عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : شکفتن در مه
عقوبت
برای ایرج گُُردی
میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کفِ کودک.
طلسمِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم
چنین که
دستِ تطاول به خود گشاده
منم!



بالابلند!
بر جلوخانِ منظرم
چون گردشِ اطلسیِ ابر
قدم بردار.
از هجومِ پرنده‌ی بی‌پناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آن که در بگشایم
بر تختگاهِ ایوان
جلوه‌یی کن
با رُخساری که باران و زمزمه است.
چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،
که تبردارِ واقعه را
دیگر
دستِ خسته
به فرمان
نیست.



که گفته است
من آخرین بازمانده‌ی فرزانگانِ زمینم؟ ــ
من آن غولِ زیبایم که در استوای شب ایستاده است
غریقِ زلالیِ همه آب‌های جهان،
و چشم‌اندازِ شیطنتش
خاستگاهِ ستاره‌یی‌ست.

در انتهای زمینم کومه‌یی هست، ــ
آنجا که
پادرجاییِ خاک
همچون رقصِ سراب
بر فریبِ عطش
تکیه می‌کند.

در مفصلِ انسان و خدا
آری
در مفصلِ خاک و پوکم کومه‌یی نااستوار هست،
و بادی که بر لُجِّه‌ی تاریک می‌گذرد
بر ایوانِ بی‌رونقِ سردم
جاروب می‌کشد.

بردگانِ عالی‌جاه را دیده‌ام من
در کاخ‌های بلند
که قلاده‌های زرین به گردن داشته‌اند
و آزاده‌مَردُم را
در جامه‌های مرقع
که سرودگویان
پیاده به مقتل می‌رفته‌اند.



خانه‌ی من در انتهای جهان است
در مفصلِ خاک و
پوک.

با ما گفته بودند:
«آن کلامِ مقدس را
با شما خواهیم آموخت،
لیکن به خاطرِ آن
عقوبتی جانفرسای را
تحمل می‌بایدِتان کرد.»

عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم
آری
که کلامِ مقدسِمان
باری
از خاطر
گریخت !

۱۳۴۹

احمد شاملو : شکفتن در مه
صبوحی
برای م. آزرم
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه‌هایم
از وبالِ بال
خمیده بود،
و در پاکبازیِ معصومانه‌ی گرگ و میش
شب‌کورِ گرسنه‌چشمِ حریص
بال می‌زد.

به پرواز
شک کرده بودم من.



سحرگاهان
سِحرِ شیری‌رنگیِ نامِ بزرگ
در تجلی بود.

با مریمی که می‌شکفت گفتم: «شوقِ دیدارِ خدایت هست؟»
بی‌که به پاسخ آوایی برآرد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
همچنان
که تجلّی ساحرانه‌ی نامِ بزرگ؛

و شک
بر شانه‌های خمیده‌ام
جای‌نشینِ سنگینی‌ِ توانمندِ بالی شد
که دیگر بارَش
به پرواز
احساسِ نیازی
نبود.

۱۳۴۷ توس

احمد شاملو : شکفتن در مه
سرود برای مردِ روشن که به سایه رفت
قناعت‌وار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی

با چشمانی
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.

مردی با گردشِ آب
مردی مختصر
که خلاصه‌ی خود بود.

خرخاکی‌ها در جنازه‌ات به سوءِظن می‌نگرند.



پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُرده‌ی گاوِ توفان کشیده بود.

آزمونِ ایمان‌های کهن را
بر قفلِ معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.

بر پرت‌افتاده‌ترینِ راه‌ها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پُل آوازش را می‌شناخت.



جاده‌ها با خاطره‌ی قدم‌های تو بیدار می‌مانند
که روز را پیشباز می‌رفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیش‌تر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند.



مرغی در بال‌هایش شکفت
زنی در پستان‌هایش
باغی در درختش.

ما در عتابِ تو می‌شکوفیم
در شتابت
ما در کتابِ تو می‌شکوفیم
در دفاع از لبخندِ تو
که یقین است و باور است.

دریا به جُرعه‌یی که تو از چاه خورده‌ای حسادت می‌کند.

تهران ۱۳۴۸

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
برخاستن
چرا شبگیر می‌گرید؟

من این را پرسیده‌ام
من این را می‌پرسم.



عفونتت از صبری‌ست
که پیشه کرده‌ای
به هاویه‌ی وَهن.

تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینه‌ی چمنی
به خاک
می‌گسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُل‌بوته‌های خار
بروبد.

من این را گفته‌ام
همیشه
همیشه من این را می‌گویم.

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
ترانه تاریک
بر زمینه‌ی سُربی‌ صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان می‌شود.



خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار می‌شود.



کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان می‌خورد.

خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می‌شوند.

۱۳۵۲

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
واپسين تير ترکش آنچنان که می‌گويند
من کلامِ آخرین را
بر زبان جاری کردم
همچون خونِ بی‌منطقِ قربانی
بر مذبح
یا همچون خونِ سیاوش
(خونِ هر روزِ آفتابی که هنوز برنیامده است
که هنوز دیری به طلوع‌اش مانده است
یا که خود هرگز برنیاید).

همچون تعهدی جوشان
کلامِ آخرین را
بر زبان
جاری کردم
و ایستادم
تا طنین‌اش
با باد
پرت‌افتاده‌ترین قلعه‌ی خاک را
بگشاید.



اسمِ اعظم
(آنچنان
که حافظ گفت)
و کلامِ آخر
(آنچنان
که من می‌گویم).

همچون واپسین نفسِ بره‌یی معصوم
بر سنگِ بی‌عطوفتِ قربانگاه جاری شد

و بوی خون
بی‌قرار
در باد
گذشت.

۲۰ مهرِ ۱۳۵۱

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
درآمیختن
مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.

از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده می‌کند.



از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه‌ی ناسیراب.
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدانگونه که عشق را نماز می‌بریم، ــ
که بی‌شایبه‌ی حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن می‌خواهم.

دی‌ماه ۱۳۵۱

احمد شاملو : دشنه در دیس
زبانِ دیگر
مگو
کلام
بی‌چیز و نارساست
بانگِ اذان
خالیِ‌ نومید را مرثیه می‌گوید، ــ
وَیْلٌ لِلْمُکَذّبین!



. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .

به نمادی ریاضت‌کشانه قناعت کن
قلندرانه به هویی،
همچنان که «تو»
ابلاغِ ژرفِ محبت است
و «سُرخی»
حُرمتی
که نمازش می‌بری.



از کلامت بازداشتند
آنچنان که کودک را
از بازیچه،
و بر گُرده‌ی خاموشِ مفاهیم از تاراجِ معابدی بازمی‌آیند
که نمازِ آخرین را
به زیارت می‌رفتیم.
چگونه با کلماتی سخن باید گفت کهِ‌شان به زباله‌دان افکنده‌اند؟
ــ با «چرک‌ْتابی»
از «سپیدی»
از آنگونه که شاعران
با ظلماتِ بی‌عدالتِ مرگِ خویش از طبیعتِ آفتاب سخن گفتند.

پاییزِ ۱۳۵۴

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
که‌ایم و کجاییم
چه می‌گوییم و در چه کاریم؟

پاسخی کو؟

به انتظارِ پاسخی
عصب می‌کِشیم
و به لطمه‌ی پژواکی
کوهوار
درهم می‌شکنیم.

آذرِ ۱۳۵۷
لندن
احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
سینِ هفتم
سیبِ سُرخی‌ست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفره‌ی سُنّت
سروری نیست.

شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.

سبوی سبزه‌پوش
در قابِ پنجره ــ
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بی‌جانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی ــ
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.

بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستان‌ها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.

اسفندِ ۱۳۵۷
لندن

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
در این بن‌بست
دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
به سوخت‌بارِ سرود و شعر
فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸
احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
شبانه
گویی
همیشه چنین است
ای غریوِ طلب ــ:
تو در آتشِ سردِ خود می‌سوزی
و خاکسترت
نقره‌ی ماه است
تا تو را
در کمالِ بَدرِ تو نیز
باور نکنند.



چه استجابتِ غمناکی!
زخم‌ات
از آن
بَدرِ تمام بود
تا مجوسان
بر گُرده‌ی ارواحِ کهن
به قلعه درتازند.

همیشه چنین بوده؟
همیشه چنین است؟

مردادِ ۱۳۵۹

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
جهان را که آفريد
«ــ جهان را که آفرید؟»

«ــ جهان را؟
من
آفریدم!
بجز آن که چون من‌اش انگشتانِ معجزه‌گر باشد
که را توانِ آفرینشِ این هست؟

جهان را
من آفریدم.»

«ــ جهان را
چگونه آفریدی؟»

«ــ چگونه؟
به لطفِ کودکانه‌ی اعجاز!

به جز آن که رؤیتی چو من‌اش باشد
(تعادلِ ظریفِ یکی ناممکن
در ذُروه‌ی امکان)
که را طاقتِ پاسخ گفتنِ این هست؟

به کرشمه دست برآورده
جهان را
به اُلگوی خویش
بریدم.»



مرا اما محرابی نیست،
که پرستشِ من
همه
«برخورداربودن» است.
مرا بر محرابی کتابی نیست،
که زبانِ من
همه
«امکانِ سرودن» است.
مرا بر آسمان و زمین
قرار
نیست
چرا که مرا
مَنیّتی در کار نیست:
نه منم من.
به زبانِ تو سخن می‌گویم
و در تو می‌گذرم.

فرصتی تپنده‌ام در فاصله‌ی میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکانِ عشوه
بردوام مانَد.

۳ تیرِ ۱۳۶۲

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
نمي‌توانم زيبا نباشم
نمی‌توانم زیبا نباشم
عشوه‌یی نباشم در تجلیِ جاودانه.

چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابه‌خویش آذین می‌کند:
در جهانِ پیرامنم
هرگز
خون
عُریانی‌ جان نیست
و کبک را
هراسناکیِ‌ سُرب
از خرام
باز
نمی‌دارد.

چنان زیبایم من
که الله‌اکبر
وصفی‌ست ناگزیر
که از من می‌کنی.
زهری بی‌پادزهرم در معرضِ تو.
جهان اگر زیباست
مجیزِ حضورِ مرا می‌گوید. ــ

ابلهامردا
عدوی تو نیستم من
انکارِ تواَم.

۱۳۶۲

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
با «برونی‌يفسکی»، شاعر لهستانی
آنگاه که شماطه‌ی مقدر به صدا درآید
شیون مکن
سوگندت می‌دهم
شیون مکن
که شیون‌ات به تردیدم می‌افکند.

رقصِ لنگری در فضای مقدّر و، آنگاه
نومیدیِ شیون‌ْآفرینی از آن‌دست؟ ــ

نه، سنجیده‌تر آن که خود برگزینی و
شماطه را خود به قرار آری.
مرگِ مقدر
آن لحظه‌ی منجمد نیست
که بدان باور داری
خایف و لرزان
بارها از این پیش
این سخن را
با تو
در میان نهاده‌ام.



حمّالِ شکی بوده‌ام من
که در امکانِ تو نمی‌گنجد
و کفایتِ باورِ آن‌ات نیست.
کجا دانستی که رَبعِ آسمان
گُنجینه‌یی‌ست ناپایدار
سقفِ لایدرک
شادَرْوانی بی‌اعتماد و
سرپناهی بی‌مُتکا تو را،
وجودِ تو را
که مسافری یک‌شبه‌ای
در معرضِ باران و بادی بی‌هنگام.



شماطه‌ی لحظه‌ی مقدر. ــ

به دوزخ‌اش افکن
آه
به دوزخ‌اش اندرافکن!

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
مردِ مصلوب...
مردِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جریحه‌ی دست و پایش به درونش می‌دوید
در حفره‌ی یخ‌زده‌ی قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر می‌شد
و آذرخشِ چشمک‌زنِ گُدازه‌ی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
روشن می‌کرد.

دیگربار نالید:
«ــ پدر، ای مهرِ بی‌دریغ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده‌ای؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
و دردِ عُریان
تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که:
«ــ بیهوده مگوی!
دست من است آن
که سلطنتِ مقدرت را
بر خاک
تثبیت
می‌کند.

جاودانگی‌ست این
که به جسمِ شکننده‌ی تو می‌خَلَد
تا نامت اَبَدُالاباد
افسونِ جادوییِ‌ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.

به جز این‌ات راهی نیست:
با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه‌ی ناچیز!»



و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راسته‌ی ریس‌بافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش می‌نگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جانِ خود
به تنهایی‌ خویش می‌گریست.



مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگین‌تر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زنده‌ی دستانش آویخته بود:
«ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
به گذارِ از این گذرگاهِ درد
یاری‌ام کن یاری‌ام کن یاری‌ام کن!»

و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بی‌مرزِ دردِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره‌کشان که:
«ــ یاوه منال!
تو را در خود می‌گُوارم من تا من شوی.
جاودانه شدن را به دردِ جویده‌شدن تاب آر!»



و در آن هنگام
برابرِ دکه‌ی ریس‌فروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچه‌ی سی‌پاره‌ی نقره در مُشتش.
حلقه‌ی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچه‌ی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.



مرد مصلوب
از لُجِّه‌ها‌ی سیاهِ بی‌خویشی برآمد دیگربار سایه‌ی مصلوب:
«ــ به ابدیت می‌پیوندم.
من آبستنِ جاودانگی‌ام، جاودانگی آبستنِ من.
فرزند و مادرِ تواَمانم من،
اَب و اِبنم
مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر می‌گذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی خاکساری بر خاک می‌گذارند:
El Cristo Rey!»
«Viva, Viva el Cristo Rey!




و درد
در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.



مردِ تلخ که بر شاخه‌ی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
«ــ چنین است آری.
می‌بایست از لحظه
از آستانه‌ی زمان تردید
بگذرد
و به گستره‌ی جاودانگی درآید.
زایشِ دردناکی‌ست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه می‌شکند، مردانه باش!»

حلقه‌ی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.



شبح مصلوب در دل گفت:

«ــ جسمی خُرد و خونین
در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی...
اینک، منم !
شاهِ شاهان!
حُکمِ جاودانه‌ی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»

درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:

«ــ اما به نزدیکِ خویش چه‌ام من؟
ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتی‌ست که دمی پیش
به سقوطِ در فضای سیاهِ بی‌انتهای ملعنت گردن نهاد.
انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
برتر از اَب و اِبن و روحُ‌القدس.
پیش از آنکه جسمش را فدیه‌ی من و خداوندِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن درداد
تا کَفِّه‌ی خدایی ما چنین بلند برآید.
نورِ ابدیتِ من
سربه‌زیر
در سایه‌سارِ گردن‌فرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»

با آهی تلخ
کوتاه و تلخ

سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
«مسیحیت»
شد.



کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند.

زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.

زیرِ خاک‌پُشته‌ی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.

۳۱ شهریورِ ۱۳۶۵

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
جاني پُر از زخم...
جانی پُراز زخمِ به‌چرک درنشسته ــ
چنینم.

اما فردای تو چه خواهد بود
گر به‌ناگاه
هم در این شبِ بی‌تسلا
پلاس برچینم؟ ــ
تداومِ بی‌علاجِ دلشوره‌یی سمج
یا طنینِ سرگردانِ لطمه‌ی صدایی تنها؟

هر چند صدا بر آب خواهد غلتید
و آب بر خاک می‌گذرد
که پژواکی‌ست پُراعتماد
از بشارتِ جاودانگی.

۳ خردادِ ۱۳۶۶

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
سرودِ قدیمیِ قحطسالی
برای جواد مجابی

سالِ بی‌باران
جُل‌پاره‌یی‌ست نان
به رنگِ بی‌حُرمتِ دل‌زدگی
به طعمِ دشنامی دشخوار و
به بوی تقلب.

ترجیح می‌دهی که نبویی نچشی،
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گُواراتر از فرو دادنِ آن ناگُوار است.



سالِ بی‌باران
آب
نومیدی‌ست.
شرافتِ عطش است و
تشریفِ پلیدی
توجیهِ تیمم.
به جِدّ می‌گویی: «خوشا عَطْشان مردن،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است.»

تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان،
سیرِ گشنگی‌ام سیرابِ عطش
گر آب این است و نان است آن!

۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
دوستت می‌دارم بی...
دوستت می‌دارم بی‌آنکه بخواهمت.



سال‌گَشتگی‌ست این
که به خود درپیچی ابروار
بِغُرّی بی‌آنکه بباری؟

سال‌گشتگی‌ست این
که بخواهی‌اش
بی‌اینکه بیفشاری‌اش؟

سال‌گشتگی‌ست این؟
خواستن‌اش
تمنایِ هر رگ
بی‌آنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟

نهایتِ عاشقی‌ست این؟
آن وعده‌ی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟

۲۲ خردادِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان می‌سوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:
انفجارِ خورشیدِ آخرین
به نمایشِ اعماقِ غیاب
در ابعادِ دلهره.



آن
ماه نیست
دریچه‌ی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکسته‌سُکّان نیز
آنچه می‌شنوی سازِ کَج‌کوکِ سکوت است.

تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دل‌افسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچه‌های انجمادِ همسفران.

دستادست ایستاده‌ایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‌کنیم
نه
وحشت نمی‌کنیم.

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم آن‌جا که تویی،
مرا تو در ظلمتکده‌ی ویران‌سرای من در می‌یابی
این‌جا که منم.

۵ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده