عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
تو شاه حسنی وداری ز مشک بر سر تاج
بگیر ازهمه دلبران عالم باج
دلم پی طلب بوسی از لبت خون شد
خدا کندکه نگردد کسی به کس محتاج
سوادطره تو برده ز آبنوس گرو
بیاض گردن تو طعنه می زند بر عاج
خبر ز حال دل من بهزلف تو گردد
اسیر چنگل شهباز اگر شوددراج
به بوسه حجر الاسود آرزو نکند
به خال کعبه رویت نظر کندگر حاج
چه پرسی از دل من کز غم تو چون گردید
که تا خبر شوی از خشم سنگ زن به زجاج
زعشق روی تو از شیخ شهر می بینم
بتر از آنچه ببیند حلیچ از حلاج
اگر تو تیغ کشی افکنم سپر از سر
وگر تونیز زنی سینه راکنم آماج
ز فر بندگی تو بلنداقبالم
مکن ز سلک غلامان خود مرا از اخراج
بگیر ازهمه دلبران عالم باج
دلم پی طلب بوسی از لبت خون شد
خدا کندکه نگردد کسی به کس محتاج
سوادطره تو برده ز آبنوس گرو
بیاض گردن تو طعنه می زند بر عاج
خبر ز حال دل من بهزلف تو گردد
اسیر چنگل شهباز اگر شوددراج
به بوسه حجر الاسود آرزو نکند
به خال کعبه رویت نظر کندگر حاج
چه پرسی از دل من کز غم تو چون گردید
که تا خبر شوی از خشم سنگ زن به زجاج
زعشق روی تو از شیخ شهر می بینم
بتر از آنچه ببیند حلیچ از حلاج
اگر تو تیغ کشی افکنم سپر از سر
وگر تونیز زنی سینه راکنم آماج
ز فر بندگی تو بلنداقبالم
مکن ز سلک غلامان خود مرا از اخراج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
سر زلف تومی گردد به رخسار توگاهی کج
و یا بهر گزیدن می شود مار سیاهی کج
چو طفل اندر گه تعلیم پیش اوستاد خود
همی زلفت شود ازبادگاهی راست گاهی کج
بفگتم راستی نسبت دهم بامشک زلفت را
به پیچ وتاب رفت وکردبررویم نگاهی کج
به زلفت مشک چین گفتم غلط کردم خطا گفتم
پریشان بودم وآشفته افتادم به راهی کج
چو قدت راست بالا شداگر سرو چمن لیکن
چوتو بر دوش وسردارد کجا زلف وکلاهی کج
بجز ابروی توبر روی توهرگز ندیدم من
که محرابی بود درمسجدی یا خانقاهی کج
صف برگشته مژگانت پی تاراج جان ودل
بدان ماند که کرده بهر غارت قد سیاهی کج
چه باکت گر بلند اقبال قدش از غمت کج شد
ندارد باغبان غم گر شود شاخ گیاهی کج
و یا بهر گزیدن می شود مار سیاهی کج
چو طفل اندر گه تعلیم پیش اوستاد خود
همی زلفت شود ازبادگاهی راست گاهی کج
بفگتم راستی نسبت دهم بامشک زلفت را
به پیچ وتاب رفت وکردبررویم نگاهی کج
به زلفت مشک چین گفتم غلط کردم خطا گفتم
پریشان بودم وآشفته افتادم به راهی کج
چو قدت راست بالا شداگر سرو چمن لیکن
چوتو بر دوش وسردارد کجا زلف وکلاهی کج
بجز ابروی توبر روی توهرگز ندیدم من
که محرابی بود درمسجدی یا خانقاهی کج
صف برگشته مژگانت پی تاراج جان ودل
بدان ماند که کرده بهر غارت قد سیاهی کج
چه باکت گر بلند اقبال قدش از غمت کج شد
ندارد باغبان غم گر شود شاخ گیاهی کج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
زده است زلف توچنبر به رخ چومار به گنج
به گنج راه نبرده است هیچ کس بی رنج
به رنج و دردمرا صرف گشت عمر عزیز
نشدنصیب که آید به چنگ من این گنج
مرا قرار ودل و دین وعقل وهوشی بود
به یک نگه به دو چشمت از کفم هر پنج
منم ز گردش چشم تومست ومردم را
گمان که مستیم از باده است و بذر البنج
دلم از آن شده پر خون تر از انار که نیست
به دستم از ذقن وغبغب تو سیب وترنج
شود شکفته تر از گل دل چوغنچه من
ز غنچه لبت اندر دلم فتد گر خنج
وفا ز جور تودارد فزون بلنداقبال
ز زلف خویش ترازو به کف بگیر و بسنج
به گنج راه نبرده است هیچ کس بی رنج
