عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
یارب به آب این مژه اشکبار ما
کان سرو ناز را، بنشان در کنار ما
از ما غبار اگر چه بر انگیخت، درد او
گردی به دامنش مرصاد، از غبار ما
ای دل درین دیار، نشان و نامجوی
جز در دیار ما، مطلب، در دیار ما
آبی به روی کار من، آمد ز دیده باز
و آن نیز اگر چه باز نیاید، به کار ما
آب روان ما، ز گل ما، مکدر است
صافی شود چو پاک شود رهگذار ما
یا اختیار ماست ز گیتی، ولی چه سود
در دست ما چو نیست، کنون اختیار ما
غمهای عالم ار همه، بر ما شوند جمع
ما را چه غم چو یار بود، غمگسار ما
بهر غم تو داد به سلمان، که گوش دار
چندین هزار دانه در، یادگار ما
تا بر سوار مردمک دیده می‌نهد
مردم سواد این سخن آبدار ما
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
ره، خرابات است و درد سالخورده، پیر ما
کس نمی‌داند به غیر از پیر ما، تدبیر ما
خاک را از خاصیت اکسیر اگر، زر می‌کند
ساقیا می‌ده، که ما، خاکیم و می، اکسیر ما
ما که از دوران ازل مستیم و عاشق، تا کنون
غالبا صورت نبندد، بعد از این تغییر ما
من غلام هندوی آن سرو آزادم که او
بر سمن بنوشت خطی، از پی تحریر ما
بر شب زلفش گر ای باد صبا، یابی گذر
گو حذر کن، زینهار، از ناله شبگیر ما
ما به سوز آتش دل عالمی می‌سوختیم
گر نه آب چشم ما می‌بود، دامنگیر ما
ای که می‌گویی مشو دیوانه ی زلفش، بگو
تا نجنباند نسیم صبحدم، زنجیر ما
خدمتی لایق نمی‌آید ز ما، در خدمتت
وای بر ما، چون نبخشایی تو بر تقصیر ما
گفته ای سلمان، که من خود را فدایش می‌کنم
زودتر، زنهار کافاتست در تاخیر ما
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
من کیستم؟ تا با شدم، سودای دیدار شما
اینم نه بس کاید به من، بویی ز گلزار شما؟
چشمم که هر دم می‌کند، غسلی به خوناب جگر
با این طهارت نیستم، زیبای دیدار شما!
سیم سیاه قلب اگر، هرگز نپالودی مژه
کی نقد اشک ما روان، گشتی به بازار شما؟
ای هر سر موی تو را، سرمایه هستی بها!
با آن که من خود نیستم، هستم خریدار شما
باری است سر بر دوش من، خواهد فکند این بار، من
باری، چو باری می‌کشیم بر دوش هم بار شما
با آنکه مویی شد تنم، از جور هجران و ستم
حاشا که من مویی کنم، تقصیر در کار شما
دل با عذار ساده‌ات، جمعیتی دارد، ولی
تشویش سلمان می‌دهد، هندوی طرار شما
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
بی‌گل رویت ندارد، رونقی بستان ما
بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما
گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح
عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما
در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند
چیست یاران، چاره غمهای بی‌پایان ما؟
دوستان، گویند دل را صبر فرمایید صبر
چون کنیم ای دوستان، دل نیست در فرمان ما؟
در فراقش نیست یا رب زندگانی را سبب
سخت رویی فلک یا سستی پیمان ما
در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد
دوستان بهر خدا جان شما و جان ما
در فراقش، بعد چندین شب، شبی خواهم ربود
می‌شنیدم در شکر خواب از لب سلطان ما
بار هجر ما، که کوه، از بردن او عاجز است
