عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که بر باد رود
نرود حسرت آن چاه زنخدان از دل
تشنه راآب محالستکه از یاد رود
گر بشستن برود نقش الف از شانه
فکر بالای تو هم از دل ناشاد رود
نتوان از سر او برد هوای شیرین
لشکر خسرو اگر بر سر فرهاد رود
در ره عشق جهانسوز چه شاه و چه گدا
حکم سیلاب بویرانه و آباد رود
می کشد هر چه بدریا رسد از چشم ترم
ناز شاگرد خردمند باستاد رود
اگر آئینه نیابد ز قبولت نظری
زلف جوهر همه از چهره فولاد رود
اشک سودی نکند عاشق دلباخته را
چکند دانه چو دام از کف صیاد رود
کاش چون شمع شود سر همه اعضای کلیم
تا سراسر بره عشق تو بر باد رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
وصلت غبار غم ز دل ما نمی برد
می صیقلست و زنگ ز مینا نمی برد
سرگشتگی بچرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه بصحرا نمی برد
آخر زدست شوخی طفلان گریختیم
جائیکه اشک پی بسر ما نمی برد
شهرت بهر چه یار شد آفت باو رسید
رشکی دلم بعزلت عنقا نمی برد
زینسانکه از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت زدیبا نمی برد
ایمن نمی شود ز شبیخون گریه ام
سیلاب تا پناه بدریا نمی برد
بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمی برد
مکتوب را زدرد دل از بس گران کنم
گر سیل نامه بر شود آنرا نمی برد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه ببالا نمی برد
هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنا نمی برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
مریض را چو عیادت کشد دوا چه کند
کس به پرسش یک شهر آشنا چه کند
چو شانه نوبت چاکم به سینه افتادست
به دست شوق همین چاک یک قبا چه کند
گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت
کسی به کوتهی بخت نارسا چه کند
به دیده کاسه ی همسایه دل اگر ندهد
دو شیشه خون جگر با خمار ما چه کند
مپرس حال دل آن دم که در حدیث آیی
کریم چون گهرافشان شود گدا چه کند
به هر نواله گرم استخوان دهد ای بخت
تو خود بگو که درین قحط پس هما چه کند
کلیم شکوه ز توفیق چند شرمت باد
تو چون به ره ننهی پای رهنما چه کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بیا که بی تو سیاهی ز چشم روشن شد
ز گریه دیده ی ما همچو چشم روزن شد
جدا ز لعل لبت جام ماتمی دارد
زدم چو بر لبش انگشت گرم شیون شد
برای سوختن آماده ام چنانکه کسی
اگر بر آتش من آب ریخت روغن شد
قفس به دیده ی مرغ اسیر تاریکست
چه شد که بام و در او تمام روزن شد
زچاک پیرهن آن بهینه را ببین ای بخت
سری ز خواب برآور که صبح روشن شد
زبس که بر سر هم ریختیم و سبز نشد
بزیر خاکم تخم امید خرمن شد
خیانت است اگر در ره بهشت نهی
کلیم پای تو هر وقت وقف دامن شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
نهال عشق که برگش غمست و بار افسوس
اگر ز گریه نشد سبز صد هزار افسوس
نیامدی و سیاهی ز داغها افتاد
سفید شد برهت چشم انتظار افسوس
میان گرد کدورت پدید نیست دلم
چه سازم آینه گم گشت در غبار افسوس
بآه و ناله میسر نمی شود وصلت
نسیم، رنگ ندارد زنوبهار افسوس
باشک ریزی رامم نشد چه چاره کنم
همیشه می رمد از دانه ام شکار افسوس
باین دو دیده ز حسنت چه می توان دیدن
هزار چشم نداریم صد هزار افسوس
ببوسه بازی او هر چه داشت باخت کلیم
نمی نشیند نقشش درین قمار افسوس
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
دیده را کردی سفید از انتظار ما مپرس
صبح ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
آنچه می افتد بدام ما بغیر از رخنه نیست
طالع رم کرده بنگر از شکار ما مپرس
دین و دنیا باز و عالم سوز و سامان دشمنیم
زهره را می بازی از خصل قمار ما مپرس
خوارتر از شیشه خالی ببزم باده ایم
عزتی گر بود رفت از اعتبار ما مپرس
ما نمی گوئیم کز هر کس چها برداشتیم
بردباریها ببین اما ز بار ما مپرس
ما نه از رستای عقلیم و نه از شهر جنون
بیوطن چون گردبادیم از دیار ما مپرس
می دهد طغیان اشک ما خبر از شور عشق
گل بدامن بنگر و از خار خار ما مپرس
با وجود خاک پایش توتیا دیدن نداشت
از عرق ریزی چشم شرمسار ما مپرس
با گلشن گر زینت رنگست از بو مفلس است
ای کلیم از برگ و سامان بهار ما مپرس
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
بروی مرهم مرهم نهیم بر دل ریش
که زخم بر سر زخمست و نیش بر سر نیش
اگر ببادیه چون بیکسان هلاک شویم
زگردباد به بندیم نخل ماتم خویش
پر است خاطر آن بیوفا ز کینه ما
بغایتی که نگردد ز حرف دشمن بیش
بخون فشانی چشم بهانه جوست چنان
که خون زدیده جهد بر رگم زپیکر نیش
دلم ز ناز و نعیم جهان ندارد رنگ
چه جای نقش و نگارست خانه درویش
کلیم بهر خط زخم دلبران تن را
زدیم مسطری از استخوان پهلوی خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
اگر چه هست مرا بیتو داغ بر سر داغ
زنم ز ناخن هر لحظه حلقه بر در داغ
نشسته بر سر بالین من بدلسوزی
رفیق در شب غم چون فتیله بر سر داغ
چنان نگار شد از نیش غمزه ات مرهم
که تا بحشر نخیزد ز روی بستر داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که هست کوکب بخت سیاهم اختر داغ
تو چون بجلوه در آئی برای دفع گزند
سپند آبله سوزد دلم بر اخگر داغ
درون سینه غم او بمجلس آرائی است
صراحی دل پر خون گواه ساغر داغ
کلیم سوخته را وقف شد که بردارند
ز روی بستر تب چون سیاهی از سر داغ
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
ز ناتوانی خود اینقدر خبر دارم
که از رخش نتوانم که دیده بردارم
زمانه آب متاع کسان خریده و من
نیم پسند زآبی که در گهر دارم
مگر بهانه ماندن شود در آن سر کوی
سرشک ریزم و بازش ز خاک بردارم
بسوی او روم آندم که می روم از خود
زخویش بیخبرم لیک ازو خبر دارم
چو دام هر چه گرفتم بمن نمی ماند
اگر چه هیچ ندارم همین هنر دارم
بکنج خلوت غم همچو شیشه نیمه
کمند وحدتی از اشک بر گهر دارم
زپاسبانی دل آمد بجان چکنم
نمی توانم ازین شیشه دست بردارم
هوای سرکشی نفس دون زیاده شود
به پشت گرمی خشتی که زیر سر دارم
شکسته رنگی خویشم خوش آمدست کلیم
که دائم آینه اشک در نظر دارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
اشک غمازست خون در گریه داخل کرده ام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کرده ام
رفتم از کوی تو چون شخصی که سیلابش برد
ترک جان را بیشتر از طی منزل کرده ام
آنچنان کز اشتیاق دانه مرغ آید بدام
من زشوق ناله خود را در سلاسل کرده ام
حرف بیدادش بناخن می کنم بر چهره لیک
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل کرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالائی دل کرده ام
یارب این ره کی بپایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل کرده ام
تا کسی بر لب نیارد دعوی خون کلیم
خون فرزندان خود را وقف قائل کرده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم
تیغم نمی برد بچه امید بر کشم
از گریه کور گشتم و بینائیم بجاست
هر لحظه رشته مژه را در گهر کشم
عمرم بباغبان نخل قدش گذشت
یک ره ادب نهشت که تنگش ببر کشم
حسرت نصیب، طایر این بوستان منم
خمیازه در بهار ز گل بیشتر کشم
خوش جامه ایست داغ ولی پرده پوش نیست
