عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
آتش و آبست و لعل و سیم و زر در جان سنگ
جوهری بشناسد ایدل گوهر پنهان سنگ
سنگ چون در فطرت خود قابل دیدار بود
نقد جان را بر محک زد این بود بنیان سنگ
خانه ی دارد خدا از سنگ بر روی زمین
حاجیان گردند هر عیدی از آن مهمان سنگ
قاف و القرآن مراد از کوه مرا دوست را
هست عالم کوهیا چون کاسه ی بر خوان سنگ
آتشی دارد دل سنگ از محبت در نهاد
داغ دارد لاله بر جان از دل بریان سنگ
بر معادن دست یابد زر سرخ آرد بدست
هر که چونکوهی نشیند معتکف درکان سنگ
جوهری بشناسد ایدل گوهر پنهان سنگ
سنگ چون در فطرت خود قابل دیدار بود
نقد جان را بر محک زد این بود بنیان سنگ
خانه ی دارد خدا از سنگ بر روی زمین
حاجیان گردند هر عیدی از آن مهمان سنگ
قاف و القرآن مراد از کوه مرا دوست را
هست عالم کوهیا چون کاسه ی بر خوان سنگ
آتشی دارد دل سنگ از محبت در نهاد
داغ دارد لاله بر جان از دل بریان سنگ
بر معادن دست یابد زر سرخ آرد بدست
هر که چونکوهی نشیند معتکف درکان سنگ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ای رخت شمع تابخانه دل
خلوت خاص تو میانه دل
دل چو در اصبعین تست بچرخ
پس مکن چرخ دل بهانه دل
وه که سیمرغ قاف قربت حق
گشته پنهان در آشیانه دل
عرش و کرسی و آسمان و زمین
غرقه در بحر بیکرانه دل
بهمه دل چوبی نشان شده اند
ندهد هیچکس نشانه دل
غیر معشوق کس نمی داند
راز پنهان عاشقانه دل
چنگ و عود و رباب و بربط و نی
پیش مستان بود ترانه دل
از ازل تا ابد که میگویند
باشد اوصاف یکزمانه دل
روح کوهی بدیده جان تو را
در بیانهای عارفانه دل
خلوت خاص تو میانه دل
دل چو در اصبعین تست بچرخ
پس مکن چرخ دل بهانه دل
وه که سیمرغ قاف قربت حق
گشته پنهان در آشیانه دل
عرش و کرسی و آسمان و زمین
غرقه در بحر بیکرانه دل
بهمه دل چوبی نشان شده اند
ندهد هیچکس نشانه دل
غیر معشوق کس نمی داند
راز پنهان عاشقانه دل
چنگ و عود و رباب و بربط و نی
پیش مستان بود ترانه دل
از ازل تا ابد که میگویند
باشد اوصاف یکزمانه دل
روح کوهی بدیده جان تو را
در بیانهای عارفانه دل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
روی آن ماه چو خورشید عیانست ای دل
تا نگویی که ز ذرات نهانست ای دل
معنی هست که گفتند علی صورته
در جهان صورت حق جان جهانست ای دل
کنت کنزا که بیان کرد چه معنی دارد
یعنی انسان شد و خود گنج روانست ای دل
کل یوم هو فی شأن بیانی است بدان
گاه او پیر بود گاه جوانست ای دل
گل رخسار وی از باغ دل ما بشکفت
قد آن سرو روان راحت جانست ای دل
کوهیا وصف دهان بت عیار مگوی
زان که در وصف خود آن ماه زبانست ای دل
تا نگویی که ز ذرات نهانست ای دل
معنی هست که گفتند علی صورته
در جهان صورت حق جان جهانست ای دل
کنت کنزا که بیان کرد چه معنی دارد
یعنی انسان شد و خود گنج روانست ای دل
کل یوم هو فی شأن بیانی است بدان
گاه او پیر بود گاه جوانست ای دل
گل رخسار وی از باغ دل ما بشکفت
قد آن سرو روان راحت جانست ای دل
کوهیا وصف دهان بت عیار مگوی
زان که در وصف خود آن ماه زبانست ای دل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از روی حسن معنی جانرا بتی است مایل
زانرو نگشت هرگز از روی حسن زایل
نزد توجمله خوبان چون ذره پیش خورشید
بر عجز خویش هستند ذرات جمله قایل
تا چشم بد نبیند روی نکوی او را
طومار زلف گردید درگردنش حمایل
رمز رأیت ربی در احسن صور بود
خورشید و ماه از آن شد حیران آن شمایل
سیر یحبهم را آخر بیان همین است
بود او بخویش عاشق دیدیم در اوایل
زانرو که نقش ادراک با قطره نیست فرقی
ادراک و درک ادراک می باشد از فضایل
شیئی الله است کوهی بر خاک آستانش
محروم چون رود باز ازدرگه تو سایل
زانرو نگشت هرگز از روی حسن زایل
نزد توجمله خوبان چون ذره پیش خورشید
بر عجز خویش هستند ذرات جمله قایل
تا چشم بد نبیند روی نکوی او را
طومار زلف گردید درگردنش حمایل
رمز رأیت ربی در احسن صور بود
خورشید و ماه از آن شد حیران آن شمایل
سیر یحبهم را آخر بیان همین است
بود او بخویش عاشق دیدیم در اوایل
زانرو که نقش ادراک با قطره نیست فرقی
ادراک و درک ادراک می باشد از فضایل
شیئی الله است کوهی بر خاک آستانش
محروم چون رود باز ازدرگه تو سایل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
خسبیده چند مانی در جامه خواب غافل
بر تو بخواند حضرت یا ایها المزمل
از خواب و خور حذر کن در جسم و جان گذر کن
باید همیشه باشی با وصل یار واصل
ازگفتگو چه حاصل کردار باید اینجا
بگذر ز علم و دعوی میباش مرد عاقل
قربان راه حق شو تا عید وصل یابی
هر لحظه نفس خود را بی تیغ ساز بسمل
شد حاصل حقیقت جان تو در دو عالم
یعنی صفات حق را هستی بذات حاصل
برداشتی امانت نفست خیانتی کرد
ز انرو خدای گفتت هم ظالمی و جاهل
سبحان من عرفناک ورد زبان اشیا است
دیوانه کی شناسد یا عقل و هیچ عاقل
چندانکه سیر کردیم در حکم حرف الله
جز حلقه دو زلفش روحم نساخت منزل
در سیر شام اسری ما زاغ می شنیدیم
جانم بهر دو عالم زانرو بگشت مایل
بگذشتم از دو عالم در قید خویش ماندم
آمدند از حضرت کز غیر ما چه حاصل
فعل و صفات و اسما در کوهی است ظاهر
انسان کسی بود او کز ذات هست کامل
بر تو بخواند حضرت یا ایها المزمل
از خواب و خور حذر کن در جسم و جان گذر کن
باید همیشه باشی با وصل یار واصل
ازگفتگو چه حاصل کردار باید اینجا
بگذر ز علم و دعوی میباش مرد عاقل
قربان راه حق شو تا عید وصل یابی
هر لحظه نفس خود را بی تیغ ساز بسمل
شد حاصل حقیقت جان تو در دو عالم
یعنی صفات حق را هستی بذات حاصل
برداشتی امانت نفست خیانتی کرد
ز انرو خدای گفتت هم ظالمی و جاهل
سبحان من عرفناک ورد زبان اشیا است
دیوانه کی شناسد یا عقل و هیچ عاقل
چندانکه سیر کردیم در حکم حرف الله
جز حلقه دو زلفش روحم نساخت منزل
در سیر شام اسری ما زاغ می شنیدیم
جانم بهر دو عالم زانرو بگشت مایل
بگذشتم از دو عالم در قید خویش ماندم
آمدند از حضرت کز غیر ما چه حاصل
فعل و صفات و اسما در کوهی است ظاهر
انسان کسی بود او کز ذات هست کامل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بیجان و تن دلم شد با وصل یار واصل
تحصیل یار کردیم علمی بود که حاصل
گه گه ز روی باطل حق مینماید ای دوست
فرقی نمیتوان کرد ما بین حق و باطل
او شه بدیده خود بیند جمال خود را
چشمی دیگر نباشد بر روی دوست قابل
خود عاشقست و معشوق بر خویش عشق بازد
بر خوان یحبهم را گر بایدت دلایل
دارد غنای مطلق در غار فقر کوهی
جاوید شد مجرد از جان و از تن و دل
تحصیل یار کردیم علمی بود که حاصل
گه گه ز روی باطل حق مینماید ای دوست
فرقی نمیتوان کرد ما بین حق و باطل
او شه بدیده خود بیند جمال خود را
چشمی دیگر نباشد بر روی دوست قابل
خود عاشقست و معشوق بر خویش عشق بازد
بر خوان یحبهم را گر بایدت دلایل
دارد غنای مطلق در غار فقر کوهی
جاوید شد مجرد از جان و از تن و دل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
من درد کش باده صهبای الستم
تا شام ابد نیز نه مخمور و نه مستم
تا ساقی وحدت می عشقم بقدح ریخت
از کشمکش دنیی و از خویش پرستم
شیدائی عشقم من و رسوائی جانان
با حور و بهشت و ورع و زهد به بستم
درمدرسه و صومعه بس عمر بشد صرف
جائی نرسیدم من و آن بوده که هستم
گر ناری و گر نوری و گر رند خرابات
از قسمت او راضیم این است که هستم
بر خاک ره درد کشان سر بنهادم
دادند حریفان ازل باده بدستم
دیدم چو مسلمانی عالم همه کوهی
در کنج خرابات به آهنگ نشستم
تا شام ابد نیز نه مخمور و نه مستم
تا ساقی وحدت می عشقم بقدح ریخت
از کشمکش دنیی و از خویش پرستم
شیدائی عشقم من و رسوائی جانان
با حور و بهشت و ورع و زهد به بستم
درمدرسه و صومعه بس عمر بشد صرف
جائی نرسیدم من و آن بوده که هستم
گر ناری و گر نوری و گر رند خرابات
از قسمت او راضیم این است که هستم
بر خاک ره درد کشان سر بنهادم
دادند حریفان ازل باده بدستم
دیدم چو مسلمانی عالم همه کوهی
در کنج خرابات به آهنگ نشستم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
دلبرا جانب ارباب وفا بگشا چشم
که مرا از رخ زیبای تو شد بینا چشم
تا بر آریم ز وصل تو در از بحر وجود
دارد از گریه پنهان دل و هم دریا چشم
تا به بیند نظر پاک بصد دیده تو را
در تماشای تو گشتیم ز سر تا پا چشم
نظری کن که همه بر مه رویت دارند
آدم از پستی خاک و ملک از بالا چشم
یار چون مردمک دیده دل شد کوهی
باز کردند بدیدار خدا جانها چشم
که مرا از رخ زیبای تو شد بینا چشم
تا بر آریم ز وصل تو در از بحر وجود
دارد از گریه پنهان دل و هم دریا چشم
تا به بیند نظر پاک بصد دیده تو را
در تماشای تو گشتیم ز سر تا پا چشم
نظری کن که همه بر مه رویت دارند
آدم از پستی خاک و ملک از بالا چشم
یار چون مردمک دیده دل شد کوهی
باز کردند بدیدار خدا جانها چشم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
حرف اسرار ازل بر دل خود خوانا چشم
که خموش است مرا هر دو لب گویا چشم
از همه خلق جهان بر در دیری دیدیم
داشت بر عاشق خود او پسر ترسا چشم
شب معراج خداوند محمد راگفت
منکر هر طرف و دور مدار از ما چشم
دیده عقل بدیدار خدا چون نرسد
باز کردیم بعین و صفت و اسما چشم
چشم او با دل کوهی بسر صدق بگفت
نگشائی بجز از دیده ما هرجا چشم
که خموش است مرا هر دو لب گویا چشم
از همه خلق جهان بر در دیری دیدیم
داشت بر عاشق خود او پسر ترسا چشم
شب معراج خداوند محمد راگفت
منکر هر طرف و دور مدار از ما چشم
دیده عقل بدیدار خدا چون نرسد
باز کردیم بعین و صفت و اسما چشم
چشم او با دل کوهی بسر صدق بگفت
نگشائی بجز از دیده ما هرجا چشم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ترک سودای دین و دنیا کن
بعد از آن وصل حق تمنا کن
وجه باقی به بین و باقی شو
حسن ما را به ما تماشا کن
چونگذشتی زهر چه غیر خداست
گویدت حق که روی با ما کن
دوجهان قطره محیط خداست
قطره ها را محیط دریا کن
بی جهت هر طرف که دیدی اوست
بگذر از زیر و ترک دریا کن
چون تبرا کنی ز روح و ز نفس
به جناب خدا تولا کن
چشم حق بین طلب ز حضرت حق
دیده ها را بدوست بینا کن
این زبانیکه هست در دهنت
هم به ذکر حبیب گویا کن
چشم دل بر گشا و درجان بین
دیده بر روی یار زیبا کن
کوهیا چون شدی بمکتب عشق
همه اسرار شوق انشا کن
بعد از آن وصل حق تمنا کن
وجه باقی به بین و باقی شو
حسن ما را به ما تماشا کن
چونگذشتی زهر چه غیر خداست
گویدت حق که روی با ما کن
دوجهان قطره محیط خداست
قطره ها را محیط دریا کن
بی جهت هر طرف که دیدی اوست
بگذر از زیر و ترک دریا کن
چون تبرا کنی ز روح و ز نفس
به جناب خدا تولا کن
چشم حق بین طلب ز حضرت حق
دیده ها را بدوست بینا کن
این زبانیکه هست در دهنت
هم به ذکر حبیب گویا کن
چشم دل بر گشا و درجان بین
دیده بر روی یار زیبا کن
کوهیا چون شدی بمکتب عشق
همه اسرار شوق انشا کن
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
بسته ام زنار کبری بر میان
در قبول خدمت پیر مغان
بردر دیری نشینم روز و شب
در سجودم روز و شب پیش بتان
طاعت و تسبیح و ذکر و فکر ما
نیست جز جام شراب ارغوان
کرده ام روز ازل در گوش جان
حلقه ای از زلف ترسا زادگان
دیدم اندر دیر ترسا زاده ای
جام برکف همچو ماه آسمان
خنده زد بر روی ما چون آفتاب
دیدمش روشن که شد او جان جان
برمثال ذره می کردم بسر
پیش خورشید جمال دلستان
ساغری پرکرد و گفت اینرا بنوش
تا به بینی در دلت حق را عیان
نوش کردم دیدم آنمعنی که گفت
حضرت حق بود پیدا و نهان
قطره ای زان باده تا کوهی چشید
محو شد در قعر بحر بیکران
در قبول خدمت پیر مغان
بردر دیری نشینم روز و شب
در سجودم روز و شب پیش بتان
طاعت و تسبیح و ذکر و فکر ما
نیست جز جام شراب ارغوان
کرده ام روز ازل در گوش جان
حلقه ای از زلف ترسا زادگان
دیدم اندر دیر ترسا زاده ای
جام برکف همچو ماه آسمان
خنده زد بر روی ما چون آفتاب
دیدمش روشن که شد او جان جان
برمثال ذره می کردم بسر
پیش خورشید جمال دلستان
ساغری پرکرد و گفت اینرا بنوش
تا به بینی در دلت حق را عیان
نوش کردم دیدم آنمعنی که گفت
حضرت حق بود پیدا و نهان
قطره ای زان باده تا کوهی چشید
محو شد در قعر بحر بیکران
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
کشف شد اسرار پیدا و نهان
تا نهادم بر خم دل شمع جان
صد هزار آواز بشنیدم بدرد
در دل اول از خدای غیب دان
گفتمش در گوش و چشمم جز تو نیست
گفت بستم در دهانت هم زبان
من بکام دل رسیدم زین سخن
کو بیان میکرد پیدا و نهان
سر توحید ازل شد آشکار
دید حق را دیده پیر و جوان
بر همه ذرات همچون آفتاب
تافت این خورشید از هر سو عیان
گفت اگر خواهی به بینی ذات من
درنگر در روی ماه دلبران
گفتمش جانرا نمی دانم که چیست
گفت بنگر در قد سرو روان
چون نظر کردم بقد سرو ناز
زد اناالحق سرو باغ بوستان
این نه شعر است اینکه اسرار دل است
نیک می دانند این را عارفان
می شنیدم صبح در صحن چمن
سر توحید از زبان بلبلان
چون ز بلبل گل شنید این ماجرا
خون چکید از شاخ سرخ ارغوان
قطره ای بودم ز بحر لایزال
هستم ایندم غرق بحر بیکران
اندر این دم انبیاء و اولیاء
جمله گفتند این بصد شرح و بیان
گرنمی دانی ز علم من لدن
زاهد اسرار کوهی را بخوان
تا نهادم بر خم دل شمع جان
صد هزار آواز بشنیدم بدرد
در دل اول از خدای غیب دان
گفتمش در گوش و چشمم جز تو نیست
گفت بستم در دهانت هم زبان
من بکام دل رسیدم زین سخن
کو بیان میکرد پیدا و نهان
سر توحید ازل شد آشکار
دید حق را دیده پیر و جوان
بر همه ذرات همچون آفتاب
تافت این خورشید از هر سو عیان
گفت اگر خواهی به بینی ذات من
درنگر در روی ماه دلبران
گفتمش جانرا نمی دانم که چیست
گفت بنگر در قد سرو روان
چون نظر کردم بقد سرو ناز
زد اناالحق سرو باغ بوستان
این نه شعر است اینکه اسرار دل است
نیک می دانند این را عارفان
می شنیدم صبح در صحن چمن
سر توحید از زبان بلبلان
چون ز بلبل گل شنید این ماجرا
خون چکید از شاخ سرخ ارغوان
قطره ای بودم ز بحر لایزال
هستم ایندم غرق بحر بیکران
اندر این دم انبیاء و اولیاء
جمله گفتند این بصد شرح و بیان
گرنمی دانی ز علم من لدن
زاهد اسرار کوهی را بخوان
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
چه حکمت بود ما را آفریدن
چه بود این زندگی و باز مردن
نمیدانم چه سر است اینکه خواهد
بروز حشر دیگر زنده کردن
غرض این بد که او خود را به بیند
درون دیده هر دیده روشن
صباحی بود دیدیمش چو خورشید
در آمد آفتاب از بام و روزن
خوش آمد در دل و بنشست در جان
که انسان بود در تقویم احسن
خود آمد در دل کوهی و بنشست
بسان آتش اندر سنگ و آهن
چه بود این زندگی و باز مردن
نمیدانم چه سر است اینکه خواهد
بروز حشر دیگر زنده کردن
غرض این بد که او خود را به بیند
درون دیده هر دیده روشن
صباحی بود دیدیمش چو خورشید
در آمد آفتاب از بام و روزن
خوش آمد در دل و بنشست در جان
که انسان بود در تقویم احسن
خود آمد در دل کوهی و بنشست
بسان آتش اندر سنگ و آهن
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
خط ریحان تو از نسترن آمد بیرون
در گل نسترنت یاسمن آمد بیرون
غنچه صد لخت قبا را به سحر گه زد چاک
تا گل اندام تو از پیرهن آمد بیرون
بهوای گل رویت دلم از کتم عدم
همچو بلبل بچمن نعره زن آمد بیرون
بوئی از سنبل زلف تو صبا برد به چین
از خطا آهوی مشکین ختن آمد بیرون
مصطفی گفت که از غیب هویت اول
بهر اظهار خدا نور من آمد بیرون
شاه لولاک ز خلوتگه خاص وحدت
با سر زلف شکن پرشکن آمد بیرون
لب دلدار چه فرمود نفخت فیه
روح من همچو شکر زان دهن آمد بیرون
روحم از لعل لبش خورد شرابی شیرین
آنکه از سینه ما در لبن آمد بیرون
چون بیاد لب لعلش دل ما خون بگریست
اشک از دیده عقیق یمن آمد بیرون
وه چه سر است که آن روز خدا در محشر
بهر یک دیدن اویس قرن آمد بیرون
کوهیا روح اضافی که شنیدی نطق است
کز خدا پیش محمد سخن آمد بیرون
در گل نسترنت یاسمن آمد بیرون
غنچه صد لخت قبا را به سحر گه زد چاک
تا گل اندام تو از پیرهن آمد بیرون
بهوای گل رویت دلم از کتم عدم
همچو بلبل بچمن نعره زن آمد بیرون
بوئی از سنبل زلف تو صبا برد به چین
از خطا آهوی مشکین ختن آمد بیرون
مصطفی گفت که از غیب هویت اول
بهر اظهار خدا نور من آمد بیرون
شاه لولاک ز خلوتگه خاص وحدت
با سر زلف شکن پرشکن آمد بیرون
لب دلدار چه فرمود نفخت فیه
روح من همچو شکر زان دهن آمد بیرون
روحم از لعل لبش خورد شرابی شیرین
آنکه از سینه ما در لبن آمد بیرون
چون بیاد لب لعلش دل ما خون بگریست
اشک از دیده عقیق یمن آمد بیرون
وه چه سر است که آن روز خدا در محشر
بهر یک دیدن اویس قرن آمد بیرون
کوهیا روح اضافی که شنیدی نطق است
کز خدا پیش محمد سخن آمد بیرون
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
یار چون از زلف کج آویخت ما را سرنگون
دارم از زنجیر زلف یار سودای جنون
خواستم بگریزم از دام بلا درعافیت
عشق او بگرفت سر تا پام بیرون و درون
عاشقان با عاقلان گفتند ای بیحاصلان
نیست جز دیوانگی در عشق ما فن وفنون
دوش می گشتم بسر درخاک آن در تا بروز
این ندا آمد بگوشم از رواق نیلگون
هاتفی میگفت راجع شو بیا با اصل خود
تعرج الروح الینا و الملایک اجمعون
سر قدم سازیم پیش از جمله پیشت آوریم
حق چو بفرستاد حرف السابقون السابقون
مهر او با شیر شد ای دوستان در جان ما
هست آن دلداردر رگها روان مانند خون
گرنه حق بودی با شیا در بطون و در ظهور
کی شدی از هر دو عالم از حروف کاف و نون
از چه رو فرمود الست و ربکم ای سالکان
امتحان می کرد ما را از برای آزمون
هر کرا پرسیدم از کنه صفات لم یزل
ما عرفناک است قول جمله لا یعقلون
کوهیا در صبر خواهی وصل جانان یافتن
کس نیابد وصل او را زود الا صابرون
دارم از زنجیر زلف یار سودای جنون
خواستم بگریزم از دام بلا درعافیت
عشق او بگرفت سر تا پام بیرون و درون
عاشقان با عاقلان گفتند ای بیحاصلان
نیست جز دیوانگی در عشق ما فن وفنون
دوش می گشتم بسر درخاک آن در تا بروز
این ندا آمد بگوشم از رواق نیلگون
هاتفی میگفت راجع شو بیا با اصل خود
تعرج الروح الینا و الملایک اجمعون
سر قدم سازیم پیش از جمله پیشت آوریم
حق چو بفرستاد حرف السابقون السابقون
مهر او با شیر شد ای دوستان در جان ما
هست آن دلداردر رگها روان مانند خون
گرنه حق بودی با شیا در بطون و در ظهور
کی شدی از هر دو عالم از حروف کاف و نون
از چه رو فرمود الست و ربکم ای سالکان
امتحان می کرد ما را از برای آزمون
هر کرا پرسیدم از کنه صفات لم یزل
ما عرفناک است قول جمله لا یعقلون
کوهیا در صبر خواهی وصل جانان یافتن
کس نیابد وصل او را زود الا صابرون
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دلا از خویش شو پنهان و میرو
درون دیده چون انسان و میرو
برآور سر ز خاک جمله ذرات
چو خورشید فلک تابان و میرو
چو آن یار سبک روح مجرد
در آورد چشم این خلقان و میرو
چوعشق ذات پاک حی بیچون
چو ما عاشق شو و حیران و میرو
نداند غیر او او را دیگر کس
خدا را با خدا میدان و میرو
در آور باغ همچون ابروانش
روان شو در گل و ریحان و میرو
سحرگاهان حدیث درد خود را
چوبلبل پیش او میخوان و میرو
برا کوهی چو خورشید از پس کوه
حدیث من رانی خوان و میرو
درون دیده چون انسان و میرو
برآور سر ز خاک جمله ذرات
چو خورشید فلک تابان و میرو
چو آن یار سبک روح مجرد
در آورد چشم این خلقان و میرو
چوعشق ذات پاک حی بیچون
چو ما عاشق شو و حیران و میرو
نداند غیر او او را دیگر کس
خدا را با خدا میدان و میرو
در آور باغ همچون ابروانش
روان شو در گل و ریحان و میرو
سحرگاهان حدیث درد خود را
چوبلبل پیش او میخوان و میرو
برا کوهی چو خورشید از پس کوه
حدیث من رانی خوان و میرو
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
مرکز عرش است دل خال سیه همتای او
رشته زلف است جان عمر سمن فرسای او
عالمی را کشت و دردم زنده کرد آن جانفزا
یحیی الموتی است می بینم در لبهای او
می نگنجد در زمین وعرش و کرسی آه آه
جز دل پرخون نمی بینم یاران جای او
هست موجودات ظل او واو چون آفتاب
در دل هر ذرهٔ روی قمرفرسای او
بر لب دل گوش نه تا بشنوی بی واسطه
علم توحید خداوند از لب گویای او
کوهی دیوانه دل تا دید آن چشم سیاه
همچو آهو می دود پیوسته در صحرای او
رشته زلف است جان عمر سمن فرسای او
عالمی را کشت و دردم زنده کرد آن جانفزا
یحیی الموتی است می بینم در لبهای او
می نگنجد در زمین وعرش و کرسی آه آه
جز دل پرخون نمی بینم یاران جای او
هست موجودات ظل او واو چون آفتاب
در دل هر ذرهٔ روی قمرفرسای او
بر لب دل گوش نه تا بشنوی بی واسطه
علم توحید خداوند از لب گویای او
کوهی دیوانه دل تا دید آن چشم سیاه
همچو آهو می دود پیوسته در صحرای او
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
بیا ای دوست دیداری از این سو
معزز کن شبی رخسار از این سو
وگرنه با نسیم صبح بفرست
رموی زلف خود یکتا از این سو
بگوشت می رسد هر صبح و شامی
فغان و ناله های زار از این سو
برای دفع مخموری صبحها
روان کن باده ی ابرار از این سو
گره دارد دلم از گریه بگشای
بخنده لعل شکربار از این سو
ز گلزار جمال خود نسیمی
بیاد صبحدم بگذار از این سو
چو بلبل بیقرارم هر سحرگاه
فکن برگی از آن گلزار از این سو
ایا ای دلبر عیار شب رو
بیا بر کوری اغیار از این سو
روا نبود که تنها می خوری می
بده یک ساغر خمار از این سو
قدح بر کف بکوهی گفت ساقی
بیا از جانب کهسار از این سو
معزز کن شبی رخسار از این سو
وگرنه با نسیم صبح بفرست
رموی زلف خود یکتا از این سو
بگوشت می رسد هر صبح و شامی
فغان و ناله های زار از این سو
برای دفع مخموری صبحها
روان کن باده ی ابرار از این سو
گره دارد دلم از گریه بگشای
بخنده لعل شکربار از این سو
ز گلزار جمال خود نسیمی
بیاد صبحدم بگذار از این سو
چو بلبل بیقرارم هر سحرگاه
فکن برگی از آن گلزار از این سو
ایا ای دلبر عیار شب رو
بیا بر کوری اغیار از این سو
روا نبود که تنها می خوری می
بده یک ساغر خمار از این سو
قدح بر کف بکوهی گفت ساقی
بیا از جانب کهسار از این سو