عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۴
دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد
بر روی شکوفه‌ها علامت میکرد
آن سرو چمن دعوی قامت میکرد
گل خنده‌زنان بر او قیامت میکرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۶
دی چشم تو رای سحر مطلق میزد
روی تو ره گنبد از رق میزد
تا داشتی آفتاب در سایهٔ زلف
جان بر صفت ذره معلق میزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۷
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
جز بندگی روی تو روئیم نماند
با دل گفتم که آرزوئی در خواه
دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۰
رفتم بدر خانهٔ آنخوش پیوند
بیرون آمد بنزد من خنداخند
اندر بر خود کشید نیکم چون قند
کای عاشق و ای عارف و ای دانشمند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۶
روزی که جمال آن صنم دیده شود
از فرق سرم تا به قدم دیده شود
تا من به هزار دیده بینم او را
کارم بدو دیده کسی پسندیده شود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۸
روزی که ز کار کمترک می‌آید
در دیده خیال آن بتک می‌آید
از نادره‌گی و از غریبی که ویست
در عین دلست و دل به شک می‌آید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۶
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد
در مالش عنبر آستینها برزد
مشگش گفتم از این سخن تاب آورد
درهم شد و خویشتن زمینها برزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳۴
سودای ترا بهانه‌ای بس باشد
مستان ترا ترانه‌ای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانه‌ای بس باشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳۷
شاد آنکه ز دور ما یار ما بنماید
چون بچهٔ خرد آستین برخاید
چون دید مرا کنار را بگشاید
چون باز جهد مرغ دلم برباید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴۰
شادی زمانه با غمم برنامد
جز از غم دوست مرهمم برنامد
گفتم که به بینمش چه دمها دهمش
چون راست بدیدمش دمم برنامد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴۲
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد
از چشم بد و نیک جهان تنها شد
با خون دلم چون سفر پنهانی
گویند اشارتی که وقت آنها شد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴۶
شور عجبی در سر ما میگردد
دل مرغ شده است و در هوا میگردد
هر ذرهٔ ما جدا جدا میگردد
دلدار مگر در همه جا میگردد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵۱
صد بار ز سر برفت عقلم و آمد
تا کی ز می شیفتگان آشامد
از کار بماندم وز بیکاری نیز
تا عاقبت کار کجا انجامد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵۲
صد سال بقای آن بت مهوش باد
تیر غم او دل من ترکش باد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یارب که دعا کرد که خاکش خوش باد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷۵
قد الفم ز مشق چون جیم افتاد
آن سو که توئی حسن دو میم افتاد
آن خوبی باقی تو ایجان جهان
دل بستد و اندر پی باقیم افتاد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷۹
گر با دل و دنده هیچ کارم افتد
در وقت وصال آن نگارم افتد
خون دل ز آب دیده زان میبارم
تا آن دل و دیده در کنارم افتد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸۱
گر خواب ترا خواجه گرفتار کند
من نگذارم کسیت بیدار کند
عشقت چو درخت سیب میافشاند
تا خواب ترا چو برگ طیار کند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸۹
گر نگریزی ز ما بنازی چه شود
ور نرد وداع ما نبازی چه شود
ما را لب خشک و دیدهٔ تر بی‌تست
گر با تر و خشک ما بسازی چه شود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۹۱
کس از خم چوگان تو گوئی نبرد
وز وصل تو ره به جستجوئی نبرد
گر یوسف دیده همچو یعقوب کند
از پیرهن حسن تو بوئی نبرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۹۲
کس واقف آن حضرت شاهانه نشد
تا بی‌دل و بی‌عقل سوی خانه نشد
دیوانه کسی بود که آن روی تو دید
وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد