عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
در حدیث لعلش آتش از زبانم می‌چکد
چون برم نام لبش شهد از لبانم می‌چکد
این‌قدر من آرزو دارم که گر بفشاریم
اشگ حسرت همچو مغز از استخوانم می‌چکد
حاصل کشت مرادم غیر داغ از ژاله نیست
بس به جای آب خون از آسمانم می‌چکد
از نگاه چشم مست کیست کامشب تا به صبح
زهر چون شبنم به روی گلستانم می‌چکد
از کمان غمزه ترکی در این گلشن‌سرا
غنچه چون پیکان ز چشم باغبانم می‌چکد
بسته‌ام دل بر پری‌رویی کز اینجا تا به مصر
بوی یوسف از غبار کاروانم می‌چکد
در رهش قصاب من آن گوسفند لاغرم
کاب چشم گرگ از چوب شبانم می‌چکد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
سر در ره جانان فدا شد چه به جا شد
از گردنم این دین ادا شد چه به جا شد
می‌خواست رقیبم که من از غصه بمیرم
دیدی که خودش زود فنا شد چه به جا شد
از دود دلم وسمه کشیده‌ است بر ابرو
دود دل من قبله‌نما شد چه به جا شد
از خون دلم بسته حنا بر سر انگشت
خون دلم انگشت‌نما شد چه به جا شد
مغرور به یکتایی چشمت شده بودی
بر عارضت آن زلف دوتا شد چه به جا شد
هر لحظه امید من بیچاره همین بود
یک بوسه به قصاب عطا شد چه به جا شد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
تا دست شانه در شکن زلف یار بود
روزم ز رشگ تیره چو شب‌های تار بود
گردیده سرخ هر مژه ما ز خون دل
پیوسته دست و دیده ما در نگار بود
وحشت تمام رفت ز یاد غزال‌ها
هرگاه در سر تو هوای شکار بود
آرام رسم کشته شمشیر ناز نیست
گر تن قرار یافته جان بی‌قرار بود
لب‌تشنه‌ای به وادی هجران نمانده بود
از بس که تیر غمزه او آب‌دار بود
شد دیده‌ام به دور خطش اشک‌ریزتر
زآب و هوای عشق خزان در بهار بود
دل کرد آنچه کرد که داغش نصیب باد
خونی که ریخت دیده نه از انتظار بود
خنجر به هم کشیده دو چشمم ز دیدنت
خوش فتنه‌ای ز حسن تو در روزگار بود
قصاب گفته است به جای شکر کلام
قنادی محله او ذوالفقار بود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
لب‌تشنه نیاز چو بی‌تاب می‌شود
از آب تیغ ناز تو سیراب می‌شود
عاشق در این محیط خطرناک چون حباب
در یک نفس ز شوق تو نایاب می‌شود
آن کس که بر کشاکش این بحر تن نهاد
چون موج طوق گردن گرداب می‌شود
دورم به هرکجا که نشینم به یاد او
از سیل گریه دجله خوناب می‌شود
دیدن رخت دوباره میسر نمی‌شود
زیرا که هر که دید تو را آب می‌شود
در بزم خاص باده‌پرستان شوق تو
دوری که هست قسمت قصاب می‌شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مگر تیر جفای یار پر در بسترم دارد
که امشب خواب راحت راه بر چشم ترم دارد
محبت این‌قدر دارد به قتلم کز پس مردن
به جای خشت تیغش دست در زیر سرم دارد
مرا سوزاند و دست از دامن من دل برنمی‌دارد
هنوز آن برق جولان کار با خاکسترم دارد
مراد دل بود پیمانه‌ای از گردش چشمش
وگرنه این‌قدر خونی که خواهد ساغرم دارد
به قربان تو، بی‌کس نیستم در کنج تنهایی
همان تیغ تو گاهی راه پایی بر سرم دارد
چو خار آشیان آن رشک طاووس از ره شوخی
گهی در زیر پا گاهی به زیر شهپرم دارد
مرا چون سوختی بو عبیر از کلبه‌ام بشنو
همان خال تو دود عنبرین در مجمرم دارد
چو باقی دار دیوانم به دور خطّ او قصاب
