عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۱۱ - فی رثاء علی بن الحسین الاکبر علیه السلام
از شاهزاده اکبر ای باد نوبهاری
گویا پیام داری
کز بوی مشک و عنبر هر خطه شد تتاری
هر عرصه لاله زاری
زانطرۀ پر از خون تاری به همره تست
آری به همره تست
لیلی ببین چو مجنون دارد فغان و زاری
هر تار او هزاری
شاخ صنوبر او از خاک و خون دمیده
سر بر فلک کشیده
کز روی نی سر او دارد ز خون نگاری
از زخمهای کاری
سرو قدش لب آب چون نخل طور سوزان
چون آتش فروزان
هرگز مباد شاداب سروی ز جویباری
در هیچ روزگاری
رخساره ای که برتر از مهر خاور آمد
در خون شناور آمد
یاقوت روح پرور از درّ آبداری
سر زد زهر کناری
آن ماهرو که پروین پروانۀ رخش بود
در خاک و خون بیالود
آئینۀ جهان بین گوئی گزیده آری
آئین خاکساری
از لعل نامی او یا رشک چشمۀ نوش
خاموش باش خاموش
چون خشک کامی او زد یک جهان شراری
در هر سخن گذاری
نوباوۀ نبوت از تشنگی چنان سوخت
کر سوز او جهان سوخت
وز گلشن فتوت افتاد گلعذاری
از باد شعله باری
مرغ خبر برآمد از لاله زار رویش
از شاخسار مویش
کز بانوان برآمد فریاد بی قراری
آشوب سوگواری
در لاله زار عصمت داغش بجان شر زد
کاتش بخشک و تر زد
وز جویبار رحمت موج سرشک جاری
چون سیل کوهساری
لیلی بماتم او خاک سیه بسر کرد
هر دم پسر پسر کرد
چون قمری از غم او عمری بسوگواری
نالان چون مرغ زاری
کای نو نهال امید از بیخ و بن فتادی
در عین نامرادی
گردون بسی بگردید تا شد چه شام تاری
صبح امیدواری
نخلی که پروردیم یک عمر با دو صد ناز
بودم باو سرافراز
آخر بریده دیدم ناورده هیچ باری
جز زهر ناگواری
ای حسرت تو در دل داغ درون مادر
ای غرقه خون مادر
با غصۀ تو مشکل یک روز پایداری
یا صبر و بردباری
ای سرو قد آزاد بنگر اسیری من
یا دستگیری من
گردون نمی دهد یاد خاتون داغداری
در زیر بند خواری
ای یوسف عزیزم گرگ اجل چها کرد
از من ترا جدا کرد
خوناب دیده ریزم چون ابر نوبهاری
تا وقت جانسپاری
ای رشک چشمۀ نور روز سیاه ما بین
حال تباه ما بین
یکدسته زار و رنجور سر گرد هر دیاری
بی آشنا و یاری
گر می روم بخواری امروز از بر تو
زین پس من و سر تو
لیکن تو شهسواری من از پیت بزاری
سرگشته چون غباری
ای شاهباز حشمت شد نیزه آشیانت
جانها فدای جانت
وز بعد مهد عصمت ما را شترسواری
بی محمل و عماری
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۳ - فی رثاء القاسم بن الحسن الزکی علیهما السلام
شد قاسم داماد در حجلۀ گور
بر وی مبارک باد این عشرت و سور
در حلقۀ دشمن با ساز غم رفت
چشم فلک روشن زین سور پر شور
در عرصۀ میدان چون غنچه خندان
وز عشوۀ جانان سرمست و مخمور
ماهی درخشان شد از رخش همت
نوری نمایان شد از قلۀ طور
آن قد و آن بالا شمع دل افروز
وان غرۀ والا نور علی نور
بر تن کفن پوشید در رزم کوشید
تا شربتی نوشید از عین کافور
آن چهرۀ گلگون یا ماه گردون
آغشته شد در خون چون سرّ مستور
یاقوت خونش کرد چون شاخ مرجان
سمّ هیونش کرد چون درّ منثور
از خون سر رنگین شد دست داماد
کفّ الخضیب است این یا پنچۀ حور
چون ماه انور شد در برج عقرب
وز نیش خنجر شد چون جای زنبور
زد مرغ روحش پر از شاخۀ تن
شه آمدش بر سر با قلب مکسور
دُرّ یتیمی دید آلوده در خون
خون از دلش جوشید چون بحر مسجور
گفتا که ای ناکام از زندگانی
وز عشرت ایام محروم و مهجور
گیتی پر از غم شد از شادی تو
سور تو ماتم شد تا نفخۀ صور
آن قامت رعنا شمع عزا شد
وان صورت معنی آئینۀ گور
آن نونهال تر خشکیده یکسر
وان شاخ طوبی بر، از برگ و بر عور
از گنج شایانم دُردانه ای رفت
یا گوهر جانم شد از صدف دور
رفتی و از تن رفت جان دو گیتی
از چشم روشن رفت یک آسمان نور
داغ تو جانا برد از بانوان دل
وز من همانا برد از بازوان زور
نشنیده کس داماد همخوابۀ خاک
این قصه ای ناشاد شد از تو مشهور
ای کاش می افتاد این سقف مرفوع
بعد از تو ویران باد آن بیت معمور
دست مرا از کار دست قضا بست
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
یاری ز بی یاری جستی عزیزم
افغان ز ناچاری ای نازنین پور
خواندی مرا ای رود سودی ندیدی
قسمت ترا این بود سعی تو مشکور
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۵ - فی رثاء القاسم بن الحسن سلام الله علیهما
مژده کامد از میدان نامراد و ناشادم
نوجوان دامادم
مدتی نشد چندان کرد از غم آزادم
نوجوان دامادم
مادر جگرخون را روز غم بسر آمد
قاسم از سفر آمد
طالع همایون را رسم شکر بنهادم
نوجوان دامادم
بخت من دگرگونست نالۀ جوانان چیست
آه جان جانان چیست
از چه غرقۀ خونست قد شاخ شمشارم
نوجوان دامادم
حلقۀ جوانان را قاسمم نگین گشته
یا ز صدر زین گشته
نقد گوهر جان را عاقبت ز کف دادم
نوجوان دامادم
بانوان نوائی چند زانکه تازه داماد است
نا مراد و ناشاد است
روز سور این فرزند در غریبی افتادم
نوجوان دامادم
حجلۀ جوانم را بانوان بیارائید
یا بخون بیالائید
من دل و روانم را از پیش فرستادم
نوجوان دامادم
آرزوی دامادی ماند در دل زارم
بانوان گرفتارم
مادرانه فریادی حق رسد بفریادم
نوجوان دامادم
نو خطان گل افشانید بر سر مزار او
یادی از عذار او
شمع آه بنشانید یاد سرو آزادم
نوجوان دامادم
آن خط دلارا نو خطان بیاد آرید
چون بخاک بسپارید
این جوان زیبا را کاشکی نمی زادم
نوجوان دامادم
نو خط رشید من ناگهان ز دستم رفت
یک جهان ز دستم رفت
مایۀ امید من رفت و کند بنیادم
نوجوان دامادم
داغ لالۀ رویش کرده شمع سوزانم
تا ابد فروزانم
تاب طرۀ مویش داده آه بر بادم
نوجوان دامادم
گلشن عذار او بهر چیست افسرده
مادرش مگر مرده
من که در کنار او جوی اشک بگشادم
نوجوان دامادم
در اشک شورانگیز شد نثار ناکامم
قاسم دل آرامم
دود آه آتش بیز عود رود ناشادم
نوجوان دامادم
بعد از این چه خواهد رفت بر من پسر کشته
یا که بخت برگشته
تا ابد نخواهد رفت نامرادم از یادم
نوجوان دامادم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۴ - فی لسان ام الرضیع سلام الله علیهما
سبزۀ دامن من، تازه گل احمر من
تشنه لب اصغر من
رفت افروخته دل سوخته جان از بر من
کودک گلبر من
گل نورستۀ شاداب چرا پژمرده
وز چه رو افسرده
بوستان خرم و خشکیده نهال تر من
شاخ طوبی بر من
غنچۀ بسته دهن باز شد از خار خدنگ
خنده زد با دل تنگ
برد یکباره قرار از دل و هوش از سر من
روح از پیکر من
کودک من که در آغوش پدر رفت برون
آمد آغشته بخون
در حجاب شفق افتاده مه انور من
آه از اختر من
دُر یکدانۀ شاداب عقیق آسا شد
گوهری والا شد
چرخ، یاقوت روان ریخته در ساغر من
از دو چشم تر من
کودک من چه گل نسترن از باغ گذشت
ارغوانی برگشت
چرخ نیلوفری از گلشن فرخ فر من
برد بار و بر من
طائر سدره نشین از چه زمین گیر شده
هدف تیر شده
شده دست ستم حرمله غارتگر من
ریخت بال و پر من
ای همای ازل ای هدهد اقلیم الست
که ترا بال شکست
تا ابد داغ غمت بر دل غم پرور من
دل پر اخگر من
از کمانخانۀ تقدیر ترا تیر آمد
بمن پیر آمد
وای بر این دل بیمار و تن لاغر من
زانچه آمد سر من
سینۀ غمزده ام تا که ترا مأوا بود
سینۀ سینا بود
ای دریغا چه شد آن جلوۀ خوش منظر من
نیر اکبر من
از زلال لب شیرین تو دور افتادم
تا بگور افتادم
خضر حاشا که بدین چشمه شود رهبر من
ای لبت کوثر من
شیرۀ جان من! از شیر مگر سیر شدی
یا گلو گیر شدی
خاک بر فرق من و شیر من و شکر من
ای سر و سرور من
بلبل خوش سخنم طوطی شیرین دهنم
نغمه ای زن که منم
ورنه این سان که تو باز آمده ای از در من
نشود باور من
نازنین حلق تو گر تشنه و بی شیر نبود
لایق تیر نبود
بستان داد من از حرمله ای داور من
که توئی یاور من
تو ز کف رفتی و افتاد مرا پایۀ عمر
رفت سرمایۀ عمر
زیب دوش و بر من رفت وز روز مور من
صدف گوهر من
غروی اصفهانی : تتمة
شمارهٔ ۱ - فی رجوع الحرم الی المدینه الطیبه
به سوی وطن بازگشتند یاران
خروشان چه رعد، اشکباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان
ز داغ غم و دوری گلعذاران
چمن شد پر از قمری شورش انگیز
بر آمد ز گلشن نوای هزاران
نوای حجازی ز هر سو بپا شد
ز شور عراقیّ آن سوگواران
گروهی اسیر غم نوجوانان
گروهی زمین گیر آن شهسواران
بلعید، پرورده هر یک جوانی
ولی شام شد صبح امیدواران
چه بر آستان رسالت رسیدند
ز کف شد قرار دل بی قراران
چه برگ خزان ریخته از چپ و راست
باشک روان همچه ابر بهاران
بسر بسکه خاک مصیبت فشاندند
حرم گشت چون کلبۀ خاکساران
مهین بانوی خلوت کبریائی
بگفت ای سر و سرور تاجداران
ز کوی حسین تو دارم پیامی
که برده است هوش از سر هوشیاران
لبش خشک و تن غرقۀ لجۀ خون
سرش روی نی رهبر رهسپاران
پس از زخم های فراوان کاری
نگویم چه کردند آن نابکاران
به پیرامنش نونهالان نامی
چگویم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگویم
دل سنگ گرید بر آن داغداران
ز بیداد گردون دل بانوان خون
چه رفتند در محفل میگساران
گر از سختی ما بخواهی نشانه
بود شانۀ من یکی از هزاران
غروی اصفهانی : مراثی سید الساجدین علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی رثاء سید الساجدین علیه السلام
ای پیک غم بر گو چه شد بیمار ما را
دلدار ما را
آن نوجوان ناتوان بینوا را
بی آشنا را
جز بانوان بینوا بودش پرستار
یا هیچ غمخوار
یا بود جز اشک روان آن دلربا را
آبی گوارا
جز حلقۀ زنجیر آیا مونسی داشت
همزه کسی داشت
بوسید جز بند گران آن دست و پا را
آن پیشوا را
کس دلنوازی کرد از او جز تازیانه
آه از زمانه
پیمود با او جز جفا راه وفا را
رسم صفا را
جز زهر غم نوشیده آن سرچشمۀ نوش
یا رفته از هوش
جز خون دل درمان نبود آن مبتلا را
آن بی دوا را
با اشتر عریان چه کرد آن زا رو رنجور
با آن ره دور
مصداق الرحمن علی العرش استوی را
کرد آشکارا
روزش سیه تر بود از شام غریبان
سر در گریبان
دود دلش می زد شرر بر سنگ خارا
سوزان فضا را
از تب تنش چون آتش سوزنده سوزان
شمع فروزان
کز نخلۀ طور قدس «آنست ناراً»
یاران خدا را
سر حلقۀ توحید شد در حلقۀ شرک
با فرقه شرک
بستند زاعان بال سلطان هما را
دست خدا را
شد گردن سر رشتۀ تقدیر و تدبیر
در غل و زنجیر
کلک غمش سوزانده دیوان قضا را
یا ماسوی را
روزی که صبح غم زد از شام بلا سر
دیدند یکسر
از مشرق نی شمع بزم کبریا را
شمس الضحی را
آوارگان نینوا دنبال بیمار
با چشم خونبار
نظارگر آئینۀ ایزد نما را
رب العلی را
ای داد و بیداد از جفای مردم شام
بی تنگ و بی نام
بی پرده کردند اختر برج حیا را
آل عبا را
از نالۀ «یا لیت امی لم تلدنی»
ارباب معنی
دانند قدر محنت شام بلا را
وان ماجرا را
ای بیت معمور فلک ویرانه گردی
هرگز نگردی
ویرانه بردند عترت خیر الوری را
بیت الهدی را
گنج حقیقت را بکنج غم سپردند
ویرانه بردند
بردند قدر گوهر سنگین بها را
بی منتها را
شمع طریقت را بماتم خانه جا شد
شمع عزا شد
آتش فشان کرد از ثریا تا ثری را
ارض و سما را
دردا که دارای مقام «لی مع الله»
با ناله و آه
شد کفر مطلق را بخواری مجلس آرا
آن بی حیا را
چون شمع اندر بزم آن سرمست باده
بر پا ستاره
وندر فراز تخت زر ننگ نصاریٰ
رأس السکاری
از «لا تقل هجراً» زبان عقل فعال
از سوز غم لال
ای چرخ دون پرور ز حد بردی جفا را
قدری مدارا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ای تاب و توانم را برده
رحمی بر این دل افسرده
برگی از گلشن خرم عمر
باقی بود آن هم پژمرده
خوناب جگر از ساغر دل
در فصل بهار غمت خورده
بیمار توایم و نه پرسیتی
کاین غمزده به شد یا مرده
رنجور، مرنجانیده کسی
آزرده کدام کس آزرده
رفتم بشمار غلامانش
آوخ که بهیچم نشمرده
جانا قدمی نه، مفتقرت
بر خاک درت سر بسپرده
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
تا گوهر عشق اندوخته ام
چشم از همه عالم دوخته ام
تا با غم عشق تو ساخته ام
همواره سراپا سوخته ام
تا سینۀ من سینای غم است
چون نخلۀ طور افروخته ام
از دفتر عشق تو روز نخست
دیباچۀ غم آموخته ام
با شور غمت سودا زده ام
نقد دل و دین بفروخته ام
هرکس بدل آرامی دلشاد
من مفتقر دل سوخته ام
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
تا رایت عشق افراخته ام
در وادی حیرت تاخته ام
هنگام قمار نظر بازی
یکجا دل و دین را باخته ام
از عشرت و شادی بی خبرم
تا با غم دل پردخته ام
از من نه عجب گر نیست نشان
در بوتۀ غم بگداخته ام
حاشا که ز کوی تو پای کشم
جز کوی ترا نشناخته ام
یک نکته ز عشق اندوخته ام
وز کف دو جهان انداخته ام
گز مفتقرم از دولت عشق
با گنج قناعت ساخته ام
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
جز غمت سر سویدای مرا رازی نیست
لیک دم بسته زبان را سر غمازی نیست
دل گرفتم ز دو گیتی و چنان یکه شدم
که بجز ساز غم عشق تو دمسازی نیست
از غم لالۀ روی تو شدم داغ و چه باک
شمع را تا نبود شعله سر افرازی نیست
عشق را هر که ندانسته به بازیچه گرفت
عاقبت دید که جز بازی جانبازی نیست
بوالعجب حال من شیفته و عشوۀ تست
که ز من جمله نیاز وز تو جز نازی نیست
طبع افسرده کجا شعر تر و تازه کجا
دل چنان خسته که دیگر سر آوازی نیست
از ازل تا با بد عشق تو شد قسمت ما
عشق را هیچ سرانجامی و آغازی نیست
مفتقر را زده سودای تو شوری بر سر
ورنه در مرحلۀ قافیه پردازی نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گرچه عمریست که دل از غم عشقت ریش است
لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است
بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است
قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است
هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش
گر بگویند عجب نیست که کافر کیش است
عاشق اندیشه ندارد ز بدو نیک جهان
آری اندیشه گری پیشۀ دور اندیش است
هر که در حلقۀ آن زلف پریشان زده دست
پای او بر سر هر تفرقه و تشویش است
کامرانیّ دو گیتی طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بیش است
روی در خلوت دل کن که تو بیگانه نئی
آنچه سالک طلبد گر نگرد در خویش است
مفتقر همت پاکان ز قلندر مطلب
هر که در فقر و فنا زد قدمی درویش است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر سو نگریدیم کسی چون تو ندیدیم
اکنون نگرانیم که هر سو نگریدیم
شوریده سر اندر طلب سرو رسایت
هر چند دویدیم به جائی نرسیدیم
افسوس صد افسوس که اندر قدم دوست
جانی نفشاندیم و چه بسمل نطپیدیم
عمریست که از آتش شوق تو کبابیم
وز شربت دیدار تو روزی نچشیدیم
دل رفت و دلآرام نیامد ببر ما
جان بر لب و لعل نمکینی نمکیدیم
داغیم که از لاله رخی بهره نبردیم
مردیم که با سرو چمانی نچمیدم
آخر نه مگر لوح دل از غیر تو شستیم
یا چون قلم از شوق تو با سر ندویدیم
راندند به چوگان ز سر کوی تو ما را
چون گوی بدادیم سر و پا نکشیدیم
گر عهد مودت تو شکستی نشکستیم
ور رشتۀ الفت تو بریدی نبریدیم
در بند غمت بنده صفت حلقه به گوشیم
وز دام تو چون آهوی وحشی نرمیدیم
تشریف غمت بر دل و با درد فراقت
جفتیم ولی جامۀ طاقت ندریدیم
با مفتقر این نکته مسیحا دم ما گفت
ما در تو بجز آه دمادم ندمیدیم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
من بناخن غم سینه می خراشم
فی المثل چه فرهاد کوه می تراشم
خاکساری تو کرده فرش راهم
غمگساری تو صاحب فراشم
گر ز دست جورت ناله ای بر آرم
بر سر جهانی خاک غم بپاشم
دور باش غیرت رانده آن چنانم
کز ره خیالت نیز دور باشم
ای لب و دهانت رشک چشمۀ نوش
چاره ای و رحمی زانکه ذو العطاشم
روی نازنینت بوی عنبرینت
راحت معادم عشرت معاشم
بند بندم از غم همچو نی بنالد
در هوای کویت بسکه در تلاشم
مفتقر ندارد جز کلافۀ لاف
این بود متاعم وین بود قماشم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم
چنان سرگشتگی دیدم که گم شد رشته از دستم
به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم
به آرامی نخفتم شب، به روز آسوده ننشستم
شدم آواره از گلزار وحدت با دلی پر خون
چه گویم از که بگسستم ندانم با که پیوستم
نه هشیارم که یابم بهره ای از صحبت شیرین
نه از شور شراب عشق، لیلای ازل مستم
منم طوطی و با زاغ و زغن در یک قفس رفتم
منم دستان ولیکن با غراب البین همدستم
همای عرش پیما بودم و از طالع وارون
کنون همراز باز آز در این منزل پستم
نگارا گر پر و بال مرا خستیّ و بشکستی
ولی عهد مودت را من بشکسته نشکستم
چه دریای غمت دیدم وداع جسم و جان گفتم
چه جویای لبت گشتم ز جوی زندگی جستم
نگارا مفتقر را نیست کن چندانکه بتوانی
بجرم آنکه پندارد که من با هستیت هستم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای سوخته ز آتش عشقت جگر مرا
وی برده درد عشق تو از خود بدر مرا
عشق تو چون قضای ازل خواهدم بکشت
معلوم شد ز عالم غیب این قدر مرا
عمرم گذشت و از تو خبر هم نیافتم
یا آنکه نیست در طلب از خود خبر مرا
لب خشکم از هوای تو ای جان و دیده تر
خود نیست در جهان به جز از خشک و تر مرا
روزیکه لشگر غم تو دل بتاختن
نبود بغیر عشق پناه دگر مرا
گر صد هزار ناوک محنت ز دست دوست
غیر از دل شکسته نباشد سپر مرا
دیوانه ام مرا ز نصیحت چه فایده
ناصح مده ز بهر خدا دردسر مرا
شیرینی و حلاوت شعرم غریب نیست
کز شکر لعل تست دهن پر شکر مرا
آه حسین در دلت ای جان اثر نکرد
با آنکه سوخت آتش آه سحر مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳
جانم به لب رسید چو جانان من برفت
دردم ز حد گذشت چو درمان من برفت
روح روان و مونس جان هزار دل
بدر منیر و شمع شبستان من برفت
بد مهرم ار به ماه و به مهرم نظر بود
زین پس که از نظر مه تابان من برفت
پژمرده گشت گلبن بستان عیش من
از دیده تا که سرو خرامان من برفت
از باغ وصل بود امیدم که بر خورم
آمد خزان و رونق بستان من برفت
یعقوب وار دیده ام از گریه تیره گشت
کز پیش دیده یوسف کنعان من برفت
سرگشته ام چو گوی و چو چوگان خمیده زانک
گوی مراد از خم چوگان من برفت
نالم گهی چو بلبل و گریم گهی چو ابر
اکنون که از نظر گل خندان من برفت
شد مندرس بنای وجود ضعیف من
سیلاب اشک بس که ز مژگان من برفت
روزی بود حسین که باز آید از جفا
آن بی‌وفا که از سر پیمان من برفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳
درد عشقت دامن جانم گرفت
بار دیگر غم گریبانم گرفت
در هوایش بس که میگریم چو ابر
زاب چشمم خاک هجرانم گرفت
دیده ام زلف پریشانی از آن
خاطر از عیش پریشانم گرفت
دشمن بد کیش گر تیرم زند
ترک ترک خویش نتوانم گرفت
بی رخ آن یوسف عیسی نفس
دل ز کنج بیت احزانم گرفت
مشتری ماهرو قدر مرا
زان نمیداند که ارزانم گرفت
جز بآب دیده ننشیند حسین
آتشی کاندر دل و جانم گرفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۱
جان من بی رخ تو جانم سوخت
تو روان گشتی و روانم سوخت
بی تو دل را قرار و صبر نماند
کاتش عشقت این و آنم سوخت
گفتم آهی کشم ز سوز جگر
آه کز آتش زبانم سوخت
یک نشان از تو نا شده پیدا
شوق هم نام و هم نشانم سوخت
چون نسوزد ز آه من دل دوست
که دل دشمن از فغانم سوخت
آه کان ماه مهربان عمری
ساخت چون عود و ناگهانم سوخت
آتشی بود آب چشم حسین
که از او جمله خان و مانم سوخت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
بیا که جان من از داغ انتظار بسوخت
دلم ز آتش هجرانت ای نگار بسوخت
قرار و صبر و دل و عقل بود مونس من
کنون ز آتش شوق تو هر چهار بسوخت
به حال من منگر زانکه خاطرت سوزد
از اینکه جان من خسته فکار بسوخت
مباد آنکه رسد دود غم به دامن گل
ز عندلیب ستمکش اگر هزار بسوخت
ز دور چرخ ندانم چه طالع است مرا
که کشت زار امیدم به نوبهار بسوخت
ز سوز سینه ی مجروح من نشد آگه
مگر کسیکه چو من از فراق یار بسوخت
در این دیار من از بهر یار معتکفم
وگرنه جان حسین اندرین دیار بسوخت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۰
بقای عمر در این خاکدان فانی نیست
جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه میجوئی
که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین
ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین
که کار اهل وفا غیر جان فشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین
دگر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست