عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
بزم پیریکزقد خمگشتهٔ ما چنگ اوست
برق آه ناامیدی شو؟ی آهنگ اوست
دلبهوحشت نهکه چرخ سفلهفرصتدشمن است
روز و شبیکجنبشمژگانچشمتنگ اوست
وادی عجزی به پای بیخودی طیکردهام
کزنفس تا نالهگشتن عرض صد فرسنگ اوست
بیقرار شوق را چون موج نتوان دید سهل
شورشدریایامکانیکشکسترنگ اوست
نسبت خاصیست محو شعلهٔ دیدار را
حیرتی دارمکه گر آیینه گردم ننگ اوست
دل عبث دربند تمکین خون طاقت میخورد
ایخوش آنمینا کهٔاد استقامتسنگ اوست
صافدل هرگز غبار خویش ننماید بهکس
آنچه درآیینهٔ روشن نبینی زنگ اوست
دوری و نزدیکی از زیر و بم ساز دوییست
هجر و وصلی نیست اینجا پردهٔ نیرنگ اوست
عضو عضوم را خیالش مرغ دستآموزکرد
گرکند پرواز رنگم چون حنا در چنگ اوست
نیست جای عشق بیدل مسند فرزانگی
این شهنشاهیستکز داغجنون او رنگ اوست
برق آه ناامیدی شو؟ی آهنگ اوست
دلبهوحشت نهکه چرخ سفلهفرصتدشمن است
روز و شبیکجنبشمژگانچشمتنگ اوست
وادی عجزی به پای بیخودی طیکردهام
کزنفس تا نالهگشتن عرض صد فرسنگ اوست
بیقرار شوق را چون موج نتوان دید سهل
شورشدریایامکانیکشکسترنگ اوست
نسبت خاصیست محو شعلهٔ دیدار را
حیرتی دارمکه گر آیینه گردم ننگ اوست
دل عبث دربند تمکین خون طاقت میخورد
ایخوش آنمینا کهٔاد استقامتسنگ اوست
صافدل هرگز غبار خویش ننماید بهکس
آنچه درآیینهٔ روشن نبینی زنگ اوست
دوری و نزدیکی از زیر و بم ساز دوییست
هجر و وصلی نیست اینجا پردهٔ نیرنگ اوست
عضو عضوم را خیالش مرغ دستآموزکرد
گرکند پرواز رنگم چون حنا در چنگ اوست
نیست جای عشق بیدل مسند فرزانگی
این شهنشاهیستکز داغجنون او رنگ اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
شهید خنده زخمم که تیغ همدم اوست
کباب گلشن داغم که شعله شبنم اوست
شکار ناز غزالیست، ناتوان دل من
که رنگ دهر به فتراک بستهٔ رم اوست
تو را به ملک ملاحت سزد سلیمانی
از آن نگین تبسم که غنچه خاتم اوست
به برق تیغ تو نازمکه در بهار خیال
هزار صبح تجلی مقابل دم اوست
چه ممکن است ززلفت برون تپیدن دل
که حسن هم ز اسیران حلقهٔ خم اوست
ز تنگی دلم اندیشه میتپد در خون
چگونه محشر غم در فضای مبهم اوست
بهار خاک به این رنگ و بو چه امکان است
نفس در آینهٔ ما هوای عالم اوست
شهید تیغ که زین وادی خراب گذشت
که شام و صبح هجوم غبار ماتم اوست
هوای الفت بیگانه مشربی داریم
قرار ما طلب او، نشاط ما غم اوست
بهشت خرمی ماست مجمع امکان
ولی چه سود که شخص مروت آدم اوست
به چشم کم منگر بیدل ستمزده را
که آبروی محبت به دیدهٔ نم اوست
کباب گلشن داغم که شعله شبنم اوست
شکار ناز غزالیست، ناتوان دل من
که رنگ دهر به فتراک بستهٔ رم اوست
تو را به ملک ملاحت سزد سلیمانی
از آن نگین تبسم که غنچه خاتم اوست
به برق تیغ تو نازمکه در بهار خیال
هزار صبح تجلی مقابل دم اوست
چه ممکن است ززلفت برون تپیدن دل
که حسن هم ز اسیران حلقهٔ خم اوست
ز تنگی دلم اندیشه میتپد در خون
چگونه محشر غم در فضای مبهم اوست
بهار خاک به این رنگ و بو چه امکان است
نفس در آینهٔ ما هوای عالم اوست
شهید تیغ که زین وادی خراب گذشت
که شام و صبح هجوم غبار ماتم اوست
هوای الفت بیگانه مشربی داریم
قرار ما طلب او، نشاط ما غم اوست
بهشت خرمی ماست مجمع امکان
ولی چه سود که شخص مروت آدم اوست
به چشم کم منگر بیدل ستمزده را
که آبروی محبت به دیدهٔ نم اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
عالم طلسم وحشت چشم سیاه اوست
تا ذرهای که میرمد از خود نگاه اوست
ماییم و پاسبانی خلوتسرای چشم
بیرون رو، ای نگاه! که این خوابگاه اوست
شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست
آزاده بیدلیکه همان اشک آه اوست
بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود
تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست
از آه و ناله، دل به غلط پی نمیبرد
زین دشت هرچهگرد برآرد سپاه اوست
حیرت نگاه شوکت نومیدی خودم
کاین هفتعرصه، یک کف بیدستگاه اوست
در وادیی که حسرت ما، آب میخورد
موج نگاه تشنه، هجوم گیاه اوست
با محرمان عجز، حوادث چه میکند
سرهای جیب الفت ما در پناه اوست
تهجرعهٔ شراب غروری است عجز ما
رنگ شکسته سایهٔ طرف کلاه اوست
دلدار تا تو رفتهای از خود رسیده است
بیدلگذشتنی که همین شاهراه اوست
تا ذرهای که میرمد از خود نگاه اوست
ماییم و پاسبانی خلوتسرای چشم
بیرون رو، ای نگاه! که این خوابگاه اوست
شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست
آزاده بیدلیکه همان اشک آه اوست
بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود
تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست
از آه و ناله، دل به غلط پی نمیبرد
زین دشت هرچهگرد برآرد سپاه اوست
حیرت نگاه شوکت نومیدی خودم
کاین هفتعرصه، یک کف بیدستگاه اوست
در وادیی که حسرت ما، آب میخورد
موج نگاه تشنه، هجوم گیاه اوست
با محرمان عجز، حوادث چه میکند
سرهای جیب الفت ما در پناه اوست
تهجرعهٔ شراب غروری است عجز ما
رنگ شکسته سایهٔ طرف کلاه اوست
دلدار تا تو رفتهای از خود رسیده است
بیدلگذشتنی که همین شاهراه اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
کو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست
هرجا مژه بلندکنی بارگاه اوست
دل را برون زخود همه یکگام رفتنیست
گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست
اقبال خاکسار محبت ز بس رساست
گرد شکسته نیز درتن رهکلاه اوست
ای بیخبر ز صافدلان احتراز چیست
زنگیست آنکه آینه روز سیاه اوست
تا راه عافیت سپری، مشق عجزکن
آتش همان شکستن رنگش پناه اوست
از ریشهکاریِ دل وحشت ثمر مپرس
هرجا، ز خود برآمدهای هست، آه اوست
زان دمکه مه به نسبت رویت مقابل است
باریکی هلال لب عذرخواه اوست
مشکلکه دل شکیبد از آیینهداریش
خورشید هم ز هالهپرستان ماه اوست
حسرت شهیدیام به هوس داغ کرده است
در خاک و خون سری که ندارم به راه اوست
امشب عیار حسرت بیدل گرفتهایم
هر اشک بوتهای زگداز نگاه اوست
هرجا مژه بلندکنی بارگاه اوست
دل را برون زخود همه یکگام رفتنیست
گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست
اقبال خاکسار محبت ز بس رساست
گرد شکسته نیز درتن رهکلاه اوست
ای بیخبر ز صافدلان احتراز چیست
زنگیست آنکه آینه روز سیاه اوست
تا راه عافیت سپری، مشق عجزکن
آتش همان شکستن رنگش پناه اوست
از ریشهکاریِ دل وحشت ثمر مپرس
هرجا، ز خود برآمدهای هست، آه اوست
زان دمکه مه به نسبت رویت مقابل است
باریکی هلال لب عذرخواه اوست
مشکلکه دل شکیبد از آیینهداریش
خورشید هم ز هالهپرستان ماه اوست
حسرت شهیدیام به هوس داغ کرده است
در خاک و خون سری که ندارم به راه اوست
امشب عیار حسرت بیدل گرفتهایم
هر اشک بوتهای زگداز نگاه اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
بسکه دارم غنچهٔ شوق توپنهان زیرپوست
رنگ خونم نیست بیچاکگریبان زیرپوست
در جگر هر قطرهٔ خونم شرار دیگر است
کردهام از شعلهٔ شوقت چراغان زیر پوست
میروم چون آبله مژگان خاری ترکنم
در رهت تا چند دزدم چشمگریان زیر پوست
در هوای نشتر مژگان خوابآلودهای
موجخونم شد رگ خواب پریشان زیرپوست
عاشقان در حسرت دیدار سامان کردهاند
پردهٔچشمیکه دارد شور توفان زیر پوست
از لب خاموش نتوان شد حریف راز عشق
چند دارد این حباب پوچ عمان زیر پوست
شمع راکی پردهٔ فانوس حایل میشود
مغزگرم ماست از شوخی نمایان زیر پوست
چون حباب ازپیکرحیرت سرشت ما مپرس
نقشما یکپرده عریاناست پنهان زیر پوست
از تماشای دل صد پارهام غافل مباش
برگ برگ این چمن دردگلستان زیرپوست
تا مرا در عالم صورت مقید کردهاند
زندگی درکسوتنبض است نالان زیر پوست
فخر و ننگی میفروشد ظاهر ما ورنه نیست
غیر مشتخون چهانسان و چهحیوانزیر پوست
عیب ما بیپرده است ازکسوت افلاس ما
نیست پنهان استخوان ناتوانان زیر پوست
ایمن از حرف لباس خلق نتوان زیستن
بیشتر خونهایفاسد راستجولانزیر پوست
خرقه بر اهل حسد آیینهٔ رسواییست
کی تواندگشت بیدل مار پنهان زیر پوست
رنگ خونم نیست بیچاکگریبان زیرپوست
در جگر هر قطرهٔ خونم شرار دیگر است
کردهام از شعلهٔ شوقت چراغان زیر پوست
میروم چون آبله مژگان خاری ترکنم
در رهت تا چند دزدم چشمگریان زیر پوست
در هوای نشتر مژگان خوابآلودهای
موجخونم شد رگ خواب پریشان زیرپوست
عاشقان در حسرت دیدار سامان کردهاند
پردهٔچشمیکه دارد شور توفان زیر پوست
از لب خاموش نتوان شد حریف راز عشق
چند دارد این حباب پوچ عمان زیر پوست
شمع راکی پردهٔ فانوس حایل میشود
مغزگرم ماست از شوخی نمایان زیر پوست
چون حباب ازپیکرحیرت سرشت ما مپرس
نقشما یکپرده عریاناست پنهان زیر پوست
از تماشای دل صد پارهام غافل مباش
برگ برگ این چمن دردگلستان زیرپوست
تا مرا در عالم صورت مقید کردهاند
زندگی درکسوتنبض است نالان زیر پوست
فخر و ننگی میفروشد ظاهر ما ورنه نیست
غیر مشتخون چهانسان و چهحیوانزیر پوست
عیب ما بیپرده است ازکسوت افلاس ما
