه
یکی نشان که به هر کشورت کند اعزاز
قلم گرفتم و بعد از سپاس بارخدای
به مدح شاه بدینسان شدم سخنپرداز
که فر خجسته بماناد روزگار دراز
خدایگان سلاطعن خدیو خصمگداز
سپهر مجد محمّد شه آفتاب ملوک
که چهر شاهد دولت ازو گرفته طراز
قضا به قبضهٔ حکمش چو ناخن اندر مشت
قدر به چنگل قهرش چو آهن اندر گاز
به حزمگفته قوانین عقل را برهان
به جود کرده مواعید آزرا انجاز
به همرکابی جودش گدا شود پرویز
به هم عنانی عزمش زمینکند پرواز
زهی به مرتبت از هر چه پادشا مخصوص
زهی به منزلت از هرچه حکمران ممتاز
به جای نقطه ز کلکش فروچکد پروین
به جای نکته ز لفظش عیان شود اعجاز
سمند عزم ترا عون کردگار معین
عروس بخت ترا ملک روزگار جهاز
به از عدالت محضست بر عدوی تو ظلم
به از قناعت صرفست با ولای تو آز
مرا ز عدل تو شاها حکایتی است عجیب
کهکس ندیده و نشیده در عراق و حجاز
شنیدهامکه دد و دام و وحش و طیر همه
شکستهبال بهکنجی نشستهاند فراز
فکنده مشورتی در میانه وگفتند
که عدل شاه در رزق ما ببست فراز
نه صید بیند یوز و نه میش یابد گرک
نه غرم دَرَد شیر و نه کبک گیرد باز
تمام جانوریم و ز رزق ناگزریم
یکی بباید با یکدگر شدن انباز
به رسم آدمیان هرکدامی از طرفی
ز بهر رزق نماییم پیشهیی آغاز
ز بهر کسب یکی گوهر آرد از عمان
ز بهر سود یکی شکر آرد از اهواز
پلنگ از مژه سوزنکند شود خیاط
هژبر از مو دیباکند شود بزاز
عقاب آرد خرمهره از سواحل و بحر
دکانگشاید و در شهرها شود خراز
به روزگار تو چون نظم جانوران اینست
ز نظم آدمیان خسروا چه رانم راز
شها سکندر رومی به همعنانی خضر
نخورده آب بقا باز مانده از تک و تاز
تویی سکندر و خضریست پیشکار درت
که آب خضر به خاکش نهاده روی نیاز
فرشتهایست عیانگشته در لبان بشر
حقیقتی است برآورده سر ز جیب مجاز
به مدح او همه اطناب خوشترست ارچه
مثل بودکه ز اطناب به بود ایجاز
شهنشها ملکا شرح حال معلومست
از اینکه قافیهٔ شعرکردهام شیراز
به ری اقامت من سخت مشکلست از آنک
نه مال دارم و منزل نه برگ دارم و ساز
کم از چارده ماهست تا ز رنج سفر
چو ماه یکشبه هستم قرین کرم و گداز
گر از تو عاقبت کار من شود محمود
ز غم به خویش نپیچم همی چو زلف ایاز
سزد که راتبهٔ رتبهام بیفزایی
به رغم اختر ناساز و حاسد غمّاز
ز مار گرزه همی تا بود سلیم الیم
ز شیر شرزه همی تازند گریز گراز
چنانکه سرو ببالد به باغ ملک ببال
چنانکه ماه بنازد به چرخ مجد بناز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷ - در ستایش امیرالامراء العظام مبرزا نبی خان رحمه الله فرماید
محمود ماه منکه غلامش بود ایاز
دیشب دعای میر بدینگونهکرد ساز
بر کف گرفت زلف که یارب به موی من
عمر امیر کن چو سر زلف من دراز
خشمش چو هجر طلعت من باد دلشکن
مهرش چو ماه عارض من باد دلنواز
در مال کس چو خواجه ی من باد بیطمع
درکار دین چو عاشق من باد پاکباز
خصمش چو زلف تیرهٔ من باد سرنگون
بختش چو سرو قامت من باد سرفراز
گیتی چو من به حضرت جاهش برد سجود
گردون چو من به درگه قدرش برد نماز
در کار خصم و چهر حسودش زند سپهر
هر عقدهای که من کنم از زلف خویش باز
اخلاق او چو موی من از طبع مشکبیز
اقبال او چو حسن من از وصف بینیاز
خصم وی و دهان من این هر دو بینشان
خشم وی و فراق من این هر دو جانگداز
در تیر او چو مژهٔ باد تعبیه
دندان شیر شرزه و چنگال شاهباز
در چنگ او چو طرهٔ من خام شصت خم
در دست او چو قامت من رُمح هشتباز
آوازهٔ جلال وی و صیت حسن من
باد از عراق رفته همه روز تا حجاز
گنجش چوگنج فکر تو لبریز ازگهر
ملکش چو ملک حسن من ایمن زترکتاز
پرورده همچو طبع تو اندر وفا و مهر
آسوده همچو شخص من اندر نعیم و ناز
ممتاز باد شخص وی از والیان عصر
چونانکه من ز خیل بتان دارم امتیاز
پیدا بر او چو نقش جمالم وجود جود
پنهان بر او چو سرّ دهانم نشان آز
محمود باد عاقبت او چو نام من
با طالعی خجستهتر از طلعت ایاز
وآخر چهگفتگفتکه قاآنیا. چو شمع
در عشق من بسوز و به سودای من بساز
تا خواجهٔ منستی در بندگی بکوش
تا بندهٔ امیری بر خواجگان بناز
دیشب دعای میر بدینگونهکرد ساز
بر کف گرفت زلف که یارب به موی من
عمر امیر کن چو سر زلف من دراز
خشمش چو هجر طلعت من باد دلشکن
مهرش چو ماه عارض من باد دلنواز
در مال کس چو خواجه ی من باد بیطمع
درکار دین چو عاشق من باد پاکباز
خصمش چو زلف تیرهٔ من باد سرنگون
بختش چو سرو قامت من باد سرفراز
گیتی چو من به حضرت جاهش برد سجود
گردون چو من به درگه قدرش برد نماز
در کار خصم و چهر حسودش زند سپهر
هر عقدهای که من کنم از زلف خویش باز
اخلاق او چو موی من از طبع مشکبیز
اقبال او چو حسن من از وصف بینیاز
خصم وی و دهان من این هر دو بینشان
خشم وی و فراق من این هر دو جانگداز
در تیر او چو مژهٔ باد تعبیه
دندان شیر شرزه و چنگال شاهباز
در چنگ او چو طرهٔ من خام شصت خم
در دست او چو قامت من رُمح هشتباز
آوازهٔ جلال وی و صیت حسن من
باد از عراق رفته همه روز تا حجاز
گنجش چوگنج فکر تو لبریز ازگهر
ملکش چو ملک حسن من ایمن زترکتاز
پرورده همچو طبع تو اندر وفا و مهر
آسوده همچو شخص من اندر نعیم و ناز
ممتاز باد شخص وی از والیان عصر
چونانکه من ز خیل بتان دارم امتیاز
پیدا بر او چو نقش جمالم وجود جود
پنهان بر او چو سرّ دهانم نشان آز
محمود باد عاقبت او چو نام من
با طالعی خجستهتر از طلعت ایاز
وآخر چهگفتگفتکه قاآنیا. چو شمع
در عشق من بسوز و به سودای من بساز
تا خواجهٔ منستی در بندگی بکوش
تا بندهٔ امیری بر خواجگان بناز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - و له ایضاً فی مدحه
شیرین پسرا خیز و بساط دگر انداز
مسند بهگذرگاه نسیم سحر انداز
تا چهرهٔ زرین کنم از ساغر گلگون
گلفام می رنگین در جام زر انداز
امروز جز از باده گساری نبود کار
هرکار دگر هست به روز دگر انداز
از شور و شر دور زمان تا شوی ایمن
از خم به قدح بادهٔ پر شور و شر انداز
از خبرت ما جز غم و آسیب نزاید
از راوق خم خیز و مرا بیخبر انداز
نخل هنر و فضل چو رنجم ثمر آورد
از تیشهٔ می ریشهٔ فضل و هنر انداز
بیند چو جهان مختصر اندر تو و کارت
تو نیز نظر جانب او مختصر انداز
درکار جهان دیده و اندیشه ز خامست
تدبیر به تقدیر قضا و قدر انداز
با تیغ قضا پنجه زدن چون بنشاید
بگذار دلیری و به چاره سپر انداز
ساغر طلب و باده بخور چاره همینست
در لؤلؤ خوشیده یاقوت تر انداز
ای مهر گسل ماه چگل لعبت بابل
ای خانه فروزنده و ای خانه برانداز
خیز آن تل سیمین به یکی موی درآویز
صد وسوسه بر خاطر صاحبظر انداز
آن مویمیان طاقت آن بار ندارد
قلاب سر زلف به دور کمر انداز
شد زیر و زبر دل ز سرینت هله برخیز
رقصی کن و آن کوه به زیر و زبر انداز
تا با تو در و بام به رقص آید از وجد
در رقص از آن روی یکی پرده درانداز
یعنی ز رخ آینهوش زلف زرهسان
یک سو بنه و مشعله بر بام و در انداز
پاکوب و کمر باز کن و دست بیفشان
مایل شو و بشکسته کله را ز سر انداز
در پای صنوبر بفکن رشتهٔ عنبر
بر جرم قمر سلسلهٔ مشک تر انداز
جنبنده کن از زیر کمر کوه گرن را
جنبیدن آهسته به کوه و کمر انداز
گه قد ز تمایل به قیام آر و پریوار
آشوب قیامت به نهاد بشر انداز
گه چهره فروپوش بدان موی پریشان
از شام سیه پرده به روی سحر انداز
گه چهره برافشانده و بنمای رخ از زلف
یک سوی سواد حش ازکاشغر انداز
گه نرگس فتان را با غمزه بکن جفت
آشوب به ’ملک ملک دادگر انداز
گه سرو سهی را به خرام آور از ناز
وز رشک شرر در جگر کاشمر انداز
وجد آر و سماعآور و رقص آور و بازی
اقطار ز من جمله به بوک و مگر انداز
بس غلغله در طارم چرخ کهن افکن
صد سلسله از مشک به جرم قمر انداز
بنشین بهکنار من و از بوسهٔ شیرین
برکام من از لب همه شیر و شکر انداز
کردی چو وراکام من از مدح شهنشاه
درگوش خود آویزهٔ درّ و گهر انداز
مسند بهگذرگاه نسیم سحر انداز
تا چهرهٔ زرین کنم از ساغر گلگون
گلفام می رنگین در جام زر انداز
امروز جز از باده گساری نبود کار
هرکار دگر هست به روز دگر انداز
از شور و شر دور زمان تا شوی ایمن
از خم به قدح بادهٔ پر شور و شر انداز
از خبرت ما جز غم و آسیب نزاید
از راوق خم خیز و مرا بیخبر انداز
نخل هنر و فضل چو رنجم ثمر آورد
از تیشهٔ می ریشهٔ فضل و هنر انداز
بیند چو جهان مختصر اندر تو و کارت
تو نیز نظر جانب او مختصر انداز
درکار جهان دیده و اندیشه ز خامست
تدبیر به تقدیر قضا و قدر انداز
با تیغ قضا پنجه زدن چون بنشاید
بگذار دلیری و به چاره سپر انداز
ساغر طلب و باده بخور چاره همینست
در لؤلؤ خوشیده یاقوت تر انداز
ای مهر گسل ماه چگل لعبت بابل
ای خانه فروزنده و ای خانه برانداز
خیز آن تل سیمین به یکی موی درآویز
صد وسوسه بر خاطر صاحبظر انداز
آن مویمیان طاقت آن بار ندارد
قلاب سر زلف به دور کمر انداز
شد زیر و زبر دل ز سرینت هله برخیز
رقصی کن و آن کوه به زیر و زبر انداز
تا با تو در و بام به رقص آید از وجد
در رقص از آن روی یکی پرده درانداز
یعنی ز رخ آینهوش زلف زرهسان
یک سو بنه و مشعله بر بام و در انداز
پاکوب و کمر باز کن و دست بیفشان
مایل شو و بشکسته کله را ز سر انداز
در پای صنوبر بفکن رشتهٔ عنبر
بر جرم قمر سلسلهٔ مشک تر انداز
جنبنده کن از زیر کمر کوه گرن را
جنبیدن آهسته به کوه و کمر انداز
گه قد ز تمایل به قیام آر و پریوار
آشوب قیامت به نهاد بشر انداز
گه چهره فروپوش بدان موی پریشان
از شام سیه پرده به روی سحر انداز
گه چهره برافشانده و بنمای رخ از زلف
یک سوی سواد حش ازکاشغر انداز
گه نرگس فتان را با غمزه بکن جفت
آشوب به ’ملک ملک دادگر انداز
گه سرو سهی را به خرام آور از ناز
وز رشک شرر در جگر کاشمر انداز
وجد آر و سماعآور و رقص آور و بازی
اقطار ز من جمله به بوک و مگر انداز
بس غلغله در طارم چرخ کهن افکن
صد سلسله از مشک به جرم قمر انداز
بنشین بهکنار من و از بوسهٔ شیرین
برکام من از لب همه شیر و شکر انداز
کردی چو وراکام من از مدح شهنشاه
درگوش خود آویزهٔ درّ و گهر انداز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - در ستایش مرحوم محمدشاه غازی گوید
کس مبادا چو من دلی زارش
که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمی بهکنار
بسفه رأی اهرمن وارش
باده پیما و رند و امردباز
بیدلی پیشه عاشقی کارش
هر کجا عشرتی به طبع رمان
هرکجا محنتی پرستارش
رنج نخلیست جان او برگش
درد پودیست جسم او تارش
روز تیره چو موی جانانش
بخت خیره چو خوی دلدارش
سال و مه یار درد و اندوهش
روز و شب جفت رنج و تیمارش
دایم از حاصل نظربازی
در جنونستگرم بازارش
از هوس سر بهسر چو بوتیمار
باز بینی سقیم و بیمارش
کس ندیدست در تمامی عمر
جز تن ریش و ناله زارش
وین عجبتر کزین همه محنت
شادمانست و نیست آزارش
همه را دل به عشرت آرد میل
جز دل من که غم بود یارش
هردم از خودسری و خودرایی
پا به دامی بود گرفتارش
گه به یاد بتی سش سیما
دیده گریان بود شمنوارش
گه به فکر مهی سهیل جبین
گشته بر رخ سرشک سیارش
زهرهرویی گهی به چاه زنخ
کرده هاروت اوش نگونسارش
گه کمان ابرویی به تیر مژه
کرده نخجیر چشم بیمارش
الغرض هر دمی بخواهش وقت
بنگری حالتی پدیدارش
هرکجا شاهدیست شیرینکار
باشد از جان و دل خریدارش
کارها دارد او که نتوانگفت
تا نبینی به نرمگفتارش
زیر هر پیچ او دو صد دغلست
چون کنی باز پیچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشیش
گرم از فعل اوست بازارش
هرکجا نقش دلبری ساده
مات یابی چو نقش دیوارش
جمله بر بوی ساغری باده
فرش بینی بهکوی خمّارش
چون سرینی درون شلواری
دیدکیک اوفد به شلوارش
حیلههاکرده رنگها ریزد
تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشیند ز پای تا نکند
چون فرامرز بر سر دارش
وینک از بسکه معصیتکردست
نیست در دل امید زنهارش
میندانم بر او چه خواهد رفت
باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود
ازگنه مدحت جهاندارش
شاهگیتی ستان محمد شه
کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازی که چون ماثر دین
تا قیامت بماند آثارش
رسم امنیت از میان برخاست
هرکجا خنجر شرر بارش
همچنان بیمکاره است و فتن
هر کجا خلق خلد اطوارش
دودی از مطبخ عطای ویست
اینکهگویند چرخ دوارش
تیغ ا و دوزخیست تفتیده
پی تعذیب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان
باد تایید آسمان یارش
که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمی بهکنار
بسفه رأی اهرمن وارش
باده پیما و رند و امردباز
بیدلی پیشه عاشقی کارش
هر کجا عشرتی به طبع رمان
هرکجا محنتی پرستارش
رنج نخلیست جان او برگش
درد پودیست جسم او تارش
روز تیره چو موی جانانش
بخت خیره چو خوی دلدارش
سال و مه یار درد و اندوهش
روز و شب جفت رنج و تیمارش
دایم از حاصل نظربازی
در جنونستگرم بازارش
از هوس سر بهسر چو بوتیمار
باز بینی سقیم و بیمارش
کس ندیدست در تمامی عمر
جز تن ریش و ناله زارش
وین عجبتر کزین همه محنت
شادمانست و نیست آزارش
همه را دل به عشرت آرد میل
جز دل من که غم بود یارش
هردم از خودسری و خودرایی
پا به دامی بود گرفتارش
گه به یاد بتی سش سیما
دیده گریان بود شمنوارش
گه به فکر مهی سهیل جبین
گشته بر رخ سرشک سیارش
زهرهرویی گهی به چاه زنخ
کرده هاروت اوش نگونسارش
گه کمان ابرویی به تیر مژه
کرده نخجیر چشم بیمارش
الغرض هر دمی بخواهش وقت
بنگری حالتی پدیدارش
هرکجا شاهدیست شیرینکار
باشد از جان و دل خریدارش
کارها دارد او که نتوانگفت
تا نبینی به نرمگفتارش
زیر هر پیچ او دو صد دغلست
چون کنی باز پیچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشیش
گرم از فعل اوست بازارش
هرکجا نقش دلبری ساده
مات یابی چو نقش دیوارش
جمله بر بوی ساغری باده
فرش بینی بهکوی خمّارش
چون سرینی درون شلواری
دیدکیک اوفد به شلوارش
حیلههاکرده رنگها ریزد
تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشیند ز پای تا نکند
چون فرامرز بر سر دارش
وینک از بسکه معصیتکردست
نیست در دل امید زنهارش
میندانم بر او چه خواهد رفت
باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود
ازگنه مدحت جهاندارش
شاهگیتی ستان محمد شه
کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازی که چون ماثر دین
تا قیامت بماند آثارش
رسم امنیت از میان برخاست
هرکجا خنجر شرر بارش
همچنان بیمکاره است و فتن
هر کجا خلق خلد اطوارش
دودی از مطبخ عطای ویست
اینکهگویند چرخ دوارش
تیغ ا و دوزخیست تفتیده
پی تعذیب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان
باد تایید آسمان یارش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶ - درستایش شاهزاده رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه گوید
نگار منکه بود جایگاه در جانش
عقیق را به جگر خونکند دو مرجانش
نشیب مشک ختن راغ راغ نسرینش
فراز برگ سمن باغ باغ ریحانش
نشان سیاهی خال از دل گنهکارش
فزون درازی زلف از شب زمستانش
سپید چهرهٔ سیمین چو رای دانایش
سیاه طرهٔ مشکین چو روز نادانش
صفای روح منور صباح نوروزش
شمیم موی معنبر نسیم نیسانش
رخان چو جنتو قامت بهجلوه طاووسش
لبان چو کوثر و گیسو به خدعه شیطانش
همال روی لئیمست زلف پرچینش
مثال خلقکریمست روی تابانش
رخ از طراوت سلطان باغ فردوسش
لب از حلاوت خلاق آب حیوانش
قدشکه هرکه در آفاق مست و مشتاقش
لبشکه هرچه در ایام محو و حیرانش
درم خریده غلامیست سرو آزادش
به خون طپیده شهیدیست لعل رخشانش
اگر به خنده درآید لب شکرخیزش
وگر به جلوه درآید رخ پریسانش
شکر شود چو شکر خورده تن پر از تابش
پری شود چو پری دیده دل پریشانش
عسل بسان عسل خورده میمزد انگشت
ز حسرت لب شیرین شکر افشانش
شقایقیکه نباشد نظیر در باغش
جواهری که ندارد همال درکانش
هنود وار یکی داغدار رخسارش
یهودوار یکی جزیهبخش دندانش
روایتی بود از لب رحیق مختومش
حکایتی بود از رخ شقیق نعمانش
دو زلف از بر چهرش به حلقه چوگانوار
مرا چو گوی سراسیمه دل ز چوگانش
به حسن دلبری و شاهدی و رعنایی
تمام عالم بینی به زیر فرمانش
جز ایقدر به نکوییکسش نبیند عیب
که اندکیست به عشاق سستپیمانش
کند بخیلی با من به وصل خود ارچه
رخی گشاده بود چون کف جهانبانش
جم زمانه فریدون راد آنکه سپهر
نماز آرد بر خاکپای دربانش
مؤیدی که پی امن ملک و رامش خلق
خدایکرد در اقطاع ملک سلطانش
نشانهیی گهر از گفت گوهر آمودش
نمونهیی شکر از نطقگوهرافشانش
