عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
آندم که مرا فرقت آن لعبت چین بود
از غایت تلخی چو دم بازپسین بود
یاد لب و دندان چو لعل و گهر او
میکردم و جز عم صدف در ثمین بود
آن عهد کجا رفت که از زلف چو شامش
زنجیرکشان این دل دیوانه بچین بود
گر ز آنکه فراموش شد آنسرو سهی را
کش ابن یمین از همه عشاق کمین بود
از یاد نرفت ابن یمین را که چو سایه
اندر پی آن شمسه خوبان زمین بود
خرم شب وصلش که مرا تا سحر از شام
مهتاب بنظاره آن روی و جبین بود
امروز چنان گشت که گوئی همه عمر
با سوخته مهر خود آن ماه بکین بود
رفتیم بنظاره رخسار چو ماهش
کز هر دو جهان حاصل عشاق همین بود
ابروی کمان پیکرش از غمزه خدنگی
زد بر جگر خسته که آن را ابن یمین بود
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
با ما غم هجران تو ای دوست نه آن کرد
کان قصه توانیم بصد سال بیان کرد
از خانه دل رخت صبوری بدر انداخت
چه جای صبوری که از اینخانه روان کرد
با باغ و بهار طربم آتش شوقت
آن کرد که با برگ رزان باد خزان کرد
پیدا شد ازین اشک روان خلق جهانرا
رازیکه دل غمزده در پرده نهان کرد
دریاب مرا بار دگر زنده کزین پس
هجران تو ای سرو روان قصد روان کرد
چوگان قضا باز چو گوی ابن یمین را
سرگشته و برگشته در آفاق دوان کرد
با ما سرگردون جفا پیشه چو خوش نیست
با خصم و بوی غیر مدارا چه توان کرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
روز و شب از دو چشم من گر همه سیل خون شود
نیست گمان من کزو نقش رخت برون شود
در هوس خیال تو بنده خواب گشته ام
لیک دو چشم پر غمم بیتو بخواب چون شود
میدمدم لبت دمی تا بنشاند آتشم
آتش غم خود از دمش هر نفسی فزون شود
در خم زلف کافرت هر که چو من اسیر شد
دست کش زمانه سفله نواز دون شود
باد ز چین زلف تو گر خبری بچین برد
در تن آهوان ز غم نافه مشک خون شود
سلسه ایست زلف تو کز هوس وصال او
جوهر پاک عقل را دل همه پر جنون شود
ابن یمین محب تو در سحر الست شد
گر چه که فاش در جهان سر دلش کنون شود
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
صبر دل آورد روی از عشق جانان در گریز
جان هم از تن دارد از بیداد او سر در گریز
ای دل دیوانه افتادی به بند زلف او
صد رهت گفت از آن آشوب و شور و شر گریز
هر کرا با خصم بالا دست کاری اوفتاد
گر ندارد تاب کوشش باشدش بهتر گریز
جان من از وصل جانان بود با من آشنا
اینزمان بیگانه شد از هجر و کرد از سر گریز
بر نگیرم سر ز پایش گر شود چون خاک پست
من ز بیم سر نجویم هرگز از دلبر گریز
چون ز اشک و چهره با من دید سیم و زر گریخت
کس نجوید غیر او هرگز ز سیم و زر گریز
کام دل در عشقش از کام نهنگ ار ممکن است
در نهد ابن یمین تا ناورد سر در گریز
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
باز منزل بسر کوی نگار آوردیم
بهر خاک درش از دیده نثار آوردیم
شکر کردیم چو دیدیم گل عارض او
که زمستان غمش را ببهار آوردیم
برکنارست ز ما آن بت و ما خود دل زار
در میان با غمش از بهر کنار آوردیم
گفتم آورده ام از عشق تو دیوانه دلی
گفت با سلسله آن مشک تتار آوردیم
جان زیان گشت ز سود او جوی سود نداشت
در جهان لطف و حیل با تو بکار آوردیم
عاشقانی که بخاک در تو بگذشتند
همه گفتند کز آنجا دل زار آوردیم
مکن ای دوست که چون ابن یمینت گویند
که ز خاک در آن یار غبار آوردیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
گردش جام غم انجام هوس میکندم
آتش غم ز دلم دود بر افلاک زند
چشمه نوش و لب جام هوس میکندم
شب نشین با تو ولی بی شغب و شور رقیب
تا بوقت سحر از شام هوس میکندم
دام زلف تو چو با دانه خالت بهم است
تا بدان دانه رسم دام هوس میکندم
سوخت از پرتو خورشید محبت دل من
سایه سرو گل اندام هوس میکندم
همچو من سوخته ئی لایق تو نیست ولیک
وصل تو از طمع خام هوس میکندم
جان فشانی چو ز آشفتگی و سر مستی
بر تو ایماه دلارام هوس میکندم
باز چون ابن یمین نعره زنان خواهم گفت
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
روی میتابد ز من آن سیمبر یعنی که چه
میگزیند بر سرم یار دگر یعنی که چه
من سر آمد گشته در مهرش کلاه آسا و او
بسته بر هیچ از پی کینم کمر یعنی که چه
من نمییارم زمانی زو نظر بر داشتن
و او مرا دایم فکنده از نظر یعنی که چه
از نعیم خوان وصلش بینوائی را چو من
لقمه ئی حاصل نگردد بی جگر یعنی که چه
خستگان زخم خود را هرگز از بهر ثواب
می نسازد از رخ و لب گلشکر یعنی که چه
کار من دایم بود پرسیدن از حالش خبر
و او نخواهد در جهان از من اثر یعنی که چه
ناگزیر آمد چو جان ابن یمین را و چو عمر
روی ننماید بدو جز بر گذر یعنی که چه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
آنچه با من میکند از دوستی سیمین تنی
دشمنم نپسندد آنحالت بجای چون منی
هر مژه در چشم من خاریست بی برگ گلش
طالع من بین که خاری یافتم در گلشنی
داردش در خرمن مه خوشه پروین نظام
خوشه ئی از من همی دارد دریغ از خرمنی
گر شبی بر بام او آیم ز مهر روی او
هر زمان ماهی فروزان آید از هر روزنی
سنگ بر دل میزنم از فرقت آن سیمتن
هیچکس دیدست از آن سنگین دلی سیمین تنی
زین دم گرمم که بر وی میدمم از سوز دل
نرم گردد آن دل سخت ار چه باشد آهنی
از دل ابن یمین گر مرد و زن آگه شدی
گشت بر ابن یمین دلسوز هر مرد و زنی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
بگرد مه ز عنبر خط کشیدی
دو هفته ماه را در خط کشیدی
عطارد را مکر خواهی خط آموخت
که بر سطح قمر سر خط کشیدی
نهادی خار غم آنلحظه گلرا
که چون لاله ز عنبر خط کشیدی
گر افسون تب عشقم نکردی
چرا بر گرد شکر خط کشیدی
شدم چون ذره ئی در غم از آندم
که بر خورشید انور خط کشیدی
مرا کشتی بشوخی وین خطا را
بروی دلستان بر خط کشیدی
هم از دود دل ابن یمین بود
که گرد آتش تر خط کشیدی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا ساخته ئی بر قمر از غالیه خالی
دارد دل من تیره تر از خال تو حالی
مرغ دل من در هوس دانه خالت
دارد بهوا میل و ندارد پر و بالی
امشب که مرا تا سحر از روی چو روزت
ماهیست فروزنده شی باد چو سالی
ابروی ترا خلق بانگشت نمودند
آری بنمایند چو بینند هلالی
چون ذره دل هر که هوای تو گزیند
خورشید غمش ره نبرد سوی زوالی
وقتست غمم را که نهد روی بنقصان
زیرا که رسیدست ز هجرت بکمالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
ساقیا موسم عیدست بده ساغر می
بر فشان صبحدم از بهر قدح گوهر می
روزه کر دست دماغ من سود از ده خشگ
که کند چاره اینواقعه طبع ترمی
شام اندوه سرآید بدمد صبح امید
چون فروزان شود از مشرق جام اختر می
بر رخ سیمبران حسن کند نقش و نگار
بسر انگشت تر ساقی و آب زرمی
بیشتر ز آنکه برد باد عدم خاک وجود
رنگ ده آب روانرا بتف اخگر می
اندرین خرگه محنت زده دانا چه کند
خیمه مانند حباب ار نزند بر سر می
از در هیچ کست کار طرب نگشاید
کار دل میطلبی باز مگرد از درمی
یار صافیدل اگر بایدت ای ابن یمین
اینصفت نیست کسی را بجز از ساغر می
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ساقی قدح می که درو هست صفائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١
من ار چند باری بدل گفته ام
که چون هست کار جهان منقلب
جهان جهانرا بشادی گذار
مکن خویشتن را بغم مضطرب
ولیکن دل خسته هم روز غم
بشب چون رساند بلهو و لعب
چو چرخ کهن هر دم از نو غمی
نهد پیش من حیث لا یحتسب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶١
مرد بیمار کاحتما نکند
هیچ دانی که حال او چونست
میدهد تیغ تیز از سر جهل
بعدوئی که طالب خونست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٠١
ایدوستان بکام دلم نیست روزگار
آری زمانه دشمن اهل هنر بود
رسمیست در زمانه که هر کم بضاعتی
رتبت بسیش ز اهل هنر بیشتر بود
دریا صفت که منصب خاشاک اندرو
بالای سلک گوهر و عقد درر بود
سهلست اگر جفا کشم از دور روزگار
زحمت نصیب مردم والاگهر بود
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بر دل شمس و قمر بود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵١
پیش ازین گر قدسیان با یکدیگر
راز میگفتند گوشم میشنید
وینزمان ننیوشم اسرافیل اگر
صور خود در گوش من خواهد دمید
وای بر ابن یمین زین بستگی
گر نگردد لطف یزدانی کلید
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨٢
دشمنی دوسترویم افتادست
که ز هسیتش نیست خواهم شد
هر رهی کان گرفتم اندر پیش
گشت خر سنگ و بند راهم شد
بسکه زد رای ناصواب مرا
عرض عرض و مال و جاهم شد
بو که باری ز دست او برهم
بسلامت سر ار کلاهم شد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۶۴
نسیم باد صبا کیست جز تو کز بر من
بنزد خواجه رسالت گذار خواهد بود
بگویدش که گرم بر قرار کار نماند
کدام کار که آن برقرار خواهد بود
مرا که فخر نبودست تا کنون بعمل
قیاس کن که زعزلم چه عار خواهد بود
دو چیز موجب شکرست بنده را گه غزل
که نزد زنده دلانش اعتبار خواهد بود
یکی که هیچ نکردست در زمان عمل
که وقت عزل از آن شرمسار خواهد بود
دوم کتابت ارکان دولتت پس از آن
شد آن فسانه که در هر دیار خواهد بود
چه میکنم عملی را که عزل در پی آن
ز بی ثباتی این روزگار خواهد بود
مرا ثنای تو گفتن نکوترین کاریست
همین بسم به از اینم چه کار خواهد بود
من و رسالت صیتت بشش جهات جهان
علی الدوام که این پنج و چار خواهد بود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۶٩
نوشته یافتم امروز بر دری بیتی
کزو دلم همه خون گشت و دیده ام پر درد
خوشست قصر حیات نگارخانه عمر
ولی چه سود که مرگش خراب خواهد کرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٢
دی مرا دوستی که مایل بود
دائمش خاطر خطیر بشعر
گفت از اشعار خود بخوان غزلی
ای تو بر شاعران امیر بشعر
گفتم از شعر کرده ام اعراض
گر چه هستم بلا نظیر بشعر
زان کز ابناء دهر نیست کسی
نه جوان راغب و نه پیر بشعر
وین بتر تر که طبع وقادم
می نپردازد از شعیر بشعر