عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سیر گل امسال از تنهائیم دلخواه نیست
ز آشنایان غیر بلبل کس بمن همراه نیست
هر مرادی را بهمت می توان تسخیر کرد
دست کوته سهل باشد همت ار کوتاه نیست
نیست ما را دانه ای جز کاه در کشت امید
آنهم از بخت زبونم گاه هست و گاه نیست
ماو شمع انجمن را یک طبیعت داده اند
برنیاید از لب ما گر نفس جانکاه نیست
در پناه خاکساری ایمنم از گمرهی
هر کجا نقش قدم باشد بغیر از چاه نیست
طاعت مقبول درگاه الهی آگهیست
خامشی بهتر از آن ذکری که دل آگاه نیست
از ریاضت زرد رو مانند زاهد من نیم
کاب تخمیر وجود من بزیر کاه نیست
اینهم از کوتاهی بخت زبون باشد کلیم
گر مرا تار رسائی در کمند آه نیست
ز آشنایان غیر بلبل کس بمن همراه نیست
هر مرادی را بهمت می توان تسخیر کرد
دست کوته سهل باشد همت ار کوتاه نیست
نیست ما را دانه ای جز کاه در کشت امید
آنهم از بخت زبونم گاه هست و گاه نیست
ماو شمع انجمن را یک طبیعت داده اند
برنیاید از لب ما گر نفس جانکاه نیست
در پناه خاکساری ایمنم از گمرهی
هر کجا نقش قدم باشد بغیر از چاه نیست
طاعت مقبول درگاه الهی آگهیست
خامشی بهتر از آن ذکری که دل آگاه نیست
از ریاضت زرد رو مانند زاهد من نیم
کاب تخمیر وجود من بزیر کاه نیست
اینهم از کوتاهی بخت زبون باشد کلیم
گر مرا تار رسائی در کمند آه نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
دیده چشم می پرستی دیده است
اشکم از مستی بسر غلطیده است
دل بر او رفت اینجا جا نبود
سینه تنگ و آرزو بالیده است
زلف در گوش تو شرح حال ما
گفته است اما بهم پیچیده است
بسکه می بیند ز ما دیوانگی
دیده داغ جنون ترسیده است
روزگار اندر کمین بخت ماست
دزد دایم در پی خوابیده است
غمزه اش در بند دارد خنده را
زاب لب شیرین شکر دزدیده است
خویش و قومی نیست تا رسوا شویم
عیب ما را بیکسی پوشیده است
کارم از غم رونقی دارد کلیم
دست بر سر آستین بر دیده است
اشکم از مستی بسر غلطیده است
دل بر او رفت اینجا جا نبود
سینه تنگ و آرزو بالیده است
زلف در گوش تو شرح حال ما
گفته است اما بهم پیچیده است
بسکه می بیند ز ما دیوانگی
دیده داغ جنون ترسیده است
روزگار اندر کمین بخت ماست
دزد دایم در پی خوابیده است
غمزه اش در بند دارد خنده را
زاب لب شیرین شکر دزدیده است
خویش و قومی نیست تا رسوا شویم
عیب ما را بیکسی پوشیده است
کارم از غم رونقی دارد کلیم
دست بر سر آستین بر دیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
آن بلبلم که عقده دل دانه منست
آبی که هست در قفسم آب آهنست
طالع نگر که کشت امیدم ز آب سوخت
در کشوری که برق هوادار خرمنست
او را ز حال دیده حیران چه آگهی
کی آفتاب را خبر از چشم روزنست
در گلشن امید نچیدم اگر گلی
از وصل خار صد گل جا کم بدامنست
گفتی چه سود، کاتش شوقت بما چه کرد
احوال خانه سوخته بر خلق روشنست
هر کس مرا شناخت زهمراهیم رمید
نشناخته است سایه هنوزم که با منست
در چار موسمش نبود رنگ و بو کلیم
این عالم فسرده که نزد تو گلشنست
آبی که هست در قفسم آب آهنست
طالع نگر که کشت امیدم ز آب سوخت
در کشوری که برق هوادار خرمنست
او را ز حال دیده حیران چه آگهی
کی آفتاب را خبر از چشم روزنست
در گلشن امید نچیدم اگر گلی
از وصل خار صد گل جا کم بدامنست
گفتی چه سود، کاتش شوقت بما چه کرد
احوال خانه سوخته بر خلق روشنست
هر کس مرا شناخت زهمراهیم رمید
نشناخته است سایه هنوزم که با منست
در چار موسمش نبود رنگ و بو کلیم
این عالم فسرده که نزد تو گلشنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
براه عشق تو جز اشک و آه با من نیست
از آن متاع چه بهتر که باب رهزن نیست
زبس گداختم از غم چنان سبک شده ام
که خون ناحق من نیز بار گردن نیست
بغیر دیده و دل کز غمت فروغ برند
دو خانه هرگز از یک چراغ روشن نیست
درین چمن دل ما همچو غنچه پیکان
ز صد بهارش امید یکی شکفتن نیست
برای قافله کعبه سبکباری
هزار بدرقه و راهبر چو رهزن نیست
دلم که در کف عشقت ز موم نرم تر است
چو وقت پند شود کم ز سنگ و آهن نیست
ببحر هستی غیر از حباب نتوان یافت
سری که منت تیغ تواش بگردن نیست
کم از هنر نبود عیب چون بجا باشد
که تنگ چشمی عیب است و نقص سوزن نیست
کلیم را سر همخانگی بشعله بود
وگرنه جائی بهتر ز کنج گلخن نیست
از آن متاع چه بهتر که باب رهزن نیست
زبس گداختم از غم چنان سبک شده ام
که خون ناحق من نیز بار گردن نیست
بغیر دیده و دل کز غمت فروغ برند
دو خانه هرگز از یک چراغ روشن نیست
درین چمن دل ما همچو غنچه پیکان
ز صد بهارش امید یکی شکفتن نیست
برای قافله کعبه سبکباری
هزار بدرقه و راهبر چو رهزن نیست
دلم که در کف عشقت ز موم نرم تر است
چو وقت پند شود کم ز سنگ و آهن نیست
ببحر هستی غیر از حباب نتوان یافت
سری که منت تیغ تواش بگردن نیست
کم از هنر نبود عیب چون بجا باشد
که تنگ چشمی عیب است و نقص سوزن نیست
کلیم را سر همخانگی بشعله بود
وگرنه جائی بهتر ز کنج گلخن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست
هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
دل در جوانی از پی صد کام می دود
پیری که هست موسم آرام کم بهاست
چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت
اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست
ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود
کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست
سامان ساز و برگ سراپا کجا بود
در کلبه ام که موجه سیلاب بوریاست
کی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن
این بخت دون که پست تر از همت گداست
دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق
انگشت او بیمن به از شهپر هماست
خون حیا بگردن اهل طلب بود
قتل گدا بقصد قصاص حیا رواست
غم می خورم بجای غذا چون کنم کلیم
اینست آن غذا که نه محتاج اشتهاست
هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
دل در جوانی از پی صد کام می دود
پیری که هست موسم آرام کم بهاست
چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت
اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست
ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود
کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست
سامان ساز و برگ سراپا کجا بود
در کلبه ام که موجه سیلاب بوریاست
کی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن
این بخت دون که پست تر از همت گداست
دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق
انگشت او بیمن به از شهپر هماست
خون حیا بگردن اهل طلب بود
قتل گدا بقصد قصاص حیا رواست
غم می خورم بجای غذا چون کنم کلیم
اینست آن غذا که نه محتاج اشتهاست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
سیل در اقلیم ما پیرایه بند خانه است
رخنه مانند قفس آرایش کاشانه است
کام دنیا را برای اهل دنیا واگذار
جغد را ارزانی آن گنجی که در ویرانه است
بر در و بالم دلم غم بر سر هم ریخته است
میهمان در خانه ام دایم زیاد از خانه است
قابل چندین شکایت نیست وضع روزگار
آنچه دارد تلخ و شیرین جمله یک پیمانه است
صرفه را دیوانه ها دارند در امر معاش
بوریا گه فرش و گاهی جامه دیوانه است
رشک بردن لازم عشقست بر هر کس که هست
هر که در بزمست بار خاطر پروانه است
خوشه شمع است بار کشته امید ما
آب و رنگی دارد اما خوشه بیدانه است
مرهم زخم جفای چند کس خواهد شدن
طره او را یکی از سینه چاکان شانه است
اختیار حل و عقد زلف او دارد دلم
خانه زنجیر را دیوانه صاحبخانه است
می رمم از هر که باشد آشنای من کلیم
آشنای معنی بکرم که آن بیگانه است
رخنه مانند قفس آرایش کاشانه است
کام دنیا را برای اهل دنیا واگذار
جغد را ارزانی آن گنجی که در ویرانه است
بر در و بالم دلم غم بر سر هم ریخته است
میهمان در خانه ام دایم زیاد از خانه است
قابل چندین شکایت نیست وضع روزگار
آنچه دارد تلخ و شیرین جمله یک پیمانه است
صرفه را دیوانه ها دارند در امر معاش
بوریا گه فرش و گاهی جامه دیوانه است
رشک بردن لازم عشقست بر هر کس که هست
هر که در بزمست بار خاطر پروانه است
خوشه شمع است بار کشته امید ما
آب و رنگی دارد اما خوشه بیدانه است
مرهم زخم جفای چند کس خواهد شدن
طره او را یکی از سینه چاکان شانه است
اختیار حل و عقد زلف او دارد دلم
خانه زنجیر را دیوانه صاحبخانه است
می رمم از هر که باشد آشنای من کلیم
آشنای معنی بکرم که آن بیگانه است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
همیشه کارم در کار خیر تأخیرست
که توبه مانده درست و بهار کشمیرست
درین چمن نرود عهد خوشدلی بشتاب
ز موج سبزه بپای نشاط زنجیرست
نقیض گیری افلاک را چه می دانی
علاج عقده دشوار ترک تدبیرست
بپوش جوهر خود را که از بلا برهی
کزین گناه گرفتار بند شمشیرست
جنون بخانه زنجیر اگر پناه برد
بجاست خانه تاریک، عقل دلگیرست
بصیدگاه محبت که صیدها رامند
رمی که باشد صیاد را زنخجیرست
زدلخراشی کز جور آسمان دیدم
هلال عیدم در دیده ناخن شیرست
دلم که رد فروشنده و خریدارست
ز تیره بختی همدرد بنده تیرست
دلم که بهره زخوبان نمی برد گوئی
که باغبانی در بوستان تصویرست
سپهر تفرقه افکن کلیم ز آتش رشک
کباب الفت پیوند شکر و شیرست
که توبه مانده درست و بهار کشمیرست
درین چمن نرود عهد خوشدلی بشتاب
ز موج سبزه بپای نشاط زنجیرست
نقیض گیری افلاک را چه می دانی
علاج عقده دشوار ترک تدبیرست
بپوش جوهر خود را که از بلا برهی
کزین گناه گرفتار بند شمشیرست
جنون بخانه زنجیر اگر پناه برد
بجاست خانه تاریک، عقل دلگیرست
بصیدگاه محبت که صیدها رامند
رمی که باشد صیاد را زنخجیرست
زدلخراشی کز جور آسمان دیدم
هلال عیدم در دیده ناخن شیرست
دلم که رد فروشنده و خریدارست
ز تیره بختی همدرد بنده تیرست
دلم که بهره زخوبان نمی برد گوئی
که باغبانی در بوستان تصویرست
سپهر تفرقه افکن کلیم ز آتش رشک
کباب الفت پیوند شکر و شیرست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
دل بزیب و زینت دوران هنرپرور نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست
چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر
هیچ صیاد سخن از بنده محکمتر نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست
چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر
هیچ صیاد سخن از بنده محکمتر نبست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
دل دامن مجاورت چشم تر گرفت
با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت
نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست
نتوان بسان سایه ام از خاک برگرفت
بیطالع از زلال خضر خون خورد که شمع
جان کاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت
در باغ دهر جز بر پژمردگی نداد
گوئی نهال بخت من آب از شرر گرفت
آبی ز آبله برخ پای خفته زن
باید ز پیش رفته رفیقان خبر گرفت
زنگ از دلت بصیقل سامان نمی رود
خواهی اگر ز آینه خود را زبر گرفت
از دل حدیث آرزویت چون بنامه رفت
از اشتیاق مور رقم بال و پر گرفت
صحبت میان صافدلان هم بسر نرفت
در روزگار ما دل آب از گهر گرفت
چون کشور وجود عدم گرچه تنگ نیست
آسوده تر کسی است که جا بیشتر گرفت
صندل بخامه مال ز خوناب دل کلیم
کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت
با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت
نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست
نتوان بسان سایه ام از خاک برگرفت
بیطالع از زلال خضر خون خورد که شمع
جان کاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت
در باغ دهر جز بر پژمردگی نداد
گوئی نهال بخت من آب از شرر گرفت
آبی ز آبله برخ پای خفته زن
باید ز پیش رفته رفیقان خبر گرفت
زنگ از دلت بصیقل سامان نمی رود
خواهی اگر ز آینه خود را زبر گرفت
از دل حدیث آرزویت چون بنامه رفت
از اشتیاق مور رقم بال و پر گرفت
صحبت میان صافدلان هم بسر نرفت
در روزگار ما دل آب از گهر گرفت
چون کشور وجود عدم گرچه تنگ نیست
آسوده تر کسی است که جا بیشتر گرفت
صندل بخامه مال ز خوناب دل کلیم
کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
از هجوم خط دلی باطره پرفن نماند
مور چندان شد که آخر دانه در خرمن نماند
مرغ گیرائی ز دام زلف او پرواز کرد
ناوک اندازی آن مژگان صیدافکن نماند
بخیه بر زخم دل ما تنگ می گیرد بسی
حیف کائین مروت یکسر سوزن نماند
از خط پرگار این خواندم که از سرگشتگی
راه حیرت پوید آن پائی که در دامن نماند
زینهمه باران پیکان زخم را لب تر نشد
خشکسال عافیت شد آب در آهن نماند
بسکه در هر گام راه عشق دارد رهزنی
غیر خار پا ز سامان سفر با من نماند
بعد ازین تاریکی شبها بخود خوش کن کلیم
شکوه کم کن در چراغ اختران روغن نماند
مور چندان شد که آخر دانه در خرمن نماند
مرغ گیرائی ز دام زلف او پرواز کرد
ناوک اندازی آن مژگان صیدافکن نماند
بخیه بر زخم دل ما تنگ می گیرد بسی
حیف کائین مروت یکسر سوزن نماند
از خط پرگار این خواندم که از سرگشتگی
راه حیرت پوید آن پائی که در دامن نماند
زینهمه باران پیکان زخم را لب تر نشد
خشکسال عافیت شد آب در آهن نماند
بسکه در هر گام راه عشق دارد رهزنی
غیر خار پا ز سامان سفر با من نماند
بعد ازین تاریکی شبها بخود خوش کن کلیم
شکوه کم کن در چراغ اختران روغن نماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
ز آنهمه صبر و سکون در دل کف خوناب ماند
کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند
آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست
گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند
چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد
کاروان عمر رفت و بخت ما در خواب ماند
دشمنان از خصمی ما سینه ها پرداختند
کینه ما همچنان در خاطر احباب ماند
نفع دارد نوشداروی جهان ناخوردنش
منفعت زین به کزینسان نامی از سهراب ماند
هر چه بود از دل بغیر از نقش ابروی تو رفت
عاقبت زین مسجد ویران همین محراب ماند
شمعهای بزم ما با هم نمی سوزد کلیم
مجلس ما را شراب آخر شد و مهتاب ماند
کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند
آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست
گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند
چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد
کاروان عمر رفت و بخت ما در خواب ماند
دشمنان از خصمی ما سینه ها پرداختند
کینه ما همچنان در خاطر احباب ماند
نفع دارد نوشداروی جهان ناخوردنش
منفعت زین به کزینسان نامی از سهراب ماند
هر چه بود از دل بغیر از نقش ابروی تو رفت
عاقبت زین مسجد ویران همین محراب ماند
شمعهای بزم ما با هم نمی سوزد کلیم
مجلس ما را شراب آخر شد و مهتاب ماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
طره ات گر ز دل م صبر چنین خواهد برد
گریه ام شکوه زلف تو بچین خواهد برد
صاف میخانه ایام بود در ته خم
غم دل را نفس بازپسین خواهد برد
چشم بد دور که از دولت بیسامانی
کلبه ما گرو از خانه زین خواهد برد
صد رهم اشک ندامت اگر از سر گذرد
عرق شرم کجا ره بجبین خواهد برد
نامم از صفحه ایام اگر گم نشود
تحفه روسیهی بهر نگین خواهد برد
غمزه با عاشق بی برگ و نوا خواهد ساخت
سر و سامان چو نباشد دل و دین خواهد برد
دل به پیکان تو خوش داشت کلیم آنهم رفت
کی گمان داشت که کس راه باین خواهد برد
گریه ام شکوه زلف تو بچین خواهد برد
صاف میخانه ایام بود در ته خم
غم دل را نفس بازپسین خواهد برد
چشم بد دور که از دولت بیسامانی
کلبه ما گرو از خانه زین خواهد برد
صد رهم اشک ندامت اگر از سر گذرد
عرق شرم کجا ره بجبین خواهد برد
نامم از صفحه ایام اگر گم نشود
تحفه روسیهی بهر نگین خواهد برد
غمزه با عاشق بی برگ و نوا خواهد ساخت
سر و سامان چو نباشد دل و دین خواهد برد
دل به پیکان تو خوش داشت کلیم آنهم رفت
کی گمان داشت که کس راه باین خواهد برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
خاک غربت در مذاقم آبحیوان می شود
صبح روشن خاطر از شام غریبان می شود
گرچه ننگ از نام ما داری چه شد، گاهی بپرس
لایق یاد ار نباشد خرج نسیان می شود
دیده ام تا سرکشی هایی خطت، در حیرتم
مور هم بر همرهی ملک سلیمان می شود
می جهد ابروی موج و می پرد چشم حباب
نیست خیر ای دل دگر در دیده طوفان می شود
پشت طاقت خم گرفت از منت پیراهنم
از تن آسائیست گر دیوانه عریان می شود
باغ دنیا از کجا و میوه راحت کجا
گر نهالش خشک گردد چوب دربان می شود
بخت وارون هر چه آسانست مشکل می کند
توبه را باید شکست این شیشه سندان می شود
کاروان خط نمی دانم چه بار آورده است
اینقدر دانم که نرخ بوسه ارزان می شود
پای در دامن چو قفل بی کلید آورده ام
برنخیزم گر بفرقم خانه ویران می شود
غیرت همت بشرکت سرنمی آرد فرود
ما همان خاریم اگر عالم گلستان می شود
دست بر سر، سنگ بر دل، خار در پائی کلیم
می توان دانست کار ما بسامان می شود
صبح روشن خاطر از شام غریبان می شود
گرچه ننگ از نام ما داری چه شد، گاهی بپرس
لایق یاد ار نباشد خرج نسیان می شود
دیده ام تا سرکشی هایی خطت، در حیرتم
مور هم بر همرهی ملک سلیمان می شود
می جهد ابروی موج و می پرد چشم حباب
نیست خیر ای دل دگر در دیده طوفان می شود
پشت طاقت خم گرفت از منت پیراهنم
از تن آسائیست گر دیوانه عریان می شود
باغ دنیا از کجا و میوه راحت کجا
گر نهالش خشک گردد چوب دربان می شود
بخت وارون هر چه آسانست مشکل می کند
توبه را باید شکست این شیشه سندان می شود
کاروان خط نمی دانم چه بار آورده است
اینقدر دانم که نرخ بوسه ارزان می شود
پای در دامن چو قفل بی کلید آورده ام
برنخیزم گر بفرقم خانه ویران می شود
غیرت همت بشرکت سرنمی آرد فرود
ما همان خاریم اگر عالم گلستان می شود
دست بر سر، سنگ بر دل، خار در پائی کلیم
می توان دانست کار ما بسامان می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
نشود اینکه ز دل اشک جگرگون نرود
طفل آراسته از خانه برون چون نرود
کام دل رم کند اما بطلب رام شود
راه اگر گم شود از بادیه بیرون نرود
رخصت بادیه گردی ز کجا خواهد یافت
اشک ما گر بسر تربت مجنون نرود
شب خیال تو چنان بر سر دل می آید
که کسی بر سر دشمن بشبیخون نرود
ما بر آئینه دشمن نپسندیم غبار
آه ما صافدلان جانب گردون نرود
گریه در اول عشقست نشان خامی
زخم ما تا نشود کهنه از او خون نرود
آه سرگشته که در سینه ما می پیچد
گردبادیست که از خانه بهامون نرود
رازدار آمده ای با همه بی پروائی
که سخن از دهن تنگ تو بیرون نرود
می رود از سر مخمور برون فکر شراب
ولی از یاد کلیم آن لب میگون نرود
طفل آراسته از خانه برون چون نرود
کام دل رم کند اما بطلب رام شود
راه اگر گم شود از بادیه بیرون نرود
رخصت بادیه گردی ز کجا خواهد یافت
اشک ما گر بسر تربت مجنون نرود
شب خیال تو چنان بر سر دل می آید
که کسی بر سر دشمن بشبیخون نرود
ما بر آئینه دشمن نپسندیم غبار
آه ما صافدلان جانب گردون نرود
گریه در اول عشقست نشان خامی
زخم ما تا نشود کهنه از او خون نرود
آه سرگشته که در سینه ما می پیچد
گردبادیست که از خانه بهامون نرود
رازدار آمده ای با همه بی پروائی
که سخن از دهن تنگ تو بیرون نرود
می رود از سر مخمور برون فکر شراب
ولی از یاد کلیم آن لب میگون نرود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
جور تو ز پی فغان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گرچه بچشم در نیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نام ار بودش نشان ندارد
دل بی آبست و دیده ویران
بیمایه غم دکان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
زان گم شده کس نشان ندارد
افسانه وصل چیست دانی
بامیست که نردبان ندارد
در حشر دگر زما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب کلیم از چرخ
چیزیست که آسمان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گرچه بچشم در نیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نام ار بودش نشان ندارد
دل بی آبست و دیده ویران
بیمایه غم دکان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
زان گم شده کس نشان ندارد
افسانه وصل چیست دانی
بامیست که نردبان ندارد
در حشر دگر زما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب کلیم از چرخ
چیزیست که آسمان ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هرگز سر شکایت من وا نمی شود
این در گرفته شد بزدن وا نمی شود
روی تو بر بهار زبس کار تنگ کرد
یک غنچه در فضای چمن وا نمی شود
بستم بسی ببال هما بهر امتحان
یکبار بختنامه من وا نمی شود
خمیازه در خمار گشاید مگر لبم
ورنه بحرف و صوت دهن وا نمی شود
خاک وطن کلیم زبس غم فزا شده است
گل تا بود مقیم چمن وا نمی شود
این در گرفته شد بزدن وا نمی شود
روی تو بر بهار زبس کار تنگ کرد
یک غنچه در فضای چمن وا نمی شود
بستم بسی ببال هما بهر امتحان
یکبار بختنامه من وا نمی شود
خمیازه در خمار گشاید مگر لبم
ورنه بحرف و صوت دهن وا نمی شود
خاک وطن کلیم زبس غم فزا شده است
گل تا بود مقیم چمن وا نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
عشقت غمی از چاره و تدبیر ندارد
در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد
گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن
دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد
مانند صدف رجعت معموری ما رفت
ویرانه ما طالع تعمیر ندارد
بر طفل مزاجان جهان چون گذرد حال
امروز که پستان امل شیر ندارد
تسکین ده عاشق نه فراق و نه وصالست
پیریست غم عشق که تدبیر ندارد
پرهیز از آن کار که افتاد بآخر
زان ناله بیندیش که تأثیر ندارد
ایمن ترم از چشم تو تا ریخته مژگان
من بنده آن ترک که شمشیر ندارد
افتادگی از عرض گذشتست سر او
تقدیم سرافرازی تأخیر ندارد
آسایش هر کام ز شیرینی مرگست
جائیکه شکر غیر نی تیر ندارد
گر میکشدم یار، کلیم این نه ز خصمی است
صیاد بدل کینه نخجیر ندارد
در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد
گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن
دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد
مانند صدف رجعت معموری ما رفت
ویرانه ما طالع تعمیر ندارد
بر طفل مزاجان جهان چون گذرد حال
امروز که پستان امل شیر ندارد
تسکین ده عاشق نه فراق و نه وصالست
پیریست غم عشق که تدبیر ندارد
پرهیز از آن کار که افتاد بآخر
زان ناله بیندیش که تأثیر ندارد