کمینهٔ بندهٔ درگه هزار چیپالش
کهینه چاکر ایوان هزار خاقانش
تشبهی بود از حلمکوه الوندش
ترشّحی بود از جود بحر عمانش
کمین سلالهبی از لطف هشت فردوسش
کهین شرارهیی از قهر هفت نیرانش
ثنای اوست عروسی که دهر کابینش
سرای اوست بهشتی که چرخ رضوانش
ذلیلتر بود از خاک جسم بدخواهش
عزیزتر بود از چشم خاک ایوانش
غسالهیی بود از نطق جوی تسنیمش
سلالهیی بود از خلق باغ رضوانش
نهان به صدر اکابر چو قلب اوصافش
روان به جسم ممالک چو روح فرمانش
از آن شهاب منورکه شمع خرگاهش
از آن سپهر مدورکهگوی میدانش
زمانه کبود؟ فوجی ز خیل خونریزش
ستاره چه بود؟ موجی ز سیل احساسش
نتیجهٔ امل از همت جهانگیرش
سلالهٔ اجل از خنجر سرافشانش
زمین و هر که بر او خادمی ز درگاهش
سپهر و هرچه در او چاکری در ایوانش
فلک چه باشد خوانی گشاده در کاخش
قمر چه باشد نانی نهاده بر خوانش
سپهر در شب تاری به سائلی ماند
که جور او زگهر پر نموده دامانش
نه پیل اگرچه ز خنجر چو پیل خرطومش
نه شیر اگرچه ز صارم چو شیر دندانش
ز بسکه صولت اژدر به روز ناوردش
گمان بری که پر از اژدهاست خفتانش
ظیر ابر بود چونکه جای برگاهش
همال ببر بود چون مکان بیکرانش
توگویی آنکه جحیمست در دل دریا
درون چنگ چو بینی حسام بر رانش
به روز وقعه ز بس موج خون برانگیزد
به تیغ تیز تشبهکنی به طوفانش
طنابگردن خصمست خام پر تابش
عقاب وادی مرگست تیر پرانش
غبار معرکه چرخست و آفتاب ملک
سهیل چرخ بهکف خنجر درخشانش
ز هم بریزدش ار آسمان بود خصمش
به مه فرازدش ار خاک تهنیت خوانش
صفات اوست محیطی که نیست پایابش
جلال اوست سپهریکه نیست پایانش
به هرچه عزمکند تابعست گردونش
به هرچه حکمکند بنده استگیهانش
زبان خامهٔ مرگست ک شمشیرش
رسول نامهٔ فتحست پیک پیکانش
ز رای روشن او صبح اگر نگشته خجل
دریده است ز حسرت چراگریبانش
جهان دلیست که کردار او بود روحش
سخن تنیست که گفتار او بود جانش
بهگاه رزم لقب ضیغم زره پوشش
به وقت بزم صفت قلزم سخندانش
بنان اوست محیطی که جود امواجش
سنان اوست سحابی که مرگ بارانش
به یک اشاره مسخر بود نه افلاکش
به یک نظاره مسلم بود دوگیهانش
چو ملک پارس اگر باشدش دو صد کشور
عطیّهایست ز گیهان خدیو ایرانش
به ملک پارس ننازدکهکمتر از شبریست
به چشم ساحت ایران و ملک تورانش
بزرگوارا امیرا توییکه قاآنی
روان به مهر تو هست از ازل گروگانش
چنانش بوی می مهرت از دهان آید
که مینیارد کردن ز خلق پنهانش
اگر به تارک او صد هزار پُتک زنند
به یمن مهر تو سخست تن چو سندانش
نه با ولای تو بیم از هزار شمشیرش
نه با رضای تو باک از هزار پیکانش
نه از تو فکر گسستن به هیچ نیرنگش
نه از تو رای بریدن به هیج دستانش
بدیت خلوص و ارادتکه نیست مانندش
بدین صفا و عقیدتکه نیست پایانش
نه آفتاب که خوانی به سخره هم چشمش
نه روزگار که دانی به طعنه همسانش
نه گوهرست و نه درهم که تا ز فرط کرم
کند عطای تو با خاک راه یکسانش
به یک اشاره توان برگزید ز امثالش
به یک نظاره توان برکشید ز اقرانش
همیشه تا که زمین ناستوار اوتادش
هماره تا که فلک پایدار ارکانش
رواق مجد تو بادا منیع بنیادش
سرای قدر تو بادا وسیع بنیانش
عقیق را به جگر خونکند دو مرجانش
نشیب مشک ختن راغ راغ نسرینش
فراز برگ سمن باغ باغ ریحانش
نشان سیاهی خال از دل گنهکارش
فزون درازی زلف از شب زمستانش
سپید چهرهٔ سیمین چو رای دانایش
سیاه طرهٔ مشکین چو روز نادانش
صفای روح منور صباح نوروزش
شمیم موی معنبر نسیم نیسانش
رخان چو جنتو قامت بهجلوه طاووسش
لبان چو کوثر و گیسو به خدعه شیطانش
همال روی لئیمست زلف پرچینش
مثال خلقکریمست روی تابانش
رخ از طراوت سلطان باغ فردوسش
لب از حلاوت خلاق آب حیوانش
قدشکه هرکه در آفاق مست و مشتاقش
لبشکه هرچه در ایام محو و حیرانش
درم خریده غلامیست سرو آزادش
به خون طپیده شهیدیست لعل رخشانش
اگر به خنده درآید لب شکرخیزش
وگر به جلوه درآید رخ پریسانش
شکر شود چو شکر خورده تن پر از تابش
پری شود چو پری دیده دل پریشانش
عسل بسان عسل خورده میمزد انگشت
ز حسرت لب شیرین شکر افشانش
شقایقیکه نباشد نظیر در باغش
جواهری که ندارد همال درکانش
هنود وار یکی داغدار رخسارش
یهودوار یکی جزیهبخش دندانش
روایتی بود از لب رحیق مختومش
حکایتی بود از رخ شقیق نعمانش
دو زلف از بر چهرش به حلقه چوگانوار
مرا چو گوی سراسیمه دل ز چوگانش
به حسن دلبری و شاهدی و رعنایی
تمام عالم بینی به زیر فرمانش
جز ایقدر به نکوییکسش نبیند عیب
که اندکیست به عشاق سستپیمانش
کند بخیلی با من به وصل خود ارچه
رخی گشاده بود چون کف جهانبانش
جم زمانه فریدون راد آنکه سپهر
نماز آرد بر خاکپای دربانش
مؤیدی که پی امن ملک و رامش خلق
خدایکرد در اقطاع ملک سلطانش
نشانهیی گهر از گفت گوهر آمودش
نمونهیی شکر از نطقگوهرافشانش
کمینهٔ بندهٔ درگه هزار چیپالش
کهینه چاکر ایوان هزار خاقانش
تشبهی بود از حلمکوه الوندش
ترشّحی بود از جود بحر عمانش
کمین سلالهبی از لطف هشت فردوسش
کهین شرارهیی از قهر هفت نیرانش
ثنای اوست عروسی که دهر کابینش
سرای اوست بهشتی که چرخ رضوانش
ذلیلتر بود از خاک جسم بدخواهش
عزیزتر بود از چشم خاک ایوانش
غسالهیی بود از نطق جوی تسنیمش
سلالهیی بود از خلق باغ رضوانش
نهان به صدر اکابر چو قلب اوصافش
روان به جسم ممالک چو روح فرمانش
از آن شهاب منورکه شمع خرگاهش
از آن سپهر مدورکهگوی میدانش
زمانه کبود؟ فوجی ز خیل خونریزش
ستاره چه بود؟ موجی ز سیل احساسش
نتیجهٔ امل از همت جهانگیرش
سلالهٔ اجل از خنجر سرافشانش
زمین و هر که بر او خادمی ز درگاهش
سپهر و هرچه در او چاکری در ایوانش
فلک چه باشد خوانی گشاده در کاخش
قمر چه باشد نانی نهاده بر خوانش
سپهر در شب تاری به سائلی ماند
که جور او زگهر پر نموده دامانش
نه پیل اگرچه ز خنجر چو پیل خرطومش
نه شیر اگرچه ز صارم چو شیر دندانش
ز بسکه صولت اژدر به روز ناوردش
گمان بری که پر از اژدهاست خفتانش
ظیر ابر بود چونکه جای برگاهش
همال ببر بود چون مکان بیکرانش
توگویی آنکه جحیمست در دل دریا
درون چنگ چو بینی حسام بر رانش
به روز وقعه ز بس موج خون برانگیزد
به تیغ تیز تشبهکنی به طوفانش
طنابگردن خصمست خام پر تابش
عقاب وادی مرگست تیر پرانش
غبار معرکه چرخست و آفتاب ملک
سهیل چرخ بهکف خنجر درخشانش
ز هم بریزدش ار آسمان بود خصمش
به مه فرازدش ار خاک تهنیت خوانش
صفات اوست محیطی که نیست پایابش
جلال اوست سپهریکه نیست پایانش
به هرچه عزمکند تابعست گردونش
به هرچه حکمکند بنده استگیهانش
زبان خامهٔ مرگست ک شمشیرش
رسول نامهٔ فتحست پیک پیکانش
ز رای روشن او صبح اگر نگشته خجل
دریده است ز حسرت چراگریبانش
جهان دلیست که کردار او بود روحش
سخن تنیست که گفتار او بود جانش
بهگاه رزم لقب ضیغم زره پوشش
به وقت بزم صفت قلزم سخندانش
بنان اوست محیطی که جود امواجش
سنان اوست سحابی که مرگ بارانش
به یک اشاره مسخر بود نه افلاکش
به یک نظاره مسلم بود دوگیهانش
چو ملک پارس اگر باشدش دو صد کشور
عطیّهایست ز گیهان خدیو ایرانش
به ملک پارس ننازدکهکمتر از شبریست
به چشم ساحت ایران و ملک تورانش
بزرگوارا امیرا توییکه قاآنی
روان به مهر تو هست از ازل گروگانش
چنانش بوی می مهرت از دهان آید
که مینیارد کردن ز خلق پنهانش
اگر به تارک او صد هزار پُتک زنند
به یمن مهر تو سخست تن چو سندانش
نه با ولای تو بیم از هزار شمشیرش
نه با رضای تو باک از هزار پیکانش
نه از تو فکر گسستن به هیچ نیرنگش
نه از تو رای بریدن به هیج دستانش
بدیت خلوص و ارادتکه نیست مانندش
بدین صفا و عقیدتکه نیست پایانش
نه آفتاب که خوانی به سخره هم چشمش
نه روزگار که دانی به طعنه همسانش
نه گوهرست و نه درهم که تا ز فرط کرم
کند عطای تو با خاک راه یکسانش
به یک اشاره توان برگزید ز امثالش
به یک نظاره توان برکشید ز اقرانش
همیشه تا که زمین ناستوار اوتادش
هماره تا که فلک پایدار ارکانش
رواق مجد تو بادا منیع بنیادش
سرای قدر تو بادا وسیع بنیانش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۷ - در ستایش مرحوم مبرور میرزا ابوالقاسم همدانی ذوالریاستین فرماید
مرا ماهیستدر مشکوکه مشکین زلف پرچینش
بههر تارستصد تبتبههر چینست صد چینش
بتی دارم بر سوری بود یک باغ ریحانش
مهی دارم که بر طوبی بود یک راغ نسرینش
هوای باده گر داری ببوس آن لعل میگونش
شمیم نافه گر خواهی ببوی آن جعد مشکینش
بهشتی هست بسخرم که یک شهرست رضوانش
عروسی هست بسزیبا که یک ملکست کابینش
ز بس شرین زبان گویی طرب خیزست دشنامش
ز بس دلکش بیان مانا روانبخشست نفرینش
به عمان طعنهگو محفل ز لعل گوهر آمودش
به تبت خنده زن مجلس ز جعد عنبرآگینش
رخشماهی بود رخشاکه ریحانست جلبابش
خطش مشکی بود بویا که کافور است بالینش
قدش سرویست بارآور کهآمد بار خورشیدش
خدش گنجی است جانپرور که باشد مار تنینش
مرا با آنچنان قد باغ نفریبد به شمشادش
مرا با آنچان خد چرخ نشکیبد به پروینش
شکر خیزد دمادمتنگتنگاز لعل جانبخشش
گهر ریزد پیاپی بار بار از کام نوشینش
تو گوی نعت دستور جهان دادند تعلیمش
تو گویی مدح سالار جهانکردند تلقینش
نتاج مجد و تاج نجد ابوالقاسم که از تابش
بر از آیینهٔ گیتینما رای جهان بینش
بههر تارستصد تبتبههر چینست صد چینش
بتی دارم بر سوری بود یک باغ ریحانش
مهی دارم که بر طوبی بود یک راغ نسرینش
هوای باده گر داری ببوس آن لعل میگونش
شمیم نافه گر خواهی ببوی آن جعد مشکینش
بهشتی هست بسخرم که یک شهرست رضوانش
عروسی هست بسزیبا که یک ملکست کابینش
ز بس شرین زبان گویی طرب خیزست دشنامش
ز بس دلکش بیان مانا روانبخشست نفرینش
به عمان طعنهگو محفل ز لعل گوهر آمودش
به تبت خنده زن مجلس ز جعد عنبرآگینش
رخشماهی بود رخشاکه ریحانست جلبابش
خطش مشکی بود بویا که کافور است بالینش
قدش سرویست بارآور کهآمد بار خورشیدش
خدش گنجی است جانپرور که باشد مار تنینش
مرا با آنچنان قد باغ نفریبد به شمشادش
مرا با آنچان خد چرخ نشکیبد به پروینش
شکر خیزد دمادمتنگتنگاز لعل جانبخشش
گهر ریزد پیاپی بار بار از کام نوشینش
تو گوی نعت دستور جهان دادند تعلیمش
تو گویی مدح سالار جهانکردند تلقینش
نتاج مجد و تاج نجد ابوالقاسم که از تابش
بر از آیینهٔ گیتینما رای جهان بینش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰ - در ستایش سید انبیاء صلی الله علیه و آله
چه ماه بود که از خانه کرد طلوع
که کرد از پی تعظیمش آفتاب رکوع
به چشم صورت و معنی توان مشاهده کرد
کمال قدرت صانع در اینچنین مصنوع
مرا ز هرچه در آفاق طبع مستغنی است
ولی به عشق تو چون تشنهام به آب وَلوع
ولوع تشنه به آب ارچه اختیاری نیست
مرا به عشق تو اینک به اختیار ولوع
ترا لبی است چو چشم بخیل تنگ و مرا
برو دو چشم بخیلی نمیکند ز دموع
عنان سیل توانیم تافتن به شکیب
عنان گریه نیاریم تافتن ز هموع
علاج هرچه در آفاق ممکن است ولی
علاج چشمهٔ چشمم نمیشود ز نبوع
نظر ز صید غزالان دشت عشق بپوش
اذا الخوادر فیها عن المهاه تروع
شمیم عنبر از آن زلف مشکبیز آید
به عنبرین خطش آن زلف شد مگر مشموع
اذا اراک یغنی الفواد من طرب
کان حمامهٔ بان علی الاراک سجوع
کند دو چشم تو با ما به جای ناز نیاز
بلی ز مست نباشد عجب خضوع و خشوع
چه معجز است ندانم به زلف مفتولت
که خاطرم ز پریشانیش بود مجموع
چه شد که فتنهٔ بیدار چشم فتانت
به عهد خسرو آفاق کرده قصد هجوع
زمین و هرکه بر او خادمند و او مخدوم
جهان و هرچه در او تابعاند و او متبوع
به شکل عقرب جرارهایست شمشیرش
که جان نمیبرد از زهر قهر او ملسوع
بود به دعوی آجال حجتی قاطع
ولیک رشتهٔ آمال خصم ازو مقطوع
درون عالم امکان وجود کامل او
چنان غریب نماید که دل درون ضلوع
خیال سطوت او خصم را بدرد دل
به حیرتمکه چه بر خصم میرود ز وقوع
ز چین ابروی قهرش عدو کند فریاد
بر آن صفت که ز دیدار ماه نو مصروع
بود به دهر ز هر عصر عصر او ممتاز
چغان که عید ز ایام و جمعه از اسبوع
اگر چه از سخط روزگار دونپرور
سواد دیده ی حقبین او بود مفلوع
ولی هنوز ز بیم زبان خنجر او
به وقت وقعه رود رود خون ز چشم دروع
بصیرتیست مر او را به چشم سر که بر او
نهفته نیست یکی نکته از اصول و فروع
سخنوران سپس مدحت خدا و رسول
به نام ناهی او نامه را کنند شروع
به حلم و همت او کوه و کان قرین نکنم
که هیچ عذر نباشد درین خطا مسموع
به کوه قاف برابر چسان نهم قیراط
به بحر ژرف مقابل چسان نکن بنبوع
زهی ملک سیری کز کمال قوت نفس
چو سالکان مجرد گرفته پیشه قنوع
زبان به وصف تو قاصر چو در بهار نهار
جهان ز عدل تو خرم چو در ربیع ربوع
چو خصم فاعلکین توگشت رفعشکن
به حکم قاعدهٔ کلّ فاعلٍ مرفوع
نیاز نیست به تعریف جود دست ترا
که خود معرف حودگشته ازکمال شیوع
شهان ملک سخن را به حضرت تو نیاز
مهان بزم هنر را به دانش تو بخوع
ز هرکرانه بهکاخ تو کردهاند نزول
ز هرکناره به قصر تو جستهاند هبوع
بزرگوارا دارم طمع که برهاند
عنایت توام از کید روزگار خدوع
تو دانی اینکه بزرگان این دیار از شعر
چنان رمند که زاهد ز فعل نامشروع
به خاکپای عزیزت هنر چنان خوار است
که مال درکف فیاض و زر به چشم قنوع
مرا ز شعر همان منفعتکه دهقان را
به خشکسال ز کشت زمین نامزروع
عجبتر آنکه کسی جز تونی که بشناسد
قشور را ز لباب و نجیع را ز نجوع
اگر به چون تو کریمی کنم شکایت حال
مرا مگوی حریص و مرا مگوی هلوع
نه سفلهطبع بود بخردیکه بهر معاش
بر آستان کریمان کشد نفیر ز جوع
کمال سفلگی آن را بود که شام و سحر
کند به دونان بهر دو نان ز جوع رجوع
گهی ز بهر خوش آمد شود دخیل بخیل
گهی ز روی تملق کند رکوع وکوع
غرض به بزم خداوندگار من بگذر
ز من سلام رسانش به صد خضوع و خشوع
پس از سلام ز من بازگو به حضرت او
که ای ز خشم تو کودک به بطن مام جزوع
تویی که میکنی از یک نظاره قلع جنود
تویی که می کنی از یک اشاره بیخ قلوع
تویی که دشمن مال خودی ز فرط نوال
ازآن به خلق مفیضستی و به خویش منوع
تویی سکندر و جود تو هست آب حیات
همه چو خضر ازو بهرهٔاب و خود ممنوع
به نزد خلق عزیزست زر به نزد تو خوار
چو کذب پیش عدول و خطا به نزد وزوع
ز بهر جود تو زانرو مهان هفت اقلیم
به درگه تو گرایند از بلاد شسوع
نه در دیار تو جز بحر و کان کسی مظلوم
نه در زمان تو جز سیم و زر تنی مفجوع
مرا چو خویش شماری مگر ز غایت لطف
که مینخواهیم از بهرکسب مال ولوع
بلی ولوع نیم از غنای طبع ولی
به حد خویش بود هر سجیتی مطبوع
قناعت است پسندیده نزد اهل هنر
ولی نه چندان کز جان طمع شود مرفوع
نه عاملمکه مرا مایه ز انتفاع عمل
نه زارعم که مرا بهره ز ارتفاع زروع
منستم و هنری کان درین دیار بود
چنان کساد که در تاب آفتاب شموع
حدیث فضل نپرسد ز من کس آنگونه
که جاهلین عُذَر جریزه از مخلوع
ز بیم دادن فلسی چنان نفور از من
که عاملین ولایت ز حاکم مقلوع
کنون یکی ز دو مقصود من ز لطف بر آر
بهشکر آگه خدایت بهخلقخواست نفوع
نخست آنکه نوازی مرا و نپسندیم
در آب و آتش قلب حریق و عین دموع
به شرط آنکه چو حربا به شب ندارم پاس
که کی نماید از مشرق آفتاب طلوع
وگر به چشم تو خوارم چو سیم و زر مگذار
که خوارتر شوم از کثرت سؤال قنوع
مرا اجازهٔ ری ده مگر به همت شاه
سپاه حادثه و جیش غم شود مدفوع
عنان به مدح پیمبرگرای قاآنی
که آفتاب سعادت عیان شود ز نقوع
شهنشهی که ز روز الست لفظ وجود
شدست از پی فرخندهذات او موضوع
به نام ختم رسل ختم کن سخن که خدای
ازو رسالهٔ ابداع را نمود شروع
که کرد از پی تعظیمش آفتاب رکوع
به چشم صورت و معنی توان مشاهده کرد
کمال قدرت صانع در اینچنین مصنوع
مرا ز هرچه در آفاق طبع مستغنی است
ولی به عشق تو چون تشنهام به آب وَلوع
ولوع تشنه به آب ارچه اختیاری نیست
مرا به عشق تو اینک به اختیار ولوع
ترا لبی است چو چشم بخیل تنگ و مرا
برو دو چشم بخیلی نمیکند ز دموع
عنان سیل توانیم تافتن به شکیب
عنان گریه نیاریم تافتن ز هموع
علاج هرچه در آفاق ممکن است ولی
علاج چشمهٔ چشمم نمیشود ز نبوع
نظر ز صید غزالان دشت عشق بپوش
اذا الخوادر فیها عن المهاه تروع
شمیم عنبر از آن زلف مشکبیز آید
به عنبرین خطش آن زلف شد مگر مشموع
اذا اراک یغنی الفواد من طرب
کان حمامهٔ بان علی الاراک سجوع
کند دو چشم تو با ما به جای ناز نیاز
بلی ز مست نباشد عجب خضوع و خشوع
چه معجز است ندانم به زلف مفتولت
که خاطرم ز پریشانیش بود مجموع
چه شد که فتنهٔ بیدار چشم فتانت
به عهد خسرو آفاق کرده قصد هجوع
زمین و هرکه بر او خادمند و او مخدوم