نیست پنهان استخوان ناتوانان زیر پوست
ایمن از حرف لباس خلق نتوان زیستن
بیشتر خونهایفاسد راستجولانزیر پوست
خرقه بر اهل حسد آیینهٔ رسواییست
کی تواندگشت بیدل مار پنهان زیر پوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
بهدست و تیغکسی خون من حنابستهست
به حیرتمکه عجب تهمت بجا بستهست
ز جیب ناز خطش سر برون نمیآرد
ز بسکه عهد به خلوتگه حیا بستهست
زه قبای بتی غنچهکرد دلها را
که حسنش ازرگگل بند بر قبا بستهست
غبار من همه تن بال حسرت است اما
ادب همان ره پرواز مدعا بستهست
به وادی طلبت نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را بهما بستهست
امیدهاست که جز سجدهام نفرماید
کسیکه خاصیت عجز برگیا بستهست
تن از بساط حریرم چهگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوریا بستهست
نگاه حسرتم و نیست تاب پروازم
که حیرت از مژهام بال بر قفابستهست
گداخت حیرت نقاش رنگ تصویرم
کهنقش هستی من بینفس چرا بستهست
مگربه آتش دل التجا برم چوسپند
که بیزبانم وکارم به ناله وابستهست
چو شمع تا به فنا هیچجا نیاسایم
مرا سریستکه احرام نقش پا بستهست
مگر ز زلف تو دارد طریق بست وگشاد
گه بیدل اینهمهمضمون دلگشا بستهست
به حیرتمکه عجب تهمت بجا بستهست
ز جیب ناز خطش سر برون نمیآرد
ز بسکه عهد به خلوتگه حیا بستهست
زه قبای بتی غنچهکرد دلها را
که حسنش ازرگگل بند بر قبا بستهست
غبار من همه تن بال حسرت است اما
ادب همان ره پرواز مدعا بستهست
به وادی طلبت نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را بهما بستهست
امیدهاست که جز سجدهام نفرماید
کسیکه خاصیت عجز برگیا بستهست
تن از بساط حریرم چهگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوریا بستهست
نگاه حسرتم و نیست تاب پروازم
که حیرت از مژهام بال بر قفابستهست
گداخت حیرت نقاش رنگ تصویرم
کهنقش هستی من بینفس چرا بستهست
مگربه آتش دل التجا برم چوسپند
که بیزبانم وکارم به ناله وابستهست
چو شمع تا به فنا هیچجا نیاسایم
مرا سریستکه احرام نقش پا بستهست
مگر ز زلف تو دارد طریق بست وگشاد
گه بیدل اینهمهمضمون دلگشا بستهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
ادب اظهارم و با وصل توامکاری هست
عرض آغوش ندارم دل افگاریهست
نرود سلسلهٔ بندگی ازگردن ما
سبحهگر خاک شود رشتهٔ زناری هست
با همهکلفت دوری به همین خرسندیم
که در آیینهٔ ماحسرت دیداری هست
پیکرخاکی ما را به ره سیل فنا
یاد ویرانی از آن نیستکه معماری هست
دهر، وهم است سر هوش سلامت باشد
عکسکم نیستگراز آینه آثاری هست
ذرهٔ ما به چه امید زند بال نشاط
سرخورشید هم امروزبه دیواری هست
ای دل از مهر رخ دوست چراغی بهکف آر
کزخم زلف به راه تو شب تاری هست
اشکگل شکند از جنبش مژگان ترم
غنچهام درگرو سرزنش خاری هست
زندگی خرمن ما را چهکم ازبرق فناست
رنگگل هم به چمن آتش همواری هست
جای پرواز ز خود رفته فغانی داریم
بال اگر نیست ندامتزده منقاری هست
عالم از شوخی عشق اینهمه توفان دارد
هرکجا معرکهای هست جگرداری هست
ازکمربستن آن شوخ یقین شد بیدل
کاینگره دادن او را به میان تاری هست
عرض آغوش ندارم دل افگاریهست
نرود سلسلهٔ بندگی ازگردن ما
سبحهگر خاک شود رشتهٔ زناری هست
با همهکلفت دوری به همین خرسندیم
که در آیینهٔ ماحسرت دیداری هست
پیکرخاکی ما را به ره سیل فنا
یاد ویرانی از آن نیستکه معماری هست
دهر، وهم است سر هوش سلامت باشد
عکسکم نیستگراز آینه آثاری هست
ذرهٔ ما به چه امید زند بال نشاط
سرخورشید هم امروزبه دیواری هست
ای دل از مهر رخ دوست چراغی بهکف آر
کزخم زلف به راه تو شب تاری هست
اشکگل شکند از جنبش مژگان ترم
غنچهام درگرو سرزنش خاری هست
زندگی خرمن ما را چهکم ازبرق فناست
رنگگل هم به چمن آتش همواری هست
جای پرواز ز خود رفته فغانی داریم
بال اگر نیست ندامتزده منقاری هست
عالم از شوخی عشق اینهمه توفان دارد
هرکجا معرکهای هست جگرداری هست
ازکمربستن آن شوخ یقین شد بیدل
کاینگره دادن او را به میان تاری هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
بیتوام جای نگه جنبش مژگانی هست
یعنی از ساز طرب دود چراغانی هست
کشتهٔ ناز توام بسمل انداز توام
گرهمه خاک شوم خاک مرا جانی هست
عجز پرواز ز سعی طلبم مانع نیست
بال اگر سوخت نفس شوق پرافشانی هست
زندگی بیالمی نیست بهار طربش
زخم تا خندهفروش است نمکدانی هست
تا بهکی زیر فلک داغ طفیلی بودن
نبری رنج در آن خانهکه مهمانی هست
محوگشتن دو جهان آینه در بر دارد
جلوه کم نیست اگر دیدهٔحیرانیهست
غنچهٔ این چمنی، کلفت دلتنگی چند
ای چمن محوگلت سیرگریبانی هست
نخل پرواز شکوفهست امید ثمرش
نعمت آمادهکن ریزش دندانی هست
عذر بیدردی ما خجلت ما خواهد خواست
اشک اگر نیست عرق هم نم مژگانی هست
جرأتیکوکه به رویت مژهای بازکنم
چشم قربانی و نظارهٔ پنهانی هست
زین چمن خون شهیدکه قیامت انگیخت
که به هرگل اثر دستی و دامانی هست
گرتأمل قفس بیضهٔ طاووس شود
در شبستان عدم نیز چراغانی هست
نشوی منکر سامان جنونم بیدل
که اگر هیچ ندارم دل ویرانی هست
یعنی از ساز طرب دود چراغانی هست
کشتهٔ ناز توام بسمل انداز توام
گرهمه خاک شوم خاک مرا جانی هست
عجز پرواز ز سعی طلبم مانع نیست
بال اگر سوخت نفس شوق پرافشانی هست
زندگی بیالمی نیست بهار طربش
زخم تا خندهفروش است نمکدانی هست
تا بهکی زیر فلک داغ طفیلی بودن
نبری رنج در آن خانهکه مهمانی هست
محوگشتن دو جهان آینه در بر دارد
جلوه کم نیست اگر دیدهٔحیرانیهست
غنچهٔ این چمنی، کلفت دلتنگی چند
ای چمن محوگلت سیرگریبانی هست
نخل پرواز شکوفهست امید ثمرش
نعمت آمادهکن ریزش دندانی هست
عذر بیدردی ما خجلت ما خواهد خواست
اشک اگر نیست عرق هم نم مژگانی هست
جرأتیکوکه به رویت مژهای بازکنم
چشم قربانی و نظارهٔ پنهانی هست
زین چمن خون شهیدکه قیامت انگیخت
که به هرگل اثر دستی و دامانی هست
گرتأمل قفس بیضهٔ طاووس شود
در شبستان عدم نیز چراغانی هست
نشوی منکر سامان جنونم بیدل
که اگر هیچ ندارم دل ویرانی هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
غنچه در فکر دهانت گوشهگیر خستهایست
گوهر ازسودای لعلت سر به دامن بستهایست
نسبت خاصیست اهل عشق را با جور حسن
زخم ما و تیغ نازت ابروی پیوستهایست
چرب و نرمی درکلام عاشقان پروردهاند
نغمهٔ منقار مرغان تو مغز پستهایست
سرکشان از قید دام خاکساری فارغند
از کمان طوق قمری سرو تیر جستهای ست
نخلبند گلشنم یارب خیال رویکیست
هر نگهامشب بهچشممرشتهٔ گلدستهایست
بحر موزونی ز طبعم باز توفان میکند
هر نفس بر لب چو موجم مصرع برجستهای است
بوی گل را التفات غنچه زندان است و بس
خون خورد در گوشه گیری هر کجا وابستهایست
بسکه وحشت محمل عیش بهاران میکشد
رنگ هم چون بو غبار بر زمین ننشستهایست
بیبلایی نیست از هرجا تراود بوی درد
در نقاب پردهء این سازها دلخستهایست
ماجرای دل به اظهار دگر محتاج نیست
گوش اگر باشد نفس هم نالهٔ آهستهایست
دردمندی لازم دست تهی افتاده است
شیشه تا خالی نمیگردد دل نشکستهایست
بسکه بیدل کلفتاندود است گلزار جهان
بوی گل در دیدهام دود ز آتش جستهایست
گوهر ازسودای لعلت سر به دامن بستهایست
نسبت خاصیست اهل عشق را با جور حسن
زخم ما و تیغ نازت ابروی پیوستهایست
چرب و نرمی درکلام عاشقان پروردهاند
نغمهٔ منقار مرغان تو مغز پستهایست
سرکشان از قید دام خاکساری فارغند
از کمان طوق قمری سرو تیر جستهای ست
نخلبند گلشنم یارب خیال رویکیست
هر نگهامشب بهچشممرشتهٔ گلدستهایست
بحر موزونی ز طبعم باز توفان میکند
هر نفس بر لب چو موجم مصرع برجستهای است
بوی گل را التفات غنچه زندان است و بس
خون خورد در گوشه گیری هر کجا وابستهایست
بسکه وحشت محمل عیش بهاران میکشد
رنگ هم چون بو غبار بر زمین ننشستهایست
بیبلایی نیست از هرجا تراود بوی درد
در نقاب پردهء این سازها دلخستهایست
ماجرای دل به اظهار دگر محتاج نیست
گوش اگر باشد نفس هم نالهٔ آهستهایست
دردمندی لازم دست تهی افتاده است
شیشه تا خالی نمیگردد دل نشکستهایست
بسکه بیدل کلفتاندود است گلزار جهان
بوی گل در دیدهام دود ز آتش جستهایست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
حیرت دمیدهام گل داغم بهانهایست
طاووس جلوهزار تو آیینه خانهایست
غفلت نوای حسرت دیدار نیستم
در پردهٔ چکیدن اشکم ترانهایست
درد سر تکلف مشاطه بر طرف
موی میان ترک مرا بهله شانهایست
حسرتکمین وعدهٔ وصلیست حیرتم
چشم به هم نیامدهگوش فسانهایست
ضبط نفس نوید دل جمع میدهد
گر فالکوتهی زند این ریشه دانهایست
زینبحر تاگهر نشوی نیست رستنت
هر قطره را به خویش رسیدنکرانهایست
مخصوص نیستکعبه به تعظیم اعتبار
هرجا سری بهسجده رسید آستانهایست
آنجا که زه کنندکمانهای امتیاز
منظور این و آن نشدن هم نشانهایست
دریاد عمر رفته دلی شاد میکنم
رنگ پریده را به خیال آشیانهایست
بیدل ز برق وحشت آزادیام مپرس
این شعله را برآمدن از خود زبانهایست
طاووس جلوهزار تو آیینه خانهایست
غفلت نوای حسرت دیدار نیستم
در پردهٔ چکیدن اشکم ترانهایست
