عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
زخمهای شانه از زلفت فراهم می شود
بخت اگر یاری نماید مشک مرهم می شود
عیش اگر هم رو دهد بی تلخی اندوه نیست
همچو نوروزی که واقع در محرم می شود
قتل ما هر گاه باشد می توان، تعجیل چیست
کشتن شمع حیات ما بیکدم می شود
تا چه آرد بر سر بال کبوتر نامه ام
خامه ام هر دم زبار درد دل خم می شود
هست با خونین دلانم الفتی کز بعد مرگ
خاک من بر زخم اگر پاشند مرهم می شود
بسکه شادابست گلشن از سرشک عندلیب
آتش ار بر روی گل ریزند شبنم می شود
در دیار ما مصیبت دوستی عامست، عام
کز چراغی مرده در یک شهر ماتم می شود
همچو محجوبی که در شهر غریب آمد درون
خواب در چشمم بمردم آشنا کم می شود
تا کلیم از آدمیت لاف زد بیغم نبود
غم بود تخمی که سبز از خاک آدم می شود
بخت اگر یاری نماید مشک مرهم می شود
عیش اگر هم رو دهد بی تلخی اندوه نیست
همچو نوروزی که واقع در محرم می شود
قتل ما هر گاه باشد می توان، تعجیل چیست
کشتن شمع حیات ما بیکدم می شود
تا چه آرد بر سر بال کبوتر نامه ام
خامه ام هر دم زبار درد دل خم می شود
هست با خونین دلانم الفتی کز بعد مرگ
خاک من بر زخم اگر پاشند مرهم می شود
بسکه شادابست گلشن از سرشک عندلیب
آتش ار بر روی گل ریزند شبنم می شود
در دیار ما مصیبت دوستی عامست، عام
کز چراغی مرده در یک شهر ماتم می شود
همچو محجوبی که در شهر غریب آمد درون
خواب در چشمم بمردم آشنا کم می شود
تا کلیم از آدمیت لاف زد بیغم نبود
غم بود تخمی که سبز از خاک آدم می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
هر زمان بر روی کارم رنگ دیگرگون شود
باده ام در جام گرد آب و آبم خون شود
دخل ما با خرج یکسانست در راه طلب
سوزنی چون بشکند خاری زپا بیرون شود
در حقیقت تنگدستی مایه دیوانگیست
در چمن بید از غم بیحاصلی مجنون شود
از ره تقلید اگر حاصل شود کسب کمال
هر که گردد خم نشین باید که افلاطون شود
باده پنهان بزهد آشکار آمیختند
جوی شیر زاهدان ترسم که جوی خون شود
بر رخ پیر فلک رنگ حسد گل می کند
در چمن چون رخت طفل غنچه گلگون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
پرعجب نبود زطبع حرص اگر در زیر خاک
همرهی با گنج آرام دل قارون شود
تا کشیم از شعر فهمان انتقام دخل ها
کاشکی هر جا سخن فهمی بود موزون شود
قدر این گوساله ها تا کم شود خواهم کلیم
گاو گردون از چراگاه فلک بیرون می شود
باده ام در جام گرد آب و آبم خون شود
دخل ما با خرج یکسانست در راه طلب
سوزنی چون بشکند خاری زپا بیرون شود
در حقیقت تنگدستی مایه دیوانگیست
در چمن بید از غم بیحاصلی مجنون شود
از ره تقلید اگر حاصل شود کسب کمال
هر که گردد خم نشین باید که افلاطون شود
باده پنهان بزهد آشکار آمیختند
جوی شیر زاهدان ترسم که جوی خون شود
بر رخ پیر فلک رنگ حسد گل می کند
در چمن چون رخت طفل غنچه گلگون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
پرعجب نبود زطبع حرص اگر در زیر خاک
همرهی با گنج آرام دل قارون شود
تا کشیم از شعر فهمان انتقام دخل ها
کاشکی هر جا سخن فهمی بود موزون شود
قدر این گوساله ها تا کم شود خواهم کلیم
گاو گردون از چراگاه فلک بیرون می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
نه زمی هر جا تنک ظرفی که برد از پا فتاد
آنکه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد
گردباد از سیر صحرا پای در دامن کشید
نوبت هامون نوردی تا باشک ما فتاد
گریه نبود دیده ام گر دجله افشانی کند
کاب در چشمم ز دود آتش سودا فتاد
تا دم آخر بود سر در هوا مانند شمع
دیده هر کس که بر آن قامت زیبا فتاد
می دهد ز آشفتگی درس سیه روزی ز ما
زلف او با این پریشانی چه خوش انشا فتاد
عندلیب آن گلستانم که بندد باغبان
دیده را هر گه نقاب از چهره گلها فتاد
هر که در راه طلب خو کرد با آوارگی
گر بسان شمع یک جا شد مقیم از پا فتاد
از کمال اتحاد حسن و عشق آخر کلیم
هر گره کز زلف او وا شد بکار ما فتاد
آنکه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد
گردباد از سیر صحرا پای در دامن کشید
نوبت هامون نوردی تا باشک ما فتاد
گریه نبود دیده ام گر دجله افشانی کند
کاب در چشمم ز دود آتش سودا فتاد
تا دم آخر بود سر در هوا مانند شمع
دیده هر کس که بر آن قامت زیبا فتاد
می دهد ز آشفتگی درس سیه روزی ز ما
زلف او با این پریشانی چه خوش انشا فتاد
عندلیب آن گلستانم که بندد باغبان
دیده را هر گه نقاب از چهره گلها فتاد
هر که در راه طلب خو کرد با آوارگی
گر بسان شمع یک جا شد مقیم از پا فتاد
از کمال اتحاد حسن و عشق آخر کلیم
هر گره کز زلف او وا شد بکار ما فتاد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
گر بتحریر ستم نامه هجران آید
خامه ام پیشتر از نامه بپایان آید
بسکه در راه طلب سستی ازو می بیند
جرس از همرهی ناله با فغان آید
از بد و نیک جهان خرم و غمگین نشوم
خار تا زانو و گل تا بگریبان آید
پنجه اش باز فراهم نشود چون شانه
گر بدست کسی آنزلف پریشان آید
بقدمگاه من آید بزیارت اول
گر نسیمی ز سر خار مغیلان آید
کشتی باده عجب گر بسلامت ماند
ساقی از تاب می آندم که بطوفان آید
زینت میکده افزود درش تا بستند
گل بماند چو کسی کم بگلستان آید
از کنارم بسفر رفته جگر گوشه اشک
چاک باید که بپرسیدن دامان آید
سپر عجز بود سد ره حادثه اش
بر سر مور اگر خیل سلیمان آید
گر فلک آب دهد صرفه کند در آتش
باده آخر شود آنروز که باران آید
پای در یوزه کلیم از در افلاک بکش
سرخوش از یک قدح باده بسامان آید
خامه ام پیشتر از نامه بپایان آید
بسکه در راه طلب سستی ازو می بیند
جرس از همرهی ناله با فغان آید
از بد و نیک جهان خرم و غمگین نشوم
خار تا زانو و گل تا بگریبان آید
پنجه اش باز فراهم نشود چون شانه
گر بدست کسی آنزلف پریشان آید
بقدمگاه من آید بزیارت اول
گر نسیمی ز سر خار مغیلان آید
کشتی باده عجب گر بسلامت ماند
ساقی از تاب می آندم که بطوفان آید
زینت میکده افزود درش تا بستند
گل بماند چو کسی کم بگلستان آید
از کنارم بسفر رفته جگر گوشه اشک
چاک باید که بپرسیدن دامان آید
سپر عجز بود سد ره حادثه اش
بر سر مور اگر خیل سلیمان آید
گر فلک آب دهد صرفه کند در آتش
باده آخر شود آنروز که باران آید
پای در یوزه کلیم از در افلاک بکش
سرخوش از یک قدح باده بسامان آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد
خط آزادی ما جز خط بغداد نشد
از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر
همچو ویرانه که از گنج خود آباد نشد
گرچه نقش قدم و سایه و ما همکاریم
کس چو من در فن افتادگی استاد نشد
معنی بکر تراشی چه بود، کوه کنی
خامه فکر کم از تیشه فرهاد نشد
هر زمان بر سر فرزند سخن می لرزم
در جهان کیست که دلبسته اولاد نشد
بخت مزدور سپهر است ازو شکوه مکن
هر کرا شاه کشد دشمن جلاد نشد
شید این جذبه که در صید خلایق دارد
مهره سبحه چرا دانه صیاد نشد
در قبول نظر خلق مجو آسایش
بنده هر گاه که دلخواه شد آزاد نشد
ما همین تنگدلیم از غم خود ورنه کلیم
در جهان نیست کسی کز غم من شاد نشد
خط آزادی ما جز خط بغداد نشد
از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر
همچو ویرانه که از گنج خود آباد نشد
گرچه نقش قدم و سایه و ما همکاریم
کس چو من در فن افتادگی استاد نشد
معنی بکر تراشی چه بود، کوه کنی
خامه فکر کم از تیشه فرهاد نشد
هر زمان بر سر فرزند سخن می لرزم
در جهان کیست که دلبسته اولاد نشد
بخت مزدور سپهر است ازو شکوه مکن
هر کرا شاه کشد دشمن جلاد نشد
شید این جذبه که در صید خلایق دارد
مهره سبحه چرا دانه صیاد نشد
در قبول نظر خلق مجو آسایش
بنده هر گاه که دلخواه شد آزاد نشد
ما همین تنگدلیم از غم خود ورنه کلیم
در جهان نیست کسی کز غم من شاد نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
زپایم دهر خاری برنیاورد
که بختم صد بلا بر سر نیاورد
اجل از شیرمردان هر که را برد
بجایش دهر جز دختر نیاورد
درین عهد از رواج تیره روزی
کس آئینه بروشنگر نیاورد
قدم افشرد هر جا غیرت عشق
جگر پائی کم از خنجر نیاورد
زحسن عاقبت این بس، که دوران
به پیش ما ز بد بدتر نیاورد
چه دلسوزی کنی چون رفتم از دست
کسی از کشته پیکان بر نیاورد
سرم چون دولت فتراک دریافت
کلیم از درد ما سر در نیاورد
که بختم صد بلا بر سر نیاورد
اجل از شیرمردان هر که را برد
بجایش دهر جز دختر نیاورد
درین عهد از رواج تیره روزی
کس آئینه بروشنگر نیاورد
قدم افشرد هر جا غیرت عشق
جگر پائی کم از خنجر نیاورد
زحسن عاقبت این بس، که دوران
به پیش ما ز بد بدتر نیاورد
چه دلسوزی کنی چون رفتم از دست
کسی از کشته پیکان بر نیاورد
سرم چون دولت فتراک دریافت
کلیم از درد ما سر در نیاورد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
گلشن کشمیر خارش گل بدامان می دهد
سایه در خاک چمنها بوی ریحان می دهد
زاهدان خشک را نبود هوایش سازگار
زهد و تقوی را هوای تر بطوفان می دهد
بخت بد سرمایه ما رایگان از دست داد
مفلس آب خضر گر بفروشد ارزان می دهد
گرچه بد سودائیش یکدل بکس واپس نداد
هر که دارد دل بآن زلف پریشان می دهد
هر لبش گاه تبسم معجزی دارد جدا
یک لبش جان می ستاند یک لبش جان می دهد
سر بجیب خود بغواصی فرو گر می بری
خاک ره دانی گهرهائی که عمان می دهد
می دهد گاهی بری نخل امید ما ولی
تخم گل گر می فشانم بر مغیلان می دهد
تب بکام دل ز وصل استخوان من رسید
آری آری داد آتش را نیستان می دهد
پیش چشم مست او ای دیده خونباری مکن
زانکه خونریزی بیاد خوی ترکان می دهد
همره سامان ما سرگشتگی چون آسیا
تا نباشد کی سری را دهر سامان می دهد
خوش دبستانیست چشم فتنه ساز او کلیم
غمزه او دلبری تعلیم مژگان می دهد
سایه در خاک چمنها بوی ریحان می دهد
زاهدان خشک را نبود هوایش سازگار
زهد و تقوی را هوای تر بطوفان می دهد
بخت بد سرمایه ما رایگان از دست داد
مفلس آب خضر گر بفروشد ارزان می دهد
گرچه بد سودائیش یکدل بکس واپس نداد
هر که دارد دل بآن زلف پریشان می دهد
هر لبش گاه تبسم معجزی دارد جدا
یک لبش جان می ستاند یک لبش جان می دهد
سر بجیب خود بغواصی فرو گر می بری
خاک ره دانی گهرهائی که عمان می دهد
می دهد گاهی بری نخل امید ما ولی
تخم گل گر می فشانم بر مغیلان می دهد
تب بکام دل ز وصل استخوان من رسید
آری آری داد آتش را نیستان می دهد
پیش چشم مست او ای دیده خونباری مکن
زانکه خونریزی بیاد خوی ترکان می دهد
همره سامان ما سرگشتگی چون آسیا
تا نباشد کی سری را دهر سامان می دهد
خوش دبستانیست چشم فتنه ساز او کلیم
غمزه او دلبری تعلیم مژگان می دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دلی دارم کزو دلها بسوزد
تر و خشک تعلق را بسوزد
چو اختر بر سپهر خاکساری
بمیرد روزها شبها بسوزد
میان خاکساران سوزم از غم
چو آن کشتی که در دریا بسوزد
ز دودش اشک اخترها بریزد
چو خاشاک وجود ما بسوزد
هنر ما را چنین ناکام دارد
چراغ خانه رختم بسوزد
ز دودش سرو بندد بر هوا نقش
چو دل از شوق آن بالا بسوزد
فلک از سردمهری سوخت ما را
چو آن نخلی که از سرما بسوزد
کجا دارد کلیم آن پیش بینی
که امروز از غم فردا بسوزد
تر و خشک تعلق را بسوزد
چو اختر بر سپهر خاکساری
بمیرد روزها شبها بسوزد
میان خاکساران سوزم از غم
چو آن کشتی که در دریا بسوزد
ز دودش اشک اخترها بریزد
چو خاشاک وجود ما بسوزد
هنر ما را چنین ناکام دارد
چراغ خانه رختم بسوزد
ز دودش سرو بندد بر هوا نقش
چو دل از شوق آن بالا بسوزد
فلک از سردمهری سوخت ما را
چو آن نخلی که از سرما بسوزد
کجا دارد کلیم آن پیش بینی
که امروز از غم فردا بسوزد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
زخوان غیب یکنعمت نصیب ما و ساغر شد
زخون خوردن چرا نالیم کاین روزی مقدر شد
دل از آمیزش بیگانه و خویشان بتنگ آمد
بیابان جنونی کو که صحبت ها مکرر شد
در حرص ار برویت بسته گردد گنجها یابی
توانگر گشت محتاجیکه او محروم ازین در شد
نگه در نیمه ره ماند زبس کز گریه نم دارد
چه پرواز آید از مرغی که او را بال و پرتر شد
چه تکلیف نشستن می کنی آشفته حالی را
که بیرون رفتنش از بزم همچون دود مجمر شد
نیم نومید کوته گشت اگر از وصل او دستم
بته خواهد رسیدن شمع اگر پروانه بی پر شد
کلیم اشکت زسر نگذشته دست و پا مزن چندین
درین آب تنک زینسان نمی باید شناور شد
زخون خوردن چرا نالیم کاین روزی مقدر شد
دل از آمیزش بیگانه و خویشان بتنگ آمد
بیابان جنونی کو که صحبت ها مکرر شد
در حرص ار برویت بسته گردد گنجها یابی
توانگر گشت محتاجیکه او محروم ازین در شد
نگه در نیمه ره ماند زبس کز گریه نم دارد
چه پرواز آید از مرغی که او را بال و پرتر شد
چه تکلیف نشستن می کنی آشفته حالی را
که بیرون رفتنش از بزم همچون دود مجمر شد
نیم نومید کوته گشت اگر از وصل او دستم
بته خواهد رسیدن شمع اگر پروانه بی پر شد
کلیم اشکت زسر نگذشته دست و پا مزن چندین
درین آب تنک زینسان نمی باید شناور شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
دل را کی آن طاقت بود کز فکر جانان بگذرد
با یک جهان لب تشنگی از آبحیوان بگذرد
من راه هجران را بخود هرگز نمی دادم ولی
آتش ره خود واکند چون از نیستان بگذرد
هر کس که بیند حال من داند که هجران دیده ام
آری خرابی ظاهرست آنجا که طوفان بگذرد
بیتو سر شکم بر کنار از بسکه ریزد چشم تر
دامان من گر بفشری آب از گریبان بگذرد
هر موی بر اعضای من کوکو زند چون فاخته
هر گاه در دل یاد آن سر و خرامان بگذرد
خواهم شب و روز توی خورشید و ماه روشنی
کاین تیره روزی بس شود شبهای هجران بگذرد
خاک ره شاه جهان تاج سر خود می کنم
تا فرق بخت من کلیم از اوج کیهان بگذرد
با یک جهان لب تشنگی از آبحیوان بگذرد
من راه هجران را بخود هرگز نمی دادم ولی
آتش ره خود واکند چون از نیستان بگذرد
هر کس که بیند حال من داند که هجران دیده ام
آری خرابی ظاهرست آنجا که طوفان بگذرد
بیتو سر شکم بر کنار از بسکه ریزد چشم تر
دامان من گر بفشری آب از گریبان بگذرد
هر موی بر اعضای من کوکو زند چون فاخته
هر گاه در دل یاد آن سر و خرامان بگذرد
خواهم شب و روز توی خورشید و ماه روشنی
کاین تیره روزی بس شود شبهای هجران بگذرد
خاک ره شاه جهان تاج سر خود می کنم
تا فرق بخت من کلیم از اوج کیهان بگذرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
پرپیچ و تاب و تیره بی امتداد بود
این زندگی که نسخه ای از گردباد بود
دل از سر امید اگر برنخاستی
جا تنگ بر نشستن نقش مراد بود
هر صید کام کز پی او می دوید دل
هر گه بدام آرزو افتاد باد بود
خوش وقت بیغمی و جوانی که داشتیم
صد باعث طرب که یکی طبع شاد بود
از آسمان گشایش کاریکه دیده ام
از شست او خدنگ بلا را گشاد بود
هر عقده غمی که بکارم فلک فکند
مشکل گشاتر از گره اعتقاد بود
از عشق در زمان تو بیگانه گشت حسن
ورنه میان شعله و شمع اتحاد بود
در جام لاله و گل این باغ کرده اند
خونابه غمی که ز دلها زیاد بود
در زیر زنگ حادثه گم شد زمن کلیم
آندل که همچو آینه روشن نهاد بود
این زندگی که نسخه ای از گردباد بود
دل از سر امید اگر برنخاستی
جا تنگ بر نشستن نقش مراد بود
هر صید کام کز پی او می دوید دل
هر گه بدام آرزو افتاد باد بود
خوش وقت بیغمی و جوانی که داشتیم
صد باعث طرب که یکی طبع شاد بود
از آسمان گشایش کاریکه دیده ام
از شست او خدنگ بلا را گشاد بود
هر عقده غمی که بکارم فلک فکند
مشکل گشاتر از گره اعتقاد بود
از عشق در زمان تو بیگانه گشت حسن
ورنه میان شعله و شمع اتحاد بود
در جام لاله و گل این باغ کرده اند
خونابه غمی که ز دلها زیاد بود
در زیر زنگ حادثه گم شد زمن کلیم
آندل که همچو آینه روشن نهاد بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد
که تواند همه شب گریه بی شیون کرد
زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد
از دبستان برود هر که سبق روشن کرد
ناله گفتم دل صیادمرا نرم کند
این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد
دیده اش پاکی دامان مرا خوب ندید
زاهد خشک که عیب من تر دامن کرد
مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن
که بافسون نتوان چاره این دشمن کرد
ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند
راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد
خانه دیده سیه باد بمرگ بینش
خلوت دل را تاریک همین روزن کرد
سینه را از نمد فقر اگر بنمایم
می توان شمع ز آئینه من روشن کرد
چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم
تا بکی خواهی از آن زینت پیراهن کرد
که تواند همه شب گریه بی شیون کرد
زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد
از دبستان برود هر که سبق روشن کرد
ناله گفتم دل صیادمرا نرم کند
این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد
دیده اش پاکی دامان مرا خوب ندید
زاهد خشک که عیب من تر دامن کرد
مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن
که بافسون نتوان چاره این دشمن کرد
ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند
راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد
خانه دیده سیه باد بمرگ بینش
خلوت دل را تاریک همین روزن کرد
سینه را از نمد فقر اگر بنمایم
می توان شمع ز آئینه من روشن کرد
چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم
تا بکی خواهی از آن زینت پیراهن کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
بیش ازین دوران ستم پرور نبود
آسمان زینگونه بداختر نبود
عمر چون ایام بیماری مرگ
هیچ امروزش ز دی بدتر نبود
آنقدر پیکان که در یک زخم داشت
در دکان هیچ پیکان گر نبود
هر کجا رفتم بدنبال مراد
غیر سرگردانیم رهبر نبود
سیر بستان تمنا کرده ام
یک نهال آرزو را بر نبود
از تف دل مردمک را سوختیم
دسترس بر سرمه دیگر نبود
خواب در چشمم نمی آید چو شمع
بسترم آنشب که خاکستر نبود
در دم آخر چنین می گفت شمع
کافسر زر غیر دردسر نبود
کار رونق دشمنی دارم کلیم
گر می آوردم بکف ساغر نبود
آسمان زینگونه بداختر نبود
عمر چون ایام بیماری مرگ
هیچ امروزش ز دی بدتر نبود
آنقدر پیکان که در یک زخم داشت
در دکان هیچ پیکان گر نبود
هر کجا رفتم بدنبال مراد
غیر سرگردانیم رهبر نبود
سیر بستان تمنا کرده ام
یک نهال آرزو را بر نبود
از تف دل مردمک را سوختیم
دسترس بر سرمه دیگر نبود
خواب در چشمم نمی آید چو شمع
بسترم آنشب که خاکستر نبود
در دم آخر چنین می گفت شمع
کافسر زر غیر دردسر نبود
کار رونق دشمنی دارم کلیم
گر می آوردم بکف ساغر نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
دل زغمخواران جز آئین جفاکاری ندید
همچو گوش کو زکس در دهر همواری ندید
آبروی اعتبارم دور شد از دوستان
رشته کز گوهر جدا افتاد این خواری ندید
چون شرر زائیدن و مردم بیکدم می شود
هر که خود را بسته قید گرانباری ندید
با وجود آنکه چون ناسور دارد دشمنی
زخم ما یکبار از مرهم سپرداری ندید
در دیار عشق کانجا جغد را فر هماست
بدشگونست آن سری کز سیل معماری ندید
گر جفا بس کرد دوران مهربان ما نشد
بیش ازین در خویش سامان دلازاری ندید
غیر ازین کان دلبر بیمهر را جان سخت کرد
حاصل دیگر کلیم از ناله و زاری ندید
همچو گوش کو زکس در دهر همواری ندید
آبروی اعتبارم دور شد از دوستان
رشته کز گوهر جدا افتاد این خواری ندید
چون شرر زائیدن و مردم بیکدم می شود
هر که خود را بسته قید گرانباری ندید
با وجود آنکه چون ناسور دارد دشمنی
زخم ما یکبار از مرهم سپرداری ندید
در دیار عشق کانجا جغد را فر هماست
بدشگونست آن سری کز سیل معماری ندید
گر جفا بس کرد دوران مهربان ما نشد
بیش ازین در خویش سامان دلازاری ندید
غیر ازین کان دلبر بیمهر را جان سخت کرد
حاصل دیگر کلیم از ناله و زاری ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
تا تو رفتی جان دگر آمیزشی با تن نکرد
عکس در آئینه بیصورت دمی مسکن نکرد
پاک طینت با گرانان سازگاری می کند
آب آهنگ جدائی هرگز از آهن نکرد
مفلسان را کس نمی خواهد، زمینا کن قیاس
تا تهی شد دیگرش کس دست در گردن نکرد
توده خاکستر دلها بگردون تا نرفت
روزگار آئینه خورشید را روشن نکرد
بسکه بی آرامیم در عشق او تأثیر داشت
کینه ام یک لحظه جا در خاطر دشمن نکرد
سبزه گل را که بینی آتش و خاکسترست
چشم یک بین امتیاز گلشن از گلخن نکرد
در گلستان هم دل خرم نباید داشتن
غنچه تا نشکفت کس بیرونش از گلشن نکرد
بسکه با تاریکی شبها کلیم الفت گرفت
خانه روشن از چراغ وادی ایمن نکرد
عکس در آئینه بیصورت دمی مسکن نکرد
پاک طینت با گرانان سازگاری می کند
آب آهنگ جدائی هرگز از آهن نکرد
مفلسان را کس نمی خواهد، زمینا کن قیاس
تا تهی شد دیگرش کس دست در گردن نکرد
توده خاکستر دلها بگردون تا نرفت
روزگار آئینه خورشید را روشن نکرد
بسکه بی آرامیم در عشق او تأثیر داشت
کینه ام یک لحظه جا در خاطر دشمن نکرد
سبزه گل را که بینی آتش و خاکسترست
چشم یک بین امتیاز گلشن از گلخن نکرد
در گلستان هم دل خرم نباید داشتن
غنچه تا نشکفت کس بیرونش از گلشن نکرد
بسکه با تاریکی شبها کلیم الفت گرفت
خانه روشن از چراغ وادی ایمن نکرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
بیا که دل ز تو غیر از جفا نمی خواهد
سپند از آتش مهر و وفا نمی خواهد
چو من ببرم در آیم برای جا دادن
تو برمخیز که پروانه جا نمی خواهد
بدام حادثه افتاده را ز عقل چه سود
فتاد کور چو در چه عصا نمی خواهد
عجب که جوهر من رنگ عجز برتابد
زبان تیغ امان از بلا نمی خواهد
فسردگی را بازار آنچنان گرمست
که کاه روی دل از کهربا نمی خواهد
کرم ز بخل به، اما بخیل به ز کریم
بخیل هرگز کس را گدا نمی خواهد
قبول عام ازین بیشتر نمی باشد
که استخوان مرا هم هما نمی خواهد
کلیم سوخته عریان بیسروپائی است
بسان شمع کلاه و قبا نمی خواهد
سپند از آتش مهر و وفا نمی خواهد
چو من ببرم در آیم برای جا دادن
تو برمخیز که پروانه جا نمی خواهد
بدام حادثه افتاده را ز عقل چه سود
فتاد کور چو در چه عصا نمی خواهد
عجب که جوهر من رنگ عجز برتابد
زبان تیغ امان از بلا نمی خواهد
فسردگی را بازار آنچنان گرمست
که کاه روی دل از کهربا نمی خواهد
کرم ز بخل به، اما بخیل به ز کریم
بخیل هرگز کس را گدا نمی خواهد
قبول عام ازین بیشتر نمی باشد
که استخوان مرا هم هما نمی خواهد
کلیم سوخته عریان بیسروپائی است
بسان شمع کلاه و قبا نمی خواهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
اگر چه نخل هنر را ثمر نمی باشد
ز سنگ بدگهران بیخطر نمی باشد
زآه خلق بپرهیز کاینه است گواه
که در زمانه دم بی اثر نمی باشد
درین محیط گر از سود چشم می پوشی
سفینه را ز شکستن خطر نمی باشد
بهر که سینه صد چاک را نمودم گفت
برو که مرهم زخم سپر نمی باشد
سپهر تا پدری می کند نمی بینم
پسر که تشنه خون پدر نمی باشد
دل آن بود که نجوید زتیغ جور پناه
دمی که سینه سپر شد جگر نمی باشد
زتیغ خط بمزار شهید خویش کشد
ستیزه جوئی ازین بیشتر نمی باشد
بنزد پایه شناسان بلند پروازی
بغیر ریختن بال و پر نمی باشد
زهوش رفته دل ما بخود نیاید باز
باین درازی عمر سفر نمی باشد
سرم ز پنبه مینا سبکترست کلیم
که مغز در سرم از دردسر نمی باشد
ز سنگ بدگهران بیخطر نمی باشد
زآه خلق بپرهیز کاینه است گواه
که در زمانه دم بی اثر نمی باشد
درین محیط گر از سود چشم می پوشی
سفینه را ز شکستن خطر نمی باشد
بهر که سینه صد چاک را نمودم گفت
برو که مرهم زخم سپر نمی باشد
سپهر تا پدری می کند نمی بینم
پسر که تشنه خون پدر نمی باشد
دل آن بود که نجوید زتیغ جور پناه
دمی که سینه سپر شد جگر نمی باشد
زتیغ خط بمزار شهید خویش کشد
ستیزه جوئی ازین بیشتر نمی باشد
بنزد پایه شناسان بلند پروازی
بغیر ریختن بال و پر نمی باشد
زهوش رفته دل ما بخود نیاید باز
باین درازی عمر سفر نمی باشد
سرم ز پنبه مینا سبکترست کلیم
که مغز در سرم از دردسر نمی باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد
اول بلا بمرغ بلند آشیان رسد
ای باغبان زبستن در پس نمی رود
غارتگر خزان چو باین گلستان رسد
حرف شب وصال که عمرش دراز باد
کوته تر است از آنکه ز دل بر زبان رسد
آخر همه کدورت گلچین و باغبان
گردد بدل بصلح چو فصل خزان رسد
مرهم بداغ غربت ما کی نهد وطن
گوهر ندیده ایم که دیگر بکان رسد
من جغد این خرابه ام آخر هما نیم
از خوان رزق تا بکیم استخوان رسد
رفتم فرو بخاک زسرکوب دشمنان
نوبت کجا بسرزنش دشمنان رسد
بی بال و پر چو رنگ زرخسار می پریم
روزیکه وقت رفتن ازین آشیان رسد
پیغام عیش دیر بما می رسد کلیم
می در بهار اگر نکشم در خزان رسد
اول بلا بمرغ بلند آشیان رسد
ای باغبان زبستن در پس نمی رود
غارتگر خزان چو باین گلستان رسد
حرف شب وصال که عمرش دراز باد
کوته تر است از آنکه ز دل بر زبان رسد
آخر همه کدورت گلچین و باغبان
گردد بدل بصلح چو فصل خزان رسد
مرهم بداغ غربت ما کی نهد وطن
گوهر ندیده ایم که دیگر بکان رسد
من جغد این خرابه ام آخر هما نیم
از خوان رزق تا بکیم استخوان رسد
رفتم فرو بخاک زسرکوب دشمنان
نوبت کجا بسرزنش دشمنان رسد
بی بال و پر چو رنگ زرخسار می پریم
روزیکه وقت رفتن ازین آشیان رسد
پیغام عیش دیر بما می رسد کلیم
می در بهار اگر نکشم در خزان رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
نه درین گلشن گلی از آشنائی بو دهد
نه نسیمی غنچه گلهای ما را رو دهد
بیم آن باشد که شادی مرگ کردم چون حباب
گر درین آب و هوایم خنده گاهی رو دهد
چرخ دیگرگون نخواهد شد بدلتنگی ساز
پستی این سقف سر را تکیه بر زانو دهد
در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت
دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد
ناله ای بشنو زبلبل چون بگلشن آمدی
اینقدر بنشین که گل زخمی ز زلفت بو دهد
گردش چشمت چو پیماید بهر کس دور خویش
سرمه را بتوان بخورد هر نصیحت گو دهد
در علاج درد دل ساقی طبیبت بس کلیم
بوسه فرماید غذا، وز باده ات دارو دهد
نه نسیمی غنچه گلهای ما را رو دهد
بیم آن باشد که شادی مرگ کردم چون حباب
گر درین آب و هوایم خنده گاهی رو دهد
چرخ دیگرگون نخواهد شد بدلتنگی ساز
پستی این سقف سر را تکیه بر زانو دهد
در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت
دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد
ناله ای بشنو زبلبل چون بگلشن آمدی
اینقدر بنشین که گل زخمی ز زلفت بو دهد
گردش چشمت چو پیماید بهر کس دور خویش
سرمه را بتوان بخورد هر نصیحت گو دهد
در علاج درد دل ساقی طبیبت بس کلیم
بوسه فرماید غذا، وز باده ات دارو دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
ایخوش آندم که دلت از سر کین برخیزد
بنشینی و ز ابروی تو چین برخیزد
تا بکنج دل من جای نبیند اول
نیست ممکن که غباری ز زمین برخیزد
هر که صیاد، تو آن وقت بدامش آئی
که ز پیری نتواند ز کمین برخیزد
کار مژگان سیه مست تو شد کج روشی
هر که برخاست ز میخانه چنین برخیزد
سرم از زانوی اندوه جدا خواهد شد
سرنوشتم اگر از لوح جبین برخیزد
آخر ایشوخ جهانسوز سواری تا چند
تا بکی آتش از خانه زین برخیزد
تا تو رفتی ز کنارم بنظرها خوارم
بشکند قیمت خاتم چو نگین برخیزد
این زمان رانیم از بزم و ندانی که کلیم
آید آنروز که گوئی بنشین برخیزد
بنشینی و ز ابروی تو چین برخیزد
تا بکنج دل من جای نبیند اول
نیست ممکن که غباری ز زمین برخیزد
هر که صیاد، تو آن وقت بدامش آئی
که ز پیری نتواند ز کمین برخیزد
کار مژگان سیه مست تو شد کج روشی
هر که برخاست ز میخانه چنین برخیزد
سرم از زانوی اندوه جدا خواهد شد
سرنوشتم اگر از لوح جبین برخیزد
آخر ایشوخ جهانسوز سواری تا چند
تا بکی آتش از خانه زین برخیزد
تا تو رفتی ز کنارم بنظرها خوارم
بشکند قیمت خاتم چو نگین برخیزد
این زمان رانیم از بزم و ندانی که کلیم
آید آنروز که گوئی بنشین برخیزد