عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
حق دمید اندر تن آدم نفس
زین جهت آدم بحق شد هم نفس
از ملایک سر آدم را نهفت
کی زند حق پیش نامحرم نفس
حق از آن نفسی که در آدم دمید
زد ز جان عیسی مریم نفس
بنده شد عالم بیکدم بیدرنگ
صبح چون زد نیر اعظم نفس
باغ از باد صبا شد مشکبار
چون زد اندر زلف خم در خم نفس
گفت درجان دوش حی لایموت
هست از ما زنده خرم نفس
کوهیا تا چند از این قیل و مقال
پس مزن در پیش لا اعلم نفس
زین جهت آدم بحق شد هم نفس
از ملایک سر آدم را نهفت
کی زند حق پیش نامحرم نفس
حق از آن نفسی که در آدم دمید
زد ز جان عیسی مریم نفس
بنده شد عالم بیکدم بیدرنگ
صبح چون زد نیر اعظم نفس
باغ از باد صبا شد مشکبار
چون زد اندر زلف خم در خم نفس
گفت درجان دوش حی لایموت
هست از ما زنده خرم نفس
کوهیا تا چند از این قیل و مقال
پس مزن در پیش لا اعلم نفس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
نیست جز ذات خدا پیدا و پنهان هیچکس
حق شناسان دو عالمرا همه یکحرف بس
همچو نی بنواخت جانرا صبح یار لب شکر
از لب جان بخش نائی می زند جانها نفس
آمد از امکان و واجب کاروان سالار غیب
ناله اشیا بود در کاروان بانگ جرس
دوش در شهر دل ما دزد رو آورده بود
دیدم آن شه را که هم خود زد بود و هم عسس
گفتمش دزدی چرا ای پادشاه انس و جان
گفت گوهر را ز چشم غیب میپوشم نه خس
با دوزخ شهمات خواهم کردنش در عرصه گاه
کز دو زلف خویش طرحش داده پیل و فرس
شش جهة غرق است در دریای وحدت خشک لب
قطره ها را در محیط عشق نبود پیش و پس
فاذکر و نی گفت اول یاد کرد آخر ز ما
بیش از این ما را از آن حضرت نباشد ملتمس
کوهیا بر چرخ چارم رفت چون عیسی بدم
دل که بگذشت از خیال شهوت و حرص و هوس
حق شناسان دو عالمرا همه یکحرف بس
همچو نی بنواخت جانرا صبح یار لب شکر
از لب جان بخش نائی می زند جانها نفس
آمد از امکان و واجب کاروان سالار غیب
ناله اشیا بود در کاروان بانگ جرس
دوش در شهر دل ما دزد رو آورده بود
دیدم آن شه را که هم خود زد بود و هم عسس
گفتمش دزدی چرا ای پادشاه انس و جان
گفت گوهر را ز چشم غیب میپوشم نه خس
با دوزخ شهمات خواهم کردنش در عرصه گاه
کز دو زلف خویش طرحش داده پیل و فرس
شش جهة غرق است در دریای وحدت خشک لب
قطره ها را در محیط عشق نبود پیش و پس
فاذکر و نی گفت اول یاد کرد آخر ز ما
بیش از این ما را از آن حضرت نباشد ملتمس
کوهیا بر چرخ چارم رفت چون عیسی بدم
دل که بگذشت از خیال شهوت و حرص و هوس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تا شدم از آه دل در عشق او آتش نفس
شد روان از دیده من بحر عمان و ارس
هر طرف کردم نظر او بود پیدا و نهان
آفتاب روی لاشرقی ندارد پیش و پس
کل شیئی هالک الا وجهه تفسیر چیست
یعنی جز او نیست باقی در دو عالم هیچکس
وه چه سراست اینکه در شهر دل ما روز و شب
زلف او دزد آمد و چشم سیه کارش عسس
کردم از دزد و عسس فریاد پیش خال او
لعل او خندان شد و گفتا منم فریاد رس
همچو مرغ نیم بسمل پر زدم درخاک و خون
گفت خود را بگذران از هر چه مستی بوالهوس
گفتمش چشمم چو محرم نیست بر روی شما
گرد حلوای لب لعلت چرا پردمگس
گفت خورشیدم من وکونین ذرات منند
کی کنند از ذره ها خورشید روی خود قبس
کوهیا سر بر زد از جان تو ماه روی دوست
همچو گل کو سر برآرد فی المثل از خار و خس
شد روان از دیده من بحر عمان و ارس
هر طرف کردم نظر او بود پیدا و نهان
آفتاب روی لاشرقی ندارد پیش و پس
کل شیئی هالک الا وجهه تفسیر چیست
یعنی جز او نیست باقی در دو عالم هیچکس
وه چه سراست اینکه در شهر دل ما روز و شب
زلف او دزد آمد و چشم سیه کارش عسس
کردم از دزد و عسس فریاد پیش خال او
لعل او خندان شد و گفتا منم فریاد رس
همچو مرغ نیم بسمل پر زدم درخاک و خون
گفت خود را بگذران از هر چه مستی بوالهوس
گفتمش چشمم چو محرم نیست بر روی شما
گرد حلوای لب لعلت چرا پردمگس
گفت خورشیدم من وکونین ذرات منند
کی کنند از ذره ها خورشید روی خود قبس
کوهیا سر بر زد از جان تو ماه روی دوست
همچو گل کو سر برآرد فی المثل از خار و خس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ختم قرآن خدا هست از این رو برناس
زانکه تعبیر کلامش ز ازل کرد نیاس
مصحف حضرت حق را تو معبر باشی
گر دلت جمع کنی از غم و شر وسواس
کرد تعلیم خدا اعلم لدنی جان را
بی سیاهی دوات و قلم و بی قرطاس
علم توحید بدان علم نظر می باشد
که جز او هیچ نه بینی تو بادراک و قیاس
وقت آن شد که بجان از دو جهان فرد شوی
بدردل به نشینی همه عمر بپاس
بخوری آب حیاتی که ز جان شد جاری
تا شوی زنده جاوید بخضر و الیاس
تاج شاهی مطلب بنده درویشی باش
کوهیا شکر کن و شاه شو از فقر و پلاس
زانکه تعبیر کلامش ز ازل کرد نیاس
مصحف حضرت حق را تو معبر باشی
گر دلت جمع کنی از غم و شر وسواس
کرد تعلیم خدا اعلم لدنی جان را
بی سیاهی دوات و قلم و بی قرطاس
علم توحید بدان علم نظر می باشد
که جز او هیچ نه بینی تو بادراک و قیاس
وقت آن شد که بجان از دو جهان فرد شوی
بدردل به نشینی همه عمر بپاس
بخوری آب حیاتی که ز جان شد جاری
تا شوی زنده جاوید بخضر و الیاس
تاج شاهی مطلب بنده درویشی باش
کوهیا شکر کن و شاه شو از فقر و پلاس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ایدل از درد و غم جانان مپرس
بر امید وصل از هجران مپرس
نوحه میکن همچو نوح از درد دل
در سرشک خویش از طوفان مپرس
همچو ابراهیم در آتش نشین
پس چو اسمعیل از قربان مپرس
باش چون ایوب در رنج و بلا
صبر کن درویش از کرمان مپرس
هر دو عالم غرق بحر رحمت است
در میان رحمت عالم مپرس
آیت لاتقنطوا را یاد دار
از فریب و حیله شیطان مپرس
سابق آمد رحمتش بر قهر او
لطف شد از قهر آن رحمان مپرس
در رخ و زلفش که او روز و شب است
محو شد از کفر و از ایمان مپرس
حق به مهمانیت آورد از عدم
بر سر خوان خدا مهمان مپرس
طفل می ترسد زو هم خود مدام
پیر گشتی از دم مردان مپرس
مخلصانرا در رهش باشد خطر
رحمتش عام است ای نادان مپرس
کشته تیغ بتان شو همچو ما
وز خدنگ غمزه خوبان مپرس
دل بزلف و عارض آنماه بند
در میان لاله و ریحان مپرس
در دل او شین و دیدارش ببین
در بهشت عدن جاویدان مپرس
روح انسانی است مرآت خدا
پیر گشتی صاف شو انسان مپرس
بر امید وصل از هجران مپرس
نوحه میکن همچو نوح از درد دل
در سرشک خویش از طوفان مپرس
همچو ابراهیم در آتش نشین
پس چو اسمعیل از قربان مپرس
باش چون ایوب در رنج و بلا
صبر کن درویش از کرمان مپرس
هر دو عالم غرق بحر رحمت است
در میان رحمت عالم مپرس
آیت لاتقنطوا را یاد دار
از فریب و حیله شیطان مپرس
سابق آمد رحمتش بر قهر او
لطف شد از قهر آن رحمان مپرس
در رخ و زلفش که او روز و شب است
محو شد از کفر و از ایمان مپرس
حق به مهمانیت آورد از عدم
بر سر خوان خدا مهمان مپرس
طفل می ترسد زو هم خود مدام
پیر گشتی از دم مردان مپرس
مخلصانرا در رهش باشد خطر
رحمتش عام است ای نادان مپرس
کشته تیغ بتان شو همچو ما
وز خدنگ غمزه خوبان مپرس
دل بزلف و عارض آنماه بند
در میان لاله و ریحان مپرس
در دل او شین و دیدارش ببین
در بهشت عدن جاویدان مپرس
روح انسانی است مرآت خدا
پیر گشتی صاف شو انسان مپرس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
چون تو میدانی ز درد ما مپرس
حاضری از ناله شبها مپرس
گردن جانها بزلفت بسته ای
از جنون و شورش و سودا مپرس
مردم چشم منی در چشم خون
وز سرشک دیده دریا مپرس
چون بدیدی چشم و روی زلف یار
دم مزن از فتنه و غوغا مپرس
قل هو الله احد وصف خدا است
آه آه از شاهد یکتا مپرس
یار سرنائی وجان سر نای اوست
همچو نی بنواز و از سرنا مپرس
درد و لعل اوست یحیی و یمیت
جان بده وز یحیی الموتی مپرس
ابروی او قاب قوسین وی است
در شب زلفش تو از اسری مپرس
مصطفی را بین چو ماه چارده
گفته شد تفسیر از طه مپرس
لا نشد الا و الالا نشد
