عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
کار دنیا همه زرق است و فریب است صداع
عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع
مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم
نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع
زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح
بوی تزویر شنیدند همه زین اوضاع
مو کشانش بخرابات درآریم چو چنگ
هر که ما را ز می لعل تو باشد مناع
بوصالت نرسد هرگز و واصل نشود
هر که از جان نکند با غم عشق تو وداع
ظالم از درد تو هر دم بعدم نیست شود
می کند غمزه خونخوار تو بازش ابداع
همچو کوهی بجهان روشن و فردیم همه
تا گرفتیم زخورشید تو چون ماه شعاع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
صبح چون شعله خورشید برآورد شعاع
گشت روشن که جهان است رخت را اقطاع
زاهد و عابد و صوفی بلبت مست شدند
باده خوردند و نگشتند کسی را مناع
لمن الملک تو گفتی و زخود نشنودی
جز تو گر بود ز ملک تو چنان کرد وداع
کوهیا ناله مکن بر سرهر سنگ چو کبک
کوه را هست ز افغان تو بسیار صداع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ما چو داریم بسرو قد دلدار طمع
بلبل از حضرت ما کرد بگلزار طمع
دل هر ذره که داریم بصد دلبازی
دارد از طلعت خورشید تو انوار طمع
من دیوانه بیدل که ندارم زر و سیم
کرده ام از لب جان بخش تو صد بار طمع
زاهد اندر هوس لعل لب میگونت
کرده از صومعه ها باده خمار طمع
تا کند کحل بصر مردمک دیده ما
کرد از خاک رهت چشم گهربار طمع
یار ماخنده کند با رخ مه تا شب و روز
دارد از عاشق خود دیده خونبار طمع
گر کسی راز کرم های تو چشم طمع است
داشت کوهی ز عطاهای تو صد بار طمع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دارم از زلف و خال تو در دل هزار داغ
جانم بسوخت ز آتش روی تو چون چراغ
بر آستان خاک تو ای سرو گلعذار
ما را فراغت است ز گلهای صحن باغ
پرورده ام بساعد شه باز روح را
تا برکند دو دیده این نفس بدکلاغ
ای دل بقول سید کونین کار کن
زانرو که بر رسول نباشد بجز کلاغ
بر یاد چشم آهوی سرمست آن غزال
کوهی تو را رسد که نهی سر بباغ وراغ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
باشد ز سرو قد تو خرم های باغ
در گلستان ز روز تو برگ و نوای باغ
چون خاک آستان تو فردوس جنت است
بخشد نسیم از سر کویت عطای باغ
تا داد غنچه زر بصبا و گره گشاد
قمری و عندلیب چمن شد گدای باغ
از وصل خویش تا گل صد برگ جانبداد
آمد بگوش جمله مرغان صلای باغ
باغ دل است گلشن مستان صبحدم
باشد ز جام باده صافی صفای باغ
کوهی اگر چه از چمن و باغ فارغ است
گفت این غزل چو بلبل دستان سرای باغ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دلم خود جان جان شد باده صاف
خدا شد ساقی جانها بانصاف
لبالب میدهد جام طهورا
سقیهم ربهم خود کرد اوصاف
ملک میشد برای نقد جانها
نیابی قلب ایدل پیش صراف
بدور نقطه چشم تو راه است
نمی بینی همه پرگار بر ناف
ز امر کاف و نون موجود گشتم
از آن شد کرسی ذات خدا کاف
بغیر از علم توحید خداوند
هر آن علمی که می دانی بود لاف
چوعنقا شو نهان کوهی ز مردم
که سیمرغ است روح و جسم چون قاف
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دوش بخواب دیده ام حضرت شحنة النجف
گفت بدان تو نفس خود تا برسی بمن عرف
شمع صف بسوختی شب همه شب برای حق
بهر چه کرده بگو عمر شریف خود تلف
هست غذای روح تو ذکر خدا میان جان
چون حیوان چه می دوی درپی خوردن علف
ایمن اگر شود دلت از سگ نفس بدسیر
لطف خدا بگویدت پیش بیا و لاتخف
کوهی خسته دل چو شد خام لباس در طلب
از رخ آفتاب جان چون که رسید بر تو تف
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
حیدر آسا جان کافر کیش در روز مصاف
ذوالفقار روح را ایدل برآور از غلاف
همچو کرم پیله بر خود می تنی از حرص و آز
عنکبوتی نیستی در خانه دنیا مباف
باده صافی بنوش ای ساقیان صاف بین
تا شود آئینه دل از کدورت صاف صاف
آفتاب روی ساقی بین که جام می بکف
همچو خورشید است گرد بزم مستان در طواف
وه چه لطف است اینکه خاص و عام را ساقی روح
تا ننوشد از کف او می نمیدارد معاف
ایدل دیوانه تا یابی ز وصل او خبر
سینه را از درد جانان شرحه شرحه کن شکاف
کوهیا طاقت نداری تا به بینی آنجمال
در پس دیوار تا کی می‌زنی لاف و گزاف
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
هر که شد کشته شهوت نشود زنده عشق
نرسد هیچ بوی دولت پاینده عشق
عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد
تا چه خورشید شود زنده و تابنده عشق
چشم حق بین بجز از وجه خدا هیچ ندید
هر کرا داد خدا دیده بیننده عشق
دیده بر دور ز شهوت بگشا چشم خیال
بر حذر باش تو از غیرت پاینده عشق
شهوت و خواب و خورش قسم بهایم آمد
روح یکجانب از اینهاست چو شو بنده عشق
جمع چون خال بکن لب خوبان نشود
دل که چون زلف بتان نیست پراکنده عشق
کوهی از شمع رخ یار چو پروانه بسوز
تا نگویند تو را عاشق ترسنده عشق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
بحسن خود شد او دلدار عاشق
که آنرا نیست جز او یار عاشق
گهی لیلی شدی و گاه مجنون
گهی عذرا شدی و گاه وامق
چه اول قل هو الله و احد خواند
بوحدت در نمی گنجد خلایق
ز زلف و روی او بشکفت در باغ
گل صد برگ و ریحان و شقایق
دلیل راه ما شد آفرینش
بخالق راه بردیم از خلایق
چه کوهی آفتابی داشت در جان
برآمد از دل او صبح صادق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
بررخ جامع میان خلق و حق
جز محمد نیست بر خوان این سبق
قبله واحد بود موجود و او
زان بفرمانش همی شد ماه شق
شاهد لولاک آمد رحمة للعالمین
تا امور شرع دین بنهاد با چندین سبق
در مقام لی مع الله تربیت کردش کریم
یابد از وی تربیت آنکس که باشد مستحق
کرد تعلیمش بدان علم لدنی بی سواد
نی سیاهی و دواتی بود آنجا نه ورق
کوهیا در مکتب عشق خدا تعلیم گیر
جز دل بریان منه پیش معلم بر طبق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
هستم از علم نظر دانای حق
چون بچشم حق شدم بینای حق
جسم چون داراست و جان منصور باز
زان اناالحق گفت و شد گویای حق
هر چه موجودند از بالا و پست
قطره محوند در دریای حق
معنی کفوا احد دانی که چیست
نیست جز حق هیچکس همتای حق
هم بگوش جان شنیدم صبحدم
هست کوهی جان انسان جای حق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
همچو مه دیدم شبی دیدار عشق
بود خورشید و فلک ز انوار عشق
مصطفی الجار ثم الدار گفت
جمله ذرات از این شد جار عشق
کل یوم هو فی شأن آیتی است
هست ذات پاک او در کار عشق
خنده زد بر گریه ام مانند برق
تا بدیدم چشم گوهر بار عشق
هفت دوزخ یک شرر باشد بدان
از دم سوزان آتش بار عشق
هشت جنت بوستانی بیش نیست
از رخ و زلفین عنبر بار عشق
عشق از اعلی و اسفل برتر است
دارد از پستی و بالا عار عشق
کوهیا در غار دل میباش خوش
حسن خوبان است یار غار عشق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
روحم از عالم امر است و تن از عالم حق
جان ز لاهوت بود جسم ز ناسوت الحق
نکند درک حدیث من مجنون عاقل
زانکه باشد سخن سر معانی مطلق
جان چو نوح است ز طوفان بدن گریه کنان
هست در بحر حقیقت دل پرخون زورق
همه ذرات چو منصور اناالحق گویند
گر چه حلاج تو ازگوش براری زیبق
چون ترا معرفت علم نظر کشف نشد
ماند در علم نظر عقل تو جاهل احمق
در طریق نبوی سر حقیقت دریاب
نیست جز شرع نبی خانه دل را رونق
حکمت حضرت حق بین که جهانرا یکسر
کرد قایم به قضا منشی جانشان به نسق
باش در بحر وصال ازلی و ابدی
همچو کوهی ز وجود دو جهان مستغرق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
تا ببیند او خم ابروی آن مه یک به یک
در سجود افتاد هردم جمله جان‌ها ملک
ما بیاد آن دهان در کنج خلوت شسته ایم
تا بیابیم از لب جان بخش او دلبر حنک
دیک سودای تو را پختیم ما از آب چشم
نیست اندر مطبخ ما هیچ جز آب و نمک
شمع رویت تا منور کرد عالم را هنوز
ماه و خورشیدند روشن از تو بر اوج فلک
من که در دریای وحدت غوطه خوردم در ازل
جان ما چون یونس آمد جسم مانند سمک
رست کوهی ازمن و ما تا جمال حق بدید
نیست آنرا همچو خلق این زمانه ریب وشک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دارد از جان و دل ما لعل او صد گونه رنگ
بسکه از چشم سیه با ما کند مستانه جنگ
چون ز تیر چشم او گشتیم آخر کشته باز
دوستان تابوت ما سازند از چون خدنگ
چون سواد الوجه فی الدارین ماگردیدختم
نیست دل را در دو عالم هیچ فکرنام و ننگ
عشق چوندریاست در وی هفتگردون قطره ایست
در کشد کشتی عالم را دم او چون نهنگ
گفتمش کوهی ز پا افتاد شاها دست گیر
گفت چون سر می رود در راه ما باری ملنگ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
زمین وانجم و خورشید و ماه تا افلاک
براق شاهد لولاک بسته بر فتراک
شنو حدیث محمد رایت و ربی گفت
خدای را بجز او هیچکس نکرد ادراک
بشکل اعور دجال کور شد ابلیس
چه زد بدیده شیطان رسول رمح سماک
وجود داد خداوند هر چه موجودند
ز نور ظاهر لولاک و خطه افلاک
ز فیض قدسی حق هر دو کون موجودند
وگرنه در عدم محض بوده اند هلاک
ز نقش غیر جهان را که عکس هستی اوست
به آب دیده آدم بشست هر دم پاک
بدان هوا که رسد جان من بگلشن وصل
چو غنچه پیرهن جسم کرده ام صد چاک
ز لعل ساقی باقی مدام سرمستیم
نخورده ایم شرابی که هست دختر تاک
نگفته است و نگوید زبان دل هرگز
بغیر گفتن توحید ذات حق حاشاک
گذشته است ز اثبات و نفی چون کوهی
ولیک در ره توحید میرود چالاک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
نظر دارد بسوی ما شه عیار تنها یک
نمود از هر طرف روئی بصد اظهار تنها یک
بروز او آفتاب است و بشب چونماه میتابد
همه ذرات می بینند او رخسار تنها یک
حدیث ما سوالله را نمی گوید بدرویشان
همه توحید میگویند آن رخسار تنها یک
شدیم از باده لعلش همه مست از می وحدت
ز لب می میدهد جانرا بت عیار تنها یک
درون خانه دل را صفا ده گوش جان بگشای
انا الحق میزند پیدا درو دیوار تنها یک
ندارد دیده او طاقت که بیند روی نیکو را
ز یک یک ذره می بینیم و او دیدار تنها یک
ز کهف دل برون رفتن نمی شاید نشین کوهی
تو را در غار دل چون هست یار غار تنها یک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
حله حور بود فصل بهاران کپنک
چتر درویش بود موسم باران کپنک
پادشاهان جهان جمله نمد می پوشند
گر چه پوشند ز عشق تو گدایان کپنک
گر نشد حلقه بگوش در درویش بصدق
از چه پوشید بگو شاه سواران کپنک
چون بزنا رد و زلف تو میان دربندد
خرقه فقر بود در بر مردان کپنک
آدم از جنت فردوس چو برخاک افتاد
موی شد بر بدن آدم گریان کپنک
چونکه بر سحره فرعون عصا شد ثعبان
داشت از دلبر خود موسی عمران کپنک
پیش سید که بگو سر حقیقت آورد
جبرئیل از نظر رحمت رحمان کپنک
در میان همه مرغان چمن از سر صدق
داشت بر گردن خود قمری نالان کپنک
بلبل از بال و پر خود چو قبا در پوشید
کرد از اطلس گل غنچه خندان کپنک
تا بگیرد سر گوشی بر ارباب طریق
از صدف ساخته در در دل عمان کپنک
اطلس و صوف و سقرلات شهان میپوشند
نزد درویش به از ملک سلیمان کپنک
من نه تنها نمد فقر و فنا می پوشم
دیده ام بر کتف خسرو دوران کپنک
پیش دیوانه دلان هست ادیم حلبی
ز آتش عشق تو در کوه و بیابان کپنک
پوست پوشیده به نظاره لیلی مجنون
کردم از موی سر خود من عریان کپنک
گفتمش جامه جان بر قد زیبای شما است
گفت پوشیم بیک رنگی رندان کپنک
پاکبازان جهان نیز نمد می پوشند
بود این پاک نظر جامه پاکان کپنک
نمد و پشم ز قربانی اسمعیل است
سبب این بود که شد پیش محبان کپنک
کوهیا هر که کفن از کپنک خواهد کرد
بگذراند ز صراطش بحق آسان کپنک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
روح اگر از چاه تن افتاد بر اوج فلک
رحم کرد ایزد بر او گفتند الله معک
هیچ نقصان نیست یوسف را ز چه دانسته ایم
سالمش آرد برون چون یونس از بطن سمک
هم برنگ خود برآرد صبغت الله عاقبت
شد نمک هر چیز می افتد بدریای نمک
جز وجود حق عدم باشد یقین دانسته ام
در تعین عارفان هرگز نباشد هیچ شک
همچو زر بگداز ز آتش زانکه در بازار عشق
کوهیا صراف دارد در نظر سنگ محک