عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۶۷
با سینه غمت را سروکار بست و گرنه
صد بار ز آه سحرش سوخته بودم
یک لحظه فراق توام از دیده فرو ریخت
اشگی که بصد خون دل اندوخته بودم
تا جای خیالت نشود تیره شب هجر
صد مشعله از آه دل افروخته بودم
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸۲
پی تیر نگاهی چند گیرم دامنت زخمی
که آفتهاست در تأخیر و جان بر مرگ مستعجل
خدا را ایخدنگ غمزه تعجیلی که میترسم
کند صید دگر صیاد را از صید من غافل
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸۴
هر زمانم که رسد جان بلب از تنگی دل
چون کنم باد دهانت همه از یاد رود
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۱ - نوحهٔ ترکی زبانحال مادر جناب قاسم علیه السلام
ایتدی غم طغیان سرور قلب ناشادیم اویان
اود دو توب جلم چخوب قلا که فریادم اویان
آچیلوب قان چشمه ساری آلدی دور چشممی
اولدی سیل اویناقی کنج محنت آبادیم اویان
طرفه لاله ستان اولوب دورون سرشک آلدن
باشلیوب قمربار افغان سرو آزادیم اویان
کاکلون بادیله یاتوب گورمشم خواب مخوف
اولموشام دیوانه وش ماه پریزادیم اویان
یاوریم غم لشگری قیلدی مسخر گوگلیمی
ضعف تایدی قوّت الدن گیتدی بنیادیم اویان
دامه دو شموش صیدتک یول گوزامکدن گوزاریم
دولدی قان یاشیله آهوگوزلو صیادیم اویان
گورمسون تا گل بوزون گون باشون اوسته نوعروس
ایلیوب زلفین پریشان تازه دامادیم اویان
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۲ - وداع جناب سکینه با جناب علی اکبر
الوداع ای سرو ناز گلشن جان الوداع
الودای ای اکبر ناکام عطشان الوداع
دور تماشا قیل کیم اولدی دام صیاده اسیر
قمری آزادون ای سرو خرامان الوداع
نه امیدیلن داخی گلشنده قالسون عندلیب
اسدی چون باد خزان سولدی گلستان الوداع
آیربلوق چاقی بتشدی میزبانم یاتما دور
کیم کوچنده و سمدور تشییع مهمان الوداع
خصم کمفرصت یولوم چون سندن آیریلماق چنین
چوخ یامان برده دو تو شدی شام هجران الوداع
نه چکر شمر ال جفادن نه من اُلم قورتولوم
نه یتر فریادیمه بیر نامسلمان الوداع
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۴ - از قول حضرت سکینه سلام الله علیها با ذو الجناح
لیک پی اسب چرا بیرخ شاه آمدۀ
پیل بودی تو چرا مات زراه آمدۀ
برگ برگشته و تن خسته و بگسسته لگام
هوش خود باخته با حال تباه آمده
ایفرس قافله سالار تو کشتند مگر
که تو با قافلۀ آتش و آه آمدۀ
اندکی پیش تو را بال هما بر سر بود
چه شد آن سایه که اینجا بپناه آمدۀ
چونشد آنشاه و سپاهی که بمیدان بردی
که تو تنها همه بی شاه و سپاه آمدۀ
با رخ سرخ برفتی زیر ما تو کنون
چه خطا رفته که با روی سپاه آمدۀ
با همان شاه که بردی تو بمیدان بلا
بیگنه کشته عدو و تو گواه آمدۀ
شه ما را مگر افکندۀ ای اسب بخاک
عذر جویان ز پی عفو گناه آمدۀ
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۵ - آمدن اهلبیت بمصرع شهدا و زبانحال از قول جذاب زینب بحضرت
چون گرفتند ره کوی شهادت در پیش
زمرۀ خیل اسیران ؟؟ تشویش
هر یکی نعش شهیدی به بر آورد چو جان
کرد با همدم خود شرح پریشانی خویش
زانمیان زینب دلسوخته با ناله و زار
از ستمکاری آن طایفۀ کافر کیش
روی بر پای برادر بنهاد از سر شوق
گفت کی سینۀ مجروح مرا مرهم ریش
بچه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سر سفرۀ سلطان چونشنید درویش
این توئی با من و غوغای رقیبان از پس
وینمنم بی تو گرفته ره صحرا در پیش
تو سفر کردی و در کار دلازاری من
آسمان تیر جفا پاک بپرداخت ز کیش
هجر با صبر من آن کرد که بادی بغبار
خصم با جان من آنکرد که سیلی بحشیش
تو و من بعد نگهداری اینقوم عزیز
من و من بعد پرستاری اینجمع پریش
چارۀ هجر شکیب است و لیکن چه کنم
که بود درد فراق توام از حوصله پیش
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۶ - ایضا
برادر بیتو در چشمم جهان تنگست مینالم
فلک را بی سبب با من سر جنگست مینالم
بصید آشیان گم کرده مرغ بی پر و بالی
زهر سو دامن قومی پر از سنگست مینالم
نه زنجیر جفا بر گردنم تنک است از آن گویم
که عنقا را ز طوق آهنین ننگست مینالم
بنالد بلبل از هجران گل امامن از وحشت
هنوزم دامن وصل تو در چنگست مینالم
بجانان درد دل ناگفته ماند ای اشک امدادی
که دل در اضطراب از نالۀ زنگست مینالم
برادر مرده را با ناله دمسازی کنند اما
سلامت باد من نای و دف و چنگست مینالم
بیابان دور و مقصد ناپدید و رهزنان در پی
جهان تاریک وره پر سنگ و پا لنگست مینالم
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۷ - ایضا
اگر صبح قیامت را شبی هست، آن شب است امشب
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لبست امشب
فلک از دور ناهنجار خود لختی عنان درکش
شکایت‌های گوناگون مرا با کوکبست امشب
برادر جان یکی سر بر کن از خواب و تماشا کن
که زینب بی تو چون در ذکر یارب یاربست امشب
جهان پر انقلاب و من غریب این دشت پر وحشت
تو در خواب خوش و بیمار در تاب و تبست امشب
سرت مهمان خولی و تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو اندر دل هزاران مطلبست امشب
بگو با ساربان امشب نه بندد محمل لیلی
ز زلف و عارض اکبر قمر در عقربست امشب
صبا از من به زهرا گو بیا شام غریبان بین
که گریان دیدۀ دشمن به حال زینب‌ست امشب
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۰ - زبانحال از قول جناب سکینه به جناب علی اکبر
برادر ایمنم با تو در ایندشت
چو نالان بلبلی برطرف گلگشت
خوشم با تو کنون اما دریغا
که باید رفتن و واهشتن ایندشت
برادر چون کشم تنگت در آغوش
که خود زخم است از پا تا بناگوش
همه پیکان و تیر آید بخوابم
چو شب گیرم خیالت را در آغوش
برادر گلشن از تو گلخن از من
ره شام و جفای دشمن از من
بگلگشت جنان بالیدن از تو
بکنج بیکسی نالیدن از من
برادر غم یکی بودی چه بودی
اگر درد اندکی بودی چه بودی
غریبی و یتیمی و اسیری
از این سه گر یکی بودی چه بودی
برادر خواهری کش باب دلسوز
بدامن پرویدستی شب و روز
چنان دور از تو پاکوب بلا شد
که خون گرید بحالش دشمن امروز
برادر از جهان دل در تو بستم
ز دنیا رشتۀ الفت گسستم
گلی ناچیده زین باغ ایدریغا
ز دامان تو ببریدند دستم
برادر درد ها در سینه دارم
که بر خود سوزم و گفتن نیارم
برادر رفتی و آخر ندیدی
که چون شد کشته باب غمگسارم
برادر طاقتم بالله سر آمد
بنای صیرم از پای اندر آمد
سری بردار و یکدم در برم گیر
که قاتل در کف اینکه خنجر آمد
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۴ - در مدح حضرت علی ابن موسی الرضا
پیچم بخود چو مار در این تنگنای تار
دردا که شد طلسم من این آتشین حصار
گیجی است در دلم ز غم و رنج مهر و ماه
زین بس عجب مدار که پیچم بخود چو مار
دستی بخوان دهر نیالوده چون مگس
شد تار عنکبوت مرا دور روزگار
هر در شاهوار که بودم به بحر طبع
خون گشت قطره قطره فرو ریخت بر کنار
شد عقل چیربختی نطق مرا عقال
شد بخت تیر طبع مرا بخت دیوسار
نقصان فزود پایه من از کمال فضل
پستی گرفت شان من از رفعت تبار
آری ز خوشه سنک خورد نخل سربلند
آری ز ناقه تیر خورد آهوی تتار
ایچشم دل نگفتم باریک بین مشو
کاخر شوی بچشم بد روزگار تار
ایهوش دیگر آهن سردم بسر مکوب
ایفکر دیگر از رک اندیشه خون مبار
ایچشمۀ مداد من از غصه قیر شو
ایخانۀ نزار من از غم چو نی بزار
ایجان بر لب آمده کامی دو پیش نه
ایعمر دیر پا قدمی باز پس گذار
ای بخت تیره دست بدار از شکست من
توئی نسیم صبحگهی من نه زلف یار
هر دم بسینه میبردم سیخ آتشین
گردون چرا چو نی نکشم ناله های زار
بردم بسی ز کوکب طالع همی سپاس
کز علم هشت بر سر من تاج افتخار
غافل که کنج عقل تیر زد به تیم جو
تا مام غم بطالع قوسم نهاده بار
فارغ نبوده سینۀ تنگم ز تیرآه
طی کن بساط عیش که بگذشت نوبهار
آبی نه آب صدّاد بادی نه باد صبح
بنتی نه بنت سعدان صوتی نه صوت سار
خاکی نه عنبرین و هوائی نه مشگا
بیدی نه سایه افکن و ابری نه ژاله بار
نطق کلیم بسته و گوساله درّ خوار
پای مسیح خسته و دجال خرسوار
دوری چنان نگون که ربایند کوی سبق
طفلان نی سوار ز مردان کارزار
دانا قرین نقص ز زاوش علم زای
نادان بکار رقص زناهید شادخوار
آنرا ز کنج فصل مکان در حضیض ذل
وین را ز غنج هزل مدارا اوج اعتبار
بخت جوان ز چرخ طلب کن که عقل پیر
ماند در ایندیار به تقویم سال پار
در بوستان دهر رخ انبساط نیست
تا غنچه تنگدل بود و لاله داغدار
چشم گهر مدار زد و نان بد گهر
خر را بغیر مهره نباشد بگنج یار
آبی که داشت فضل و هنر ریخت هین بمیر
ای تشنه کاب رفته نیاید بجویبار
ایعقل پیر دفتر دانش بآب شوی
ایهوش چیر گوهر بینش بخاک دار
ای اشک چشم نیمشب ای آب زندگی
پنهان کنم چو خضر ز ابنای روزگار
دهقان دهر بیخته تخم نیاز بیخ
بر روی پروزن همه خس مانده است و خار
ایکاش مام دهر ززادن شدی عقیم
تا این بنین زباب نماندی بیادگار
در معرفت ضعیفتر از زال مرده ریک
بر مخرقت حریصتر از طفل شیرخوار
عهدی ولیک سست تر از تار عنکبوت
نیشی ولیک سخت تر از نیش تیرمار
دستی نه دست موسی و چوبی نه اژدها
شستی نه شست حیدر و تیغی نه ذوالفقار
تنگست این سرا بسرآ ایزمان عمر
سیرم زجان شتاب کن ایمرگ ناگداز
دوشم بسر برآمد و استاد عقل پیر
دیدم نوان بگوشه غم با دل فکار
گفت ایرسوم فضل و ادبرا تو اوستاد
گفت ایرموز علم و حکم را تو سیمبار
آیینه ضمیر تو جام جهان نما
سیاره خیال تو شید فلک سپار
اندر انین زفطنت تو هوش زیتموس
واندر طنین زحکمت تو گوش گوشیار
تیری قرین صورت جوزابگاه صبح
برسیم صفحه در کف تو کلک زرنگار
تا کی چو پور زال بچاه اندرت مقر
تا کی چو دانیال بچال اندرت قرار
گر در حضر عظیم بدی مرد را خطر
ور در وطن عزیز بدی شخص را جوار
یوسف چرا بچاه حسودان شدی اسیر
عیسی چرا بدار یهودان شدی دچار
چرخ از مسیر مسکن اجرام نوربخش
خاک از سکون مکان دود دیو و مور و مار
گردون اگر بخون تو یازیده دست چیر
دوران اگر بکین تو پاکرده استوار
رو کن بخاک درگه سلطان دین رضا
کاو داد زند بار ستاند زنند بار
زاستادم این سخن چو برآمد بگوش هوش
دردم ز جای جستم و بستم بسیج بار
کردم رکاب سخت و عنان سست بیدرلک
هشتم زشوق رو سوی خورشید ذره دار
کردم زدرج طبع یکی چامه مدیح
تقدیم بارگاه جلالش بر اهوار
ایطلعت تو هیکل توحید کردگار
موسی بخواب غشوه و در جلوه روی بار
فرزند خانه زاد خداوند لم یلد
همنام نقش بند، موالید هفت و چار
ناموس کردگار ترا مام بیقرین
سالار کاینات تر اباب تاجدار
امر تو بر ممالک ایجاد ناگزیر
حکم تو در مجاری اقدام ناگذار
طوری سنای تو چو سناباد طوس شد
گو با کلیم دامن سینا فروگذار
روشندلان عیب که پیک حواد شد
در ششجهه بامر تو پیوسته بی سپار
درج چهار گوهر و غواص هفت بحر
ضرغام نه کنام و سلیل دو شهریار
رفعت ترا فلک تو در او مهر دلفروز
عصمت ترا صدف تو درو درّ شاهوار
نوریکه آدم از آن در خور سجود
از مطلع جبین مبین تو آشکار
اعیان ماسوا همه یکسر ظلال تست
دیار نیست غیر وجود تو درد یار
روزیکه شد ز پرده ابداع کن بلند
آوازه حدوث موالید چارتار
جز صیت خلق چارده هیکل که از ازل
ایروز ممکنات جهان گردش اختیار
در پرده وجود سرودی دگر نبود
باقی همه حدیث و صدا بود کوهسار
حیران بورطه عظمت کشتی خرد
نی موج را نهایت نی بحر را کنار
مرآت حق نماست سراپا وجود تو
نشگفت اگر بنام خدا گشته نامدار
شیخ ار به نقص گفته من کپ زند بگو
نا بالغست عقل تو لالا بر او گمار
گر بار کاروان شب و روز واکنند
بیند همی عیان همه با چشم اعتبار
کاثقال علم تست که گردیده از ازل
سوی ابد روانه قطار از پی قطار
ذرات کاینات بساط شهود و غیب
از ذره تا بذره و از قطره تا بحار
آیات فضل تست که نبوشته کلک صنع
بر لوح آسمان و زمین باخط غبار
ابلیس را اگر رقم بندگی دهی
در حشر کمترین خدمش جنت است و نار
چوبی کجا بدست کلیم اژدها شدی
دست تو گر نبود بر آن دست دستیار
اینخود مبرهنست که یکدست بیصداست
بیهوده اینمثال نپذیرفته اشتهار
لطفت اگر به پشه ناچیز پر دهد
عنقابه پشت قاف عدم جوید استتار
ریزد بر اوجگاه عروجش عقاب پر
بازد زاهتز از هیوطش هما قرار
نسر کنام چرخ بدزدد بخویش بال
چون کبک کر ز جلوه شاهین جانشکار
پیلان مست نخوت نمرودی از دماغ
بیرون برد زصیت طنینش به پیل سار
شب باز اگر بظل همای تو جا کند
بر سر زآفتاب نهد تاج افتخار
از یکنظر بقوت اعجاز عیسوی
ضعف عشا برون برد از چشم روزگار
طاووس نیمروز کند کور پی چو بوم
دزدد بزیر پرده شب سر زچشم تار
هدهد که بیند آب روان در تک زمین
گردد زضعف باصره خویش شرمسار
از نه فلک به تهنیت و چشم روشنی
آید بر مسیح سر و شان دیده دار
تا روز واپسین نرود کس بخواب مرگ
گر زیر سر نهند سرش وقت احتضار
برگ چنار اگر نگوارد بطبع او
از بن برافکند زجهان ریشه چنار
گر ماه مصر را بغلامی کنی قبول
خور در بهاش در هم انجم کند نثار
تیر چو پی به کعبه مقصود برده
از خاک آستان درش جبهه برمدار
پرکن زتوشه در جهان دامن امید
در سفره کرم نبود جای انتظار
پای جراده است شها با تو مدح من
در پیشگاه تخت سلیمان بروز بار
ورنه من از کجا و مدبح تو از کجا
ای دفتر مدیح تو الواح روزگار
موئی بغفلت از در تو گر سپید شد
آورده ام رخ سیه اینک باعتذار
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵
جز ناله نیست مونس جان دل ربوده را
شادی بود محال دل غم فزوده را
زاری چه سود شب همه شب بر در حبیب
از گریه نیست فایده بخت غنوده را
از ما صلاح و زهد چه جویی تو ای فقیه
باشد ندم چو تجربه آزموده را
گفتم دلم به فکر دهان تو تنگ شد
گفتا مکن تفکر امر نبوده را
گفتم نهان کنم غم عشقت درون دل
اشکم گشود جمله غم ناگشوده را
با شاهدی مکن سخن از کینه ای رقیب
تا نشنواندت سخن ناشنوده را
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
کردی ز غم آباد چو کاشانۀ ما را
بازآ و ببین مونس همخانه ی ما را
مگذار که ویرانه شود از غم هجران
آباد چو کردی دل ویرانه ما را
زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر
یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را
پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست
پروا نکند شمع تو پروانه ی ما را
ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی
آور به نظر آن در یک دانه ی ما را
ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن
بنگر روش کوشش مردانه ی ما را
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
قدت سرو گفتیم و رویی نداشت
چو زلف تو هم مشک بوئی نداشت
فرات ار چه سیل در سیل بود
چو چشمم بسی جست و جویی نداشت
دل ریش من هر شبی تا سحر
بجز ذکر تو گفت و گویی نداشت
محیط ار چه در خویشتن غرقه بود
چو مژگان من آب رویی نداشت
بحسرت چو شد شاهدی زیر خاک
جز آن خاک کو آرزویی نداشت
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دلم را جز غمت سودی نماندست
در او جز درد موجودی نماندست
ز آهم در دل دلبر اثر نیست
که دل اخگر شد و دودی نماندست
طبیبا ترک درمان کن کزین درد
بکلی روی بهبودی نماندست
ز امر بود و نابودم مترسان
که فکر بود و نابودی نماندست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
آنکو دل خود به خار ننهاد
گل گل شد و در کنار ننهاد
اشکی که به خاک ره نیامیخت
سر در قدم نگار ننهاد
عقلی که به زیر بار نفس است
از کار نماند بار ننهاد
از کار جهان چو دل بپرداخت
پا در ره کار بار ننهاد
قسام ازل چو کرد قسمت
اندر دل ما قرار ننهاد
تا شاهدی از غم تو برشد
دل بر غم روزگار ننهاد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ز بهر تیر تو میلِ (میلم) بهر مغاک برد
شدیم خاک که میلش مگر به خاک برد
ز بهر دوختن چاک سینه مژگانت
گذر ز سینۀ مجروح چاک چاک برد
ز لعل نوش تو دل خواست شربت عنّاب
گر ردِ می بر این جان دردناک برد
برای شستن دل از غم جهان یک سر
کجاست می که به یک جرعه ایش پاک برد
بشست شاهدی از دل غم خمار به آب
نبرد گر ببرد نیز آب ناک برد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ترک من دیگر به غوغا می رود
تا کدامین دل به یغما می رود
ای بسا دل را که زلفش می کشد
در رکاب او به هرجا می رود
هاله ای بر دور ماه از خط کشید
بس که گردش دود دلها می رود
گر چه بالایش بلای جان بود
کار ما از وی به بالا می رود
شاهدی را گر بکشتن می رود
فرصتش بادا خوشیها می رود
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مرا گر در نظر گلزار باشد
دلم بر روی آن گل زار باشد
من و انکار می در موسم گل
درین کارم بسی انکار باشد
به غیر از صبر نبود چاره او
که از عشقش دل بیمار باشد
جگر باید سپر کردن به تیرش
که عاشق باید و دلدار باشد
چه شد گر شاهدی مرد از غم عشق
همیشه عشق را این کار باشد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دل را چو نیست جز غم تو همدمی دگر
بادا فزون بهر غم از آن در غمی دگر
تیغت کجاست کین نفسی کو ز عمر ماند
با او به شوق او برآرم دمی دگر
زاهد مخوان به سوی بهشتم که کوی دوست
این بقعه‌ام به است ز صد عالمی دگر
درد مرا به غیر وصالش چو چاره نیست
ضایع مکن طبیب تو هم مرهمی دگر
بحر محیط آتش دل را نمی کشد
ای شاهدی ز دیده چو جوئی نمی دگر