عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
بسینه ناوک غم تا بکی روان کردن
چه ذوق رو دهد از آینه نشان کردن
دلا بگلشن حسن معاش می باید
بقدر پایه پرواز آشیان کردن
قفس فراخ اگر گشت گلستان نشود
بجاست شکر و شکایت ز آسمان کردن
غذای ماست فریب سراب نومیدی
مگو بهیچ قناعت نمی توان کردن
ترا چنینکه سر و برگ بدگمانی هست
چرا نداری پروای امتحان کردن
مسلم است بدل درد عمر کاه ترا
زجان نهفتن و پنهان زلب فغان کردن
چنینکه قبله خود کرده ایم دنیا را
نشان کفر بود پشت بر جهان کردن
زمانه را بتو یکرنگ می کند اول
بنزد جهل فروشان هنر نهان کردن
جفای خار نه از بهر گل کشید کلیم
رساند مشق تنزل ز باغبان کردن
چه ذوق رو دهد از آینه نشان کردن
دلا بگلشن حسن معاش می باید
بقدر پایه پرواز آشیان کردن
قفس فراخ اگر گشت گلستان نشود
بجاست شکر و شکایت ز آسمان کردن
غذای ماست فریب سراب نومیدی
مگو بهیچ قناعت نمی توان کردن
ترا چنینکه سر و برگ بدگمانی هست
چرا نداری پروای امتحان کردن
مسلم است بدل درد عمر کاه ترا
زجان نهفتن و پنهان زلب فغان کردن
چنینکه قبله خود کرده ایم دنیا را
نشان کفر بود پشت بر جهان کردن
زمانه را بتو یکرنگ می کند اول
بنزد جهل فروشان هنر نهان کردن
جفای خار نه از بهر گل کشید کلیم
رساند مشق تنزل ز باغبان کردن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
باز میخارد کفم خواهم دگر بر سر زدن
این بود از ما بدام عشق بال و پر زدن
در حق آن قامت دلکش وصیت کرده است
وقت رفتن شمع رعنائی و گل بر سر زدن
از غم آندل که گم شد می زنم بر سینه سنگ
چون درین غمخانه کس نبود چه حاصل در زدن
گر چه می گویند نیکوئی کن و بفکن در آب
حیف باشد خاکپایش را بچشم تر زدن
کم خریداری برای ما هنر باشد نه عیب
کی توان بهر کسادی طعنه بر گوهر زدن
دعوی فهمیدگی دارد گواهان، زان یکیست
نزد مردم لاف از فهمیدگی کمتر زدن
ایکه دلگیر از حیاتی یاد از پروانه گیر
از ملال زندگانی سینه بر خنجر زدن
رنج و راحت را تلافی از عقب بچون می رسد
خار غم در پا شکستن به که گل بر سر زدن
دستهایم چون فلاخن هر دو بی سرپنجه شد
از تأسف تا بکی بتوان بیکدیگر زدن
آنکه حرف از بیم بدنامی نزد با ما کلیم
نیکنامی باشدش با مدعی ساغر زدن
این بود از ما بدام عشق بال و پر زدن
در حق آن قامت دلکش وصیت کرده است
وقت رفتن شمع رعنائی و گل بر سر زدن
از غم آندل که گم شد می زنم بر سینه سنگ
چون درین غمخانه کس نبود چه حاصل در زدن
گر چه می گویند نیکوئی کن و بفکن در آب
حیف باشد خاکپایش را بچشم تر زدن
کم خریداری برای ما هنر باشد نه عیب
کی توان بهر کسادی طعنه بر گوهر زدن
دعوی فهمیدگی دارد گواهان، زان یکیست
نزد مردم لاف از فهمیدگی کمتر زدن
ایکه دلگیر از حیاتی یاد از پروانه گیر
از ملال زندگانی سینه بر خنجر زدن
رنج و راحت را تلافی از عقب بچون می رسد
خار غم در پا شکستن به که گل بر سر زدن
دستهایم چون فلاخن هر دو بی سرپنجه شد
از تأسف تا بکی بتوان بیکدیگر زدن
آنکه حرف از بیم بدنامی نزد با ما کلیم
نیکنامی باشدش با مدعی ساغر زدن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
نیامد نخل آه از سینه پرداغ من بیرون
نکرد این سرو هرگز سر زدیوار چمن بیرون
درین محنت سرا چون نال اگر چاهت وطن باشد
بفرقت تیر اگر بارد نیابی از وطن بیرون
غم افشای رازم نیست در بزمش که می دانم
زبس دلبستگی ناید زبزم او سخن بیرون
گلی را باش بلبل کو نقاب از رخ چو بگشاید
کند از شرم اول باغبان را از چمن بیرون
بفکر خاتم لعل لبش هر گاه می افتم
نمی آرم بسان خاتم انگشت از دهن بیرون
نمی دانم کلیم از حسرت روی که بود امشب
که می شد هایهای اشک شمع از انجمن بیرون
نکرد این سرو هرگز سر زدیوار چمن بیرون
درین محنت سرا چون نال اگر چاهت وطن باشد
بفرقت تیر اگر بارد نیابی از وطن بیرون
غم افشای رازم نیست در بزمش که می دانم
زبس دلبستگی ناید زبزم او سخن بیرون
گلی را باش بلبل کو نقاب از رخ چو بگشاید
کند از شرم اول باغبان را از چمن بیرون
بفکر خاتم لعل لبش هر گاه می افتم
نمی آرم بسان خاتم انگشت از دهن بیرون
نمی دانم کلیم از حسرت روی که بود امشب
که می شد هایهای اشک شمع از انجمن بیرون
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
نه گل شناسم و نه باغ و بوستان بی تو
که دیده در نگشاید بر این و آن بی تو
ز خضر گیرم و بر خاک ریزم آبحیات
بزندگی شده ام بسکه سرگران بی تو
درین بهار چو گل از سفر توهم باز آی
ببین چه می کند این چشم خونفشان بی تو
گمان برند که من نیز با تو هم سفرم
چنین که می روم از خویش هر زمان بی تو
طفیلئی که پس از میهمان بجا ماند
چه قدر دارد جان مانده آنچنان بی تو
کجاست فرصت آن کز فراق شکوه کنم
بغیر نام تو نگذشته بر زبان بی تو
همه ذخیره شبهای تیره روزی رفت
چو شمع سوخته شد مغز استخوان بی تو
بجام و ساغر ما قطره ای نمی افتد
اگر نشاط ببارد ز آسمان بی تو
تو همچو تیر ز کف جسته رفته ای و کلیم
بخود فرو شده چون حلقه کمان بی تو
که دیده در نگشاید بر این و آن بی تو
ز خضر گیرم و بر خاک ریزم آبحیات
بزندگی شده ام بسکه سرگران بی تو
درین بهار چو گل از سفر توهم باز آی
ببین چه می کند این چشم خونفشان بی تو
گمان برند که من نیز با تو هم سفرم
چنین که می روم از خویش هر زمان بی تو
طفیلئی که پس از میهمان بجا ماند
چه قدر دارد جان مانده آنچنان بی تو
کجاست فرصت آن کز فراق شکوه کنم
بغیر نام تو نگذشته بر زبان بی تو
همه ذخیره شبهای تیره روزی رفت
چو شمع سوخته شد مغز استخوان بی تو
بجام و ساغر ما قطره ای نمی افتد
اگر نشاط ببارد ز آسمان بی تو
تو همچو تیر ز کف جسته رفته ای و کلیم
بخود فرو شده چون حلقه کمان بی تو
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
غنچه یکی ز جمله خونین دلان تو
رفته فرو بخویش بفکر دهان تو
از بهر کشتن دو جهان آن کمر بس است
شمشیر احتیاج ندارد میان تو
هر جا که فتنه ایست در ابروت جا گرفت
بیش از دو خانه گرچه ندارد کمان تو
بدنام بیوفائیم از بسکه می کنم
با سیل اشک خود سفر از آستان تو
بدنام خواندم همه کس بیگمان بد است
نامی که نگذرد بغلط بر زبان تو
باری ز دستبوس مکن منع ما اگر
تنگست جای بوسه بکنج دهان تو
بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن
آویخته بطاق بلندی کمان تو
می را نهفته خوردم و مستی نهان نماند
رسوای عالمم ز نگاه نهان تو
از ناله ات کلیم چه حاصل که چون جرس
فریادرس بهم نرساند فغان تو
رفته فرو بخویش بفکر دهان تو
از بهر کشتن دو جهان آن کمر بس است
شمشیر احتیاج ندارد میان تو
هر جا که فتنه ایست در ابروت جا گرفت
بیش از دو خانه گرچه ندارد کمان تو
بدنام بیوفائیم از بسکه می کنم
با سیل اشک خود سفر از آستان تو
بدنام خواندم همه کس بیگمان بد است
نامی که نگذرد بغلط بر زبان تو
باری ز دستبوس مکن منع ما اگر
تنگست جای بوسه بکنج دهان تو
بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن
آویخته بطاق بلندی کمان تو
می را نهفته خوردم و مستی نهان نماند
رسوای عالمم ز نگاه نهان تو
از ناله ات کلیم چه حاصل که چون جرس
فریادرس بهم نرساند فغان تو
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
ز خجلت تا دل ما را شکسته
