عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
اگرم بر سر آتش بنشانی چون عود
نیست ممکن که برآید ز من سوخته دود
بر سرم هرچه رود خاک رهم گو: می‌رو
نیستم باد که از کوی تو برخیزم زود
منم از باغ تو چون غنچه به بویی خوشدل
منم از کوی تو چون باد، به گردی خشنود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو ولی عهد همانست که بود
بی‌شراب عنبی را که به موی مژه‌ام
دیده بر یاد تو از جام زجاجی پالود
خنده‌ای زد دهنت، تنگ شکر پیدا کرد
هر یکی گوهر پاکیزه خود باز نمود
عمر من کم شد و عشق تو فزون پنداری
کانچه از عمر کم آمد، همه در عشق فزود
دیده از غیر تو تا خلوت دل خالی کرد
جز به روی تو مرا، هیچ دردل نگشود
وه که چون غنچه چه مشکین نفسی ای سلمان؟
نیست مشکین دمت الا زدم خون آلود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
آن پری کیست که از عالم جان روی نمود؟
وین چه حوری است که بر ما در فردوس گشود؟
دل به پروانه غم شمع من از من بستند
می به پیمانه جان لعل تو بر من پیمود
گرچه آواز رباب است مخالف با شرع
راستی او ره تحقیق به عشاق نمود
در گل تیره ما گشت نهان خورشیدی
روی خورشید به گل چون بتوانم اندود
ما چو عودیم بر آتش، مکش از پا دامن
کز وفا دود برآید چه زیانت زان دود؟
عمر ما کم شد و عشق تو فزون پنداری
کانچه کم گشت زعمرم همه در عشق فزود
آنچنان نازکی ای گل که اگر با تو نسیم
دم زند، روی تو چون لاله شود خون آلود
دیده ما به خیال لب عنابی تو
بس که از جام زجاجی عنبی می‌ پالود
بنشستیم پس پرده تقوی، عمری
ناگهان باد هوا آمد و آن پرده ربود
سود سلمان همه این است که سر بر در تو
سود و سرمایه خود را چه زیان کرد و چه سود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
آنجا که عشق آمد کجا پند و خرد را جا بود؟
در معرض خورشید، کی نور سها پیدا بود؟
رندیست کار بیدلان، تقوی شعار زاهدان
آری دلا هر کسوتی، بر قامتی زیبا بود
آنکس که آرد در نظر، روی چنان و همچنان
عقلش بود بر جا عجب گر عقل او بر جا بود
من در شب سودای او، دل خوش به فردا می‌کنم
لیکن شب سودای او ترسم که بی فردا بود
گرچه سخن راندم بلند، از وصف قدش قاصرم
هر چیز کاید در نظر، قدش از آن بالا بود
گفتم که بالای خوشت، اما بلایی می‌دهد
گفتی: بلی در راه ما، این باشد و آنها بود
او ریخت خون چشم من، دامن گرفت از خون مرا
او می‌کند بر ما ستم، لیکن گناه از ما بود
تابی ز شمع روی او، گر در تو گیرد مدعی!
آنگه بدانی کزچه رو پروانه نا پروا بود؟
در آب می‌جستم تو را دل گفت: کای سلمان بیا!
در بحر عشقش غوص کن، کان در درین دریا بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
دوشم آن گلچهره در آغوش بود
حبذا وقتی که ما را دوش بود
لب به لب، رخسار بر رخسار بد
رو به رو، آغوش بر آغوش بود
هرچه آن جز باده بد، مکروه گشت
آنچه غیر از دوست بد، فرموش بود
از می لعل لبش تا صبحدم
بانگ «هایاهای و نوشانوش» بود
از نشاط جرعه پیمان ما
عقل و جان سرمست و دل مدهوش بود
از خروش ما فلک بد در خروش
تا خروس صبحدم خاموش بود
زهره و خورشید را از رشک ما
بر فلم خون جگر بر جوش بود
صبح ناگه از سر ما برگرفت
پرده پب را که آن سرپوش بود
عزم رفتن کرد حالی دلبرم
آن هم از بد گفتن بد گوش بود
ریخت سلمان در پیش، از دیدگان
گوهری کز لطف او، در گوش بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
ماهی ار ماه فلک را از کمان ابرو بود
سروی ار سرو سهی را عنبرین گیسو بود
ما که هر روزی به ماه طلعتت گیریم فال
روز و ماه ما مبارک، فال ما نیکو بود
ز آفتاب روی خوبت، دیده من خیره گشت
خیره گردد دیده جایی کافتاب از رو بود
سرو قدت راست جابر جویبار چشم و دل
حبذا باغی که سروش این چنین دلجو بود
بس که دم خوردم به بویت، گر نمایم حال دل
غنچه آسا در دلم خون بسته تو بر تو بود
ما به سودای سر زلف تو چون گردیم خاک
باد گردی کآورد زان خاک عنبر بو بود
زحمت سلطان مده بسیار و بگذار ای رقیب!