به رنج و دردمرا صرف گشت عمر عزیز
نشدنصیب که آید به چنگ من این گنج
مرا قرار ودل و دین وعقل وهوشی بود
به یک نگه به دو چشمت از کفم هر پنج
منم ز گردش چشم تومست ومردم را
گمان که مستیم از باده است و بذر البنج
دلم از آن شده پر خون تر از انار که نیست
به دستم از ذقن وغبغب تو سیب وترنج
شود شکفته تر از گل دل چوغنچه من
ز غنچه لبت اندر دلم فتد گر خنج
وفا ز جور تودارد فزون بلنداقبال
ز زلف خویش ترازو به کف بگیر و بسنج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دمیدگل به چمن ساقیا بیاور راح
صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل های ما زغم زده قفل
بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح
قسم به جان توفیضی که من ز می بردم
نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح
فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست
به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح
دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک
به روشنی مگر از می بری برش مصباح
گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند
ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح
به روی ما درمیخانه بسته گر زاهد
نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح
چه بود بودی اگر جای آب می در یم
که من به عمر همی می شدم در اوملاح
ز بس صلاح ومسا می خوردبلنداقبال
نمانده است که مستی کندمسا وصباح
صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل های ما زغم زده قفل
بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح
قسم به جان توفیضی که من ز می بردم
نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح
فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست
به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح
دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک
به روشنی مگر از می بری برش مصباح
گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند
ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح
به روی ما درمیخانه بسته گر زاهد
نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح
چه بود بودی اگر جای آب می در یم
که من به عمر همی می شدم در اوملاح
ز بس صلاح ومسا می خوردبلنداقبال
نمانده است که مستی کندمسا وصباح
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
گوید ار کس زمعجزات مسیح
پیش لعل لب تو هست قبیح
همه عضو تودل برد از دست
کل شی من الملیح ملیح
من به وصف رخ توام اخرص
درهمه قول هایم ار چه فصیح
می کند عمر جاودان به جهان
پیش پایت کسی که گشته ذبیح
بسته ام من ز زلف تو زنار
کرده زاهد ز تربت ار تسبیح
همه اعمال من خطا وغلط
همه افعال توبه جا وصحیح
بسکه کاهیده شدتنم از غم
شده ام پای تا به سر تشریح
نیست حاجت به سیر گلشن وگل
خاک کویت ز بس دهد تفریح
شدم از آن چنین بلند اقبال
که به اغیار دادیم ترجیح
پیش لعل لب تو هست قبیح
همه عضو تودل برد از دست
کل شی من الملیح ملیح
من به وصف رخ توام اخرص
درهمه قول هایم ار چه فصیح
می کند عمر جاودان به جهان
پیش پایت کسی که گشته ذبیح
بسته ام من ز زلف تو زنار
کرده زاهد ز تربت ار تسبیح
همه اعمال من خطا وغلط
همه افعال توبه جا وصحیح
بسکه کاهیده شدتنم از غم
شده ام پای تا به سر تشریح
نیست حاجت به سیر گلشن وگل
خاک کویت ز بس دهد تفریح
شدم از آن چنین بلند اقبال
که به اغیار دادیم ترجیح
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
آن نگار از گریه طفل دل مرا آرام کرد
بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد
یادم از گم گشته دل امد ز بس زلفش همی
گاه یاد از شکل دالم گه از شکل لام داد
در ازل کاشیاء را از هم نمی بودامتیاز
روی ومویش روز وشب را نورو ظلمت وام کرد
گفتگوئی از لب لعلش نمودم آرزو
خود نمی دانم نوازش کرد یا دشنام داد
ای خوش آن مستی که منظورش ز ساقی می بود
چشم او بر این نباشد کز سبو یا جام داد
از نگاهی صبر وتاب از دست شیخ وشاب برد
وز کلامی جان ودل انعام خاص وعام داد
عیسی ازاسماء اعظم مرده را می داد جان
آن بت ترسا مرا صد جان به یک پیغام داد
مصریان را چهر یوسف قوت جان شد سال قحط
یار هم ما را ز روی ومو نهار وشام داد
با بلنداقبال می دانی چه کرد از زلف وخال
مرغ دل را دانه ای افشاند و جا در دام داد
بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد
یادم از گم گشته دل امد ز بس زلفش همی
گاه یاد از شکل دالم گه از شکل لام داد
در ازل کاشیاء را از هم نمی بودامتیاز
روی ومویش روز وشب را نورو ظلمت وام کرد
گفتگوئی از لب لعلش نمودم آرزو
خود نمی دانم نوازش کرد یا دشنام داد
ای خوش آن مستی که منظورش ز ساقی می بود
چشم او بر این نباشد کز سبو یا جام داد
از نگاهی صبر وتاب از دست شیخ وشاب برد
وز کلامی جان ودل انعام خاص وعام داد
عیسی ازاسماء اعظم مرده را می داد جان
آن بت ترسا مرا صد جان به یک پیغام داد
مصریان را چهر یوسف قوت جان شد سال قحط
یار هم ما را ز روی ومو نهار وشام داد
با بلنداقبال می دانی چه کرد از زلف وخال
مرغ دل را دانه ای افشاند و جا در دام داد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
هر قطره خونی که ز چشم ترم افتد
نقشی است که از لعل لب دلبرم افتد
گر دست دهد روی و لب دوست تمنا
دیگر نه به فردوس و نه به کوثرم افتد
مأیوسیم از بخت چنان است که گر یار
باشد به برم کافرم ار باورم افتد
پیراهن صبری که به تن دوخته دارم
خواهم که چنان چاک زنم کز برم افتد
از تیغ جفای توگر افتد سرم از تن
عشق تو و سودای تو کی از سرم افتد
کاهد دل من همچو کتان دربرمهتاب
رویت چو به یاددل غم پرورم افتد
نیشی که ز شست تو مرا به بوداز نوش
زهری که ز دست تو به از شکرم افتد
تحسین ملک العرش کند بر من وطبعم
هر گه که ثنائی به لب از حیدرم افتد
نقشی است که از لعل لب دلبرم افتد
گر دست دهد روی و لب دوست تمنا
دیگر نه به فردوس و نه به کوثرم افتد
مأیوسیم از بخت چنان است که گر یار
باشد به برم کافرم ار باورم افتد
پیراهن صبری که به تن دوخته دارم
خواهم که چنان چاک زنم کز برم افتد
از تیغ جفای توگر افتد سرم از تن
عشق تو و سودای تو کی از سرم افتد
کاهد دل من همچو کتان دربرمهتاب
رویت چو به یاددل غم پرورم افتد
نیشی که ز شست تو مرا به بوداز نوش
زهری که ز دست تو به از شکرم افتد
تحسین ملک العرش کند بر من وطبعم
هر گه که ثنائی به لب از حیدرم افتد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
تا رز آرد غوره وآن غوره تا انگورگردد
چشم ها باید به راه انتظارش کورگردد
خودگرفتم غوره شد انگور ناگردیده صهبا
ترسم از این کو خوراک مور یا زنبور گردد
خودگرفتم رفت آن انگور در خم تا شود می
باز ترسم کو نگردد تلخ وناگه شور گردد
خود گرفتم باده گردد تلخ وشیرین نشئه گردد
لعل گون گردد به بو چون عنبر وکافور گردد