بود چون ساقی مینا شکسته
سزاوار جفایت هیچکس نیست
براهت خار قدر پا شکسته
زدستت باده ساقی مومیائی است
پر از می کن اگر مینا شکسته
شکست توبه پیروزی و فتحست
کزو شد لشکر غمها شکسته
شکسته خاطری یکسوی دارم
تنی چون نامه سرتاپا شکسته
دل زارم بسان توبه می
نرست از دست مردم نا شکسته
رواج قمریان از ناله من
چو قدر سرو از آن بالا شکسته
نمازم را درستی نیست هرچند
زبار سجده هفت اعضا شکسته
کلیم اصلاح دل تا چند، گو باش
درست از دیگران، از ما شکسته
بود چون ساقی مینا شکسته
سزاوار جفایت هیچکس نیست
براهت خار قدر پا شکسته
زدستت باده ساقی مومیائی است
پر از می کن اگر مینا شکسته
شکست توبه پیروزی و فتحست
کزو شد لشکر غمها شکسته
شکسته خاطری یکسوی دارم
تنی چون نامه سرتاپا شکسته
دل زارم بسان توبه می
نرست از دست مردم نا شکسته
رواج قمریان از ناله من
چو قدر سرو از آن بالا شکسته
نمازم را درستی نیست هرچند
زبار سجده هفت اعضا شکسته
کلیم اصلاح دل تا چند، گو باش
درست از دیگران، از ما شکسته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
دعا اثر نکند گر بآسمان رفته
دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید
کمر کجاست که یکباره از میان رفته
دل شکفته نماندست در جهان ور هست
گلیست چیدنش از یاد باغبان رفته
چگونه سیل بزنجیر موج بند شود
مگوی پند که ما را ز کف عنان رفته
همه بقدر ادب بهره می برند زدوست
مزاج فهم ز مسند بر آستان رفته
بهار رفت و گلی در چمن نمی شکفد
صبا بسجده آنخاک آستان رفته
ز بسکه پیروی خلق گمرهی آورد
نمی رویم براهی که کاروان رفته
کلیم لاف زبان آوری مزن چندین
که شمع آخر ازین بزم بیزبان رفته
دعا اثر نکند گر بآسمان رفته
دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید
کمر کجاست که یکباره از میان رفته
دل شکفته نماندست در جهان ور هست
گلیست چیدنش از یاد باغبان رفته
چگونه سیل بزنجیر موج بند شود
مگوی پند که ما را ز کف عنان رفته
همه بقدر ادب بهره می برند زدوست
مزاج فهم ز مسند بر آستان رفته
بهار رفت و گلی در چمن نمی شکفد
صبا بسجده آنخاک آستان رفته
ز بسکه پیروی خلق گمرهی آورد
نمی رویم براهی که کاروان رفته
کلیم لاف زبان آوری مزن چندین
که شمع آخر ازین بزم بیزبان رفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
تا کی خورم غم دل با نیم جان خسته
دست شکسته بندم بر گردن شکسته
جمعیت هواسم ناید بحال اول
گمگشته دانه ای چند از سبحه گسسته
یکدسته کرده دوران گلهای نه چمن را
وز آن زه گریبان بر دسته رشته بسته
اهل جان نشانشان یکرنگ آشکارست
گرد نفاق دلها بر چهره ها نشسته
مشکل ز تن برآید جان علایق آسود
چسبیده بر غلافست شمشیر زنگ بسته
دارم دلی که هرگز نشکسته خاطریرا
بیمار گشته از غم، پرهیز اگر شکسته
در دامگاه عشقت جانکاه صید و صیاد
مرغ پریده از دام تیر ز صید جسته
اشکت کلیم نگذاشت در نامه ها سیاهی
بهر که می فرستی مکتوبهای شسته
دست شکسته بندم بر گردن شکسته
جمعیت هواسم ناید بحال اول
گمگشته دانه ای چند از سبحه گسسته
یکدسته کرده دوران گلهای نه چمن را
وز آن زه گریبان بر دسته رشته بسته
اهل جان نشانشان یکرنگ آشکارست
گرد نفاق دلها بر چهره ها نشسته
مشکل ز تن برآید جان علایق آسود
چسبیده بر غلافست شمشیر زنگ بسته
دارم دلی که هرگز نشکسته خاطریرا
بیمار گشته از غم، پرهیز اگر شکسته
در دامگاه عشقت جانکاه صید و صیاد
مرغ پریده از دام تیر ز صید جسته
اشکت کلیم نگذاشت در نامه ها سیاهی
بهر که می فرستی مکتوبهای شسته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