صد پیرهن اگر بسر یکدگر کشم
شوقم ز بسکه ساخته امیدوار تو
بیوعده انتظار بهر رهگذر کشم
بیمار بی طبیب چو چشم توام که نیست
آن قوتم که منت هر چاره گر کشم
با سرنوشت بد چکنم آه چاره نیست
این آن نوشته نیست که خطش بسر کشم
گردد سر بریده بصندل نیازمند
جائیکه من ز دست غمت ناله بر کشم
با آنکه هیچ وقت نیاید بکار من
شب تا صباح ناله بمرگ اثر کشم
خار شکسته در قدمم سبز می شود
گر من کلیم پای بدامان تر کشم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چکنم
من و یک حوصله تنگ باینها چکنم
سنگ بر سینه زنم شیشه دل می شکند
نزنم شوق چنین کرده تقاضا چکنم
در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفکنم، با گهر آبله پا چکنم
ماتم بال و پر ریخته ام بس باشد
خویش را تنگ دل از دیدن صحرا چکنم
درد بیدردی چون باز دوا می طلبد
دردهای کهن خویش مداوا چکنم
منکه چون گرد بهر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان بسر جا چکنم
گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون بجائی نرسد شکوه بیجا چکنم
خار بی گل شده هر جا گل بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشم تماشا چکنم
کنج تنهائیم از گور درش بسته ترست
عزلتم گر ندهد شهرت عنقا چکنم
سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم
نکنم گر ببد و نیک مدارا چکنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
بسکه از بار غم دهر گرانبار شدم
همه رو سجده کنان تا در خمار شدم
شیشه پیچ دل از مستی من خود نشکست
من باین دل شکنان از چه گرفتار شدم
خرم از ابر بهاری نشدم طالع بین
که درین باغ چو خار سر دیوار شدم
خواهم آئینه دگر روی بمن ننماند
بسکه از زشتی خود بر دل خود تار شدم
تا کی ایدل زغم تنگدهانان زاری
من بتنگ آمدم از وضع تو بیزار شدم
بعد عمریکه بخواب من بیدل آمد
گریه آبی برخم ریخت که بیدار شدم
رفتم از هوش مکن مستم ازین بیش کلیم
چشم بردار از آن چشم که از کار شدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
جنس کساد چار سوی ناروائیم
گوئی بشهر دلشکنان مومیائیم
در پرده بهتر است نمود وجود من
رنگ خجالتم چه بود، خودنمائیم
فقرم ز چهره رنگ سیاهی نشسته است
در کنج بیکسی شب بیروشنائیم
چین جبین بکس نفروشد کمال من
با نیک و بد چو آینه خوش آشنائیم
تغییر وضع اگر همه یکدم بود خوشست
در حسرت ترقی تیر هوائیم
چون شیشه رنگ خجلتم از چهره ظاهرست
سامان پذیر گردد اگر بینوائیم
فکرم زبحر فیض گدائیست گنج بخش
هر جا سفینه است پر است از گدائیم
قحط نمک بکان ملاحت اگر فتد
خوبان کنند چاره ز داغ جدائیم
در راه خاکساری و افتادگی کلیم
چون جاده ام، ندیده کسی نارسائیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
بسکه می پیچد صدای ناله دل در برم
استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم
طالع بدبین، کز آب و آتشم بیقدرتر
گرچه آتش می توان گشتن زآب گوهرم
حکم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشک
گر بفرقم خاک بیزد ور زند گل بر سرم
خاک اصل طینتم گوئی ز گرد لشکر است
از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم
فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند
منکه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم
خاطر آزرده ای دارم که در سیر بهشت
از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم
برگ من بی برگی است و بار بار خاطرست
باد یارب روزی برق بلا برگ و برم
می کنم گاهی اگر سامان بزم می کلیم
سنگ پر بیرون کند از اشتیاق ساغرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
ازین شکسته دلم گر نحیف و رنجورم
که در غمش بگریبان نمی رسد زورم
هزار بار ازین همرهان گسستم و باز
فلک نهشت جدا همچو تار طنبورم
سرم بغیر گریبان فرو نمی آید
بدستگاه قناعت ز بسکه مغرورم
چنینکه صورت خامم کدورت انگیزست
ببزم دهر تو گوئی چراغ بینورم
ز خلق راحت تنهائیم رهانیده
بکنج خلوت خود در بهشت بیحورم
بباغ دهر خس آشیانه را مانم
که در میان طراوت ز خرمی دورم
ز ضعف بار مداوا نمی توانم برد
طبیب را چه گنه گر همیشه رنجورم
نیافتم هنری بهتر از سبکباری
اگر ندارم چیزی ببار معذورم
در انتظار خرابی بسر رود عمر
کلیم همچو حباب آنزمان که معمورم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
هم جفای دوستان هم حور دشمن می کشم
هر که از هر جا برآرد تیغ گردن می کشم
پهلوی چرب غنا ارزانی دون همتان
من ز خاک آستان فقر روغن می کشم
چند باشم شعله هر گلخنی دیگر چو داغ
بر در دل می نشینم پا بدامن می کشم
بسکه از ذوق خموشی دم زدن دشوار شد
هر نفس کز دل کشم پیکانی از تن می کشم
شرم بادم دارم ار سرمایه از دشمن دریغ
برق را دامن همیگیرم بخرمن می کشم
در نظر شاخ گلی دارم که در هر سرزمین
رنگ می ریزم زاشک و طرح گلشن می کشم
خار را از پا برون می آورم دائم بخار
تا نپنداری درین ره بار سوزن می کشم
وای اگر می ماند با ما آنچه شیطان برده است
بار خود می بینم و منت ز رهزن می کشم
بسکه با آوارگی خو کرده ام دایم کلیم
میخلد خارم بپا گر پا بدامن می کشم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
همه پاکان بحر و بر دیدم
چه تری ها زخشک وتر دیدم
نیک و بد در زمانه ما نیست
هر چه دیدم ز بد بتر دیدم
سوختن در فراق او این بود
پختگی ها کزین سفر دیدم
می رمم همچو سگ گزیده زآب
بسکه طوفان ز چشم تر دیدم
سرمه را دیده ام بآب دهد
دود آتشگه جگر دیدم
عقل را در سرم بچرخ آورد
پیچ و تابی کز آن کمر دیدم
می روم رو شکفته تا دم تیغ
چین پیشانی سپر دیدم
باطنش همچو پشت آینه بود
ظاهر هر که صاف تر دیدم
شیشه از سنگ آن ندید کلیم
که من از بالش هنر دیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
از دست دهر محنت بسیار می کشم
آئینه وار هر نفس آزار می کشم
در آتشم چو پنبه داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
بازار گرمم از خنکی های بخت رفت
آن یوسفم که ناز خریدار می کشم
چون گل بسر زنم زبس از خون گرفته رنگ
از دیده در ره تو اگر خار می کشم
چون سایه اختیار بدستم نداده اند
گویم چسان که دست زهر کار می کشم
خونم وفا بمستی چشمت نمی کند
زین نیم جرعه خجلت بسیار می کشم
از آن مکدرم که زتأثیر عکس خویش
آئینه را نقاب برخسار می کشم
رنگ از حنای عید کلیم ار نباشدم
دستی باین دو دیده خونبار می کشم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
بر رگ دل گاه ناخن گاه نشتر می زنم
هر زمان بر ساز غم مضراب دیگر می زنم
در لباس شید زاهد در حرم ره می روند
من درین میخانه بدنامم که ساغر می زنم
عقده مکتوب ما را از گشادن بهره نیست
این گره بیهوده بر بال کبوتر می زنم
جام چون لبریز شد دیگر نمی دارد صدا
با دل پر درد حرف شکوه کمتر می زنم
گه گریبان می درم گه می شکافم سینه را
جستجوئی می کنم خود را بهر در می زنم
می توان گاهی بمکتوبی مرا خورسند کرد
من ز مردی داستان شکوه را سر می زنم
تازه می گردد دلم هرگاه آهی می کشم
هر نفس کز دل کشم دامن بر اخگر می زنم
خودنمائی شیوه من نیست، چون دیوار باغ
گل بدامن دارم اما خار بر سر می زنم
عاقبت بر شمع رویش می زنم خود را کلیم
منکه چون پروانه ام خود را برین در می زنم