عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶
نفس باز پسین است زهجرت جانرا
مژده ای بخت که شد عمر بسر هجرانرا
طاقت باج غمش در دل ویرانه نماند
باز هشتم بوی این دهکده ویرانرا
محترم دار غم ایدل که خداوند کرم
گرچه کافر بود اکرام کند مهمانرا
تندم از سر گذرد غافل و من غرق نگاه
نیست از تلوسه غرقه خبر طوفانرا
دل شد از معتکف گوشه ابرو چه عجب
کنج محراب بود بی سر و بیسامانرا
بنوکه تیمار غباری کند از زلف تو چشم
دمبدم تر کند از اشک پر مژگانرا
بخدنگم چو زنی سخت بکش بال کمان
ترسم آنسو گذرد پر ز هدف پیکانرا
دست بر گردن جانان من و خلقی نگران
کو ندیدند مگر هیچ ببر چوگانرا
کوس تسلیم فرو کوب که ویران افتد
نیر آنملک که گردن ننهد سلطانرا
مژده ای بخت که شد عمر بسر هجرانرا
طاقت باج غمش در دل ویرانه نماند
باز هشتم بوی این دهکده ویرانرا
محترم دار غم ایدل که خداوند کرم
گرچه کافر بود اکرام کند مهمانرا
تندم از سر گذرد غافل و من غرق نگاه
نیست از تلوسه غرقه خبر طوفانرا
دل شد از معتکف گوشه ابرو چه عجب
کنج محراب بود بی سر و بیسامانرا
بنوکه تیمار غباری کند از زلف تو چشم
دمبدم تر کند از اشک پر مژگانرا
بخدنگم چو زنی سخت بکش بال کمان
ترسم آنسو گذرد پر ز هدف پیکانرا
دست بر گردن جانان من و خلقی نگران
کو ندیدند مگر هیچ ببر چوگانرا
کوس تسلیم فرو کوب که ویران افتد
نیر آنملک که گردن ننهد سلطانرا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
سالها گوشه غم بود دل ریش مرا
باز عشق آمد و افکند به تشویش مرا
صورت شیخ گرفتم بنظر جلوه نداشت
بعنایت نظری ای بچه درویش مرا
با کمند سر زلفت همه چشم است بچشم
مردم ارنام کند صوفی بدکیش مرا
نیمه جانی بستن از من و عذر مپذیر
که گمان نیست که مقدی هله زین پیش مرا
همه شور است که افکنده لبانت بعراق
ای همه شور نگاهی بدل ریش مرا
باز کن طره چل تار که از یاد برفت
ذکر صد دانه زهاد کچ اندیش مرا
باز عشق آمد و افکند به تشویش مرا
صورت شیخ گرفتم بنظر جلوه نداشت
بعنایت نظری ای بچه درویش مرا
با کمند سر زلفت همه چشم است بچشم
مردم ارنام کند صوفی بدکیش مرا
نیمه جانی بستن از من و عذر مپذیر
که گمان نیست که مقدی هله زین پیش مرا
همه شور است که افکنده لبانت بعراق
ای همه شور نگاهی بدل ریش مرا
باز کن طره چل تار که از یاد برفت
ذکر صد دانه زهاد کچ اندیش مرا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در پرده حسن روی تو شد پرده در مرا
ایوای اگر ز پرده درآید بدر مرا
جز خون دل که ریزدم از دیده برکنار
حاصل نشد ز نخل محبت ثمره را
سر بر نگیرم از درت ار فی المثل بسر
ریزند سنگ طعنه ز هربام و در مرا
گم گشت دل بظلمت زلفش خدایرا
کو خضر رهروی که شود راهبر مرا
دست طلب نمیکشم از پای بوس تو
خواهد اگر بکوی تو فرسود سر مرا
ایوای اگر ز پرده درآید بدر مرا
جز خون دل که ریزدم از دیده برکنار
حاصل نشد ز نخل محبت ثمره را
سر بر نگیرم از درت ار فی المثل بسر
ریزند سنگ طعنه ز هربام و در مرا
گم گشت دل بظلمت زلفش خدایرا
کو خضر رهروی که شود راهبر مرا
دست طلب نمیکشم از پای بوس تو
خواهد اگر بکوی تو فرسود سر مرا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
جدا از چشم او تن در تب زجان بر لبست امشب
شبی کاو را زپی صبحی نباشد آنشبست امشب
ببین بر چنبر کاکل رخ آنماه سنگین دل
مبند ای ساربان محمل قمر در عقربست امشب
جرس در ناله و صبح وداع و جسم و جان در پی
مخسب ایدل که وقت ذکر یارب یاریست امشب
خدا را آسمان لختی عنان صبح در هم کش
که پنهان با لبش دل را هزاران مطلب است امشب
بهنگام رحیل آهسته تر ران ناقه را جانا
که پای رفتنم لرزان زتیمار تب است امشب
زهجر وصل او امشب میان گریه میخندم
که دستی بر دل و دستی سیب غبغب است امشب
تو هم افتان و خیزان به که پوئی از قضای دین
چو جان پا در رکاب و دل روان با مرکبست امشب
دلا ای تیر آه از سینه سر بر کن که نیر را
سخنها به سپهر و جنگها با کوکبست امشب
شبی کاو را زپی صبحی نباشد آنشبست امشب
ببین بر چنبر کاکل رخ آنماه سنگین دل
مبند ای ساربان محمل قمر در عقربست امشب
جرس در ناله و صبح وداع و جسم و جان در پی
مخسب ایدل که وقت ذکر یارب یاریست امشب
خدا را آسمان لختی عنان صبح در هم کش
که پنهان با لبش دل را هزاران مطلب است امشب
بهنگام رحیل آهسته تر ران ناقه را جانا
که پای رفتنم لرزان زتیمار تب است امشب
زهجر وصل او امشب میان گریه میخندم
که دستی بر دل و دستی سیب غبغب است امشب
تو هم افتان و خیزان به که پوئی از قضای دین
چو جان پا در رکاب و دل روان با مرکبست امشب
دلا ای تیر آه از سینه سر بر کن که نیر را
سخنها به سپهر و جنگها با کوکبست امشب
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چه شدی کار من دلشده یکسر میشد
یا تو سوی من و یا جان سوی تو بر میشد
یا ترا خون جفا با دل من برمیگشت
یا دل غمزده بر خوی تو خوگر میشد
یا صبا خرمن موی تو بغارت میداد
یا مرا راه بر آنخرمن عنبر میشد
یا همان دم که ترا عادت دیرین برگشت
عهد دیرینۀ من نیز از ایندو میشد
گر مرا دیده نبود از همه بهتر بودی
یا ترا روی نگوئی نه نکوتر میشد
میگشودم که از بن اشک دمادم چشمی
شاد بودم بخیالی که مصوّر میشد
یاد آنعهد که از خلوت انس من و دوست
همه بر چشم رقیبان سر نشتر میشد
من راو بودم و در بسته و همسایه بخواب
هر زمانم از رخش باده بساغر میشد
دیده سیر قدش از سر همه تا پا میکرد
جان فدای تنش از پا همه تا سر میشد
بتلطف برخم زلف معنبر میسود
هر زمانم که رخ از اشک مرا تر میشد
که چو گل بیخودم از ناز چو بلبل میکرد
گه چو پروانه مرا شمع منور میشد
هردم آئینۀ رخسار بآئین دگر
جلوه میداد مرا عالم دیگر میشد
او مرا تکیه بر آغوش چو مستان میداد
چونمرا دست بر آن سینۀ چون پر میشد
من بپاسش همه شب ریختمی اشک چو شمع
او چو از سر خوشی خواب به بستر میشد
منش از دیده همی لؤلؤ تر میدادم
او زلب قند همیداد و مکرر میشد
شرح حال دل آشفته بشبهای دراز
موبمو با سر آنزلف معنبر میشد
خواب بود اینکه من دلشده دیدم نیر
یا خیالی که بهوشم ز برابر میشد
یا تو سوی من و یا جان سوی تو بر میشد
یا ترا خون جفا با دل من برمیگشت
یا دل غمزده بر خوی تو خوگر میشد
یا صبا خرمن موی تو بغارت میداد
یا مرا راه بر آنخرمن عنبر میشد
یا همان دم که ترا عادت دیرین برگشت
عهد دیرینۀ من نیز از ایندو میشد
گر مرا دیده نبود از همه بهتر بودی
یا ترا روی نگوئی نه نکوتر میشد
میگشودم که از بن اشک دمادم چشمی
شاد بودم بخیالی که مصوّر میشد
یاد آنعهد که از خلوت انس من و دوست
همه بر چشم رقیبان سر نشتر میشد
من راو بودم و در بسته و همسایه بخواب
هر زمانم از رخش باده بساغر میشد
دیده سیر قدش از سر همه تا پا میکرد
جان فدای تنش از پا همه تا سر میشد
بتلطف برخم زلف معنبر میسود
هر زمانم که رخ از اشک مرا تر میشد
که چو گل بیخودم از ناز چو بلبل میکرد
گه چو پروانه مرا شمع منور میشد
هردم آئینۀ رخسار بآئین دگر
جلوه میداد مرا عالم دیگر میشد
او مرا تکیه بر آغوش چو مستان میداد
چونمرا دست بر آن سینۀ چون پر میشد
من بپاسش همه شب ریختمی اشک چو شمع
او چو از سر خوشی خواب به بستر میشد
منش از دیده همی لؤلؤ تر میدادم
او زلب قند همیداد و مکرر میشد
شرح حال دل آشفته بشبهای دراز
موبمو با سر آنزلف معنبر میشد
خواب بود اینکه من دلشده دیدم نیر
یا خیالی که بهوشم ز برابر میشد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
عمری که بی تو ای مه نوشاد میرود
سر داده خرمنی است که بر باد میرود
دور از کنار یار ز دریای چشم من
رودیست دجلۀ که به بغداد میرود
شیرین بکام جوئی و پرویز در نشاط
غافل ز خون که از دل فرهاد میرود
جز من بهر که مینگری در حضور تو
افسرده خاطرآمد و دلشاد میرود
مستانه میخرامد و دل از پیش دوان
آهو نگر که از پی صیاد میرود
خلقی بدام بسته و خود همچو سروناز
بنگر چگونه سر خوش و آزاد میرود
سر داده خرمنی است که بر باد میرود
دور از کنار یار ز دریای چشم من
رودیست دجلۀ که به بغداد میرود
شیرین بکام جوئی و پرویز در نشاط
غافل ز خون که از دل فرهاد میرود
جز من بهر که مینگری در حضور تو
افسرده خاطرآمد و دلشاد میرود
مستانه میخرامد و دل از پیش دوان
آهو نگر که از پی صیاد میرود
خلقی بدام بسته و خود همچو سروناز
بنگر چگونه سر خوش و آزاد میرود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چشم بر صیدم نیفکند آنشکار افکن دریغ
در خور شاهین چشم او نبودم من دریغ
یکدمی نستاد تا بیند که چونسوزم بخویش
آنکه زد بر آتش افسرده ام دامن دریغ
تند چون ابراز سر من دوش بگذشت و نگفت
سوخت از برق تغافل مور را خرمن دریغ
گوشۀ ابروی او ایدل مقامی دلکش است
نیستم از چشم کافر کیش او ایمن دریغ
وصل دل برد از من و جان نیز بر بحران سپرد
در هلاکم دوست یکدل گشته با دشمن دریغ
اجر هر نوش لبی نیشی ز نازش در قفاست
بر نچیدم لاله ائی بیداغ از اینگلشن دریغ
دوش چوخالش کشیدم تنگ خوشخوش در کنار
در میان بیکانه بود اما حجاب تن دریغ
دانۀ شادی فلک زینکهنه پرویزن به بیخت
بس خم غم مانده بر بالای پرویزن دریغ
با خیال صبح وصل عمرم بسر رفت و نزاد
جز نتاج غم از این شبهای آبستن دریغ
عقل من بر بود از سر این منیژه وش عروس
بی تهمتن ماندم اندر چاه چون بیژن دریغ
نیرّا دوشیزه ای میگفت با آئینه دوش
مادر گیتی ز نر زادن شد استرون دریغ
در خور شاهین چشم او نبودم من دریغ
یکدمی نستاد تا بیند که چونسوزم بخویش
آنکه زد بر آتش افسرده ام دامن دریغ
تند چون ابراز سر من دوش بگذشت و نگفت
سوخت از برق تغافل مور را خرمن دریغ
گوشۀ ابروی او ایدل مقامی دلکش است
نیستم از چشم کافر کیش او ایمن دریغ
وصل دل برد از من و جان نیز بر بحران سپرد
در هلاکم دوست یکدل گشته با دشمن دریغ
اجر هر نوش لبی نیشی ز نازش در قفاست
