عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷۸
آن روز که جانم ره کیوان گیرد
اجزای تنم خاک پریشان گیرد
بر خاک بانگشت تو بنویس که خیز
تا برجهم از خاک و تنم جان گیرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷۹
آن روز که چشم تو ز من برگردد
وز بهر تو کشتنم میسر گردد
در غصهٔ آنم که چه خواهم عذرت
گر چشم تو در ماتم من تر گردد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۷
آن کان نبات و تنگ شکر نامد
وان آب حیات بحر گوهر نامد
گفتم بروم به عشوه دمها دهمش
چون راست بدیدمش دمم برنامد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹۲
آن کس که از آب و گل نگاری دارد
روزی به وصال او قراری دارد
ای نادره آنکه زاب و گل بیرون شد
کو چون تو غریب شهریاری دارد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹۷
آن لحظه که آن سرو روانم برسید
تن زد تنم از شرم چو جانم برسید
او چونکه چنان بد چنانم برسید
من چونکه چنین نیم بدانم برسید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۲
از آتش عشق تو جوانی خیزد
در سینه جمالهای جانی خیزد
گر می‌کشیم بکش حلالست ترا
کز کشتهٔ دوست زندگانی خیزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۶
از تاب تو نی یار و عدو میماند
در بزم تو نی رطل سبو میماند
جانا گیرم که خونم آشامیدی
آخر به لب شهد تو بو میماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۹
از دیدن روئیکه ترا دیده بود
ما را به خدا نور دل و دیده بود
خاصه روئیکه از ازل تا بابد
از دیدن روی تو نه ببریده بود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۲
از عشق تو دریا همه شور انگیزد
در پای تو ابرها درر میریزد
از عشق تو برقی بزمین افتادست
این دود به آسمان از آن میخیزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۹
افسوس که طبع دلفروزیت نبود
جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود
دادم به تو من همه دل و دیده و جان
بردی تو همه ولیک روزیت نبود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴۷
ایام وصال یار گوئی که نبود
وان دولت بیشمار گوئی که نبود
از یار به جز فراق بر جای نماند
رفت آن همه روزگار گوئی که نبود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۰
ای دل اثر صبح گه شام که دید
یک عاشق صادق نکونام که دید
فریاد همی زنی که من سوخته‌ام
فریاد مکن سوخته‌ای خام که دید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۲
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
وانگاه در آن هوا که مرغان ویند
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۵
ای نرم دلانیکه وفا میکارید
بر خاک سیه در صفا میبارید
در هر جائی خبر ز حالم دارید
در دست چنین هجر مرا مگذارید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷۲
بار دگر این خسته جگر باز آمد
بیچاره به پا رفت و به سرباز آمد
از شوق تو بر مثال جانهای شریف
سوی ملک از کوی بشر بازآمد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸۳
بر یار نظر کنم خجل میگردد
ور ننگرمش آفت دل میگردد
در آب رخش ستارگان پیدایند
بی‌آب وی آبم همه گل میگردد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۱
بی‌تو جانا قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من شود زبان هر موئی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۵
بی‌زارم از آن آب که آتش نشود
در زلف مشوشی مشوش نشود
معشوقهٔ ما خوش است بیخوش نشود
آن سر دارد که هیچ سرکش نشود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲۰
جان چو سمندرم نگاری دارد
در آتش او چه خوش قراری دارد
زان بادهٔ لبهاش بگردان ساقی
کز وی سر من عجب خماری دارد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲۳
جان کیست که او بدیده کار تو کند
یا دیده و دل که او شکار تو کند
گر از سر گور من برآید خاری
آن خار به عشق خار خار تو کند