عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
باده گلرنگست و ساقی یار و نوروزی چنین
دیده روشن کن بروی مجلس افروزی چنین
دوست با ما در مقام خشم و دنبالش رقیب
یار ما بد مهر و دنبالش بدآموزی چنین
آفتابی بود حسنت، سایه از ما برگفت
روزگاری شد که میترسیدم از روزی چنین
همچو نای مطربم، با ناله و دردی چنان
همچو شمع مجلسم، در گریه و سوزی چنین
سینه مجروح شاهی و خدنگ ناز او
وان دل صد پاره را هم تیر دلدوزی چنین
دیده روشن کن بروی مجلس افروزی چنین
دوست با ما در مقام خشم و دنبالش رقیب
یار ما بد مهر و دنبالش بدآموزی چنین
آفتابی بود حسنت، سایه از ما برگفت
روزگاری شد که میترسیدم از روزی چنین
همچو نای مطربم، با ناله و دردی چنان
همچو شمع مجلسم، در گریه و سوزی چنین
سینه مجروح شاهی و خدنگ ناز او
وان دل صد پاره را هم تیر دلدوزی چنین
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ای بی خبر از سوز دل و داغ نهانی
ما قصه خود با تو بگفتیم، تو دانی
دل مینگرد سوی تو، جان میرود از دست
داریم از اینروی بسی دل نگرانی
ای شمع، که ما را به سخن شیفته کردی
پروانه خود را مکش از چرب زبانی
ما حال دل از گریه بجایی نرساندیم
ای ناله، تو شاید که بجایی برسانی
عمری است که با عارض تو شمع بدعویست
وقتست که او را پی کاری بنشانی
چون غنچه، ز خوناب درون لب نگشادیم
افسوس که بر باد شد ایام جوانی
چون دفتر گل، سر بسر از گفته شاهی
هر جا ورقی باز کنی، خون بچکانی
ما قصه خود با تو بگفتیم، تو دانی
دل مینگرد سوی تو، جان میرود از دست
داریم از اینروی بسی دل نگرانی
ای شمع، که ما را به سخن شیفته کردی
پروانه خود را مکش از چرب زبانی
ما حال دل از گریه بجایی نرساندیم
ای ناله، تو شاید که بجایی برسانی
عمری است که با عارض تو شمع بدعویست
وقتست که او را پی کاری بنشانی
چون غنچه، ز خوناب درون لب نگشادیم
افسوس که بر باد شد ایام جوانی
چون دفتر گل، سر بسر از گفته شاهی
هر جا ورقی باز کنی، خون بچکانی
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۴
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۶
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٩ - قصیده
خبری سوی نگارم بخراسان که برد
قصه ذره بدرگاه خور آسان که برد
بسوی یوسف مصری که چو جانست عزیز
خبر سوخته کوره کنعان که برد
قصه من که تواند که بر او برخواند
ور بخواند ورقی چند بپایان که برد
یا از آن مهر که در جان من از جانانست
بهمان مهر و نشانی سوی جانان که برد
از سکندر خبر آنکه جگر تشنه بماند
بخضر برطرف چشمه حیوان که برد
ز آنکه در مرکز غم نقطه صفت ماند سخن
بمحیطی که بود منزل کیوان که برد
ناله بلبل دلسوخته در بند قفس
صبحدم موسم گل سوی گلستان که برد
این نه دردیست که پنهان بتوان داشتنش
ور ازین در گذرد راه به درمان که برد
بیتو آنرا که اقالیم جهان زندانست
چون شود شیفته دیوانه بزندان که برد
غم دلبندم و سودای جگرگوشه مرا
هست جائی که در آن راه با مکان که برد
قره العین من ای جان و جهان محمود
صبر را روز جدائی ز تو فرمان که برد
ساعتی نیست که یاد تو مرا همدم نیست
از تو خود نام فراموشی و نسیان که برد
گفت گردون چو مرا بار غمت بر جان دید
جز تو ای شیفته این بار فراوان که برد
بدعای من اگر چند زغم گریانم
رقم شادی از آن چهره خندان که برد