که حسن کافرستانش حساب دفترم دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
قوّتی نه در تن من نه توانی مانده بود
کافرم گر بی تو در جسمم روانی مانده بود
تا چو شاهین نظر کردی سفر از دیده‌ام
بی تو مژگانم تهی چون آشیانی مانده بود
تا به طوف مشهد از چشمم نهادی پا برون
جویبار دیده بی سرو روانی مانده بود
رو به هر منزل که می‌رفتی دل غم‌دیده‌ام
بر سر فرسنگ چون سنگ نشانی مانده بود
آرزویی بود کز شوق جمالت داشتم
بی وصالت در تنم گر نیم جانی مانده بود
بود بهر آنکه به گویم دعای دولتت
گر به کامم شام هجرانت زبانی مانده بود
در رهت منزل به منزل دیده پر حسرتم
هر قدم چون نقش پای کاروانی مانده بود
در رکابت بود صبر و عقل و هوش و جان و دل
پیکرم برجا چو مشت استخوانی مانده بود
بی تو ای خورشید عالم‌تاب آمد بر سرم
آنچه از روز جدایی داستانی مانده بود
صورت احوال قصاب از که می‌پرستی که چیست
بر سر راه فراقت ناتوانی مانده بود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
نه دل جدا ز تو بیدادگر توانم کرد
نه من اراده کار دگر توانم کرد
بساخته است نه کار مرا چنان دوری
که رو به سوی دیار دگر توانم کرد
ز خاک پای تو اکسیر در نظر دارم
عجب نباشد اگر خاک زر توانم کرد
ز بی‌وفایی دهر آن‌قدر امان خواهم
که پیش تیغ تو جان را سپر توانم کرد
شمار پنبه داغت فتاده از دستم
از این حساب کجا سر به در توانم کرد
ز ضعف نیست مرا روح در بدن قصاب
چه احتمال که از خود سفر توانم کرد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
بیا که بی گل رویت دلم قرار ندارد
کسی به غیر تو در خاطرم گذار ندارد
چو ماه یک‌شبه زرد و ضعیف در نظر آید
چو هاله هرکه تو را تنگ در کنار ندارد
هزار حیف که دیرآشنا و سست‌وفایی
وگرنه چون تو گلی باغ روزگار ندارد
ز خلف وعده‌ات ای مه چنین به من شده ظاهر
که وعده‌های تو چون عمر اعتبار ندارد
کدام وقت که قصاب تا به صبح شب هجر
چو شمع دیده سوزان و اشگبار ندارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
شده‌ست از بس که روز از ماه و ماه از سال رسواتر
مرا هر لحظه گردد صورت احوال رسواتر
مکن دل پایبند شاهد دنیا که در محفل
کند معشوقه بدشکل را خلخال رسواتر
ندانم صیدگاه کیست این صحرای پر وحشت
که از صید گرفتار است فارغ‌بال رسواتر
قلندرمشربان را پرده‌پوشی کی بود لازم
در این ره کوچک ابدال است از ابدال رسواتر
ز بی‌تابی ره سیلاب را کی‌ می‌توان بستن
کند نوکیسه را هر دم غرور مال رسواتر
گذشت از حد تو را رسوایی ای قصاب می‌ترسم
که سازد روز حشرت نامه اعمال رسواتر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در قفس جا دارم و غافل ز صیادم هنوز
والهم چندان که می‌پندارم آزادم هنوز
آن چنان در فکر وسواسم که این غم‌خانه را
شد بنا ویران و من در فکر آبادم هنوز
خام‌طبعی بین که گشتم پیر، وز طفلی نرفت
شوخی آسایش گهواره از یادم هنوز
گاه چون پروانه سوزم گاه سازم در قفس
نونیاز عشقم و در بند استادم هنوز
کی توانم زآب حسرت خصم را سیراب کرد
من که خود لب تشنه زآب تیغ جلادم هنوز
کرده‌ام شبگیر و راه کعبه را گم کرده‌ام
گوش بر آواز این شیخان شیادم هنوز
هیچکس قصاب با من یک‌زمان همدم نشد
با وجود آنکه چون نی جفت فریادم هنوز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
آن روز که کردند به دل تخم وفا سبز
شد درد فراوان و نگردید دوا سبز
دل را دگر از عکس خط لاله‌غذاران
چون آینه گشته در و دیوار سرا سبز
آتش زده بر خشگ و تر هستی عاشق
تا که به بر همچو گل سرخ قبا سبز
مور است فتاده گذرش بر شکرستان
یا خضر خطت گشته لب آب بقا سبز
بس خرمی از خاطر احباب رمیده است
طوطی نکند جلوه در آیینه ما سبز
خرم نشد از گریه و آهم دل ناشاد
غم‌خانه ما را نکند آب و هوا سبز
قصاب شده خون تو پامال نگاری
کانجا نتوانی شدن از بیم جفا سبز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
در دلم عیشی که می‌بینم غم یار است و بس
زخم‌های ناوک مژگان دلدار است و بس
در درون کعبه و بتخانه گردیدم بسی
رو به هر جانب که کردم جلوه یار است و بس
مست عشقم پای‌بند کفر و ایمان نیستم
این‌قدر دانم که با لطف ویم کار است و بس
از چنین ویرانه منزل چشم آسایش مدار
عیش این در گشته تا بوده است آزار است و بس
از کس دیگر چو نالد شکوه بیجا کردن است
در جهان قصاب سرگردان کردار است و بس
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آنچه ناید هرگزم از دست تدبیر است و بس
گردنم در حلقه فرمان تقدیر است و بس
بس ندارد الفتی با یکدگر آب و گلم
روز و شب ویرانه‌ام در فکر تعمیر است و بس
آنکه هرگز در میان حلقه هم‌صحبتان
کفش در پایم نسازد تنگ زنجیر است و بس
بس هدف گشتم ز هر جانب خدنگ غمزه را
قوت پرواز بالم از سر تیر است و بس
آنچه در خلوت‌سرای دوست هرشب تا سحر
روی‌گردان از دعایم گشته تأثیر است و بس
می‌رود از سر غرور جهل چون مو شد سفید
زهر را در عالم حکمت دوا شیر است و بس
برنمی‌آید ز من قصاب کاری در جهان
آنچه می‌آید ز من هر لحظه تقصیر است و بس
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
یار هجران وفا کند به غلط
درد ما را دوا کند به غلط
هست روی لبش به جانب غیر
نظری چون به ما کند به غلط
دانه‌ام از برای حفظ بدن
تکیه بر آسیا کند به غلط
دلم از موج صد خطر دارد
در سراب آشنا کند به غلط
از عنایات، حاجت قصاب
چه شود گر روا کند به کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
تا بار عشق بر دل پرغم گذاشتیم
چندین هزار غم به سر هم گذاشتیم
روزی که غمزه تو ز کین برکشید تیغ
ما دست رد به سینه مرهم گذاشتیم
دادیم سر به حکم تو از بهر قتل خویش
انگشت تا به دیده پرنم گذاشتیم
گردید ثبت دفتر غم سرنوشت ما
تا پای در قلمرو آدم گذاشتیم
یک‌باره ز اهل شوق گرفتند خوش‌دلی
بر محضر زمانه چو خاتم گذاشتیم
قصاب انتخاب نمودیم درد عشق
خوش منتی به مردم عالم گذاشتیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
شد گرم تمنای تو سودای نگاهم
رو داد تماشای تو ای وای نگاهم
نشکفته هنوزم مژه چون غنچه در این باغ
کز باد فنا ریخته گل‌های نگاهم
بنیاد دل غم‌زده را داده به طوفان
هر موج که برخاست ز دریای نگاهم
از ضعف برون پای ز مژگان نگذارد
خالی است به گرد نگهت جای نگاهم
از جلوه مستان قد کیست که امروز
چون شعله به رقص است سراپای نگاهم
گردد به سراغت نگه آن نوع که آیند
در حشر ملائک به تماشای نگاهم
قصاب از این حرف شدم شاد که گفتند
از قطره اشک آبله زد پای نگاهم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
میان خوب‌رویان تا نمودند انتخاب از هم
جدا کردند رخسار تو را با آفتاب از هم
ز بس کاهید ما را درد او زین هجر، از آهی
فرو ریزد بنای هستی ما چون حباب از هم
مگر اندر بغل دارند جزو بی‌وفایی را
که آموزند دائم گل‌رخان درس کتاب از هم
دل صدپاره آتش‌نهاد خون‌چکانم را
به بزم عیش می‌گیرند خوبان چون کباب از هم
یکی از زلف پیچ و دیگری تاب از کمر دارد
نمی‌باشد پریشان‌خاطران را پیچ و تاب از هم
دل آباد اگر خواهی مکن ویران دل کس را
که می‌باشند اکثر خانه دل‌ها خراب از هم
نمی‌آیند بیرون روز حشر از عهده دل‌ها
اگر جوییم ما قصاب با خوبان حساب از هم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
چگونه پیش تو آیم فسانه‌ای که ندارم
چطور دور تو گردم بهانه‌ای که ندارم
همیشه خاطر من جمع از فشار حوادث
چرا ز سیل گریزم ز خانه‌ای که ندارم
هنوز بیضه من بود خون که سوخته شد پر
چرا به باد دهم آشیانه‌ای که ندارم
رقیب محرم و محروم بنده پیش دو زلفت
چه دم ز عشق زنم قدر شانه‌ای که ندارم
به بزم محرم و بیگانه غیر عشق چه گویم
به جز حکایت هجران ترانه‌ای که ندارم
چو قصد خال تو کردم به دام دانه فتادم
کجا روم به جز آن دام دانه‌ای که ندارم
کجا روم من و قصاب حاجت از که بخواهم
به غیر خاک درش آستانه‌ای که ندارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
درون آشیان از بیضه تا من سر برآوردم
ز تیر غمزه و بیداد خوبان پر برآوردم
لبش را با تبسم آشنا کردم به مهر آخر
به قلاب محبت ماهی از کوثر برآوردم
ز خال عنبرش بویی گمان می‌داشتم در دل
زدم آتش به خود تا دود از مجمر برآوردم
دل سوزان ز چشمم لخت‌لخت افتاد بر دامان
به جای اشگ از این دریای خون آذر برآوردم
شکستم بستم از بیم نگاهش آرزو در دل
کشم چون آه گویی از جگر خنجر برآوردم
نهال باغ حرمانم گلم داغ است و بارم غم
ندیدم فصل شادی از زمین تا سربرآوردم
مرا شد دیدگان لبریز ز اشک گاه‌گاه دل
دو دریا آب از این یک قطرهٔ گوهر برآوردم
ندارم شکوه قصاب از کسی در سوختن هرگز
چنارآسا ز جسم خویشتن آذر برآوردم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
گر در این ظلمت چراغی پیش پا می‌داشتم
راه بر سرچشمه آب بقا می‌داشتم
سرنگون از چه نمی‌افتادم از خود بی‌خبر
چشم اگر بر نقش پای رهنما می‌داشتم
می‌زدم بر سنگ بس رنجیده‌ام از روزگار
گر به کف آیینه گیتی‌نما می‌داشتم
می‌شدم در زیر بار منت گردون هلاک
گر جُوی در زیر این نه آسیا می‌داشتم
پای همت می‌زدم بر فرق چرخ مستعار
تکیه‌ای گر بر سریر بوریا می‌داشتم
دیده‌ام زین خاکدان می شد سفید از انتظار
گر ز دست خلق چشم توتیا می‌داشتم
خرمنم را باد غم می‌داد بر باد فنا
گر ز کشت دهر یک جو مدعا می‌داشتم
پاک می‌سودم به هم ز افسوس تا گلگون شود
هر دو کف گر خواهش رنگ حنا می‌داشتم
اولین گامم نخستین پایه معراج بود
آنچه در سر هست اگر در زیر پا می‌داشتم
دیده گر می‌دوختم از سیم قلب روزگار
در نظر اکسیر بهر کیمیا می‌داشتم
می‌گذشتم گر ز جسم عاریت چون بوی گل
جا در آغوش و بر باد صبا می‌داشتم
دولت تیزی که زیر تیغ خون‌ریز تو بود
من طمع از سایه بال هما می‌داشتم
کاش جای توتیا قصاب روز واپسین
در نظر قدری ز خاک کربلا می‌داشتم