چون تحمل می‌کند گویی دل سلمان ما؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چشمه چشم من از سرو قدت یابد، آب
رشته جان من از، شمع رخت دارد، تاب
تشنه لب گردد سراپای جهان، گردیدم
نیست سرچشمه، به غیر از تو و باقی است، سراب
غم سودای تو تا در دل من، خانه گرفت
خانه‌ام کرده خراب است غم خانه، خراب
آنچنان، آتش عشق تو، خوش آمد دل را
که بیفتاد، به یکبارگی از چشمم، آب
دیده از شوق تو تا، لذت بیداری یافت
هیچ در چشم من ای دوست، نمی‌آید خواب
عجب از زمره عشاق لبت، می‌مانم
که همه مست و خرابند به یک جرعه، شراب
ز چه رو بر همه تابی و نتابی، بر من
آفتابا منمت خاک و برین خاک، بتاب
روز پرسش که به یک ذره بود گفت و شنید
عاشقان را نبود جز ز دهان تو جواب
زان خلایق که درآیند، به دیوان شمار
مثل سلمان عجب از ز آنچه در آید حساب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
چشمم از پرتو خورشید رخت، گیرد آب
رویت از آتش اندیشه دل یابد تاب
چشم مست تو که بر هر طرفی، می‌افتد
بر من افتاد، زمستی و مرا کرد خراب
با خیال تو مرا، خواب نیاید در چشم
کو خیالت که طلب می‌کندش، دیده در آب
اگر از دیده تو را رغبت خواب است، مگر
آب او ریزی وزین بخت، کنی خواهش آب
به تمنای لب لعل تو گردد، بر کف
آتشین جان رسانیده به لب، جام شراب
چون ترا شمع صفت، با همه کس رویی هست
من که پروانه‌ام ای شمع! ز من روی متاب
چون نه از آب و گلی، بلکه همه جان و دلی
که گر از ماء و ترابی، پس ازین ما و تراب
دیگران را هوس جنت اگر می‌باشد
روضه جنت سلمان در توست، از همه باب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
غمزه سرمست ساقی، بی‌شراب
کرد هشیاران مجلس را خراب
دوستان را خواب می‌آید ولی
خوش نمی‌آید مرا بی‌دوست، خواب
تنگ شد بی پسته‌ات، بر ما جهان
تلخ شد بی‌شکرت، بر ما شراب
روی خوبت، ماه تابان من است
ماه رویا! روی خوب از من متاب
گر خطایی کرده‌ام، خونم بریز
بی‌خطا کشتن چه می‌بینی صواب؟
گل ز بلبل، روی می‌پوشد هنوز
ای صبا! برخیز و بردار این حجاب
در جمال عالم آرایت، سخن
نیست کان روشن‌تر است از آفتاب
عقل بر می‌تابد از زلفت، عنان
عقل را با تاب زلفت، نیست تاب
چشمم از لعلت، حکایت می‌کند
می‌چکاند راستی، در خوشاب
آب، بگذشت از سر سلمان و او
همچنان وصل تو می‌جوید در آب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب
صحبت گل را رها کرده ببویت گلاب
سایه سرو تو ساخت، پایه بختم، بلند
نرگس مست تو کرد، خانه عقلم خراب
عشق رخت دولتی است، باقی و باقی فنا
خاک درت شربتی است، صافی و عالم سراب
سر جمالت به عقل، در نتوان یافتن
خود به حقیقت نجست، کس به چراغ، آفتاب
گرچه رخت در حجاب، می‌رود از چشم ما
پرده ما می‌درد حسن رخت، بی حجاب
طرف عذار از نقاب، باز نما یک نظر
ورچه کسی بر نبست، طرفی از او جز نقاب
دولت دیدار را، دیده ندانست، قدر
می‌طلبد لا جرم، نقش خیالش در آب
سرو سرافراز من، سایه ز من برنگیر
ماه جهان تاب من، چهره ز من برمتاب
بی تو من و خواب و خور؟، این چه تصور بود؟
سینه عشاق و خور دیده مشتاق و خواب؟
ساقی مجلس بده! باده که خواهیم رفت
ما به هوای لبش، در سر می، چون حباب
خاطر سلمان ازین، خرقه ازرق گرفت
خیز که گلگون کنیم، جامه، به جام شراب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
ز باغ وصل تو یابد، ریاض رضوان، آب
ز تاب هجر تو دارد، شرار دوزخ، تاب
بر حسن و عارض و قد تو برده‌اند، پناه
بهشت طوبی و «طوبی ابهم و حسن ماب»
چو چشم من، همه شب جویبار باغ بهشت
خیال نرگس نست تو بیند، اندر خواب
بهار، شرح جمال تو داده، در یک فصل
بهشت، ذکر جمیل تو کرده در هر باب
لب و دهان تو را، ای بسا! حقوق نمک
که هست، بر جگر ریش و سینه‌های کباب
بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید
به کام اگر برسیدی، نریختی خوناب
گمان بری که بدور تو، عاشقان مستند
خبر نداری از احوال زاهدان خراب
نقاب بازگشای، تا کی این حجاب کنی
از این نقاب چه بر بسته‌ای، به غیر حجاب
بدید روی تو را گل فتاد، در آتش
شنید بوی تو، وز شرم گشت آب گلاب
مرا به دور رخت شد، پدید جوهر لعل
پدید می‌شود از آفتاب عالم تاب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
از لب لعل توام، کار به کام است، امشب
دولتم بنده و اقبالم، غلام است، امشب
آسمان گو بنشان، مشعله ماه تمام
که زمین را مه روی تو، تمام است، امشب
باده در دین من امروز، حلال است، حلال
خواب، در چشم من ای بخت، حرام است، امشب
برو ای قافله صبح! مزن دم کانجا
آفتابی است که در پرده شام است، امشب
شمع بین، سوخته آتش و او مرده شمع
گوییا عاشق ازین هردو، کدام است امشب
اثر عکس لب توست، درون می‌ ناب
که صفایی عجب، اندر دل جام است، امشب
من هوای حرم کعبه ندارم، که مرا
عرفات سر کوی تو مقام است، امشب
حاشدت را که چو عودست بر آتش، سلمان
گو همی سوز، که سودای تو خام است امشب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
جان نیاید در نشاط، الا که بر بوی حبیب
تا گل رنگین نبالد، خوش ننالد عندلیب
عود خشکم؛ آتش جانسوز می‌باید، مرا
تا ز طیب جان، دماغ حاضران گردد، ز طیب
دولت بوسیدن پایش ندارد، هر کسی
این سعادت نیست، الا در سر زلف حبیب
چشم دار آخر دمی، با ما، که بادا گوش دار
ایزد از چشم بدانت، اول از چشم رقیب
خیز و بر ما عرضه کن ایمان، از آن عارض که باز
در میان آورد زلفت، رسم ز ناز و صلیب
بی‌تو جان، در تن بجایی بس غریب افتاده است
جن من دانی به تنها چون بود حال غریب؟
دست بیماران گرفتن، بر طبیبان واجب است
من ز پا افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرد طبیب
گفتمش هرگز نشد کامیم، حاصل، زان دهن
از وصالت نیست گویی، هیچ سلمان را نصیب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
خسته‌ام ای یارو ندارم، طبیب
هیچ طبیبی نبودچون حبیب
آه! که بیمار غمت، عرض حال
کر دو نفر مود جوابی، طبیب
یک هوسم هست، که در پای تو
جان بدهم، کوری چشم رقیب
می‌سپرم راه هوایت، به سر
این ادب آن نیست، که داند، ادیب
عاشق مسکین، که غریب است و زار
گر بنوازیش، نباشد غریب
طالب وصل توام، اما چه سود
سعی تو چو سلمان نباشد، نصیب
تا ز در بسته نگردد ملول
« نصر من الله و فتح قریب»
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
در سرم زلف تو، سودا انداخت
کار من زلف تو در پا انداخت
ماند یک قطره خون، از دل ما
دیده، آن نیز به دریا انداخت
تن بی جان مرا، در پی خویش
سایه وار، آن قد و بالا انداخت
آهو از باد، چو بوی تو شنید
نافه مشک، به صحرا انداخت
وعده‌ای داد، به امروز، مرا
باز امروز، به فردا انداخت
عالمی بود، شکار غم دوست
از میان همه، ما را انداخت
بوی آن باده مرا از مسجد
به در دیر مسیحا، انداخت
پیر ما، شارع مسجد، بگذاشت
راه، بر کوچه ترسا، انداخت
عمر در میکده، سلمان گم کرد
یافت، ز آنجا و هم آنجا انداخت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
خوشا! دلی که گرفتار زلف دلبند است
دلی است فارغ و آزاد، کو درین بند است
به تیر غمزه، مرا صید کرد و می‌دانم
که هیچ صید بدین لاغری، نیفکندست
علاج علت من، می کند به شربت صبر
لبت، که چاشنی صیر کرده، از قند است
فراق بر دل نادان، چو کاه، برگی نیست
ولیک بر همه دان، همچو کو الوند است
طریق بادیه را از شتر سوار، مپرس
بیا ببین، که به پای پیادگان، چند است
حدیث واعظ بلبل کجا سحر شنود؟
کسی که غنچه صفت، گوش دل، در آکند ست
میانه من و تو، صحبت از چه امروز است
دل مرا ز ازل، باز، با تو پیوند است
دل از محبت خاصان، که بر تواند کند؟
مگر کسی که دل از جان خویش برکندست
اگر تو، ملتفت من شوی وگر نشوی
رعایت طرف بنده بر خداوند است
ز خاک کوی حبیبم، مران، که سلمان را
بخاک پای و سر کوی یار، سوگند است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ترکم، عرب مثال، چنگ بر عذار بست
مردانه، روی بست و دل عاشقان، شکست
ای صبر، چون رکاب زمانی بدار پای
کان شهسوار ترک، عنان می‌برد ز دست
آنکس که گشت کشته، ز سودای چشم تو
خیزد صباح روز قیامت، ز خاک مست
هر کس که در کشاکش عشق توام بدید
از صحبت کمان قد من چو تیر جست
رحمت بر آب دیده که چند آنچه راندمش
دستم ز آستین و ز دامن، نمی‌گسست
با آنک در میان تو دل بست عالمی
کس زان میان به غیر کمر، طرف بر نبست
دارم سری و از تو مرا، سر دریغ نیست
پیش تو می‌نهم، من درویش هر چه هست
ما بی‌خودیم و مدعیانند بی‌خبر
زان می که داده است به ما ساقی الست
در طیره‌ام ز طره که گستاخ در رخت
بنشست و راستی، به همه روی کج نشست
صوفی، رفیق زمره اصحاب رهروست
سلمان، ندیم مجلس رندان می‌پرست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
غمزه بیمار یار، از ناتوانی خوشترست
قامتش را در طبیعت، اعتدالی دیگر است
چشم بیمار تو در خواب است و ابرو بر سرش
ای خوشا، بیمار، کش پیوسته باری بر سر است
زیر لب با ما حدیثی گو، که این بیمار را
مدتی شد کارزوی شربتی زان شکرست
آفتاب ما « بحمد الله» مبارک طالع است
پادشاه ما به نام ایزد، همایون اختر است
چون هلالش، هر زمان جاه و جلالی از نواست
چون صباحش، هر نفس نور و صفایی در خورست
ناله شبگیر سلمان، عاقبت شد کارگر
بخت، بیدارست و دولت یار و همت یاورست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
دلی چو زلف تو سر تا به پای، جمله شکست
ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست
ز من برید و به زلفت بریده‌ات پیوست
به پای خویش آمد به دام و شد پا بست
زهی لطافت آن قطره‌ای که مهری یافت
ربوده گشت و ز تردامنی خویش برست
تو در حجاب ز چشمم، چو ماهی اندر سی
منم اسیر به زلفت چو ماهی اندر شست
همین که چشم تو صف‌های غمزه بر هم زد
نخست قلب سلیم شکستگان بشکست
چگونه چشم تو مست است و زلفت، آشفته
چنان به روی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
ندانم آنکه خبر هست از منت، یا نیست
که نیستم خبر، از هر چه در دو عالم هست
بیار ساقی، از آن می، که می پرستان را
به نیم جرعه دردی، کند خدای پرست
وجود خاکی سلمان، هزار باره چو خاک
به باد دادی و زان گرد، بر دلت ننشست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
گر بدین شیوه کند، چشم تو مردم را مست
نتوان گفت، که در دور تو، هشیاری هست
خوردم از دست تو جامی، که جهان جرعه اوست
هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست
دارم از بهر دوای غم دل، می، برکف
این دوایی است، که بی وصل تو دارم در دست
می‌زند، حلقه زلف تو در غارت جان
نتوان، با سر زلف تو، به جانی در بست
می، به هشیار ده ای ساقی مجلس، که مرا
نشئه‌ای هست هنوز، از می باقی الست
من که صد سلسله از دست غمت، می‌گسلم
یک سر مو نتوانم، ز دو زلف تو گسست
هر که پیوست به وصلت، ز همه باز برید
وانکه شد صید کمندت، ز همه قید برست
جان صوفی نشد، از دود کدورت، صافی
نا نشد در بن خمخانه، چو دردی بنشست
با سر زلف تو سودای من، امروزی نیست
ما نبودیم که این سلسله در هم پیوست
جست، سلمان ز جهان بهر میان تو کنار
راستی آنکه ازین ورطه، به یک موی بجست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
از کوی مغان، نیم شبی، ناله نی، خاست
زاهد به خرابات مغان آمد و می‌، خواست
ما پیرو آن راهروانیم، که ما را
چون نی بنماید، به انگشت، ره راست
من کعبه و بتخانه نمی‌دانم و دانم
کانجا که تویی، کعبه ارباب دل، آنجاست
ای آنکه به فردا دهی امروز، مرا بیم!
رو، بیم کسی کن که امیدیش به فرداست
خواهیم که بر دیده ما، بگذرد آن سرو
تا خلق بدانند که او، بر طرف ماست
بنشست غمت در دل من تنگ و ندانم
با ما چنین تنگ نشینی، ز کجا خواست؟
بسیار مشو غره، بدین حسن دلاویز
کین حسن دلاویز تو را حسن من آراست
جمعیت حسنی، که سر زلف تو دارد
از جانب دلهای پراکنده شیداست
از عقد سر زلف و رقوم خط مشکین
حاصل غم عشق، آمد و باقی همه سوداست
عشق تو ز سلمان، دل و جان و خرد و هوش
بر بود کنون، مانده و مسکین‌ تن و تنهاست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
بیا که بی لب لعل تو، کار من، خام است
ز عکس روی تو، آتش فتاده در جام است
مرا که چشم تو بخت است و بخت، در خواب است
مرا که زلف تو، شام است و صبح، در شام است
دلم به مجلس عشقت، همیشه بر صدر است
زبان به ذکر دهانت، مدام در کار است
طریق مصطبه، بر کعبه راجح، است مرا
که این، به رغبت جان است و آن، به الزام است
درون صافی از اهل صلاح و زهد، مجوی
که این نشانه رندان دردی آشام، است
مکن ملامت رندان، دگر به بدنامی
که هرچه پیش تو ننگ است، نزد ما، نام، است
دلا تو طایر قدسی، درین خرابه مگر
که نیست دانه و هرجا که می‌روی، دام است
محل حادثه است، این جهان، درو آرام
مکن که مکمن ضغیم، نه جای آرام است
اگر چه آخر روز است و راه منزل، دور
هنوز اگر قدمی می‌نهی، به هنگام است
برفت قافله عمر و می‌پزی، هوسی
که رهروی و درین وقت، این هوس، خام است
رسید شام اجل، بر در سرای امل
ولی چه سود سلمان هنوز، بر بام، است