عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۰
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۰
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۴
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۵
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۷
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۴
نوای پرده سوزم، از کجا پیدا کند گوشی؟
زبان فهمی نمی یابم، که از دل وا کند گوشی
نمک ریزد به دامن داغ دل را پرده ی گوشش
اگر بلبل به این گلبانگ شور افزا کند گوشی
زبان ای خامهٔ شیرین نوا، خامش چرا داری؟
شلایین نغمه ای بردار، تا شیدا کند گوشی
به تقلید سخن چون طوطیان از نطق می لافد
زبان آموز احمق، کاشکی پیدا کند گوشی
زبان فهمی نمی یابم، که از دل وا کند گوشی
نمک ریزد به دامن داغ دل را پرده ی گوشش
اگر بلبل به این گلبانگ شور افزا کند گوشی
زبان ای خامهٔ شیرین نوا، خامش چرا داری؟
شلایین نغمه ای بردار، تا شیدا کند گوشی
به تقلید سخن چون طوطیان از نطق می لافد
زبان آموز احمق، کاشکی پیدا کند گوشی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۷
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۹
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴۱
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴۳
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۱
أین القدود الّتی کالبان فی رشق
أین الخدود التی کالنّور للمقل
من بعد بعدهم لم یحل فی نظری
الّا الدّموع و قرب الوعد بالاجل
تهفو نوازع قلبی کلما هتفت
حمائم الایک فی الاشراق و الطّفل
لیت الفریق الذی فارقتهم علموا
مُرّ الفراق و بعد الجیره الاُوَل
ما ضرّ ایّام نجد أن تُعید لنا
اعیاد شمل علی اللّذات مشتمل
عادت غمامهٔ اهدابی تفیض دماً
تسقی منازلهم من اطیب البلل
آهاً لضعفی و بعدی من مخیّمهم
لا أقدرن علی التّحویل و النّقل
یا حادی العیس، بشّرنی بموقفهم
و هذه مهجتی خذها بلا مطل
خلّ الصبابهٔ فی دارٍ رضعت بها
آنستُ فی الحیّ بالغزلان و الغزل
ورقٌ حدتنی بارنان مسجّعهٔ
برقٌ رمانی بنار الوجد من خزل
یصفو السماع حَمامٌ أسجَع الهزجا
یغوی الغرام بالحان من الرّمَل
إنّ الصّبابه مهما شئتُ اکتما
بدت بما شهدت عینای فی حذل
أمسیتُ عمراً لکتمِ الحبّ فی لهبٍ
أصبحتُ دهراً من الإعلان فی وجل
عقلی یُبشر أنَّ الحبَ یتلفنی
علام نفسی أراکِ الیومَ فی کسل
یا مُنیتی کیف لا أشکو الیکِ جویً
و ما دعوتک حتی قطعت حیلی
لاغرو لی غیر ان العشق ذی لهف
ان مُتُّ فیک غراماً وانقضیٰ أجَلی
لم یبق فی لوعتی شیی یقاومها
القلب فی لهبٍ والجفن کالجفل
و رب معتصم بالصبر ازعجه
بعد الفریق و هجر الصَّحب و النّزل
اسمع کلامی ودع لامیّه سلف
الشّمس طالعهٌ تغنیک عن زحل
عَزَّ الغریّ بآثارٍ مبارکه
یمحوبها ما جناه العبد من زلل
یا خیر من واراه مسکٌ کان تربته
فاحت بمنقطَعِ عنها و متّصَل
نفسی الفِداء لِقبرٍ أنت ساکنه
فیه الهدیٰ و الندیٰ کالعلم و العمل
اطلال ذاک الحمیٰ طورٌ یلازمهُ
انس الغریب و أمنَ الخائف الوجل
تهوی الیها قلوب العارفین کما
تهوی الی الخلد من حاف و منتعل
رواقه جبل الله المنیف سمت
فی العزّ قبَّته العلیا علی القلل
شمسٌ بدت فوق الممدّد فی العُلیٰ
من دونها زحلٌ کالعرض مِن زُحل
بحر یمدُّ علی العافی عوارفه
فی مدحه قلمی یرتاح بالثمل
ما بنکر الکوثر الفیّاض إن وکفت
کفّاه فی المحل مثل العارض الهطل
أفعاله سیرَُ فی المجد أیسرها
یحیی المحامد بینَ السهل و الجبل
کأنَّ صارمه أحیان صولته
نارٌ علی علمِ فی الجحفل الحفل
من سیفه حصحص الحقُ الّذی ستروا
غِلّا و غُلّتْ یدُ الاشرار بالشّلل
کم عاندتْه قریشٌ و هیَ عالمه
بأنّهُ مِن رسول الله کالرّسل
یا هادی الورک عج بالقرب من طلل
و اقرع سلامی سلیمی منتهیٰ أملی
الرسم و الرشم و الدّارات دارسهٌٔ
لم یبق فی الحیِّ من ظل و لا ظلل
أین الفریق الَّذی لافرق بینهم
أجسامهم خلقت روحاً بلاثقل
این الحبور الّتی آرائهم فتحت
أبواب دارِ الهدیٰ کالاعین النجل
أین البدور الّتی أنوارها لمعت
کالنّار من علمِ فی السّهل و الجبل
الأرض یبلغ مَن یمشی مناکبها
لیست موافقتاً کالماء للعسل
الام نفسی بضنک العیش صابره
لِلّه لاتصبری یا مهجتی ارتحل
أین الخدود التی کالنّور للمقل
من بعد بعدهم لم یحل فی نظری
الّا الدّموع و قرب الوعد بالاجل
تهفو نوازع قلبی کلما هتفت
حمائم الایک فی الاشراق و الطّفل
لیت الفریق الذی فارقتهم علموا
مُرّ الفراق و بعد الجیره الاُوَل
ما ضرّ ایّام نجد أن تُعید لنا
اعیاد شمل علی اللّذات مشتمل
عادت غمامهٔ اهدابی تفیض دماً
تسقی منازلهم من اطیب البلل
آهاً لضعفی و بعدی من مخیّمهم
لا أقدرن علی التّحویل و النّقل
یا حادی العیس، بشّرنی بموقفهم
و هذه مهجتی خذها بلا مطل
خلّ الصبابهٔ فی دارٍ رضعت بها
آنستُ فی الحیّ بالغزلان و الغزل
ورقٌ حدتنی بارنان مسجّعهٔ
برقٌ رمانی بنار الوجد من خزل
یصفو السماع حَمامٌ أسجَع الهزجا
یغوی الغرام بالحان من الرّمَل
إنّ الصّبابه مهما شئتُ اکتما
بدت بما شهدت عینای فی حذل
أمسیتُ عمراً لکتمِ الحبّ فی لهبٍ
أصبحتُ دهراً من الإعلان فی وجل
عقلی یُبشر أنَّ الحبَ یتلفنی
علام نفسی أراکِ الیومَ فی کسل
یا مُنیتی کیف لا أشکو الیکِ جویً
و ما دعوتک حتی قطعت حیلی
لاغرو لی غیر ان العشق ذی لهف
ان مُتُّ فیک غراماً وانقضیٰ أجَلی
لم یبق فی لوعتی شیی یقاومها
القلب فی لهبٍ والجفن کالجفل
و رب معتصم بالصبر ازعجه
بعد الفریق و هجر الصَّحب و النّزل
اسمع کلامی ودع لامیّه سلف
الشّمس طالعهٌ تغنیک عن زحل
عَزَّ الغریّ بآثارٍ مبارکه
یمحوبها ما جناه العبد من زلل
یا خیر من واراه مسکٌ کان تربته
فاحت بمنقطَعِ عنها و متّصَل
نفسی الفِداء لِقبرٍ أنت ساکنه
فیه الهدیٰ و الندیٰ کالعلم و العمل
اطلال ذاک الحمیٰ طورٌ یلازمهُ
انس الغریب و أمنَ الخائف الوجل
تهوی الیها قلوب العارفین کما
تهوی الی الخلد من حاف و منتعل
رواقه جبل الله المنیف سمت
فی العزّ قبَّته العلیا علی القلل
شمسٌ بدت فوق الممدّد فی العُلیٰ
من دونها زحلٌ کالعرض مِن زُحل
بحر یمدُّ علی العافی عوارفه
فی مدحه قلمی یرتاح بالثمل
ما بنکر الکوثر الفیّاض إن وکفت
کفّاه فی المحل مثل العارض الهطل
أفعاله سیرَُ فی المجد أیسرها
یحیی المحامد بینَ السهل و الجبل
کأنَّ صارمه أحیان صولته
نارٌ علی علمِ فی الجحفل الحفل
من سیفه حصحص الحقُ الّذی ستروا
غِلّا و غُلّتْ یدُ الاشرار بالشّلل
کم عاندتْه قریشٌ و هیَ عالمه
بأنّهُ مِن رسول الله کالرّسل
یا هادی الورک عج بالقرب من طلل
و اقرع سلامی سلیمی منتهیٰ أملی
الرسم و الرشم و الدّارات دارسهٌٔ
لم یبق فی الحیِّ من ظل و لا ظلل
أین الفریق الَّذی لافرق بینهم
أجسامهم خلقت روحاً بلاثقل
این الحبور الّتی آرائهم فتحت
أبواب دارِ الهدیٰ کالاعین النجل
أین البدور الّتی أنوارها لمعت
کالنّار من علمِ فی السّهل و الجبل
الأرض یبلغ مَن یمشی مناکبها
لیست موافقتاً کالماء للعسل
الام نفسی بضنک العیش صابره
لِلّه لاتصبری یا مهجتی ارتحل
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱ - مختصری از کتاب مثنوی مسمّی به خرابات
ثناهاست پیر خرابات را
که شست از دلم لوث طامات را
عطا کرد ز اندیشه فارغ دلی
چو میخانه بخشید سرمنزلی
مرا با مغان همدم راز کرد
به رویم در فیض را باز کرد
در ادوار چندی گرم دور داشت
دل از کاوش هجر ناسور داشت
سرشکم به رخساره خوناب بود
دل از آتش شوق در تاب بود
غم غربتم در دلش کار کرد
ز اغیار فارغ، به خود یار کرد
ز مهرم، به میخانه محرم نمود
لبم را به پیمانه همدم نمود
به دست سبو بیعتم تازه شد
لبم دشمن جان خمیازه شد
به بر، ذرّه ام مهر تابان گرفت
رخ گاهیم رنگ جانان گرفت
فشاندم غبار غم دینه را
نشان یافتم یار دیرینه را
شرابی لب تشنه ام نوش کرد
که از وصل و هجران فراموش کرد
که شست از دلم لوث طامات را
عطا کرد ز اندیشه فارغ دلی
چو میخانه بخشید سرمنزلی
مرا با مغان همدم راز کرد
به رویم در فیض را باز کرد
در ادوار چندی گرم دور داشت
دل از کاوش هجر ناسور داشت
سرشکم به رخساره خوناب بود
دل از آتش شوق در تاب بود
غم غربتم در دلش کار کرد
ز اغیار فارغ، به خود یار کرد
ز مهرم، به میخانه محرم نمود
لبم را به پیمانه همدم نمود
به دست سبو بیعتم تازه شد
لبم دشمن جان خمیازه شد
به بر، ذرّه ام مهر تابان گرفت
رخ گاهیم رنگ جانان گرفت
فشاندم غبار غم دینه را
نشان یافتم یار دیرینه را
شرابی لب تشنه ام نوش کرد
که از وصل و هجران فراموش کرد
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۴ - در تحسر فرقت رفتگان و تذکر حال گذشتگان گوید
کجا رفت آیین مردان حق؟
چه آمدکزین سان سیه شد ورق؟
کنم یاد چون سیرت رفتگان
گشاید دل از دیده سیل دمان
کجایند مستان صهبای عشق؟
دل و دین به دستان سودای عشق
کجایند آن سالکان طریق؟
که در جامشان باد، شهد رحیق
کجایند آن یارکان کهن؟
که ناید از ایشان به گوشم سخن
از آنان که دیدیم و بودند چند
نشان هیچ ندهد جهان نژند
ندارم یکی ز آن همه یادگار
چه سازم به تنهایی روزگار؟
چه رسم است این دهر غدّار را
که از یار سازد جدا یار را؟
همان به که آرم به میخانه رو
گشاید مگر کار، دست سبو
مگر مستی از غم خلاصم کند
قدح محرم بزم خاصم کند
بیا ساقی سرو پیکر، بیا
بیا ای به بالا صنوبر بیا
سر عاشقان سایه پرورد توست
طبیب دل ناتوان، درد توست
بده می که مخمور و بی طاقتم
به خون تشنهٔ تقوی و طاعتم
میی کان به حق آشنایی دهد
ز بیگانگیها رهایی دهد
بده ساقی آن بادهٔ صاف را
مبدّل کنِ جمله اوصاف را
شرابی که آسایش جان ازوست
ز خود رفتگیهای مستان ازوست
خمار شبم می فشارد گلو
شرابم ده از جام خورشید رو
بده ساقی آن خصم زهد و صلاح
طلعت الثریا وکادالصباح
صبوری ز دل رخت بیرون کشید
مرا حسرت باده در خون کشید
دل ناصبور مرا چاره کن
یکی جرعه در کام میخواره کن
بده ساقی آن جام کیخسروی
که صبرم ضعیف است وانده قوی
مگر نیروی می، توانم دهد
ظفر بر غم بیکرانم دهد
چه خوش گفت جمشید روشن روان
که می، نور جان است و تن را توان
بده ساقی آن روح پیما قدح
که جان را فتوح است و دل را فرح
غبار ضمیرم گرفته ست اوج
فتاده ست دریای اشکم به موج
کسی کو که راحت گرایی دهد؟
مگر کشتی می رهایی دهد
چه آمدکزین سان سیه شد ورق؟
کنم یاد چون سیرت رفتگان
گشاید دل از دیده سیل دمان
کجایند مستان صهبای عشق؟
دل و دین به دستان سودای عشق
کجایند آن سالکان طریق؟
که در جامشان باد، شهد رحیق
کجایند آن یارکان کهن؟
که ناید از ایشان به گوشم سخن
از آنان که دیدیم و بودند چند
نشان هیچ ندهد جهان نژند
ندارم یکی ز آن همه یادگار
چه سازم به تنهایی روزگار؟
چه رسم است این دهر غدّار را
که از یار سازد جدا یار را؟
همان به که آرم به میخانه رو
گشاید مگر کار، دست سبو
مگر مستی از غم خلاصم کند
قدح محرم بزم خاصم کند
بیا ساقی سرو پیکر، بیا
بیا ای به بالا صنوبر بیا
سر عاشقان سایه پرورد توست
طبیب دل ناتوان، درد توست
بده می که مخمور و بی طاقتم
به خون تشنهٔ تقوی و طاعتم
میی کان به حق آشنایی دهد
ز بیگانگیها رهایی دهد
بده ساقی آن بادهٔ صاف را
مبدّل کنِ جمله اوصاف را
شرابی که آسایش جان ازوست
ز خود رفتگیهای مستان ازوست
خمار شبم می فشارد گلو
شرابم ده از جام خورشید رو
بده ساقی آن خصم زهد و صلاح
طلعت الثریا وکادالصباح
صبوری ز دل رخت بیرون کشید
مرا حسرت باده در خون کشید
دل ناصبور مرا چاره کن
یکی جرعه در کام میخواره کن
بده ساقی آن جام کیخسروی
که صبرم ضعیف است وانده قوی
مگر نیروی می، توانم دهد
ظفر بر غم بیکرانم دهد
چه خوش گفت جمشید روشن روان
که می، نور جان است و تن را توان
بده ساقی آن روح پیما قدح
که جان را فتوح است و دل را فرح
غبار ضمیرم گرفته ست اوج
فتاده ست دریای اشکم به موج
کسی کو که راحت گرایی دهد؟
مگر کشتی می رهایی دهد
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۲۱ - در فصل خطاب و خاتمهٔ کتاب گوید
حزین از سخن سنجی بی حضور
دل نکته پرداز من شد نفور
چه یارا زبان را، چو دل یار نیست؟
چو دل تنگ شد جای گفتار نیست
دو نیم است و تنگ است دل چون قلم
به این خامهٔ تنگ شق، چون کنم؟
همان به که از نغمه گردم خمش
درین تنگنای سخن سنج کش
اگر هست گوش نیوشنده ای
شناسای درد خروشنده ای
تواند ز یک نکته ام طرف بست
وگرنه چرا بایدم سینه خست؟
سخن سنج اگر هست هشیار مغز
کند قوت جان این گهرهای نغز
ازین نامه، گردون پرآوازه شد
روان سخن گستران تازه شد
نوایی که این خامه بنیاد کرد
دل توسی و رودکی شاد کرد
به گوش نظامی اگر می رسید
خروش منِ خسروانی نشید
به تعظیم من، رخ نهادی به خاک
که احسنت، ای نیر تابناک
اگر سعدی شهد پرور ادا
شنیدی ز صور نی من نوا
سماعش ز سر عقل بردی و هوش
زبان مهرکردی، شدی جمله گوش
وگر نخل بند سخن پروران
رطب بردی از من، شدی مدح خوان
که نازد به دوران چرخ اثیر
به کلک جوان تو، ناهید پیر
تورا خامه شیریست زوبین به دوش
به میدان چرخ پلنگینه پوش
چو نظمم زلال خضر صاف نیست
ز انصاف می گویم، این لاف نیست
نبودی اگر دهر ناسازگار
جهان کردمی پر دُر شاهوار
نفس بر لبم جوی خونی شده ست
غبار دلم بیستونی شده ست
مرا از خداوند فریادرس
سبک باری دل امید است و بس
به این نکته بستم قلم را زبان
تحَصَّنتُ بالمالک المُستعان
خرابات ما، فیض بنیاد باد
خراباتیان را روان شاد باد
دل نکته پرداز من شد نفور
چه یارا زبان را، چو دل یار نیست؟
چو دل تنگ شد جای گفتار نیست
دو نیم است و تنگ است دل چون قلم
به این خامهٔ تنگ شق، چون کنم؟
همان به که از نغمه گردم خمش
درین تنگنای سخن سنج کش
اگر هست گوش نیوشنده ای
شناسای درد خروشنده ای
تواند ز یک نکته ام طرف بست
وگرنه چرا بایدم سینه خست؟
سخن سنج اگر هست هشیار مغز
کند قوت جان این گهرهای نغز
ازین نامه، گردون پرآوازه شد
روان سخن گستران تازه شد
نوایی که این خامه بنیاد کرد
دل توسی و رودکی شاد کرد
به گوش نظامی اگر می رسید
خروش منِ خسروانی نشید
به تعظیم من، رخ نهادی به خاک
که احسنت، ای نیر تابناک
اگر سعدی شهد پرور ادا
شنیدی ز صور نی من نوا
سماعش ز سر عقل بردی و هوش
زبان مهرکردی، شدی جمله گوش
وگر نخل بند سخن پروران
رطب بردی از من، شدی مدح خوان
که نازد به دوران چرخ اثیر
به کلک جوان تو، ناهید پیر
تورا خامه شیریست زوبین به دوش
به میدان چرخ پلنگینه پوش
چو نظمم زلال خضر صاف نیست
ز انصاف می گویم، این لاف نیست
نبودی اگر دهر ناسازگار
جهان کردمی پر دُر شاهوار
نفس بر لبم جوی خونی شده ست
غبار دلم بیستونی شده ست
مرا از خداوند فریادرس
سبک باری دل امید است و بس
به این نکته بستم قلم را زبان
تحَصَّنتُ بالمالک المُستعان
خرابات ما، فیض بنیاد باد
خراباتیان را روان شاد باد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
گر خورم گرداب سان دریای آب
باز ننشیند دلم از التهاب
سخت دلتنگم بگو مطرب سرود
سخت مخمورم بده ساقی شراب
از لب لعلت نمک باید که گشت
مرغ دل از آتش هجران کباب
گر محاسب باز عشق تند خوست
پاک خواهد بود در محشر حساب
ناگزیر آمد ولی طرفی نبست
سایۀ مسکین ز وصل آفتاب
مانده ام با اضطراب موج عشق
بر سر دریای حیرت چون حباب
گر زمن پرسی سرای می فروش
گویم آنجا رو که دیوارش خراب
گریم و ترسم که باشد گریه ام
پیش یار سنگدل نقشی بر آب
دوش میدیدم که پیر معنوی
می سرود این نغمه را خوش با رُباب
آنکه کشتی راند در خون قتیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
باز ننشیند دلم از التهاب
سخت دلتنگم بگو مطرب سرود
سخت مخمورم بده ساقی شراب
از لب لعلت نمک باید که گشت
مرغ دل از آتش هجران کباب
گر محاسب باز عشق تند خوست
پاک خواهد بود در محشر حساب
ناگزیر آمد ولی طرفی نبست
سایۀ مسکین ز وصل آفتاب
مانده ام با اضطراب موج عشق
بر سر دریای حیرت چون حباب
گر زمن پرسی سرای می فروش
گویم آنجا رو که دیوارش خراب
گریم و ترسم که باشد گریه ام
پیش یار سنگدل نقشی بر آب
دوش میدیدم که پیر معنوی
می سرود این نغمه را خوش با رُباب
آنکه کشتی راند در خون قتیل
موج اشک ما کی آرد در حساب