تا ندیم مجلس گل بلبل خوش گو بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
دی دیده از خیال رخش بازمانده بود
گلگون اشک در طبلش گرم رانده بود
افتاده بود دل به خم چین زلف او
شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود
دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست
بردیم از آنکه او همه ره خون فشانده بود
دل دیده خواست تا ببرد، خون گرفته بود
جان خواست خواستم بدهم، غم ستانده بود
می‌خواستم که عمر عزیزت کنم نثار
نقدی عزیز بود ولیکن نمانده بود
در خطا شده ز خال سیاه مبارکش
کش نیش لب طره سلمان نشانده بود
خالش به جای خویش گرفتم، نشسته بود
بیگانه خط نامه سیه را که خوانده بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
همچنان مهر توام مونس جان است که بود
همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو، ولی عهد همان است که بود
کی بود کی که دگر بار بگویند اغیار
که فلان باز همان یار فلان است که بود؟
ما همانیم و همان مهر و محبت لیکن
یار با ما به عنایت نه چنان است که بود
بود بر جان رخم داغ توام روز ازل
وین زمان نیز بدان داغ و نشان است که بود
بود در ملک تنم، جان متصرف و اکنون
همچنان عشق تو را حکم روان است که بود
از من ای جان شده‌ای دور و درین دوری نیز
آن ملاقات میان تن و جان است که بود
طره‌ات یک سر مو سرکشی از سر نگذاشت
همچنان فتنه و آشوب جهان است که بود
تا نخوانند دگر گوشه نشین سلمان را
گو همان رند خرابات مغان است که بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود
کی به جانی باز ماند، هر که را جانی بود؟
آب چشم و جان شیرین را کجا دارد دریغ
هر که او را چون خیال دوست مهمانی بود؟
از خیال غمزه غماز کافر کیش او
هر زمانی بر دل من تیربارانی بود
نامسلمان چشم ترکت را نمی‌دانم چه بود؟
زانکه دایم در پی خون مسلمانی بود
با خیال روی و مویش عشق بازد روز و شب
هر کجا با بنده ماهی در شبستانی بود
با ملاقات یار شو، گو از سلامت دور باش
هرکه او در عاشقی، خواهد که سلمانی بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود
برود این سر سودایی و سودا نرود
پرتو نور تجلی رخت، ممکن نیست
که اگر کوه ببیند دلش از جا نرود
پای سست است و رهم دور از آن می‌ترسم
که سر من برود در طلب و پا نرود
هر که را گوشه دل خلوت خاص تو بود
دلش از گوشه خلوت به تماشا نرود
عشقت آمد به سرم و زمن مسکین بستند
عقل و دین هر دو و دانم که بدینها نرود
سیل خون دل ما می‌رود از دیده بگو
با خیال تو که در خون دل ما نرود
ما دلی ناسره داریم به بازار غمت
درم قلب ندانم برود یا نرود؟
چند گویی که دلم رفت به خوبان سلمان!
دیده بر دوز و دل از دست مده تا نرود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
از چشم من خیال قدش کی برون رود؟
سروی است ناز از لب جو سرو چون رود؟
بنشست در درونم و غیر از خیال یار
رخصت نمی‌دهد که کسی در درون رود
دانی که در دل تو کی آید جمال یار؟
وقتی که هردو عالمت از دل برون رود
از کوی دوست باز نپیچم عنان اگر
بینم به چشم خویش که سیلاب خون رود
گر نی کمند زلف درازت شود سبب
چون آه من بدین فلک نیلگون رود
واعظ برو فسانه مخوان و فسون مدم!
کی درد عاشقی به فسان فسون رود
یک ذره از محبت سلمان اگر نهند
بر کوه، او چو ذره قرار و سکون رود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
باد صبا به باغ به بوی تو می‌رود
در گلستان حکایت روی تو می‌رود
چونت خرم به جان که به بازار عاشقی
هر دو جهان به یک سر موی تو می‌رود
با باد بوی توست دل ناتوان من
گر می‌رود به باد، به بوی تو می‌رود
زان آمدم که بر سر کوی تو سر نهم
مقبل کسی که در سر کوی تو می‌رود
بامی از آن خوش است سر عارفان که می
در کاسه‌های سر ز سبوی تو می‌رود
جوری که رفت و می‌رود امروز در جهان
از چشم مست عربده جوی تو می‌رود
مشکین دلم از آنکه مرادم به دم سخن
در طره‌های غالیه بوی تو می‌رود
از جوی دیده خون جگر بیش از این مریز
سلمان که آب بحر ز جوی تو می‌رود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود
می‌آید او و عقل من از جا همی رود
حوریست بی‌رقیب که از روضه می‌چمد
جانیست نازنین که به تنها همی رود
از زنگبار زلف پراکنده لشگری
بر خویش جمع کرده به یغما همی رود
ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه
شکرانه می‌دهیم که بر ما همی رود
مسکین دلم به قامت او رفت و خسته شد
زان خسته می‌شود که به بالا همی رود
گویی چرا به منزل ما هم نمی‌رسند
آهم که از ثری به ثریا همی رود؟
دل قطره‌ای ز شبنم دریای عشق اوست
کز راه دیده باز به دریا همی رود
سلمان چو خامه، نامه به سودا سیاه کرد
بس چون کند که کار به سودا همی رود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
گرز خورشید جمالت ذره‌ای پیدا شود
هر دو عالم در هوایش، ذره‌سان دروا شود
شمع دیدارش اگر از نور تجلی پرتوی
افکند بر کوه، چون پروانه نا پروا شود
عاشق صادق چه داند کعبه و بتخانه چیست؟
هر کجا یابد نشان یار خود آنجا شود
در شب هجرش به بوی وعده فردای وصل
حالیا جان می‌دهم تا صبح تا فردا شود
صد هزار آیینه دارد شاهد مه روی من
رو به هر آیینه کارد جان درو پیدا شود
در سرم سودای زلف توست و می‌دانم یقین
کاین سر سودایی من، در سر سودا شود
خرقه سالوس بر خواهم کشید از سر ولی
ترسم این زنار گبری در میان رسوا شود
می‌زنندم بر درش، چون حلقه و من همچنان
همتی در بسته باشد تا که این در، وا شود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟
یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟
با تو داردم زازل سابقه عشق ولی
کار بخت است و عنایت به سوابق نشود
در سرم هست که خاک کف پای تو شوم
من برینم، مگر بخت موافق نشود
شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد
دارم امید که دودش به تو لاحق نشود
می‌کند دست درازی سر زلفت مگذار
تا به رغم دل من با تو معانق نشود
هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد
که تو داری، ز چه محبوب خلایق نشود؟
شب به یاد تو کنم زنده گواهم صبح است
روشن این قول به بی‌شاهد صادق نشود
با دهان و لب تو جان مرا رازی هست
همه کس واقف اسرار دقایق نشود
کار کن کار که کار تو میسر سلمان
به عبارات خوش و نکته رایق نشود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
دل ز وصل او نشان بی‌نشانی می‌دهد
جان به دیدارش امید آن جهانی می‌هد
جوهر فر دهانش طالب دیدار را
بر زبان جان جواب « لن ترانی» می‌دهد
جز سرشک لاله رنگم در نمی‌آید به چشم
کو نشانی زان عذار ارغوانی می‌دهد
دیده بر راه صبا دارم که از خاک رهش
می‌رسد وز گرد راهم ارمغانی می‌دهد
زندگی از باد می‌یابم که او در کوی دوست
می‌شود بیمار وز آنجا زندگانی می‌دهد
نرگسش در عین مستی دم به دم چشم مرا
ساغری از خون لبالب، دوستگانی می‌دهد
زخم شمشیر تو را میرم که در هر ضربتی
جان سلمان را حیات جاودانی می‌دهد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
یار دل می‌جوید و عاشق روانی می‌دهد
چون کند مسکین در افتادست و جانی می‌دهد؟
چون نمی‌افتد به دستش آستین وصل دوست
بر در او بوسه‌ای بر آستانی می‌دهد
گفت: لعلت می‌دهم کام دلت، باری مرا
گر نمی‌بخشد لبت کامی، زبانی می‌دهد
با وصالش می‌توانم جاودان خوش زیستن
گر فراق او مرا یکدم امانی می دهد
گو برون کن جان و دل هرکس که او چون جام می
می‌رود خود را به دست دلستانی می‌دهد
گفتمش موی تو بر زانو چه آید هر زمان؟
گفت: پیشم شرح حال ناتوانی می‌دهد
گفتم: از من هیچ ذکری می‌رود در حلقه‌اش؟
گفت: سودا بین که تشویش فلانی می‌دهد
غم مخور سلمان به غم خوردن که چرخ از خوان خویش
هر همایی را که بینی استخوانی می‌دهد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید
حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید
برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
لعلت خیال پرده اسرار ما درید
زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه
زنار بسته بر سر کوی مغان کشید
خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق
بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید
اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست
سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید
خرم کسی که بر سر بازار عاشقی
کایزد مرا و عشق تو را با هم آفرید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
دل پی دلدار رفت و دیده چو این حال دید
اشک به دندان گرفت دامن و در پی دوید
دید میان دل و دیده که خونست اشک
جست برون ز میان، رفت و کناری گزید
هر دو جهان دل به باد، که خواهد مگر
از طرف آن بهار، بوی هوایی دمید
مقصد و مقصود دل، جز دهن تنگ او
نیست دریغا که هست، مقصد دل ناپدید!
گر تو چو شمعم کشی، از تو نخواهم نشست
ور تو به تیغم زنی، از تو نخاوهم برید
از می و مطرب مکن، مدعیا منع من
تا غزلی‌تر بود، قول تو خواهم شنید
بر در ارباب دل، از در رحمت در آی
کانکه به جایی رسید، از در رحمت رسید
فتح رفیق کلید، دانی سلمان چراست؟
کز بن دندان کند، خدمت در چون کلید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
مانده یک ذره از آن دل که هوای تو گزید
لله الحمد که آن ذره به خورشید رسید
این همان ذره خاکی هوادار شماست
که به جان، روز ازل، مهر شما می‌ورزید
وین همان بلبل خوش گوست که در باغ وصال
سالها بر گل رخسار شما می‌نالید
روز رخسار تو شد در شب زلفت پیدا
صبحدم فاتحه‌ای خواند و بران روی دمید
پای من در سر کوی تو نیاورد مرا
که مرا رغبت موی تو به زنجیر کشید
آن سیه روی کدام است که روی از تو بتافت
مگر آنکس که چو زلفت تو سرش می‌گرید
سر ما راه سر کوی تو خواهد پیمود
لب ما خاک کف پای تو خواهد بوسید
گر بخواهند بریدن سر ما، چون زلفت
ما دگر یک سر مو از تو نخواهیم برید
باز توفیق عنان بر طرف سلمان تافت
چون رکاب آمد و رخ بر کف پایت مالید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ما رقمی می‌کشیم، تا به چه خواهد کشید
ما قدمی می‌زنیم، تا به چه خواهد رسید
قبله و مذهب بسی است، یار یکی بیش نیست
هر که دویی در میان دید یکی را دو دید
کفر سر زلف توست، قبله آتش پرست
دید رخت کاتشی است، آتش از آن رو گزید
من ز جهان بگذرم، وز تو نخواهم گذشت
ور تو به تیغم زنی، از تو نخواهم برید
در همه بحری دهند، جان به امید کنار
لیک درین بحر ما، نیست کناری پدید