عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
در شکایت از روزگار
سئمت من امتداد زمان عمری
و من نهی انا نی بعد امر
و من یومی و من ساعات یومی
و من شهری و من ایام شهری
و من شغلی و من شرکاء شغلی
و من دهری و من ابناء دهری
فبادت اخوتی و بقیت فردا
و و حد انا بلا عضد و ظهر
و جاورنی کلاب بنی رعاه
طغاه من ذوی ناب و ظفر
اذا ما جئت بالاعجاز یوما
تعارضنی مکائدهم بسحر
و ان اشرقت بالا نوار لیلا
تقا بلنی بنار ذات جمر
فداخل کل قصار بقصری
ولا عب کل فخار بفخری
و شب مقبلوا نعلی حتی
هووا ان یبلغوا بمقام صدری
فکم من حاسد حسبی و مجدی
و کم من طالب نشبی و وفری
و من نهی انا نی بعد امر
و من یومی و من ساعات یومی
و من شهری و من ایام شهری
و من شغلی و من شرکاء شغلی
و من دهری و من ابناء دهری
فبادت اخوتی و بقیت فردا
و و حد انا بلا عضد و ظهر
و جاورنی کلاب بنی رعاه
طغاه من ذوی ناب و ظفر
اذا ما جئت بالاعجاز یوما
تعارضنی مکائدهم بسحر
و ان اشرقت بالا نوار لیلا
تقا بلنی بنار ذات جمر
فداخل کل قصار بقصری
ولا عب کل فخار بفخری
و شب مقبلوا نعلی حتی
هووا ان یبلغوا بمقام صدری
فکم من حاسد حسبی و مجدی
و کم من طالب نشبی و وفری
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۹ - نوشته ای است از قائم مقام به نواب امیرزاده فریدون میرزا در سر سلامتی کوچ او
فدایت شوم: میرزا محمد حسین که آمد همه خبرهاش خوب بود و ورود و شهودش بسیار مستحسن و مرغوب؛ اما از یک جهه خاطر پیر غلام قدیمی را زایدالوصف خسته و آزرده داشت. پس از مرگ جوانان گل مماناد.
در این حادثه بحدی شکسته دل و پریشان حواس میباشم که بشرح و بیان نمیگنجد و هر چند چندین عوض و بدل از همین دودمان مسعود همانجا آماده و موجود هست لکن، ماء لاکصدا و مرعی لاکسعدان و فتی لاکمالک چرا که آن وضع اتصال از کجا بحضرت ملک خصال شاهزاده بی همال خواهد بود؟ حق این است که تکلیف صبر و شکیب در این مصیبت مالایطاق است. اما بمرور روزگار عاقب کار بصبوری و شکیبائی خواهد کشید.
فقلت لها یا عز کل مصیبه
اذا وطنت یوما لها النفس ذلت
والسلام
در این حادثه بحدی شکسته دل و پریشان حواس میباشم که بشرح و بیان نمیگنجد و هر چند چندین عوض و بدل از همین دودمان مسعود همانجا آماده و موجود هست لکن، ماء لاکصدا و مرعی لاکسعدان و فتی لاکمالک چرا که آن وضع اتصال از کجا بحضرت ملک خصال شاهزاده بی همال خواهد بود؟ حق این است که تکلیف صبر و شکیب در این مصیبت مالایطاق است. اما بمرور روزگار عاقب کار بصبوری و شکیبائی خواهد کشید.
فقلت لها یا عز کل مصیبه
اذا وطنت یوما لها النفس ذلت
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۱ - خطاب به میرزا محمدعلی خان شیرازی
مخدوم بنده. مولای من: رقعه خط شریف را زیارت کردم. مرا بسیر صفا و گل گشت باغ و صحرا دعوت فرموده بودید؛ جزای خیر بادت. لطف فرمودی، کرم کردی؛ ولیکن: الفت پیران اشفته را با جوانان آلفته بعینها صحبت سنگ و سبو است و حکایت بلبل و زاغ و دیوار باغ.
بلی سزاوار حالت شما آن است که با جوانی چون خود شوخ وشنگ و اجلاف و قشنگ، دلجوی و حریف، خوش خوی و ظریف، بدیگران مگذارید باغ وصحرا را. نه با پیری پوسیده وشیخی افسرده و شاخی پژمرده و دلی غم دیده و جانی محنت رسیده که صحبتش سوهان روح است و بدنش از عهد نوح.
خوب شما را چه افتاده که خزان به باغ برید و سموم بصحرا، این که حالا نوبت فصل بهار است و موسم باد صبا.
در محفل خود راه مده هم چو منی را
افسرده دل افسرده کند انجمنی را
چه لازم که شما بعد از چندی که بسیر و صفا وگشت گلزار تشریف میبرید زخم ناسور و بوی کافور و مرده گور با خود ببرید، همه جا با غم همدم و با آه همراه باشید؟
الحمدلله شهر تبریز است و حس جمال خیز، دست از سر من بیچاره بردارید و مرا بحال خود بگذارید.
شما را باغ باید و ما را چون لاله داغ؛ یکی را لاله و ورد سزاوار است، دیگری را ناله و درد.
ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد
نشاید خوردن الارزق مقسوم
میهمانی و میزبانی و چلو مسمن و غذای فسوجن و بشقاب کوکو و کاسه گل در چمن شما را گوارا باد.
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود بمرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکر اگر هوس رانم
بلی سزاوار حالت شما آن است که با جوانی چون خود شوخ وشنگ و اجلاف و قشنگ، دلجوی و حریف، خوش خوی و ظریف، بدیگران مگذارید باغ وصحرا را. نه با پیری پوسیده وشیخی افسرده و شاخی پژمرده و دلی غم دیده و جانی محنت رسیده که صحبتش سوهان روح است و بدنش از عهد نوح.
خوب شما را چه افتاده که خزان به باغ برید و سموم بصحرا، این که حالا نوبت فصل بهار است و موسم باد صبا.
در محفل خود راه مده هم چو منی را
افسرده دل افسرده کند انجمنی را
چه لازم که شما بعد از چندی که بسیر و صفا وگشت گلزار تشریف میبرید زخم ناسور و بوی کافور و مرده گور با خود ببرید، همه جا با غم همدم و با آه همراه باشید؟
الحمدلله شهر تبریز است و حس جمال خیز، دست از سر من بیچاره بردارید و مرا بحال خود بگذارید.
شما را باغ باید و ما را چون لاله داغ؛ یکی را لاله و ورد سزاوار است، دیگری را ناله و درد.
ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد
نشاید خوردن الارزق مقسوم
میهمانی و میزبانی و چلو مسمن و غذای فسوجن و بشقاب کوکو و کاسه گل در چمن شما را گوارا باد.
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود بمرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکر اگر هوس رانم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
بس که ز دیده ریختم خون دل خراب را
گریه گرفت در حنا پنجه ی آفتاب را
تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم
بیشترست حرص می زند تنگ شراب را
بس که ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی
شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را
سوخته کشت آرزو بس که ز برق هجر او
سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می کند
بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را
بس که ز ننگ بخت من گشته به طبع ها گران
منع برادری کند مرگ زعار خواب را
دم به شماره چون فتد، در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ی بی حساب را
سلسله تا به سلسله، موی به موی تا میان
دست به دست می دهد زلف تو پیچ و تاب را
گریه به حال دل کلیم این همه از چه می کنی
اشک مریز این قدر شور مکن کباب را
گریه گرفت در حنا پنجه ی آفتاب را
تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم
بیشترست حرص می زند تنگ شراب را
بس که ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی
شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را
سوخته کشت آرزو بس که ز برق هجر او
سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می کند
بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را
بس که ز ننگ بخت من گشته به طبع ها گران
منع برادری کند مرگ زعار خواب را
دم به شماره چون فتد، در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ی بی حساب را
سلسله تا به سلسله، موی به موی تا میان
دست به دست می دهد زلف تو پیچ و تاب را
گریه به حال دل کلیم این همه از چه می کنی
اشک مریز این قدر شور مکن کباب را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ضعف طالع برده از من قوت تدبیر را
بر نتابد از خرابی خانه ام تعمیر را
گر چنین شاداب از خون شهیدان می شود
آب پیکان سبز خواهد کرد چو تیر را
کی دگر از خانه ی چشمم قدم بیرون نهی
زآستانت بردم آنجا خاک دامن گیر را
ما زقید او نمی خواهیم پا بیرون نهیم
و رنه در بازست دایم خانه ی زنجیر را
هر نفس بی اختیار از سینه می آید به لب
ناله ی گرمی که آتش می زند تأثیر را
چشم مستت شوخی و بی باکی از حد می برد
گرچه می بیند به فرق خویشتن شمشیر را
انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر، کلیم
فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را
بر نتابد از خرابی خانه ام تعمیر را
گر چنین شاداب از خون شهیدان می شود
آب پیکان سبز خواهد کرد چو تیر را
کی دگر از خانه ی چشمم قدم بیرون نهی
زآستانت بردم آنجا خاک دامن گیر را
ما زقید او نمی خواهیم پا بیرون نهیم
و رنه در بازست دایم خانه ی زنجیر را
هر نفس بی اختیار از سینه می آید به لب
ناله ی گرمی که آتش می زند تأثیر را
چشم مستت شوخی و بی باکی از حد می برد
گرچه می بیند به فرق خویشتن شمشیر را
انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر، کلیم
فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
در آتش ارفکنم تخم مهربانی را
دهم به تربیتش آب زندگانی را
به دوستی که گرم دسترس به جان باشد
به مزد، کینه دهم دشمنان جانی را
حنای عیش جهان چون، شفق نمی ماند
دلا زدست مده اشک ارغوانی را
تعلقم به حیاتست وقت پیری بیش
که مفت باخته ام موسم جوانی را
غمی زکار فرو بسته نیست، می ترسم
که از بدیهه ی اشکم برد روانی را
به آن رسیده کز آئینه رو بگردانی
چه خوش رسانده ای آئین سرگرانی را
به اختیار جهان دلنشین کس نشود
چنانکه منزل بی آب کاروانی را
به سرو خانگی ار آشنا شود قمری
به بال اره کند سرو بوستانی را
کلیم بخت مرا روز خوش نصیب کرد
مباد یاد کنم عهد شادمانی را
دهم به تربیتش آب زندگانی را
به دوستی که گرم دسترس به جان باشد
به مزد، کینه دهم دشمنان جانی را
حنای عیش جهان چون، شفق نمی ماند
دلا زدست مده اشک ارغوانی را
تعلقم به حیاتست وقت پیری بیش
که مفت باخته ام موسم جوانی را
غمی زکار فرو بسته نیست، می ترسم
که از بدیهه ی اشکم برد روانی را
به آن رسیده کز آئینه رو بگردانی
چه خوش رسانده ای آئین سرگرانی را
به اختیار جهان دلنشین کس نشود
چنانکه منزل بی آب کاروانی را
به سرو خانگی ار آشنا شود قمری
به بال اره کند سرو بوستانی را
کلیم بخت مرا روز خوش نصیب کرد
مباد یاد کنم عهد شادمانی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
نیلگون شد فلک از تیرگی اختر ما
گردد آئینه سیه تاب ز خاکستر ما
بیکسانیم، گذاری بسر ما که کند
مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
ایدل انگار که چون تیغ به بند افتادیم
بهتر آنست که ظاهر نشود جوهر ما
نه تذرویم نه طاوس چه در ما دیدست
که پرد دیده دام از پی بال و پر ما
روی گرمی چو نبینیم بکس وانشویم
نخل مومیم بجز شعله نچیند بر ما
نشئه از باده ندیدیم و طرب از مستی
خاک محنت زده ای بود گل ساغر ما
اشک اختر همه از دیده گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما
پیش این جوهریانی که درین بازارند
قیمت رشته فزونتر بود از گوهر ما
نیست دور از اثر طالع پست تو کلیم
که بچاه افتد اگر سیر کند اختر ما
گردد آئینه سیه تاب ز خاکستر ما
بیکسانیم، گذاری بسر ما که کند
مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
ایدل انگار که چون تیغ به بند افتادیم
بهتر آنست که ظاهر نشود جوهر ما
نه تذرویم نه طاوس چه در ما دیدست
که پرد دیده دام از پی بال و پر ما
روی گرمی چو نبینیم بکس وانشویم
نخل مومیم بجز شعله نچیند بر ما
نشئه از باده ندیدیم و طرب از مستی
خاک محنت زده ای بود گل ساغر ما
اشک اختر همه از دیده گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما
پیش این جوهریانی که درین بازارند
قیمت رشته فزونتر بود از گوهر ما
نیست دور از اثر طالع پست تو کلیم
که بچاه افتد اگر سیر کند اختر ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
هیچ دلسوزی نداند چاره کار مرا
شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا
دست هر کس را بسان سبحه بوسیدم ولی
هیچکس نگشود آخر عقده کار مرا
همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه ام
روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا
مانده در قید لباسم زانکه گاهی میفروش
می ستاند در گرو این کهنه دستار مرا
خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر
چون کنم این سازگار افتاده بیمار مرا
گر سیه روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی است
روشنی از من بود چشم خریدار مرا
نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم
سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا
شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا
دست هر کس را بسان سبحه بوسیدم ولی
هیچکس نگشود آخر عقده کار مرا
همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه ام
روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا
مانده در قید لباسم زانکه گاهی میفروش
می ستاند در گرو این کهنه دستار مرا
خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر
چون کنم این سازگار افتاده بیمار مرا
گر سیه روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی است
روشنی از من بود چشم خریدار مرا
نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم
سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
تا پیش پای بیند دور از تو دیده ی ما
نزدیک کرده ره را پشت خمیده ی ما
از سیل گریه ی ما آفت زبس که دیده است
ناید به روی ما باز رنگ پریده ی ما
زآسایشی که دارد رفته بخواب راحت
در دامن قناعت پای کشیده ی ما
پیوند آشنائی از نیک و بد بریدیم
نه گل نه خار گیرد دامان چیده ی ما
دارد زاشک و مژگان آب روان و سبزه
از دل اگر به تنگی، بنشین به دیده ی ما
تا در زمین رسیده باران شرار گردد
در مزرع امید آفت رسیده ی ما
دارد به سیر گیتی همچون سخن رفیقی
دلگیر از سفر نیست نام دو دیده ی ما
زلف به پا فتاده، تأثیر آن همین است
کافتد کلیم در پا جیب دریده ی ما
نزدیک کرده ره را پشت خمیده ی ما
از سیل گریه ی ما آفت زبس که دیده است
ناید به روی ما باز رنگ پریده ی ما
زآسایشی که دارد رفته بخواب راحت
در دامن قناعت پای کشیده ی ما
پیوند آشنائی از نیک و بد بریدیم
نه گل نه خار گیرد دامان چیده ی ما
دارد زاشک و مژگان آب روان و سبزه
از دل اگر به تنگی، بنشین به دیده ی ما
تا در زمین رسیده باران شرار گردد
در مزرع امید آفت رسیده ی ما
دارد به سیر گیتی همچون سخن رفیقی
دلگیر از سفر نیست نام دو دیده ی ما
زلف به پا فتاده، تأثیر آن همین است
کافتد کلیم در پا جیب دریده ی ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
اشک کواکب نگر چرخ غم اندود را
گریه فراوان بود خانه پردود را
صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوشست
ساعتی از کف بنه آب گل آلود را
بی نمکیهای دهر کار بجائی رساند
کاختر طالع کنم داغ نمکسود را
دور جمال تو شد، گوش بنظاره یافت
مشکل اگر بشنود نغمه داود را
نیست بگیتی دو چیز جست و کم یافتم
عاشق بیشکوه را آتش بی دود را
تارک ادبار ما، لایق آن گل نبود
بر سر گردون زدیم کوکب مسعود را
هر که ببوی وفا بر سر دنیا نشست
در ته دامن کشید آتش بی عود را
نقد دو عالم کلیم، بر سر دل ریختند
شوری بختم ربود، داغ نمکسود را
گریه فراوان بود خانه پردود را
صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوشست
ساعتی از کف بنه آب گل آلود را
بی نمکیهای دهر کار بجائی رساند
کاختر طالع کنم داغ نمکسود را
دور جمال تو شد، گوش بنظاره یافت
مشکل اگر بشنود نغمه داود را
نیست بگیتی دو چیز جست و کم یافتم
عاشق بیشکوه را آتش بی دود را
تارک ادبار ما، لایق آن گل نبود
بر سر گردون زدیم کوکب مسعود را
هر که ببوی وفا بر سر دنیا نشست
در ته دامن کشید آتش بی عود را
نقد دو عالم کلیم، بر سر دل ریختند
شوری بختم ربود، داغ نمکسود را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
بر سر خود می کند ویران سرای دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتیست
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما کجا شایسته ی تاراج اوست
غیرزانو نیست سامانی سر شوریده را
کوه محنت سخت می کاهد مرا ساقی بده
باده ی تندی که بگدازد غم بالیده را
در زمان تیره روزی دوست دشمن می شود
بی تو مژگان می زند دامن چراغ دیده را
حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی
کرده پر خار تعلق دامن برچیده را
در ترازوی صدف گوهر نگنجد از نشاط
با گهر همسر کنم گر نکته سنجیده را
می کند تدبیر بخت بدمروت مانعست
سهل باشد چاره کردن دشمن خوابیده را
نامه ات را قاصد آورد و نمی خواند کلیم
از دلش ناید که بردارد ز راهت دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتیست
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما کجا شایسته ی تاراج اوست
غیرزانو نیست سامانی سر شوریده را
کوه محنت سخت می کاهد مرا ساقی بده
باده ی تندی که بگدازد غم بالیده را
در زمان تیره روزی دوست دشمن می شود
بی تو مژگان می زند دامن چراغ دیده را
حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی
کرده پر خار تعلق دامن برچیده را
در ترازوی صدف گوهر نگنجد از نشاط
با گهر همسر کنم گر نکته سنجیده را
می کند تدبیر بخت بدمروت مانعست
سهل باشد چاره کردن دشمن خوابیده را
نامه ات را قاصد آورد و نمی خواند کلیم
از دلش ناید که بردارد ز راهت دیده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
به غیر خانه ی زنجیر و دیده ی تر ما
کدام خانه که ویران نگشت بر سر ما
به حیرتم که خبر چون به سنگ حادثه رفت
که صلح کرد می مدعا به ساغر ما
زگرمی تب ما تا شود طبیب آگه
کفی سپند فشاند بروی بستر ما
به سینه صافی و روی گشاده چون ما نیست
مگیر آینه گو خویش را برابر ما
ازین سرایت سرگشتگی توان دانست
که همچو گردش دامست سیر اختر ما
دل از جفای که نالد شکایت از که کند
به شهر طفلان فتاده مرغ بی پر ما
دگر چه بخیه چه مرهم زهر دو کار گذشت
که زخم همچو قفس گشت دور پیکر ما
کدام بزم طرب را جدا زروی تو دید
که می زآب سیه شد به چشم ساغر ما
دماغ درد سر دولت از کجاست کلیم
گرفتم اینکه هما سایه کرد بر سر ما
کدام خانه که ویران نگشت بر سر ما
به حیرتم که خبر چون به سنگ حادثه رفت
که صلح کرد می مدعا به ساغر ما
زگرمی تب ما تا شود طبیب آگه
کفی سپند فشاند بروی بستر ما
به سینه صافی و روی گشاده چون ما نیست
مگیر آینه گو خویش را برابر ما
ازین سرایت سرگشتگی توان دانست
که همچو گردش دامست سیر اختر ما
دل از جفای که نالد شکایت از که کند
به شهر طفلان فتاده مرغ بی پر ما
دگر چه بخیه چه مرهم زهر دو کار گذشت
که زخم همچو قفس گشت دور پیکر ما
کدام بزم طرب را جدا زروی تو دید
که می زآب سیه شد به چشم ساغر ما
