عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۱
هرکس که قرین من غمخوار شود
از نالۀ زار من دل افگار شود
ترسم که طبیب چون بیاید بر من
درد دل من بیند و بیمار شود
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۲
جانا ز غم تو هیچ خوشتر نآید
کار دل من جز به غمت برنآید
وین دل که مراست کز همه جان گردد
تا خون نشود به چشم اندر نآید
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۷
خطّ تو مرا ز غم چو مو گردانید
گلزار رخت ز رنگ و بو گردانید
بس دعوی خوبی تو کردم، لیکن
خطّ تو مرا سیاه رو گردانید
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۸
امروز منم ز چرخ گردان بیزار
واندر کف دشمن شده از جان بیزار
تقدیر دوانید مرا ورنه منم
مانندۀ ایّوب ز کرمان بیزار
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۵
اشکم ز دُر افکند بسی خوشه به خاک
بر عزم سفر کرد روان توشه به خاک
پوشیده سیاه قرّة العینم از آنک
هر روز کند چند جگر گوشه به خاک
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۶
شد دیده به عشق رهنمون دل من
تا کرد پر از غصّه درون دل من
زنهار اگر دلم نماند روزی
از دیده طلب کنید خون دل من
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۸
ای در نظرم جهان سیاه از غم تو
با درد تو می برم پناه از غم تو
بگرفت دمم غمت وگرنه ز دمی
در هر نفسی هزار آه از غم تو
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۹
ای باد! حدیث من نهانش می گو
درد دل من به صد زبانش می گو
می گو نه بدان سان که هلاکش [بکند]
می گو سخنی و در میانش می گو
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۹
به قصد خون من آن غمزه مست
همیشه نوک مژگان می کند تیز
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۴
عمری ست که ما به بوی درمان
در دستِ هزار گونه دردیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در خون جگر همچو حباب است دل ما
از نیم نفس آه خراب است دل ما
ما تاب تف شعله رخسار نداریم
از یک نگه گرم کباب است دل ما
تا از نظر مرحمت یار فتادیم
چون شیشه خالی ز شراب است دل ما
آمد به نشان تیر تو چندان که تو گویی
در زیر پر و بال عقاب است دل ما
ای شوخ در آن شهر که دلدار تو باشی
ار کثرت دل در چه حباب است دل ما
آسوده ز طوفان و کناریم در این بحر
مانند صدف در ته آب است دل ما
داریم نمود و اثر از بود نداریم
در بادیه مانند سراب است دل ما
ره دور و رفیقان همه رفتند به منزل
فریاد که شد روز و به خواب است دل ما
قصاب صد افسوس که در پرده غلفت
عمریست که در زیر نقاب است دل ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
بس ‌که بر جانم ز مژگانت خدنگ افتاده است
وسعتی خواهم که بر دل کار تنگ افتاده است
تا تو با این آب و رنگ آهنگ گلشن کرده‌ای
گل ز شرم عارضت از آب و رنگ افتاده است
عطر سنبل بلبلان را گرم افغان کرده است
تار زلفت تا گلستان را به چنگ افتاده است
یک دل مجروح با چندین غم او چون کند
میهمان بسیار و ما را خانه تنگ افتاده است
کی توان زین بحر کام از هر صدف حاصل نمود
گوهر مقصود در کام نهنگ افتاده است
چون دل پرخونم از آسیب گردون نشکند
من که دائم شیشه‌ام در راه سنگ افتاده است
از غبار کینه پیدا نیست در دل عکس دوست
حیف کاین آیینه بی‌حاصل به زنگ افتاده است
تا قیامت زنده در گور است مانند نگین
هر که در دنیا به قید نام و ننگ افتاده است
کرد تا عزم رخش قصاب اثر از دل نشد
می‌توان دانست در قید فرنگ افتاده است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
دیده خون‌بار ما چون گشت گریان مفت ماست
دانه‌ای افشانده در خاکیم باران مفت ماست
نشکفد تا غنچه در گلزار نتوان برد فیض
هرکه چون گل پاره می‌سازد گریبان مفت ماست
نیست نفعی جز ضرر در آشنایی‌های خلق
رو ز ما هرچند گردانند یاران مفت ماست
ما که تن دادیم در صحرا دگر معموره چیست
گر شود آفاق سرتاسر بیابان مفت ماست
تیغ برکش تا گلو از آب گوهر تر کنیم
چون صدف لب‌تشنه در بحریم تا جان مفت ماست
می‌شود روشن قفس را خانه از روزن مدام
زخم دل چون بیشتر باشد نمایان مفت ماست
می‌توان قصاب کردن خویش را قربان دوست
در تمام سال روز عید قربان مفت ماست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
نخلی است روزگار و مرا تیشه شیشه است
خارا است دهر و در دلم اندیشه شیشه است
ناخن به دل شکستم و غم ره به در نیافت
سنگ است بیستون و مرا تیشه شیشه است
دارد خطر ز جنبش مژگان دو دیده‌ام
آبی که مانده است در این بیشه شیشه است
کو دل‌گرفته‌ای که بگرییم ساعتی
خالی دلی که می‌کند اندیشه شیشه است
غیر از شکست دل ثمری دسترس نشد
گویی نهال عمر مرا ریشه شیشه است
مستی تمام در نگه ساقی است و بس
گر بی شراب نشئه دهد شیشه شیشه است
قصاب تنگدل مشو از جور روزگار
ظلم است سنگ و این دل غم‌پیشه شیشه است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آخر آن وحشی نگه بر دل ره تدبیر بست
ای شوم قربان این آهو که ره بر شیر بست
زد به جانم ناوکی یعنی که مطلب حاصل است
نامه ما را جواب آن جنگجو بر تیر بست
حلقه هر تار مویش مطلبی سازد روا
زلف او در عدل چون نوشیروان زنجیر بست
می‌شود از بس پشیمان زود آن بدخو دلم
شد پر از خون تا به قتلم در میان شمشیر بست
تیغ ابرویش ندانستم که زهرآلود بود
یافتم آن دم که خونم بر زمین چون شیر بست
خواستم قصاب بر زلفش شبیخونی زنم
خواب غفلت بر دو چشمم رایت شبگیر بست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
کوکبم شد تار و سالم خشگ و ماهم پاک سوخت
آنچه با من بود از بخت سیاهم پاک سوخت
دامن افلاک را یکباره کرد آهم خراب
منزل آرامم از اشگ نگاهم پاک سوخت
در گلستان محبت خورد بر پا تا سرم
برق رخساری که این مشت گیاهم پاک سوخت
خواستم قصاب شرح دوری روز فراق
پیش او گویم زبان عذرخواهم پاک سوخت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
روزی که کرد گردون غم‌های یار قسمت
ما را رساند بر دل زان غم هزار قسمت
دادند جا غمت را پنهان درون دل‌ها
داغ تو را نمودند در لاله‌زار قسمت
از عارض و خط تو گلزار رنگ و بو را
بگرفت تا نماید در هر بها‌ر قسمت
روزی که حسنت از رخ برقع گشود دل را
کردند نوری از آن آیینه‌زار قسمت
تا زلف سرکش او آشفته بود کردند
تاری از آن میان بر شب‌های تار قسمت
تا کشتگان نازش ساکت‌ شوند کردند
گردی ز کوی او را بر هر مزار قسمت
از هر کجا گذشتی خاک از دو دیده مردم
چون توتیا نمودند زان رهگذار قسمت
تا هر دلی که باشد بی‌بهره زان نماند
درد تو را نمودند چندین هزار قسمت
تقصیر گلستان چیست کردند روز اول
افغان به عندلیبان گل را به خار قسمت
در دام چین زلفت از بس نمانده جایی
یک لحظه می‌نمایند چندین شکار قسمت
از خوان دهر قصاب جز خون دل نخوردیم
تقصیر ما چه باشد این کرده یار قسمت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آن کس که بار عشق به آهی کشیده است
باشد چنانچه کوه به کاهی کشیده است
چون صید زخم‌خورده من دل‌شکسته را
چشم تو بر زمین به نگاهی کشیده است
بهر شکست دل مژه‌ها بسته‌اند صف
یا پادشاه غمزه سپاهی کشیده است
از آفتاب عارضت آمد بریر زلف
دل خویش را به طرفه پناهی کشیده است
روی تو را گرفته خط سبز در میان
یا هاله گرد عارض ماهی کشیده است
قصاب دهر سفله تو را بهر پایمال
چون خار جاده بر سر راهی کشیده است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آرام نگاهت ز دل سنگ گرفته است
لعل تو خراج از می گلرنگ گرفته است
خون بسکه به یاد رخش از دیده فشاندیم
از گریه ما لاله به خون رنگ گرفته است
در سینه‌ام ای گل ننماید به جز از داغ
نقشی است که در کوی تو از سنگ گرفته است
از رشک هلاکم که چرا از ره شوخی
آیینه به بر عکس تو را سنگ گرفته است
ننمود به دل عکس تو چونان‌که تو هستی
پیداست که آیینه ما زنگ گرفته است
قانون دلم خوی ز بس کرده به افغان
تا چنگ زنی بر دلم آهنگ گرفته است
قصاب شد آن وقت که بر سینه زنم چاک
بسیار دلم زین قفس تنگ گرفته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به هر نفس دلم از داغ یار لرزد و ریزد
چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ریزد
بیا که بی گل روی تو اشگم از سر مژگان
چو شبنمی است که از نوک خار لرزد و ریزد
به هم رسان ثمری زین چمن که شاهد دنیا
شکوفه‌ای است که از شاخسار لرزد و ریزد
ز آب دیده به راهت همیشه کاسه چشمم
چو جام پر به کف رعشه‌دار لرزد و ریزد
برون خرام که وقت است لاله‌های چمن را
ز شوق روی تو رنگ از عذار لرزد و ریزد
گرفته پای کسی این دو روز عمر به خونم
که از لطافتش از کف نگار لرزد و ریزد
نهاده تازه نهالی قدم ز لطف به چشمم
که پیش جلوه او سرو، زار لرزد و ریزد
بس است این همه قصاب آبروی تو دیگر
در این زمانه بی‌اعتبار لرزد و ریزد