عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت
چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت
ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز
کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت
تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد
آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت
سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد
در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت
شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت
زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت
چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت
ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز
کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت
تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد
آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت
سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد
در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت
شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت
زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خدنگ او که بجان مژده هلاک برد
نوید عیش بدلهای دردناک برد
به خاکپای تو مردن، رقیب را هوس است
روا مدار که این آرزو بخاک برد
دلم بکوی تو دامن کشان رود، ترسم
که سوی خانه گریبان چاک چاک برد
بنامه شرح جدایی کجا تواند داد
کسی که نام تو با خود به ترس و باک برد؟
به ششدرغمت این نیم جان که شاهی راست
امید هست که آید فراق و پاک برد
نوید عیش بدلهای دردناک برد
به خاکپای تو مردن، رقیب را هوس است
روا مدار که این آرزو بخاک برد
دلم بکوی تو دامن کشان رود، ترسم
که سوی خانه گریبان چاک چاک برد
بنامه شرح جدایی کجا تواند داد
کسی که نام تو با خود به ترس و باک برد؟
به ششدرغمت این نیم جان که شاهی راست
امید هست که آید فراق و پاک برد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
عید شد، خوبان بعزم مجلس و می میروند
دردمندان راه میپرسند و از پی میروند
گر بگشتی میرود، تنها خوشست آن آفتاب
قاصد جان من اند آنها که با وی میروند
چون گل و سنبل پریرویان ز آب و تاب می
طره ها آشفته و رخساره در خوی میروند
آنکه میرفتند با تکبیر و قامت، این زمان
بانوای ارغنون و ناله نی میروند
میرود شاهی ز کویت از دم سرد رقیب
بلبلان از بوستان در موسم دی میروند
دردمندان راه میپرسند و از پی میروند
گر بگشتی میرود، تنها خوشست آن آفتاب
قاصد جان من اند آنها که با وی میروند
چون گل و سنبل پریرویان ز آب و تاب می
طره ها آشفته و رخساره در خوی میروند
آنکه میرفتند با تکبیر و قامت، این زمان
بانوای ارغنون و ناله نی میروند
میرود شاهی ز کویت از دم سرد رقیب
بلبلان از بوستان در موسم دی میروند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
پیکان غمزه را چو بتان آب میدهند
اول نشان به سینه احباب میدهند
خاک رهش به مردم آسوده کی رسد
کاین توتیا به دیده بیخواب میدهند
سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست
صد خار را ز بهر گلی آب میدهند
مژگان تو که یاری آن چشم میکنند
تیغی کشیده در کف قصاب میدهند
شاهی به مجلس غم از آن میرود ز دست
کش ساقیان دیده می ناب میدهند
اول نشان به سینه احباب میدهند
خاک رهش به مردم آسوده کی رسد
کاین توتیا به دیده بیخواب میدهند
سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست
صد خار را ز بهر گلی آب میدهند
مژگان تو که یاری آن چشم میکنند
تیغی کشیده در کف قصاب میدهند
شاهی به مجلس غم از آن میرود ز دست
کش ساقیان دیده می ناب میدهند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
رفت آنکه به وصل تو مرا دسترسی بود
وین دلشده در خیل سگان تو کسی بود
آن غمزه به خون دل ما چشم سیه کرد
ور نه به کمند تو گرفتار بسی بود
آمد گل و هر مرغ هوای چمنی کرد
آزاد نگشت آنکه اسیر قفسی بود
عشق آمد و سودای گل و لاله ز سر رفت
زان شعله به تاراج شد ار خار و خسی بود
در عشق توام اشک به خون داد گواهی
هم ناله، که در واقعه فریادرسی بود
وقتی به هوس خواستمی بوی تو از باد
آنها همه گوئی که هوی و هوسی بود
شاهی که به هجران تو از ناله فرو ماند
