عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
ای وصالت آرزوی جان غم پرورد من
در فراقت شد بگردون آه دودآلود من
لذت دنیا و دین گو، هرکه می خواهد ببر
غیر دیدارت نباشد در جهان مقصود من
جان و دل در باختم تاشد وصالت حاصلم
در ره عشقت همین باشد زیان و سود من
یکدم ازما روی عالم سوز اگر سازی نهان
آتش افتد در درون چرخ ز آه و دود من
میکنم از خلق پنهان درد عشقت راولی
فاش می سازد بعالم اشک خون آلود من
چون تجلی میکند بردل جمال روی دوست
محو و نابود است در حسنش نمود و بودمن
از فنای ما چو وصل دوست حاصل میشود
ای اسیری تو فنا شو گر کنی بهبود من
در فراقت شد بگردون آه دودآلود من
لذت دنیا و دین گو، هرکه می خواهد ببر
غیر دیدارت نباشد در جهان مقصود من
جان و دل در باختم تاشد وصالت حاصلم
در ره عشقت همین باشد زیان و سود من
یکدم ازما روی عالم سوز اگر سازی نهان
آتش افتد در درون چرخ ز آه و دود من
میکنم از خلق پنهان درد عشقت راولی
فاش می سازد بعالم اشک خون آلود من
چون تجلی میکند بردل جمال روی دوست
محو و نابود است در حسنش نمود و بودمن
از فنای ما چو وصل دوست حاصل میشود
ای اسیری تو فنا شو گر کنی بهبود من
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
مهر وصلت گر نتابد بر دلم ای ماه من
در فراقت شمع گردون را بسوزد آه من
دوزخ سوزان شود بر من چو جنات نعیم
در قیامت گر تو باشی مونس و همراه من
بی رخت شد جان به فرزین بند هجران مبتلا
گر به وصلی در نیابی مات گردد شاه من
لشکر جور و جفا بر من ره شادی گرفت
تا نباشد جز به سوی محنت و غم راه من
تا دلم آگاه شد از لذت درد و غمت
جز به سویش نیست مایل این دل آگاه من
نور مه از آفتاب آمد همیشه وین عجب
نور یابد صد هزاران آفتاب از ماه من
از اسیری گر نداری باور این درد درون
شاهد است این دیده گریان و روی کاه من
در فراقت شمع گردون را بسوزد آه من
دوزخ سوزان شود بر من چو جنات نعیم
در قیامت گر تو باشی مونس و همراه من
بی رخت شد جان به فرزین بند هجران مبتلا
گر به وصلی در نیابی مات گردد شاه من
لشکر جور و جفا بر من ره شادی گرفت
تا نباشد جز به سوی محنت و غم راه من
تا دلم آگاه شد از لذت درد و غمت
جز به سویش نیست مایل این دل آگاه من
نور مه از آفتاب آمد همیشه وین عجب
نور یابد صد هزاران آفتاب از ماه من
از اسیری گر نداری باور این درد درون
شاهد است این دیده گریان و روی کاه من
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
تغربت عن داری فیا طول غربتی
لقد ضاق قلبی من فرق الاحبة
ومن فرقة الاحباب ماکنت لاقیا
عذاب الیم عنده من عذوبة
الا یا رسولا ان بلغت دیارهم
فبلغ الیهم حال شوقی ولوعتی
فان طال هذا البون فی البین فاعلموا
بان حیاتی عین موت بغصة
وان قطع الموت الملاقات بیننا
احبای لاتنسوا عهود المحبة
الهی فیسرنی الوصول الیهم
بحق نبی مرسل للهدایة
وحال الاسیری من غرایب حالة
فکونوا ممدا للغریب بهسمة
لقد ضاق قلبی من فرق الاحبة
ومن فرقة الاحباب ماکنت لاقیا
عذاب الیم عنده من عذوبة
الا یا رسولا ان بلغت دیارهم
فبلغ الیهم حال شوقی ولوعتی
فان طال هذا البون فی البین فاعلموا
بان حیاتی عین موت بغصة
وان قطع الموت الملاقات بیننا
احبای لاتنسوا عهود المحبة
الهی فیسرنی الوصول الیهم
بحق نبی مرسل للهدایة
وحال الاسیری من غرایب حالة
فکونوا ممدا للغریب بهسمة
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۹
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۱
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳
لبالب است ز خون جگر پیاله ی ما
دم نخست چنین شد مگر حواله ی ما
بر آستان تو شبها رود که مردم را
به دیده خواب نیاید ز آه و ناله ی ما
ز قد و روی تو شرمنده باغبان می گفت:
که آب و رنگ ندارند سرو و لاله ی ما
به روز وصل تو از بیم هجر میترسم
که زهر می دهد ایام در نواله ی ما
چو گل به وصف رخت جامه چاک زد شاهی
به هر کجا ورقی رفت از رساله ی ما
دم نخست چنین شد مگر حواله ی ما
بر آستان تو شبها رود که مردم را
به دیده خواب نیاید ز آه و ناله ی ما
ز قد و روی تو شرمنده باغبان می گفت:
که آب و رنگ ندارند سرو و لاله ی ما
به روز وصل تو از بیم هجر میترسم
که زهر می دهد ایام در نواله ی ما
چو گل به وصف رخت جامه چاک زد شاهی
به هر کجا ورقی رفت از رساله ی ما
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴
ابر آمد و بگریست بر اطراف چمنها
شد شسته به شبنم رخ گلها و سمنها
با داغ تو رفتند شهیدان تو زین باغ
چون لاله به خون جگر آغشته کفن ها
از ما سخنی بشنو و با ما سخنی گوی
کز بهر تو بسیار شنیدیم سخنها
گه ناز و گهی عشوه، گهی جور و گهی لطف
غیر از تو چه داند دگری این همه فن ها؟
در عشق تو صبر و دل و دینم شد و اکنون
مانده است در این واقعه شاهی تن تنها
شد شسته به شبنم رخ گلها و سمنها
با داغ تو رفتند شهیدان تو زین باغ
چون لاله به خون جگر آغشته کفن ها
از ما سخنی بشنو و با ما سخنی گوی
کز بهر تو بسیار شنیدیم سخنها
گه ناز و گهی عشوه، گهی جور و گهی لطف
غیر از تو چه داند دگری این همه فن ها؟
در عشق تو صبر و دل و دینم شد و اکنون
مانده است در این واقعه شاهی تن تنها
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵
ساقی به آب خضر نشان ده پیاله را
کز دل برون کنیم غم دیر ساله را
بلبل ز روی گل همه حرف جفا شنید
آه ار ورق به باد دهند این رساله را
هر دم شکفته تر شود از آه من رخت
از رهگذار باد چه غم شمع لاله را؟
برخوان وصل دست ارادت مکن دراز
کالوده کرده اند به زهر این نواله را
بخت غنوده را سر خواب است همچنان
شاهی چه تیز می کنی آهنگ ناله را؟
کز دل برون کنیم غم دیر ساله را
بلبل ز روی گل همه حرف جفا شنید
آه ار ورق به باد دهند این رساله را
هر دم شکفته تر شود از آه من رخت
از رهگذار باد چه غم شمع لاله را؟
برخوان وصل دست ارادت مکن دراز
کالوده کرده اند به زهر این نواله را
بخت غنوده را سر خواب است همچنان
شاهی چه تیز می کنی آهنگ ناله را؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تلخ است بی تو صبر، دل غم فزوده را
نتوان چشید داروی نا آزموده را
ای ناله همدمی کن و از آب چشم من
بیدار ساز دیده ی بخت غنوده را
دل شد رمیده ی سر زلف تو، وز کمند
نتوان به کوی عقل کشید آن ربوده را
با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست
خواندن نمی توان ورق ناگشوده را
مشاطه زلف یار به انگشت می کشد
زان رو که نسبتی به قلم هست دوده را
ناگفته از دهان تو رمزی مرا مکش
نتوان قصاص کرد گناه نبوده را
