عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
در فنای فقر دیرینم توئی
ملک و تاج و تخت و زرینم توئی
گر ندارم دین و دنیا باک نیست
خالق هم آن و هم اینم توئی
همچو گل بشکفتم از باد بهار
در چمن چون سرو سیمینم توئی
نون ابروی تو بینم در نظر
روشنی عین چون میمم توئی
گفتمش بعد از همه یادم کنی
گفت کوهی یار پیشینم توئی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
زلف را تا بر مه رو در نقاب انداختی
مردم چشم مرا در صد حجاب انداختی
غوطه خوردم در سرشک خویش تا بینم تو را
چون ز خورشید رخت تابی در آب انداختی
سوختی دلهای مشتاقان در آتش ساقیا
پیش مستان حقیقت زین کتاب انداختی
روز دیگر از دهانت بوسه ی کردم سؤال
گفت نادرویش واری در جواب انداختی
سوختی در آب و آتش باز انسان در چمن
ناله در جان نی و چنگ و رباب انداختی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
باده را نشأیست روحانی
جرعه ای نوش کن که تادانی
باده و شمع و شاهد و مجلس
هست اسرار سر ربانی
نوش کن جرعه ای بیخود شو
تا نه خیزد به پیش حیرانی
ساقی مست حضرت عزت
میدهد باده های سبحانی
شمع و نقل و شراب و شاهد داد
هست این جمله را اگر دانی
شمع خود را بسوخت در مجلس
خواند پروانه را به مهمانی
گفت کوهی که عینها مائیم
دیدم او را بشکل انسانی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
گفت رحمان با حمد عربی
سبقت رحمتی علی غضبی
ساخت کارش مسبب الاسباب
دل او ساخت پیشه بی سببی
باده روح را بجان مینوش
دل قدح دان چو شیشه حلبی
نور پاکت ز نور احمد دان
نفس کافر ز فعل بو لهبی
چون جگر شد کباب ز آتش عشق
خون دل خور چو باده عنبی
کوهیا در صفات و ذات قدیم
بوده‌ای پیشتر ز ام و ابی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
از قدم تا فرق زیبا آمدی
از برای چشم بینا آمدی
کردی از ظاهر بباطن التفات
از دل اندر دیده ما آمدی
آمدی بالذات بر اشیا محیط
بس عجب بر برج دریا آمدی
بودی اندر گوشها سامع بخود
در زبانها جمله گویا آمدی
دوش همچون ماه دیدم نیم شب
با سر زلف مطرا آمدی
روز دیگر مست و جام می بکف
با رباب و چنگ و غوغا آمدی
با لب یاقوت و زلف عنبری
از برای قوت جانها آمدی
تا به بینی حسن روز افزای را
با دو چشم مست شهلا آمدی
نی ازل باشد تو را و نی ابد
نه ز پستی نه ز بالا آمدی
چون سقیهم ربهم گفتی بلطف
ساقی روحی و سقا آمدی
مست رفتی از بر ما بیخبر
قاضی و مفتی و دانا آمدی
دیدم اندر دیروزی ناگهان
وه که با زلف چلیپا آمدی
غیر خود را از میان برداشتی
زین جهت دانم که تنها آمدی
یاد دارم آیت خلق جدید
گاه پیر و گاه برنا آمدی
بر سر قاف قناعت منقطع
کوهیا مانند عنقا آمدی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
نمود صبح سعادت ز غیب دیداری
طلوع کرد چو خورشید روی دلداری
بهر چه دیده جان دید روی دلبر را
ندیده ایم جز او هیچ یار و اغیاری
بدیر و صومعه دیدم بچشم او او را
گهیش زاهد و عابد گهیش خماری
مدام پیشه او عاشقی و معشوقی است
بحسن خود متعلق بخود گرفتاری
چو آفتاب رخ او نداشت مشرق و غرب
ز جان جمله ذرات سر زد انواری
درون سینه کوهی است منزل آن شاه
چنانکه احمد مرسل ز غیر در غاری
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
روی چو آفتاب و مه داری
زلف و خال چو شب سیه داری
می بری صد هزار دل هر دم
چه شود گر یکی نگهداری
چون تو سلطان کشور حسنی
همه آفاق را سپه داری
در زنخدان خویش ای دلبر
یوسف روح را بچه داری
وحده لا شریک له گفتی
جمله ذرات را کوه داری
پیش عشقت که کبریای دل است
کوهی خسته را چو که داری
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
هست گردانید ما را از جهان نیستی
کرد منزل مرغ جان در آشیان نیستی
خانه تن را که قصر پادشاه روح شد
خاک راهی یافتم در آستان نیستی
اعتبارات یقین در نیستی مطلق است
هستی واجب در آید در نهان نیستی
چون مرادت لا بود از گفتن لاریب فیه
گل شکفت از شاخ لا در بوستان نیستی
داده از یکدانه ارزن گفت نحن الزارعون
نعمت هستی او پرکرده جان نیستی
آتش هستی چو غیر خویشتن را پاک سوخت
نه فلک شد بر هوا همچون دخان نیستی
کوهیا گر چه الف شد مبدأ هستی ذات
در معاد خلق لام است ابروان نیستی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
گر شبی آن ماه با زلف پریشان آمدی
ذره ذره از رخش خورشید تابان آمدی
گر نبودی آدم از آئینه ذات خدا
اینهمه نور و صفا در قلب انسان آمدی
آفتاب روی آن مه گر همی کردی طلوع
ازرخش سنگ سیه لعل بدخشان آمدی
دل نمی دانست او را در زمین و آسمان
یار اگر دامن کشان در صورت جان آمدی
گر نبودی گریه کوهی چو ابر نوبهار
بلبل بیدل چرا در باغ نالان آمدی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
هر دم به شکل دیگر، دیدار می نمایی
روی چو ارغوان را، گلنار می نمایی
گه شاهد شکر لب، گه باده های رنگین
گاهی گلاب باشی گه خار می نمایی
گه یار دوست باشی اندر مقام وحدت
گه دشمنی به کثرت، خونخوار می نمایی
اقرار می نمایی یعنی که نیست جز من
چون گویمت که هستی، انکار می نمایی
چون آفتاب مطلق خود گفته ی اناالحق
هر ذره ی چو منصور، بر دار می نمایی
می خواستم ببینم، یک بار رویت ای دوست
هر لمعه ای که دیدم، صد بار می نمایی
با خویش عشقبازی با دیگری نسازی
از غیر خویش دیدم بیزار می نمایی
در جام جمله اشیا سایر توئی چو خورشید
سایر به ذات خویشی، ستار می نمایی
در غار سینه کوهی، بنشست و دم فروبست
چون مصطفی حجابی در غار می نمایی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ای که منظور و برخود ناظری
روی خود بینی به هرجا بنگری
ما به غیب آورده ایم ایمان بلی
هم تو در غیبی و هم تو حاضری
قوت روح جمله اشیا شدی
در سخن گفتن چه نقل شکری
صید تیر چشم مست او شدی
کوهیا گر چه به غایت لاغری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱
نمی‌دانم چه شور است این ز عشق دوست در دل‌ها
که شیرین‌کام از او هستند مجنون‌ها و عاقل‌ها
به خود گفتم زعشق آسان شود هر مشکلی دارم
ولی دیدم که هر آسانم از او گشت مشکل‌ها
کس اندر کشتی عشق ار نشیند هست طوفانی
نباید چشم امید افکند دیگر به ساحل‌ها
گمان کردم که راه عشق راهی بی‌خطر باشد
بدیدم پشته‌ها از کشته‌ها در راه و منزل‌ها
پی تاراج دین و دل به هر وادی به هر منزل
همی غارتگران دیدم ز خارج‌ها و داخل‌ها
گروهی واله و حیران گروهی گشته سرگردان
چه عارف‌ها چه عامل‌ها چه عالم‌ها چه جاهل‌ها
در آن وادی که بود از سیل اشکم ره پر آب و گل
همی دیدم خر و بار است کافتاده است در گل‌ها
در آخر دیدم آن دلبر که می‌جستیمش از هر در
چو جان دائم بر ما هست و ما هستیم غافل‌ها
اگر خواهی ببینی چون بلند اقبال جانان را
بباید دور کرد از خود علایق‌ها و حائل‌ها
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵
توبرانی اگر ز درما را
نیست ره بر در دگر ما را
شکری کز تونیست باشد زهر
زهر تو هست چون شکرما را
ازگدایان خاکسار توایم
پادشاهی دهی اگر ما را
«گر توانی دلی به دست آور»
مکن اینقدر خون جگر ما را
چاره ای کن که تیر مژگانت
شده در سینه کارگر ما را
یادی ازما نمی کند گاهی
کرده محو از نظر مگر ما را
حاجتی نیستش به سردابه
آنکه گاهی ندیده گرما را
هر که را داده درد دل دلدار
درد دل داده دادگر ما را
بسکه افغان کشد بلند اقبال
از غم هجر کرده کر ما را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶
پریشان در ازل کردی تو از گیسوی خود ما را
خم ازغم چون کمان کردی تو از ابروی خود ما را
به فردوس برین ما را دگر خواهش نمی آید
کنی همچون سگان گر پاسبان در کوی خود ما را
به مشک عنبر سارا دگر حاجت نمی افتد
معطر گر کنی از بوی مشکین موی خود ما را
دگر ما را نمی باشد تمنا هیچ بر کوثر
به جامی گر کنی سیراب از آب جوی خود ما را
نداریم آرزو دیگر به وصل حور و غلمانی
شبی سازی اگر همراز وهم زانوی خودما را
دل ما را زجا کندی به زور و قدرت بازو
تعالی الله چه ممنون کردی ازبازوی خود ما را
بلند اقبال از آن گشتم بحمدالله والمنه
که ره دادی ز روی فضل و احسان سوی خود مارا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷
دیده در آینه گویا خط وخال خود را
که نداند چومن دلشده حال خود را
زآن مرا کردچنین عاشق ورسوای جهان
خواست تا جلوه دهد حسن جمال خودرا
شمع رخسار به هر جا که فروزد مه من
دل چو پروانه بسوزد پر وبال خود را
سزد از حسن اگر دعوی یکتائی کرد
جز درآیینه ندیده است مثال خود را
نشودتا که هلال اول هر ماه پدید
به مه یک شبه بنمای هلال خود را
عمر بگذشت وبه دل ماند تمنای وصال
صرف کردیم به هجران مه وسال خود را
بی قراری چو بلنداقبال امشب ای دل
بازگو با من آشفته خیال خود را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸
طرز دیگر بنگرم امسال یار پار را
بینم اندر جلوه هر دم در لباسی یار را
دیده ای یا رب عطا فرما که باشد حق شناس
تا شناسد هر لباسی پوشد آن عیار را
گه شود آدم که هر کس تا بدو نارد سجود
مرتد و ملعون بود ابلیس سان کردار را
گاه گردد خضر هر گمگشته در ظلمات دهر
تا به سر منزل رساندگمرهان بسیار را
گه شودنوح نبی الله کز گرداب غم
سوی ساحل آورد طوفانیان زار را
گاه یونس گردد ومنزل کند در بطن حوت
تا به وحدت قعر دریا هم کند اقرار را
گه سلیمان زمان گردد در اقلیم وجود
حکم فرماید به حکمت مور را ومار را
گه شودیعقوب و گیرد گوشه بیت الحزن
گاه یوسف گردد و رونق دهد بازار را
گه خلیل الله گرددجای در آذر کند
باز از رخسار خودگلزار سازد نار را
گه شود موسی و آرد از عصائی اژدری
تا هراس اندازد اندر جان ودل کفار را
گه شودعیسی روح الله وچون چندی گذشت
میل فرماید که زینت بخش گردد دار را
گاه اژدر درگهی مرحب کش آمد گه به حلم
از ره حکمت فضولیها دهد اغیار را
گاه چون شمس الضحی بی پرده گرددجلوه گر
تا کنداز نور خود روشن در و دیوار را
گاه چون بیند که کس راه طاقت دیدار نیست
لن ترانی می رساند سائل دیدار را
خلق میترسم که چون منصور بر دارت زنند
ای بلنداقبال کمتر فاش کن اسرار را
هر سر موئی تو رابر تن زبانی گر شود
وصف نتوانی یک از صد حیدر کرار را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به سویت از چه ز محراب می کند رو را
مگر به شیخ نمودی تو طاق ابرو را
چونیشکر ز قدم تا به فرق شیرینی
بگوئی ار همه تلخ وترش کنی رو را
مه است منخسف، آفتاب منکسف است
و یا حجاب به رخسار کرده ای مو را
کنی اسیر دل خسته را به چنگل زلف
چنانکه صید کند شاهباز تیهو را
مگر نه دوزخ از آن گناهکاران است
به من ز چیست ندانم نیفکنی خو را
مگر نه خال تو جا کرده برلب کوثر
که گفت ره نبود در بهشت هندو را
کسان که پند من از عشق دوست می گویند
چو من به چشم حقیقت ندیده اند او را
گرفته ز ابرو ومژگان ز چیست تیر وکمان
خود او اسیر کند از نگاهی آهو را
بدین روش که سراید غزل بلند اقبال
روا بود که بشویند شعر خواجو را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زیر سرو و پای گل بنگر صفای لاله را
زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را
نوعروس باغ را با این سه بخشیده است زیب
آفرین ها کرد باید صنعت دلاله را
با وجود اینکه خود رویش چو روی دلبر است
داغ عشق کیست کافتاده است بر دل لاله را
ز آنچه داری در میان جام ساقی ده که من
دیدم اندر روی لاله قطره های ژاله را
گل همی گوید بس است ای بلبل بی دل منال
او ز شور عاشقی سر داده آه وناله را
می برد از من حواس خمسه خط روی دوست
یادم آید در فلک بینم چوماه وهاله را
ای بلند اقبال حیرانم که بااوج کلیم
سامری بهر چه می گیرد پی گوساله را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا
شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا
دارم از بس دل غمین هستم ز بس اندوهگین
این فراخی جهان در چشم تنگ آید مرا
برندارم دست از او تا زونگیرم کام دل
گر که دامان اجل روزی به چنگ آید مرا
یونسم نه یوسفم نه پس چرا چون این وآن
گه به چه گه جای درکام نهنگ آید مرا
چون بلنداقبال از بس تلخ کامم در جهان
گر بنوشم شهد وشکر چون شرنگ آیدمرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
سودای عشق کرده زخود بی خبر مرا
آسوده دل نموده زهر خیر وشر مرا
بر هر چه بنگرم همه بینم جمال تو
عشق رخ تو کرده چه صاحب نظر مرا
هر گه ک نوک مژه ات آید به یاد من
هر موی من زند به بدن نیشتر مرا
شیرین لبان لعل تو الحق ز بوسه ای
کردند بی نیازز شهد و شکر مرا
درد مرا مگر تو شفا بخشی ای حبیب
گو با طبیب تا ندهد دردسر مرا
کی کامران شود به وصال توسیمتن
با اینکه درجهان نبود سیم وزر مرا
اقبال من مگر نه بلند از تو شد چه شد
کردی زخاک راه چنین پست تر مرا