عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
دست خشک بخت من هر جا که تخم افکن شود
وقت حاصل چون شود خاکسترش خرمن شود
در چراغم منت روغن ندارد روزگار
خانه را آتش زنم تا کلبه ام روشن شود
باجرس گوئی درین ماتم سرا هم طالعم
خنده هر گه بر لب ما جا کند شیون شود
نزد ما سود سفر سرمایه از کف دادنست
راه ما ناامن خواهد شد چو بیرهزن شود
دیده تا باز است راه نور بر دل بسته است
خانه ها در شهر ما تاریک از روزن شود
چون نسوزم کز فسونسازی بخت چربدست
خاک اگر بر سر کنم بر آتشم روغن شود
قدرتم را جمله صرف خصمی خود می کنم
دست بر سر می زنم آندم که دست از من شود
چون شکاف شانه منزل می کنم در نیمه راه
کو چنان قوت که خاک از جیب تا دامن شود
در شکم نافش بنام من برد دست قضا
چون بطفلی فتنه ایام آبستن شود
ساز و برگت حاجت افزاید ببین فانوس را
چون بیابد شمع را محتاج پیراهن شود
ناگوارست ارچه زاهد باده کش گردد کلیم
برنمی آید زخشکی گرچه تر دامن شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
رود آرام ز عمری که بهجران گذرد
کاروان در ره ناامن شتابان گذرد
بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم
همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد
بخت شاد است زویرانی ما در غم عشق
عید جغدست بمعموره چو طوفان گذرد
قسمت این بود که چون موج بدریای وجود
هر کجا رو نهم احوال پریشان گذرد
حسن بی پرده او بیشترم می سوزد
چون تهیدست که بر نعمت ارزان گذرد
چشم بر راه خضر سالک عارف نبود
در پی راهزن افتد ز بیابان گذرد
آگه از عیش جوانی نشدم در غم عشق
همچو آن عید که بر مردم زندان گذرد
هر کجا مور قناعت پر همت واکرد
چه عجب گر ز سر ملک سلیمان گذرد
دست و پا بیهده زد در غم عشق تو کلیم
به شنا کس نتواند که ز عمان گذرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
وداع ناشده دل حال صبر در هم دید
عنان گسستگی گریه دمادم دید
چنین که رو بقفا می روم ز خاک درت
گرفتم اینکه بجنت روم چه خواهم دید
هر آن نگاه که از گریه پاکدامن شد
اگر بگل نظر افکند روی شبنم دید
دل ورق ورق خویش پاره پاره کنم
کزین کتاب کسی فال عافیت کم دید
کسیکه دید باحوال من غم و دل را
چو داغ و مرهم پیوسته روی درهم دید
بحال دیده گریان نمی کنم رحمی
دلم سیاه شد از بسکه این ورق نم دید
ندوخت غنچه گل کیسه بر وفای بهار
بچشم بسته همه کار و بار عالم دید
نداشتیم به از خون گرم دلسوزی
گذشت از طرف زخم و روی مرهم دید
اگرچه سینه زپیکان جور زآهن شد
کلیم خود را در کار خویش محکم دید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
گر شبی دیده خونفشان نبود
آب در جوی کهکشان نبود
از دل ما نرفت آبله ها
ریگ صحرای غم روان نبود
هر کسی سالک ره دل نیست
راه دل راه کاروان نبود
تا سحر آرزو ببر دارد
کمری را که در میان نبود
تا زبان بسته ایم می فهمیم
سخنی را که بر زبان نبود
پس زانوی فکر مملکتی است
که در اقلیم این جهان نبود
طبق رزق صاحبان سخن
زیر سرپوش آسمان نبود
غیر حرف سبک نمی شنوم
وای بر گوشم ار گران نبود
روزیم همچو دام ماهی نیست
لقمه ای کش صد استخوان نبود
در گلستان دهر غیرکلیم
بلبل موسم خزان نبود
بحر این شعر تنگ می دانست
جای غواص اندر آن نبود
خویشتن را سبک زبحر خفیف
نکنم طرح گر گران نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
مشکل اهل محبت ز تو آسان نشود
لب امید در ایام تو خندان نشود
ناله بی اثرم گر به نسیم آمیزد
سر زلفش دگر از باد پریشان نشود
می جهد تیر بزور دو کمان زابروی او
هدف ناوک او هیچ مسلمان نشود
کی چنین لخت جگر جوش زند بر سر او
از خیال لبت ار دیده نمکدان نشود
گر بگویم که چها می کشم از قامت او
سایه هم در پی آن سرو خرامان نشود
گر نداری سر دیوانگی ما سهلست
زلف را گو که دگر سلسله جنبان نشود
دعوی شیر دلی نیست مسلم ز کسی
کز نی تیر تواش سینه نیستان نشود
تیره بختی همه جا پرده روی هنرست
جوهر تیغ سیه تاب نمایان نشود
هر که بر روح امین شعر نخواندست کلیم
گر همه روح امین است سخندان نشود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
بغیر از می کسی از عهده غم بر نمی آید
زمان غصه بی ایام مستی سر نمی آید
تغافل بر شراب از توبه هر کس زد پشیمان شد
باستغنا کسی با دختر رز بر نمی آید
زمین دل اگر از آبحیوان پرورش یابد
گیاه عیش از آنجا بی نم می بر نمی آید
مگر در سینه پردرد مهمانست پیکانش
که امشب پاره های دل بچشم تر نمی آید
منم آن بیکس و بی آشنای کنج تنهائی
که غیر از پرتو مهر از درم کس در نمی آید
فریب مهربانی می خورد از دشمنان لیکن
حدیث دوستیش از دوستان باور نمی آید
کلیم ارنه بیاد نرگس مستانه اش نو شد
شراب از سرگرانی جانب ساغر نمی آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
دل جز کجی ز زلف تو نامهربان ندید
رو چشم بست و روی ترا در میان ندید
هر چند خرمی جهان را سبب منم
مانند ابر هیچکسم شادمان ندید
دامان من که قافله گاه سرشک بود
چیزی بغیر آتش ازین کاروان ندید
آنکس که خودنمای بود مایه دار نیست
هرگز کسی گلی بسر باغبان ندید
با آنکه بی نقاب تر از آفتاب بود
چون صبح از تبسم او کس نشان ندید
کامی بغیر دانه بی آب اختران
صید اسیر در قفس آسمان ندید
می کاهم از شکفتگی خویشتن مدام
شمعم که کس بهار مرا بیخوان ندید
خامند سربسر همه ابنای روزگار
کس میوه رسیده درین بوستان ندید
تا کی کلیم گریه کنی گاه دیدنش
کس ماه را همیشه در آب روان ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
خیال زلف تو بازم بدست سودا داد
چو سیل سلسله برپا، سرم بصحرا داد
هرآنچه در حق ما گفت غم بجا آورد
بدیده قطره ای ار گفته بود دریا داد
تمام چیده بتابوت آرزو بستم
درین چمن گل عیشی که گلبن ما داد
هزار رنگ گل حیرتم بدامان است
ببین که گلشن طالع دگر چه گلها داد
علاج طالع بیمار قفل آب و هواست
طبیب تجربه را هم بدین مداوا داد
درون سینه زبس غم نداشت جای نشست
دلم به پهلوی خود ناوک ترا جا داد
کلیم عشق بخود راه آرزو ندهد
گمان مبر که سرابش فریب دریا داد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
بپرسش آمد و عاشق همین دو دم دارد
شکسته پای بمقصود یک قدم دارد
ز راز خاطر هم آگهیم و سینه ما
ز کاوش مژه چون سبحه ره بهم دارد
ز نقش پای بیابان نورد غم پیداست
نشان هر سر خاری که در قدم دارد
سخن زمن نتراود چو سینه چاک نیم
همیشه نال تنم عادت قلم دارد
جدا زکوی تو خونم سبیل شد چکنم
که مرغ ایمنی از پرتو حرم دارد
روان چو کاغذ بادش کنم نه پیچیده
زبسکه دیده ام از خون دیده نم دارد
بغیر خون نتراود ز نامه های کلیم
بکف مگر زنی تیر او قلم دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
نه طره ات غم شبهای تار من دارد
نه چشم مست تو فکر خمار من دارد
ز گریه چشمم چون شد سپید دانستم
که صبحی از پی شبهای تار من دارد
زضبط گریه چو گل عاجزست پنداری
خبر ز گریه بی اختیار من دارد
دو چشم کم نگهت کاشکی بمن می داشت
سری که زلف تو با روزگار من دارد
زداغ کهنه گل تازه ام فسرده ترست
بروی کار چه آبی بهار من دارد
بمرگ صلح کنم با زمانه تا نفسی است
جهان بر آینه دل غبار من دارد
عجب مدار که آتش بگورم اندازد
همان شرار که سنگ مزار من دارد
درین بهار گل چاک آنچنان بالید
که یک گلست که جیب و کنار من دارد
گل شکایت نشکفته و شکفته کلیم
دل پر آبله داغدار من دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
زان چشم ندیدم که نگاهی بمن افتد
بیمار عجب نیست اگر کم سخن افتد
نزدیک بآسیب چنانم که پس از مرگ
از شمع مزار آتشم اندر کفن افتد
دل رنگ ندارد زتو چون داغ ز لاله
داغست همان گر بتو هم پیرهن افتد
حاشا که دل از توبه پشیمان شود اما
هر کس دم آبی خورد آتش بمن افتد
ای جیب و کنار دگران را گل و با من
ناسازتر از خار که در پیرهن افتد
یوسف چو ز آسیب محبت بچه افتد
یعقوب چه نالد که به بیت الحزن افتد
غافل نشوی از نگه باز پسینش
بیمار غمت را چو زبان از سخن افتد
در دل بدل حب وطن مهر غریبی است
خوش وقت کلیم ار به بهشت دکن افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
بهره ای نگرفت گر کام دل بیتاب دید
بخت ما دایم رخ مقصود را در خواب دید
خاطر روشندلان از گرد کلفتهای دهر
تیره شد چندانکه نتوانیم رو در آب دیده
کلبه ویران ما از رخنه سنگ ستم
پای تا سر چشم گردیده و ره سیلاب دید
من درین بحر از پی سرگشتگی افتاده ام
کشتیم در رقص آمد هر کجا گرداب دید
هر که در راه عبادت دیده اش بیناترست
قبله منصور دارد دار را محراب دید
رهرو بحر فنا در طی بحر زندگی
آب چون بگذشتش از سر آنزمان پایاب دهد
زاهد از بس در متاع دعوی خود آب کرد
در گمان افتاد فسق و دامن تر باب دید
گر شکافی سینه ام پیکان ز دل نتوان شناخت
رنگ اختر دارد آهن کز آتش تاب دید
آب دریا را بجوی تیغ بیدادت مبند
بسکه سیر آبست شمشیر تو زخم از آب دید
لابه بی نفع است دربد گردی گردون کلیم
چرخ بی پروا چه زاریها که از دولاب دید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
کسی تا کی بسان موج دایم در سفر باشد
دری نشناسد و چون موج دایم دربدر باشد
بخضرم احتیاجی نیست گر اینست گمراهی
که کوران را عصا هم می تواند راهبر باشد
سبک پی قاصدی باید که چون غمنامه ما را
بدست او دهد کاغذ هنوز از گریه تر باشد
زبس بر خویشتن می بالد از ذوق گرفتاری
قفس هر لحظه بر مرغ دل ما تنگتر باشد
درین وحشت سرایم گوشه امنی نشد روزی
که همچون شمع هر جا می روم سر در خطر باشد
کلیم از دل بدر کن آرزوی آن کمر ورنه
مدام از اشک حسرت موج خونت تا کمر باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دل تمنای درد او دارد
خانه سیلاب آرزو دارد
خویش یکدیگرند عجز و غرور
تیغ پیوند با گلو دارد
چون کنم شرح حال دیده رقم
خامه ام گریه در گلو دارد
کو بکو دربدر زبس گردید
گریه در پیش ناله رو دارد
یکزبانم من و نمی گویم
سخنی را که پشت و رو دارد
چشم باریک بین اگر باشد
قدح آفتاب مو دارد
عکس را نیست جا در آینه ام
بدلم بسکه درد رو دارد
در سر کوی میفروشانست
گر کسی مغز در کدو دارد
پرغبارست دل ز غمخواری
خانه ام گرد رفت و رو دارد
از مریدان آن در است کلیم
خرقه داغ آرزو دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
اشکی که رخت خانه به طوفان نمی دهد
راهش بخویش دیده گریان نمی دهد
سر بر تن صدف نبود زانکه روزگار
یکجا به هیچکس سر و سامان نمی دهد
در کار خویشتن دل دیوانه عاقلست
ویرانه را به ملک سلیمان نمی دهد
جامست بی تعلق دوران که غیر او
خندان و روشکفته بکس جان نمی دهد
وصلش گران خری، ندهی جان اگر به نقد
کالای نسیه را کسی ارزان نمی دهد
تا تیغ جور حادثه ای در زمانه هست
میراب دهر آب به بستان نمی دهد
چشمی که از سواد سخن روشنی گرفت
این سرمه را بملک صفاهان نمی دهد
با رهنما چه کار اگر شوق کاملست
کس سیل را سراغ بیابان نمی دهد
در دل نگه مدار کلیم اشک شوق را
این طفل را کسی بدبستان نمی دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
گل اگر با لب لعل تو برابر می شد
شبنم از نسبت دندان تو گوهر می شد
آب فولاد بخونابه بدل می گردید
گر غم عشق در آئینه مصور می شد
دیده ام خشک تر از ساغر مخمورانست
یاد آنروز که از گریه بسی تر می شد
سرد مهری گل این چمن افسرد مرا
قفس آهنم ای کاش که مجمر می شد
چشم مستت نظری جانب ما گر می داشت
در کف بخت سیه آبله ساغر می شد
مهر اخوان همه کین است چه می بود اگر
در رحم نطفه آبا همه دختر می شد
با وفا خاصیتی هست که گل گر می داشت
همه جا قدرش با خاک برابر می شد
اشک چون طفل پدر مرده که خودسر گردد
بتمنای تو هر روز بهر در می شد
هر زمان حوصله ای درخور غم نتوان ساخت
کاش قدر خودش غصه مقرر می شد
کشت امید چنین خشک نمی ماند کلیم
اگر از دود دلم چشم فلک تر می شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
بدلم اینهمه پیکان ستم بار نبود
گره غنچه گران بر دل گلزار نبود
دل و جان صبر و شکیب از شب هجرت چه کشد
داغ آسایش بختیم که بیدار نبود
شرح هجران تو میکرد بنامت چو رسید
خامه را با دو زبان قوت گفتار نبود
در ازل دشمن سامان شده ویرانه ما
در اگر بود درین غمکده دیوار نبود
عشق جائی که صف آراست بخونریزی من
خنده از بیم بلا بر لب سوفار نبود
کس ندانست که چشم توجه بیماری داشت
که دوایش بجز از مستی سرشار نبود
بر سرم بخت ز گلزار جهان چونگل شمع
نزد آن گل که وبال سرو دستار نبود
ثمر نخل وجودم همه اشکست کلیم
چکنم شعله بغیر از شررش بار نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
تا در ره تو چشم امیدم دچار شد
طوفان چار موجه بدهر آشکار شد
بر خاک آدم اینهمه باران غم که ریخت
سیلش روان ازین مژه اشکبار شد
شمع ار بود چه باک زتاریکی شبست
گو بخت تیره باش اگر عشق یار شد
راه نفس بسینه ام از گریه بسته گشت
شادم از اینکه آینه ام بیغبار شد
یک خلعت عنایت گردون رسا نبود
من تشنه ماند ار مژه ام اشکبار شد
تن به تیغ جور گرت شهرت آرزوست
کاندم که زخم خورد نگین نامدار شد
نام و نشان عشق بغیر از هوس نماند
از سیل رفته خار و خسی یادگار شد
صید مگس مکن، دل اهل هوس مبند
در دام طره ایکه ملایک شکار شد
جز من رفیق در ره افتادگی نداشت
روز ازل که نقش قدم خاکسار شد
از خاک برگرفته دوران چونی سوار
دایم پیاده رفت اگرچه سوار شد
هر جا کلیم نوخطی آورد در نظر
بهر جنون کهنه او نوبهار شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
چند دل تلخی غم را شکرستان داند
خاک را بر سر سودازده سامان داند
گر حق راه طلب را بشناسد سالک
دیده را خاتم انگشت مغیلان داند
هر که سوداگر کالای وفا شد باید
که کسادی را آرایش دکان داند
جاهل ار خود را دانسته بچاه اندازد
از جفای فلک و گردش دوران داند
هر کرا تنگدلی عینک بینائی داد
صبح را تیره تر از شام غریبان داند
دل که از چاشنی درد خبردار بود
پاس غمهای ترا خدمت مهمان داند
پند گو ترک من غمزده نتواند کرد
وز بهشتی چو تو قطع نظر آسان داند
مرد بیداد کلیم است که بر تارک خویش
سایه تیغ ترا سنبل و ریحان داند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
می آشام غمت پیمانه و ساغر نمی دارد
بجز تبخاله بر لب ساغر دیگر نمی دارد
ندانم از خدا برگشته مژگانت چه می خواهد
که سر از سجده محراب ابرو بر نمی دارد
تو بی پروا درون دل، ولی از حال او غافل
که آتش آگهی از سوزش مجمر نمی دارد
کنم از هر نگاهت مستی دیگر چه بزمست این
کسی صد رنگ می ای شوخ در ساغر نمی دارد
چو نقش پا ندارد بستم بالین بکنج غم
که از سر در گریبانی تن ما سر نمی دارد
متاع صبر و آرام از دلم جستی، عجب از تو
نمی دانی که گلخن غیر خاکستر نمی دارد
سرت گردم مگردان اینچنین یکباره محرومم
که دارد سایه ای سر و سهی گر بر نمی دارد
من بیکس هلاک گرمی داغ جنون گردم
که تا شد پاسبانم چشم، از من بر نمی دارد
کلیم از شعر رنگین نیست بیت ساده می گوید
عروس تنگدستان بیش ازین زیور نمی دارد