بر نچیدم لاله ائی بیداغ از اینگلشن دریغ
دوش چوخالش کشیدم تنگ خوشخوش در کنار
در میان بیکانه بود اما حجاب تن دریغ
دانۀ شادی فلک زینکهنه پرویزن به بیخت
بس خم غم مانده بر بالای پرویزن دریغ
با خیال صبح وصل عمرم بسر رفت و نزاد
جز نتاج غم از این شبهای آبستن دریغ
عقل من بر بود از سر این منیژه وش عروس
بی تهمتن ماندم اندر چاه چون بیژن دریغ
نیرّا دوشیزه ای میگفت با آئینه دوش
مادر گیتی ز نر زادن شد استرون دریغ
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
می بنالم که بسر وقت رسد صیادم
نه من از تنگی دام است که در فریادم
سیر شد زینچمن سبز دل ناشادم
کاش میکرد بخود روی قفس صیادم
تیر کز شست بشد باز نیاید بکمان
پند پیران چکنم من که دل از کف دادم
کشت دور فلک از منت تعمیر مرا
خنک آنروز که سیلی برد از بنیادم
من که از خلد برین دل نگران بستم بار
تا سر کوی تو دیدم همه رفت از یادم
خواجه دشوار پسند است و مرا روی سیاه
ترسم از بندگی خویش کنم آزادم
چشم بر صورت منظور نه صوت و نه سخن
عشق در حکمت اشراق نمود استادم
گله از آدم خاکی نه طریق ادبست
گرچه آورد در این دیر خراب آبادم
لطف سلطان ازل خواست که از سجدۀ خاک
بار این نخوت بیهوده دهد بر بادم
نخورم غم که برد بار بد انگلشن قدس
علت نخوت و مستی چو ز سر بنهادم
نیرّ ابن نامه بدیوان عمل نتوان برد
آه اگر لطف شهنشه نکند امدادم
وارث ساقی کوثر شه مهر افسر طوس
آنکه با داغ غلامیش ز مادر زادم
نه من از تنگی دام است که در فریادم
سیر شد زینچمن سبز دل ناشادم
کاش میکرد بخود روی قفس صیادم
تیر کز شست بشد باز نیاید بکمان
پند پیران چکنم من که دل از کف دادم
کشت دور فلک از منت تعمیر مرا
خنک آنروز که سیلی برد از بنیادم
من که از خلد برین دل نگران بستم بار
تا سر کوی تو دیدم همه رفت از یادم
خواجه دشوار پسند است و مرا روی سیاه
ترسم از بندگی خویش کنم آزادم
چشم بر صورت منظور نه صوت و نه سخن
عشق در حکمت اشراق نمود استادم
گله از آدم خاکی نه طریق ادبست
گرچه آورد در این دیر خراب آبادم
لطف سلطان ازل خواست که از سجدۀ خاک
بار این نخوت بیهوده دهد بر بادم
نخورم غم که برد بار بد انگلشن قدس
علت نخوت و مستی چو ز سر بنهادم
نیرّ ابن نامه بدیوان عمل نتوان برد
آه اگر لطف شهنشه نکند امدادم
وارث ساقی کوثر شه مهر افسر طوس
آنکه با داغ غلامیش ز مادر زادم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
بسرم فتاده شوری که ز خود خبر ندارم
برو از سر من ای سر که هوای سر ندارم
همه خون خورم که اینغم بدلی دگر کند جا
بجز اینغم ایمن الله که غم دگر ندارم
صنم شکر فروشم بدهان نهفته شکر
همه گویدم بتلخی که برو شکر ندارم
سحریست هر شبی راز قفا بلی دریغا
که من از فراقت امشب دگر آنسحر ندارم
صنما ز کوه نازت پر کاه شد تن من
قدری ز نازکم کن که دگر کمر ندارم
ز نظاره های دلکش بطمع نیفتی ایدل
که امید خیر و خوبی من از این نظر ندارم
سزد ار ز دست جورت ز جگر فغان برآرم
بر شه ولی دریغا که من آن جگر ندارم
چو ز کعبه جمال تو بمدعا رسیدم
به نیاز نذر کردم که دل از تو برندارم
نه که عهد بوستانم ز نظر برفته نیرّ
ز قفس ملولم اما چه کنم که پر ندارم
خر شیخ در تک و دو بر هرخس از پی جو
منم آنکه یار خسرو نکشم که خر ندارم
برو از سر من ای سر که هوای سر ندارم
همه خون خورم که اینغم بدلی دگر کند جا
بجز اینغم ایمن الله که غم دگر ندارم
صنم شکر فروشم بدهان نهفته شکر
همه گویدم بتلخی که برو شکر ندارم
سحریست هر شبی راز قفا بلی دریغا
که من از فراقت امشب دگر آنسحر ندارم
صنما ز کوه نازت پر کاه شد تن من
قدری ز نازکم کن که دگر کمر ندارم
ز نظاره های دلکش بطمع نیفتی ایدل
که امید خیر و خوبی من از این نظر ندارم
سزد ار ز دست جورت ز جگر فغان برآرم
بر شه ولی دریغا که من آن جگر ندارم
چو ز کعبه جمال تو بمدعا رسیدم
به نیاز نذر کردم که دل از تو برندارم
نه که عهد بوستانم ز نظر برفته نیرّ
ز قفس ملولم اما چه کنم که پر ندارم
خر شیخ در تک و دو بر هرخس از پی جو
منم آنکه یار خسرو نکشم که خر ندارم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
من ای حریف نه مرد شراب گلگونم
بشاد کامی غم جام پر کن از خونم
مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی
که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم
برو ادیب ز باران تیر طعنه خلق
مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم
دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست
بیا هوای جنون باز کش بهامونم
فکنه گر بسرم سایه واژگونه سپهر
عجب مدار که برگشته بخت وارونم
من آن برآور نخلم که خوشه چین امل
همی رطب برد از شاخهای عرجونم
مخوان فسانۀ شیرین و ویس و لیلایم
که من نه رام و نه فرهادم و نه مجنونم
جنون عشق دگر بر سر است طبع مرا
که هر نفس ز غم آتش زند بکانونم
نه روبهم که ز پهلوی شیر طعمه خورم
نه کرکسم که کند سیر لاشۀ دونم
نه آن کرا که بمنظر کنند صید مرا
نه افعئی که فریبد کسی بافسونم
همای دولت و عنقای قاف تجریدم
که چرخ در قفس تنگ کرده مسجونم
توان قیاس گرفت آتش درون مرا
چو عود سوزان از آب چشم بیرونم
دل بلاکش من یوسف است نفروشم
اگر دهد ببها چرخ گنج قارونم
عنان من بسوی بارگاه شاه کشید
که پر ز لؤلؤ لالاست فلک مشحونم
امام هشتم سلطان ملک طوس رضا
که از غلامی او پا بفرق گردونم
بداد من برس ایشه که در حریم درت
ز چارسو بسر آورده غم شبیخونم
بسایۀ دگران خونکرده ام همه عمر
بزیر بال کش ای طایر همایونم
دلم قرار ندارد ز غم بهیچ دیار
فلک فلاخن و من سنگ آنفلاخونم
بشاد کامی غم جام پر کن از خونم
مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی
که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم
برو ادیب ز باران تیر طعنه خلق
مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم
دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست
بیا هوای جنون باز کش بهامونم
فکنه گر بسرم سایه واژگونه سپهر
عجب مدار که برگشته بخت وارونم
من آن برآور نخلم که خوشه چین امل
همی رطب برد از شاخهای عرجونم
مخوان فسانۀ شیرین و ویس و لیلایم
که من نه رام و نه فرهادم و نه مجنونم
جنون عشق دگر بر سر است طبع مرا
که هر نفس ز غم آتش زند بکانونم
نه روبهم که ز پهلوی شیر طعمه خورم
نه کرکسم که کند سیر لاشۀ دونم
نه آن کرا که بمنظر کنند صید مرا
نه افعئی که فریبد کسی بافسونم
همای دولت و عنقای قاف تجریدم
که چرخ در قفس تنگ کرده مسجونم
توان قیاس گرفت آتش درون مرا
