عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
ای صبا برخیز و کوی دلستان ما بپرس
جان ما آنست، حال جان ما آنجا بپرس
اندک اندک پیش رو، وآن جان بیمار مرا
زیر لب بسیار بسیار از زبان ما بپرس
خفته است آن نرگس بیمار و ابرو بر سرش
حال بیماران ز جان ناتوان ما بپرس
انحرافی در مزاج مستقیم سرو ماست
گو بیا چون است سر و بوستان ما بپرس
رنگ رویم کرد پیدا رنج پنهان، ای طبیب!
رنگ ما را بین و از رنج نهان ما بپرس
شمع سان دارم سری بیآنکه باشد درد سر
قصه ما یک یک از اشک روان ما بپرس
کار ما عشق است و آنگه عقل سعیی میکند
عقل را باری چه کار اندر میان ما بپرس
اینکه میگویی: چرا سلمان جهان و جان بباخت؟
یک سخن یک بار از آن جان و جهان ما بپرس
جان ما آنست، حال جان ما آنجا بپرس
اندک اندک پیش رو، وآن جان بیمار مرا
زیر لب بسیار بسیار از زبان ما بپرس
خفته است آن نرگس بیمار و ابرو بر سرش
حال بیماران ز جان ناتوان ما بپرس
انحرافی در مزاج مستقیم سرو ماست
گو بیا چون است سر و بوستان ما بپرس
رنگ رویم کرد پیدا رنج پنهان، ای طبیب!
رنگ ما را بین و از رنج نهان ما بپرس
شمع سان دارم سری بیآنکه باشد درد سر
قصه ما یک یک از اشک روان ما بپرس
کار ما عشق است و آنگه عقل سعیی میکند
عقل را باری چه کار اندر میان ما بپرس
اینکه میگویی: چرا سلمان جهان و جان بباخت؟
یک سخن یک بار از آن جان و جهان ما بپرس
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
ما از در او دور و چنین بر در و بامش
باد سحری میگذرد، باد حرامش!
تا بر گل روی از کلهاش دام نهادی
مرغان ز هوا روی نهادند به دامش
ای مرغ ز دام سر زلفش خبرت نیست
گستاخ از آن میگذری، بر سر مباش
روی تو بهشت است که شهدست لبانش
لعل تو عقیق است که مشک است ختامش
آن روی چه رویی است که با آن همه شوکت
شد شاه ریاحین به همه روی غلامش
وقت است که سلطان سراپرده انجم
در مملکت حسن زند سکه بنامش
وصف مه روی تو و مهر دل سلمان
از بس که بگفتیم، نگفتیم تمامش
باد سحری میگذرد، باد حرامش!
تا بر گل روی از کلهاش دام نهادی
مرغان ز هوا روی نهادند به دامش
ای مرغ ز دام سر زلفش خبرت نیست
گستاخ از آن میگذری، بر سر مباش
روی تو بهشت است که شهدست لبانش
لعل تو عقیق است که مشک است ختامش
آن روی چه رویی است که با آن همه شوکت
شد شاه ریاحین به همه روی غلامش
وقت است که سلطان سراپرده انجم
در مملکت حسن زند سکه بنامش
وصف مه روی تو و مهر دل سلمان
از بس که بگفتیم، نگفتیم تمامش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش
میکشیدند مرا چون سر زلف تو به دوش
دیدم از باده نوشین و لب نوش لبان
بزم رندان خرابات پر از «نوشانوش»
قصه حال پریشان من امشب زغمت
به درازی چو سر زلف تو بگذشت ز دوش
عاقلا پند من بیدل بیهوش مده
می به من ده که ندارم سر عقل و دل و هوش
در خرابات مغان دلق مرقع نخرند
برو ای خواجه برو دلق مرقع بفروش
جامه زرق و لباسات در این ره عیب است
آشکارا چه کنی خرقه قبا ساز و بپوش
گر چو شمعت بکشد یار از و روی متاب
ور چو چنگت بزند دوست ز دستش مخروش
آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان را
آبرو ریخته بر خاک در باده فروش
میکشیدند مرا چون سر زلف تو به دوش
دیدم از باده نوشین و لب نوش لبان
بزم رندان خرابات پر از «نوشانوش»
قصه حال پریشان من امشب زغمت
به درازی چو سر زلف تو بگذشت ز دوش
عاقلا پند من بیدل بیهوش مده
می به من ده که ندارم سر عقل و دل و هوش
در خرابات مغان دلق مرقع نخرند
برو ای خواجه برو دلق مرقع بفروش
جامه زرق و لباسات در این ره عیب است
آشکارا چه کنی خرقه قبا ساز و بپوش
گر چو شمعت بکشد یار از و روی متاب
ور چو چنگت بزند دوست ز دستش مخروش
آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان را
آبرو ریخته بر خاک در باده فروش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
مست حسنی که ندارد خبر از آفاقش
چه خبر باشد از احوال دل عشاقش؟
گر چه یادم نکند، یار منش مشتاقم
یاد باد آنکه جهانیست چو من مشتاقش
کرد عهدی سر من کز سر کویش نرود
گر رود سر نروم من ز سر میثاقش
دفتر وصف رخش را نتواند پرداخت
گر ورقهای گل و لاله شود اوراقش
عشق زهریست خوش ای دل که ندارد تریاق
درکش آن زهر هلاهل، مطلب تریاقش
با چنان روی لطافت ملکش نتوان گفت
جز به یک روی که باشد ملکی اخلاقش
خلق گویند که سلمان سخن عشق بپوش
چه بپوشم که شنیدنش همه آفاقش
چه خبر باشد از احوال دل عشاقش؟
گر چه یادم نکند، یار منش مشتاقم
یاد باد آنکه جهانیست چو من مشتاقش
کرد عهدی سر من کز سر کویش نرود
گر رود سر نروم من ز سر میثاقش
دفتر وصف رخش را نتواند پرداخت
گر ورقهای گل و لاله شود اوراقش
عشق زهریست خوش ای دل که ندارد تریاق
درکش آن زهر هلاهل، مطلب تریاقش
با چنان روی لطافت ملکش نتوان گفت
جز به یک روی که باشد ملکی اخلاقش
خلق گویند که سلمان سخن عشق بپوش
چه بپوشم که شنیدنش همه آفاقش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
چون تحمل میکند تن صحبت پیراهنش
چون کند افتاده است آن این زمان در گردنش؟
دست در گردن که یار کرد با او یا که یافت
جز ره پیراهن دولت زهی پیراهنش
سوختم در آتشش چون عود و زانم بیم نیست
بیم آن دارم که دود من بگیرد دامنش
قوت صبرم چو کوهی بود از آن کاهی نماند
بس که عشقش میدهد بر باد جو جو خرمنش
هر دم از شوق تو عارف میدهد جانی چو جام
باز ساقی میکند روشن روانی در تنش
حاجی ار در کوی او یابد مقامی از حرم
روی بر تابد بگردد بعد از آن پیراهنش
جست دل راهی کزان ره پیش باز آید نهان
بر دو چشم انگشت را بنمود راهی روشنش
من غبار راه یارم یار چون آب حیات
شکر ایزد را که بر خاطر نمیآید منش
یار میجویی رفیق توست و اینک میرود
خیز همچون گرد سلمان دست در گردن زنش
چون کند افتاده است آن این زمان در گردنش؟
دست در گردن که یار کرد با او یا که یافت
جز ره پیراهن دولت زهی پیراهنش
سوختم در آتشش چون عود و زانم بیم نیست
بیم آن دارم که دود من بگیرد دامنش
قوت صبرم چو کوهی بود از آن کاهی نماند
بس که عشقش میدهد بر باد جو جو خرمنش
هر دم از شوق تو عارف میدهد جانی چو جام
باز ساقی میکند روشن روانی در تنش
حاجی ار در کوی او یابد مقامی از حرم
روی بر تابد بگردد بعد از آن پیراهنش
جست دل راهی کزان ره پیش باز آید نهان
بر دو چشم انگشت را بنمود راهی روشنش
من غبار راه یارم یار چون آب حیات
شکر ایزد را که بر خاطر نمیآید منش
یار میجویی رفیق توست و اینک میرود
خیز همچون گرد سلمان دست در گردن زنش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
ماییم به پای تو در افکنده سر خویش
وز غایت تقصیر سرانداخته در پیش
انداخت مرا چشم کماندار تو چون تیر
زان پس که برآورد به دست خودم از کیش
ای بسته به قصد من درویش میان را
زنهار میازار به مویی دل درویش
من شور تو دارم که لبان نمکینت
دارند بسی حق نمک بر جگر ریش
ساقی مکن اندیشه، بده می که ندارم
من مصلحتی با خرد مصلحت اندیش
ای جان گذری کن که ز هجران تو مردم
بیجان و جهان خود نتوان زیست ازین بیش
بازا که من افتادهام و غیر خیالت
کس بر سر من نیست ز بیگانه و از خویش
عشاق سر تاج ندارند که دارند
از خاک کف پای تو تاجی به سر خویش
گفتم که دهی کام دلم گفت: لبش نی
سلمان بکش از طالب نوشی ستم نیش
وز غایت تقصیر سرانداخته در پیش
انداخت مرا چشم کماندار تو چون تیر
زان پس که برآورد به دست خودم از کیش
ای بسته به قصد من درویش میان را
زنهار میازار به مویی دل درویش
من شور تو دارم که لبان نمکینت
دارند بسی حق نمک بر جگر ریش
ساقی مکن اندیشه، بده می که ندارم
من مصلحتی با خرد مصلحت اندیش
ای جان گذری کن که ز هجران تو مردم
بیجان و جهان خود نتوان زیست ازین بیش
بازا که من افتادهام و غیر خیالت
کس بر سر من نیست ز بیگانه و از خویش
عشاق سر تاج ندارند که دارند
از خاک کف پای تو تاجی به سر خویش
گفتم که دهی کام دلم گفت: لبش نی
سلمان بکش از طالب نوشی ستم نیش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
میکند غارت صبر و دل و دین سودایش
آنکه او هیچ ندارد، چه غم از یغمایش؟
گر دل و جان من دلشده بودی بر جای
کردمی در دل و جان جای چو بودی رایش
رقم هستی من عاقبت از لوح وجود
برود لیک بماند اثر سودایش
لایق ضرب محبت نبود هر قلبی
که ز اخلاص حکایت نکند سیمایش
خواب ما را ز خیالش بنمود اسبابی
بعد از آن روز ندیدیم بخواب آسایش
دست در دامن او میزنم و میکشمش
تا بر غم سر من سر ننهد در پایش
عجب آن است که در بزم ریاحین گل را
زیر شمشاد نشانند و تو بر بالایش
در پی باد صبا چند رود سرگردان
دل به بوی شکن طره عنبر سایش
که خبر یابد از آمد شدن پیک نسیم
که ز بوی سر زلف تو کند رسوایش
غم عشق تو چه خوش میخورد اولی خونم
که به پالودهام از دیده خون پالایش
هر که امروز به خلوت نفسی با تو نشست
غالبا رغبت جنت نبود فردایش
در شب تیره زلفت دل سلمان گم شد
شمعی از چهره بر افروز و رهی بنمایش
آنکه او هیچ ندارد، چه غم از یغمایش؟
گر دل و جان من دلشده بودی بر جای
کردمی در دل و جان جای چو بودی رایش
رقم هستی من عاقبت از لوح وجود
برود لیک بماند اثر سودایش
لایق ضرب محبت نبود هر قلبی
که ز اخلاص حکایت نکند سیمایش
خواب ما را ز خیالش بنمود اسبابی
بعد از آن روز ندیدیم بخواب آسایش
دست در دامن او میزنم و میکشمش
تا بر غم سر من سر ننهد در پایش
عجب آن است که در بزم ریاحین گل را
زیر شمشاد نشانند و تو بر بالایش
در پی باد صبا چند رود سرگردان
دل به بوی شکن طره عنبر سایش
که خبر یابد از آمد شدن پیک نسیم
که ز بوی سر زلف تو کند رسوایش
غم عشق تو چه خوش میخورد اولی خونم
که به پالودهام از دیده خون پالایش
هر که امروز به خلوت نفسی با تو نشست
غالبا رغبت جنت نبود فردایش
در شب تیره زلفت دل سلمان گم شد
شمعی از چهره بر افروز و رهی بنمایش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
درد سری میدهد، عقل مشوش دماغ
کو ز قدح یک فروغ، وز همه عالم فراغ
ای دم مشکین صبح، شمع سحر برفروز
تا بنشاند دمی، باد دماغ چراغ
مهر توام در دل است، مهر توام بر زبان
شور توام در سر است، بوی توام در دماغ
ناله رسول دل است، گر تو قبولش کنی
ور نکنی حاکمی، نیست بر و جز بلاغ
این سخن گرم من، هم ز سر حالتی است
ناله نیاید به سوز از دل نادیده داغ
بینظری نیست این دیده نرگس به راه
بی سخنی نیست این غلغل بلبل به باغ
شعر تو سلمان همه، قوت دل عارف است
تا ندهی زینهار! طعمه طوطی به زاغ
کو ز قدح یک فروغ، وز همه عالم فراغ
ای دم مشکین صبح، شمع سحر برفروز
تا بنشاند دمی، باد دماغ چراغ
مهر توام در دل است، مهر توام بر زبان
شور توام در سر است، بوی توام در دماغ
ناله رسول دل است، گر تو قبولش کنی
ور نکنی حاکمی، نیست بر و جز بلاغ
این سخن گرم من، هم ز سر حالتی است
ناله نیاید به سوز از دل نادیده داغ
بینظری نیست این دیده نرگس به راه
بی سخنی نیست این غلغل بلبل به باغ
شعر تو سلمان همه، قوت دل عارف است
تا ندهی زینهار! طعمه طوطی به زاغ
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
ای به دیدار توام، دیده گریان مشتاق!
ز اشتیاق لب لعلت، به لبم جان مشتاق
دل به سوز تو چو پروانه به آتش مایل
جان به درد تو چو بیمار به درمان مشتاق
جان محبوس تن من به تمنای رخت
عندلیبی است مقفس به گلستان مشتاق
چون بود سبزه پژمرده به باران مشتاق
بیش از آنم من مهجور، به جانان مشتاق
خسروا بنده به بوسیدن خاک در تو
چون سکندر به لب چشمه حیوان مشتاق
به هوای دل ما، حسن رخ خوبان است
چون به انفاس صبا، لاله و ریحان مشتاق
تشنه بادیه چون است به زمزم مایل
بیش از آنست به دیدار تو سلمان مشتاق
ز اشتیاق لب لعلت، به لبم جان مشتاق
دل به سوز تو چو پروانه به آتش مایل
جان به درد تو چو بیمار به درمان مشتاق
جان محبوس تن من به تمنای رخت
عندلیبی است مقفس به گلستان مشتاق
چون بود سبزه پژمرده به باران مشتاق
بیش از آنم من مهجور، به جانان مشتاق
خسروا بنده به بوسیدن خاک در تو
چون سکندر به لب چشمه حیوان مشتاق
به هوای دل ما، حسن رخ خوبان است
چون به انفاس صبا، لاله و ریحان مشتاق
تشنه بادیه چون است به زمزم مایل
بیش از آنست به دیدار تو سلمان مشتاق
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
به غیر صورت او هر چه آیدم در دل
به جان دوست که باشد تصور باطل
به کوی دوست که خاکش به آب دیده گل است
که برگذشت که پایش فرو نرفت به گل
قتیل تیغ تو خواهیم گشت تا در حشر
بدین بهانه بگیریم دامن قاتل
همی رویم به راهی که نیستش پایان
فتادهایم به بحری که نیستش ساحل
گرت ارادت پیوند دوست میباشد
برو نخست ز دنیا و آخرت بگسل
بجز دهان توام هیچ آروزیی نیست
ولی چه سود که هیچم نمیشود حاصل
حسود گفت که سلمان چه میروی پی یار
نمیروم پی دلدار میروم پی دل
به جان دوست که باشد تصور باطل
به کوی دوست که خاکش به آب دیده گل است
که برگذشت که پایش فرو نرفت به گل
قتیل تیغ تو خواهیم گشت تا در حشر
بدین بهانه بگیریم دامن قاتل
همی رویم به راهی که نیستش پایان
فتادهایم به بحری که نیستش ساحل
گرت ارادت پیوند دوست میباشد
برو نخست ز دنیا و آخرت بگسل
بجز دهان توام هیچ آروزیی نیست
ولی چه سود که هیچم نمیشود حاصل
حسود گفت که سلمان چه میروی پی یار
نمیروم پی دلدار میروم پی دل
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
به مهر روی تو خواهم رسید، ذره مثال
نمیرسد به زمین پایم از نشاط وصال
مه دوهفته درین یک دو روز خواهم دید
که کس نبیند از آن ماه در هزاران سال
سواد زلف توام خواهد آمدن در چشم
که بوی عنبر تو میدهد نسیم شمال
به خاک پای عزیزت که تشنه است لبم
به خاک پای عزیزت چو تشنگان به زلال
چه دم زنم چو رسم با تو آن دمم باشد
مجال آنکه کنم بر تو عرض صورت حال
دلم به پیش تو میخواست جان فرستادن
ولی کبوتر جان را نبود قوت بال
کشیدهام تب هجرت، بسی و در شب هجر
نبود بر سر سلمان کسی به غیر حال
نمیرسد به زمین پایم از نشاط وصال
مه دوهفته درین یک دو روز خواهم دید
که کس نبیند از آن ماه در هزاران سال
سواد زلف توام خواهد آمدن در چشم
که بوی عنبر تو میدهد نسیم شمال
به خاک پای عزیزت که تشنه است لبم
به خاک پای عزیزت چو تشنگان به زلال
چه دم زنم چو رسم با تو آن دمم باشد
مجال آنکه کنم بر تو عرض صورت حال
دلم به پیش تو میخواست جان فرستادن
ولی کبوتر جان را نبود قوت بال
کشیدهام تب هجرت، بسی و در شب هجر
نبود بر سر سلمان کسی به غیر حال
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
ای جان نازنین من ای آرزوی دل
میل من است سوی تو میل تو سوی دل
بر آرزوی روی تو دل جان همی دهد
وا حسرتا! اگر ندهی آرزوی دل
چون غنچه بستهام سر دل را به صد گره
تا بوی راز عشق تو آید ز بوی دل
جان را به یاد تو به صبا میدهم که او
میآورد ز سنبل زلف تو بوی دل
تا دیده دید روی تو را روی دل ندید
با روی دوست خود نتوان دید روی دل
دیگر به دیده دل ندهم من کز آب چشم
هر بار خود درست نیاید سبوی دل
سلمان اگر ز اهل دلی نام دل مبر
جان دادن است کار تو بیگفتگوی دل
میل من است سوی تو میل تو سوی دل
بر آرزوی روی تو دل جان همی دهد
وا حسرتا! اگر ندهی آرزوی دل
چون غنچه بستهام سر دل را به صد گره
تا بوی راز عشق تو آید ز بوی دل
جان را به یاد تو به صبا میدهم که او
میآورد ز سنبل زلف تو بوی دل
تا دیده دید روی تو را روی دل ندید
با روی دوست خود نتوان دید روی دل
دیگر به دیده دل ندهم من کز آب چشم
هر بار خود درست نیاید سبوی دل
سلمان اگر ز اهل دلی نام دل مبر
جان دادن است کار تو بیگفتگوی دل
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
ای بهم برزده زلف تو سراسر کارم
من چو موی توام آشفته، فرو نگذارم
کردهام نرم به فرمان تو گردن چون شمع
چه کنم من که به فرمان تو سر در نارم
گرچه در راه تو چون خاک رهم رفته به باد
تو مپندار کزین راه غباری دارم
نظری کن به من آخر که چو چشم خوش تو
مدتی شد که به هم برزدهای بنیادم
مشفقی بر سر من نیست که بر آتش من
زند آبی به جز از دیده مردم دارم
نیست جز صبح مرا یک متنفس همدم
کز سر مهر کند یک نفسی در کارم
شعله آتش من سوخت جهانی و هنوز
دم من میدهی و مینهی ای گل خارم
خام طبعان طبع تو به مدارید زمن
زان که من سوخته، خام خم خمارم
هست سودای ورع در سر سلمان لیکن
حلقه زلف بتان میشکند بازارم
من چو موی توام آشفته، فرو نگذارم
کردهام نرم به فرمان تو گردن چون شمع
چه کنم من که به فرمان تو سر در نارم
گرچه در راه تو چون خاک رهم رفته به باد
تو مپندار کزین راه غباری دارم
نظری کن به من آخر که چو چشم خوش تو
مدتی شد که به هم برزدهای بنیادم
مشفقی بر سر من نیست که بر آتش من
زند آبی به جز از دیده مردم دارم
نیست جز صبح مرا یک متنفس همدم
کز سر مهر کند یک نفسی در کارم
شعله آتش من سوخت جهانی و هنوز
دم من میدهی و مینهی ای گل خارم
خام طبعان طبع تو به مدارید زمن
زان که من سوخته، خام خم خمارم
هست سودای ورع در سر سلمان لیکن
حلقه زلف بتان میشکند بازارم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
من هر چه دیدهام ز دل و دیده دیدهام
گاهی ز دل بود گله، گاهی ز دیدهام
من هر چه دیدهام ز دل و دیدهام کنون
از دل ندیدهام همه از دیده دیدهام
آه دهن دریده مرا فاش کرد راز
او را گناه نیست، منش برکشیدهام
اول کسی که ریخته است آب روی من
اشک است کش به خون جگر پروریدهام
عمری بدان امید که روزی رسم به کام
سودای خام پختهام و نا رسیدهام
تا مهر ماه چهره تو در دلم نشست
از مهر و ماه مهر بکلی بریدهام
عشقت به جان خریدم و قصدم به جان کند
بر جان خویش دشمن جان را گزیدهام
بازا که در غم تو به بازار عاشقان
جان را بداده و غم عشقت خریدهام
شیدا صفت شراب غمت خوردهام بسی
لیکن ز باغ وصل تو یک گل نچیدهام
گویند بوی زلف تو جان تازه میکند
سلمان قبول کن که من از جان شنیدهام
گاهی ز دل بود گله، گاهی ز دیدهام
من هر چه دیدهام ز دل و دیدهام کنون
از دل ندیدهام همه از دیده دیدهام
آه دهن دریده مرا فاش کرد راز
او را گناه نیست، منش برکشیدهام
اول کسی که ریخته است آب روی من
اشک است کش به خون جگر پروریدهام
عمری بدان امید که روزی رسم به کام
سودای خام پختهام و نا رسیدهام
تا مهر ماه چهره تو در دلم نشست
از مهر و ماه مهر بکلی بریدهام
عشقت به جان خریدم و قصدم به جان کند
بر جان خویش دشمن جان را گزیدهام
بازا که در غم تو به بازار عاشقان
جان را بداده و غم عشقت خریدهام
شیدا صفت شراب غمت خوردهام بسی
لیکن ز باغ وصل تو یک گل نچیدهام
گویند بوی زلف تو جان تازه میکند
سلمان قبول کن که من از جان شنیدهام
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
به چشمانت که تا رفتی، به چشمم بیخور و خوابم
به ابرویت که من پیوسته چون زلف تو در تابم
به جان عاشقان، یعنی لبت کامد به لب جانم
به خاک پای تو یعنی، سرم کز سرگذشت آبم
به خاک کعبه کویت، به حق حلقه مویت
که ممکن نیست کز روی تو هرگز روی بر تابم
به عناب شکر بارت، کزان لب شربتی سازم
که خود شربت نمیریزد، به غیر از قند و عنابم
به صبح عاشقان یعنی، رخت کز مهر رخسارت
نه روز آرام میگیرم، نه میآید به شب خوابم
به دیدارت که تا بینم جمال کعبه رویت
محال است اینکه هرگز سر فرود آید به محرابم
به جانت کز قفس سلمان بجان آمد درین بندم
که یابم فرصت بیرون شد، اما در نمییابم
به ابرویت که من پیوسته چون زلف تو در تابم
به جان عاشقان، یعنی لبت کامد به لب جانم
به خاک پای تو یعنی، سرم کز سرگذشت آبم
به خاک کعبه کویت، به حق حلقه مویت
که ممکن نیست کز روی تو هرگز روی بر تابم
به عناب شکر بارت، کزان لب شربتی سازم
که خود شربت نمیریزد، به غیر از قند و عنابم
به صبح عاشقان یعنی، رخت کز مهر رخسارت
نه روز آرام میگیرم، نه میآید به شب خوابم
به دیدارت که تا بینم جمال کعبه رویت
محال است اینکه هرگز سر فرود آید به محرابم
به جانت کز قفس سلمان بجان آمد درین بندم
که یابم فرصت بیرون شد، اما در نمییابم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
بر سر کوی دلارام، به جان میگردم
روز و شب در پی دل، گرد جهان میگردم
غم دوران جهان کرد مرا پیر و چه غم
بخت اگر یار شود باز جوان میگردم
دیدهام طلعت زیباش که آنی دارد
این چنین واله و مست از پی آن میگردم
تا نسیمی سر زلف تو بیابم چو صبا
شب همه شب من بیمار به جان میگردم
ناوک غمزه جادو به من انداز که من
پیش تیرت ز پی نام و نشان میگردم
تا مگر نوش لبی چون تو به من باز خورد
چون قدح گرد لب نوش لبان میگردم
تو چو گل در تتق غنچه و من چون بلبل
گرد خرگاه تو فریاد کنان میگردم
دامن از من مکش ای سرو که در پای تو من
میدهم بوسه و چون آب روان میگردم
تو مکان ساختهای در دل سلمان وانگه
من مسکین ز پیت کون و مکان میگردم
روز و شب در پی دل، گرد جهان میگردم
غم دوران جهان کرد مرا پیر و چه غم
بخت اگر یار شود باز جوان میگردم
دیدهام طلعت زیباش که آنی دارد
این چنین واله و مست از پی آن میگردم
تا نسیمی سر زلف تو بیابم چو صبا
شب همه شب من بیمار به جان میگردم
ناوک غمزه جادو به من انداز که من
پیش تیرت ز پی نام و نشان میگردم
تا مگر نوش لبی چون تو به من باز خورد
چون قدح گرد لب نوش لبان میگردم
تو چو گل در تتق غنچه و من چون بلبل
گرد خرگاه تو فریاد کنان میگردم
دامن از من مکش ای سرو که در پای تو من
میدهم بوسه و چون آب روان میگردم
تو مکان ساختهای در دل سلمان وانگه
من مسکین ز پیت کون و مکان میگردم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
چو شمعم در غمت سوزان و اشک از دیده میبارم
به روزم مرده از هجران و شب را زنده میدارم
چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در کویت
الا ای آفتاب من بیا از خاک بردارم
خیال طاق ابروی تو در محراب میبینم
وگرنه من به مشتی خاک هرگز سر فرو نارم
به عکس بخت من پیوسته بیدار است چشم من
دریغ از بخت من بودی به جای چشم بیدارم
مرا جان داد عشق یار و میخواهم که این جان را
ز راه جان سپاری هم به عشق یار بسپارم
سهی سرورم که بر کار همه کس سایه میدارد
ز من کاری نمیآید که آرد سایه بر کارم
برش چون سایه سلمان را اگر چه پست شد پایه
مرا این سربلندی بس که من افتاده یارم
به روزم مرده از هجران و شب را زنده میدارم
چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در کویت
الا ای آفتاب من بیا از خاک بردارم
خیال طاق ابروی تو در محراب میبینم
وگرنه من به مشتی خاک هرگز سر فرو نارم
به عکس بخت من پیوسته بیدار است چشم من
دریغ از بخت من بودی به جای چشم بیدارم
مرا جان داد عشق یار و میخواهم که این جان را
ز راه جان سپاری هم به عشق یار بسپارم
سهی سرورم که بر کار همه کس سایه میدارد
ز من کاری نمیآید که آرد سایه بر کارم
برش چون سایه سلمان را اگر چه پست شد پایه
مرا این سربلندی بس که من افتاده یارم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
بی دوست من از باغ ارم یاد نیارم
ور جنت فردوس بود، دوست ندارم
از دست رقیبان نروم، ور برود سر
من خاک در دوست به دشمن نگذارم
پرورده به خون جگرش بودم و چون اشک
از دیده من رفت و نیامد به کنارم
آن دم که دهم جان و به خاکم بسپارند
من خاک درش را به دل و جان نسپارم
بر خاک درش میرم و چون خاک شوم من
زان در نتوانند برانگیخت غبارم
در نامه چو نامت نبود نامه نخواهم
و آن دم که به یادت نزنم دم نشمارم
کو دولت آنم که شبی با تو نشینم؟
کو فرصت آنم که دمی با تو برآرم؟
در نامه همه شرح فراق تو، نویسم
بر دیده همه نقش خیال تو نگارم
چشمان سیاه تو به اول نظرم مست
کردند و بکشتند در آخر به خمارم
یارب چه دلست آن دل سنگین که نشد نرم؟
از « یارب» دلسوز من و ناله زارم
گویند که سلمان سر و جان در قدمش باز
گر کار به سر میرودم بر سر کارم
ور جنت فردوس بود، دوست ندارم
از دست رقیبان نروم، ور برود سر
من خاک در دوست به دشمن نگذارم
پرورده به خون جگرش بودم و چون اشک
از دیده من رفت و نیامد به کنارم
آن دم که دهم جان و به خاکم بسپارند
من خاک درش را به دل و جان نسپارم
بر خاک درش میرم و چون خاک شوم من
زان در نتوانند برانگیخت غبارم
در نامه چو نامت نبود نامه نخواهم
و آن دم که به یادت نزنم دم نشمارم
کو دولت آنم که شبی با تو نشینم؟
کو فرصت آنم که دمی با تو برآرم؟
در نامه همه شرح فراق تو، نویسم
بر دیده همه نقش خیال تو نگارم
چشمان سیاه تو به اول نظرم مست
کردند و بکشتند در آخر به خمارم
یارب چه دلست آن دل سنگین که نشد نرم؟
از « یارب» دلسوز من و ناله زارم
گویند که سلمان سر و جان در قدمش باز
گر کار به سر میرودم بر سر کارم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
از گلستان رویت، در دیده خار دارم
وز رهگذار کویت، در دل غبار دارم
روز الست گشتم، مست از خمار چشمت
هر درد سر که دارم، من زان خمار دارم
بیمارم از دوچشمت، آشفته از دو زلفت
این هر دو حالت از تو، من یادگار دارم
گفتی: وفا ندارم، اینم نگو و باقی
هر عیب را که گویی، من خاکسار دارم
طاووس باغ قدسم، نی بوم این خرابه
آنجاست جلوهگاهم، اینجا چه کار دارم؟
من هیچ اگر ندارم، زان هیچ نیست ننگم
بس نیست اینکه در سر، سودای یار دارم
در سینه از هوایش، گنجی نهان نهادم
در دیده از خیالش، باغ بهار دارم
دل را ز دست دادم، میریزم آب دیده
کز دست دیده و دل، خون در کنار دارم
فرمودهای که سلمان، کمتر سگی است پیشم
یعنی که من به پیشت، این اعتبار دارم؟
از خون من اگر چه، دارد نگار دستش
ممکن بود که هرگز، دست از نگار دارم؟
وز رهگذار کویت، در دل غبار دارم
روز الست گشتم، مست از خمار چشمت
هر درد سر که دارم، من زان خمار دارم
بیمارم از دوچشمت، آشفته از دو زلفت
این هر دو حالت از تو، من یادگار دارم
گفتی: وفا ندارم، اینم نگو و باقی
هر عیب را که گویی، من خاکسار دارم
طاووس باغ قدسم، نی بوم این خرابه
آنجاست جلوهگاهم، اینجا چه کار دارم؟
من هیچ اگر ندارم، زان هیچ نیست ننگم
بس نیست اینکه در سر، سودای یار دارم
در سینه از هوایش، گنجی نهان نهادم
در دیده از خیالش، باغ بهار دارم
دل را ز دست دادم، میریزم آب دیده
کز دست دیده و دل، خون در کنار دارم
فرمودهای که سلمان، کمتر سگی است پیشم
یعنی که من به پیشت، این اعتبار دارم؟
از خون من اگر چه، دارد نگار دستش
ممکن بود که هرگز، دست از نگار دارم؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
من حیران نه آن صیدم که از قید تو بگریزم
به کوشش میکشم خود را که بر فتراکت آویزم
مرا هر زخم شمشیرت، نشان دولتی باشد
ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم؟
پس از من بر سر خاکم، اگر روزی گذار افتد
بیابی در هوایت من چو گرد از خاک برخیزم
چنان بر صورت شیرین من بیچاره مفتونم
که در خاطر نمیگنجد خیال ملک پرویزم
چو آب آشفته جان بر کف روانم تا کجا سروی
چو قد و قامتت بینم روان در پایش آویزم
نه جای آنکه در کوی وصال یار بنشینم
نه پای آنکه از دست فراق یار بگریزم
برو زاهد چه ترسانی مرا از آتش دوزخ
منم پروانه عاشق که از آتش نپرهیزم
ز چندین گفته سلمان یکی در گوش کن باری
نه از گوهر کمست آخر سخنهای دلاویزم
گهر در گوش بسیاری نماند لیک بعد از من
بسی در گوشها ماند، حدیث گوهر آمیزم
به کوشش میکشم خود را که بر فتراکت آویزم
مرا هر زخم شمشیرت، نشان دولتی باشد
ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم؟
پس از من بر سر خاکم، اگر روزی گذار افتد
بیابی در هوایت من چو گرد از خاک برخیزم
چنان بر صورت شیرین من بیچاره مفتونم
که در خاطر نمیگنجد خیال ملک پرویزم
چو آب آشفته جان بر کف روانم تا کجا سروی
چو قد و قامتت بینم روان در پایش آویزم
نه جای آنکه در کوی وصال یار بنشینم
نه پای آنکه از دست فراق یار بگریزم
برو زاهد چه ترسانی مرا از آتش دوزخ
منم پروانه عاشق که از آتش نپرهیزم
ز چندین گفته سلمان یکی در گوش کن باری
نه از گوهر کمست آخر سخنهای دلاویزم
گهر در گوش بسیاری نماند لیک بعد از من
بسی در گوشها ماند، حدیث گوهر آمیزم