درد سر تکلف مشاطه بر طرف
موی میان ترک مرا بهله شانهایست
حسرتکمین وعدهٔ وصلیست حیرتم
چشم به هم نیامدهگوش فسانهایست
ضبط نفس نوید دل جمع میدهد
گر فالکوتهی زند این ریشه دانهایست
زینبحر تاگهر نشوی نیست رستنت
هر قطره را به خویش رسیدنکرانهایست
مخصوص نیستکعبه به تعظیم اعتبار
هرجا سری بهسجده رسید آستانهایست
آنجا که زه کنندکمانهای امتیاز
منظور این و آن نشدن هم نشانهایست
دریاد عمر رفته دلی شاد میکنم
رنگ پریده را به خیال آشیانهایست
بیدل ز برق وحشت آزادیام مپرس
این شعله را برآمدن از خود زبانهایست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
به محفلیکه دل آیینهٔ رضاطلبیست
نفس درازی اظهار پای بیادبیست
خروش العطش ما نتیجهٔ طلب است
وگرنه وادی الفت سراب تشنه لبیست
میی ز خم نکشیدیم عذر حوصله چند
تنک شرابی ما جرم شیشهٔ حلبیست
کسیکه بخت سیه سایه برسرش افکند
اگر به صبح زند غوطه آه نیم شبیست
اسیربخت سیه پیکریکه من دارم
به هرصفتکه دهم عرضه آه نیم شبیست
به عالمیکه نگاه تو نشئه توفان است
زخویش رفتن ما موج بادهٔ عنبیست
خیال محمل تهمت به دوش سرمه مبند
رم غزال تو وحشت غبار بیسببیست
دلت مقابل و آنگاه عرض یکتایی
ثبوت وحدت آیینه خانه بوالعجبیست
عروج وهم ازین بیشتر چه میباشد
که مردهایم و نفس غرهٔ سحر لقبیست
نهای حریف مذلت دل از هوس پرداز
که آبروعرق شرم آرزوطلبیست
دلیل جوش هوسهاست الفت دنیا
عجوز اگر خوشت آید ز علتعزبیست
به درس دل عجمی دانشم چه چارهکنم
که مدعا ز نفس تا بیان شود عربیست
ز دور باش غرورتغافلش بیدل
من و دلیکه امیدش خروش زیرلبیست
نفس درازی اظهار پای بیادبیست
خروش العطش ما نتیجهٔ طلب است
وگرنه وادی الفت سراب تشنه لبیست
میی ز خم نکشیدیم عذر حوصله چند
تنک شرابی ما جرم شیشهٔ حلبیست
کسیکه بخت سیه سایه برسرش افکند
اگر به صبح زند غوطه آه نیم شبیست
اسیربخت سیه پیکریکه من دارم
به هرصفتکه دهم عرضه آه نیم شبیست
به عالمیکه نگاه تو نشئه توفان است
زخویش رفتن ما موج بادهٔ عنبیست
خیال محمل تهمت به دوش سرمه مبند
رم غزال تو وحشت غبار بیسببیست
دلت مقابل و آنگاه عرض یکتایی
ثبوت وحدت آیینه خانه بوالعجبیست
عروج وهم ازین بیشتر چه میباشد
که مردهایم و نفس غرهٔ سحر لقبیست
نهای حریف مذلت دل از هوس پرداز
که آبروعرق شرم آرزوطلبیست
دلیل جوش هوسهاست الفت دنیا
عجوز اگر خوشت آید ز علتعزبیست
به درس دل عجمی دانشم چه چارهکنم
که مدعا ز نفس تا بیان شود عربیست
ز دور باش غرورتغافلش بیدل
من و دلیکه امیدش خروش زیرلبیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
سرو بهار جلوه قد دلستان کیست
پیغام فتنه، برق نگاه نهان کیست
نگذشتهست اگر ز دلم لشکر غمت
داغ جگر، نشان پی کاروان کیست
اندیشهها به حسرت تحقیق آب شد
یارب سخن نزاکت موی میان کیست
از تیشه برد سعی نفسگوی جانکنی
این بیستون اثر دل نامهربانکیست
عمری به پیچ و تاب سیهروزیام گذشت
بختم غبار طرهٔ عنبر فشان کیست
سرگرم خوشخرامی ناز است ناوکت
این مغز فتنه، کوچهرو استخوان کیست
فریاد ما به چشم سیاهت نمیرسد
باب دکان سرمهفروشان، فغان کیست
بگذارتا به عجز؟؟ بنالیم وخون شویم
جرأتفروش عرض محبت، زبان کیست
در هر کجا ز مشت خس ما نشان دهند
آتش زن و بسوز، مپرس آشیان کیست
صندلفروش ناصیهٔ عزتم چو صبح
گرد به باد رفتهام از آستان کیست
بیدل اگر نه طبع تو مشاطگی کند
آیینهدار شاهد معنی بیان کیست
پیغام فتنه، برق نگاه نهان کیست
نگذشتهست اگر ز دلم لشکر غمت
داغ جگر، نشان پی کاروان کیست
اندیشهها به حسرت تحقیق آب شد
یارب سخن نزاکت موی میان کیست
از تیشه برد سعی نفسگوی جانکنی
این بیستون اثر دل نامهربانکیست
عمری به پیچ و تاب سیهروزیام گذشت
بختم غبار طرهٔ عنبر فشان کیست
سرگرم خوشخرامی ناز است ناوکت
این مغز فتنه، کوچهرو استخوان کیست
فریاد ما به چشم سیاهت نمیرسد
باب دکان سرمهفروشان، فغان کیست
بگذارتا به عجز؟؟ بنالیم وخون شویم
جرأتفروش عرض محبت، زبان کیست
در هر کجا ز مشت خس ما نشان دهند
آتش زن و بسوز، مپرس آشیان کیست
صندلفروش ناصیهٔ عزتم چو صبح
گرد به باد رفتهام از آستان کیست
بیدل اگر نه طبع تو مشاطگی کند
آیینهدار شاهد معنی بیان کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
موج جنون میزند، اشک پریشان کیست
ناله به دل میخلد بسمل مژگان کیست
پای روان وداع، راه به کوی که برد
دست به دل بستهام، محرم دامان کیست
یاد خرام توام، میبرد از خویشتن
قامت برجستهات، مصرع دیوان کیست
دیدهگر از جلوهات میکدهٔ نار نیست
اشک چکیدن خرام لغزش مستان کیست
سرمه ز خاکم برد چشم غزالان ناز
بخت سیه بر سرم سایهٔ مژگان کیست
لخت دلی در نظر این همه چاک جگر
حیرتم آیینهگر شانه گریبان کیست
قطرهٔ ما چون حباب، سینهٔ دریا شکافت
همت پرواز ما خندهٔ توفان کیست
گرنه تپشهای دل فال جنون میزند
شعله نقاب اینقدر نالهٔ عریان کیست
رشتهٔ امواج را، عقده نگردد حباب
آبله در راه شوق مانع جولان کیست
غیر محبت دگر دین چه و آیین کدام
امت پروانه باش سوختن ایمان کیست
بیدل ازین مایده دست هوس شستهایم
پهلوی دل خورده را آرزوی نان کیست
ناله به دل میخلد بسمل مژگان کیست
پای روان وداع، راه به کوی که برد
دست به دل بستهام، محرم دامان کیست
یاد خرام توام، میبرد از خویشتن
قامت برجستهات، مصرع دیوان کیست
دیدهگر از جلوهات میکدهٔ نار نیست
اشک چکیدن خرام لغزش مستان کیست
سرمه ز خاکم برد چشم غزالان ناز
بخت سیه بر سرم سایهٔ مژگان کیست
لخت دلی در نظر این همه چاک جگر
حیرتم آیینهگر شانه گریبان کیست
قطرهٔ ما چون حباب، سینهٔ دریا شکافت
همت پرواز ما خندهٔ توفان کیست
گرنه تپشهای دل فال جنون میزند
شعله نقاب اینقدر نالهٔ عریان کیست
رشتهٔ امواج را، عقده نگردد حباب
آبله در راه شوق مانع جولان کیست
غیر محبت دگر دین چه و آیین کدام
امت پروانه باش سوختن ایمان کیست
بیدل ازین مایده دست هوس شستهایم
پهلوی دل خورده را آرزوی نان کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
وحشی صحرای حسن نرگس فتان کیست
موجهٔ دریای ناز ابروی جانانکیست
سایه زلف که شد سرمهکش چشم شام
خنده فیض سحر چاک گریبان کیست
حسن بتان اینقدر نیست فریب نظر
گر نه تویی جلوهگر آینه حیران کیست
صدگل عیشم به دل خنده زد از شوق زخم
تکمه جیب امید غنچهٔ پپکان کیست
آتش دل شد بلند از کف خاکسترم
باد مسیحای شوق جنبش دامان کیست؟
رنگ بهار خیال میچکد از دیدهام
اینگل حیرت نگاه شبنم بستان کیست
ناز به خون می تپد در صف مژگان یار
بر در این میکده حلقهٔ مستان کیست
سبحه دل را نشد رشته جمعیتی
درتک و پوی خیال ریگ بیابان کیست
دل ز پیاش رفت و من میروم از خویشتن
عیب جنونم مکن ناله به فرمانکیست
از مژه تا دامنم مشق ز خود رفتنیست
اشک جنون تاز من طفل دبستان کیست
بیدل اگر لعل او نیست تبسمفروش
شبنم گلهای زخم گرد نمکدان کیست
موجهٔ دریای ناز ابروی جانانکیست
سایه زلف که شد سرمهکش چشم شام
خنده فیض سحر چاک گریبان کیست
حسن بتان اینقدر نیست فریب نظر
گر نه تویی جلوهگر آینه حیران کیست
صدگل عیشم به دل خنده زد از شوق زخم
تکمه جیب امید غنچهٔ پپکان کیست
آتش دل شد بلند از کف خاکسترم
باد مسیحای شوق جنبش دامان کیست؟
رنگ بهار خیال میچکد از دیدهام
اینگل حیرت نگاه شبنم بستان کیست
ناز به خون می تپد در صف مژگان یار
بر در این میکده حلقهٔ مستان کیست
سبحه دل را نشد رشته جمعیتی
درتک و پوی خیال ریگ بیابان کیست
دل ز پیاش رفت و من میروم از خویشتن
عیب جنونم مکن ناله به فرمانکیست
از مژه تا دامنم مشق ز خود رفتنیست
اشک جنون تاز من طفل دبستان کیست
بیدل اگر لعل او نیست تبسمفروش
شبنم گلهای زخم گرد نمکدان کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
دل گرم من آتشخانهٔکیست
نگاه حسرتم پروانهٔ کیست
خط جام است امشب رهزن هوش
خیال نرگس مستانهٔ کیست
هزار آیینه روز خویش شب کرد
صفا مهتاب فرش خانهٔکیست
امل در مزرع ما ره ندارد
فسون ریشه، دام و دانهٔ کیست
اگر تیغت ندارد میپرستی
لب زخم خط پیمانهٔکیست
ز چاک دل نواها میتراود
که میفهمد زبان شانهٔکیست
نیرزیدم به تعمیر خیالی
غبارم یارب از فبرانهٔ کیست
رک گا نالهٔ زنجیر درد
چمن جولانگه دیوانهٔ کیست
سپند آهی کشید و چشم پوشید
بهاین تکلیف خواب افسانهٔ کیست
شرارم ناز خواهد کرد خرمن
برون از ریشه جستن دانهٔ کیست
به ذوق بیخودی مردیم بیدل
شکسترنگ، صورتخانهٔ کیست
نگاه حسرتم پروانهٔ کیست
خط جام است امشب رهزن هوش
خیال نرگس مستانهٔ کیست
هزار آیینه روز خویش شب کرد
صفا مهتاب فرش خانهٔکیست
امل در مزرع ما ره ندارد
فسون ریشه، دام و دانهٔ کیست
اگر تیغت ندارد میپرستی
لب زخم خط پیمانهٔکیست
ز چاک دل نواها میتراود
که میفهمد زبان شانهٔکیست
نیرزیدم به تعمیر خیالی
غبارم یارب از فبرانهٔ کیست
رک گا نالهٔ زنجیر درد
چمن جولانگه دیوانهٔ کیست
سپند آهی کشید و چشم پوشید
بهاین تکلیف خواب افسانهٔ کیست
شرارم ناز خواهد کرد خرمن
برون از ریشه جستن دانهٔ کیست
به ذوق بیخودی مردیم بیدل
شکسترنگ، صورتخانهٔ کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
سرشکم نسخهٔ دیوانهٔ کیست
جگر آیینهدار شانهٔ کیست
جنون میجوشد از طرز کلامم
زبانم لغزش مستانهٔ کیست
دلم گر نیست فانوس خیالت
نفس بال و پر پروانهٔ کیست
ز خود رفتم ولی بویی نبردم
که رنگم گردش پیمانهٔ کیست
خموشی ناله میگردد مپرسید
که آن ناآشنا بیگانهٔ کیست
ندارد مزرع امکان دمیدن
تبسم آبیار دانهٔ کیست
نیاوردیم مژگانی فراهم
نمکپاش جگر افسانهٔ کیست
شعورم رنگ گرداند از که پرسم
ز خود رفتن ره کاشانهٔ کیست
گداز دل که سیل خانمانهاست
عرق پروردهٔ دیوانهٔ کیست
دل عاشق به استغنا نیرزد
خموشی وصع گستاخانهٔ کیست
به پیری هم نفهمیدیم افسوس
که دنیا بازی طفلانهٔ کیست
به دیر و کعبه کارت چیست بیدل
اگر فهمیده ای دل حانهٔ کیست
جگر آیینهدار شانهٔ کیست
جنون میجوشد از طرز کلامم
زبانم لغزش مستانهٔ کیست
دلم گر نیست فانوس خیالت
نفس بال و پر پروانهٔ کیست
ز خود رفتم ولی بویی نبردم
که رنگم گردش پیمانهٔ کیست
خموشی ناله میگردد مپرسید
که آن ناآشنا بیگانهٔ کیست
ندارد مزرع امکان دمیدن
تبسم آبیار دانهٔ کیست
نیاوردیم مژگانی فراهم
نمکپاش جگر افسانهٔ کیست
شعورم رنگ گرداند از که پرسم
ز خود رفتن ره کاشانهٔ کیست
گداز دل که سیل خانمانهاست
عرق پروردهٔ دیوانهٔ کیست
دل عاشق به استغنا نیرزد
خموشی وصع گستاخانهٔ کیست
به پیری هم نفهمیدیم افسوس
که دنیا بازی طفلانهٔ کیست
به دیر و کعبه کارت چیست بیدل
اگر فهمیده ای دل حانهٔ کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
جزخوندل زنقد سلامت به دست نیست
خط امان شیشه به غیر از شکست نیست
آرام عاشق آینهپردازی فناست
مانند شعلهایکه زپا تا نشست نیست
خلقی به وهم خویش پرافشان وحشت است
لیک آنقدر رمیکهکس از خویش رست نیست
بنیاد عجز ریختهٔ رنگ سرکشیست
در طرهایکه تاب ندارد شکست نیست
ماییم و سرنگونی ازپا فتادگی
در وادییکه نقش قدم نیز پست نیست
جمعیت حواس در آغوش بیخودیست
ازهوش بهره نیستکسی راکه مست نیست
دیوانگان اسیر خم و پیچ وحشتند
قلاب ماهیان توموج است شست نیست
دل صید شوق و دیده اسیر خیال توست
ویرانهکشوریکه به این بند و بست نیست
عالم فریب دیدهٔ عاشق نمیشود
آیینهٔ خیال تو صورتپرست نیست
آسودگی چگونه شود فرش عافیت
پای مراکه آبله هم زیردست نیست
بیدل بساط وهم به خود چیدهام چو صبح
ورنه زجنسهستی منهرچههستنیست
خط امان شیشه به غیر از شکست نیست
آرام عاشق آینهپردازی فناست
مانند شعلهایکه زپا تا نشست نیست
خلقی به وهم خویش پرافشان وحشت است
لیک آنقدر رمیکهکس از خویش رست نیست
بنیاد عجز ریختهٔ رنگ سرکشیست
در طرهایکه تاب ندارد شکست نیست
ماییم و سرنگونی ازپا فتادگی
در وادییکه نقش قدم نیز پست نیست
جمعیت حواس در آغوش بیخودیست
ازهوش بهره نیستکسی راکه مست نیست
دیوانگان اسیر خم و پیچ وحشتند
قلاب ماهیان توموج است شست نیست
دل صید شوق و دیده اسیر خیال توست
ویرانهکشوریکه به این بند و بست نیست
عالم فریب دیدهٔ عاشق نمیشود
آیینهٔ خیال تو صورتپرست نیست
آسودگی چگونه شود فرش عافیت
پای مراکه آبله هم زیردست نیست
بیدل بساط وهم به خود چیدهام چو صبح
ورنه زجنسهستی منهرچههستنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
بر تپیدنهای دل هم دیدهای واکردنیست
رقص بسمل عالمی دارد تماشاکردنیست
یا به خود آتش توان زد یا دلی بایدگداخت
گر دماغ عشق باشد اینقدرهاکردنیست
از ورقگردانی شام و سحر غافل مباش
زیرگردون آئچه امروز است فرداکردنیست
هرکف خاکی به جوش صدگدازآماده است
یک قلم اجزای این میخانه صهباکردنیست
خاکما خونگشت و خونها آبگردید وهنوز
عشقمیداندکه بیرویتچه با ماکردنیست
حشر آرامی دگر دارد غبار بیخودی
یک قیامت از شکست رنگ برپاکردنیست
بینشانی میزند موج از طلسمکاینات
گر همه رنگ استهم پرواز عنقاکردنیست
حیرتی دادم خبر از پردهٔ زنگار جسم
شاید این آیینه دل باشد مصفاکردنیست
مشرب درد تو دارم سیر عالمکردهام
گر همهٔکقطرهٔخوناست دلجا کردنیست
اضطرابم درگره دارد کف خاکستری
چون سپند از نالهٔ من سرمه انشاکردنیست
قامت خمگشته میگویند آغوش فناست
ناخنیگلکردهام این عقده هم واکردنیست
شخص تصویریم بیدل زکمال ما مپرس
حرف ما ناگفتنی وکار ما ناکردنیست
رقص بسمل عالمی دارد تماشاکردنیست
یا به خود آتش توان زد یا دلی بایدگداخت
گر دماغ عشق باشد اینقدرهاکردنیست
از ورقگردانی شام و سحر غافل مباش
زیرگردون آئچه امروز است فرداکردنیست