علاقه ام ز تو نگسسته وز حیات بریده
تو پا مکش ز سرم گر طبیب دست کشیده
لبت بروی کسی وا نمی شود به تبسم
نمک فروش باین نخوت و غرور که دیده
چنانکه سایه ز پرواز مرغ می رود از جا
مرا ربوده ز جا از رخم چو رنگ پریده
اگر زدرد اسیران خویشتن نشد آگه
چراست زلف ترا پیچ و تاب مار گزیده
کسیکه دیدن دردی است روشنائی چشمش
زمیل خار مغیلان بدیده سرمه کشیده
زدرس و بحث چو کیفیتی نیافت بجا بود
کتاب داده اگر شیخ شهر و باده خریده
ز کنجکاوی مژگان بچشم تو خوانم
کسی بغور سخن در جهان چو ما نرسیده
باین طریق خرد آزموده تیغ زبان را
که ربط محکم خود راز گفتگوی بریده
کلیم ناله ما کی رسد بگوش غرورش
کسیکه زاری دلها ز زلف خود نشنیده
تو پا مکش ز سرم گر طبیب دست کشیده
لبت بروی کسی وا نمی شود به تبسم
نمک فروش باین نخوت و غرور که دیده
چنانکه سایه ز پرواز مرغ می رود از جا
مرا ربوده ز جا از رخم چو رنگ پریده
اگر زدرد اسیران خویشتن نشد آگه
چراست زلف ترا پیچ و تاب مار گزیده
کسیکه دیدن دردی است روشنائی چشمش
زمیل خار مغیلان بدیده سرمه کشیده
زدرس و بحث چو کیفیتی نیافت بجا بود
کتاب داده اگر شیخ شهر و باده خریده
ز کنجکاوی مژگان بچشم تو خوانم
کسی بغور سخن در جهان چو ما نرسیده
باین طریق خرد آزموده تیغ زبان را
که ربط محکم خود راز گفتگوی بریده
کلیم ناله ما کی رسد بگوش غرورش
کسیکه زاری دلها ز زلف خود نشنیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
هوای سیر گلشن مانده است و بال و پر رفته
هوسها کاش می رفتند با عمر بسر رفته
بعشق ریشه محکم کرده ناصح برنمی آید
ز سوزن بر نمی آرند خار در جگر رفته
بکوی تیره بختی چون قلم پایم بگل مانده
اثر از شعله آهم بدر همچون شرر رفته
شکیب بیقراران هم بجای خود نمی آیند
نیابی از سفر تا باز چون عضو بدر رفته
مبادا آتش سودای کس زینگونه تند افتد
زجوش گریه ام چشمیست چون ریگ ز سر رفته
نیم شرمنده یک گام همراهی ز دل هرگز
براهی گر مرا دیدست از راه دگر رفته
میان خاکساران لاف پستی می توانم زد
هوای کرسی زانو مرا از سر بدر رفته
رهم طی گشته اما نیست از منزل نشان پیدا
درین سر گشتگی مانم بزلف تا کمر رفته
بکوی تنگدستی خود زمین گیرم کلیم، اما
سرشکم بر سر دریا بتاراج گهر رفته
هوسها کاش می رفتند با عمر بسر رفته
بعشق ریشه محکم کرده ناصح برنمی آید
ز سوزن بر نمی آرند خار در جگر رفته
بکوی تیره بختی چون قلم پایم بگل مانده
اثر از شعله آهم بدر همچون شرر رفته
شکیب بیقراران هم بجای خود نمی آیند
نیابی از سفر تا باز چون عضو بدر رفته
مبادا آتش سودای کس زینگونه تند افتد
زجوش گریه ام چشمیست چون ریگ ز سر رفته
نیم شرمنده یک گام همراهی ز دل هرگز
براهی گر مرا دیدست از راه دگر رفته
میان خاکساران لاف پستی می توانم زد
هوای کرسی زانو مرا از سر بدر رفته
رهم طی گشته اما نیست از منزل نشان پیدا
درین سر گشتگی مانم بزلف تا کمر رفته
بکوی تنگدستی خود زمین گیرم کلیم، اما
سرشکم بر سر دریا بتاراج گهر رفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
دل از غم بیش و کم تقدیر گذشته
وز نیک و بد عالم دلگیر گذشته
پرواز وطن شیوه بال و پر من نیست
عمرم بغریبی چو پر تیر گذشته
چون در نگری در کف شوریدگی ماست
سر رشته هر کار زتدبیر گذشته
امروز بافسون وفا پیش سلامست
ترکی که زما دست بشمشیر گذشته
در راه طلب همت این هر دو بلند است
آهم ز اثر، اشک ز تأثیر گذشته
راه دل و جان غمزه او زد بنگاهی
یک ناوک کاری ز دو نخجیر گذشته
خارم بجگر کاشته و داغ بسینه
در دل چو گل و لاله کشمیر گذشته
در کوی جنون کلبه ما نیز نشان است
