عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
از آتش دل آهم تا روی پوش برداشت
سیلاب اشک چشمم چون دیگ جوش برداشت
عیبش نمی توان کرد چون دردمند عشقی
از صبر عاجز آمد از دل خروش برداشت
باری که پشت گردون از هیبتش دوتا شد
آن را به دوش مستی بی تاب و توش برداشت
افغان ز چشم ساقی کان ترک بی مروت
هم رخت عقل دزدید هم نقد هوش برداشت
روپوش عیب ما بود پشمینه ای و او را
در رهن ساغری مِی دی مِی فروش برداشت
سیلاب اشک چشمم چون دیگ جوش برداشت
عیبش نمی توان کرد چون دردمند عشقی
از صبر عاجز آمد از دل خروش برداشت
باری که پشت گردون از هیبتش دوتا شد
آن را به دوش مستی بی تاب و توش برداشت
افغان ز چشم ساقی کان ترک بی مروت
هم رخت عقل دزدید هم نقد هوش برداشت
روپوش عیب ما بود پشمینه ای و او را
در رهن ساغری مِی دی مِی فروش برداشت
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ما را به یک کرشمه ز اهل نیاز کرد
پس پرده برگرفت و بما نیز ناز کرد
تا شاه ما ز کشور ما رخت بست و رفت
خِیل بلا به کشور دل ترکتاز کرد
آوخ که نقد عمر عزیز از سر نیاز
در مقدمش نثار نمودیم و ناز کرد
کوتاه کرد رشتۀ عمر غبار را
تا زال چرخ رشته دوران دراز کرد
دوری نمود اگر چه به صورت ز چشم ما
نزدیکی حقیقی ما را مجاز کرد
غم های مرده را به یکی نفخه زنده ساخت
یارب چه صور بود که این نغمه ساز کرد
آلوده بود دامنم از اشک چشم و شیخ
پنداشت باده است از آن احتراز کرد
لجاج غم به تربیتم رنجها کشید
تا در غبار عشق مرا پاکباز کرد
پس پرده برگرفت و بما نیز ناز کرد
تا شاه ما ز کشور ما رخت بست و رفت
خِیل بلا به کشور دل ترکتاز کرد
آوخ که نقد عمر عزیز از سر نیاز
در مقدمش نثار نمودیم و ناز کرد
کوتاه کرد رشتۀ عمر غبار را
تا زال چرخ رشته دوران دراز کرد
دوری نمود اگر چه به صورت ز چشم ما
نزدیکی حقیقی ما را مجاز کرد
غم های مرده را به یکی نفخه زنده ساخت
یارب چه صور بود که این نغمه ساز کرد
آلوده بود دامنم از اشک چشم و شیخ
پنداشت باده است از آن احتراز کرد
لجاج غم به تربیتم رنجها کشید
تا در غبار عشق مرا پاکباز کرد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
بیا ساقی به ساغر چهره ای گلگون کنیم آخر
در این ایّام گل از دل غمی بیرون کنیم آخر
چو از فتوای عاقل حل نشد در شهرمان مشکل
به صحرای جنون تقلیدی از مجنون کنیم آخر
چو نتوان دید روی گلرخان با چشم آلوده
بیا ای دیده خود را شست وشو از خون کنیم آخر
چرا تدبیر ما تقدیر دیگرگون نمیگردد
بیا خود را به هر تقدیر دیگرگون کنیم آخر
در این ویرانۀ دنیا بود گنجی ولی ترسم
که ما سر در سر این گنج چون قارون کنیم آخر
علاج درد ما را کَس در این دوران نمی داند
عجب بیچاره درماندیم یارب چون کنیم آخر
مطیع امر دیوان تا کِی آدمزاده ای ایدل
بخویش آ تا دو روزی کارها وارون کنیم آخر
بباشد فتنۀ آخر زمان ای دل مهیا شو
که خود را بر قیامت قامتی مفتون کنیم آخر
به پایان رفت عمر و نیست پایان این بیابان را
بگو ای خضر تا کی صبر در هامون کنیم آخر
بزن ای مرغ علوی بال و بند از پای جان بگسل
تحمل تا به چند از گردش گردون کنیم آخر
در این ایّام گل از دل غمی بیرون کنیم آخر
چو از فتوای عاقل حل نشد در شهرمان مشکل
به صحرای جنون تقلیدی از مجنون کنیم آخر
چو نتوان دید روی گلرخان با چشم آلوده
بیا ای دیده خود را شست وشو از خون کنیم آخر
چرا تدبیر ما تقدیر دیگرگون نمیگردد
بیا خود را به هر تقدیر دیگرگون کنیم آخر
در این ویرانۀ دنیا بود گنجی ولی ترسم
که ما سر در سر این گنج چون قارون کنیم آخر
علاج درد ما را کَس در این دوران نمی داند
عجب بیچاره درماندیم یارب چون کنیم آخر
مطیع امر دیوان تا کِی آدمزاده ای ایدل
بخویش آ تا دو روزی کارها وارون کنیم آخر
بباشد فتنۀ آخر زمان ای دل مهیا شو
که خود را بر قیامت قامتی مفتون کنیم آخر
به پایان رفت عمر و نیست پایان این بیابان را
بگو ای خضر تا کی صبر در هامون کنیم آخر
بزن ای مرغ علوی بال و بند از پای جان بگسل
تحمل تا به چند از گردش گردون کنیم آخر
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بگیرم خون پاک تاک ازین پس
بشویم دفتر ادراک از این پس
به مِی دلق ریائی را بشویم
شوم ز آلودگی ها پاک از این پس
صبا زد چاک بر پیراهن گل
زنم بر جامۀ غم چاک از این پس
اگر پیر مغان دستم بگیرد
نخواهم زیستن غمناک از این پس
اگر پامال خواهم شد چه باک است
ندارم دست ازین فتراک از این پس
نجویم گر چه میجستم ازین پیش
وفا زان دلبر چالاک از این پس
ز دست و پای زنجیرم گشودند
توانم ریخت بر سر خاک از این پس
نخواهم گرچه جانم بر لب آمد
پی زهر غمت تریاک از این پس
بگو دهقان عالم را که برخاک
نکارد جز نهال تاک از این پس
چو شد مقصود از جانانه حاصل
زجان دادن ندارم باک ازاین پس
چه سازم گر نسازم پس بسازم
دلا با گردش افلاک از این پس
هوا خواه تو شد مگذار ازین بیش
غبار خویش را بر خاک از این پس
بشویم دفتر ادراک از این پس
به مِی دلق ریائی را بشویم
شوم ز آلودگی ها پاک از این پس
صبا زد چاک بر پیراهن گل
زنم بر جامۀ غم چاک از این پس
اگر پیر مغان دستم بگیرد
نخواهم زیستن غمناک از این پس
اگر پامال خواهم شد چه باک است
ندارم دست ازین فتراک از این پس
نجویم گر چه میجستم ازین پیش
وفا زان دلبر چالاک از این پس
ز دست و پای زنجیرم گشودند
توانم ریخت بر سر خاک از این پس
نخواهم گرچه جانم بر لب آمد
پی زهر غمت تریاک از این پس
بگو دهقان عالم را که برخاک
نکارد جز نهال تاک از این پس
چو شد مقصود از جانانه حاصل
زجان دادن ندارم باک ازاین پس
چه سازم گر نسازم پس بسازم
دلا با گردش افلاک از این پس
هوا خواه تو شد مگذار ازین بیش
غبار خویش را بر خاک از این پس
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
حدیث روضۀ رضوان و نار نیرانش
حکایتی است ز اوضاع وصل و هجرانش
بریز سیل سرشکم که جان به در نبرد
هزار کشتی نوح از بلای طوفانش
تو خضر راه شو ای عشق تا در این دم مرگ
رسانی از ظلماتم به آب حیوانش
علاج این دل دیوانه را توانم کرد
به دست افتد اگر طرّۀ پریشانش
دلا متاع گرانمایه ایست گوهر عمر
ولی چه سود که ما میدهیم ارزانش
بسی نمانده که یکباره برطرف گردد
سحاب چشم من از بس که ریخت بارانش
حکایتی است ز اوضاع وصل و هجرانش
بریز سیل سرشکم که جان به در نبرد
هزار کشتی نوح از بلای طوفانش
تو خضر راه شو ای عشق تا در این دم مرگ
رسانی از ظلماتم به آب حیوانش
علاج این دل دیوانه را توانم کرد
به دست افتد اگر طرّۀ پریشانش
دلا متاع گرانمایه ایست گوهر عمر
ولی چه سود که ما میدهیم ارزانش
بسی نمانده که یکباره برطرف گردد
سحاب چشم من از بس که ریخت بارانش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ز جان بیزارم از دست دل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش
دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش
دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش
چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش
ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش
دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش
بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش
دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش
دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش
چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش
ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش
دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش
بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
در بند هرچه در دو جهان هست نیستم
در حیرتم که اینهمه مفتون کیستم
رازم چو شمع بر همه آفاق گشته فاش
خندان به حال خویشتن از بس گریستم
گر آبیم در آتش دل چیست مسکنم
ور آتشی در اشک روان غرقه چیستم
از من به غیر دوست نشانی بجا نماند
وان ترک باز درپی غارت گزیستم
با یک دو قطره خون دل و مشتی استخوان
یک عمر در شکنج غمت خوب زیستم
روزی که دیده محو تماشای او نبود
بر تیره شام هجر چرا ننگریستم
در حیرتم که اینهمه مفتون کیستم
رازم چو شمع بر همه آفاق گشته فاش
خندان به حال خویشتن از بس گریستم
گر آبیم در آتش دل چیست مسکنم
ور آتشی در اشک روان غرقه چیستم
از من به غیر دوست نشانی بجا نماند
وان ترک باز درپی غارت گزیستم
با یک دو قطره خون دل و مشتی استخوان
یک عمر در شکنج غمت خوب زیستم
روزی که دیده محو تماشای او نبود
بر تیره شام هجر چرا ننگریستم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
زان خاک که با خون دل آمیخته دارم
کوهی به سر از دست غمت بیخته دارم
ساقی به خُمَم باده بپیمای که دیر است
خُمها زمی غم به قدح ریخته دارم
در پا مفکن خسته دلی را که همه عمر
از سلسلۀ زلف تو آویخته دارم
زنجیری زلف توام اکنون که ز اغیار
زنجیر علایق همه بگسیخته دارم
زان پیش که مردم ز لحد سر بدر آرند
من محشری از شور تو انگیخته دارم
دور از تو پی ریختن خون دل خویش
از آه دوصد خنجر آمیخته دارم
بی مهر رخت شب همه شب اشک روانرا
با خون جگر تا سحر آمیخته دارم
یا رب زکه پرسم که سراغی به من آرد
از آن دل دیوانه که بگریخته دارم
کوهی به سر از دست غمت بیخته دارم
ساقی به خُمَم باده بپیمای که دیر است
خُمها زمی غم به قدح ریخته دارم
در پا مفکن خسته دلی را که همه عمر
از سلسلۀ زلف تو آویخته دارم
زنجیری زلف توام اکنون که ز اغیار
زنجیر علایق همه بگسیخته دارم
زان پیش که مردم ز لحد سر بدر آرند
من محشری از شور تو انگیخته دارم
دور از تو پی ریختن خون دل خویش
از آه دوصد خنجر آمیخته دارم
بی مهر رخت شب همه شب اشک روانرا
با خون جگر تا سحر آمیخته دارم
یا رب زکه پرسم که سراغی به من آرد
از آن دل دیوانه که بگریخته دارم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فریاد که آتش نهانم
افتاد به مغز استخوانم
سوز دل و آتش درونم
افکنده شرر به خانمانم
چون زورق اگر روم به دریا
هست آتش و آه بادبانم
چون آتش اوفتاده در آب
آوازۀ مرگ شده فغانم
گنج غم تو به سینه دارم
شد خانۀ دل خراب از آنم
گر بحر غم تو بیکران است
من ماهی بحر بیکرانم
خون جگر است و پارۀ دل
بر سفرۀ عشق آب و نانم
کاهیده ز بسکه پیر گردون
از درد و بلا تن جوانم
مانند کمان شکسته مشتی
بی پاره و خرد استخوانم
بازا نفسی که بی تو چون نی
در سینه گره شده فغانم
تا کی خس و خار آشیانه
مهجور کند ز گلستانم
وقت است که برق خانمان سوز
آید به طواف آشیانم
افتاد به مغز استخوانم
سوز دل و آتش درونم
افکنده شرر به خانمانم
چون زورق اگر روم به دریا
هست آتش و آه بادبانم
چون آتش اوفتاده در آب
آوازۀ مرگ شده فغانم
گنج غم تو به سینه دارم
شد خانۀ دل خراب از آنم
گر بحر غم تو بیکران است
من ماهی بحر بیکرانم
خون جگر است و پارۀ دل
بر سفرۀ عشق آب و نانم
کاهیده ز بسکه پیر گردون
از درد و بلا تن جوانم
مانند کمان شکسته مشتی
بی پاره و خرد استخوانم
بازا نفسی که بی تو چون نی
در سینه گره شده فغانم
تا کی خس و خار آشیانه
مهجور کند ز گلستانم
وقت است که برق خانمان سوز
آید به طواف آشیانم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گرچه سخت افتاده در دام طبیعت مرغ جانم
هرگز از خاطر نخواهد شد هوای آشیانم
رهروان کوی جانان را ز رحمت باز گویید
کای رفیقان من هم آخر مردم این کاروانم
حالیا معذورم از رفتن که چندی مصلحت را
یا به تاری بسته پایم یا به خاری خسته جانم
غوطه در دریای حیرت میزنم کاخر ز رحمت
یا خدا یا ناخدا بندد به کشتی بادبانم
من به گندم خوردن از خلد برین بیرون نرفتم
دانۀ خال تو رخت افکند در این خاکدانم
غمزه خنجر میزند مژگان به نشتر میخراشد
با تماشای تو من فارغ ز کار این و آنم
کاشکی پیراهن سالوس بیرون آرم از بر
تا همای عشق بنشیند مگر بر استخوانم
بارش غم بام دل را زودتر ویران نمودی
گر نبودی چشم خون پالا به جای ناودانم
از نسیم آه کم کم آتش دل مشتعل شد
تا ز بیدادت به گردون رفت دود از دودمانم
ساقیا می ده که تاب آتش دل می نسوزد
رخت من کز می پیاپی میرسد اشک روانم
میکشم بار بلا را با تنی لاغر تر از مو
تا اسیر زلف آن سنگین دل لاغر میانم
گر صبا خاک غبار از کوی جانان برندارد
فارغ از عیش جهان و از حیات جاودانم
هرگز از خاطر نخواهد شد هوای آشیانم
رهروان کوی جانان را ز رحمت باز گویید
کای رفیقان من هم آخر مردم این کاروانم
حالیا معذورم از رفتن که چندی مصلحت را
یا به تاری بسته پایم یا به خاری خسته جانم
غوطه در دریای حیرت میزنم کاخر ز رحمت
یا خدا یا ناخدا بندد به کشتی بادبانم
من به گندم خوردن از خلد برین بیرون نرفتم
دانۀ خال تو رخت افکند در این خاکدانم
غمزه خنجر میزند مژگان به نشتر میخراشد
با تماشای تو من فارغ ز کار این و آنم
کاشکی پیراهن سالوس بیرون آرم از بر
تا همای عشق بنشیند مگر بر استخوانم
بارش غم بام دل را زودتر ویران نمودی
گر نبودی چشم خون پالا به جای ناودانم
از نسیم آه کم کم آتش دل مشتعل شد
تا ز بیدادت به گردون رفت دود از دودمانم
ساقیا می ده که تاب آتش دل می نسوزد
رخت من کز می پیاپی میرسد اشک روانم
میکشم بار بلا را با تنی لاغر تر از مو
تا اسیر زلف آن سنگین دل لاغر میانم
گر صبا خاک غبار از کوی جانان برندارد
فارغ از عیش جهان و از حیات جاودانم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
تا به زلف تو تاب می بینم
خویش را در طناب می بینم
دم به دم از هجوم لشکر عشق
ملک دل را خراب می بینم
بسکه از تشنگی روانم سوخت
هرچه میبینم آب می بینم
بر سر موج بحر ناکامی
خویشتن را حباب می بینم
سوی هر راه می گشایم چشم
صد هزار آفتاب می بینم
با همه تشنه کامی از هر سو
می شتابم سراب میبینم
دیده را در میان لجۀ اشک
مضطرب چون حباب می بینم
پیش آن آفتاب رو چو غبار
همه خود را حجاب می بینم
خویش را در طناب می بینم
دم به دم از هجوم لشکر عشق
ملک دل را خراب می بینم
بسکه از تشنگی روانم سوخت
هرچه میبینم آب می بینم
بر سر موج بحر ناکامی
خویشتن را حباب می بینم
سوی هر راه می گشایم چشم
صد هزار آفتاب می بینم
با همه تشنه کامی از هر سو
می شتابم سراب میبینم
دیده را در میان لجۀ اشک
مضطرب چون حباب می بینم
پیش آن آفتاب رو چو غبار
همه خود را حجاب می بینم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا کی رودم خون دل از هر مژه چون جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی
بیمار غمت جان به لب و دل نگران است
شاید که به آئین طبیبان بدر آئی
من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق
چون صبح تو گر با لب خندان ببر آئی
شک نیست که جمعیت خاطر دهدم دست
آن شب که تو با زلف پریشان ببر آئی
پروانه صفت جامۀ جان پیش تو سوزم
چون شمع اگر ای کوکب رخشان ببر آئی
مشکل بتوان زیست به هجران تو هر چند
باور نتوان کرد که آسان ببرآیی
تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی
بیمار غمت جان به لب و دل نگران است
شاید که به آئین طبیبان بدر آئی
من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق
چون صبح تو گر با لب خندان ببر آئی
شک نیست که جمعیت خاطر دهدم دست
آن شب که تو با زلف پریشان ببر آئی
پروانه صفت جامۀ جان پیش تو سوزم
چون شمع اگر ای کوکب رخشان ببر آئی
مشکل بتوان زیست به هجران تو هر چند
باور نتوان کرد که آسان ببرآیی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
نگار من تو چون در قصد آزار دل زاری
ز دست خود بیازارش ز اغیارش چو آزاری
نباشد در جهان یکسر غمی گویا ازین بدتر
بیازاری شناسا را بُتا از دست اغیاری
به هر کس وانمایم دل که دل را واخرد از غم
بیفزاید به بار دل غم چندی چو سرباری
نگردی تا چو من شیدا به روی لعبت زیبا
کجا آگه شوی جانا ز آسیب گرفتاری
بامیدی که برداری شبی پای عیادت را
نمیخواهم که بردارم سر از بالین بیماری
به محراب ار گَهِ طاعت ببینم طاق ابرویت
ز قبله رو بگردانم ثنای تو کنم جاری
مرا در روز و شب باشد دو چشم خونفشان بر در
بامید وصال تو عزیز دل چه بیم آری
دلا از باغ غم بردن چو نبود چاره در عالم
صلاحت پس دراین باشد که بار عشق برداری
غبارا رونق از شهد و شکر بردی ز گفتارت
ز چشم بد نیابی بد که طبعی نیشکر داری
ز دست خود بیازارش ز اغیارش چو آزاری
نباشد در جهان یکسر غمی گویا ازین بدتر
بیازاری شناسا را بُتا از دست اغیاری
به هر کس وانمایم دل که دل را واخرد از غم
بیفزاید به بار دل غم چندی چو سرباری
نگردی تا چو من شیدا به روی لعبت زیبا
کجا آگه شوی جانا ز آسیب گرفتاری
بامیدی که برداری شبی پای عیادت را
نمیخواهم که بردارم سر از بالین بیماری
به محراب ار گَهِ طاعت ببینم طاق ابرویت
ز قبله رو بگردانم ثنای تو کنم جاری
مرا در روز و شب باشد دو چشم خونفشان بر در
بامید وصال تو عزیز دل چه بیم آری
دلا از باغ غم بردن چو نبود چاره در عالم
صلاحت پس دراین باشد که بار عشق برداری
غبارا رونق از شهد و شکر بردی ز گفتارت
ز چشم بد نیابی بد که طبعی نیشکر داری
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بت ابرو کمانی از کمینی
به تیرم می زند بی جرم و کینی
به کوی میفروشان خانه کردم
نمی دانستم که ای غم در کمینی
برد سیلاب اشکم خانه از بن
به دستم گر نیفتد آستینی
به خوبان در حقیقت معنی عشق
به صورت آفرین است آفرینی
دهم جان گرچه مقداری ندارد
نیاز ما به چشم نازنینی
دلم را نیست چندان صبر و آرام
که بنشینم زمانی بر زمینی
ز هفتاد و دو ملت دوری ای عشق
ندانم خود تو دارای چه دینی
چراغ خاطر خلوت سیه شد
بیار ای سینه آه آتشینی
دل اندر خرمن زلف تو بسته است
اگر تخمی نکارد خوشه چینی
به تیرم می زند بی جرم و کینی
به کوی میفروشان خانه کردم
نمی دانستم که ای غم در کمینی
برد سیلاب اشکم خانه از بن
به دستم گر نیفتد آستینی
به خوبان در حقیقت معنی عشق
به صورت آفرین است آفرینی
دهم جان گرچه مقداری ندارد
نیاز ما به چشم نازنینی
دلم را نیست چندان صبر و آرام
که بنشینم زمانی بر زمینی
ز هفتاد و دو ملت دوری ای عشق
ندانم خود تو دارای چه دینی
چراغ خاطر خلوت سیه شد
بیار ای سینه آه آتشینی
دل اندر خرمن زلف تو بسته است
اگر تخمی نکارد خوشه چینی
غبار همدانی : دوبیتیها
شمارهٔ ۴
غبار همدانی : مفردات
شمارهٔ ۲
غبار همدانی : مفردات
شمارهٔ ۵
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
دلی نداشتم آن هم که بود، یار ببرد
کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد
به نیم غمزه روان چه من هزار بود
به یک کرشمه دل همچو من هزار ببرد
هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف
که تا به نقش دل از دستم آن نگار ببرد
به یادگار دلی داشتم از حضرت دوست
ندانم ارچه سبب دوست یادگار ببرد
دلم که آینه روی دوست داشت غبار
صفای چهره او از دلم غبار ببرد
چو در میانه درآمد خرد کنار گرفت
چو در کنار درآمد دل از کنار ببرد
اگرچه درد دل مسکین من قرار گرفت
ولیکن از دل مسکین من قرار ببرد
به هوش بودم یا اختیار در همه کار
زمن به عشوه گری هوش و اختیار ببرد
کنون نه جان و نه دل دارم، نه عقل و نه هوش
چو عقل و هوش و دل و جان هر چهار ببرد
چو آمد او به میان رفت مغربی زمیان
چو او به کار درآمد مرا ز کار ببرد
کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد
به نیم غمزه روان چه من هزار بود
به یک کرشمه دل همچو من هزار ببرد
هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف
که تا به نقش دل از دستم آن نگار ببرد
به یادگار دلی داشتم از حضرت دوست
ندانم ارچه سبب دوست یادگار ببرد
دلم که آینه روی دوست داشت غبار
صفای چهره او از دلم غبار ببرد
چو در میانه درآمد خرد کنار گرفت
چو در کنار درآمد دل از کنار ببرد
اگرچه درد دل مسکین من قرار گرفت
ولیکن از دل مسکین من قرار ببرد
به هوش بودم یا اختیار در همه کار
زمن به عشوه گری هوش و اختیار ببرد
کنون نه جان و نه دل دارم، نه عقل و نه هوش
چو عقل و هوش و دل و جان هر چهار ببرد
چو آمد او به میان رفت مغربی زمیان
چو او به کار درآمد مرا ز کار ببرد
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۱ - ذکر اسیری اهلبیت عصمت و طهارت
بوستان لاله رویان حجیز
شد ز تاراج خزان چون برک ریز
کوفیان بستند بار قافله
بانوانرا شد بگردون غلغله
شد سوار اشتران بی جهاز
پرده پوشان حریم عزّ و ناز
برقع ان ماهرویان حجیز
اشگخون آلود و زلف مشگبیز
بهر بزم زادۀ هند زئیم
عقدها بستند از درّ یتیم
شد برهواره روان از باغ دین
بارهای ارغوان و یاسمین
خواجۀ سجاد رخ چون ماه نو
بند بر پا بر هیون تندرو
حلقۀ زنجیر طوق گردنش
گشته چون موئی ز بیماری تنش
جاهلان غرق تحیر کای عجیب
خاصه گان منظور عامه بی حجیب
بی حجابی بود خود عین حجاب
ظلمت شب را ز روی آفتاب
آنکه خود مخفی است از فرط ظهور
گونه مستغنی است او را از ستور
پس کشیدند آن قطار درد و غم
سوی قربانگه ز میقات حرم
دید آن گل چهرگان غم زده
گلشنی در سکوت ماتم کده
گلبنان در وی ولی خشگیده برک
چشم نرگس سرگران از خواب مرگ
لاله ها از داغ حسرت سرنگون
زلف سنبل در خضاب اما زخون
غنچه ها بشگفته در وی رنک رنک
از نشان زخم دلدوز خدنک
سرنگون از تیشۀ بیداد و کین
هر طرف بالیده سروی نازنین
کرده نیلوفر به بر نیلی لباس
یاسمین از سوگواری غرق یاس
بلبلانش وحش و طیر بحر و بر
جمله با شور حسینی نوحه گر
بسکه خونخوار است خاک منظرش
بوی خون آید ز گلهای ترش
عندلیبان گلستان خلیل
آمدند از آتش دل در عویل
آب چشم و آتش آه ضمیر
بر نهاد این رو ببالا این بزیر
زینب آن سرو گلستان بتول
گفت نالان با دل تنگ و ملول
دارم اندر بر دلی از درد پر
ساربان آهسته تر میران شتر
ساربانا بار ناقه باز هل
تا بجانان عرضه دارم حال دل
ساربانا هل ز محمل پرده ام
کاندرین وادی دلی گم کرده ام
ساربانا هین فرو خوابان الب
تا نشه نالم ز شمر سنگدل
ساربانا باز کش لختی عنان
شکوه ها با شاه دارم از سنان
باش تا لیلی کند خاکی بسر
ساربانا و سر نعش پسر
باش تا نالد سکینه با نفیر
بر پدر از سیلی شمر شریر
باز هل تا سیر گردد نوعروس
در کنار قاسم از دیدار و بوس
مه جبینان چون گسسته عقد در
خود برافکندند از پشت شتر
حلقه ها از بهر ماتم ساختند
شور محشر در جهان انداختند
گشت نالان بر سر هر نوگلی
از جگر هجران کشیده بلبلی
زینب آمد بر سر بالین شاه
خاصت محشر از قران مهر و ماه
تا نظر برد اندران پیکر بجهد
آن همایون بانوی خورشید مهد
دید پیدا زخمهای بی عدید
زخم خورده در میانه ناپدید
هر چه جستی موبمو از وی نشان
بود جای تیر و شمشیر و سنان
گفت کای جان نهان در پرده ام
این توئی با من نشان گم کرده ام
غرقه تن در خون نایت بینمی
این توئی یا من بخوابت بینمی
این توئی چون لاله گلگونت سلب
آب در دریا و ماهی تشنه لب
یا خطا رفت از نشان کوی تو
آنکه کردم رهنمونی سوی تو
این توئی ای نور چشم مصطفی
که سرت ببریده بینم از قفا
یا که شمعی رفته از بالین من
برده سوی چشم عالم بین من
سر زنان میگفت و مینالید زار
همچو ره گم کرده آهوی شکار
کز گلوی شاه باز آمد ندا
کاندرآ ای سرو باغ مرتضی
اندرآ کانجا که شه بود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
اندرآ ای خواهر محزون من
گیسوان آلوده کن از خون من
چون روی بر مرقد پاک رسول
گوشها قربانیت بادا قبول
از حسینت ارمغان آورده ام
ارغوان از گلستان آورده ام
چون بگوش زینب آمد آن صدا
گفت کای جانها ترا از جان فدا
سر برآر از خواب و این غوغا نگر
محشری در کربلا برپا نگر
سر برآر از خواب ای ایوب صبر
دختران خویش بین گریان چو ابر
سر برآر از خواب بنگر سرنگون
خرگهی کان بدتر از جای سکون
سر برآر و بنگر ای میر حجاز
بانوان و اشتران بی جهاز
سر برآر از خواب لختی سیر بین
گردن بیمار در زنجیر بین
سر برآر از خواب و بنگر معجرم
چون به یغما برده دونان از سرم
سر برآر ای قافله سالار من
بست عشقت سوی کوفه یار من
من برم این همرهان تا نزد باب
گر تو از رفتن ملولی خوش بخواب
خوش بخواب ای خستۀ تیر جفا
من ترا خواهم بسر بردن وفا
چون توئی سهل است این آزارها
زینب و زین پس سر بازارها
پس بزاری بضعۀ پاک بتول
کرد رو سوی مدینه کای رسول
بادت از یزدان بی همتا درود
این حسین تست تن در خون فرود
این حسینت از عطش خشگیده لب
بر تن از ریک بیابانش سلب
این حسین تست کز تیغ جفا
کوفیانش سر بریده از قفا
سر برآر از خاک و بنگر ای نذیر
دخترانت در کف دونان اسیر
سر برآر ای تاجدار سدر و مهد
بین چه کرد این امتان سست عهد
چشم از اجر رسالت دوختند
خیمۀ اهل مودت سوختند
زینب غم پروریرا کس ز ذوق
بازوی زهرا بگردن بود طوق
روزگار از گردش خود سیر شد
طوق بازو حلقۀ زنجیر شد
آن چنان نالید آن نسل کبار
که بحالش دشمنان گرئید زار
سر نبرده بانیا شرح گله
خاست بانگ الرحیل از قافله
کرد آن با وی ستر و عز و جاه
خیره با حسرت بروی شه نگاه
گفت کای مهر جهان افروز من
شکوه بر لب ماند شب شد روز من
کوفیان بستند بار محملم
رفتم اما ماند پیش تو دلم
صبح امید از فراقت شام شد
کام وصل دوست و دشمن کام شد
داغ حسرت بر دل آشفته ماند
دردهای گفتنی ناگفته ماند
هین تو باش و وصل یاب و مادرت
من بیابان کرد سودای سرت
راه شام و آه دود آسای من
تا چه آرد بر سر این سودای من
گر خسان بارند بر سر آتشم
چون بسر سودای تو دارم خوشم
کو همه ویرانه باشد منزلم
هر کجا تو با منی من خوشدلم
کوفیان بستند بار کاروان
نینوائی ماند و شاه و ساربان
شد ز تاراج خزان چون برک ریز
کوفیان بستند بار قافله
بانوانرا شد بگردون غلغله
شد سوار اشتران بی جهاز
پرده پوشان حریم عزّ و ناز
برقع ان ماهرویان حجیز
اشگخون آلود و زلف مشگبیز
بهر بزم زادۀ هند زئیم
عقدها بستند از درّ یتیم
شد برهواره روان از باغ دین
بارهای ارغوان و یاسمین
خواجۀ سجاد رخ چون ماه نو
بند بر پا بر هیون تندرو
حلقۀ زنجیر طوق گردنش
گشته چون موئی ز بیماری تنش
جاهلان غرق تحیر کای عجیب
خاصه گان منظور عامه بی حجیب
بی حجابی بود خود عین حجاب
ظلمت شب را ز روی آفتاب
آنکه خود مخفی است از فرط ظهور
گونه مستغنی است او را از ستور
پس کشیدند آن قطار درد و غم
سوی قربانگه ز میقات حرم
دید آن گل چهرگان غم زده
گلشنی در سکوت ماتم کده
گلبنان در وی ولی خشگیده برک
چشم نرگس سرگران از خواب مرگ
لاله ها از داغ حسرت سرنگون
زلف سنبل در خضاب اما زخون
غنچه ها بشگفته در وی رنک رنک
از نشان زخم دلدوز خدنک
سرنگون از تیشۀ بیداد و کین
هر طرف بالیده سروی نازنین
کرده نیلوفر به بر نیلی لباس
یاسمین از سوگواری غرق یاس
بلبلانش وحش و طیر بحر و بر
جمله با شور حسینی نوحه گر
بسکه خونخوار است خاک منظرش
بوی خون آید ز گلهای ترش
عندلیبان گلستان خلیل
آمدند از آتش دل در عویل
آب چشم و آتش آه ضمیر
بر نهاد این رو ببالا این بزیر
زینب آن سرو گلستان بتول
گفت نالان با دل تنگ و ملول
دارم اندر بر دلی از درد پر
ساربان آهسته تر میران شتر
ساربانا بار ناقه باز هل
تا بجانان عرضه دارم حال دل
ساربانا هل ز محمل پرده ام
کاندرین وادی دلی گم کرده ام
ساربانا هین فرو خوابان الب
تا نشه نالم ز شمر سنگدل
ساربانا باز کش لختی عنان
شکوه ها با شاه دارم از سنان
باش تا لیلی کند خاکی بسر
ساربانا و سر نعش پسر
باش تا نالد سکینه با نفیر
بر پدر از سیلی شمر شریر
باز هل تا سیر گردد نوعروس
در کنار قاسم از دیدار و بوس
مه جبینان چون گسسته عقد در
خود برافکندند از پشت شتر
حلقه ها از بهر ماتم ساختند
شور محشر در جهان انداختند
گشت نالان بر سر هر نوگلی
از جگر هجران کشیده بلبلی
زینب آمد بر سر بالین شاه
خاصت محشر از قران مهر و ماه
تا نظر برد اندران پیکر بجهد
آن همایون بانوی خورشید مهد
دید پیدا زخمهای بی عدید
زخم خورده در میانه ناپدید
هر چه جستی موبمو از وی نشان
بود جای تیر و شمشیر و سنان
گفت کای جان نهان در پرده ام
این توئی با من نشان گم کرده ام
غرقه تن در خون نایت بینمی
این توئی یا من بخوابت بینمی
این توئی چون لاله گلگونت سلب
آب در دریا و ماهی تشنه لب
یا خطا رفت از نشان کوی تو
آنکه کردم رهنمونی سوی تو
این توئی ای نور چشم مصطفی
که سرت ببریده بینم از قفا
یا که شمعی رفته از بالین من
برده سوی چشم عالم بین من
سر زنان میگفت و مینالید زار
همچو ره گم کرده آهوی شکار
کز گلوی شاه باز آمد ندا
کاندرآ ای سرو باغ مرتضی
اندرآ کانجا که شه بود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
اندرآ ای خواهر محزون من
گیسوان آلوده کن از خون من
چون روی بر مرقد پاک رسول
گوشها قربانیت بادا قبول
از حسینت ارمغان آورده ام
ارغوان از گلستان آورده ام
چون بگوش زینب آمد آن صدا
گفت کای جانها ترا از جان فدا
سر برآر از خواب و این غوغا نگر
محشری در کربلا برپا نگر
سر برآر از خواب ای ایوب صبر
دختران خویش بین گریان چو ابر
سر برآر از خواب بنگر سرنگون
خرگهی کان بدتر از جای سکون
سر برآر و بنگر ای میر حجاز
بانوان و اشتران بی جهاز
سر برآر از خواب لختی سیر بین
گردن بیمار در زنجیر بین
سر برآر از خواب و بنگر معجرم
چون به یغما برده دونان از سرم
سر برآر ای قافله سالار من
بست عشقت سوی کوفه یار من
من برم این همرهان تا نزد باب
گر تو از رفتن ملولی خوش بخواب
خوش بخواب ای خستۀ تیر جفا
من ترا خواهم بسر بردن وفا
چون توئی سهل است این آزارها
زینب و زین پس سر بازارها
پس بزاری بضعۀ پاک بتول
کرد رو سوی مدینه کای رسول
بادت از یزدان بی همتا درود
این حسین تست تن در خون فرود
این حسینت از عطش خشگیده لب
بر تن از ریک بیابانش سلب
این حسین تست کز تیغ جفا
کوفیانش سر بریده از قفا
سر برآر از خاک و بنگر ای نذیر
دخترانت در کف دونان اسیر
سر برآر ای تاجدار سدر و مهد
بین چه کرد این امتان سست عهد
چشم از اجر رسالت دوختند
خیمۀ اهل مودت سوختند
زینب غم پروریرا کس ز ذوق
بازوی زهرا بگردن بود طوق
روزگار از گردش خود سیر شد
طوق بازو حلقۀ زنجیر شد
آن چنان نالید آن نسل کبار
که بحالش دشمنان گرئید زار
سر نبرده بانیا شرح گله
خاست بانگ الرحیل از قافله
کرد آن با وی ستر و عز و جاه
خیره با حسرت بروی شه نگاه
گفت کای مهر جهان افروز من
شکوه بر لب ماند شب شد روز من
کوفیان بستند بار محملم
رفتم اما ماند پیش تو دلم
صبح امید از فراقت شام شد
کام وصل دوست و دشمن کام شد
داغ حسرت بر دل آشفته ماند
دردهای گفتنی ناگفته ماند
هین تو باش و وصل یاب و مادرت
من بیابان کرد سودای سرت
راه شام و آه دود آسای من
تا چه آرد بر سر این سودای من
گر خسان بارند بر سر آتشم
چون بسر سودای تو دارم خوشم
کو همه ویرانه باشد منزلم
هر کجا تو با منی من خوشدلم
کوفیان بستند بار کاروان
نینوائی ماند و شاه و ساربان