ایمن ترم از چشم تو تا ریخته مژگان
من بنده آن ترک که شمشیر ندارد
افتادگی از عرض گذشتست سر او
تقدیم سرافرازی تأخیر ندارد
آسایش هر کام ز شیرینی مرگست
جائیکه شکر غیر نی تیر ندارد
گر میکشدم یار، کلیم این نه ز خصمی است
صیاد بدل کینه نخجیر ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
چشم از جهان که بست که آن دیده ور نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نه مرا خاطر غمگین نه دل شاد رسد
بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد
ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی
کس درین بادیه دیدیکه بفریاد رسد
ایخوش آن صید که کس گر نرسد بر سر او
از پر تیر تواند که بصیاد رسد
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت بگوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد
بسکه از درددلم راه جهان مسدودست
شورش دجله نیارد که ببغداد رسد
لذت کشته شدن شمع اگر دریابد
پر ز پروانه بگیرد بره باد رسد
شانه از زلف تو خوش کامروا شد، ستم است
که دگر آب درین باغ بشمشاد رسد
بعد مردن نشود نقد سخن از دگری
کاین نه مالیست که میراث باولاد رسد
حیف باشد ره میخانه نمودن بکلیم
مپسندید که این ننگ بارشاد رسد
بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد
ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی
کس درین بادیه دیدیکه بفریاد رسد
ایخوش آن صید که کس گر نرسد بر سر او
از پر تیر تواند که بصیاد رسد
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت بگوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد
بسکه از درددلم راه جهان مسدودست
شورش دجله نیارد که ببغداد رسد
لذت کشته شدن شمع اگر دریابد
پر ز پروانه بگیرد بره باد رسد
شانه از زلف تو خوش کامروا شد، ستم است
که دگر آب درین باغ بشمشاد رسد
بعد مردن نشود نقد سخن از دگری
کاین نه مالیست که میراث باولاد رسد
حیف باشد ره میخانه نمودن بکلیم
مپسندید که این ننگ بارشاد رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
خلق را دیدی دگر خواری چرا باید کشید
پای در دامان و دست از مدعا باید کشید
بار درد بی دوا بردن بسی آسانترست
کز طبیبان منت از بهر دوا باید کشید
منت دریا کشند ار قطره ای احسان کنند
کاش منت را بمقدار عطا باید کشید
دولتی بهتر ز گمنامی نخواهی یافتن
سر بجیب از سایه بال هما باید کشید
میهنی سرپنجه را در زیر سنگ از بار رنگ
دست همت را ز دامان حنا باید کشید
با وجود ضعف پیری بار بردن مشکلست
پا بدامان کش چو منت از عصا باید کشید
در خمار باده دلکوبست سیر گلستان
دردسر از خنده گلها چرا باید کشید
کار محنت گر درین راه اینچنین بالا رود
ره نوردان را ز زانو خار پا باید کشید
شمع را با خامشی هر گه زبان باید برید
بنگر از بیهوده گوئیها چها باید کشید
از بلای آشنائی آنچه من دیدم کلیم
ز آشنا خود را بکام اژدها باید کشید
پای در دامان و دست از مدعا باید کشید
بار درد بی دوا بردن بسی آسانترست
کز طبیبان منت از بهر دوا باید کشید
منت دریا کشند ار قطره ای احسان کنند
کاش منت را بمقدار عطا باید کشید
دولتی بهتر ز گمنامی نخواهی یافتن
سر بجیب از سایه بال هما باید کشید
میهنی سرپنجه را در زیر سنگ از بار رنگ
دست همت را ز دامان حنا باید کشید
با وجود ضعف پیری بار بردن مشکلست
پا بدامان کش چو منت از عصا باید کشید
در خمار باده دلکوبست سیر گلستان
دردسر از خنده گلها چرا باید کشید
کار محنت گر درین راه اینچنین بالا رود
ره نوردان را ز زانو خار پا باید کشید
شمع را با خامشی هر گه زبان باید برید
بنگر از بیهوده گوئیها چها باید کشید
از بلای آشنائی آنچه من دیدم کلیم
ز آشنا خود را بکام اژدها باید کشید