عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
از دوجا آسان ما را شیخ مشکل کرده است
قول شاهد را قبول و ثبت در دل کرده است
گفتمش بین این سند را پا به مهر ومعتبر
شاهد بی دین تو را از کار غافل کرده است
حکماگر خواهی کنی از روی حق کز بین به حق
حق تو راخلق از برای حق و باطل کرده است
گفت نتوان گفت بی پا این سنددر دست توست
لیک شاهد کار را بسیار مشکل کرده است
گفتمش بنگر ز شاهد مهر بر روی سند
گفت شاید بوده غافل مهر را ول کرده است
گشت شاهد شاد چون حرفی زد ومقبول شد
چون کنم من حرف شاهدکار عادل کرده است
پا برم از شیخ تا دیگر نبینم روی او
دل به کفر و کبر ونخوت بسکه مایل کرده است
بر سر آن شیخ رو حرفی بزن کن جستجو
حق پرستی را ببین بهر چه زایل کرده است
هم به شاهد گو که یزدان آیه نار جحیم
غافلی گویا که در شأن تونازل کرده است
چون بلدناقبال رویش با خدا شد با خدا
جان زطوفان برد واکنون جا به ساحل کرده است
قول شاهد را قبول و ثبت در دل کرده است
گفتمش بین این سند را پا به مهر ومعتبر
شاهد بی دین تو را از کار غافل کرده است
حکماگر خواهی کنی از روی حق کز بین به حق
حق تو راخلق از برای حق و باطل کرده است
گفت نتوان گفت بی پا این سنددر دست توست
لیک شاهد کار را بسیار مشکل کرده است
گفتمش بنگر ز شاهد مهر بر روی سند
گفت شاید بوده غافل مهر را ول کرده است
گشت شاهد شاد چون حرفی زد ومقبول شد
چون کنم من حرف شاهدکار عادل کرده است
پا برم از شیخ تا دیگر نبینم روی او
دل به کفر و کبر ونخوت بسکه مایل کرده است
بر سر آن شیخ رو حرفی بزن کن جستجو
حق پرستی را ببین بهر چه زایل کرده است
هم به شاهد گو که یزدان آیه نار جحیم
غافلی گویا که در شأن تونازل کرده است
چون بلدناقبال رویش با خدا شد با خدا
جان زطوفان برد واکنون جا به ساحل کرده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
امشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
هر کسش از بس که قربانی دل وجان کرده است
روی اوباشد کف موسی وزلف او عصاست
کز ره اعجاز او را شکل ثعبان کرده است
گر نباشد زلف او عیسی ابن مریم از چه رو
خویش راهم خانه را با خورشید رخشان کرده است
گر زلیخا بود یک یوسف به زندانش اسیر
یوسفی هست این که صد یوسف به زندان کرده است
با دل وجان من آن کاری که این کافر کند
کافرم گاهی به کافر گر مسلمان کرده است
نیستش ایمان و دین با اینکه از پیر وجوان
سال وماه عمر یغما دین وایمان کرده است
قد چوسرووموچو سنبل لب چوغنچه روچوگل
بی نیازم امشب از سیر گلستان کرده است
مر مرا دست وگریبان کرده است از زلف ورخ
روز وشب را چون به هم دست وگریبان کرده است
با رگ آسایشم کاری که مژگانش کند
نشتر فولاد حاشاکی به شریان کرده است
در ره جانان بلند اقبال قربان ساز جان
کامشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
هر کسش از بس که قربانی دل وجان کرده است
روی اوباشد کف موسی وزلف او عصاست
کز ره اعجاز او را شکل ثعبان کرده است
گر نباشد زلف او عیسی ابن مریم از چه رو
خویش راهم خانه را با خورشید رخشان کرده است
گر زلیخا بود یک یوسف به زندانش اسیر
یوسفی هست این که صد یوسف به زندان کرده است
با دل وجان من آن کاری که این کافر کند
کافرم گاهی به کافر گر مسلمان کرده است
نیستش ایمان و دین با اینکه از پیر وجوان
سال وماه عمر یغما دین وایمان کرده است
قد چوسرووموچو سنبل لب چوغنچه روچوگل
بی نیازم امشب از سیر گلستان کرده است
مر مرا دست وگریبان کرده است از زلف ورخ
روز وشب را چون به هم دست وگریبان کرده است
با رگ آسایشم کاری که مژگانش کند
نشتر فولاد حاشاکی به شریان کرده است
در ره جانان بلند اقبال قربان ساز جان
کامشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
دهر ومافیها که شد موجود از بهر علی است
دهر تا بوده است ومی باشد همه دهر علی است
این همه عالم که یزدان خلق فرمود و کند
در همه عالم به هر جا بگذری شهر علی است
دوزخ و جنت که می گویند درعقبی بود
جنت آن مهر علی ودوزخ آن قهر علی است
سلسبیل وکوثروجنت که بشنیدی ز خلق
خوب اگر خواهی بدانی جوئی از نهر علی است
فاش گویم زاهدان هر چند تکفیرم کنند
معصیت به از ثواب آید اگر بهر علی است
هست شیرین تر ز نوش غیر نیش از دست دوست
خوشتر از تریاق می باشد اگر زهر علی است
نی بلنداقبال را با کی ز زهر معصیت
از محبت در دل اوچون که پازهر علی است
دهر تا بوده است ومی باشد همه دهر علی است
این همه عالم که یزدان خلق فرمود و کند
در همه عالم به هر جا بگذری شهر علی است
دوزخ و جنت که می گویند درعقبی بود
جنت آن مهر علی ودوزخ آن قهر علی است
سلسبیل وکوثروجنت که بشنیدی ز خلق
خوب اگر خواهی بدانی جوئی از نهر علی است
فاش گویم زاهدان هر چند تکفیرم کنند
معصیت به از ثواب آید اگر بهر علی است
هست شیرین تر ز نوش غیر نیش از دست دوست
خوشتر از تریاق می باشد اگر زهر علی است
نی بلنداقبال را با کی ز زهر معصیت
از محبت در دل اوچون که پازهر علی است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دلبر ما نه همی طره پر خم با اوست
هر چه حسن است در آفاق مسلم با اوست
مشمر ای دل صفت حسن که دارد همه را
مهربانی بود وبس که همی کم با اوست
همه بیمار از آنیم که یار است طبیب
همه مجروح دلانیم که مرهم با اوست
چشمت از مژه اگر لشکر توران دارد
دل ما فتح کندشوکت رستم با اوست
یک محرم به همه سال بود با دو ربیع
چهر و زلف تو ربیعی دو محرم با اوست
می چونوشی وشوی مست عذارت ز عرق
به نظر تازه گلی هست که شبنم با اوست
دلم ازعشق رخ دوست بلنداقبال است
با وجودی که غم ومحنت عالم با اوست
هر چه حسن است در آفاق مسلم با اوست
مشمر ای دل صفت حسن که دارد همه را
مهربانی بود وبس که همی کم با اوست
همه بیمار از آنیم که یار است طبیب
همه مجروح دلانیم که مرهم با اوست
چشمت از مژه اگر لشکر توران دارد
دل ما فتح کندشوکت رستم با اوست
یک محرم به همه سال بود با دو ربیع
چهر و زلف تو ربیعی دو محرم با اوست
می چونوشی وشوی مست عذارت ز عرق
به نظر تازه گلی هست که شبنم با اوست
دلم ازعشق رخ دوست بلنداقبال است
با وجودی که غم ومحنت عالم با اوست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چشم ما را نور از دیدار توست
جان ما را شور از گفتار توست
هر که منظور تو شد منصور شد
وآنکه منصور توشد بردار توست
شهرت حسن تو شد از عشق ما
عشق ما راگرمی از دیدار توست
مغز ما پیوسته سال وماه عمر
درزکام از زلف عنبر بار توست
یوسف مصری بدان حسن جمال
درحقیقت بنده سر کار توست
بسکه احسان کرده ازمرحمت
هر که را بینم به زیر بار توست
اینکه باشد سرو بستان پا به گل
گوئیا از حسرت رفتار توست
اینکه عالمتاب آمد آفتاب
پرتوی از جلوه رخسار توست
اینکه شیرین گشته است اشعار من
ز التفات لعل شکر بار توست
اینکه شد قند وشکر ارزان به فارس
ای بلند اقبال از اشعار توست
جان ما را شور از گفتار توست
هر که منظور تو شد منصور شد
وآنکه منصور توشد بردار توست
شهرت حسن تو شد از عشق ما
عشق ما راگرمی از دیدار توست
مغز ما پیوسته سال وماه عمر
درزکام از زلف عنبر بار توست
یوسف مصری بدان حسن جمال
درحقیقت بنده سر کار توست
بسکه احسان کرده ازمرحمت
هر که را بینم به زیر بار توست
اینکه باشد سرو بستان پا به گل
گوئیا از حسرت رفتار توست
اینکه عالمتاب آمد آفتاب
پرتوی از جلوه رخسار توست
اینکه شیرین گشته است اشعار من
ز التفات لعل شکر بار توست
اینکه شد قند وشکر ارزان به فارس
ای بلند اقبال از اشعار توست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
آیه والشمس وصف روی توست
سوره واللیل شرح موی توست
وصف طوبی را که زاهد می کند
شمه ای از قامت دلجوی توست
جنت از کوی تو باشد قصه ای
حصه ای دوزخ ز سوزان خوی توست
تو چوخورشید ودل حربا صفت
روی دل هر جا تو باشی سوی توست
اینکه بینی گشته خم قد هلال
بهر تعظیم خم ابروی توست
گر هوای گوی وچوگان باشدت
زلف توچوگان دل من گوی توست
دم ز خوشبوئی زد از بس مشک چین
روسیه از خجلت گیسوی توست
هم منور چشم من از روی تو
هم معطر مغز من از بوی توست
گربلند اقبال وفرخ طالعم
از تووعشق رخ نیکوی توست
سوره واللیل شرح موی توست
وصف طوبی را که زاهد می کند
شمه ای از قامت دلجوی توست
جنت از کوی تو باشد قصه ای
حصه ای دوزخ ز سوزان خوی توست
تو چوخورشید ودل حربا صفت
روی دل هر جا تو باشی سوی توست
اینکه بینی گشته خم قد هلال
بهر تعظیم خم ابروی توست
گر هوای گوی وچوگان باشدت
زلف توچوگان دل من گوی توست
دم ز خوشبوئی زد از بس مشک چین
روسیه از خجلت گیسوی توست
هم منور چشم من از روی تو
هم معطر مغز من از بوی توست
گربلند اقبال وفرخ طالعم
از تووعشق رخ نیکوی توست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
باشد دلم ز روی روی جناب دوست
آشفته تر ز طره پرپیچ وتاب دوست
دادیم نقد هستی خود را که داشتیم
اما نرفته هیچ به خرج حساب دوست
غیر از طریق جور و رسوم ستمگری
کاتب نکرده ثبت مگر درکتاب دوست
دیدیم دوست را دل مشکل پسند داشت
ای دل چه کرده ای که شدی انتخاب دوست
با دوست عشق هیچ ندارد تفاوتی
با عاشقان پس از چه بوداجتناب دوست
از قحط آب مزرع امید ما بسوخت
تا زاین سپس چه فیض رسد از سحاب دوست
او آفتاب از رخ وما مشتری به دل
نی نی چوذره ایم بر آفتاب دوست
گویند از ملازمت اوملامتم
من درخیال دادن جان در رکاب دوست
از دیده غائب ار شده حاضر بود به دل
عین حضور در نظرم شد غیاب دوست
حکم کسوف کرد منجم چوشدخبر
کامروز دور می شود از رخ نقاب دوست
آن کس که گفت سروندیدم چمان شود
غافل بود مگر ز ذهاب و ایاب دوست
اقبال من بلندتر از این شوداگر
آید به دست طره چون مشک ناب دوست
آشفته تر ز طره پرپیچ وتاب دوست
دادیم نقد هستی خود را که داشتیم
اما نرفته هیچ به خرج حساب دوست
غیر از طریق جور و رسوم ستمگری
کاتب نکرده ثبت مگر درکتاب دوست
دیدیم دوست را دل مشکل پسند داشت
ای دل چه کرده ای که شدی انتخاب دوست
با دوست عشق هیچ ندارد تفاوتی
با عاشقان پس از چه بوداجتناب دوست
از قحط آب مزرع امید ما بسوخت
تا زاین سپس چه فیض رسد از سحاب دوست
او آفتاب از رخ وما مشتری به دل
نی نی چوذره ایم بر آفتاب دوست
گویند از ملازمت اوملامتم
من درخیال دادن جان در رکاب دوست
از دیده غائب ار شده حاضر بود به دل
عین حضور در نظرم شد غیاب دوست
حکم کسوف کرد منجم چوشدخبر
کامروز دور می شود از رخ نقاب دوست
آن کس که گفت سروندیدم چمان شود
غافل بود مگر ز ذهاب و ایاب دوست
اقبال من بلندتر از این شوداگر
آید به دست طره چون مشک ناب دوست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
نه همی حسن چهره دارددوست
کآنچه حسن است درجهان با اوست
حسن دلبر نباشد از خط و خال
چه بری لذت از گل ار بی بوست
بد گر از اورسد نباشد بد
خوب رو بدهم ار کند نیکوست
قامت من که گشته خم چوهلال
نه ز پیری است بلکه ز آن ابروست
اینکه بینی چنینم آشفته
نه ز سودا بود کز آن گیسوست
زخم کز دوست خوشتر از مرهم
درد کز اوست بهتر از داروست
زلف اورا به شکل چوگان دید
که دل من به پیش اوچون گوست
چه غم از مویه گر چومو شده ام
هم میان نگار من چون موست
دل ز عشق رخش بلند اقبال
نکند گر کنندش از تن پوست
کآنچه حسن است درجهان با اوست
حسن دلبر نباشد از خط و خال
چه بری لذت از گل ار بی بوست
بد گر از اورسد نباشد بد
خوب رو بدهم ار کند نیکوست
قامت من که گشته خم چوهلال
نه ز پیری است بلکه ز آن ابروست
اینکه بینی چنینم آشفته
نه ز سودا بود کز آن گیسوست
زخم کز دوست خوشتر از مرهم
درد کز اوست بهتر از داروست
زلف اورا به شکل چوگان دید
که دل من به پیش اوچون گوست
چه غم از مویه گر چومو شده ام
هم میان نگار من چون موست
دل ز عشق رخش بلند اقبال
نکند گر کنندش از تن پوست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
کس نگوید ختن وتبت وتاتاری هست
به کف صبحدم از زلف تو تا تاری هست
نه بجز ذکر تو در روز وشبم کاری هست
نه به جز فکر تو در سال و مهم کاری هست
می توان گفت که دارد ز دل من خبری
هر کجا درقفسی مرغ گرفتاری هست
نتوانم که تو راهمدم غیری بینم
گر چه هر جاست گلی همره او خاری هست
مگر ازگیسوی تو شانه گشاده است گره
که دکان بسته به هر دکه که عطاری هست
چشم مست تو بدین سان که ببرد ازمن هوش
نتوان گفت که درعهد تو هشیاری هست
ای دل اندر بر آنچشم سیه ناله مکن
که ننالد کس اگر در بر بیماری هست
مردم ازبسکه بزد از مژه خنجر به دلم
چشم مست تو عجب کافر خونخواری هست
حال آشفته دلم در شکن طره ی تو
داندآن صعوه که اندر دهن ماری هست
نه عجب بر سر مشک ار بنهی پا کز مشک
زیر هر چین وخم زلف تو خرواری هست
نیست درعهد شه روی زمین ناصر دین
به جز از طره ات ار رهزن و طراری هست
وصف روی تو و اشعار بلنداقبال است
صحبتی گر سر هر کوچه وبازاری هست
به کف صبحدم از زلف تو تا تاری هست
نه بجز ذکر تو در روز وشبم کاری هست
نه به جز فکر تو در سال و مهم کاری هست
می توان گفت که دارد ز دل من خبری
هر کجا درقفسی مرغ گرفتاری هست
نتوانم که تو راهمدم غیری بینم
گر چه هر جاست گلی همره او خاری هست
مگر ازگیسوی تو شانه گشاده است گره
که دکان بسته به هر دکه که عطاری هست
چشم مست تو بدین سان که ببرد ازمن هوش
نتوان گفت که درعهد تو هشیاری هست
ای دل اندر بر آنچشم سیه ناله مکن
که ننالد کس اگر در بر بیماری هست
مردم ازبسکه بزد از مژه خنجر به دلم
چشم مست تو عجب کافر خونخواری هست
حال آشفته دلم در شکن طره ی تو
داندآن صعوه که اندر دهن ماری هست
نه عجب بر سر مشک ار بنهی پا کز مشک
زیر هر چین وخم زلف تو خرواری هست
نیست درعهد شه روی زمین ناصر دین
به جز از طره ات ار رهزن و طراری هست
وصف روی تو و اشعار بلنداقبال است
صحبتی گر سر هر کوچه وبازاری هست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست
گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست
گفتم صنما از غم عشق توهلاکم
گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست
گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل
گفتا که بلی سوره نون والقلمی هست
گفتم صنما چون توبه بتخانه چین نیست
گفتا شمن ما است به هرجا صنمی هست
گفتم منم از راهروان ره عشقت
گفت الحذر از چاه که در هر قدمی هست
گفتم مکن اینقدر ستم بر من بی دل
گفتا که ز معشوق به عاشق ستمی هست
گفتم که چوزلف توام اقبال بلند است
گفتا که بلی لیک در او پیچ وخمی هست
گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست
گفتم صنما از غم عشق توهلاکم
گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست
گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل
گفتا که بلی سوره نون والقلمی هست
گفتم صنما چون توبه بتخانه چین نیست
گفتا شمن ما است به هرجا صنمی هست
گفتم منم از راهروان ره عشقت
گفت الحذر از چاه که در هر قدمی هست
گفتم مکن اینقدر ستم بر من بی دل
گفتا که ز معشوق به عاشق ستمی هست
گفتم که چوزلف توام اقبال بلند است
گفتا که بلی لیک در او پیچ وخمی هست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ای دل ار یار منی با دگران کارت چیست
مرو از خانه برون کوچه وبازارت چیست
همنشینی به سر زلف بتان تا کی وچند
به پریشانی خود این همه اصرارت چیست
جا چو اندر خم آن طره مشکین داری
وصف چین و ختن وتبت وتاتارت چیست
عشق آن دلبر ترسا اگرت نیست به سر
سوی بتخانه روی بهر چه زنارت چیست
چون بهزخم من از احسان نگذاری مرهم
نمک ازبهر چه می پاشی وآزارت چیست
می نهی بر سر دوشم غمی از نوهر دم
بس گران آمده بارم ز توسربارت چیست
دردها داری وپوشیده ز من می داری
ور نه شب تا به سحر یا رب هموارت چیست
زعفران را نه مگر خاصیت خنده بود
چو به چهرم نگری گریه بسیارت چیست
اگر از وصل رخ دوست بلند اقبالی
می کنی ناله چرا شکوه ز دلدارت چیست
مرو از خانه برون کوچه وبازارت چیست
همنشینی به سر زلف بتان تا کی وچند
به پریشانی خود این همه اصرارت چیست
جا چو اندر خم آن طره مشکین داری
وصف چین و ختن وتبت وتاتارت چیست
عشق آن دلبر ترسا اگرت نیست به سر
سوی بتخانه روی بهر چه زنارت چیست
چون بهزخم من از احسان نگذاری مرهم
نمک ازبهر چه می پاشی وآزارت چیست
می نهی بر سر دوشم غمی از نوهر دم
بس گران آمده بارم ز توسربارت چیست
دردها داری وپوشیده ز من می داری
ور نه شب تا به سحر یا رب هموارت چیست
زعفران را نه مگر خاصیت خنده بود
چو به چهرم نگری گریه بسیارت چیست
اگر از وصل رخ دوست بلند اقبالی
می کنی ناله چرا شکوه ز دلدارت چیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
گر تو دلدار منی با دیگرانت کار چیست
روز و شب کار تو اندر مجلس اغیار چیست
گفتمت ماهی، ولی دیدم خطا گفتم، خطا
گر تو ماهی بر رخت گیسوی عنبر بار چیست
گفتمت سروی ولی دیدم غلط کردم، غلط
گر تو سروی با قدت این جلوه و رفتار چیست
گفتمت ضحاک عهد مایی از جور و ستم
گر نه ای ضحاک بر دوشت ز گیسو مار چیست
با دو چهر نازنینت رونق گلزار چه
با دو زلف عنبرینت نافه تاتار چیست
بارها گفتی چو گردم مست بوسی بدهمت
از پس اقرار بد عهدی مکن انکار چیست
گفته بودی سیم و زر ده وصل اگر خواهی ز ما
گو بلند اقبال جان ده، درهم و دینار چیست
روز و شب کار تو اندر مجلس اغیار چیست
گفتمت ماهی، ولی دیدم خطا گفتم، خطا
گر تو ماهی بر رخت گیسوی عنبر بار چیست
گفتمت سروی ولی دیدم غلط کردم، غلط
گر تو سروی با قدت این جلوه و رفتار چیست
گفتمت ضحاک عهد مایی از جور و ستم
گر نه ای ضحاک بر دوشت ز گیسو مار چیست
با دو چهر نازنینت رونق گلزار چه
با دو زلف عنبرینت نافه تاتار چیست
بارها گفتی چو گردم مست بوسی بدهمت
از پس اقرار بد عهدی مکن انکار چیست
گفته بودی سیم و زر ده وصل اگر خواهی ز ما
گو بلند اقبال جان ده، درهم و دینار چیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
سالکی کوبی خبر از خویش نیست
در طریقت پیش ما درویش نیست
هیچ مستی نیست بی رنج خمار
هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست
من که از می خوردنم شه آگه است
پس ز شیخ وشحنه ام تشویش نیست
احولی کم کن صنم را باصمد
درمیان موئی تفاوت بیش نیست
نیست جز دلبر پرستی کار عشق
عاشقان راکفر ودین درکیش نیست
درد اگر آید ز دلبر درد نیست
ریش اگر باشد ز جانان ریش نیست
کی بلنداقبال گردد کس چومن
گر به چنگ گرگ غم چون میش نیست
در طریقت پیش ما درویش نیست
هیچ مستی نیست بی رنج خمار
هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست
من که از می خوردنم شه آگه است
پس ز شیخ وشحنه ام تشویش نیست
احولی کم کن صنم را باصمد
درمیان موئی تفاوت بیش نیست
نیست جز دلبر پرستی کار عشق
عاشقان راکفر ودین درکیش نیست
درد اگر آید ز دلبر درد نیست
ریش اگر باشد ز جانان ریش نیست
کی بلنداقبال گردد کس چومن
گر به چنگ گرگ غم چون میش نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بی وفایی چو تو درعالم نیست
حاصل از عشق توام جز غم نیست
غمی از مردن ما نیست تو را
زآنکه در خیل توچون ما کم نیست
به ز درد تو مرا درمان نی
به ز زخم تو مرا مرهم نیست
غم دل با تو بگویم نه به غیر
که به غیر از تو مرا محرم نیست
نیست چون عارض توماه که ماه
به رخش زلف خم اندر خم نیست
هست چشم تواگر پور پشنگ
دل من نیز کم از رستم نیست
هر که را عشق تو بر سر نبود
هست نسناس بنی آدم نیست
همه شب تا به سحر بی تو مرا
به جز از ناله کسی همدم نیست
دلم ازعشق بلنداقبال است
لیک یکدم به جهان خرم نیست
حاصل از عشق توام جز غم نیست
غمی از مردن ما نیست تو را
زآنکه در خیل توچون ما کم نیست
به ز درد تو مرا درمان نی
به ز زخم تو مرا مرهم نیست
غم دل با تو بگویم نه به غیر
که به غیر از تو مرا محرم نیست
نیست چون عارض توماه که ماه
به رخش زلف خم اندر خم نیست
هست چشم تواگر پور پشنگ
دل من نیز کم از رستم نیست
هر که را عشق تو بر سر نبود
هست نسناس بنی آدم نیست
همه شب تا به سحر بی تو مرا
به جز از ناله کسی همدم نیست
دلم ازعشق بلنداقبال است
لیک یکدم به جهان خرم نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
به پیش یار مرا هیچ اعتباری نیست
ز هیچ راه به کویش مرا گذاری نیست
فدای دوست نکردم چرا دل و جان را
چو من به جان و دل خود ستم شعاری نیست
دلم بگفت که برخیز وفکر کاری کن
جز اینکه خاک بریزم به فرق کاری نیست
کسی نمی دهدم باده بهر دفع خمار
ویا چومن همه مستند وهوشیاری نیست
به خیبر تن من الامان ز مرحب نفس
فغان که حیدر کرار و ذوالفقاری نیست
از آن زمان که شنیدم غفور وغفار است
چومن به این همه عصیان امیدواری نیست
مخوان حدیث ز دوزخ بر بلنداقبال
که پیش هجر رخ دوست چون شراری نیست
ز هیچ راه به کویش مرا گذاری نیست
فدای دوست نکردم چرا دل و جان را
چو من به جان و دل خود ستم شعاری نیست
دلم بگفت که برخیز وفکر کاری کن
جز اینکه خاک بریزم به فرق کاری نیست
کسی نمی دهدم باده بهر دفع خمار
ویا چومن همه مستند وهوشیاری نیست
به خیبر تن من الامان ز مرحب نفس
فغان که حیدر کرار و ذوالفقاری نیست
از آن زمان که شنیدم غفور وغفار است
چومن به این همه عصیان امیدواری نیست
مخوان حدیث ز دوزخ بر بلنداقبال
که پیش هجر رخ دوست چون شراری نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
روا بود خوری ار غم که جام وساقی نیست
مرا به زاهد این شهر دوستی نبود
که درزمانه چواوکس به بدسیاقی نیست
خلاف ساقی ومطرب که درهمه عالم
یکی چواین دوبه خوبی وخوش مذاقی نیست
تمام نائی از آن دلبر حجازی گفت
حکایتی به لبش زآن بت عراقی نیست
دمی نمی شود از پیش چشم دل غایب
وصال عاشق ومعشوق بالتلافی نیست
ز جوروکینه اهل جهان بلنداقبال
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
روا بود خوری ار غم که جام وساقی نیست
مرا به زاهد این شهر دوستی نبود
که درزمانه چواوکس به بدسیاقی نیست
خلاف ساقی ومطرب که درهمه عالم
یکی چواین دوبه خوبی وخوش مذاقی نیست
تمام نائی از آن دلبر حجازی گفت
حکایتی به لبش زآن بت عراقی نیست
دمی نمی شود از پیش چشم دل غایب
وصال عاشق ومعشوق بالتلافی نیست
ز جوروکینه اهل جهان بلنداقبال
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ذکری که تا سحر دوش صوفی به های وهو گفت
من می شنیدم امشب می از دل سبوگفت
گفتم بهشت روزی خواهد شد ازچه طاعت
شیخی بگفت روزه مستی به حسن خو گفت
عنبر ز بوی مویت بنگر شده نصیری
کافتاده زیر زلفت گوید هر آنچه اوگفت
گفتا دلم به زلفت کاشفته ای چرا گفت
از همنشینی توگفت وعجب نکوگفت
گفتم دل ازکفم رفت گفتی خبر ندارم
ز آشفته حالی اوزلف توموبه موگفت
کر کردگوش ها را دل در سراغ دلبر
کوکو ز بس چوقمری پیوسته کو به کو گفت
گفتا شنیده ام یار دادی به غیر دل را
بر ماچه تهمتی بودکان شوخ روبرو گفت
آخر بلنداقبال مغزش زکام بگرفت
از بس همی حکایت زآن زلف مشکبو گفت
من می شنیدم امشب می از دل سبوگفت
گفتم بهشت روزی خواهد شد ازچه طاعت
شیخی بگفت روزه مستی به حسن خو گفت
عنبر ز بوی مویت بنگر شده نصیری
کافتاده زیر زلفت گوید هر آنچه اوگفت
گفتا دلم به زلفت کاشفته ای چرا گفت
از همنشینی توگفت وعجب نکوگفت
گفتم دل ازکفم رفت گفتی خبر ندارم
ز آشفته حالی اوزلف توموبه موگفت
کر کردگوش ها را دل در سراغ دلبر
کوکو ز بس چوقمری پیوسته کو به کو گفت
گفتا شنیده ام یار دادی به غیر دل را
بر ماچه تهمتی بودکان شوخ روبرو گفت
آخر بلنداقبال مغزش زکام بگرفت
از بس همی حکایت زآن زلف مشکبو گفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زقامت کرده ای بر پا قیامت
قیامت قامتی ای سروقامت
به پایت کس نکرد ار جانفشانی
گران جانی نموده است از لئامت
چوازحسن تو زاهد با خبر نیست
ز عشقت می کندما را ملامت
تورامأموم گردد شیخ وزاهد
کنی از روی مستی گر امامت
به پیغامی دهی جان مردگان را
تعالی الله از این فضل وکرامت
گذشته ز اشک سرخ و چهره زرد
بود با عاشقانت صد علامت
بلند اقبال اگر عاشق نمی بود
ز جان و زندگی بودش ندامت
قیامت قامتی ای سروقامت
به پایت کس نکرد ار جانفشانی
گران جانی نموده است از لئامت
چوازحسن تو زاهد با خبر نیست
ز عشقت می کندما را ملامت
تورامأموم گردد شیخ وزاهد
کنی از روی مستی گر امامت
به پیغامی دهی جان مردگان را
تعالی الله از این فضل وکرامت
گذشته ز اشک سرخ و چهره زرد
بود با عاشقانت صد علامت
بلند اقبال اگر عاشق نمی بود
ز جان و زندگی بودش ندامت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گفتم که درد دارم گفتا دوا دهیمت
گفتم علیل و زارم گفتا شفا دهیمت
گفتم که شدجدایی سر بار بینوایی
گفتا مدار اندوه برگ ونوا دهیمت
گفتم که چون دهانت هیچم نمانده دیگر
گفتا که هر چه خواهی در هر کجا دهیمت
گفتم ز جان به تنگم با بخت خود به جنگم
گفت ار صلاح دانی صلح وصفا دهیمت
گفتم به چشم مردم خوارم ز عشق رویت
گفتا ببین چگونه قدر و بها دهیمت
گفتم که داده عشقت آسودگی به دهرم
گفتا که رستگاری هم نیز ما دهیمت
گفتم گدای کویت آمد بلنداقبال
گفتاکه تاج و تختی چون پادشا دهیمت
گفتم علیل و زارم گفتا شفا دهیمت
گفتم که شدجدایی سر بار بینوایی
گفتا مدار اندوه برگ ونوا دهیمت
گفتم که چون دهانت هیچم نمانده دیگر
گفتا که هر چه خواهی در هر کجا دهیمت
گفتم ز جان به تنگم با بخت خود به جنگم
گفت ار صلاح دانی صلح وصفا دهیمت
گفتم به چشم مردم خوارم ز عشق رویت
گفتا ببین چگونه قدر و بها دهیمت
گفتم که داده عشقت آسودگی به دهرم
گفتا که رستگاری هم نیز ما دهیمت
گفتم گدای کویت آمد بلنداقبال
گفتاکه تاج و تختی چون پادشا دهیمت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