چو عود سوزان از آب چشم بیرونم
دل بلاکش من یوسف است نفروشم
اگر دهد ببها چرخ گنج قارونم
عنان من بسوی بارگاه شاه کشید
که پر ز لؤلؤ لالاست فلک مشحونم
امام هشتم سلطان ملک طوس رضا
که از غلامی او پا بفرق گردونم
بداد من برس ایشه که در حریم درت
ز چارسو بسر آورده غم شبیخونم
بسایۀ دگران خونکرده ام همه عمر
بزیر بال کش ای طایر همایونم
دلم قرار ندارد ز غم بهیچ دیار
فلک فلاخن و من سنگ آنفلاخونم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
چند بیهوده دلا اینهمه افغان از من
رخ ز من اشک ز من دیدۀ گریان از من
آنشد ایخواجه که از جانرود پای شکیب
کانزمان دست زمن بود و گریبان از من
عاقلان با همه شوریده دلی حیرانم
کز چه طفلان سرشکند هراسان از من
خواستم پیش تو گویم غم دل ترسیدم
شود آنزلف گرهگیر پریشان از من
که شبیخون زده بر کشور دل باز که چشم
میبرد گوهر ناسفته بدامان از من
ضعفم از پای درآورد بنال ایدل زار
بلکه بیزار شود شحنۀ زندان از من
رخ ز من اشک ز من دیدۀ گریان از من
آنشد ایخواجه که از جانرود پای شکیب
کانزمان دست زمن بود و گریبان از من
عاقلان با همه شوریده دلی حیرانم
کز چه طفلان سرشکند هراسان از من
خواستم پیش تو گویم غم دل ترسیدم
شود آنزلف گرهگیر پریشان از من
که شبیخون زده بر کشور دل باز که چشم
میبرد گوهر ناسفته بدامان از من
ضعفم از پای درآورد بنال ایدل زار
بلکه بیزار شود شحنۀ زندان از من
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
نکرد از لابه ای بیمهر اگر خوی تو تغییری
بسازم من بخویت هین بکش زارم بشمشیری
شب دوشین بگردن دیدمی از مشک زنجیری
پریشانم از اینخواب جنون ایزلف تعبیری
طبیبم بر سر بالین رسید اما بهنگامی
که تن درتاب و جان بر لب نه ایمانی نه تقریری
حکایتهای زلف او دراز و عمر شب کوته
نمیگویم متاب ای صبحدم یک لحظه تأخیری
کمانداری که دل خون میخورد از حسرت تیرش
زمن غافل گذشت ایطالع برگشته تدبیری
وفا بر وعدۀ قتلم نکردی یاد دار ایمه
که از کوی تو ما رفتیم و دردل حسرت تیری
نشد رامم رقیب ای آه خر من سوز امدادی
رمید از من حبیب ای نالۀ شبگیر تأثیری
بسازم من بخویت هین بکش زارم بشمشیری
شب دوشین بگردن دیدمی از مشک زنجیری
پریشانم از اینخواب جنون ایزلف تعبیری
طبیبم بر سر بالین رسید اما بهنگامی
که تن درتاب و جان بر لب نه ایمانی نه تقریری
حکایتهای زلف او دراز و عمر شب کوته
نمیگویم متاب ای صبحدم یک لحظه تأخیری
کمانداری که دل خون میخورد از حسرت تیرش
زمن غافل گذشت ایطالع برگشته تدبیری
وفا بر وعدۀ قتلم نکردی یاد دار ایمه
که از کوی تو ما رفتیم و دردل حسرت تیری
نشد رامم رقیب ای آه خر من سوز امدادی
رمید از من حبیب ای نالۀ شبگیر تأثیری
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴ - متفرقه
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۱
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۷
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۸
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۱
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۵
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۸
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴۳