عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
کوته نمی شود سخن ما به گفتگو
هرشب دو زلف یار شماریم مو بمو
یک ذره سایه نیست در آفاق دیده ام
جائیکه هست ماه به خورشید روبرو
سودای زلف آن گل سیراب سرو قد
مانند غنچه در دل ما هست تو بتو
تا سر نهد بپای جوانان گلعذار
اشکم رود زدیده بهر باغ جوبجو
از بهر یک شمامه ی زلفین عنبرین
چون باد صبح در بدر افتیم و کوبکو
گفتم گذشتم از طلب وصل دلبرا
آمد ندا که حضرت ما را بجو بجو
بگریستم ز درد که جانم بلب رسید
خندید لعل یار که کوهی بگو بگو
هرشب دو زلف یار شماریم مو بمو
یک ذره سایه نیست در آفاق دیده ام
جائیکه هست ماه به خورشید روبرو
سودای زلف آن گل سیراب سرو قد
مانند غنچه در دل ما هست تو بتو
تا سر نهد بپای جوانان گلعذار
اشکم رود زدیده بهر باغ جوبجو
از بهر یک شمامه ی زلفین عنبرین
چون باد صبح در بدر افتیم و کوبکو
گفتم گذشتم از طلب وصل دلبرا
آمد ندا که حضرت ما را بجو بجو
بگریستم ز درد که جانم بلب رسید
خندید لعل یار که کوهی بگو بگو
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
تا به گرد گل ز سنبل زلف پیدا کردهای
ماه تابان را نهان در نیمشبها کردهای
غنچه را تا در تبسم همچو گل بگشادهای
بلبل روح مرا صد گونه گویا کردهای
ای که از فرط بزرگی مینگنجی در جهان
در دلم کان قطرهٔ خونی است چون جا کردهای
بر زمین انداختی در ره لعابی از دهان
خطه اموات را در یک دم احیا کردهای
خیر و شر بنوشتهای در لوح جانها از ازل
آنچه خود کردی چرا در گردن ما کردهای
دانهٔ خال سیه در دام زلفت بستهای
آدم و ابلیس را ز اینگونه احیا کردهای
خالقا جز تو ندارد هیچ موجودی دگر
نفی و اثبات خود اندر لا و الا کردهای
نزد ارباب نظر علم الیقین باشد همه
کوهیا اسرار توحیدی که انشا کردهای
ماه تابان را نهان در نیمشبها کردهای
غنچه را تا در تبسم همچو گل بگشادهای
بلبل روح مرا صد گونه گویا کردهای
ای که از فرط بزرگی مینگنجی در جهان
در دلم کان قطرهٔ خونی است چون جا کردهای
بر زمین انداختی در ره لعابی از دهان
خطه اموات را در یک دم احیا کردهای
خیر و شر بنوشتهای در لوح جانها از ازل
آنچه خود کردی چرا در گردن ما کردهای
دانهٔ خال سیه در دام زلفت بستهای
آدم و ابلیس را ز اینگونه احیا کردهای
خالقا جز تو ندارد هیچ موجودی دگر
نفی و اثبات خود اندر لا و الا کردهای
نزد ارباب نظر علم الیقین باشد همه
کوهیا اسرار توحیدی که انشا کردهای
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
زلفت گشاده عنبر سارا گره گره
بر بست و داد باد صبا را گره گره
گل لخت لخت جامه بیاد تو چاک زد
بگشاد غنچه بند قبا را گره گره
می بست و می گشاد بهر جا که می رسید
سیلاب اشک دیده ما را گره گره
چون باد صبح خفته ز مردم شب دراز
روحم گشاده جعد شما را گره گره
بگشا بچشم مرحمت ای پادشاه حسن
از ابروان بسته خدا را گره گره
مانند قدما که چو چنگیم در رکوع
برهم بلند زلف دو تا را گره گره
در خدمت قبول تو جاروب وار جست
بر بسته ام میان صفا را گره گره
در چین زلف سرکشت ای سرو گلعذار
خالت به بست باد صبا را گره گره
زاهد بدانکه از زر و سیم جهانیان
مانند خواجه نیست گدا را گره گره
از بیم رسته ایم و ز امید فارغیم
کوهی ببست خوف و رجا را گره گره
بر بست و داد باد صبا را گره گره
گل لخت لخت جامه بیاد تو چاک زد
بگشاد غنچه بند قبا را گره گره
می بست و می گشاد بهر جا که می رسید
سیلاب اشک دیده ما را گره گره
چون باد صبح خفته ز مردم شب دراز
روحم گشاده جعد شما را گره گره
بگشا بچشم مرحمت ای پادشاه حسن
از ابروان بسته خدا را گره گره
مانند قدما که چو چنگیم در رکوع
برهم بلند زلف دو تا را گره گره
در خدمت قبول تو جاروب وار جست
بر بسته ام میان صفا را گره گره
در چین زلف سرکشت ای سرو گلعذار
خالت به بست باد صبا را گره گره
زاهد بدانکه از زر و سیم جهانیان
مانند خواجه نیست گدا را گره گره
از بیم رسته ایم و ز امید فارغیم
کوهی ببست خوف و رجا را گره گره
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
بگذر از فکر و ذکر و اندیشه
همه شیران مست در بیشه
عشق او آتشی است خرمن سوز
هر دو عالم بر او است یکخوشه
چشم عالم ز لمحه ی بصرت
چشم او تا که زد بهم گوشه
گر تفکر کنی تو در آیات
نیست در ذات پاک اندیشه
ماه شد پرده دار خورشیدش
روی او را به زلف می پوشه
بحر وحدت محیط حق باشد
هست کونین اندر او خوشه
عمر ما بس دراز خواهد بود
جان چو دارد ز زلف او ریشه
جان کوهی بیاد آن لب و لعل
همه برکان دل زند تیشه
همه شیران مست در بیشه
عشق او آتشی است خرمن سوز
هر دو عالم بر او است یکخوشه
چشم عالم ز لمحه ی بصرت
چشم او تا که زد بهم گوشه
گر تفکر کنی تو در آیات
نیست در ذات پاک اندیشه
ماه شد پرده دار خورشیدش
روی او را به زلف می پوشه
بحر وحدت محیط حق باشد
هست کونین اندر او خوشه
عمر ما بس دراز خواهد بود
جان چو دارد ز زلف او ریشه
جان کوهی بیاد آن لب و لعل
همه برکان دل زند تیشه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
هست اوجان من وجان همه
جان چه باشد بلکه جانان همه
جامه جان را چو در پوشید یار
سربرآورد از گریبان همه
با رخ و زلف خود آن بت روز و شب
تازه دارد کفر و ایمان همه
آیت ایکو کثیرا را بخوان
خندد او بر چشم گریان همه
مهوشان از حسن او دزدیده اند
روی او خورشید تابان همه
جمله اشیا صوت و حزفی بیش نیست
حفظ او بردوستداران همه
ناله میکن کوهیا چون مست حق
در میان آه سوزان همه
جان چه باشد بلکه جانان همه
جامه جان را چو در پوشید یار
سربرآورد از گریبان همه
با رخ و زلف خود آن بت روز و شب
تازه دارد کفر و ایمان همه
آیت ایکو کثیرا را بخوان
خندد او بر چشم گریان همه
مهوشان از حسن او دزدیده اند
روی او خورشید تابان همه
جمله اشیا صوت و حزفی بیش نیست
حفظ او بردوستداران همه
ناله میکن کوهیا چون مست حق
در میان آه سوزان همه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
سلطان عشق خیمه چو در لامکان زده
یک جلوه در جهان مکین و مکان زده
یک لمعه از لوامع خورشید روی او
بر ماه و بر ستاره و بر آسمان زده
تا برده باد بوی گل روی او به باغ
بلبل هزار نعره بهر بوستان زده
چون شد یقین که غیر تو کس نیست در جهان
اهل یقین نیند در این ره کمان زده
در جام آفتاب می لعل هر زمان
جانم بیاد لعل لب دلستان زده
وصف لبش چو روز و شب اندر زبان ماست
زانیم چه غم که درد و جهانم زبان زده
از هر دو کون خاطر کوهی چه فارغست
سر با سگان کوی تو بر آستان زده
یک جلوه در جهان مکین و مکان زده
یک لمعه از لوامع خورشید روی او
بر ماه و بر ستاره و بر آسمان زده
تا برده باد بوی گل روی او به باغ
بلبل هزار نعره بهر بوستان زده
چون شد یقین که غیر تو کس نیست در جهان
اهل یقین نیند در این ره کمان زده
در جام آفتاب می لعل هر زمان
جانم بیاد لعل لب دلستان زده
وصف لبش چو روز و شب اندر زبان ماست
زانیم چه غم که درد و جهانم زبان زده
از هر دو کون خاطر کوهی چه فارغست
سر با سگان کوی تو بر آستان زده
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
دلم از درد تو فریاد برآورد که آه
شده از حال دلم جمله ی ذرات گواه
تا سگ کوی تو بر دیده ما پای نهد
خاک گشتیم و فتادیم از این رو در راه
گفتم ای جان جهان جز تو ندارم در دل
گفت مائیم چوجان در دلت الله الله
تا ز خورشید رخش دیده ما روشن شد
روی او بود بهر ذره چو کردیم نگاه
بر در غیر خدا کوهی دیوانه نرفت
دارد از حضرت سلطان جهان شی الله
شده از حال دلم جمله ی ذرات گواه
تا سگ کوی تو بر دیده ما پای نهد
خاک گشتیم و فتادیم از این رو در راه
گفتم ای جان جهان جز تو ندارم در دل
گفت مائیم چوجان در دلت الله الله
تا ز خورشید رخش دیده ما روشن شد
روی او بود بهر ذره چو کردیم نگاه
بر در غیر خدا کوهی دیوانه نرفت
دارد از حضرت سلطان جهان شی الله
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
برآمد آفتاب روی آن ماه
شب تاریک روشن شد سحرگاه
بزلف و روی خود آن مه شب و روز
نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه
شبی در بزم بودم پیش ترسا
بت و زنار می گفتند الله
نظر کردم بتا قولی و فعلی
همی گفتند از دلهای آگاه
چو شیر روح شد در بیشه وصل
خلاصی یافتم از نفس روباه
بدان کوهی که کفر و دین واسلام
بهم رستند همچون دانه وکاه
شب تاریک روشن شد سحرگاه
بزلف و روی خود آن مه شب و روز
نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه
شبی در بزم بودم پیش ترسا
بت و زنار می گفتند الله
نظر کردم بتا قولی و فعلی
همی گفتند از دلهای آگاه
چو شیر روح شد در بیشه وصل
خلاصی یافتم از نفس روباه
بدان کوهی که کفر و دین واسلام
بهم رستند همچون دانه وکاه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بر تو باد ای جان که دل داری نگاه
هیچ نگذاری زور دلا اله
غیر او خود نیست موجودی دگر
گر بچشم خود کنی بر حق نگاه
گر همی خواهی وصال جاودان
از خدا جز وصل او چیزی مخواه
همچو شمعی باش شب ها تا بروز
در میان سوز و اشک و دود و آه
باش همچون آسمان همت بلند
تا برآید از دلت خورشید و ماه
برمه رخسار آن خورشید بین
جمله موجودات یک خال سیاه
از دل هر ذره آن آفتاب
همچو گل بنمود از برگ گیاه
جان موجودات از او موجود شد
همچنانکه دانه روید قشر و گاه
هیچ نگذاری زور دلا اله
غیر او خود نیست موجودی دگر
گر بچشم خود کنی بر حق نگاه
گر همی خواهی وصال جاودان
از خدا جز وصل او چیزی مخواه
همچو شمعی باش شب ها تا بروز
در میان سوز و اشک و دود و آه
باش همچون آسمان همت بلند
تا برآید از دلت خورشید و ماه
برمه رخسار آن خورشید بین
جمله موجودات یک خال سیاه
از دل هر ذره آن آفتاب
همچو گل بنمود از برگ گیاه
جان موجودات از او موجود شد
همچنانکه دانه روید قشر و گاه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
آفتاب لایزال است او و عالم همچو ماه
هست او شاه حقیقت کوهیا شام گواه
هر دو عالم سایه زلفین عنبر سای او
روی آن خورشید باشد آفتاب ملک و جاه
آه از این خورشید کز جان می کند روشن طلوع
باشد او را در دل هر ذره از هر جوی راه
هر که از ریب المنون آمد بجان از خاص و عام
در خلا و در ملا جز لطف او نبود پناه
جز رخ زلفش چو کوهی نقش او درجای نیست
هر که او را هست حرفی از سفید و از سیاه
هست او شاه حقیقت کوهیا شام گواه
هر دو عالم سایه زلفین عنبر سای او
روی آن خورشید باشد آفتاب ملک و جاه
آه از این خورشید کز جان می کند روشن طلوع
باشد او را در دل هر ذره از هر جوی راه
هر که از ریب المنون آمد بجان از خاص و عام
در خلا و در ملا جز لطف او نبود پناه
جز رخ زلفش چو کوهی نقش او درجای نیست
هر که او را هست حرفی از سفید و از سیاه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
دوش از صومعه در میکده رفتم سحری
تا بیابم ز خرابات نشان و خبری
بر در دیر مغان مغبچگان را دیدم
آن یکی بود چو خورشید و دگر چون قمری
از سر صدق و صفا دست در آغوشم کرد
سینه بر سینه من زد ز صفا سیم بری
بوسه ها بر لب من داد و قدح پیش آورد
گفت ما را به جز این نیست بعالم هنری
نوش کردم قدحی چند از آن جام طهور
دیدم از پرتو دیدار بجان در اثری
کشف شد سرازل تا به ابد در یکدم
بر من از عالم اسرار گشادند دری
گوش جانرا بگرفت و قدحی دیگر داد
گفت بشناس مرا از خود و از هر بشری
گفت کوهی که منم جمع به اسماء و صفات
هر چه بینی به جهان خشک و تری خیر و شری
تا بیابم ز خرابات نشان و خبری
بر در دیر مغان مغبچگان را دیدم
آن یکی بود چو خورشید و دگر چون قمری
از سر صدق و صفا دست در آغوشم کرد
سینه بر سینه من زد ز صفا سیم بری
بوسه ها بر لب من داد و قدح پیش آورد
گفت ما را به جز این نیست بعالم هنری
نوش کردم قدحی چند از آن جام طهور
دیدم از پرتو دیدار بجان در اثری
کشف شد سرازل تا به ابد در یکدم
بر من از عالم اسرار گشادند دری
گوش جانرا بگرفت و قدحی دیگر داد
گفت بشناس مرا از خود و از هر بشری
گفت کوهی که منم جمع به اسماء و صفات
هر چه بینی به جهان خشک و تری خیر و شری
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
نعره زن مرغ سحر گفت بباد سحری
رو که از حسن گل و درد دلم بیخبری
همه فریاد و فغان تو برای دل تست
عاشقی بر دل خود در گل اگر می نگری
بلبلش گفت بلی در دل خویشم عاشق
زانکه در جان و دلم نیست بجز گل دگری
از میان غنچه سیراب لب خود بگشود
گفت ای باد صبا چند کنی پرده دری
که توئی بلبل باغ و گل سیراب چمن
گر کنی در دل خویش از ره معنی نظری
کوهی سوخته فریاد برآورد که آه
جز لب خشک نداریم بخون چشم تری
رو که از حسن گل و درد دلم بیخبری
همه فریاد و فغان تو برای دل تست
عاشقی بر دل خود در گل اگر می نگری
بلبلش گفت بلی در دل خویشم عاشق
زانکه در جان و دلم نیست بجز گل دگری
از میان غنچه سیراب لب خود بگشود
گفت ای باد صبا چند کنی پرده دری
که توئی بلبل باغ و گل سیراب چمن
گر کنی در دل خویش از ره معنی نظری
کوهی سوخته فریاد برآورد که آه
جز لب خشک نداریم بخون چشم تری
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ز حد نه فلک تا گاه و ماهی
دهد بر هست واجب گواهی
نظر در ظاهر و باطن چو کردیم
ظهور اوست در سر الهی
توئی آن شه که گلخن تا برادوش
صباحش آفتاب صبحگاهی
جمال خویش را بنموده گفتی
به بین ما را دگر از ما چه خواهی
چو کوهی یافت جان از وصل رویش
بدید آن ماه را پاک از مناهی
جسم وجان را از دو عالم سوختی
تا مرا علم نظر آموختی
خانه دل غیر الا در نظر
دیدم از جاروب لا می روفتی
بیش شمع روی او پروانه وار
آفتاب چرخ را می سوختی
تا می صافی شود خون دلم
همچو انگور از لگد میکوفتی
دید کوهی کز نسیم روی خود
لاله را چون شمع می افروختی
دهد بر هست واجب گواهی
نظر در ظاهر و باطن چو کردیم
ظهور اوست در سر الهی
توئی آن شه که گلخن تا برادوش
صباحش آفتاب صبحگاهی
جمال خویش را بنموده گفتی
به بین ما را دگر از ما چه خواهی
چو کوهی یافت جان از وصل رویش
بدید آن ماه را پاک از مناهی
جسم وجان را از دو عالم سوختی
تا مرا علم نظر آموختی
خانه دل غیر الا در نظر
دیدم از جاروب لا می روفتی
بیش شمع روی او پروانه وار
آفتاب چرخ را می سوختی
تا می صافی شود خون دلم
همچو انگور از لگد میکوفتی
دید کوهی کز نسیم روی خود
لاله را چون شمع می افروختی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
آشکارا و نهان ماتوئی
جان جان و جسم جان ما توئی
از قدم تا فرق می بینم تو را
چشم بینا و زبان ما توئی
همچو طفلان در کنارت بیقرار
شیر ما در آب و نان ما توئی
بلبل روحم همی گوید بلند
باغ و سرو گلعذار ما توئی
کل یوم هو فی شان آیتی است
با تو مشغولیم شان ما توئی
جان ببوسی با تو سودا کرده ایم
نقد بازار دکان ما توئی
هر دو عالم هست خاک راه تو
هم زمین و آسمان ما توئی
از عطاهای تو شد کوهی غنی
آفتاب و بحر و کان ماتوئی
جان جان و جسم جان ما توئی
از قدم تا فرق می بینم تو را
چشم بینا و زبان ما توئی
همچو طفلان در کنارت بیقرار
شیر ما در آب و نان ما توئی
بلبل روحم همی گوید بلند
باغ و سرو گلعذار ما توئی
کل یوم هو فی شان آیتی است
با تو مشغولیم شان ما توئی
جان ببوسی با تو سودا کرده ایم
نقد بازار دکان ما توئی
هر دو عالم هست خاک راه تو
هم زمین و آسمان ما توئی
از عطاهای تو شد کوهی غنی
آفتاب و بحر و کان ماتوئی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
آفتابی و ماه می طلبی
پادشاهی و شاه می طلبی
کل شیئی شهید آیت تست
اگر از ما گواه می طلبی
تا به بینی بدیده ها خود را
سرو چشم سیاه می طلبی
قوت جان تو اشک خونین است
ناله و درد و آه می طلبی
همچو خورشید در جهان فردی
تو نه مال و نه جاه می طلبی
رهنمای همه توئی از ما
چه طریق و چه راه می طلبی
کوهیا از جگر غذائی ساز
چند برگ گیاه می طلبی
پادشاهی و شاه می طلبی
کل شیئی شهید آیت تست
اگر از ما گواه می طلبی
تا به بینی بدیده ها خود را
سرو چشم سیاه می طلبی
قوت جان تو اشک خونین است
ناله و درد و آه می طلبی
همچو خورشید در جهان فردی
تو نه مال و نه جاه می طلبی
رهنمای همه توئی از ما
چه طریق و چه راه می طلبی
کوهیا از جگر غذائی ساز
چند برگ گیاه می طلبی