عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
دلا من قدر وصل او ندانستم تو میدانی
کنون دانستم و سودی نمیدارد پشیمانی
شب وصل تو شد روزی و قدرش من ندانستم
به دشواری توان دانست قدر آسانی
به بایدی نا گه از رویت فتادم دور چون مویت
به سر میآورم دور از تو عمری در پریشانی
به آب دیده هر ساعت نویسم نامهای لیکن
تو حال ما نمیپرسی و نقش ما نمیخوانی
حدیث کار و بار دل چه گویم بارها گفت:
که بد حال است و تو حال دل من نیک میدانی
سر خود را نمیدانم سزای خاک درگاهت
ولیکن کردهام حاصل من این منصب به پیشانی
الا ای بخت کی باشد که باز آن سرور رعنا را
بدست آری بناز اندر کنار ماش بنشانی؟
صبا چون نیست امکان تصرف در سر کویش
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!
چو زلف او مرا جانی است سودایی ز من بستان
به شرط آنکه چون پیشش رسی در پایش افشانی
برو در یک نفس بازا که یک دم ماند سلمان را
نخواهی یافتن بازش دمی گر دیرتر مانی
کنون دانستم و سودی نمیدارد پشیمانی
شب وصل تو شد روزی و قدرش من ندانستم
به دشواری توان دانست قدر آسانی
به بایدی نا گه از رویت فتادم دور چون مویت
به سر میآورم دور از تو عمری در پریشانی
به آب دیده هر ساعت نویسم نامهای لیکن
تو حال ما نمیپرسی و نقش ما نمیخوانی
حدیث کار و بار دل چه گویم بارها گفت:
که بد حال است و تو حال دل من نیک میدانی
سر خود را نمیدانم سزای خاک درگاهت
ولیکن کردهام حاصل من این منصب به پیشانی
الا ای بخت کی باشد که باز آن سرور رعنا را
بدست آری بناز اندر کنار ماش بنشانی؟
صبا چون نیست امکان تصرف در سر کویش
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!
چو زلف او مرا جانی است سودایی ز من بستان
به شرط آنکه چون پیشش رسی در پایش افشانی
برو در یک نفس بازا که یک دم ماند سلمان را
نخواهی یافتن بازش دمی گر دیرتر مانی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
مسکین دل من گم شد و کردم طلب وی
بردم به کمانخانه ابروی تواش پی
خامند کسانی که به داغت نرسیدند
من سوخته آن که به من کی رسد او کی؟
ساقی به سفال کهنم جام جم آور
مطلوب سکندر بد هم در قدح کی
صد بار می لعل تو جانم به لب آورد
ای دوست به کامم برسان یکدم از آن می
مطرب بزن آن ساز جگر سوز دمادم
ساقی بده آن جام دلفروز پیاپی
در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟
شرط ادب آن است که این نامه کنم طی
بی رویت اگر دیده به خورشید کنم باز
صد بار کند چشم من از شرم رخت خوی
بی بویت اگر برگذرد باد بهاری
حقا که بود بر دل من سردتر از دی
سلمان ره سودای تو میرفت غمت گفت
کین راه به پای چو تویی نیست بروهی
بردم به کمانخانه ابروی تواش پی
خامند کسانی که به داغت نرسیدند
من سوخته آن که به من کی رسد او کی؟
ساقی به سفال کهنم جام جم آور
مطلوب سکندر بد هم در قدح کی
صد بار می لعل تو جانم به لب آورد
ای دوست به کامم برسان یکدم از آن می
مطرب بزن آن ساز جگر سوز دمادم
ساقی بده آن جام دلفروز پیاپی
در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟
شرط ادب آن است که این نامه کنم طی
بی رویت اگر دیده به خورشید کنم باز
صد بار کند چشم من از شرم رخت خوی
بی بویت اگر برگذرد باد بهاری
حقا که بود بر دل من سردتر از دی
سلمان ره سودای تو میرفت غمت گفت
کین راه به پای چو تویی نیست بروهی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
ماییم به کوی یار دلجوی
دیوانه زلف آن پری روی
مار است بتی که تنگ خوی است
ماییم و دلی گرفته آن خوی
چون دردل و چشم ماست جایت
غیر از تو که دید سرو دلجوی
بیمار فتادهام به کویت
راز دل من، فتاده بر کوی
باد آمد و بوی زلفش آورد
آویخته جان ما به یک موی
ای خال تو گوی و زلف چوگان
در دور قمر فکنده گویی
من ترک نگار و می نگویم
ای واعظ عاشقان تو میگوی
سلمان چه نهی بر آب و گل دل
دست از دل و دل ز گل فرو شوی
دیوانه زلف آن پری روی
مار است بتی که تنگ خوی است
ماییم و دلی گرفته آن خوی
چون دردل و چشم ماست جایت
غیر از تو که دید سرو دلجوی
بیمار فتادهام به کویت
راز دل من، فتاده بر کوی
باد آمد و بوی زلفش آورد
آویخته جان ما به یک موی
ای خال تو گوی و زلف چوگان
در دور قمر فکنده گویی
من ترک نگار و می نگویم
ای واعظ عاشقان تو میگوی
سلمان چه نهی بر آب و گل دل
دست از دل و دل ز گل فرو شوی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
از چنگ فراقم نفسی نیست رهایی
هر روز کشم بار عزیزی، به جدایی
خون کرد دلم را غم یک روز فراقش
خوش باش هنوز ای دل سرگشته کجایی؟
هنگام وداعت سخن این بود که من زود
باز آیم و ترسم به سخن باز نیایی
رفتم که ز سر پای کنم در پیت آیم
آن نیز میسر نشد از بی سر و پایی
ای مژده رسان کی ز ره آیی به سلامت؟
ورین منتظران را دهی از بند رهایی؟
مگذار هوای دل و آب مژهام را
ضایع که تو پرورده این آب و هوایی
گفتند که او با تو نیاید نشنیدم
با آنکه دلم نیز همی داد گواهی
ای مردم چشم ار چه نمیبینمت اما
پیوسته تو در دیده غمدیده مایی
باری تو جدا نیستی ای دل ز دو زلفش
فرخ تو که در سایه اقبال همایی
شد حلقه زنان آه دلم بر در گردون
آه از تو برین دل در رحمت نگشایی
از ضعف خیالت به سرم راه نیارد
گر ناله سلمان نکند راهنمایی
هر روز کشم بار عزیزی، به جدایی
خون کرد دلم را غم یک روز فراقش
خوش باش هنوز ای دل سرگشته کجایی؟
هنگام وداعت سخن این بود که من زود
باز آیم و ترسم به سخن باز نیایی
رفتم که ز سر پای کنم در پیت آیم
آن نیز میسر نشد از بی سر و پایی
ای مژده رسان کی ز ره آیی به سلامت؟
ورین منتظران را دهی از بند رهایی؟
مگذار هوای دل و آب مژهام را
ضایع که تو پرورده این آب و هوایی
گفتند که او با تو نیاید نشنیدم
با آنکه دلم نیز همی داد گواهی
ای مردم چشم ار چه نمیبینمت اما
پیوسته تو در دیده غمدیده مایی
باری تو جدا نیستی ای دل ز دو زلفش
فرخ تو که در سایه اقبال همایی
شد حلقه زنان آه دلم بر در گردون
آه از تو برین دل در رحمت نگشایی
از ضعف خیالت به سرم راه نیارد
گر ناله سلمان نکند راهنمایی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
تا سودا شب نقاب صبح صادق کردهای
روز را در دامن مشکین شب پروردهای
ای بسا شبها که با مهرت به روز آوردهام
تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آوردهای
از بخاری چشمه خورشید را آشفتهای
وز غباری خاطر گلبرگ را آزردهای
مه رخان چین به هندویت خطی دادهاند
زان سیه کاری که با خورشید رخشان کردهای
گر چه جان بخشیدهای از پسته تنگم ولی
شد ز عناب لبت روشن که خونم خوردهای
مردم چشم جهان بینت اگر خوانم رواست
زانکه در چشم منی وز چشم من در پردهای
جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد
آن نبات تازه کز وی آب شکر بردهای
گرد عنبر بر عذار ارغوان افشاندهای
برگ سوسن بر کنار نسترن گستردهای
یار کنار چشمه حیوان به مشک آلودهای
یا غبار درگه صاحب به لب بستردهای
روز را در دامن مشکین شب پروردهای
ای بسا شبها که با مهرت به روز آوردهام
تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آوردهای
از بخاری چشمه خورشید را آشفتهای
وز غباری خاطر گلبرگ را آزردهای
مه رخان چین به هندویت خطی دادهاند
زان سیه کاری که با خورشید رخشان کردهای
گر چه جان بخشیدهای از پسته تنگم ولی
شد ز عناب لبت روشن که خونم خوردهای
مردم چشم جهان بینت اگر خوانم رواست
زانکه در چشم منی وز چشم من در پردهای
جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد
آن نبات تازه کز وی آب شکر بردهای
گرد عنبر بر عذار ارغوان افشاندهای
برگ سوسن بر کنار نسترن گستردهای
یار کنار چشمه حیوان به مشک آلودهای
یا غبار درگه صاحب به لب بستردهای
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
لعل را بر آفتاب حسن گویا کردهای
ز آفتاب حسن خود، یک ذره پیدا کردهای
قفل یاقوت از در درج دهن بگشودهای
گوهر پاکیزه خویش آشکارا کردهای
در همه عالم نمیگنجی ز فرط کبریا
در دل تنگم نمیدانم که چون جا کردهای
تا به قصد جان مسکین بر میان بستی کمر
صدهزاران جان ز تار موی در وا کردهای
نکتهای با عاشقان در زیر لب فرمودهای
عالمی اموات را در یکدم احیا کردهای
بعد ازین گر پیش چشمم بر کنار افکندهای
در میان مردمم چون اشک رسوا کردهای
گفتهای احوال ما اشک سلمان فاش کرد
از هوای خویش کن این شکوه کزما کردهای
ز آفتاب حسن خود، یک ذره پیدا کردهای
قفل یاقوت از در درج دهن بگشودهای
گوهر پاکیزه خویش آشکارا کردهای
در همه عالم نمیگنجی ز فرط کبریا
در دل تنگم نمیدانم که چون جا کردهای
تا به قصد جان مسکین بر میان بستی کمر
صدهزاران جان ز تار موی در وا کردهای
نکتهای با عاشقان در زیر لب فرمودهای
عالمی اموات را در یکدم احیا کردهای
بعد ازین گر پیش چشمم بر کنار افکندهای
در میان مردمم چون اشک رسوا کردهای
گفتهای احوال ما اشک سلمان فاش کرد
از هوای خویش کن این شکوه کزما کردهای
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
ای نور دیده باز گو جرمی که از ما دیدهای
تا بیگناه از ما چرا چون بخت بر گردیدهای؟
ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من
با دشمنان پیوستهای و ز دوستان ببریدهای
بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی
ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیدهای؟
از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی
ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیدهای
از اشک سلمان کردهای آبی روان وانگه از آن
دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیدهای
تا بیگناه از ما چرا چون بخت بر گردیدهای؟
ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من
با دشمنان پیوستهای و ز دوستان ببریدهای
بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی
ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیدهای؟
از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی
ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیدهای
از اشک سلمان کردهای آبی روان وانگه از آن
دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیدهای
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
جان ندارد بی لب شیرین جانان لذتی
بی عزیزان نیست عمر نازنین را لذتی
بر سر من کس نمیآید به پرسش جز خیال
جز خیالش کس ندارد بر سر من منتی
شربت قند لبش میسازد این بیمار را
کو لب او تا مرا از قند سازد شربتی؟
از غم تنهایی آمد جان شیرین نزد لب
تا بیادش هر دو میدارند با هم صحبتی
حسرتی دارم که بینم بار دیگر روی یار
گر درین حسرت بمیرم دور از ازو وا حسرتی
در درون دارم خروشی ای طبیبان پرسشی
در سفر دارم عزیزی ای عزیزان همتی
آن همایون عید من یک روز خواهد کرد عود
جان کنم قربان گرم روزی شود این دولتی
میفرستم جان به پیشش کاشکی این جان من
داشتی در حلقه زلفش به مویی قیمتی
غیبتی کردند بدگویان به باطن زین جهت
یک دو روزی کرد از سلمان به ظاهر غیبتی
بی عزیزان نیست عمر نازنین را لذتی
بر سر من کس نمیآید به پرسش جز خیال
جز خیالش کس ندارد بر سر من منتی
شربت قند لبش میسازد این بیمار را
کو لب او تا مرا از قند سازد شربتی؟
از غم تنهایی آمد جان شیرین نزد لب
تا بیادش هر دو میدارند با هم صحبتی
حسرتی دارم که بینم بار دیگر روی یار
گر درین حسرت بمیرم دور از ازو وا حسرتی
در درون دارم خروشی ای طبیبان پرسشی
در سفر دارم عزیزی ای عزیزان همتی
آن همایون عید من یک روز خواهد کرد عود
جان کنم قربان گرم روزی شود این دولتی
میفرستم جان به پیشش کاشکی این جان من
داشتی در حلقه زلفش به مویی قیمتی
غیبتی کردند بدگویان به باطن زین جهت
یک دو روزی کرد از سلمان به ظاهر غیبتی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
خنک صبا که ز زلفش، خلاص یافت نفسی
صبا فدای تو بادم، برو که نیک بجستی
غلام قامت آن لعبتم که سرو سهی را
شکست قد بلندش، به راستی و درستی
بیا و عهد ز سر گیر، ای نگار اگر چه
هزار عهد ببستی، چو زلف و باز شکستی
ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گلهای چند
نگفتم و چه بگویم حکایت شب مستی
تو تا حدیث نکردی، مرا نگشت محقق
که چون پدید شد از نیستی لطیفه هستی؟
مرا تو عین زلالی، ولی گذشته ز فرقی
مرا تو تازه نگاری، ولی برفته ز دستی
به نور دیده سزاوار آنکه روی تو بیند
تو لطف کردی و دردی به مردمان ننشستی
ز عهد سست و دل سخت توست ناله سلمان
تو نیز خوی فرا کن، دلا به سستی و سختی
صبا فدای تو بادم، برو که نیک بجستی
غلام قامت آن لعبتم که سرو سهی را
شکست قد بلندش، به راستی و درستی
بیا و عهد ز سر گیر، ای نگار اگر چه
هزار عهد ببستی، چو زلف و باز شکستی
ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گلهای چند
نگفتم و چه بگویم حکایت شب مستی
تو تا حدیث نکردی، مرا نگشت محقق
که چون پدید شد از نیستی لطیفه هستی؟
مرا تو عین زلالی، ولی گذشته ز فرقی
مرا تو تازه نگاری، ولی برفته ز دستی
به نور دیده سزاوار آنکه روی تو بیند
تو لطف کردی و دردی به مردمان ننشستی
ز عهد سست و دل سخت توست ناله سلمان
تو نیز خوی فرا کن، دلا به سستی و سختی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
ای میوه رسیده ز بستان کیستی
وی آیت نو آمده در شان کیستی؟
جانها گرفتهاند تو را در میان چو شمع
جانت فدا تو شمع شبستان کیستی؟
هر کس به بوی وصل تو دارد دلی کباب
معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟
جانها به غم فرو شده اندر هوای تو
باری تو خوش بر آمده جان کیستی؟
آن توایم ما همه بگذار آن همه
با این همه بگو که تو خود آن کیستی؟
سلمان مشو ز عشق پریشان و جمع باش
اول نگاه کن که پریشان کیستی؟
وی آیت نو آمده در شان کیستی؟
جانها گرفتهاند تو را در میان چو شمع
جانت فدا تو شمع شبستان کیستی؟
هر کس به بوی وصل تو دارد دلی کباب
معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟
جانها به غم فرو شده اندر هوای تو
باری تو خوش بر آمده جان کیستی؟
آن توایم ما همه بگذار آن همه
با این همه بگو که تو خود آن کیستی؟
سلمان مشو ز عشق پریشان و جمع باش
اول نگاه کن که پریشان کیستی؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
خورشید رخا سایه ز ما باز گرفتی
وز من نظر مهر و وفا باز گرفتی
آخر چه شدهای برگ گل تازه که دیدار
از بلبل بی برگ و نوا باز گرفتی
وجهی که بدان وجه توان زیست نداریم
جز روی تو آن نیز ز ما باز گرفتی
چون خاک رهم ساختی از خواری و آنگه
پای از سر این بی سر و پا باز گرفتی
گیرم نگرفتی دل بیمار مرا دست
پا از سر بیمار چرا باز گرفتی؟
در حال گدایان نظری هست تو را عام
خاص از من درویش گدا باز گرفتی
شهباز دلم باز به قید تو اسیرست
این صید ندانم ز کجا باز گرفتی
دود دل سلمان ز نفس راه هوا بست
ای سوخته دل راه هوا باز گرفتی
وز من نظر مهر و وفا باز گرفتی
آخر چه شدهای برگ گل تازه که دیدار
از بلبل بی برگ و نوا باز گرفتی
وجهی که بدان وجه توان زیست نداریم
جز روی تو آن نیز ز ما باز گرفتی
چون خاک رهم ساختی از خواری و آنگه
پای از سر این بی سر و پا باز گرفتی
گیرم نگرفتی دل بیمار مرا دست
پا از سر بیمار چرا باز گرفتی؟
در حال گدایان نظری هست تو را عام
خاص از من درویش گدا باز گرفتی
شهباز دلم باز به قید تو اسیرست
این صید ندانم ز کجا باز گرفتی
دود دل سلمان ز نفس راه هوا بست
ای سوخته دل راه هوا باز گرفتی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
دلا راه هوا خالی نخواهد بودن از گردی
قدم مردانه نه کانجا به گردی میرود مردی
خبر داری که درد او برآوردست گرد از من
نماندست از من خاکی به غیر از درد او گردی
چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز
نمیآیم رها کن تا نیاید بر دلش گردی
دم لعل لبش خوردیم و زاهد کرد منع ما
نکردی منع ما زاهد اگر زین می دمی خوردی
گهی بر آب باید زد درین ره گاه بر آتش
بباید خو فرا کردن به هر گرمی و هر سردی
ز آب دیده سلمان نهال حسن میبالد
سحابی تا نمیگرید نمیخندد رخ وردی
نه هر رعنا و شی باشد حریف مرد درد او
بباید عشق جانان را درون درد پروردی
قدم مردانه نه کانجا به گردی میرود مردی
خبر داری که درد او برآوردست گرد از من
نماندست از من خاکی به غیر از درد او گردی
چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز
نمیآیم رها کن تا نیاید بر دلش گردی
دم لعل لبش خوردیم و زاهد کرد منع ما
نکردی منع ما زاهد اگر زین می دمی خوردی
گهی بر آب باید زد درین ره گاه بر آتش
بباید خو فرا کردن به هر گرمی و هر سردی
ز آب دیده سلمان نهال حسن میبالد
سحابی تا نمیگرید نمیخندد رخ وردی
نه هر رعنا و شی باشد حریف مرد درد او
بباید عشق جانان را درون درد پروردی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
به نیازی که با خدا داری
که دلم بیش ازین نیازاری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
دل من بردهای ز دست مده
چه شود گر دلی به دست آری
ای ز زاری عاشقان بیزار
عاشقان چون کنند بیزاری
زارم از بی زری و میترسم
که کشد بی زری به بیزاری
چاره کار من زرست چو نیست
زاریی میکنم به ناچاری
بخت خود را به خواب میبینم
کاشکی دیدمی به بیداری
من افتاده بر توانم خواست
از سر جان اگر کنی یاری
ما نیاریم کرد در تو نظر
نظری کن به ما اگر یاری
بوی زلفت اگر مدد ندهد
برنخیزد صبا ز بیماری
بار دل بس نبود سلمان را
عشق در میخورد به سر، باری
که دلم بیش ازین نیازاری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
دل من بردهای ز دست مده
چه شود گر دلی به دست آری
ای ز زاری عاشقان بیزار
عاشقان چون کنند بیزاری
زارم از بی زری و میترسم
که کشد بی زری به بیزاری
چاره کار من زرست چو نیست
زاریی میکنم به ناچاری
بخت خود را به خواب میبینم
کاشکی دیدمی به بیداری
من افتاده بر توانم خواست
از سر جان اگر کنی یاری
ما نیاریم کرد در تو نظر
نظری کن به ما اگر یاری
بوی زلفت اگر مدد ندهد
برنخیزد صبا ز بیماری
بار دل بس نبود سلمان را
عشق در میخورد به سر، باری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
چه میبری دل ما چون نگه نمیداری؟
چه دلبری که نمیآید از تو دلداری؟
چرا چو نافه آهو بریدهای از من؟
چرا چو مشک مرا میدهی جگر خواری؟
به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار
نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری
به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتی است مرا بیکسی و بیماری
به کویت آمدن ای یار، ما نمییاریم
تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری
مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب
چو شمع سوختن و گریه است و بیداری
به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی
چنانکه داد به لعل لبت شکر باری
سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح
مگر به روز سپید آید این شب تاری
صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ
که در صباست گران خیزی و سبکباری
چه دلبری که نمیآید از تو دلداری؟
چرا چو نافه آهو بریدهای از من؟
چرا چو مشک مرا میدهی جگر خواری؟
به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار
نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری
به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتی است مرا بیکسی و بیماری
به کویت آمدن ای یار، ما نمییاریم
تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری
مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب
چو شمع سوختن و گریه است و بیداری
به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی
چنانکه داد به لعل لبت شکر باری
سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح
مگر به روز سپید آید این شب تاری
صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ
که در صباست گران خیزی و سبکباری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
دل بر سر کوی تو نهادیم به خواری
جان در غم عشق تو بدادیم به زاری
دل در غم عشق تو نهادیم نه بر عمر
زیرا که مقیم است غم و عمر گذاری
تا چند بگریم من و تا چند بنالم
از شوق گل روی تو چون ابر بهاری؟
من ذره ناچیز و تو خورشید دلفروز
صد مهر مرا هست و تو یک ذره نداری
فریاد ز زلف تو که صد بار به روزی
در روز سفیدم بنماید، شب تاری
من چون به سر آرم صنما بی تو که هر شب؟
خوابم بری از چشم و خیالم بگذاری
جان مهر لبش دارد و شرطست که جان را
سلمان به همان مهر به جانان بسپاری
جان در غم عشق تو بدادیم به زاری
دل در غم عشق تو نهادیم نه بر عمر
زیرا که مقیم است غم و عمر گذاری
تا چند بگریم من و تا چند بنالم
از شوق گل روی تو چون ابر بهاری؟
من ذره ناچیز و تو خورشید دلفروز
صد مهر مرا هست و تو یک ذره نداری
فریاد ز زلف تو که صد بار به روزی
در روز سفیدم بنماید، شب تاری
من چون به سر آرم صنما بی تو که هر شب؟
خوابم بری از چشم و خیالم بگذاری
جان مهر لبش دارد و شرطست که جان را
سلمان به همان مهر به جانان بسپاری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
نمیپرسی ز حال ما، نه از ما یاد میآری
عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟
دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت
چنان دل را چنین شاید که بیجرمی بیازاری؟
دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی
چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری
به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون
طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری
مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی
مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری
خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت
به صبح طلعتت تا روز میکردم شب تاری
رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من
دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری
میان ما به غیر ما حجابی نیست میدانم
چه باشد گر در آیی وین حجاب از پیش برداری
به زاری و فغان از من چرا بیزار میگردی
دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری
عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟
دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت
چنان دل را چنین شاید که بیجرمی بیازاری؟
دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی
چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری
به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون
طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری
مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی
مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری
خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت
به صبح طلعتت تا روز میکردم شب تاری
رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من
دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری
میان ما به غیر ما حجابی نیست میدانم
چه باشد گر در آیی وین حجاب از پیش برداری
به زاری و فغان از من چرا بیزار میگردی
دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
ای نسیم صبح بوی جانفزا میآوری
من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری؟
ای نسیم از خاک کوی یار، حاصل کردهای
تا نپنداری که از باد هوا میآوری
گلبن بارآورش ما را نمیبخشید بوی
هم تو باری کز برش بویی به ما میآوری
گلستان شوق را، نشو و نمایی میدهی
بلبلان بینوا را در نوا میآوری
ناتوانی زانکه راهی بس دراز و پیچ پیچ
از سر زلف جبینم زیر پا میآوری
رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای
راستی را شرط دلداری بجا میآوری
گرز روی لطف یکدم میکنی در کوی ما
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا میآوری
قاصد سلمانی و یکدم نمیگیری قرار
روز و شب یا میبری پیغام یا میآوری
من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری؟
ای نسیم از خاک کوی یار، حاصل کردهای
تا نپنداری که از باد هوا میآوری
گلبن بارآورش ما را نمیبخشید بوی
هم تو باری کز برش بویی به ما میآوری
گلستان شوق را، نشو و نمایی میدهی
بلبلان بینوا را در نوا میآوری
ناتوانی زانکه راهی بس دراز و پیچ پیچ
از سر زلف جبینم زیر پا میآوری
رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای
راستی را شرط دلداری بجا میآوری
گرز روی لطف یکدم میکنی در کوی ما
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا میآوری
قاصد سلمانی و یکدم نمیگیری قرار
روز و شب یا میبری پیغام یا میآوری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
رفتی از دست من ای یار و نه آن شهبازی
که بدست آورمت، باز به بازی بازی
بر تو چون آب من ای سرو روان میباشم
چه شود سایه اگر بر سر من اندازی
همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز
به چنان حسن و لطافت رسدت گر نازی
دل و جان دادم و سر نیز فدا میکنمت
چون کنم چون تو بدین هیچ نمیپردازی
گفتهای کار تو میسازم اگر خواهی ساخت
ز انتظارم به چه میسوزی و کی مییازی
سوخت چون عود مرا عشق و بران میپوشم
دامن از دود درونم نکند غمازی
پرده گل ز هوا میدرد و کی ماند
غنچه مستور که با باد کند همرازی
درم خالص قلبم نکند میل خلاص
گر تو در بوته غم دم به دمش بگدازی
پرده بردار ز رخ تا پس ازین بر سلمان
زاهد پرده نشین را نرسد طنازی
که بدست آورمت، باز به بازی بازی
بر تو چون آب من ای سرو روان میباشم
چه شود سایه اگر بر سر من اندازی
همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز
به چنان حسن و لطافت رسدت گر نازی
دل و جان دادم و سر نیز فدا میکنمت
چون کنم چون تو بدین هیچ نمیپردازی
گفتهای کار تو میسازم اگر خواهی ساخت
ز انتظارم به چه میسوزی و کی مییازی
سوخت چون عود مرا عشق و بران میپوشم
دامن از دود درونم نکند غمازی
پرده گل ز هوا میدرد و کی ماند
غنچه مستور که با باد کند همرازی
درم خالص قلبم نکند میل خلاص
گر تو در بوته غم دم به دمش بگدازی
پرده بردار ز رخ تا پس ازین بر سلمان
زاهد پرده نشین را نرسد طنازی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
ز سودای رخ و زلفش، غمی دارم شبانروزی
مرا صبح وصال او، نمیگردد شبی روزی
نسیم صبح پیغامی به خورشیدی رسان از ما
که با یاد جمال او، شب ما میکند روزی
بجز از سایه سروش، مبادم هیچ سرسبزی!
بجز بر خاتم لعلش، مبادم هیچ فیروزی
ز مجلس شمع را ساقی، ببر در گوشهای بنشان
که امشب ماه خواهد کرد، ما را مجلس افروزی
بسوز و گریه چون شمع ار نخواهی گشت در هجران
به یکدم میتوان کشتن، مرا چندین چه میسوزی؟
اگر زخمی زنی بر من، چنانم بر دل آید خوش
که بر گل در سحرگاهان، نسیم باد نوروزی
قبای عمر کوتاهست، بر بالای امیدم
مگر باز آیی و وصلی، شبی بر دامنم دوزی
چه خواهی کرد ای سلمان، به هجران صرف شد عمرت
مگر وصلش بدست آری، وزان عمری تو اندوزی
مرا صبح وصال او، نمیگردد شبی روزی
نسیم صبح پیغامی به خورشیدی رسان از ما
که با یاد جمال او، شب ما میکند روزی
بجز از سایه سروش، مبادم هیچ سرسبزی!
بجز بر خاتم لعلش، مبادم هیچ فیروزی
ز مجلس شمع را ساقی، ببر در گوشهای بنشان
که امشب ماه خواهد کرد، ما را مجلس افروزی
بسوز و گریه چون شمع ار نخواهی گشت در هجران
به یکدم میتوان کشتن، مرا چندین چه میسوزی؟
اگر زخمی زنی بر من، چنانم بر دل آید خوش
که بر گل در سحرگاهان، نسیم باد نوروزی
قبای عمر کوتاهست، بر بالای امیدم
مگر باز آیی و وصلی، شبی بر دامنم دوزی
چه خواهی کرد ای سلمان، به هجران صرف شد عمرت
مگر وصلش بدست آری، وزان عمری تو اندوزی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
صنما مرده آنم که تو جانم باشی
میدهم جان که مگر جان جهانم باشی
روز عمر من مسکین به شب آمد تا تو
روشنایی دل و شمع روانم باشی
بار گردون و غم هر دو جهان در دل من
نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی
گر به سودای توام عمر زیان است چه غم
سودم این بس که تو خرم به زیانم باشی
تو سراپا همه آنی و همه آن تواند
غرض من همگی آنکه تو آنم باشی
من نهان درد دلی دارم و آن دل بر توست
ظاهرا با خبر از درد نهانم باشی
جان برون کردهام از دل همگی داده به تو
جای دل تا تو بجای دل و جانم باشی
چون در اندیشه روم گرد درونی گردی
چو در آیم به سخن ورد زبانم باشی
در معانی صفات تو چه گوید سلمان
هر چه گویم تو منزه ز بیانم باشی
میدهم جان که مگر جان جهانم باشی
روز عمر من مسکین به شب آمد تا تو
روشنایی دل و شمع روانم باشی
بار گردون و غم هر دو جهان در دل من
نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی
گر به سودای توام عمر زیان است چه غم
سودم این بس که تو خرم به زیانم باشی
تو سراپا همه آنی و همه آن تواند
غرض من همگی آنکه تو آنم باشی
من نهان درد دلی دارم و آن دل بر توست
ظاهرا با خبر از درد نهانم باشی
جان برون کردهام از دل همگی داده به تو
جای دل تا تو بجای دل و جانم باشی
چون در اندیشه روم گرد درونی گردی
چو در آیم به سخن ورد زبانم باشی
در معانی صفات تو چه گوید سلمان
هر چه گویم تو منزه ز بیانم باشی