شاهی خیال خاص بگو از دهان دوست
چون نیست لذتی سخنان شنوده را
نتوان چشید داروی نا آزموده را
ای ناله همدمی کن و از آب چشم من
بیدار ساز دیده ی بخت غنوده را
دل شد رمیده ی سر زلف تو، وز کمند
نتوان به کوی عقل کشید آن ربوده را
با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست
خواندن نمی توان ورق ناگشوده را
مشاطه زلف یار به انگشت می کشد
زان رو که نسبتی به قلم هست دوده را
ناگفته از دهان تو رمزی مرا مکش
نتوان قصاص کرد گناه نبوده را
شاهی خیال خاص بگو از دهان دوست
چون نیست لذتی سخنان شنوده را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
خرابیم، از دل ای بیرحم گه گه یاد کن ما را
سگ کوی توایم، آخر به سنگی شاد کن ما را
دلم بار دگر لاف علامی میزند جایی
بیا ای غم به مرگ تو مبارک باد کن ما را
درت کعبه است و ما ارباب حاجت، رحمتی فرما
رخت عید است و ما زندانیان، آزاد کن ما را
به تنهایی بسی خون جگر خوردیم با یادت
تو هم چون با حریفان باده نوشی، یاد کن ما را
نمی دانم چو شاهی غیر عشق این پارسا کاری
خدا را گر تو میدانی بیا ارشاد کن ما را
سگ کوی توایم، آخر به سنگی شاد کن ما را
دلم بار دگر لاف علامی میزند جایی
بیا ای غم به مرگ تو مبارک باد کن ما را
درت کعبه است و ما ارباب حاجت، رحمتی فرما
رخت عید است و ما زندانیان، آزاد کن ما را
به تنهایی بسی خون جگر خوردیم با یادت
تو هم چون با حریفان باده نوشی، یاد کن ما را
نمی دانم چو شاهی غیر عشق این پارسا کاری
خدا را گر تو میدانی بیا ارشاد کن ما را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
بازم خدنگ غمزه زنی بر دل آمده است
بازم ز عشق واقعه ای مشکل آمده است
بر دیگران کشیده خدنگ جفای خویش
این نکته ام ز یار بسی بر دل آمده است
آنکو نکرد سجده بمحراب ابرویی
مردود شد ز قبله که ناقابل آمده است
نخل ترت که آب گل و یاسمین بریخت
تا در کدام آب و هوا حاصل آمده است
شاهی بکوی عشق گر افتاده ای منال
پایت ز آب دیده خود در گل آمده است
بازم ز عشق واقعه ای مشکل آمده است
بر دیگران کشیده خدنگ جفای خویش
این نکته ام ز یار بسی بر دل آمده است
آنکو نکرد سجده بمحراب ابرویی
مردود شد ز قبله که ناقابل آمده است
نخل ترت که آب گل و یاسمین بریخت
تا در کدام آب و هوا حاصل آمده است
شاهی بکوی عشق گر افتاده ای منال
پایت ز آب دیده خود در گل آمده است
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
خلق را دلها کباب از چشم پر خون منست
در جگر صد پاره از اشک جگر گون منست
خاک آن کو را بخون آبی زدم، لیکن هنوز
شرمسارم زانکه خاک او به از خون منست
مهر نگشادم جراحتنامه های سینه را
لیک عنوان درون احوال بیرون منست
کارم از تشویش عقل آمد بجان، ساقی کجاست؟
تا پی رندی روم، کان رسم و قانون منست
سنگ طفلان خورد شاهی سالها در کوی تو
تا ببازی یکرهش گفتی که: مجنون منست
در جگر صد پاره از اشک جگر گون منست
خاک آن کو را بخون آبی زدم، لیکن هنوز
شرمسارم زانکه خاک او به از خون منست
مهر نگشادم جراحتنامه های سینه را
لیک عنوان درون احوال بیرون منست
کارم از تشویش عقل آمد بجان، ساقی کجاست؟
تا پی رندی روم، کان رسم و قانون منست
سنگ طفلان خورد شاهی سالها در کوی تو
تا ببازی یکرهش گفتی که: مجنون منست