جهان و هرچه در او تابعاند و او متبوع
به شکل عقرب جرارهایست شمشیرش
که جان نمیبرد از زهر قهر او ملسوع
بود به دعوی آجال حجتی قاطع
ولیک رشتهٔ آمال خصم ازو مقطوع
درون عالم امکان وجود کامل او
چنان غریب نماید که دل درون ضلوع
خیال سطوت او خصم را بدرد دل
به حیرتمکه چه بر خصم میرود ز وقوع
ز چین ابروی قهرش عدو کند فریاد
بر آن صفت که ز دیدار ماه نو مصروع
بود به دهر ز هر عصر عصر او ممتاز
چغان که عید ز ایام و جمعه از اسبوع
اگر چه از سخط روزگار دونپرور
سواد دیده ی حقبین او بود مفلوع
ولی هنوز ز بیم زبان خنجر او
به وقت وقعه رود رود خون ز چشم دروع
بصیرتیست مر او را به چشم سر که بر او
نهفته نیست یکی نکته از اصول و فروع
سخنوران سپس مدحت خدا و رسول
به نام ناهی او نامه را کنند شروع
به حلم و همت او کوه و کان قرین نکنم
که هیچ عذر نباشد درین خطا مسموع
به کوه قاف برابر چسان نهم قیراط
به بحر ژرف مقابل چسان نکن بنبوع
زهی ملک سیری کز کمال قوت نفس
چو سالکان مجرد گرفته پیشه قنوع
زبان به وصف تو قاصر چو در بهار نهار
جهان ز عدل تو خرم چو در ربیع ربوع
چو خصم فاعلکین توگشت رفعشکن
به حکم قاعدهٔ کلّ فاعلٍ مرفوع
نیاز نیست به تعریف جود دست ترا
که خود معرف حودگشته ازکمال شیوع
شهان ملک سخن را به حضرت تو نیاز
مهان بزم هنر را به دانش تو بخوع
ز هرکرانه بهکاخ تو کردهاند نزول
ز هرکناره به قصر تو جستهاند هبوع
بزرگوارا دارم طمع که برهاند
عنایت توام از کید روزگار خدوع
تو دانی اینکه بزرگان این دیار از شعر
چنان رمند که زاهد ز فعل نامشروع
به خاکپای عزیزت هنر چنان خوار است
که مال درکف فیاض و زر به چشم قنوع
مرا ز شعر همان منفعتکه دهقان را
به خشکسال ز کشت زمین نامزروع
عجبتر آنکه کسی جز تونی که بشناسد
قشور را ز لباب و نجیع را ز نجوع
اگر به چون تو کریمی کنم شکایت حال
مرا مگوی حریص و مرا مگوی هلوع
نه سفلهطبع بود بخردیکه بهر معاش
بر آستان کریمان کشد نفیر ز جوع
کمال سفلگی آن را بود که شام و سحر
کند به دونان بهر دو نان ز جوع رجوع
گهی ز بهر خوش آمد شود دخیل بخیل
گهی ز روی تملق کند رکوع وکوع
غرض به بزم خداوندگار من بگذر
ز من سلام رسانش به صد خضوع و خشوع
پس از سلام ز من بازگو به حضرت او
که ای ز خشم تو کودک به بطن مام جزوع
تویی که میکنی از یک نظاره قلع جنود
تویی که می کنی از یک اشاره بیخ قلوع
تویی که دشمن مال خودی ز فرط نوال
ازآن به خلق مفیضستی و به خویش منوع
تویی سکندر و جود تو هست آب حیات
همه چو خضر ازو بهرهٔاب و خود ممنوع
به نزد خلق عزیزست زر به نزد تو خوار
چو کذب پیش عدول و خطا به نزد وزوع
ز بهر جود تو زانرو مهان هفت اقلیم
به درگه تو گرایند از بلاد شسوع
نه در دیار تو جز بحر و کان کسی مظلوم
نه در زمان تو جز سیم و زر تنی مفجوع
مرا چو خویش شماری مگر ز غایت لطف
که مینخواهیم از بهرکسب مال ولوع
بلی ولوع نیم از غنای طبع ولی
به حد خویش بود هر سجیتی مطبوع
قناعت است پسندیده نزد اهل هنر
ولی نه چندان کز جان طمع شود مرفوع
نه عاملمکه مرا مایه ز انتفاع عمل
نه زارعم که مرا بهره ز ارتفاع زروع
منستم و هنری کان درین دیار بود
چنان کساد که در تاب آفتاب شموع
حدیث فضل نپرسد ز من کس آنگونه
که جاهلین عُذَر جریزه از مخلوع
ز بیم دادن فلسی چنان نفور از من
که عاملین ولایت ز حاکم مقلوع
کنون یکی ز دو مقصود من ز لطف بر آر
بهشکر آگه خدایت بهخلقخواست نفوع
نخست آنکه نوازی مرا و نپسندیم
در آب و آتش قلب حریق و عین دموع
به شرط آنکه چو حربا به شب ندارم پاس
که کی نماید از مشرق آفتاب طلوع
وگر به چشم تو خوارم چو سیم و زر مگذار
که خوارتر شوم از کثرت سؤال قنوع
مرا اجازهٔ ری ده مگر به همت شاه
سپاه حادثه و جیش غم شود مدفوع
عنان به مدح پیمبرگرای قاآنی
که آفتاب سعادت عیان شود ز نقوع
شهنشهی که ز روز الست لفظ وجود
شدست از پی فرخندهذات او موضوع
به نام ختم رسل ختم کن سخن که خدای
ازو رسالهٔ ابداع را نمود شروع
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - در ستایش امیرکبیر میرزا تقیخان رحمهالله فرماید
کرد چون خسرو منصور ز ری عزم عراق
در میان من و منظور من افتاد فراق
دهر از ظلمت شب غالیهگون بود هنوز
کان بت غالیهمو بیخبر آمد به وثاق
طاق ابروی سیاهش به ستمکاری جفت
جفتگیسوی درازش به دلازاری طاق
آن یکی گفتی بر صبح ز شامست دو طوق
وین دگر گفتی بر سیم ز مشکست دو طاق
بر لبش روح چو فرهاد به شیرین مایل
بر رخش حسن چو پرویز به شکّر مشتاق
در حلاوت لب شیرینش نتیجهٔ شکر
در صباحت رخ رنگینش نبیرهٔ اسحاق
چهرش اندر خم زلفین سیه گفتی هست
زهره با ذوذنبی جفت و مهی با دو محاق
یا یکی عدل درآویخته با وی دو ستم
یا یکی صدق درآمیخته با وی دو نفاق
نه چو او در همه چیستان کس دیده صنم
نه چو او در همه ترکستان کس دیده و شاق
الغرض آمد و بنشست و ز مخموری شب
کرد خمیازه و هی اشک فشاند از آماق
زود برجستم و یک شیشه میش آوردم
که گوارندهتر از شهد روان بد به مذاق
شیشهٔ می را شریان بگشادم ز گلو
بهر آن را که ز بسیاری خون داشت خناق
واعجبترکه ز شریانش چو بگرفتم خون
ز امتلا باز درافتاد همان دم به فواق
ریختمش ازگلوی شیشه چو در کام قدح
کرد از آن راح دلم نکهت روح استنشاق
دفع خمیازهٔ ویکردم از آن عطسهٔ روح
که بدی نکهت آن زهر بلا را تریاق
مر مرا دید به هر حال مهیّای سفر
موزه در پا و عصا بر کف و پاتابه به ساق
گفت زینجا بهکجا داشتی ایدون آهنگ
گفتم ای شور بتان راست بگویم به عراق
چون شنید اینسخنآهنگجزع کردو زجزع
گهر افشاند به گلبرگ و شدش طاقت طاق
گفت قاآنی احسنت چه رو داد ترا
کالفت شوق بدل گشت بدین کلفت شاق
نه تو گفتی ز تو تا حشر نبرّم پیوند
چون شد آخر که چنین زود شکستی میثاق
تا بهکی راه مخالف زنی اندر پرده
راستی راه دگر زن که نیی از عشاق
محرم خانه و آنگاه بدین حیلت و غدر
محرمکعبه و آنگاه بدینکفر و شقاق
هجر سهلست بدین هیات و ترکیپ چسان
رفت خواهی به سفر بیبنه و خیل و رفاق
خاصه این فصلکه چون باده گساران لاله
دارد از بادهٔ گلرنگ به کف کأس دهاق
بهتر آنستکه تا لاله بهکف دارد جام
باگلی نوشی در پایگل سرخ ایاق
جنبش سرو نوان بین به لب آب روان
وز پی عیش بر او نقد روانکن انفاق
مکن آهنگ عراق ایدر و در سایهٔ سرو
راست بنشین و بخور باده به آهنگ عراق
گفتم ای مه گلهها دارم از چرخ و زمین
که تفو باد برین نه فلک و هفت طباق
از پی رزق بدین فضل و هنر ناچارم
که به بلغار بباید شدنم یا قبچاق
دیرگاهیست که از سفلگی و بیمهری
بدل شهد مصفا دهدم سم زعاق
دفتر نظم معاشی که مرا بود قدیم
باد سرخ آمد و بر باد سیه داد اوراق
بس که حرفم چو طبیبان ز علاجست و دوا
مینگویم سخن از اطعمههمچون بهسحاق
هیچ کس را نبود خواهش دامادی من
دختر طبع مرا بسکه گرانست صداق
بکرهای سخنم را به خطا خاطب دهر
عقد نابسته دهد زود بیکره سه طلاق
به کنیزی دهم آن پردگیان را به امیر
به غلامیشگرم بخت دهد استحقاق
اعتضاد ملک و ملککه از بدو وجود
بهتر و مهتر ازو یاد ندارد آفاق
خواجهٔ عصر اتابک که پس از بارخدای
هست دست کرمش جانوران را رزاق
با نسیم کرمش نار نماید ترطیب
با سموم سخطش آب نماید احراق
ای که مانند غلامان به ارادت شب و روز
خدمتت را فلک ازکاهکشان بسته نطاق
هر درختی که به دوران تو شاخ آرد و برگ
به ثنای تو سخنگوی شود چون وقواق
خرد ار رزق خورد رایتو هستش رازق
عدم ار خلق شود حکم تو هستش خلاق
زمیستی به تواضع فلکی در رفعت
قمرستی به شمایل ملکی در اخلاق
ظلم در عهد تو مظلومتر از طفل رضیع
جود در دور تو مبغوضتر از کودک عاق
عزمت از وهم گرو گیرد در روز رهان
رخشت ازباد سبق جوید هنگام سباق
خرگه جاه ترا دولت و بختست ستون
درگه قدر ترا نصرت و فتحست رواق
با دل راد تو ایام برست از فاقه
باکف جود تو آفاق بجست از املاق
خنگ اقبال ترا چنبر چرخست رکاب
جیش اجلال ترا ساحت عرش است یتاق
کشتی حلم ترا تودهٔ غبرا لنگر
آتش خشم ترا صخرهٔ صمّا حراق
با کف جود تو کالای کرم راست رواج
با دل راد تو بازار سخن راست نفاق
نیست با بارقهٔ خنجر تو برق بریق
نیست چون رفرف اگر چند سریعست براق
هرچهاغراقکنم وصف تو نتوانم از آنک
پایهٔ وصف تو آنسوترک است از اغراق
تا قضا دفتر قدرت را شیرازه زده
نافریدست چو تو فردی در حسن سیاق
بسکه بگذاشته با دست ایادیکرمت
همه را فاخته سان طوق منن بر اعناق
بس عجب نی که به عهد تو ز مادر زایند
خلق زین پس همه چون فاختگان با اطواق
نطق شیرین دلاویزتر از راه دوگوش
خلق را چاشنی روح دهد در اذواق
عندلیبی تو و حساد تو مشتی وزغند
کز پی نقنقه پر باد نمایند اشداق
خلد ز آرایش بزم تو شود مات چنان
روستاییکه به شهریگذرد در اسواق
اندر آن روزکه آهنگ محارات کنند
راست چون سیل دفاق از دو طرف خبل عتاق
گوش را دمدمهٔ کوس بدرد پرده
روح را چاشنی مرگ درآید به مذاق
خنجر آژده چون نجم ز هرسو طالع
تیغ صیقل زده چون برق ز هر سو براق
گرد با تیغ ملاصق شده و خاک به خون
چون شفق با غسق و لیل و عشی با اشراق
سرگردان را از زخم تبر درد دوار
سم اسبان را زآلایش خون رنج شقاق
کشتگان را همه طبل شکم آماس کند
همچو مستسقی کاو را ورم افتد به صفاق
مر دومرکبهمهصفبستهچو کوه از دوطرف
خون روانشان ز تن آن سان که ز کُه سیل دفاق
نقش آفات مصور شود اندر ابدان
شکل آجال مجسم شود اندر احداق
با تن از وحشت ارواح نگیرند الفت
با هم از دهشت اجفان نپذیرند اطباق
تیغ تو چون ملکالموت در آن دشت بلا
کند اندر نفسی جان جهانی اِزهاق
قیکند رُمح تو هر خون که خورد در صف کین
چون مریضی که ز سودا بودش رنج مراق
زهر قهر تو شود در صفکین بهرهٔ خصم
در سقر قسمتفساق چه باشد غساق
تا الف لام شود شامل افراد همه
اندر آن وقت کزو قصدکنند استغراق
لام لطف تو بود شامل آنکو چو الف
فرد و یکتا بودش با تو دل از فرط وفاق
ماه بخت تو زکید حدثان ایمن باد
تا همی ماه فلک راست به هر ماه محاق
در میان من و منظور من افتاد فراق
دهر از ظلمت شب غالیهگون بود هنوز
کان بت غالیهمو بیخبر آمد به وثاق
طاق ابروی سیاهش به ستمکاری جفت
جفتگیسوی درازش به دلازاری طاق
آن یکی گفتی بر صبح ز شامست دو طوق
وین دگر گفتی بر سیم ز مشکست دو طاق
بر لبش روح چو فرهاد به شیرین مایل
بر رخش حسن چو پرویز به شکّر مشتاق
در حلاوت لب شیرینش نتیجهٔ شکر
در صباحت رخ رنگینش نبیرهٔ اسحاق
چهرش اندر خم زلفین سیه گفتی هست
زهره با ذوذنبی جفت و مهی با دو محاق
یا یکی عدل درآویخته با وی دو ستم
یا یکی صدق درآمیخته با وی دو نفاق
نه چو او در همه چیستان کس دیده صنم
نه چو او در همه ترکستان کس دیده و شاق
الغرض آمد و بنشست و ز مخموری شب
کرد خمیازه و هی اشک فشاند از آماق
زود برجستم و یک شیشه میش آوردم
که گوارندهتر از شهد روان بد به مذاق
شیشهٔ می را شریان بگشادم ز گلو
بهر آن را که ز بسیاری خون داشت خناق
واعجبترکه ز شریانش چو بگرفتم خون
ز امتلا باز درافتاد همان دم به فواق
ریختمش ازگلوی شیشه چو در کام قدح
کرد از آن راح دلم نکهت روح استنشاق
دفع خمیازهٔ ویکردم از آن عطسهٔ روح
که بدی نکهت آن زهر بلا را تریاق
مر مرا دید به هر حال مهیّای سفر
موزه در پا و عصا بر کف و پاتابه به ساق
گفت زینجا بهکجا داشتی ایدون آهنگ
گفتم ای شور بتان راست بگویم به عراق
چون شنید اینسخنآهنگجزع کردو زجزع
گهر افشاند به گلبرگ و شدش طاقت طاق
گفت قاآنی احسنت چه رو داد ترا
کالفت شوق بدل گشت بدین کلفت شاق
نه تو گفتی ز تو تا حشر نبرّم پیوند
چون شد آخر که چنین زود شکستی میثاق
تا بهکی راه مخالف زنی اندر پرده
راستی راه دگر زن که نیی از عشاق
محرم خانه و آنگاه بدین حیلت و غدر
محرمکعبه و آنگاه بدینکفر و شقاق
هجر سهلست بدین هیات و ترکیپ چسان
رفت خواهی به سفر بیبنه و خیل و رفاق
خاصه این فصلکه چون باده گساران لاله
دارد از بادهٔ گلرنگ به کف کأس دهاق
بهتر آنستکه تا لاله بهکف دارد جام
باگلی نوشی در پایگل سرخ ایاق
جنبش سرو نوان بین به لب آب روان
وز پی عیش بر او نقد روانکن انفاق
مکن آهنگ عراق ایدر و در سایهٔ سرو
راست بنشین و بخور باده به آهنگ عراق
گفتم ای مه گلهها دارم از چرخ و زمین
که تفو باد برین نه فلک و هفت طباق
از پی رزق بدین فضل و هنر ناچارم
که به بلغار بباید شدنم یا قبچاق
دیرگاهیست که از سفلگی و بیمهری
بدل شهد مصفا دهدم سم زعاق
دفتر نظم معاشی که مرا بود قدیم
باد سرخ آمد و بر باد سیه داد اوراق
بس که حرفم چو طبیبان ز علاجست و دوا
مینگویم سخن از اطعمههمچون بهسحاق
هیچ کس را نبود خواهش دامادی من
دختر طبع مرا بسکه گرانست صداق
بکرهای سخنم را به خطا خاطب دهر
عقد نابسته دهد زود بیکره سه طلاق
به کنیزی دهم آن پردگیان را به امیر
به غلامیشگرم بخت دهد استحقاق
اعتضاد ملک و ملککه از بدو وجود
بهتر و مهتر ازو یاد ندارد آفاق
خواجهٔ عصر اتابک که پس از بارخدای
هست دست کرمش جانوران را رزاق
با نسیم کرمش نار نماید ترطیب
با سموم سخطش آب نماید احراق
ای که مانند غلامان به ارادت شب و روز
خدمتت را فلک ازکاهکشان بسته نطاق
هر درختی که به دوران تو شاخ آرد و برگ
به ثنای تو سخنگوی شود چون وقواق
خرد ار رزق خورد رایتو هستش رازق
عدم ار خلق شود حکم تو هستش خلاق
زمیستی به تواضع فلکی در رفعت
قمرستی به شمایل ملکی در اخلاق
ظلم در عهد تو مظلومتر از طفل رضیع
جود در دور تو مبغوضتر از کودک عاق
عزمت از وهم گرو گیرد در روز رهان
رخشت ازباد سبق جوید هنگام سباق
خرگه جاه ترا دولت و بختست ستون
درگه قدر ترا نصرت و فتحست رواق
با دل راد تو ایام برست از فاقه
باکف جود تو آفاق بجست از املاق
خنگ اقبال ترا چنبر چرخست رکاب
جیش اجلال ترا ساحت عرش است یتاق
کشتی حلم ترا تودهٔ غبرا لنگر
آتش خشم ترا صخرهٔ صمّا حراق
با کف جود تو کالای کرم راست رواج
با دل راد تو بازار سخن راست نفاق
نیست با بارقهٔ خنجر تو برق بریق
نیست چون رفرف اگر چند سریعست براق
هرچهاغراقکنم وصف تو نتوانم از آنک
پایهٔ وصف تو آنسوترک است از اغراق
تا قضا دفتر قدرت را شیرازه زده
نافریدست چو تو فردی در حسن سیاق
بسکه بگذاشته با دست ایادیکرمت
همه را فاخته سان طوق منن بر اعناق
بس عجب نی که به عهد تو ز مادر زایند
خلق زین پس همه چون فاختگان با اطواق
نطق شیرین دلاویزتر از راه دوگوش
خلق را چاشنی روح دهد در اذواق
عندلیبی تو و حساد تو مشتی وزغند
کز پی نقنقه پر باد نمایند اشداق
خلد ز آرایش بزم تو شود مات چنان
روستاییکه به شهریگذرد در اسواق
اندر آن روزکه آهنگ محارات کنند
راست چون سیل دفاق از دو طرف خبل عتاق
گوش را دمدمهٔ کوس بدرد پرده
روح را چاشنی مرگ درآید به مذاق
خنجر آژده چون نجم ز هرسو طالع
تیغ صیقل زده چون برق ز هر سو براق
گرد با تیغ ملاصق شده و خاک به خون
چون شفق با غسق و لیل و عشی با اشراق
سرگردان را از زخم تبر درد دوار
سم اسبان را زآلایش خون رنج شقاق
کشتگان را همه طبل شکم آماس کند
همچو مستسقی کاو را ورم افتد به صفاق
مر دومرکبهمهصفبستهچو کوه از دوطرف
خون روانشان ز تن آن سان که ز کُه سیل دفاق
نقش آفات مصور شود اندر ابدان
شکل آجال مجسم شود اندر احداق
با تن از وحشت ارواح نگیرند الفت
با هم از دهشت اجفان نپذیرند اطباق
تیغ تو چون ملکالموت در آن دشت بلا
کند اندر نفسی جان جهانی اِزهاق
قیکند رُمح تو هر خون که خورد در صف کین
چون مریضی که ز سودا بودش رنج مراق
زهر قهر تو شود در صفکین بهرهٔ خصم
در سقر قسمتفساق چه باشد غساق
تا الف لام شود شامل افراد همه
اندر آن وقت کزو قصدکنند استغراق
لام لطف تو بود شامل آنکو چو الف
فرد و یکتا بودش با تو دل از فرط وفاق
ماه بخت تو زکید حدثان ایمن باد
تا همی ماه فلک راست به هر ماه محاق
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸ - در ستایش امیرالامراء العظام میرزانبی خان گوید
دلکی داری ای شوخ چو یک پارچه سنگ
ای دریغ از دل سنگت که دلم دارد تنگ
من به تو هر روز از تنگدلی طالب صلح
تو به من هر شب از سنگدلی مایل جنگ
ختنی خط حبشی خال و فرنگی رویی
به ختن روی نهم یا به حبش یا به فرنگ
مژه و چشم ترا هرکه ببیند غافل
وهمش آید که پلنگی زده بر آهو چنگ
هردم از سرمه کنی مردمک چشم سیاه
الله ایدوست مکناینهمهمردم را رنگ
چشم ار سرمه کنی تیره کف از حنا سرخ
پای تاسر همه رنگی چهکنی دیگر رنگ
تو مگر آهو کی کشتی و چشمش کندی
عوض چشم خود از چهره نمودی آونگ
اینک اینک مژگان تو گواهست که تو
