عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵
گل به سر، جام به کف‌، آن چمن‌ آیین آمد
میکشان مژده‌، بهار آمد و رنگین آمد
طبعم از دست زبان‌سوز تبی داشت چو شمع
عاقبت خامشی‌ام بر سر بالین آمد
نخل‌ گلزار محبت ثمر عیش نداد
مصرع آه همان یأس مضامین آمد
حیرتم بی‌اثر از انجمن عالم رنگ
همچو آیینه ز صورتکدهٔ چین آمد
حاصل این چمن از سودن دستم‌ گل‌ کرد
به‌ کف از آبله‌ام دامن‌ گلچین آمد
هیچکس از غم اسباب نیامد بیرون
بار نابستهٔ این قافله سنگین آمد
چه خیالست سر از خواب گران برداریم
پهلوی ما چو گهر در ته‌‌ی بالین آمد
چون نفس سر به خط وحشت دل می‌تازیم
جاده در دامن این دشت همان چین آمد
باز بی‌روی تو در فصل جنون جوش بهار
سایهٔ گل به سرم پنجهٔ شاهین آمد
خون به‌ دل‌، خاک‌ به‌ سر، آه به‌ لب‌، اشک به چشم
بی‌جمال تو چه‌ها بر من مسکین آمد
بیدل آسوده‌تر از موج گهر خاک شدیم
رفتن از خویش چه مقدار به تمکین آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
پر مفلسم به من چه نوا می‌توان رساند
جایی نرفته‌ام که دعا می‌توان رساند
دورم ز وصل یار به خود هم نمی‌رسم
یاران مرا دگر به‌ کجا می‌توان رساند
پوشیده نیست آنهمه‌ گرد سراغ من
چشمی چو آبله ته پا می‌توان رساند
یار از نظر چو مصرع برجسته می‌رود
فرصت بدیهه‌جوست مرا می‌توان رساند
ای ساکنان میکده ننگ ترحم است
ما را اگر به خانهٔ ما می‌توان رساند
نقش خیال عالم آب است خوب و زشت
کز یک عرق دماغ حیا می‌توان رساند
شام و سحر کمینگه حُسن اجابت است
آیینه‌ای به دست دعا می‌توان رساند
در عالمی‌که ضبط نفس راهبر شود
بی‌مرگ بنده را به خدا می‌توان رساند
بیمغزی هوس الم جاه می‌کشد
مکتوب استخوان به هما می‌توان رساند
پی‌کرده است گم به چمن خون بیدلان
آبی به باغبان حنا می‌توان رساند
گل در بغل به یاد جمال تو خفته‌ایم
از خاک ما چمن به جلا می‌توان رساند
ما بوالفضول ‌کعبه و بتخانه نیستیم
این یک دماغ در همه جا می‌توان رساند
عهدی نبسته‌ایم به فرصت درین چمن
از ما سلام‌گل به وفا می‌توان رساند
بید‌ل دماغ ناز فلک پر بلند نیست
گرد خود اندکی به هوا می‌توان رساند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند
بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند
به‌ گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند
گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساک بنشاند
به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن
مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند
صباگر مرهم شبنم نهد برروی زخم‌گل
ز خار منتش عمری ‌گریبان چاک بنشاند
درین‌گلشن نهال ناله دارد نوبر داغی
گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاند
خیال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر
ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند
دمی چون‌ صبح می‌خواهم قفس بر دوش پروازی
چون‌گل تاکی سپهرم در دل صد چاک بنشاند
چو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد
شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند
شکار زخمی‌ام‌، بیتابی‌ام دارد تماشایی
مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند
گر چرخت نوازش‌کرد از مکرش مباش ایمن
کمان چون تیر را در برکشد بر خاک بنشاند
نصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی
غبار خاطرم کی‌گردش افلاک بنشاند
اگر از موج‌ گوهر می‌توان زد آب بر آتش
عرق هم‌ گرمی آن روی آتشناک بنشاند
به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمی‌یابم
ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند
چوگل پر می‌زنم در رنگ و از خود برنمی‌آیم
مرا این آرزو تا کی ‌گریبان ‌چاک بنشاند
به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری
مبادا گوهرم در عقدهٔ امساک بنشاند
تحیر گر نپردازد به ضبط‌ گریهٔ عاشق
غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاند
طرب‌خواهی نفس در یاد مژگانش به‌دل بشکن
تواند جام می برداشت هرکس تاک بنشاند
صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر
برون چون زنگت از آیینهٔ ادراک بنشاند
به شو‌خی مشکل است از طینتم رفع هوس ‌بیدل
مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۱
طالعم زلف یار را ماند
وضع من روزگار را ماند
دل هوس تشنه است ورنه سپهر
کاسهٔ زهر مار را ماند
نفس من به این فسرده‌ دلی
دود شمع مزار را ماند
بسکه بی‌دوست داغ سوختنم
گلخنم لاله‌زار را ماند
خار دشت طلب ز آبله‌ام
مژهٔ اشکبار را ماند
نقش پایم به وادی طلبت
دیدهٔ انتظار را ماند
عجزم از وضع خود سری واداشت
ناتوانی وقار را ماند
یار در رنگ غیر جلوه‌ گر است
هم چو نوری‌ که نار را ماند
جگر چاک صبح و دامن شب
شانه و زلف یار را ماند
عزلت آیینه‌دار رسواییست
این نهان آشکار را ماند
نیک در هیچ حال بد نشود
گل محال است خار را ماند
با دو عالم مقابلم‌ کردند
حیرت آیینه‌دار را ماند
مایهٔ بیغمی دلی دارم
که چو خون شد بهار را ماند
هر چه‌ از جنس‌ نقش پا پیداست
بیدل خاکسار را ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
موج‌گل بی‌تو خار را ماند
صبح‌‌، شبهای تار را ماند
به فسون نشاط خون شده‌ام
نشئهٔ من خمار را ماند
چشم آیینه از تماشایش
نسخهٔ نوبهار را ماند
زندگانی وگیر و دار نفس
عرصهٔ کارزار را ماند
گل شبنم‌فروش این گلشن
سینهٔ داغدار را ماند
چند باشی ز حاصل دنیا
محو فخری‌که عار را ماند
شهرت اعتبار تشهیرست
معتبر خر سوار را ماند
دود آهم ز جوش داغ جگر
نگهت لاله‌زار را ماند
می‌کشندت ز خلق خوش باشد
جاه هم پای دار را ماند
تا نظر باز کرده‌ای هیچ است
عمر برق شرار را ماند
مژه واکردنی نمی‌ارزد
همه عالم غبار را ماند
محو یاریم و آرزو باقی‌ست
وصل ما انتظار را ماند
بی‌تو آغوش گریه‌آلودم
زخم خون درکنار را ماند
سایه را نیست آفت سیلاب
خاکساری حصار را ماند
نسخهٔ صد چمن زدیم بهم
نیست رنگی‌که یار را ماند
مژهٔ خونفشان بیدل ما
رگ ابر بهار را ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳
دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند
با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند
خمیازه سنج تهمت عیش رمیده‌ایم
می آنقدر نبود که رنج خمار ماند
از برگ‌گل درین چمن وحشت آبیار
خواهد پری ز طایر رنگ بهار ماند
یاسم نداد رخصت اظهار ناله‌ای
چندن شکست دل‌ که نفس در غبار ماند
آگاهیم سراغ تسلی نمی‌دهد
از جوهر آب آینه‌ام موجدار ماند
غفلت به نازبالش‌ گل داد تکیه‌ام
پای به خواب رفتهٔ من در نگار ماند
آنجا که من ز دست نفس عجز می‌کشم
دست هر!ر سنگ به زیر شرار ماند
باید به فرصت طربم خون‌ گریستن
تمثال رفت وآینه تهمت شکار ماند
یعقوب‌وار چشم سفیدی شکوفه‌کرد
با من همین‌ گل از چمن انتظار ماند
بیدل از آن بهار که توفان جلوه داشت
رنگم شکست و آینه‌ای در کنار ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
کم نیست صحبت دل‌گر مرد، زن نماند
آیینه خانه‌ای هست‌، گر انجمن نماند
گر حسرت هوس‌کیش بازآید از فضولی
کلفت‌ کراست هر چند گل در چمن نماند
افسون کاهش اینجا تاب و تب نفسهاست
دامن‌ فشان بر این شمع تا سوختن نماند
عرفان ز فهم‌ دوری‌ست‌،‌ادراک بی‌ حضوری‌ست
جهدی‌ که در خیالت این علم و فن نماند
چون صبح از این بیابان چندان تلاش رم‌ کن
کز دامن بلندت‌ گرد شکن نماند
یاد گذشتگان هم آینده است اینجا
در کارگاه تجدید چیزی کهن نماند
بر وضع خلق ختم است آرایش حقیقت
گلشن ‌کجاست هرگه سرو و سمن نماند
مجنون به هر در و دشت محو کنار لیلی‌ست
عاشق به سعی غربت دور از وطن نماند
گرد خیال تا کی هر سو دهد نشانم
جایی روم‌ که آنجا او هم ز من نماند
این مبحث تو و من از نسخهٔ عدم نیست
گر زان دهن بگویم جای سخن نماند
یاران به وسع امکان در ستر حال‌ کوشید
تصویر انفعالیم گر پیرهن نماند
بیدل به دیر اعراض انصاف نیست ورنه
تاوان بت‌پرستی بر برهمن نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷
نه غنچه سر به گریبان‌ کشیده می‌ماند
ز سایه سرو هم اینجا خمیده می‌ماند
زمین و زلزله‌،‌گردون و صد جنون گردش
در این دو ورطه کسی آرمیده می‌ماند
ز بلبل و گل این باغ تا دهند سراغ
پر شکسته و رنگ پریده می‌ماند
ز یأس‌، شیشهٔ رشکی مگر زنیم به سنگ
وگرنه صبح طرب نادمیده می‌ماند
خیال نشتر مژگان کیست در گلشن
که شاخ‌گل به رک خون‌کشیده می‌ماند
به دور زلف تو گیسوی مهوشان یکسر
به نارسایی تاک بریده می‌ماند
چو گل به ذوق هوس هرزه‌خند نتوان بود
شکفتگی به دهان دریده می‌ماند
خیال کینه به دل گر همه سر مویی‌ست
به صد قیامت خار خلیده می‌ماند
طراوت من و مایی که مایه‌اش نفس است
به خونی از رگ بسمل چکیده می‌ماند
گداخت حیرتم از نارسایی اشکی
که آب می‌شود و محو دیده می‌ماند
ز بسکه رشتهٔ ساز نفس‌ گسیخته است
نشاط دل به نوای رمیده می‌ماند
غنیمت است دمی چند مشق ناله کنیم
قفس به صفحهٔ مسطر کشیده می‌ماند
به هرچه وانگری سربه دامن خاک است
جهان به اشک ز مژگان چکیده می‌ماند
حیا نخواست خیالش به دل نقاب درد
که داغ حسرت بیدل به دیده می‌ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
زان نشئه‌ که قلقل به لب شیشه دواند
صد رنگ صریر قلمم ریشه دواند
چون شمع اگر سوخت سر و برگ نگاهم
خاکستر من شعله در اندیشه دواند
از عشق و هوس چاره ندارم چه توان‌ کرد
سعی نفس است این‌که به هرپیشه دواند
خار و خس اوهام ‌گرفته‌ست جهان را
کو برق ‌که یک ریشه درین بیشه دواند
در ساز وفا ناخن تدبیر دگر نیست
فرهاد همان بر سر خود تیشه دواند
آنجا که خیالت چمن‌آرای حضور است
مژگان به صد انداز نگه ریشه دواند
در بزم تو شمعی به‌ گداز آمده وقت است
رنگی به رخم غیرت هم پیشه دواند
محو است به خاموشی مستان نگاهت
شوری ‌که نفس در نفس شیشه دواند
بیدل‌ گهر نظم‌ کسی راست‌ که امروز
در بحر غزل زورق اندیشه دواند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
هرجا صلای محرمی راز داده‌اند
آهسته‌تر ز بوی گل آواز داده‌اند
سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست
بر شمع ما همین لب غماز داده‌اند
زان یک نوای‌ کن که جنون‌ کرده در ازل
چندین هزار نغمه به هر ساز داده‌اند
مژگان به کارخانهٔ حیرت گشوده‌ایم
در دست ما کلید در باز داده‌اند
مرغان این چمن همه چون شبنم سحر
گر بیضه داده‌اند به پرواز داده‌اند
از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس
تا واشمرده‌اند همان باز داده‌اند
سازی‌ست زندگی‌که خموشی نوای اوست
پیش از شنیدنت به دل آواز داده‌اند
بر فرصتی‌که نیست مکش حسرت ای شرار
انجام کارها به یک آغاز داده‌اند
خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس
آیینهٔ خیال تو پرداز داده‌اند
ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت
رنگ بهار خرمن‌ گل باز داده‌اند
بیدل تو هم بناز دو روزی‌ که عمرهاست
اوهام داد آینهٔ ناز داده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۶
اینکه در دیر غمت ذم شرد پیدا کرد‌ند
دل نداری ورنه دل از درد پیدا کرده‌اند
هچکس از اختراع این بساط آگاه نیست
رنگ می‌بازیم و یاران نرد پیدا کرده‌‌اند
گم شد‌ست آتار همتها به‌گرد جست‌وجو
تا در این صحرا سراغ مرد پیدا کرده‌اند
منکر بی‌دست و پایی های معذوران مباش
عاجزان کاری که نتوان کرد پیدا کرده‌اند
برده‌اند از موج گوهر پیچ‌وتاب اشتراک
مصرع ما را ز تضمین فرد پیدا کرده‌اند
ماجرای خامشان نشنیده می‌باید ‌شنید
بی‌زبانی را نفس‌پرورد پیدا کرده‌اند
چون نگاه چشم آهو عمر در وحشت ‌گذشت
خانه را ایجا بیابان‌گرد پیدا کرده‌اند
یاد ما کن‌ گر به سیر نرگس‌ستانت سریست
رنگ بیماران جشمت زرد پیداکرده‌اند
می‌دهندم دل به هر آیین‌ که می‌آیند پیش
نازنینان طرفه ره‌آورد پیدا کرده‌اند
زان بهارم مژدهٔ بوی خرامی می‌رسد
رنگ های رفته بیدل ‌گرد پیدا کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
وعده افسونان طلسم انتظارم کرده‌اند
پای تا سر یک دل امیدوارم کرده‌اند
تا نباشم بعد از این محروم طوف دامنی
خاک بر جا مانده‌ای بودم غبارم‌کرده‌اند
برنمی‌آیم زآغوش شکست رنگ خوبش
همچو شمع از پرتو خود در حصارم‌ کرده‌اند
بعد مردن هم ز خاک من‌گرانجانی نرفت
از دل سنگین همان لوح مزارم کرده‌اند
یک نفس بیچاک نتوان یافت جیب هستی‌ام
زخمی خمیازه مانند خمارم کرده‌اند
نخل تمثال مرا نشو و نمو پیداست چیست
صافی آیینه‌ای را آبیارم کرده‌اند
می‌توان صد رنگ گل چید از طلسم وضع‌ من
چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کرده‌اند
حامل نقد نشاطم ‌کیسهٔ داغ است و بس
همچو شمع از سوختن‌گل درکنارم‌کرده‌اند
بی‌بهاری نیست سیر تیره‌روزی های من
انتخاب از داغ چندین لاله‌زارم کرده‌اند
هستی‌ام حکم فنا دارد نمی‌دانم چو صبح
تهمت‌آلود نفس بهر چه کارم کرده‌اند
تا بود دل در بغل نتوان ‌کفیل راز شد
بی‌خبر کایینه دارم‌، پرده‌دارم کرده‌اند
بی‌هوایی نیست بیدل شبنم وامانده‌ام
ازگداز صد پری یک شیشه‌وارم‌کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
در عشق آنکه قابل دردش ندیده‌اند
حیزی‌ست کز قلمرو مردش ندید‌ه اند
گل ها که بر نسیم بهار است نازشان
از باد مهرگان دم سردش ندیده‌اند
خلقی خیال باز فریبند زیر چرخ
خال زیاد تختهٔ نردش ندیده‌اند
وامانده‌اند خلق به پیچ و خم حسد
کیفیت حقیقت فردش ندیده‌اند
بر سایه بسته‌اند حریفان غبار عجز
جولان کوه و دشت نوردش ندیده‌اند
سامان نوبهار گلستان ما و من
رنگ پریده‌ای‌ست که گردش ندیده‌اند
از گاو آسمان چه تمتع برد کسی
شیر سفید و روغن زردش ندیده‌اند
ای بی‌خبر، ز شکوه ی‌گردون به شرم‌کوش
آخر ترا حریف نبردش ندیده‌اند
بیدل درین بساط تماشاییان وهم
از دل چه دیده‌اند که دردش ندیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳
ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند
آشیان جز در فضای نالهٔ بلبل مبند
شوق آزادی تعلق اختراع وهم تست
از خیال پوچ چون قمری به‌گردن غل مبند
مجمع دلها تغافلخانهٔ ابرو بس است
غافل از شور قیامت بر قفا کاکل مبند
بزم‌خاموشی‌ست از پاس‌نفس غافل مباش
بر پر پروانه تشویش چراغ گل مبند
دورگردونت صلاها سزندکای بیخبر
تا نفس داری ز گردش پای جام مل مبند
سرگذشت‌عبرت‌مجنون‌هنوز افسانه‌نیست
محشر آسوده‌ست بر زنجیر ما غلغل مبند
زندگی تاکی کشد رنج تک و تاز هوس
پشت‌ خر ریش ‌است ای ‌گاو از تکلف جل ‌مبند
از شکست موج آزاد است استغنای بحر
تهمت نقصان اجزا بر کمال ‌کل مبند
نیست بی‌آرایش عشاق استعداد شوق
موی سرکافیست بر دستار مجنون‌ گل مبند
تا دم حاجت مبادا بگذری از آبرو
اندکی آگاه باش از چشم بستن پل مبند
پیری و لاف جوانی بیدل آخر شرم دار
شیشه چون‌ شد سرنگون‌ جز بر عرق‌ قلقل‌ مبند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۱
مصوران به هزار انفعال پیوستند
که طرهٔ تو کشیدند و خامه نشکستند
ز جهل نسبت قد تو می‌کنند به سرو
فضول چند که پامال فطرت پستند
به رنگ عقد گهر وا نمی‌توان کردن
دلی‌که در خم زلف تواش گره بستند
ز آفتاب گذشته است مد ابروبت
کمانکشان زه ناز پر زبردستند
دماغ‌سوختگان بیش از این وفا نکند
سپندها به صد آهنگ یک صدا جستند
ز شام ما مکش ای حسرت انتظار سحر
به دور ما قدح آفتاب بشکستند
در این محیط ادب کن ز خودنمایی‌ها
حباب و موج همان نیستند اگر هستند
ادب ز مردمک دیده می‌توان آموخت
که ساکنند اگر هوشیار اگر مستند
ز وضع شمع خموش این نوا پرافشان است
که شعله‌ها همه خود را به داغ دل بستند
به ذوق وحشت آن قوم سوختم بیدل
که ناله‌وار چو برخاستند، ننشستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
زد نفس فال تن‌آسانی دلی آراستند
بیدماغی‌کرد کوشش منزلی آراستند
سرکشم اما جبین سجده مشتاقم چو شمع
از نم اشک چکیدن مایلی آراستند
نارسایی داشت سعی کاروان مدعا
آخر از پرواز رنگم محملی آراستند
خواب راحت آرزو کردم تپیدن بال زد
عافیت جستم دماغ بسملی آراستند
صد بیابان خار و خس تسلیم آتشخانه‌ای
محو شد نقش دو عالم تا دلی آراستند
آبرو یک عمر گردید آبیار سعی خلق
تا توّهم مزرع بیحاصلی آراستند
در فضای بی‌نیازی عالمی پرواز داشت
از هجوم مطلب آخر حایلی آراستند
ازتسلسل جوش این مشت خون آگه نی‌ام
اینقدر دانم‌ که دل هم از دلی آراستند
بحر گوهر نذر مشتاقان که یاس اندیشگان
بیشتر از خاک گشتن ساحلی آراستند
بیدل از ضبط نفس مگذرکه راحت مشربان
هرکجاکشتند شمعی محفلی آراستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
حسرت زلف توام بود شکستم دادند
وصل می‌خواستم آیینه به دستم دادند
بیخود شیوهٔ نازم که به یک ساغر رنگ
نُه فلک گردش از آن نرگس مستم دادند
دل خون‌ گشته‌ که آیینهٔ درد است امروز
حیرتی بود که در روز الستم دادند
صد چمن جلوه ببالد زغبارم تا حشر
گه به جولان تویی رنگ شکستم دادند
فال جولان چه زنم قطرهٔ ‌گوهر شده‌ام
آنقدر جهد که یک آبله بستم دادند
بهر تسلیم غبار به هوا رفتهٔ من
سجده‌ کم نیست به هرجاکه نشستم دادند
چه توان ‌کرد که در قافلهٔ عرض نیاز
جرس آهنگ دل ناله‌پرستم دادند
نه فلک دایرهٔ مرکزتسلیم من است
دستگاه عجب از همت پستم دادند
ناوک همتم از جوشن اسباب‌گذشت
به تغافل چقدر صافی شستم دادند
بیدل از قسمت تشریف ازل هیچ مپرس
اینقدر دامن آلوده که هستم دادند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
خوش‌خرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند
گردش رنگ مرا جنبش دامان‌ کردند
دام من در گره حلقهٔ افلاک نبود
چون نگاهم قفس از دیده حیران‌ کردند
به سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن
داشتم مشت غباری‌ که پریشان کردند
به چه امید درین دشت توان آسودن
وحشتی بود که تسلیم غزالان‌ کردند
زین‌ چمن حاصل‌ عشاق همین‌بس‌ که‌ چو رنگ
چینی از خود شکنی زینت دامان کردند
بی قراران ادب‌پرور صحرای جنون
سیلها درگره آبله پنهان‌کردند
سعی واماندهٔ خلق آن سوی خود راه نبرد
بسکه دامن ته پا ماند گریبان ‌کردند
نقش بند چمن وحشت ما بی رنگی است
شد هوا آینه تا ناله نمایان‌ کردند
بحر امکان چوگهر شوخی‌یک‌موج نداشت
از پریشان‌نظری اینهمه توفان کردند
جنس بازار وفا رنگ نمی‌گرداند
دل چه مقدارگران‌کشت‌که ارزان کردند
تا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس
سرنوشت من بیدل خط نسیان ‌کردند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در شکرانه سلامتی ذات اقدس شهریاری دام ملکه د‌ر فتنهٔ باب علیه‌اللعنه و ا‌لعذاب
ساقی امشب می پیاپی ده که من بر جای آب
نذر کردستم کزین پس‌ می ننوشم جز شراب
منت ایزد را که شه رست از قضای آسمان
ور نه در معمورهٔ هستی فتادی انقلاب
چشم بخت عالمی از خواب غم بیدار شد
اینکه می‌بینم به بیداریست یارب یا به خواب
جام‌ کیخسرو پر از می‌ کن‌ که تا چون تهمتن
کینهٔ خون سیاوش خواهم از افراسیاب
من ‌که از شرم و حیا با کس نمی‌گفتم سخن
رقص خواهم کرد زین پس در میان شیخ وشاب
نذرکردستم‌ کزین پس هرکجا سیمین‌بریست
گر همه فرزند قیصر سازم مست و خراب
گه ‌کنم با غبغبش بازی چو کودک با ترنج
گه به زلفش درآویزم چوکرکس با غراب
ترککی دارم‌ که دور از چشم بد دارد لبی
چون‌دوکوچک لعل و دروی سی‌ و دو دُرّخوشاب
مو زره مژ‌گان سنان ابرو کمان‌ گیسو کمند
رخ‌ سمن‌ لب بهر من زلف‌ اهرمن ‌صورت ‌شهاب
گرم مهر و نرم چهر و زود صلح و دیر جنگ
تازه‌روی و عشوه جوی و بذله گوی ونکته یاب
کوه سیمین بر قفا وگنج سیمش پیش‌ روی
گنج سیمش‌ آشکار و کوه سیمش‌ در حجاب
همچو آثار طبیعی روی او با بوی و رنگ
همچو اشکال ریاضی زلف او پر پیچ و تاب
دی مرا چ‌رن دید بایاران به مجدن‌گرم رفت
هرطرف هنگامه‌یی اینجا شراب آنجاکباب
گفت در گوشم که این مستیست یا دیوانگی
کت به رقص آورده بی‌خود دادمش حالی جواب
کای عطارد خال ای مه زهره ات را مشتری
خوش دلم ‌کز کید مریخ و زحل رست آفتاب
آخر شوال خسرو شد سوار از بهر صید
آسمانش در عنان و آفتابش در رکاب
کز کمین ناگه سه تن جنبید و افکندند زود
تیرهای آتشین زی خسرو مالک رقاب
حفظ یزدانی‌سپر شد وان سه تیرانداز را
چون کمان ره در گلو بست از پی رنج و عذاب
از خطا زین پس‌ نمی‌گویم صواب اولیترست
کان خطای تیر بد خوشتر ز یک عالم صو‌اب
کشت عمر عالمی می‌سوخت زان برق بلا
گر ز ابر رحمت یزدان نمی‌شد فتح باب
پشه زد بازو به پیل و قطره زد پهلو به نیل
آنت رمزی بس عجیب و اینت نقلی بس عجاب
اژدها تا بود حفظ ‌گنج می‌کرد ای عجیب
اژدها دیدی‌که بر تارج‌گنج آرد شتاب
بم شنیدشم شهاب تیرزن بر اهرمن
تیرزن نشنیده بودم اهرمن را بر شهاب
‌بس عقاب جره دیدستم ‌که ‌گیرد زا غ شوم
من ندیدم زاغ ش‌رمی‌کاوکند قصد عقاب
شیرغاب از پردلی آردگرزان را به چنگ
لیک نشنیدم ‌گر از چنگ زن در شیر غاب
درکلاب ار ببر آویزد نباشد بس شگفت
خود شگفت اینست‌ کاندر ببر آویزد کلاب
تا نپنداری‌که تنها یک قران ان شه‌گذشت
صدقران بر اهل یک ‌کشور گذشت از اضطراب
خاصه برگردون عصمت مهد علیاکانزمان
خور ز شرمش زرد شد حتی توارت بالحجاب
درج در سلطنت آن کز سحاب همتش
صدهزاران چشمهٔ تسنیم جوشد از سراب
سایهٔ خورشید اقبالش اگر افتد به ابر
جای‌باران زین سپس‌ن‌*‌ررشد بارد از سحاب
اصل این بلقیس از نسل سلیمان بوده است
قاسم ارزاق نعمت باب او من‌ کل باب
آمد آن بلقیس‌ گر پیش سلیمان ‌کامجو
آمد ابا بلقیس از پشت سلیمان‌ کامیاب
ای‌مهین ‌بانوی‌عالم عیدکن این روز را
کز نصیب عیش هست ‌این عید بس کامل ‌نصاب
عید مولود دوم نه نام این عید سعید
در میان عیدها این عید را کن انتخاب
زانکه پنداری دوم ره زاد شاهشاه و داد
تاز یزدانتث‌ا ز فضل *‌ریتث عمر بی‌حساب
بی‌ستون برپاس تا آب خیمهٔ چمرخ‌کبود
خیمهٔ جاه ترا ازکهکشان بادا طناب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در ستایش شاهزاده ی رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ا‌لله ثراه فرماید
در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است
در جسم منست آنچه به ‌گیسوی تو تاب است
دل بی‌تو بسی تنگتر از سنهٔ چنگ است
جان بی‌تو بسی زارتر از زیر رباب است
بر ما به تکبر نگری این چه غرورست
از ما به تغافل ‌گذری این چه عتاب است
بی ‌موی تو چون موی توام روز سیاهست
بی‌ چشم تو چون چشم توام حال خراب است
گویند که از نار بود مارگریزان
چون‌ است‌ که مار تو به نار تو حجاب است
عمریست‌ که بی‌ نار تو و مار تو ما را
هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است
بختت نه اگر دیدهٔ من بهرچه بیدار
چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است
از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی
آن‌بی‌تو پر از آتش و این بی‌تو پر آب است
مهر من و جور تو و بی‌مهری ‌گردون
این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است
دارای فلک قدر حسن‌شاه‌که‌گردون
با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است
رمحتث‌ن به چه ماند بسه بکس غمژمان تن‌ا
کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است
تیرش به چه ماند به ‌یکی پران شاهین
کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است
با سطوت اوگر همه‌گردنده سپهرشت
با صولت او گر همه پاینده تراب است
ن‌ا خسته شکالیست‌که‌دراز هژبر اس
پربسته‌حمامیست‌که در چنگ عقاب است
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
کت ُملک‌ستان‌از مَلَک‌العرش خطاب‌است
گر مهر نه از غیرت رای تو سقیمست
ور چرخ نه از حسرت‌کاخ تو مصاب است
زرّین ز چه رو آن را همواره عذارست
مشک ز چه رو این را پیوسته ثیاب است
در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست
در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است
هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است
هرجاکه‌کنی روی قلوبست و رقاب است
تیغ‌ تو نهنگ و تن‌بدخواه تو بحرست
تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است
با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست
با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است
گاو زمی از جنبش جیش‌تو ستو هست
شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است
هر عرصه‌ که یکبار برو تاختن آری
تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است
هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی
تا شام ابد جاری ازان چشمه گلاب است
هر پهنه ‌که یک روز درو تیغ بیازی
تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است
بخت تو یکی تازه نهالست‌که طوبی
با نسبت او خردتر از برگ سداب است
بی‌طاعت تو هر چه ‌ثوابست‌ گناهست
با خدمت تو هرچه‌‌گناهست ثواب است
از قهر تو بر زانوی آمال عقال است
از مهر تو برگردن آجال طناب است
شاها به دلم هست یکی راز نهانی
افسون‌که بر چهره‌ام از شرم نقاب است
یک نیمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم
نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است
چیزی ‌که ز مردیم عیانست به مردم
ریشی‌است‌که آن‌نیز به‌خوناب خضاب است
بس نیزه‌ که بر چهره ز پرچم بودش ریش
خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است
بت جوزی هندی‌که ود بر زنخثث‌ن موی
هرک آدمیش خواند از خیل دواب است
آن راکه نه‌همسر نه خ‌رر وخ‌راب فرشه اس
وادم همه‌محتاج خورو همسر و خواب است
هرکاو نکند زن‌کشدش سوی زنانفس
وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است
یزدان به نبی‌گفت و نبی‌گفت در آثار
تزویج نمایید که تزویج ثواب است
دختی است پریچهره‌که تا دیده برویش
مانند پری دیده تنم در تب و تاب است
بی‌جنّت رویش ‌که بود آتش بغداد
چشمم‌همه‌شب تا به‌سحر دجلهٔ‌آب است
گویند جگر گردد از آتش بریان
بی‌آتش رویش جگرم از چه‌کباب است
چون سوی توام روی امید از همه سویست
چون باب توام اصل مراد از همه باب است
در روی زمینم نه به‌غیر از تو مناص است
وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است
مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار
هرجاکه روم‌ سوی توام باز ایاب است
ناکامی من با چو تویی سخت عجیبست
بی‌مهری تو با چو منی سخت‌ عجاب است
برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه
در پنجهٔ من همچو پکی سخت طناب است
چون دیدهٔ وامق همه شب اشک فشانست
چون طرهٔ عذرا همه‌دم در خم و تاب است
گر بوتهٔ اکسیر گران نیست پس از چه
پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است
مانندهٔ خونی ‌که به تندی جهد از رگ
خونی‌جهد ازوی‌که نه‌خون نقرهٔ‌ناب است
دیوانه صفت‌کف به دهان آرد گویی
از مستی شهوت چو یکی خم شراب است
گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست
جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است
مانند غریبی است قوی هیکل و اعور
کز یاد وطن‌گریان برسان سحاب است
گاهی بخمدگاه سر از جیب برآرد
ماناکه دمی شیخ و دمی دیگر شاب است
پستان نه و چون پستان پر شیر سفیدست
عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است
قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست
کاورا دل از اندیشهٔ این‌ کار کباب است
گو قافیه تکرار پذیرد چه توان‌ کرد
مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است
تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست
تا قوت‌شیخی نه به معیار شباب است
رای تو رزین باد بدانگونه‌که شیخ است
بخت تو جوان باد بدانگونه‌که شاب است