عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا
کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا
ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان
گر نخواهد که کندترک تو نخجیر مرا
وصل دلبر دل من خواهد وبیند همه هجر
پیش تقدیر خداوند چه تدبیر مرا
غم ندارم ز بدونیک وکم و بیش که نیست
غیر تسلیم ورضا چاره ز تقدیر مرا
دامن آلوده نیم من ز ریا و ز ربا
گو به زاهد نکند این هم تکفیر مرا
گفتم ای دل ز چه دیوانه شدی گفت از آن
که دهی جای در آن زلف چو زنجیر مرا
با همه زیرکی وهوش و بلنداقبالی
آخر آن ترک درآورد به تسخیر مرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گمانم اینکه دل دوست نیست مایل ما
که روزگار نگردد به خواهش دل ما
به غیر حسرت و اندوه ودرد ورنج وتعب
ز زندگانی دنیا چه بوده حاصل ما
ملک به تربت ما سجده گر برد نه عجب
که عشق دوست عجین گشته است درگل ما
هم از پیام توآسوده گشته خاطر ما
هم ازکلام تو آسان شده است مشکل ما
همی ز ما طلبد وصل یار و عیش و نشاط
فغان از این دل پر آرزوی غافل ما
دگر چه حاجت شمع وچراغ ومهتاب است
ز نور روی تو روشن شود چومنزل ما
شویم فارغ وآسوده وبلنداقبال
اگر شود به جهان لطف یار شامل ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چون به غم خو کرده دل شادی نمی خواهیم ما
دل چودر بند است آزادی نمی خواهیم ما
گشته ام از بخت بد در وادی هجران اسیر
غیر جانبازی در این وادی نمی خواهیم ما
ما که خوداز تیشه غم این چنین ویرانه ایم
تا جهان برپاست آبادی نمی خواهیم ما
هر که می بینی امید فیض دارد از کسی
جز فیوضات خدادادی نمی خواهیم ما
ز آنکلام شکرین داریم شیرین بسکه کام
قندو حلوائی ز قنادی نمی خواهیم ما
بیستون سینه را با تیشه ناخن کنیم
وصف صنعتهای فرهادی نمی خواهیم ما
نام جانان را بخوان تا جان و سر پیشت نهیم
خنجر و شمشیر فولادی نمی خواهیم ما
گر قوافی چون بلند اقبال شد آشفته حال
شعرم ازمستی است استادی نمی خواهیم ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
با سر زلف تودارم کارها
با دلم از بس کندازارها
من سر زلف تو گیرم تا شود
بر دلم آسان همه دشوارها
بوئی از زلف تو باد آورد و ریخت
خاک حسرت بر سر عطارها
چشم و بینی تو و ابروی تو
فاش بر من کرده اند اسرارها
آنچه من بینم به زیر زلف تو
چشم کس کی دیده در گلزارها
سر بزن از زلف رهزن دلبرا
وز دلم بردار درد وبارها
نیست جز حرف بلند اقبال تو
صحبتی در کوچه وبازارها
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دل مرا خون گشت در بر ساقیا
کوشراب روح پرور ساقیا
کز دلم اندوه دوران طی کنی
هی پیاپی می بیاور ساقیا
دور من باید تسلسل بایدش
ور نه میگردم مکدر ساقیا
دل کشد کی دست از می چون کشد
دست طفل از شیر مادر ساقیا
شکرم از دست غیر آید چو زهر
زهرم از دست توشکر ساقیا
پرده از صورت برافکن تا کنی
مجلس ما را منور ساقیا
شد بلند اقبال از لعل تو مست
می نخواهد از تودیگر ساقیا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
جز رخ یار آتشی سوزنده باشد کی در آب
ماهیان را کرد بریان عکس روی وی درآب
در دل وچشم من از یاد میان وقد او
کرده موئی جا در آتش رسته گوئی نی در آب
در دهانم آب شد لعل لب دلبر بلی
آب می گردد چکد گر قطره ای از می در آب
جان سپارم یکدم ار اشک از سر من نگذرد
همچو آن ماهی که دارد خویشتن را حی در آب
بر شتر ای ساربان، یار مرا محمل مبند
ورنه اشکم ناقه ات را می کند تا پی در آب
از دوچشمم گر بریزد اشک چون طوفان نوح
عالم وآدم همه کردند یکسر طی در آب
جز بلنداقبال کز غم سوزد ودراشک چشم
جای دارد جای می گیرد سمندر کی در آب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ماهی صفت فرو شده ماهی به زیر آب
ماهی نگشته طالع گاهی به زیر آب
اخترشناس گفت به چرخ است ماه کاش
می بود و می نمود نگاهی به زیر آب
گیسوی یار در نظرم جلوه میکند
یا درشنا است مار سیاهی به زیر آب
گردند اندر آب همه ماهیان کباب
گر بر کشم ز سوز دل آهی به زیر آب
آب است زیر چاه وعجب اینکه لعل دوست
هست آب خضر و دارد چاهی به زیر آب
جز جسم من که ساکن وآب از سرم گذشت
گاهی ندیده کس پر کاهی به زیر آب
باشد بلنداقبال از آه واشک خویش
گاهی به روی آتش وگاهی به زیر آب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب
در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب
گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب
من بر این هستم که طالع بر زمین است آفتاب
خود گرفتم آفتاب از روشنی چون روی توست
کی به چهرش طره پرپیچ وچین است آفتاب
حاش لله نیست او را نسبتی با روی دوست
عکسی از رخسار یار نازنین است آفتاب
آفتاب اشیاء عالم را مربی شد ولی
پیش توپیوسته ذکرش نستعین است آفتاب
سروناز از رشک قدت پا به گل اندر چمن
در غمت آسیمه سر صبح و پسین است آفتاب
آتش آسا ز آتش دل بر تل خاکستری
ز آتشین چهر توخاکستر نشین است آفتاب
تیر مژگان وکمان ابرو زره مو همچوتو
یا پی تاراج دل کی در کمین است آفتاب
تا خبر شد ز اینکه در دل جای دادم مهر تو
همچو مریخ و زحل بامن به کین است آفتاب
گاهگاهی با بلند اقبال هم شوهمنشین
زآنکه گاهی با عطارد هم قرین است آفتاب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
روشن چراغ کس نکند پیش آفتاب
ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی
آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستی ز می به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم
ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب
ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی
آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف
برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسی شده است از رهی بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سیری از آن لعل سیراب
که مستسقی ندارد سیری از آب
لبت سودای ما را کرده افزون
که گوید رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به دیدارت نیارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بی توگوئی خار دارم
کنم گر بستر وبالین ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره می گردد می ناب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
با طلعتت به گلشن وصحرا چه حاجت است
درخدمتت به سیر وتماشا چه حاجت است
خود با خیال روی تومشغول صحبتم
گلزار و صوت بلبل شیدا چه حاجت است
از لعل روح بخش توگشتیم زنده دل
دل را به معجزات مسیحا چه حاجت است
مست ار کسی به یک دو سه مینای می شود
او را به هفت گنبد مینا چه حاجت است
مستی چنین خوش است که بی می کند کسی
مستم زچشم مست تو صهبا چه حاجت است
فرمان ز شه رسید که ما فاش می خوریم
از شیخ وشحنه خواهش امضا چه حاجت است
خود آگهی ز حال دل وآرزوی دل
بر درگه تو عرض تقاضا چه حاجت است
وامق اگر شوم همه عاشق شوم تو را
بنمایی ار عذار به عذرا چه حاجت است
صنعان اگر شوم همه مقصود من توئی
ورنه مرا به آن بت ترسا چه حاجت است
او هست وهیچ نیست جز او هرچه هست از اوست
زاهد تو را ز لا وز الا چه حاجت است
ز ایمان وکفر بگذر ودلبر پرست شو
رفتن به کعبه یا به کلیسا چه حاجت است
تو عندلیب گلشن جانی نه بوم شوم
ماندن در این خرابه دنیا چه حاجت است
از خاک وخشت بستر وبالین نهاده اند
بر فرش های اطلس ودیبا چه حاجت است
شعر بلند اقبال ار آیدت به دست
دیگر تورا به گوهر دریا چه حاجت است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
اسیر بند تو در روزگار آزاد است
نصیب هر که شود نعمت خداداداست
دلم نمی شود اندر فراق تو غمگین
که در فراق هم از یادوصل توشاد است
به خاک کشور عشق تو تا نهادم پا
نصیحت همه عالم به گوش من باد است
به باغ جانکنم جز به سایه شمشاد
چرا که قامت دلدار من چو شمشاد است
من آدمی نشنیدم به آن لطافت وحسن
ز ما بری است دلیل اینکه او پریزاد است
دلا به نیک وبد روزگار صابر باش
نصیحی است نکو کز پدر مرا یاد است
ز عهد سست بتان غم مخور بلند اقبال
که دهر وهر چه در اوهست سست بنیاد است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
عشق حیران درجمال احمداست
عقل مجنون از جلال احمد است
جنگ هفتاد ودوملت سر به سر
بر سر میم کمال احمد است
اینکه می گویند روح از دم بود
سر آن در میم ودال احمد است
آن بهشتی را که وصفش می کنند
شرحی از بزم وصال احمد است
هر چه گویی هر چه جویی هر چه هست
در وجود بی مثال احمد است
جبرئیل ار پر وبالی می زند
قدرتش از پر وبال احمد است
جان به ظلمات تنم مانند خضر
تشنه آب زلال احمد است
صورتی بی جسم گشتم چون خیال
در دلم از بس خیال احمد است
مهر ومه چون قنبرند اورا غلام
هر که همچون من بلال احمد است
معنی ایمان بگویم بندگی
هم به احمد هم به آل احمداست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
دل در آن طره ی گره گیر است
جای دیوانه زیر زنجیر است
چشم او گر بود غزال اما
مژه اش همچوچنگل شیر است
تیره شد آینه رخش از خط
آه ما را ببین چه تأثیر است
بکش ای شوخ اگرکشی ما را
زآنکه آفت بسی به تأخیر است
روی ار دیر از برم زود است
آیی ار زود بر سرم دیر است
دل من گر خراب شدغم نیست
که کنون مستحق تعمیر است
عاشقی کار هر سری نبود
امر یزدان و حکم تقدیر است
مرنه گویند هست کج منقار
مرغکی کش خوراک انجیر است
همچومن هر که شد بلنداقبال
پیش تیر نگار نخجیر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بارم اندر کوی یارم درگل است
درگل است ار بارم اندر منزل است
دادن جان باشد آسان درغمش
زندگانی بی وجودش مشکل است
شمع را می بینم امشب بر سر است
از غم یار آنچه ما را در دل است
در خیال زلف چون زنجیر او
هر که مجنون کرده خود را عاقل است
نیست خاکی کز غمش بر سر کنم
هر کجا خاکی است از اشکم گل است
کس نپردازد به عقل از عشق دوست
آب تا باشد تیمم باطل است
ای بت سیمین بدن سنگین دلت
تا کی از حال دل ما غافل است
جورکم کن با بلنداقبال کو
مدح گوی پادشاه عادل است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ما گنهکار وتوغفار گناهی چه غم است
ما خطا پیشه توما را چوپناهی چه غم است
ز این غمینم که به من هیچ نداری سر لطف
شادم ار لطف کنی گر به نگاهی چه غم است
تن چونکاه من از آتش هجر تو بسوخت
سوزد از شعله برق ار پر کاهی چه غم است
من سیه بخت نبودم به جهان بخت مرا
گر سیه کرده چوشب چشم سیاهی چه غم است
چشم تو دل ز کفم برد وتوانکار کنی
گر در این باب مرا نیست گواهی چه غم است
آنکه جان داده ودندان دهداو روزی و نان
گر گدائی نبرد بهره ز شاهی چه غم است
گر هلاک ازغم عشق تو بلند اقبال است
گو که از باغ تو کم باد گیاهی چه غم است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آتشی کز توگلستان من است
چاه و زندان تو بستان من است
زخم کز تیغ توباشد مرهم است
درد کزعشق تودر مان من است
هر چه آید ز تو ای دوست نکوست
اجل گرگ تو چوپان من است
من ندارم خبر از مذهب ودین
عشق رخسار تو ایمان من است
از غمت بس که فشانم اختر
آسمان درغم دامان من است
سزد ار طعنه زنم بر مه ومهر
بس که مهرت به دل وجان من است
هر که داراست بلند اقبال است
ز این گهرها که به عمان من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
از پریشانی ندام زلف مشتق گشته است
یا پریشانی به زلف یار ملحق گشته است
بینی دلدار را بین جای انگشت نبی است
کاین چنین ز اعجاز او قرص قمری شق گشته است
زلف دلبر را نگر بر قامتش منصور وار
ترک سرکرده است وذکر او اناالحق گشته است
این همه آشفتگی کاندر دل ما کرده جا
باشد از آن رو که با آن زلف ملصق گشته است
ساقیا بنشین ز جا برخیز وجامی با ده ده
زاهد ارما را کند تکفیر احمق گشته است
ما گذشتیم از نماز اودر الی ومن هنوز
مانده در گل گرم بحث حد مرفق گشته است
گوبه او او روعلم عشق آموز وکم شو محو نحو
ای خوشا آنکوبه تحصیلش موفق گشته است
در عجم هم چون بلنداقبال می باشد کسی
گر فصیحی در عرب نامش فرزدق گشته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
مشکل دل گفتم اززلفت یقین حل گشته است
با سر زلفت حدیث اومطول گشته است
دروجود جوهر فرد اشتباهی داشتم
از دهانت پیش من اکنون مدلل گشته است
چشمت ار دارد مژگان لشکر افراسیاب
هم دل من از دلیری رستم یل گشته است
ای بت شکر لب شیرین سخن کز هجر تو
انگبین در کامم از تلخی چو حنظل گشته است
بی رخ چون مشعلت دنیا به چشمم تیره شد
گر چه این دل در برم سوزان چومشعل گشته است
ساقیا می ده که مفتاحش بوددر دست دوست
دراگر میخانه را دید مقفل گشته است
یار باشدما وما اومنعم از عشقش کند
زاهد بیچاره را بنگر که احول گشته است
تیغ خونریزی که دارد یار از ابرو هر کجا
این بلنداقبال اوبنشسته مقتل گشته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
شمع این نوری که می بینی به سر بگرفته است
پرتوی از روی یار ما به بر بگرفته است
زآن به گرداو پرد پروانه تا سوزد همی
او ندانم از که این سر راخبر بگرفته است
دوش دیدم در برش معشوق ما بنشسته بود
وز رخ اودر بر این نور اثر بگرفته است
هر که را برند سر از تن دهدجان در زمان
شمع را نازم ز سر رسم دیگر بگرفته است
از تنش هر گه بری سر فورا آرد جان پدید
در تن خون جان عالم رامگر بگرفته است
می توان او را به بزم قرب جانان جای داد
هر که همچون شمع نوری درجگر بگرفته است
زهره خواند در فلک شعر بلنداقبال را
نسخه گویا از عطارد وز قمر بگرفته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
تا صبا را تاری از زلفت به دست افتاده است
دررواج کار عطاران شکست افتاده است
خال در دنبال چشمت گر نباشم در غلط
شحنه ای باشد که دردنبال مست افتاده است
باشد از حال دل من درکمند زلف تو
آگه آن ماهی که در خشکی ز شست افتاده است
از دل من در شکنج طره ات دارد خبر
هر کجا مرغی به دامی پای بست افتاده است
چشم تومخمور وزلفت می کندمستی همی
با وجود اینکه لعلت می پرست افتاده است
مهر ورزی با تونبودکار امروزی مرا
عاشق ومعشوق را عشق از الست افتاده است
تا بلنداقبال را از وصل کردی سرافراز
پیش قدر اوبلندافلاک پست افتاده است