زدهیی بر تن آن آهو صد تیر خدنگ
زهرهٔ رنگ، هم از تیر تو گر پاره نشد
رنگ سبزیست به چشمت ز چه از زهرهٔ رنگ
رگ سرخی به دو چشم گواه دگرست
که به خونریزی آن آهو کردی آهنگ
چشمبند دگرت اینکه قمر را ز سپهر
بهفسوندزدیوبر صورتخود بندی تنگ
باورت نیست به شب پرده ز رخ یکسو به
تا چو مه روی تو تابد به هزاران فرسنگ
دزدی دیگرت اینست که در را ز صدف
آری و در شکر سرخ نهی از نیرنگ
گر لبت نیست شکرخیز بیا تا بچشم
ورنه دندانتگهر باگهرش کن همسنگ
نقش ار تنگ بدزدی که بود اینم روی
مانی ار زنده شدی از توگرفتی نیرنگ
سرو را جامه کنی در بر کاینست قدم
بمی ایدزدک عیار از انا حیت و رنگ
همه سهلست نه مژگانت بود خنجر میر
چون ربودیش به طراری ای شاهد شنگ
میرمیران و خداوند بزرگان که بود
پشتگردون ز پی سجدهٔاقبالش چنگ
هست با رتبت او رفعت نه گردون پست
هست با هستی او دایرهٔ امکان تنگ
تا جهانست خداوند جهان بادکز او
شرف و مجدت و اقبال و خطر دارد رنگ
ای دریغ از دل سنگت که دلم دارد تنگ
من به تو هر روز از تنگدلی طالب صلح
تو به من هر شب از سنگدلی مایل جنگ
ختنی خط حبشی خال و فرنگی رویی
به ختن روی نهم یا به حبش یا به فرنگ
مژه و چشم ترا هرکه ببیند غافل
وهمش آید که پلنگی زده بر آهو چنگ
هردم از سرمه کنی مردمک چشم سیاه
الله ایدوست مکناینهمهمردم را رنگ
چشم ار سرمه کنی تیره کف از حنا سرخ
پای تاسر همه رنگی چهکنی دیگر رنگ
تو مگر آهو کی کشتی و چشمش کندی
عوض چشم خود از چهره نمودی آونگ
اینک اینک مژگان تو گواهست که تو
زدهیی بر تن آن آهو صد تیر خدنگ
زهرهٔ رنگ، هم از تیر تو گر پاره نشد
رنگ سبزیست به چشمت ز چه از زهرهٔ رنگ
رگ سرخی به دو چشم گواه دگرست
که به خونریزی آن آهو کردی آهنگ
چشمبند دگرت اینکه قمر را ز سپهر
بهفسوندزدیوبر صورتخود بندی تنگ
باورت نیست به شب پرده ز رخ یکسو به
تا چو مه روی تو تابد به هزاران فرسنگ
دزدی دیگرت اینست که در را ز صدف
آری و در شکر سرخ نهی از نیرنگ
گر لبت نیست شکرخیز بیا تا بچشم
ورنه دندانتگهر باگهرش کن همسنگ
نقش ار تنگ بدزدی که بود اینم روی
مانی ار زنده شدی از توگرفتی نیرنگ
سرو را جامه کنی در بر کاینست قدم
بمی ایدزدک عیار از انا حیت و رنگ
همه سهلست نه مژگانت بود خنجر میر
چون ربودیش به طراری ای شاهد شنگ
میرمیران و خداوند بزرگان که بود
پشتگردون ز پی سجدهٔاقبالش چنگ
هست با رتبت او رفعت نه گردون پست
هست با هستی او دایرهٔ امکان تنگ
تا جهانست خداوند جهان بادکز او
شرف و مجدت و اقبال و خطر دارد رنگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۹ - در ستایش پادشاه اسلامپناه ناصرالدین شاه غازی
ای زلف تو پیچیدهتر از خط ترسل
بر دامن زلف تو مرادست توسل
ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید
چون عین رقاع از خم طغرای ترسل
زلفین تو زاغیست سیهکز زبر سرو
بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل
ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ
گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل
گرد لب میگون خط خضرای تو گویی
از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنیدیم که هرگز
در روم گشاید حبشی دست تطاول
پیچ و خم زلف علیرغم حکیمان
تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل
زلفین تو بر چهر توگوییکه ستادست
بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول
ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست
درمانش چهارست: نی و چنگ و گل و مل
یاد آمدم از حالت مستان به گه رقص
هرگهکهگل از باد درافتد به تمایل
لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه
صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد
کافغان کند از دیدن آن سلسله صلصل
گل بلبلهٔ باده بهکف دارد از شوق
در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنین فصل مباحست نشستن
با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ
ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل
نایی چه شد امروزکه نی مینزنی هی
خادمکه تراگفتکه می میندهی قل
تا نی نزنی می نخورم چند تانی
تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل
ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز
در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز
بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن
بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین
کردیم تعقل به ازین نیست تنقل
ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی
هی باده بخور جان پسر چند تعلل
می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می
از مشغلهٔ دهر توانکرد تغافل
بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی
ترسم که چو من روید نسرینت ز سنبل
آوخ که جوانی به هنر صرف نمودیم
تا بو که به پیری کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت
در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کی بودگمانمکه چو فوارهٔ آبم
آغاز ترقی بود انجام تنزل
کی داشتم این ظن که به من عجب فروشند
آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل
نینی که همی پَستَیم از قوّت هستیست
چون میوهکه از شاخ درافتد ز تثاقل
سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه
از قلهٔ کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ
از فرط تدلّل نگریم به تذلّل
هر چیز که تا روز و شب آید برود باز
باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل
هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم
حالی به خود آسان کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نیست
چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول
چون شیر دهد طعمهام از مغز پلنگان
تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل
قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار
کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست
تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل
فهرست بقا معنی جان صورت اقبال
قاموس خرد کنز ادب گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور
سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ
وی اطلسگردون برین رخش ترا جل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود در صف بار تو یساول
ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح
اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل
تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار
هر روز به نام تو زند بخت تفال
گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام
اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد
تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای
با آنکه در اجسام روا نیست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آید
پران به سوی عرش چمد از چه بابل
تیغت شده مدقوق ز آسایش کشور
زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل
شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت
عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اینک
در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحید موحد را انصاف توکافیست
کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را
سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل
اصل همه شاهان تویی و هرکه به جز تست
ناخوانده غریبیست که آید به تطفل
زانسان که مراد شعرا مدح ملوک ست
هرچند مقدم به مدیحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبیهند
از بسکه فکندی به میان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست
کز خوان نوال تو نمایند تناول
تا طیّ جدل کردهیی از راه کفایت
تا راه طلب بستهیی از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع
در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل
هر چیز که محدود بود شکل پذیرد
زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر
قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آنگونه پلیدست رویت که ز نصرت
از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است تو گویی که به صفین
بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی
نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه
حمل دو جهان روح همی کرد تحمّل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را
از طالع مولود تو بخشید تجمّل
آن عصمت عظمیکه ز مستوری و دانش
اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل
ور فیالمثل آید به تخیّل صفت او
صد پرده کشد دست عفافش به تخیّل
در حافظه گر عصمت او نقش پذیرد
در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل
برکوه اگر نقش عفافش بنگارند
آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل
تا طی مسالک نتوانکرد به ایدی
تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل
احکام تو را با قلم خط شعاعی
بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه کند رای تو ایما به دو ابرو
بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوی دو خط شرط توازی
دو زاویهیی را که بهم هست تبادل
از چارجهت باد مقابل به تو نصرت
از چار جهت تاکه برون نیست تقابل
بر دامن زلف تو مرادست توسل
ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید
چون عین رقاع از خم طغرای ترسل
زلفین تو زاغیست سیهکز زبر سرو
بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل
ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ
گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل
گرد لب میگون خط خضرای تو گویی
از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنیدیم که هرگز
در روم گشاید حبشی دست تطاول
پیچ و خم زلف علیرغم حکیمان
تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل
زلفین تو بر چهر توگوییکه ستادست
بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول
ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست
درمانش چهارست: نی و چنگ و گل و مل
یاد آمدم از حالت مستان به گه رقص
هرگهکهگل از باد درافتد به تمایل
لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه
صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد
کافغان کند از دیدن آن سلسله صلصل
گل بلبلهٔ باده بهکف دارد از شوق
در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنین فصل مباحست نشستن
با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ
ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل
نایی چه شد امروزکه نی مینزنی هی
خادمکه تراگفتکه می میندهی قل
تا نی نزنی می نخورم چند تانی
تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل
ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز
در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز
بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن
بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین
کردیم تعقل به ازین نیست تنقل
ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی
هی باده بخور جان پسر چند تعلل
می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می
از مشغلهٔ دهر توانکرد تغافل
بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی
ترسم که چو من روید نسرینت ز سنبل
آوخ که جوانی به هنر صرف نمودیم
تا بو که به پیری کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت
در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کی بودگمانمکه چو فوارهٔ آبم
آغاز ترقی بود انجام تنزل
کی داشتم این ظن که به من عجب فروشند
آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل
نینی که همی پَستَیم از قوّت هستیست
چون میوهکه از شاخ درافتد ز تثاقل
سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه
از قلهٔ کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ
از فرط تدلّل نگریم به تذلّل
هر چیز که تا روز و شب آید برود باز
باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل
هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم
حالی به خود آسان کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نیست
چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول
چون شیر دهد طعمهام از مغز پلنگان
تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل
قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار
کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست
تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل
فهرست بقا معنی جان صورت اقبال
قاموس خرد کنز ادب گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور
سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ
وی اطلسگردون برین رخش ترا جل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود در صف بار تو یساول
ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح
اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل
تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار
هر روز به نام تو زند بخت تفال
گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام
اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد
تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای
با آنکه در اجسام روا نیست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آید
پران به سوی عرش چمد از چه بابل
تیغت شده مدقوق ز آسایش کشور
زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل
شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت
عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اینک
در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحید موحد را انصاف توکافیست
کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را
سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل
اصل همه شاهان تویی و هرکه به جز تست
ناخوانده غریبیست که آید به تطفل
زانسان که مراد شعرا مدح ملوک ست
هرچند مقدم به مدیحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبیهند
از بسکه فکندی به میان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست
کز خوان نوال تو نمایند تناول
تا طیّ جدل کردهیی از راه کفایت
تا راه طلب بستهیی از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع
در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل
هر چیز که محدود بود شکل پذیرد
زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر
قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آنگونه پلیدست رویت که ز نصرت
از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است تو گویی که به صفین
بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی
نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه
حمل دو جهان روح همی کرد تحمّل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را
از طالع مولود تو بخشید تجمّل
آن عصمت عظمیکه ز مستوری و دانش
اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل
ور فیالمثل آید به تخیّل صفت او
صد پرده کشد دست عفافش به تخیّل
در حافظه گر عصمت او نقش پذیرد
در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل
برکوه اگر نقش عفافش بنگارند
آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل
تا طی مسالک نتوانکرد به ایدی
تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل
احکام تو را با قلم خط شعاعی
بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه کند رای تو ایما به دو ابرو
بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوی دو خط شرط توازی
دو زاویهیی را که بهم هست تبادل
از چارجهت باد مقابل به تو نصرت
از چار جهت تاکه برون نیست تقابل