کوامید اینکه گردد اونصیب ما به عالم
ور شود شاید نه با مه طلعتی چون حور گردد
ساقی امشب کوبه ما روزی است خم را ساز ساغر
تا سبورا پر کنی از خم زمانی دور گردد
ده بلنداقبال را می هی دمادم هی پیاپی
تا ز دل ظلمت برد وز پای تا سر نور گردد
چشم ها باید به راه انتظارش کورگردد
خودگرفتم غوره شد انگور ناگردیده صهبا
ترسم از این کو خوراک مور یا زنبور گردد
خودگرفتم رفت آن انگور در خم تا شود می
باز ترسم کو نگردد تلخ وناگه شور گردد
خود گرفتم باده گردد تلخ وشیرین نشئه گردد
لعل گون گردد به بو چون عنبر وکافور گردد
کوامید اینکه گردد اونصیب ما به عالم
ور شود شاید نه با مه طلعتی چون حور گردد
ساقی امشب کوبه ما روزی است خم را ساز ساغر
تا سبورا پر کنی از خم زمانی دور گردد
ده بلنداقبال را می هی دمادم هی پیاپی
تا ز دل ظلمت برد وز پای تا سر نور گردد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
زاهدا کم کن بلنداقبال را تکفیر و رد
نام او راحرز کن چون قل هوالله احد
با گلی ومی اگر گوئی که ما دل بسته ایم
توچرا دل بسته ای بر کبر وتزویر وحسد
گر خدا جوئی کندکس چه به کعبه چه به دیر
نیست جز موئی تفاوت مر صنم را با صمد
چون تو را بینم که بر گردن بودتحت الحنک
یادم آید آیه فی جید حبل من مسد
ما ز معبود احدجوئیم توفیق وصفا
تو همی از خلق می خواهی شود ومستند
تومدد جوئی به کارخود ز علم نحووفقه
ما به علم عشق می جوییم از یزدان مدد
تو اسد گوئی که حیوانی چنین است وچنان
ما چه قدرت های یزدانی که بینیم از اسد
احوالی را دور کن از دیده تا بینی درست
کن جواهر سرمه ای در چشم اگر داری رمد
حد جامی چیستگو بامن زعلم ار آگهی
حد می گر میزنی بر باده خواران زن به حد
منکر قول بلنداقبال اگر گردد کسی
نام منکر گردد او را از حروف واز عدد
نام او راحرز کن چون قل هوالله احد
با گلی ومی اگر گوئی که ما دل بسته ایم
توچرا دل بسته ای بر کبر وتزویر وحسد
گر خدا جوئی کندکس چه به کعبه چه به دیر
نیست جز موئی تفاوت مر صنم را با صمد
چون تو را بینم که بر گردن بودتحت الحنک
یادم آید آیه فی جید حبل من مسد
ما ز معبود احدجوئیم توفیق وصفا
تو همی از خلق می خواهی شود ومستند
تومدد جوئی به کارخود ز علم نحووفقه
ما به علم عشق می جوییم از یزدان مدد
تو اسد گوئی که حیوانی چنین است وچنان
ما چه قدرت های یزدانی که بینیم از اسد
احوالی را دور کن از دیده تا بینی درست
کن جواهر سرمه ای در چشم اگر داری رمد
حد جامی چیستگو بامن زعلم ار آگهی
حد می گر میزنی بر باده خواران زن به حد
منکر قول بلنداقبال اگر گردد کسی
نام منکر گردد او را از حروف واز عدد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
منجم گفتامشب مه قران با آفتاب دارد
بگفتم یارم ار ساقی شود جام شراب آرد
توگوئی آتش عشق بتان آب حیاتستی
که در پیری زلیخا را ز نوعهدشباب آرد
دل مردوزن یک شهر از و در پیچ و تاب افتد
دومشکین طره را بر چهره چون درپیچ وتاب آرد
به هر صورت نقاب چهره دل گشته غم ما را
اگر گیرد نقاب از رخ ویا بر رخ نقاب آرد
بدوگفتم ز چشم مست خودعیار تر دیدی
بگفتآری کسی کاندر برش از دل کباب آرد
بگفتم خواب را درچشم من منزل گزین گفتا
که چشمت چشمه سار آسا همی ترسم که آب آرد
دوچشم نیمخوابت برده اند از دیده خوابم را
ز لعل لب مرا ده نوشداروئی که خواب آرد
بدین گیسوی مشک آمیز مشک افشان مشک آگین
خطا باشد کس از چین و ختنگر مشک ناب آرد
بلند اقبال هم رستم دل است ای ترک دررزمش
اگر چشمت ز مژگان لشکر افراسیاب آرد
بگفتم یارم ار ساقی شود جام شراب آرد
توگوئی آتش عشق بتان آب حیاتستی
که در پیری زلیخا را ز نوعهدشباب آرد
دل مردوزن یک شهر از و در پیچ و تاب افتد
دومشکین طره را بر چهره چون درپیچ وتاب آرد
به هر صورت نقاب چهره دل گشته غم ما را
اگر گیرد نقاب از رخ ویا بر رخ نقاب آرد
بدوگفتم ز چشم مست خودعیار تر دیدی
بگفتآری کسی کاندر برش از دل کباب آرد
بگفتم خواب را درچشم من منزل گزین گفتا
که چشمت چشمه سار آسا همی ترسم که آب آرد
دوچشم نیمخوابت برده اند از دیده خوابم را
ز لعل لب مرا ده نوشداروئی که خواب آرد
بدین گیسوی مشک آمیز مشک افشان مشک آگین
خطا باشد کس از چین و ختنگر مشک ناب آرد
بلند اقبال هم رستم دل است ای ترک دررزمش
اگر چشمت ز مژگان لشکر افراسیاب آرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دلبر آن نیستکه رخسار چوماهی دارد
یا به رخسار چومه زلف سیاهی دارد
نیز عاشق نبود هر که بودخونین دل
یا به رخ اشک و ز سوز جگر آهی دارد
صاف وشفاف نه هر دانه که شد باشد در
نیست غواص هر آنکس که شناهی دارد
نتوان گفت که مرد است و یا عالم علم
هر که عمامه به سر یا که کلاهی دارد
می شود پادشه آنکس که بود رای خدای
پادشاهی نکند هرکه سپاهی دارد
دلبر آن است که دل در بر اودارد جای
و او به دل های همه لطفی وراهی دارد
می توان گفت چومن نیز بلنداقبال است
بر در دوست هر آنکس که پناهی دارد
یا به رخسار چومه زلف سیاهی دارد
نیز عاشق نبود هر که بودخونین دل
یا به رخ اشک و ز سوز جگر آهی دارد
صاف وشفاف نه هر دانه که شد باشد در
نیست غواص هر آنکس که شناهی دارد
نتوان گفت که مرد است و یا عالم علم
هر که عمامه به سر یا که کلاهی دارد
می شود پادشه آنکس که بود رای خدای
پادشاهی نکند هرکه سپاهی دارد
دلبر آن است که دل در بر اودارد جای
و او به دل های همه لطفی وراهی دارد
می توان گفت چومن نیز بلنداقبال است
بر در دوست هر آنکس که پناهی دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
آنکه شد عاشق ومردازغم ودرد
با خبر شد که به من عشق چه کرد
عقل انداخت سپر دربر عشق
گفت من با تونیم مرد نبرد
ای که گفتی چه هنر داردعشق
اشک را سرخ کندرخ را زرد
چشم را تر کند ولب را خشک
جسم را گرم کنددم را سرد
می کندبا دل و با جان کاری
که مثالش نتوانم آورد
شاه رامات کند در شطرنج
مهر ومه را بکشد مهره به نرد
برباید ز سر چرخ کلاه
بر فشاند ز کف دریا گرد
همه درخدمت اویکسانند
پیر وبرنا شه ومسکین زن ومرد
همچومن هر که بلنداقبال است
عشق ورزید ونترسید ز درد
با خبر شد که به من عشق چه کرد
عقل انداخت سپر دربر عشق
گفت من با تونیم مرد نبرد
ای که گفتی چه هنر داردعشق
اشک را سرخ کندرخ را زرد
چشم را تر کند ولب را خشک
جسم را گرم کنددم را سرد
می کندبا دل و با جان کاری
که مثالش نتوانم آورد
شاه رامات کند در شطرنج
مهر ومه را بکشد مهره به نرد
برباید ز سر چرخ کلاه
بر فشاند ز کف دریا گرد
همه درخدمت اویکسانند
پیر وبرنا شه ومسکین زن ومرد
همچومن هر که بلنداقبال است
عشق ورزید ونترسید ز درد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
از غم تو بهدل ما گذرد
آنچه از سنگ به مینا گذرد
گذرد مژه ات از پرده دل
همچو سوزن که ز دیبا گذرد
شربتی هر که چشد از لب تو
از سر نعمت دنیا گذرد
به لبت سر زده خط آری مور
نیست ممکن که زحلوا گذرد
کافرم با تو گر امروز مرا
در دل اندیشه فردا گذرد
سجده آرد به برش بت چوشمن
بت منگر به کلیسا گذرد
ساقیا باده بده کز غم یار
نیی آگه که چه بر ما گذرد
گذرم من اگر از دل دل من
حاش لله که ز صهبا گذرد
همچو من هر که بلنداقبال است
هم ز دل هم زتمنا گذرد
آنچه از سنگ به مینا گذرد
گذرد مژه ات از پرده دل
همچو سوزن که ز دیبا گذرد
شربتی هر که چشد از لب تو
از سر نعمت دنیا گذرد
به لبت سر زده خط آری مور
نیست ممکن که زحلوا گذرد
کافرم با تو گر امروز مرا
در دل اندیشه فردا گذرد
سجده آرد به برش بت چوشمن
بت منگر به کلیسا گذرد
ساقیا باده بده کز غم یار
نیی آگه که چه بر ما گذرد
گذرم من اگر از دل دل من
حاش لله که ز صهبا گذرد
همچو من هر که بلنداقبال است
هم ز دل هم زتمنا گذرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دانی ای مه که زهجرت چه به من می گذرد
گذرد آنچه ز دی مه به چمن می گذرد
آنچه بر زیبق و زر می گذرد از آتش
به دلم از غم توسیم بدن می گذرد
به یمن گر گذر آری ز عقیق لب تو
خون حسرت به دل کان یمن می گذرد
گذر آرد به سر زلف تو چون باد صبا
می ندانی که چه بر مشک ختن می گذرد
باغبان قد توگر بیند وبویت شنود
در پیت افتد واز سرو و سمن میگذرد
به کلیسای نصارا اگر آری گذری
از بت وبتکده بالله شمن می گذرد
چشد از شربت لعل تو اگر طفل رضیع
لب به پستان نگذارد ز لبن می گذرد
به زیارت گذری گر به سر اهل قبور
از پیت مرده همی پاره کفن می گذرد
شکر وشهد ویا شعر بلند اقبال است
وصف لعل توچواو را به دهن می گذرد
گذرد آنچه ز دی مه به چمن می گذرد
آنچه بر زیبق و زر می گذرد از آتش
به دلم از غم توسیم بدن می گذرد
به یمن گر گذر آری ز عقیق لب تو
خون حسرت به دل کان یمن می گذرد
گذر آرد به سر زلف تو چون باد صبا
می ندانی که چه بر مشک ختن می گذرد
باغبان قد توگر بیند وبویت شنود
در پیت افتد واز سرو و سمن میگذرد
به کلیسای نصارا اگر آری گذری
از بت وبتکده بالله شمن می گذرد
چشد از شربت لعل تو اگر طفل رضیع
لب به پستان نگذارد ز لبن می گذرد
به زیارت گذری گر به سر اهل قبور
از پیت مرده همی پاره کفن می گذرد
شکر وشهد ویا شعر بلند اقبال است
وصف لعل توچواو را به دهن می گذرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
علاج غم به می لعل فام باید کرد
مدام چون یکی از نام های باده بود
به جام پس میگلگون مدام باید کرد
شراب خواره اگر خون اومباح بود
بگوبه شیخ که پس قتل عام باید کرد
اگر حلال شود خون ما ز حرمت می
پس اجتناب چرا ز این حرام باید کرد
وگر ز باده رود نام و ننگ ما بر باد
به باده ترک چنین ننگ ونام باید کرد
ز تنگدستی اگر نیست وجه می ممکن
ز پیر میکده ناچار وام باید کرد
ز ما رمیده دل آن غزال وحشی را
به جام باده گلرنگ رام باید کرد
به باده نفس شقی را اسیر باید ساخت
به می هوی وهوس را لجام باید کرد
همی به یاد لب دوست چون بلنداقبال
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
علاج غم به می لعل فام باید کرد
مدام چون یکی از نام های باده بود
به جام پس میگلگون مدام باید کرد
شراب خواره اگر خون اومباح بود
بگوبه شیخ که پس قتل عام باید کرد
اگر حلال شود خون ما ز حرمت می
پس اجتناب چرا ز این حرام باید کرد
وگر ز باده رود نام و ننگ ما بر باد
به باده ترک چنین ننگ ونام باید کرد
ز تنگدستی اگر نیست وجه می ممکن
ز پیر میکده ناچار وام باید کرد
ز ما رمیده دل آن غزال وحشی را
به جام باده گلرنگ رام باید کرد
به باده نفس شقی را اسیر باید ساخت
به می هوی وهوس را لجام باید کرد
همی به یاد لب دوست چون بلنداقبال
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
جان و دل گفتند جانان قیمت یک بوس کرد
من دل وجان دادمش آخر مرا مأیوس کرد
هرکه بر رخسار دلبر زلفمشکین دید گفت
پادشاه زنگ کی تسخیر ملک روس کرد
خونش روش تر خویشتن را در روش از کبک ساخت
جلوه گر خود را به خوبی خوشتر از طاووس کرد
گر دلم در عاشقی دیوانه شد شادم که یار
برد در زنجیر زلف پرخمش محبوس کرد
آفرین ها بر دل من باد و بر تدبیر او
شد پریشان تا به زلفش خویش را مأنوس کرد
گفتمش روزی شود وصل توروزی یا شبی
گفت می باید سؤال از جفر غافیطوس کرد
چون به دوش آن صنم زنار گیسو دید دوش
تا سحر دل در بر من ناله چون ناقوس کرد
از لب دلبر مگر گرددعلاج درد ما
ورنه هرگز کی تواند چاره جالینوس کرد
چون بلنداقبال تا محرم شوی در بزم قدس
بایدت شب تا سحرگه ذکر یا قدوس کرد
من دل وجان دادمش آخر مرا مأیوس کرد
هرکه بر رخسار دلبر زلفمشکین دید گفت
پادشاه زنگ کی تسخیر ملک روس کرد
خونش روش تر خویشتن را در روش از کبک ساخت
جلوه گر خود را به خوبی خوشتر از طاووس کرد
گر دلم در عاشقی دیوانه شد شادم که یار
برد در زنجیر زلف پرخمش محبوس کرد
آفرین ها بر دل من باد و بر تدبیر او
شد پریشان تا به زلفش خویش را مأنوس کرد
گفتمش روزی شود وصل توروزی یا شبی
گفت می باید سؤال از جفر غافیطوس کرد
چون به دوش آن صنم زنار گیسو دید دوش
تا سحر دل در بر من ناله چون ناقوس کرد
از لب دلبر مگر گرددعلاج درد ما
ورنه هرگز کی تواند چاره جالینوس کرد
چون بلنداقبال تا محرم شوی در بزم قدس
بایدت شب تا سحرگه ذکر یا قدوس کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
آن پری دیوانه ام اول ز روی خویش کرد
آخرم آورد و زنجیرم به موی خویش کرد
حاجتم بر مشک وعنبر نیست دیگر ز آنکه او
بی نیاز از عنبر ومشکم ز بوی خویش کرد
در وجود جوهر فرد اشتباهی داشتم
ثابتش یار از دهان و گفتگوی خویش کرد
واعظ از خلد برین کم گو حکایت ز آنکه دوست
بی نیازم از بهشت از خاک کوی خویش کرد
زاهدا از اتش سوزان مترسانم که یار
عمریم پرورده سوزنده خوی خویش کرد
جام می دیگر مده ساقی که پیر می فروش
تا قیامت مستم از خم وسبوی خویش کرد
گفت بر حال بلند اقبال یا رب رحم کن
چون در آئینه نگاه آن مه به روی خویش کرد
آخرم آورد و زنجیرم به موی خویش کرد
حاجتم بر مشک وعنبر نیست دیگر ز آنکه او
بی نیاز از عنبر ومشکم ز بوی خویش کرد
در وجود جوهر فرد اشتباهی داشتم
ثابتش یار از دهان و گفتگوی خویش کرد
واعظ از خلد برین کم گو حکایت ز آنکه دوست
بی نیازم از بهشت از خاک کوی خویش کرد
زاهدا از اتش سوزان مترسانم که یار
عمریم پرورده سوزنده خوی خویش کرد
جام می دیگر مده ساقی که پیر می فروش
تا قیامت مستم از خم وسبوی خویش کرد
گفت بر حال بلند اقبال یا رب رحم کن
چون در آئینه نگاه آن مه به روی خویش کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
پرسیدم از منجم کی آفتاب گیرد
گفت آن زمان که از رخ آن مه نقاب گیرد
گفتم به خواب کز چیست نائی به چشم من گفت
این خانه سیل گیر است ترسم که آب گیرد
گریان ترم نموده است پستان یار آری
باران شود فزون تر آب ار حباب گیرد
گفتم زچشم مستت عیارتر ندیدم
گفت آن کسی که پیشش از دل کباب گیرد
غیر از تو کز دل من پیوسته باج خواهی
نشنیده ام که شاهی باج ازخراب گیرد
اسرار حاصل جفر آمد دهانت اما
کو آن کسی که از وی حرفی جواب گیرد
حنا چه سود دارد آور به کف دلم را
می خواهی ار که دستت نیکو خضاب گیرد
غیر از بلنداقبال کز گریه لاله چشم است
از لاله کس ندیدم گاهی گلاب گیرد
گفت آن زمان که از رخ آن مه نقاب گیرد
گفتم به خواب کز چیست نائی به چشم من گفت
این خانه سیل گیر است ترسم که آب گیرد
گریان ترم نموده است پستان یار آری
باران شود فزون تر آب ار حباب گیرد
گفتم زچشم مستت عیارتر ندیدم
گفت آن کسی که پیشش از دل کباب گیرد
غیر از تو کز دل من پیوسته باج خواهی
نشنیده ام که شاهی باج ازخراب گیرد
اسرار حاصل جفر آمد دهانت اما
کو آن کسی که از وی حرفی جواب گیرد
حنا چه سود دارد آور به کف دلم را
می خواهی ار که دستت نیکو خضاب گیرد
غیر از بلنداقبال کز گریه لاله چشم است
از لاله کس ندیدم گاهی گلاب گیرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دلبری از زلفوخط وخال نباشد
سلطنت از تاج وتخت ومال نباشد
دلبری از چیز دیگر است بتان را
سلطنت الا ز ذوالجلال نباشد
زهد فروشی که داغ ناصیه دارد
زومطلب فیض که اهل حال نباشد
محرم بزم وصال دوست نگردد
چشم وزبانی که کور ولاله نباشد
بار گرانیاست سر به دوش کشیدن
گر به ره دوست پایمال نباشد
جز سپر انداختن ز دست چه چاره
با قدرم قدرت جدال نباشد
خون به دلم هر چه می کنی بکن ای دوست
کز توبه خاطر مرا ملال نباشد
وصل توکی گرددم نصیب که گاهی
با توسخن گفتنم مجال نباشد
حسن تووعشق من زوال ندارد
ورنه چه باشد که بی زوال نباشد
عکس رخ دوست اندر آینه پیداست
ورنه کسش درجهان مثال نباشد
کی شود اقبال کس بلند به عالم
تا دل او خالی از خیال نباشد
سلطنت از تاج وتخت ومال نباشد
دلبری از چیز دیگر است بتان را
سلطنت الا ز ذوالجلال نباشد
زهد فروشی که داغ ناصیه دارد
زومطلب فیض که اهل حال نباشد
محرم بزم وصال دوست نگردد
چشم وزبانی که کور ولاله نباشد
بار گرانیاست سر به دوش کشیدن
گر به ره دوست پایمال نباشد
جز سپر انداختن ز دست چه چاره
با قدرم قدرت جدال نباشد
خون به دلم هر چه می کنی بکن ای دوست
کز توبه خاطر مرا ملال نباشد
وصل توکی گرددم نصیب که گاهی
با توسخن گفتنم مجال نباشد
حسن تووعشق من زوال ندارد
ورنه چه باشد که بی زوال نباشد
عکس رخ دوست اندر آینه پیداست
ورنه کسش درجهان مثال نباشد
کی شود اقبال کس بلند به عالم
تا دل او خالی از خیال نباشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شراب عاشقان از نور باشد
نه اندر خم نه از انگور باشد
ز مشرق تا به مغرب هست گامی
اگر چه در نظرها دور باشد
بباید کرد خدمت آن شهی را
که در پیشش سلیمان مور باشد
بت شیرین لبی دارم که از او
زمین و آسمان پر شور باشد
به هر سو بنگرم می بینم او را
نمی بیند هر آنکس کور باشد
نمی خواهد که از هر کس برد دل
ز چشم خلق از آن مستور باشد
ورگرنه روز و شب رخ می نماید
به چشمی کز رخش پر نور باشد
بلند اقبال گویا مستی امشب
و یا طبعت به خود مغرور باشد
مکن بازی به آن گیسوی مشکین
که بر زخم دلت ناسور باشد
نه اندر خم نه از انگور باشد
ز مشرق تا به مغرب هست گامی
اگر چه در نظرها دور باشد
بباید کرد خدمت آن شهی را
که در پیشش سلیمان مور باشد
بت شیرین لبی دارم که از او
زمین و آسمان پر شور باشد
به هر سو بنگرم می بینم او را
نمی بیند هر آنکس کور باشد
نمی خواهد که از هر کس برد دل
ز چشم خلق از آن مستور باشد
ورگرنه روز و شب رخ می نماید
به چشمی کز رخش پر نور باشد
بلند اقبال گویا مستی امشب
و یا طبعت به خود مغرور باشد
مکن بازی به آن گیسوی مشکین
که بر زخم دلت ناسور باشد