گامی دو سه از خانه زنجیر گذشته
یکباره کلیم از لب و دندان تو دل کند
طفل هوسش زین شکر و شیر گذشته
وز نیک و بد عالم دلگیر گذشته
پرواز وطن شیوه بال و پر من نیست
عمرم بغریبی چو پر تیر گذشته
چون در نگری در کف شوریدگی ماست
سر رشته هر کار زتدبیر گذشته
امروز بافسون وفا پیش سلامست
ترکی که زما دست بشمشیر گذشته
در راه طلب همت این هر دو بلند است
آهم ز اثر، اشک ز تأثیر گذشته
راه دل و جان غمزه او زد بنگاهی
یک ناوک کاری ز دو نخجیر گذشته
خارم بجگر کاشته و داغ بسینه
در دل چو گل و لاله کشمیر گذشته
در کوی جنون کلبه ما نیز نشان است
گامی دو سه از خانه زنجیر گذشته
یکباره کلیم از لب و دندان تو دل کند
طفل هوسش زین شکر و شیر گذشته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
کی صاحب همت ز جهان کام گرفته
عار آیدش، ار عبرت ایام گرفته
هر چیز که دل باخت براهش به از آن برد
جان داده، ولی در عوض آرام گرفته
معشوق در آغوش بود طالع ما را
اما ز لبش بوسه ز پیغام گرفته
آگاه شود دل که بود کام جهان وام
چون باز دهد هر چه زایام گرفته
با تیره درونان نتوانیم بسر برد
ما را که دل از همدمی جام گرفته
صد شکر که دیدیم پریشان تری از خویش
زلف تو دل جمع ز ما وام گرفته
زلفت بره هوش و خرد دام کشیده
چشم از دو طرف گوشه این دام گرفته
دوران نبرد داده خود را بمدارا
نو کیسه حق خویش بابرام گرفته
راضیست کلیم ار سخنش پست و بلندست
واپس ندهد هر چه ز الهام گرفته
عار آیدش، ار عبرت ایام گرفته
هر چیز که دل باخت براهش به از آن برد
جان داده، ولی در عوض آرام گرفته
معشوق در آغوش بود طالع ما را
اما ز لبش بوسه ز پیغام گرفته
آگاه شود دل که بود کام جهان وام
چون باز دهد هر چه زایام گرفته
با تیره درونان نتوانیم بسر برد
ما را که دل از همدمی جام گرفته
صد شکر که دیدیم پریشان تری از خویش
زلف تو دل جمع ز ما وام گرفته
زلفت بره هوش و خرد دام کشیده
چشم از دو طرف گوشه این دام گرفته
دوران نبرد داده خود را بمدارا
نو کیسه حق خویش بابرام گرفته
راضیست کلیم ار سخنش پست و بلندست
واپس ندهد هر چه ز الهام گرفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
جنون تا بداد اسیران رسیده
ز داغش چه سرها بسامان رسیده
غم از هر طرف ساغری پیشم آرد
چو هشیار در بزم مستان رسیده
نه از لخت دل خانه ام گلستان شد
کزین گل بخار بیابان رسیده
ز شوق تماشای تو باز گشته
بچشمم سرشک بدامان رسیده
بچشم من از هر نسیمی که آید
سلامی ز خار مغیلان رسیده
ز بر گشتگی های بخت سیاهم
خبرها بآن زلف و مژگان رسیده
کلیم از نگون بختی خود چه نالی
ببین ناله ات را بکیوان رسیده
ز داغش چه سرها بسامان رسیده
غم از هر طرف ساغری پیشم آرد
چو هشیار در بزم مستان رسیده
نه از لخت دل خانه ام گلستان شد
کزین گل بخار بیابان رسیده
ز شوق تماشای تو باز گشته
بچشمم سرشک بدامان رسیده
بچشم من از هر نسیمی که آید
سلامی ز خار مغیلان رسیده
ز بر گشتگی های بخت سیاهم
خبرها بآن زلف و مژگان رسیده
کلیم از نگون بختی خود چه نالی
ببین ناله ات را بکیوان رسیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
اشکم ز دل چو شعله فروزان برآمده
طوفانم از تنور بدینسان برآمده
رفتی و مضطرب ز قفایت دویده اشک
چون لشکری که از پی سلطان برآمده
جائی بدلگشائی چشمت ندیده است
تا سرمه از سواد صفاهان برآمده
از بسکه روزگار دنی سفله پرورست
از تخم لاله خار مغیلان برآمده
از تیغ عمر خط تو کوتاه کی شود
چون از کنار چشمه حیوان برآمده
معشوق خورد سال درآید بقید ضبط
سروی که قد کشیده ز بستان برآمده
جستم بسی ز شش جهت و هفت کشورش
آسودگی ز عالم امکان برآمده
گل گل و باده چهره سبزان هند بین
در باغ حسن لاله ز ریحان برآمده
در آرزوی خاتم لعلت ز بس گداخت
انگشتری ز دست سلیمان برآمده
رستائیست هر که نباشد ز شهر عشق
هرچند چون کلیم ز یونان برآمده
طوفانم از تنور بدینسان برآمده
رفتی و مضطرب ز قفایت دویده اشک
چون لشکری که از پی سلطان برآمده
جائی بدلگشائی چشمت ندیده است
تا سرمه از سواد صفاهان برآمده
از بسکه روزگار دنی سفله پرورست
از تخم لاله خار مغیلان برآمده
از تیغ عمر خط تو کوتاه کی شود
چون از کنار چشمه حیوان برآمده
معشوق خورد سال درآید بقید ضبط
سروی که قد کشیده ز بستان برآمده
جستم بسی ز شش جهت و هفت کشورش
آسودگی ز عالم امکان برآمده
گل گل و باده چهره سبزان هند بین
در باغ حسن لاله ز ریحان برآمده
در آرزوی خاتم لعلت ز بس گداخت
انگشتری ز دست سلیمان برآمده
رستائیست هر که نباشد ز شهر عشق
هرچند چون کلیم ز یونان برآمده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
نبرد از دل غمی نظاره گلهای بستانی
ز لاله داغ دل افزود و از سنبل پریشانی
شکفته رویم ار بینی، نه پنداریکه خوشحالم
که در زیر غبار غم نهان شد چین پیشانی
بخاک افشاند بخت بد چو برک گل پر و بالم
درین گلشن چنین کردیم آخر بال افشانی
شراب درد و غم از ساغر تبخاله می ریزد
مبادا از پی حرف مداوا لب بجنبانی
برای گرد سرگشتن ازو بهتر نمی یابم
بگرد عالمم ای بخت اگر صد ره بگردانی
جراحتهای چشم از اشک خونین کی شود بهتر
خراش دیده افزون می شود زین لعل پیکانی
کلیم امشب دلی از یار خالی می کنم تا کی
سخن بر لب گره باشد نفس در سینه زندانی
ز لاله داغ دل افزود و از سنبل پریشانی
شکفته رویم ار بینی، نه پنداریکه خوشحالم
که در زیر غبار غم نهان شد چین پیشانی
بخاک افشاند بخت بد چو برک گل پر و بالم
درین گلشن چنین کردیم آخر بال افشانی
شراب درد و غم از ساغر تبخاله می ریزد
مبادا از پی حرف مداوا لب بجنبانی
برای گرد سرگشتن ازو بهتر نمی یابم
بگرد عالمم ای بخت اگر صد ره بگردانی
جراحتهای چشم از اشک خونین کی شود بهتر
خراش دیده افزون می شود زین لعل پیکانی
کلیم امشب دلی از یار خالی می کنم تا کی
سخن بر لب گره باشد نفس در سینه زندانی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
صد رنگ ناله دارد بیمار زندگانی
اینست عندلیب گلزار زندگانی
گر دیده را ببندم، راه نفس بگیرد
از بس کناره گیرم از کار زندگانی
با کاروان هستی دیدیم، یک متاعست
جز شکوه نیست چیزی دربار زندگانی
در کیش عشقبازان اسلام چیست؟ دانی
از تیغ او بریدن، زنار زندگانی
با آب تیغ خوبان خاصیت سرابست
کز هر دو گردد آسان دشوار زندگانی
یک مرهمست و صد زخم، کی می شود تلافی
بیش از گلست خارش گلزار زندگانی
شهرت که باشد آفت نزدیک هر خردمند
دانی که آن کدامست اظهار زندگانی
از شهر بند هستی بیش از اجل برون شو
تا بر سرت نیفتد دیوار زندگانی
یکدم نشد که گردد ساکن غبار آهم
بی گرد نیست گویا رفتار زندگانی
تا کی کلیم خواهی عمر دراز از ایزد
کوته چرا نخواهی آزار زندگانی
اینست عندلیب گلزار زندگانی
گر دیده را ببندم، راه نفس بگیرد
از بس کناره گیرم از کار زندگانی
با کاروان هستی دیدیم، یک متاعست
جز شکوه نیست چیزی دربار زندگانی
در کیش عشقبازان اسلام چیست؟ دانی
از تیغ او بریدن، زنار زندگانی
با آب تیغ خوبان خاصیت سرابست
کز هر دو گردد آسان دشوار زندگانی
یک مرهمست و صد زخم، کی می شود تلافی
بیش از گلست خارش گلزار زندگانی
شهرت که باشد آفت نزدیک هر خردمند
دانی که آن کدامست اظهار زندگانی
از شهر بند هستی بیش از اجل برون شو
تا بر سرت نیفتد دیوار زندگانی
یکدم نشد که گردد ساکن غبار آهم
بی گرد نیست گویا رفتار زندگانی
تا کی کلیم خواهی عمر دراز از ایزد
کوته چرا نخواهی آزار زندگانی
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵ - شکایت از تب و لرز
روزگاری شد که با تب لرز هم پیراهنم
قسمت من گشته این از سرد و گرم روزگار
وقت رفتن می سپارد خود بمن تب لرز خویش
داد امانت داری درد تو ما را اعتبار
شب که شد از اضطراب پیکر بیطاقتم
تار در پیراهنم چون نبض گردد بیقرار
باز گرمی نامزد کرد از پی همخانگی
دید گردون چون ندارم مونس شبهای تار
فال صحت بهر ما بیند مزاج ایدل مترس
دمبدم بر هم خورد گر استخوآنها قرعه وار
آبرا مانند مشک از نهر گردن می خورم
چون تنور از نان خورم بیرون دهم بی اختیار
پیکر چون موی من از بیقراریهای لرز
نسبتش افزون شوم هر دم بتار زلف یار
زانکه می سوزد درونم ز آتش جانسوز تب
آب چون بینم بسان موج گردم بیقرار
ملک تن از ترکتاز لرزه بر هم خورده است
یکسر مو را بجای خود نبینم استوار
زخمهای کهنه را بگسسته از هم بخیه ها
داغهای تازه را افتاده مرهم بر کنار
قسمت من گشته این از سرد و گرم روزگار
وقت رفتن می سپارد خود بمن تب لرز خویش
داد امانت داری درد تو ما را اعتبار
شب که شد از اضطراب پیکر بیطاقتم
تار در پیراهنم چون نبض گردد بیقرار
باز گرمی نامزد کرد از پی همخانگی
دید گردون چون ندارم مونس شبهای تار
فال صحت بهر ما بیند مزاج ایدل مترس
دمبدم بر هم خورد گر استخوآنها قرعه وار
آبرا مانند مشک از نهر گردن می خورم
چون تنور از نان خورم بیرون دهم بی اختیار
پیکر چون موی من از بیقراریهای لرز
نسبتش افزون شوم هر دم بتار زلف یار
زانکه می سوزد درونم ز آتش جانسوز تب
آب چون بینم بسان موج گردم بیقرار
ملک تن از ترکتاز لرزه بر هم خورده است
یکسر مو را بجای خود نبینم استوار
زخمهای کهنه را بگسسته از هم بخیه ها
داغهای تازه را افتاده مرهم بر کنار
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶ - در طلب کیف
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح شهنواز خان موقعی که ظاهرا تحت نظر قرار گرفته بوده است
حدیث شکوه گردون بلند خواهم کرد
مگر بدرگه خان جهان رسد فریاد
پناه اهل هنر شهنواز خان، که کند
ز رای روشن او آفتاب استمداد
جهان بذات عدیم المثال او نازان
بدان مثابه که اهل هنر باستعداد
کشد شمار عطاهای بیحدش هر دم
ز صفر، حلقه بگوش مراتب اعداد
خرد ز وسعت میدان همتش گفته
هزار برهان بر لاتناهی ابعاد
بعهد عدلش خنجر کشیده می آید
بانتقام کشیدن چراغ بر ره باد
دمیکه خامه نگارد حدیث قدرش را
سیاهی شب قدر آورد بجای مداد
قضا بهفته و ایام کرد تعبیرش
چو تیغ تیزش پیوندهای دهر گشاد
ز شرم ناخن اندیشه اش همی فکند
سر خجالت در پیش تیشه فرهاد
زهی شکسته اهل هنر درست از تو
چه واقعست که ما را نمی کنی امداد
سزای بیگنهان گر چنین بود، چکنم
بفرض اگر گنهی کس بما کند اسناد
بکنج ده من سی روزه، مست رسوا را
زمانه چله نشین کرده است چون زهاد
روا بود که فراموش کرده ای از من
خصوص از پی صد گونه شکوه و بیداد
گرفتم اینکه رهم می دهی بخاطر خویش
زبسکه مضطربم زود می روم از یاد
رای آمدن ار نیست، رخصت رفتن
کرم نما که درین ده نمی توان استاد
بدان مثابه ازین آمدن سبک شده ام
که همچو موج به پس می روم زجنبش باد
هزار کوه غمم سنگ راه شد، تا کی
ز نوک خامه کنم کار تیشه فرهاد
کلیم گوهر ارزنده ایست، حیرانم
که از کجا بکف طالع زبون افتاد
مگر بدرگه خان جهان رسد فریاد
پناه اهل هنر شهنواز خان، که کند
ز رای روشن او آفتاب استمداد
جهان بذات عدیم المثال او نازان
بدان مثابه که اهل هنر باستعداد
کشد شمار عطاهای بیحدش هر دم
ز صفر، حلقه بگوش مراتب اعداد
خرد ز وسعت میدان همتش گفته
هزار برهان بر لاتناهی ابعاد
بعهد عدلش خنجر کشیده می آید
بانتقام کشیدن چراغ بر ره باد
دمیکه خامه نگارد حدیث قدرش را
سیاهی شب قدر آورد بجای مداد
قضا بهفته و ایام کرد تعبیرش
چو تیغ تیزش پیوندهای دهر گشاد
ز شرم ناخن اندیشه اش همی فکند
سر خجالت در پیش تیشه فرهاد
زهی شکسته اهل هنر درست از تو
چه واقعست که ما را نمی کنی امداد
سزای بیگنهان گر چنین بود، چکنم
بفرض اگر گنهی کس بما کند اسناد
بکنج ده من سی روزه، مست رسوا را
زمانه چله نشین کرده است چون زهاد
روا بود که فراموش کرده ای از من
خصوص از پی صد گونه شکوه و بیداد
گرفتم اینکه رهم می دهی بخاطر خویش
زبسکه مضطربم زود می روم از یاد
رای آمدن ار نیست، رخصت رفتن
کرم نما که درین ده نمی توان استاد
بدان مثابه ازین آمدن سبک شده ام
که همچو موج به پس می روم زجنبش باد
هزار کوه غمم سنگ راه شد، تا کی
ز نوک خامه کنم کار تیشه فرهاد
کلیم گوهر ارزنده ایست، حیرانم
که از کجا بکف طالع زبون افتاد
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - شکایت از تب و لرز
سرور ازین میهمان پر تعب یعنی که تب
چند روزی شد که تصدیع فراوان می کنم
آنچه از دست من آمد زاشک سرخ و روی زرد
پیش او هر لحظه نعمتهای الوان می کشم
تا نسوزد در دل من یادگار دوست را
زاستخوان پیکان جانان را بدندان می کشم
تیغهای آبدارم هست از فوج سرشک
لیک بر روی مرض از ضعف لرزان می کشم
همچو طفل نوخطی کاستاد گیرد خامه اش
من عصا را بر زمین ز امداد یاران می کشم
در طلسم بیقراران من زخود افتاده ام
کم بلوح خاطر آنزلف پریشان می کشم
نیست چون مقراض انگشت طبیبان آهنین
زخم خوش چیزیست، دست از دست ایشان می کشم
تا شمار نوبت تب را نگهدارم درست
بر زمین هر گاه غلطم خط بمژگان می کشم
بسترم از پهلوی من صفحه مسطر زدست
داستان فربهی را خط نسیان می کشم
از نقاهت گر چو برقم کرده پر سودی نکرد
منهم آخر انتقام خود زدوران می کشم
اشک تا بر لب رسد از گرمی ره سوخته
منت خشکی همین از چشم گریان می کشم
ساغر تبخاله ها کو تا دگر پر می شود
جان اگر بر لب رسد خجلت زمهمان می کشم
بوده ام فرمانروای عالم آب و کنون
حسرت یک قطره از منع طبیبان می کشم
مشتی از خاکدرت پنهانی از چشم طبیب
گر فرستی سوی من زان آبحیوان می کشم
چند روزی شد که تصدیع فراوان می کنم
آنچه از دست من آمد زاشک سرخ و روی زرد
پیش او هر لحظه نعمتهای الوان می کشم
تا نسوزد در دل من یادگار دوست را
زاستخوان پیکان جانان را بدندان می کشم
تیغهای آبدارم هست از فوج سرشک
لیک بر روی مرض از ضعف لرزان می کشم
همچو طفل نوخطی کاستاد گیرد خامه اش
من عصا را بر زمین ز امداد یاران می کشم
در طلسم بیقراران من زخود افتاده ام
کم بلوح خاطر آنزلف پریشان می کشم
نیست چون مقراض انگشت طبیبان آهنین
زخم خوش چیزیست، دست از دست ایشان می کشم
تا شمار نوبت تب را نگهدارم درست
بر زمین هر گاه غلطم خط بمژگان می کشم
بسترم از پهلوی من صفحه مسطر زدست
داستان فربهی را خط نسیان می کشم
از نقاهت گر چو برقم کرده پر سودی نکرد
منهم آخر انتقام خود زدوران می کشم
اشک تا بر لب رسد از گرمی ره سوخته
منت خشکی همین از چشم گریان می کشم
ساغر تبخاله ها کو تا دگر پر می شود
جان اگر بر لب رسد خجلت زمهمان می کشم
بوده ام فرمانروای عالم آب و کنون
حسرت یک قطره از منع طبیبان می کشم
مشتی از خاکدرت پنهانی از چشم طبیب
گر فرستی سوی من زان آبحیوان می کشم