دماغ درد سر دولت از کجاست کلیم
گرفتم اینکه هما سایه کرد بر سر ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
منم بکنج قناعت رمیده از درها
بخویش بسته ز نقش حصیر زیورها
غبار خاطر خود گرد هم بسیل سرشگ
شود ببحر گل آلود آب گوهرها
بمن عداوت گردون بجا بود، تا کی
نشان ناوک آهم شوند اخترها
مسلم است مرا دعوی وفاداری
خجل ز داغ وفای منند محضرها
زجام لاله و گل قطره ای نریزد می
تمام حیرتم از این شکسته ساغرها
ز بد نهادی ابنای این زمان چه عجب
که شیر باز شود خون بطبع مادرها
بهیچ بزم نرفتم که روی دل بینم
منم سپند و مجالس تمام مجمرها
اگر نه در غم عشقت زنند سر بر سنگ
چرا چنین شده مودار کاسه سرها
بس است بهر رمیدن ز خویش و قوم کلیم
هر آنچه یوسف دیدست از برادرها
بخویش بسته ز نقش حصیر زیورها
غبار خاطر خود گرد هم بسیل سرشگ
شود ببحر گل آلود آب گوهرها
بمن عداوت گردون بجا بود، تا کی
نشان ناوک آهم شوند اخترها
مسلم است مرا دعوی وفاداری
خجل ز داغ وفای منند محضرها
زجام لاله و گل قطره ای نریزد می
تمام حیرتم از این شکسته ساغرها
ز بد نهادی ابنای این زمان چه عجب
که شیر باز شود خون بطبع مادرها
بهیچ بزم نرفتم که روی دل بینم
منم سپند و مجالس تمام مجمرها
اگر نه در غم عشقت زنند سر بر سنگ
چرا چنین شده مودار کاسه سرها
بس است بهر رمیدن ز خویش و قوم کلیم
هر آنچه یوسف دیدست از برادرها
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
دوش گم کردم ز بیهوشی ره کاشانه را
یافتم باز از نوای جغد این ویرانه را
منکه در دام آمدم، نه از فریب دانه بود
غیرتم نگذاشت در دام تو بینم دانه را
دل در آنکو باز یاد سینه من می کند
کنج گلخن بهتر از گلشن بود دیوانه را
طالع بدبین که بر چاک دلم خندید و رفت
آنکه مرهم می نهاد از رحم، زخم شانه را
شوری از من برنمی خیزد ببزم میکشان
داغ دارم در خموشیها لب پیمانه را
تا کی ای سر در هوا در آسمان جوئی خدا
ذوقی از بالا نشستن نیست صاحبخانه را
آرزوی بوسه از ساقی نه حد چون منیست
مستم و با ترس می بوسم لب پیمانه را
در حریم دل چو شمع ناله افروزی کلیم
حاجت شمع و چراغی نیست آتشخانه را
یافتم باز از نوای جغد این ویرانه را
منکه در دام آمدم، نه از فریب دانه بود
غیرتم نگذاشت در دام تو بینم دانه را
دل در آنکو باز یاد سینه من می کند
کنج گلخن بهتر از گلشن بود دیوانه را
طالع بدبین که بر چاک دلم خندید و رفت
آنکه مرهم می نهاد از رحم، زخم شانه را
شوری از من برنمی خیزد ببزم میکشان
داغ دارم در خموشیها لب پیمانه را
تا کی ای سر در هوا در آسمان جوئی خدا
ذوقی از بالا نشستن نیست صاحبخانه را
آرزوی بوسه از ساقی نه حد چون منیست
مستم و با ترس می بوسم لب پیمانه را
در حریم دل چو شمع ناله افروزی کلیم
حاجت شمع و چراغی نیست آتشخانه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
قرار می برد از خلق آه و زاری ما
باین قرار اگر مانده بیقراری ما
شویم گرد و بدنبال محملش افتیم
دگر برای چه روزست خاکساری ما
خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد
چه مستئی ز قفا داشت هوشیاری ما
تو چون روی، بره انتظار دیده خلق
بهم نیاید چون زخمهای کاری ما
بروی دشت اگر گردبادت آید پیش
ازو بپرس ز احوال بیقراری ما
کدام بار غم از خاطری زیاد آید
که دهر ننهد بر دوش بردباری ما
نمانده جان و دلی تا بیادگار دهیم
کلیم را ببر از ما به یادگاری ما
باین قرار اگر مانده بیقراری ما
شویم گرد و بدنبال محملش افتیم
دگر برای چه روزست خاکساری ما
خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد
چه مستئی ز قفا داشت هوشیاری ما
تو چون روی، بره انتظار دیده خلق
بهم نیاید چون زخمهای کاری ما
بروی دشت اگر گردبادت آید پیش
ازو بپرس ز احوال بیقراری ما
کدام بار غم از خاطری زیاد آید
که دهر ننهد بر دوش بردباری ما
نمانده جان و دلی تا بیادگار دهیم
کلیم را ببر از ما به یادگاری ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
با هر که بد شوی فکنی از نظر مرا
منظور بودنی است بس است اینقدر مرا
بوی گلست موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا
اشکی ز دیده ای نچکاند حدیث من
شمعم که هست دود و دمی بی اثر مرا
هر وقت هست قیمت من نقد می شود
گر می توان بهیچ ز دوران بخر مرا
چون داغ گر بقدرشناسی شوم دچار
مشکل زدست اگر بگذارد دگر مرا
طالع نگر که سبز شود هم زاشک من
خاری که دهر می شکند در جگر مرا
چون شیشه شکسته بمیخانه وجود
لب از شراب کام نگردیدتر مرا
سرمایه ای جز آبله و خار پای نیست
قسمت کنند راهزن و راهبر مرا
تنها نیم کلیم چو پروانه تیره روز
چون شمع بهره نیست ز شام و سحر مرا
منظور بودنی است بس است اینقدر مرا
بوی گلست موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا
اشکی ز دیده ای نچکاند حدیث من
شمعم که هست دود و دمی بی اثر مرا
هر وقت هست قیمت من نقد می شود
گر می توان بهیچ ز دوران بخر مرا
چون داغ گر بقدرشناسی شوم دچار
مشکل زدست اگر بگذارد دگر مرا
طالع نگر که سبز شود هم زاشک من
خاری که دهر می شکند در جگر مرا
چون شیشه شکسته بمیخانه وجود
لب از شراب کام نگردیدتر مرا
سرمایه ای جز آبله و خار پای نیست
قسمت کنند راهزن و راهبر مرا
تنها نیم کلیم چو پروانه تیره روز
چون شمع بهره نیست ز شام و سحر مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
تا خانمان ما همه بر باد داده آب
مانند اشک از نظر ما فتاده آب
چیزیکه متصل بود امروز، اشک ماست
اجزای دهر را همه از هم گشاده آب
دیوار و در، فتاده چو مستان بهر طرف
کردست در نهاد جهان کار باده آب
جز خانه حباب دگر منزلی نماند
تا روی در خرابی عالم نهاده آب
چون آفتاب سرزده آید بخانه ها
مانند فرش در همه منزل فتاده آب
دایم ز آب مدحت نواب خان تر است
کس چون کلیم تیغ زبان را نداده آب
مانند اشک از نظر ما فتاده آب
چیزیکه متصل بود امروز، اشک ماست
اجزای دهر را همه از هم گشاده آب
دیوار و در، فتاده چو مستان بهر طرف
کردست در نهاد جهان کار باده آب
جز خانه حباب دگر منزلی نماند
تا روی در خرابی عالم نهاده آب
چون آفتاب سرزده آید بخانه ها
مانند فرش در همه منزل فتاده آب
دایم ز آب مدحت نواب خان تر است
کس چون کلیم تیغ زبان را نداده آب
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
ضعفم مدد ز قوت صهبا گرفته است
دستم عصا ز گردن مینا گرفته است
کلک قضا مداد خط سرنوشت ما
گوئی ز درد آتش سودا گرفته است
این نه صدف زگوهر آسودگی تهیست
آهم خبر ز عالم بالا گرفته است
تخم نهال سرد شود دانه های اشک
تا قامتش بچشم دلم جا گرفته است
چیزیکه باز پس طلبند از جهان مگیر
عاقل همین کناره ز دنیا گرفته است
دارم رهی به پیش که انگشت خارها
از من حساب آبله پا گرفته است
صبحیست عارضت که دل از آب و رنگ آن
سامان اشگ ریزی شبها گرفته است
زان برق حسن کافت هر گوشه گیر شد
آتش در آشیانه عنقا گرفته است
غیر از زبان ندیده براه طلب کلیم
گر زانکه قطره داده و دریا گرفته است
دستم عصا ز گردن مینا گرفته است
کلک قضا مداد خط سرنوشت ما
گوئی ز درد آتش سودا گرفته است
این نه صدف زگوهر آسودگی تهیست
آهم خبر ز عالم بالا گرفته است
تخم نهال سرد شود دانه های اشک
تا قامتش بچشم دلم جا گرفته است
چیزیکه باز پس طلبند از جهان مگیر
عاقل همین کناره ز دنیا گرفته است
دارم رهی به پیش که انگشت خارها
از من حساب آبله پا گرفته است
صبحیست عارضت که دل از آب و رنگ آن
سامان اشگ ریزی شبها گرفته است
زان برق حسن کافت هر گوشه گیر شد
آتش در آشیانه عنقا گرفته است
غیر از زبان ندیده براه طلب کلیم
گر زانکه قطره داده و دریا گرفته است