بیچاره سگ کوی ترا همنفسی بود
وین دلشده در خیل سگان تو کسی بود
آن غمزه به خون دل ما چشم سیه کرد
ور نه به کمند تو گرفتار بسی بود
آمد گل و هر مرغ هوای چمنی کرد
آزاد نگشت آنکه اسیر قفسی بود
عشق آمد و سودای گل و لاله ز سر رفت
زان شعله به تاراج شد ار خار و خسی بود
در عشق توام اشک به خون داد گواهی
هم ناله، که در واقعه فریادرسی بود
وقتی به هوس خواستمی بوی تو از باد
آنها همه گوئی که هوی و هوسی بود
شاهی که به هجران تو از ناله فرو ماند
بیچاره سگ کوی ترا همنفسی بود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر به عمری ز من دلشده ات یاد آید
جان محنت زده از بند غم آزاد آید
دی صبا بوی تو آورد و بجان زد آتش
ترسم این شعله زیادت شود ار باد آید
روزها رفت و دلت بر من غمدیده نسوخت
گر چه از ناله من سنگ بفریاد آید
جان من، جانب احباب فراموش مکن
زود باشد که سخنهای منت یاد آید
دل نه منزلگه سلطان خیال است، که او
میهمانیست که در کشور آباد آید
بلبل دلشده گر ناله کند، عیب مکن
در دیاری که نسیم گل و شمشاد آید
هیچ شک نیست که از پای درآید شاهی
چشم خونریز تو گر بر سر بیداد آید
جان محنت زده از بند غم آزاد آید
دی صبا بوی تو آورد و بجان زد آتش
ترسم این شعله زیادت شود ار باد آید
روزها رفت و دلت بر من غمدیده نسوخت
گر چه از ناله من سنگ بفریاد آید
جان من، جانب احباب فراموش مکن
زود باشد که سخنهای منت یاد آید
دل نه منزلگه سلطان خیال است، که او
میهمانیست که در کشور آباد آید
بلبل دلشده گر ناله کند، عیب مکن
در دیاری که نسیم گل و شمشاد آید
هیچ شک نیست که از پای درآید شاهی
چشم خونریز تو گر بر سر بیداد آید
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
سفر گزیدم و داغ تو بر دلست هنوز
جهان بگشتم و کوی تو منزلست هنوز
چه سود همچو صبا عرصه جهان گشتن
چو دل به سرو بلند تو مایلست هنوز
تو ای رفیق که آسوده ای، قدم بردار
کز آب دیده مرا پای در گلست هنوز
به گریه گفتمش: از حال من مشو غافل
به خنده گفت که: بیچاره غافلست هنوز
طریق عشق، به ناموس میرود شاهی
پیاله ای دو سه دیگر، که عاقلست هنوز
جهان بگشتم و کوی تو منزلست هنوز
چه سود همچو صبا عرصه جهان گشتن
چو دل به سرو بلند تو مایلست هنوز
تو ای رفیق که آسوده ای، قدم بردار
کز آب دیده مرا پای در گلست هنوز
به گریه گفتمش: از حال من مشو غافل
به خنده گفت که: بیچاره غافلست هنوز
طریق عشق، به ناموس میرود شاهی
پیاله ای دو سه دیگر، که عاقلست هنوز
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
غم روی تو دارد دل، همین بس
نخواهد کرد از فکر چنین بس
دل و جان و خرد بردی و اکنون
سری مانده است ما را بر زمین بس
اگر بیند ترا با زلف پرچین
کند صورتگری نقاش چین بس
سگ کوی خودم خواندی، عفاالله
اگر من آدمی باشم، همین بس
دلی کز دولت وصل است مغرور
چو هجرانش بلایی در کمین بس
برای جیب گل، از گرد راهش
صبا را شمه ای در آستین بس
تو با گل جام گیر و شاد بنشین
که شاهی را غم آن نازنین بس
نخواهد کرد از فکر چنین بس
دل و جان و خرد بردی و اکنون
سری مانده است ما را بر زمین بس
اگر بیند ترا با زلف پرچین
کند صورتگری نقاش چین بس
سگ کوی خودم خواندی، عفاالله
اگر من آدمی باشم، همین بس
دلی کز دولت وصل است مغرور
چو هجرانش بلایی در کمین بس
برای جیب گل، از گرد راهش
صبا را شمه ای در آستین بس
تو با گل جام گیر و شاد بنشین
که شاهی را غم آن نازنین بس
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
بگو: آتش به عالم زن، که استاد است استادش
اگر مجنون به درد و داغ عشق افتاد یکچندی
ولی در عاشقی هرگز چنین کاری نیفتادش
گر آب چشم و آه آتشینی بود شاهی را
کنون خاک است و در کوی تو هر سو می برد بادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
بگو: آتش به عالم زن، که استاد است استادش
اگر مجنون به درد و داغ عشق افتاد یکچندی
ولی در عاشقی هرگز چنین کاری نیفتادش
گر آب چشم و آه آتشینی بود شاهی را
کنون خاک است و در کوی تو هر سو می برد بادش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
هر کسی پهلوی یاری به هوای دل خویش
ما گرفتار به داغ دل بیحاصل خویش
چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم
وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش
روزگاری سر من خاک درت منزل داشت
گر بود عمر، رسم باز به سر منزل خویش
کارم از زلف تو درهم شد و مشکل اینست
که گشادن نتوان پیش کسی مشکل خویش
دل ز اندیشه تو باز نیاید به جفا
تو و بیداد و من و آرزوی باطل خویش
دم آخر سوی ما بین، که شهیدان ترا
شرط باشد بحلی خواستن از قاتل خویش
شاهی، افتاده به خاک در او خوش میباش
سگ گوئی، که دهد جای تو در محفل خویش
ما گرفتار به داغ دل بیحاصل خویش
چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم
وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش
روزگاری سر من خاک درت منزل داشت
گر بود عمر، رسم باز به سر منزل خویش
کارم از زلف تو درهم شد و مشکل اینست
که گشادن نتوان پیش کسی مشکل خویش
دل ز اندیشه تو باز نیاید به جفا
تو و بیداد و من و آرزوی باطل خویش
دم آخر سوی ما بین، که شهیدان ترا
شرط باشد بحلی خواستن از قاتل خویش
شاهی، افتاده به خاک در او خوش میباش
سگ گوئی، که دهد جای تو در محفل خویش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
با تو عمری شد که لاف دوستداری میزنم
لاجرم اکنون ز هجرانت بکام دشمنم
غنچه وار از دست دل خواهم گریبان چاک زد
چند سوزم لب بمهر و شعله در پیراهنم
گفته ای: خون ریزمت دست ار بدامانم زنی
گر میسر میشود این کار، دستی میزنم
تیغ آن قصاب را از خون من عار است و من
همچنان خود را میان کشتگان می افکنم
آه دردآلود شاهی قصه دل باز گفت
از کباب من حکایت کرد و دود روزنم
لاجرم اکنون ز هجرانت بکام دشمنم
غنچه وار از دست دل خواهم گریبان چاک زد
چند سوزم لب بمهر و شعله در پیراهنم
گفته ای: خون ریزمت دست ار بدامانم زنی
گر میسر میشود این کار، دستی میزنم
تیغ آن قصاب را از خون من عار است و من
همچنان خود را میان کشتگان می افکنم
آه دردآلود شاهی قصه دل باز گفت
از کباب من حکایت کرد و دود روزنم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
ای در غم تو حاصل من درد و داغ هم
آشفته دل ز فتنه زلفت، دماغ هم
یکشب، ز چهره مجلس ما را فروغ ده
تا شمع گوشه ای بنشیند، چراغ هم
سودای کویت از سر من میبرد برون
گلگشت بوستان و تماشای باغ هم
ویرانه ایست گلشن عیشم، که هیچگه
بلبل بدانطرف نپرد، بلکه زاغ هم
شاهی که بی فروغ رخت سوخت همچو شمع
دارد غم تو وز همه عالم فراغ هم
آشفته دل ز فتنه زلفت، دماغ هم
یکشب، ز چهره مجلس ما را فروغ ده
تا شمع گوشه ای بنشیند، چراغ هم
سودای کویت از سر من میبرد برون
گلگشت بوستان و تماشای باغ هم
ویرانه ایست گلشن عیشم، که هیچگه
بلبل بدانطرف نپرد، بلکه زاغ هم
شاهی که بی فروغ رخت سوخت همچو شمع
دارد غم تو وز همه عالم فراغ هم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ما را غمی است از تو که گفتن نمیتوان
وز عشق، حالتی که نهفتن نمیتوان
بسیار گفته شد سخن از نکته های عقل
اسرار عشق ماند که گفتن نمیتوان
جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود
چون کوی دوست رفتن و رفتن نمیتوان
ما راست غنچه وار دلی مانده غرق خون
بادی چو نیست از تو شکفتن نمیتوان
شاهی، نثار اشک تو دریست شاهوار
کان جز به سوزن مژه سفتن نمیتوان
وز عشق، حالتی که نهفتن نمیتوان
بسیار گفته شد سخن از نکته های عقل
اسرار عشق ماند که گفتن نمیتوان
جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود
چون کوی دوست رفتن و رفتن نمیتوان
ما راست غنچه وار دلی مانده غرق خون
بادی چو نیست از تو شکفتن نمیتوان
شاهی، نثار اشک تو دریست شاهوار
کان جز به سوزن مژه سفتن نمیتوان
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
تا خط تو برطرف مه آورد شبیخون
از دیده روانست به هر نیم شبی خون
خطی است به خون گل سیراب نوشته
آن سبزه نو رسته بر آن عارض گلگون
سنگی که زدی بر سر ما بیجهتی نیست
لیلی به تکلف شکند کاسه مجنون
چندانکه زدم گریه بر این شعله جانسوز
ساکن نشد آتش ز درون، آب ز بیرون
شاهی، به هواداری آن نرگس پرخواب
بگذشت همه عمر به افسانه و افسون
از دیده روانست به هر نیم شبی خون
خطی است به خون گل سیراب نوشته
آن سبزه نو رسته بر آن عارض گلگون
سنگی که زدی بر سر ما بیجهتی نیست
لیلی به تکلف شکند کاسه مجنون
چندانکه زدم گریه بر این شعله جانسوز
ساکن نشد آتش ز درون، آب ز بیرون
شاهی، به هواداری آن نرگس پرخواب
بگذشت همه عمر به افسانه و افسون