عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : جاویدنامه
زنده رود رخصت میشود از فردوس برین و تقاضای حوران بهشتی
شیشهٔ صبر و سکونم ریز ریز
پیر رومی گفت در گوشم که خیز
آن حدیث شوق و آن جذب و یقین
آه آن ایوان و آن کاخ برین
با دل پر خون رسیدم بر درش
یک هجوم حور دیدم بر درش
بر لب شان زنده رود ای زنده رود
زنده رود ای صاحب سوز و سرود
شور و غوغا از یسار و از یمین
یکدو دم با ما نشین ، با ما نشین
زنده رود
راهرو کو داند اسرار سفر
ترسد از منزل ز رهزن بیشتر
عشق در هجر و وصال آسوده نیست
بی جمال لایزال آسوده نیست
ابتدا پیش بتان افتادگی
انتها از دلبران آزادگی
عشق بی پروا و هر دم در رحیل
در مکان و لامکان ابن السبیل
کیش ما مانند موج تیز گام
اختیار جاده و ترک مقام
حوران بهشت
شیوه ها داری مثال روزگار
یک نوای خوش دریغ از ما مدار
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل من در گشاد چون و چند است
دل من در گشاد چون و چند است
نگاهش از مه و پروین بلند است
بده ویرانه ئی در دوزخ او را
که این کافر بسی خلوت پسند است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شب این انجمن آراستم من
شب این انجمن آراستم من
چو مه از گردش خود کاستم من
حکایت از تغافلهای تو رفت
ولیکن از میان برخاستم من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نم اشک است در چشم سیاهش
نم اشک است در چشم سیاهش
دلم سوزد ز آه صبحگاهش
همان می کو ضمیرم را برافروخت
پیاپی ریزد از موج نگاهش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
غم راهی نشاط آمیزتر کن
غم راهی نشاط آمیزتر کن
فغانش را جنون انگیزتر کن
بگیر ای ساربان راه درازی
مرا سوز جدائی تیز تر کن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بپا ای هم نفس باهم بنالیم
بپا ای هم نفس باهم بنالیم
من و تو کشته شان جمالیم
دو حرفی بر مراد دل بگوئیم
بپای خواجه چشمان را بمالیم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تب و تاب دل از سوز غم تست
تب و تاب دل از سوز غم تست
نوای من ز تاثیر دم تست
بنالم زانکه اندر کشور هند
ندیدم بنده ئی کو محرم تست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چسان احوال او را بر لب آرم
چسان احوال او را بر لب آرم
تو می بینی نهان و آشکارم
ز روداد دو صد سالش همین بس
که دل چون کنده قصاب دارم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
رخم از درد پنهان زعفرانی
رخم از درد پنهان زعفرانی
تراود خون ز چشم ارغوانی
سخن اندر گلوی من گره بست
تو احوال مرا ناگفته دانی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به افرنگی بتان دل باختم من
به افرنگی بتان دل باختم من
ز تاب دیریان بگداختم من
چنان از خویشتن بیگانه بودم
چو دیدم خویش را نشناختم من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مرا این سوز از فیض دم تست
مرا این سوز از فیض دم تست
به تاکم موج می از زمزم تست
خجل ملک جم از درویشی من
که دل در سینهٔ من محرم تست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دمید آن لاله از مشت غبارم
دمید آن لاله از مشت غبارم
که خونش می تراود از کنارم
قبولش کن ز راه دلنوازی
که من غیر از دلی ، چیزی ندارم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بصدق فطرت رندانه من
بصدق فطرت رندانهء من
بسوز آه بیتابانه من
بده آن خاک را ابر بهاری
که در آغوش گیرد دانهء من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
که گفت او را که آید بوی یاری؟
که گفت او را که آید بوی یاری؟
که داد او را امید نوبهاری؟
چون آن سوز کهن رفت از دم او
که زد بر نیستان او شراری؟
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا باهم در آویزیم و رقصیم
بیا باهم در آویزیم و رقصیم
ز گیتی دل بر انگیزیم و رقصیم
یکی اندر حریم کوچهء دوست
ز چشمان اشک خون ریزیم و رقصیم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نصیبی بردم از تاب و تب او
نصیبی بردم از تاب و تب او
شبم مانند روز از کوکب او
غزالی در بیابان حرم بین
که ریزد خنده شیر از لب او
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خیالش با مه و انجم نشیند
خیالش با مه و انجم نشیند
نگاهشن سوی پروین ببیند
دل بیتاب خود را پیش او نه
دم او رعشه از سیماب چیند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه خوش زد ترک ملاحی سرودی
چه خوش زد ترک ملاحی سرودی
رخ او احمری چشمش کبودی
به دریا گر گره افتد به کارم
بجز طوفان نمیخواهم گشودی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل اندر سینه گوید دلبری هست
دل اندر سینه گوید دلبری هست
متاعیفرین غارتگری هست
بگوشممد از گردون دم مرگ
«شگوفه چون فرو ریزد بری هست»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اگر خاک تو از جان محرمی نیست
اگر خاک تو از جان محرمی نیست
بشاخ تو هم از نیسان نمی نیست
ز غمزاد شودم را نگهدار
که اندر سینهٔ پردم غمی نیست