جز من و جز تو بدستوری دستور جهان
گوی فضل و هنر از اهل خراسان که برد
قصه ذره بدرگاه خور آسان که برد
بسوی یوسف مصری که چو جانست عزیز
خبر سوخته کوره کنعان که برد
قصه من که تواند که بر او برخواند
ور بخواند ورقی چند بپایان که برد
یا از آن مهر که در جان من از جانانست
بهمان مهر و نشانی سوی جانان که برد
از سکندر خبر آنکه جگر تشنه بماند
بخضر برطرف چشمه حیوان که برد
ز آنکه در مرکز غم نقطه صفت ماند سخن
بمحیطی که بود منزل کیوان که برد
ناله بلبل دلسوخته در بند قفس
صبحدم موسم گل سوی گلستان که برد
این نه دردیست که پنهان بتوان داشتنش
ور ازین در گذرد راه به درمان که برد
بیتو آنرا که اقالیم جهان زندانست
چون شود شیفته دیوانه بزندان که برد
غم دلبندم و سودای جگرگوشه مرا
هست جائی که در آن راه با مکان که برد
قره العین من ای جان و جهان محمود
صبر را روز جدائی ز تو فرمان که برد
ساعتی نیست که یاد تو مرا همدم نیست
از تو خود نام فراموشی و نسیان که برد
گفت گردون چو مرا بار غمت بر جان دید
جز تو ای شیفته این بار فراوان که برد
بدعای من اگر چند زغم گریانم
رقم شادی از آن چهره خندان که برد
جز من و جز تو بدستوری دستور جهان
گوی فضل و هنر از اهل خراسان که برد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١۵ - وله در مدح علاءالدین حسین
پیشتر زین چند گاهی دل پریشان داشتم
خود چه میگویم ز دل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی نام حسن سیرت علاءالدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بس که بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
گر چه بر من ز آن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ور چه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته آمن آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن ز یزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدان
ظن مبر آنحال ماضی شد که من آن داشتم
داشتم دل در هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
خود چه میگویم ز دل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی نام حسن سیرت علاءالدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بس که بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
گر چه بر من ز آن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ور چه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته آمن آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن ز یزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدان
ظن مبر آنحال ماضی شد که من آن داشتم
داشتم دل در هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٣ - ایضاً له
چند گاهی زیر طاق گنبد نیلوفری
خار غم را جفت بودم همچو گلبرگ طری
خامه منشی دیوان سعادت مدتی
در مدد کاری من میکرد سعی سرسری
زرگر محنت شبا روزی ز چشم و رخ مرا
گاه بودی سیم پالاگاه کردی زرگری
ز اختلاف دور گردون طالع بد خواه من
منقطع میکرد امید از دولت نیک اختری
وقت صید مرغ امنیت همای همتم
گوشه گیری بود چون زاغ کمان از بی پری
گر چه بود اینها و صد چندین ولیکن باک نیست
چون ز لطف ایزدی بر رغم چرخ چنبری
بر سرم یکبار دیگر سایه رحمت فکند
مظهر نور الهی آفتاب خاوری
اختر برج سعادت آنکه زیبد از شرف
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
بحر معنی آنکه سلک در الفاطش کند
نو عروس فضل را در گوش و گردن زیوری
قطب اسلام آنکه جن و انس را تسخیر کرد
چون سلیمان و آنگهی بیمنت انگشتری
آستان او که عز پایبوسش یافتست
دارد از ایوان کیوان در جلالت برتری
آنکه خاک پای گردون سایش از روی شرف
شاه انجم را کند بر تارک و سر افسری
خاک پای اوست آن کحل الجواهر کافتاب
بهر نور چشم خود باشد بجانش مشتری
عقل کل در جستجوی حق بیفتادی ز پا
گر نکردی رأی ملک آرایش او را رهبری
ور نبودی اهل دانش را مربی لطف او
معجر ناهید گشتی طلیسان مشتری
تا مدیح جاه تو گویند ماه و آفتاب
خویشتن را می نمایند ارزقی و انوری
دین پناها در مدیحت خاطر ابن یمین
میکند در کارگاه شاعری صد ساحری
گر بخاک سامری ز ینشعر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز جان سامری
تا ز بهر نزهت نظارگان اهل دل
غنچه ها خندان شود در گلشن نیلوفری
دوحه اقبال تو اهل هنر را از کرم
در پناه سایه عالی او میپروری
از نسیم لطف یزدانی و آب زندگی
شاخ او را باد سرسبزی و بیخش را تری
خار غم را جفت بودم همچو گلبرگ طری
خامه منشی دیوان سعادت مدتی
در مدد کاری من میکرد سعی سرسری
زرگر محنت شبا روزی ز چشم و رخ مرا
گاه بودی سیم پالاگاه کردی زرگری
ز اختلاف دور گردون طالع بد خواه من
منقطع میکرد امید از دولت نیک اختری
وقت صید مرغ امنیت همای همتم
گوشه گیری بود چون زاغ کمان از بی پری
گر چه بود اینها و صد چندین ولیکن باک نیست
چون ز لطف ایزدی بر رغم چرخ چنبری
بر سرم یکبار دیگر سایه رحمت فکند
مظهر نور الهی آفتاب خاوری
اختر برج سعادت آنکه زیبد از شرف
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
بحر معنی آنکه سلک در الفاطش کند
نو عروس فضل را در گوش و گردن زیوری
قطب اسلام آنکه جن و انس را تسخیر کرد
چون سلیمان و آنگهی بیمنت انگشتری
آستان او که عز پایبوسش یافتست
دارد از ایوان کیوان در جلالت برتری
آنکه خاک پای گردون سایش از روی شرف
شاه انجم را کند بر تارک و سر افسری
خاک پای اوست آن کحل الجواهر کافتاب
بهر نور چشم خود باشد بجانش مشتری
عقل کل در جستجوی حق بیفتادی ز پا
گر نکردی رأی ملک آرایش او را رهبری
ور نبودی اهل دانش را مربی لطف او
معجر ناهید گشتی طلیسان مشتری
تا مدیح جاه تو گویند ماه و آفتاب
خویشتن را می نمایند ارزقی و انوری
دین پناها در مدیحت خاطر ابن یمین
میکند در کارگاه شاعری صد ساحری
گر بخاک سامری ز ینشعر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز جان سامری
تا ز بهر نزهت نظارگان اهل دل
غنچه ها خندان شود در گلشن نیلوفری
دوحه اقبال تو اهل هنر را از کرم
در پناه سایه عالی او میپروری
از نسیم لطف یزدانی و آب زندگی
شاخ او را باد سرسبزی و بیخش را تری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
باشد از من باز کمتر غم جدا
غم نشد زین خسته دل یکدم جدا
آب چشمم را نیارد کرد عقل
در هوای عارضش از دم جدا
بی رخ جان پرورش دارم دلی
همچو ریشی مانده از مرهم جدا
تا غریق بحر هجران گشته ام
چشمه ی چشمم نشد از نم جدا
بس که امواج پیا پی می زند
کس نیارد کردنش از یم جدا
گفتمش جانا نپنداری مگر
من به کام از درگهت گشتم جدا
گفت کای ابن یمین پیش از تو نیز
گشت ناکام از بهشت آدم جدا
روزگار احباب را چون روز و شب
در پی هم دارد و از هم جدا
غم نشد زین خسته دل یکدم جدا
آب چشمم را نیارد کرد عقل
در هوای عارضش از دم جدا
بی رخ جان پرورش دارم دلی
همچو ریشی مانده از مرهم جدا
تا غریق بحر هجران گشته ام
چشمه ی چشمم نشد از نم جدا
بس که امواج پیا پی می زند
کس نیارد کردنش از یم جدا
گفتمش جانا نپنداری مگر
من به کام از درگهت گشتم جدا
گفت کای ابن یمین پیش از تو نیز
گشت ناکام از بهشت آدم جدا
روزگار احباب را چون روز و شب
در پی هم دارد و از هم جدا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
تا بر آن قامت و بالا نظر افتاد مرا
بس ملولست دل از سرو و زشمشاد مرا
در هوای لب شیرین تو ای خسروی حسن
شد به تلخی ز بدن روح چو فرهاد مرا
تا رقم بربقم از نیل صبوحی زده ای
دیده شد در هوسش دجله ی بغداد مرا
هرگزم شاد مبادا دل اگر میل کنم
که کند عشق تو از بند غم آزاد مرا
عشق تو همدم من بود مرا پیوسته
هست با جان صنما عشق تو همزاد مرا
دل سختت به سرشکم نشود نرم بلی
کی شود نرم به آب آهن و پولاد مرا
آتش و آب دل و دیده دلیل اند بر آنک
زود چون خاک دهد عشق تو بر باد مرا
من نه آنم که کنم میل به داد دگری
تا به دل می رسد از عشق تو بیداد مرا
با غم هجر تو چون ابن یمین میسازم
تا سعادت کند از وصل تو دلشاد مرا
بس ملولست دل از سرو و زشمشاد مرا
در هوای لب شیرین تو ای خسروی حسن
شد به تلخی ز بدن روح چو فرهاد مرا
تا رقم بربقم از نیل صبوحی زده ای
دیده شد در هوسش دجله ی بغداد مرا
هرگزم شاد مبادا دل اگر میل کنم
که کند عشق تو از بند غم آزاد مرا
عشق تو همدم من بود مرا پیوسته
هست با جان صنما عشق تو همزاد مرا
دل سختت به سرشکم نشود نرم بلی
کی شود نرم به آب آهن و پولاد مرا
آتش و آب دل و دیده دلیل اند بر آنک
زود چون خاک دهد عشق تو بر باد مرا
من نه آنم که کنم میل به داد دگری
تا به دل می رسد از عشق تو بیداد مرا
با غم هجر تو چون ابن یمین میسازم
تا سعادت کند از وصل تو دلشاد مرا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ایدل مده ببند سر زلف یار دست
مارست زلف یار مبر سوی مار دست
بر عهد دلبران نتوان استوار بود
ایدل بعهدشان ندهی زینهار دست
دارم بدست بوس وی امیدها و لیک
بی زر نمیدهد بت سیمین عذار دست
در نرد دلبری رخ او مهر و ماه را
ده خصل طرح داده و بر ده هزار دست
در آرزوی آنکه ز گلزار عارضش
چینم گلی گرفت مرا خار خار دست
گر عاشقی حذر مکن از طعنه رقیب
بی گل نشیند آنکه بپوشد ز خار دست
مائیم در هوای سهی سرو قامتت
بر سر زنان همیشه بسان چنار دست
در تاب آفتاب غم از پا در آمدم
ایسرو سایه ور ز سرم بر مدار دست
جان در میان بحر غم افتاد و باک نیست
گر خواهدم رسید بلب یا کنار دست
برد است در هوای گلستان عارضت
چشمم بگاه گریه ز ابر بهار دست
از خون دل نگار کنم چشم خویش را
باشد که گیرد ابن یمین را نگار دست
مارست زلف یار مبر سوی مار دست
بر عهد دلبران نتوان استوار بود
ایدل بعهدشان ندهی زینهار دست
دارم بدست بوس وی امیدها و لیک
بی زر نمیدهد بت سیمین عذار دست
در نرد دلبری رخ او مهر و ماه را
ده خصل طرح داده و بر ده هزار دست
در آرزوی آنکه ز گلزار عارضش
چینم گلی گرفت مرا خار خار دست
گر عاشقی حذر مکن از طعنه رقیب
بی گل نشیند آنکه بپوشد ز خار دست
مائیم در هوای سهی سرو قامتت
بر سر زنان همیشه بسان چنار دست
در تاب آفتاب غم از پا در آمدم
ایسرو سایه ور ز سرم بر مدار دست
جان در میان بحر غم افتاد و باک نیست
گر خواهدم رسید بلب یا کنار دست
برد است در هوای گلستان عارضت
چشمم بگاه گریه ز ابر بهار دست
از خون دل نگار کنم چشم خویش را
باشد که گیرد ابن یمین را نگار دست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دوش چه دانی مرا بی تو چه بر سر گذشت
لشکر غم بر سرم بی حد و بی مر گذشت
در هوس لعل تو در شب همچون شبه
سیم روانم ز جزع بر رخ چون زر گذشت
آب گذشت از سرم بس که بباریدم اشک
در غم عشقت ببین چیست مرا سر گذشت
درد غم عشق او می نپذیرد دوا
رنج مبر ای صبا کار از آن در گذشت
چون دل دیوانگان بسته به زنجیر شد
باد صبا چون بر آن زلف معنبر گذشت
دوش دلم چون خلیل تا سحر و وقت شام
ز آن صنم آذری بر سر آذر گذشت
بر دل ابن یمین گر چه گران بود هجر
لیک به امید وصل دوش سبک تر گذشت
لشکر غم بر سرم بی حد و بی مر گذشت
در هوس لعل تو در شب همچون شبه
سیم روانم ز جزع بر رخ چون زر گذشت
آب گذشت از سرم بس که بباریدم اشک
در غم عشقت ببین چیست مرا سر گذشت
درد غم عشق او می نپذیرد دوا
رنج مبر ای صبا کار از آن در گذشت
چون دل دیوانگان بسته به زنجیر شد
باد صبا چون بر آن زلف معنبر گذشت
دوش دلم چون خلیل تا سحر و وقت شام
ز آن صنم آذری بر سر آذر گذشت
بر دل ابن یمین گر چه گران بود هجر
لیک به امید وصل دوش سبک تر گذشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
زین پیش داشتم صنمی سیمبر بدست
اکنون نه عین دارم ازو نه اثر بدست
گوئی که چشم غیرت ایام خفته بود
کان گنجم اوفتاد چنان بیخبر بدست
بازش ربود از کفم ایام و چشم من
دارد به یادگار وی اکنون گهر بدست
ایجان برگزیده کجائی که بیتو دل
دارد همیشه ناله و آه سحر بدست
جان در خطر همی فکنم از برای تو
آری نیامدست گهر بیخطر بدست
از چهره در هوای تو زر میدهم ولیک
جانی که رفت باز نیاید بزر بدست
گوید بطعنه با دل من هر شبی فلک
بیهوده پر مجه که نیاید قمر بدست
صد بار اگر نبات برآید ز خاک من
یکره نیایدم چو تو شاخ شکر بدست
جان بذل کرد ابن یمین در هوای تو
عیبش مکن نداشت جز این مختصر بدست
اکنون نه عین دارم ازو نه اثر بدست
گوئی که چشم غیرت ایام خفته بود
کان گنجم اوفتاد چنان بیخبر بدست
بازش ربود از کفم ایام و چشم من
دارد به یادگار وی اکنون گهر بدست
ایجان برگزیده کجائی که بیتو دل
دارد همیشه ناله و آه سحر بدست
جان در خطر همی فکنم از برای تو
آری نیامدست گهر بیخطر بدست
از چهره در هوای تو زر میدهم ولیک
جانی که رفت باز نیاید بزر بدست
گوید بطعنه با دل من هر شبی فلک
بیهوده پر مجه که نیاید قمر بدست
صد بار اگر نبات برآید ز خاک من
یکره نیایدم چو تو شاخ شکر بدست
جان بذل کرد ابن یمین در هوای تو
عیبش مکن نداشت جز این مختصر بدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
شبی خیال تو بر من بصد دلال گذشت
غلام خوابم از آنشب که آنخیال گذشت
بر آمد از تتق غیب چون غزاله ز میغ
بمن نمود رخ از دور و چون غزال گذشت
چنان نمود مرا در نظر ز غایت لطف
که پیش تشنه تو گوئی مگر زلال گذشت
بخاک پای تو کاندر صفت نمیآید
که بر سرم زغم هجر تو چه حال گذشت
شب فراق تو با روز حشر می مانست
کز امتداد ز پنجه هزار سال گذشت
امید هست که نقصان پذیردم غم دل
بدان دلیل که از غایت کمال گذشت
پیام دادم و گفتم ز رنج فرقت تو
به لاغری تن زار من از هلال گذشت
ازین سپس نتواند کشید ابن یمن
بلای عشق تو کز حد اعتدال گذشت
جواب داد که بانگ نماز در باقی
نرفت اگر چه که دیریست تا بلال گذشت
غلام خوابم از آنشب که آنخیال گذشت
بر آمد از تتق غیب چون غزاله ز میغ
بمن نمود رخ از دور و چون غزال گذشت
چنان نمود مرا در نظر ز غایت لطف
که پیش تشنه تو گوئی مگر زلال گذشت
بخاک پای تو کاندر صفت نمیآید
که بر سرم زغم هجر تو چه حال گذشت
شب فراق تو با روز حشر می مانست
کز امتداد ز پنجه هزار سال گذشت
امید هست که نقصان پذیردم غم دل
بدان دلیل که از غایت کمال گذشت
پیام دادم و گفتم ز رنج فرقت تو
به لاغری تن زار من از هلال گذشت
ازین سپس نتواند کشید ابن یمن
بلای عشق تو کز حد اعتدال گذشت
جواب داد که بانگ نماز در باقی
نرفت اگر چه که دیریست تا بلال گذشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
گر چه هر دم ز غمت بر دلم آزاری هست
باشم اغیار اگر جز تو مرا یاری هست
نشود دور ز تیغ تو که هرگز نکند
بلبل اندیشه که اندر پی گل خاری هست
گر خطت هست مزور سزد ایدوست از آنک
خفته در سایه ابروی تو بیماری هست
گنج حسنت بطلب آورم ایدوست بدست
گر چه از هر طرفش غاشیه گون ماری هست
شادی وصل تو گر بهره دل نیست مرا
چه توان کرد غم هجر توأم باری هست
بر خود میندهی بارم و این خوش که مرا
بر دل از سیم سرین تو گرانباری هست
زین پس از ابن یمین گشت دلم فارغ از آنک
شب و روزش ز غم عشق تو دلداری هست
باشم اغیار اگر جز تو مرا یاری هست
نشود دور ز تیغ تو که هرگز نکند
بلبل اندیشه که اندر پی گل خاری هست
گر خطت هست مزور سزد ایدوست از آنک
خفته در سایه ابروی تو بیماری هست
گنج حسنت بطلب آورم ایدوست بدست
گر چه از هر طرفش غاشیه گون ماری هست
شادی وصل تو گر بهره دل نیست مرا
چه توان کرد غم هجر توأم باری هست
بر خود میندهی بارم و این خوش که مرا
بر دل از سیم سرین تو گرانباری هست
زین پس از ابن یمین گشت دلم فارغ از آنک
شب و روزش ز غم عشق تو دلداری هست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
هرگز از یاد نخواهد شدنم صحبت دوست
کی فراموش شود چون همه هستی من اوست
بی سهی سرو و سمن سای تو ایجان جهان
همچو اوراق دلم خون جگر تو بر توست
تا برفتی ز برم در نظرم قامت تو
راست مانند سهی سرو روان بر لب جوست
نفسی وصل ترا من بجهانی ندهم
که قناعت نکنند اهل دل از مغز بپوست
گر کشد مهر رخت بر دل من تیغ رواست
هر بدی کز طرف دوست رسد جمله نکوست
جان بکام دل دشمن ندهد پس چکند
آنجگر سوخته ئی کش نرسد دست بدوست
نه بکام از تو چنین دور فتاد ابن یمین
چه کند دور فلک را چو ستم عادت و خوست
کی فراموش شود چون همه هستی من اوست
بی سهی سرو و سمن سای تو ایجان جهان
همچو اوراق دلم خون جگر تو بر توست
تا برفتی ز برم در نظرم قامت تو
راست مانند سهی سرو روان بر لب جوست
نفسی وصل ترا من بجهانی ندهم
که قناعت نکنند اهل دل از مغز بپوست
گر کشد مهر رخت بر دل من تیغ رواست
هر بدی کز طرف دوست رسد جمله نکوست
جان بکام دل دشمن ندهد پس چکند
آنجگر سوخته ئی کش نرسد دست بدوست
نه بکام از تو چنین دور فتاد ابن یمین
چه کند دور فلک را چو ستم عادت و خوست