هرکف خاکی به جوش صدگدازآماده است
یک قلم اجزای این میخانه صهباکردنیست
خاکما خونگشت و خونها آبگردید وهنوز
عشقمیداندکه بیرویتچه با ماکردنیست
حشر آرامی دگر دارد غبار بیخودی
یک قیامت از شکست رنگ برپاکردنیست
بینشانی میزند موج از طلسمکاینات
گر همه رنگ استهم پرواز عنقاکردنیست
حیرتی دادم خبر از پردهٔ زنگار جسم
شاید این آیینه دل باشد مصفاکردنیست
مشرب درد تو دارم سیر عالمکردهام
گر همهٔکقطرهٔخوناست دلجا کردنیست
اضطرابم درگره دارد کف خاکستری
چون سپند از نالهٔ من سرمه انشاکردنیست
قامت خمگشته میگویند آغوش فناست
ناخنیگلکردهام این عقده هم واکردنیست
شخص تصویریم بیدل زکمال ما مپرس
حرف ما ناگفتنی وکار ما ناکردنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
چون سحر طومارچاک سینهام واکردنیست
آرزو مستوریی داردکه رسواکردنیست
چون حبابم داغ دارد حیرت تکلیف شوق
دیده محروم نگاه و سیر دریاکردنیست
از نفس دزدیدن بویگلم غافل مباش
دامن پیچیدهای دارم که صحرا کردنیست
نیستم بیهوده گرد چارسوی اعتبار
مشت خاکی دارم و با باد سوداکردنیست
خواهشی کو، تا توانم فال نومیدی زدن
سوختن را نیز خاشاکی مهیاکردنیست
جیب نازی میدرد صبح بهار جلوهای
مژده ای آیینه رنگ رفته پیداکردنیست
میکند خاکستری گرد از نقاب اخگرم
قمریی در بیضه مینالدتماشاکردنیست
قید هستی برنتابد جوش استیلای عشق
چون هواگرمیکند بند قبا واکردنیست
کشتی موجی به توفان شکستن دادهایم
تا نفسباقیست دست عجز بالاکردنیست
پیکر خاکی ندارد چاره از عرض غبار
نسخهٔما بسکه بیربط است اجزاکردنیست
عجز می گوید به آواز حزین درگوش من
کز پر وامانده سیر عافیتها کردنیست
لطف معنی بیش ازین بیدل ندارد اعتبار
از خیال نازکت بویگل انشاکردنیست
آرزو مستوریی داردکه رسواکردنیست
چون حبابم داغ دارد حیرت تکلیف شوق
دیده محروم نگاه و سیر دریاکردنیست
از نفس دزدیدن بویگلم غافل مباش
دامن پیچیدهای دارم که صحرا کردنیست
نیستم بیهوده گرد چارسوی اعتبار
مشت خاکی دارم و با باد سوداکردنیست
خواهشی کو، تا توانم فال نومیدی زدن
سوختن را نیز خاشاکی مهیاکردنیست
جیب نازی میدرد صبح بهار جلوهای
مژده ای آیینه رنگ رفته پیداکردنیست
میکند خاکستری گرد از نقاب اخگرم
قمریی در بیضه مینالدتماشاکردنیست
قید هستی برنتابد جوش استیلای عشق
چون هواگرمیکند بند قبا واکردنیست
کشتی موجی به توفان شکستن دادهایم
تا نفسباقیست دست عجز بالاکردنیست
پیکر خاکی ندارد چاره از عرض غبار
نسخهٔما بسکه بیربط است اجزاکردنیست
عجز می گوید به آواز حزین درگوش من
کز پر وامانده سیر عافیتها کردنیست
لطف معنی بیش ازین بیدل ندارد اعتبار
از خیال نازکت بویگل انشاکردنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
دیدهای راکه به نظاره دل محرم نیست
مژه برهم زدن از دست تاسف کم نیست
موج در آبگهر آینهٔ همواریست
دل اگر جمع شود کار هوس در هم نیست
حسن را بیعرق شرم طراوت نبود
گل کاغذ به از آنگلکه بر او شبنم نیست
درد معشوق فزونتر ز غم عشاق است
چاک چون سینهٔ گندم به دل آدم نیست
موی ژولیده مدان جوهر تجرید جنون
که سرافرازی قدر علم از پرچم نیست
همچو ابر آینهدار عرق شرم توایم
خاک ما گر همه بر باد رود بینم نیست
غیرتت پردهٔغفلت بهدل و دیدهگماشت
تا تو پیدا نشوی آینه در عالم نیست
طوطیات هیچ رهی-آینهٔ دل نشکافت
تا بدانی که تو را جز تو کسی همدم نیست
ای جنون داغ شو ازکلفت عریانی من
دامنش دادهام از دست و گریبان هم نیست
هستی عاریتام سجده به پیشانی بست
دوش هرکس به ته بار رود بیخم نیست
باعث وحشت جسم است نفسها بیدل
خاک تا همنفس باد بود بیرم نیست
مژه برهم زدن از دست تاسف کم نیست
موج در آبگهر آینهٔ همواریست
دل اگر جمع شود کار هوس در هم نیست
حسن را بیعرق شرم طراوت نبود
گل کاغذ به از آنگلکه بر او شبنم نیست
درد معشوق فزونتر ز غم عشاق است
چاک چون سینهٔ گندم به دل آدم نیست
موی ژولیده مدان جوهر تجرید جنون
که سرافرازی قدر علم از پرچم نیست
همچو ابر آینهدار عرق شرم توایم
خاک ما گر همه بر باد رود بینم نیست
غیرتت پردهٔغفلت بهدل و دیدهگماشت
تا تو پیدا نشوی آینه در عالم نیست
طوطیات هیچ رهی-آینهٔ دل نشکافت
تا بدانی که تو را جز تو کسی همدم نیست
ای جنون داغ شو ازکلفت عریانی من
دامنش دادهام از دست و گریبان هم نیست
هستی عاریتام سجده به پیشانی بست
دوش هرکس به ته بار رود بیخم نیست
باعث وحشت جسم است نفسها بیدل
خاک تا همنفس باد بود بیرم نیست