محو شد از لا و از الا مپرس
دان نفخت فیه من روحی که چیست
در حکایتهای روز افزا مپرس
کوهیا در جان جمالش را به بین
پس چونا بینا مرو هر جا مپرس
حاضری از ناله شبها مپرس
گردن جانها بزلفت بسته ای
از جنون و شورش و سودا مپرس
مردم چشم منی در چشم خون
وز سرشک دیده دریا مپرس
چون بدیدی چشم و روی زلف یار
دم مزن از فتنه و غوغا مپرس
قل هو الله احد وصف خدا است
آه آه از شاهد یکتا مپرس
یار سرنائی وجان سر نای اوست
همچو نی بنواز و از سرنا مپرس
درد و لعل اوست یحیی و یمیت
جان بده وز یحیی الموتی مپرس
ابروی او قاب قوسین وی است
در شب زلفش تو از اسری مپرس
مصطفی را بین چو ماه چارده
گفته شد تفسیر از طه مپرس
لا نشد الا و الالا نشد
محو شد از لا و از الا مپرس
دان نفخت فیه من روحی که چیست
در حکایتهای روز افزا مپرس
کوهیا در جان جمالش را به بین
پس چونا بینا مرو هر جا مپرس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
جان که شد دیوانه دل تدبیر باید کردنش
در سر زلف بتان زنجیر باید کردنش
هر که خواهد آفتاب روی او بیند صباح
در دل شب همچو مه زنجیر باید کردنش
رویت ایمه آفتاب و زلف شبرنگ زحل
تا به کی باشد که او تاثیر باید کردنش
پیر اگر خواهد که باید کام خود از نوجوان
خدمت آن لب شکر در شیر باید کردنش
هر که قربان شد ز تیر کیش آن ابرو کمان
دیده را آماج گاه تیر باید کردنش
دل که در علم نظر کامل نشد از چشم حبیب
آیتی از روی او تفسیر باید کردنش
کوهی سرگشته از بهر دو چشم آن غزال
گشت در کهسار چون نخجیر باید کردنش
عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش
جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش
و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان
درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش
حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی
زان کشند اهل وفا پیوسته در عالم بلاش
رحمتش عام است از این رو خاص را باشد خطر
انبیاء و اولیاء افتاده اندر ابتلاش
روز رویش روشنی آفتاب وماه شد
سرمه چشم جهان بین همه شد خاکپاش
حاضر است آن یار در دل همچو جان روشن بتن
از چنین حضرت که می بیند تو را غافل مباش
مهوشان خورشید را چون ذره در رقص آورند
کوهیا جان باز پیش دلبر و مردانه باش
در سر زلف بتان زنجیر باید کردنش
هر که خواهد آفتاب روی او بیند صباح
در دل شب همچو مه زنجیر باید کردنش
رویت ایمه آفتاب و زلف شبرنگ زحل
تا به کی باشد که او تاثیر باید کردنش
پیر اگر خواهد که باید کام خود از نوجوان
خدمت آن لب شکر در شیر باید کردنش
هر که قربان شد ز تیر کیش آن ابرو کمان
دیده را آماج گاه تیر باید کردنش
دل که در علم نظر کامل نشد از چشم حبیب
آیتی از روی او تفسیر باید کردنش
کوهی سرگشته از بهر دو چشم آن غزال
گشت در کهسار چون نخجیر باید کردنش
عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش
جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش
و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان
درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش
حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی
زان کشند اهل وفا پیوسته در عالم بلاش
رحمتش عام است از این رو خاص را باشد خطر
انبیاء و اولیاء افتاده اندر ابتلاش
روز رویش روشنی آفتاب وماه شد
سرمه چشم جهان بین همه شد خاکپاش
حاضر است آن یار در دل همچو جان روشن بتن
از چنین حضرت که می بیند تو را غافل مباش
مهوشان خورشید را چون ذره در رقص آورند
کوهیا جان باز پیش دلبر و مردانه باش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
دارم از رنگ رخت در دل و در جان آتش
نیست در شعله خورشید از اینسان آتش
هم از آنشمع که روشن شد از هر دو جهان
دید از شاخ شجر موسی عمران آتش
دیدم از نور رخ ماه تو ای سرو بلند
هست در سینه خورشید درخشان آتش
آتش مهر تو تنها نه دل سنگ بسوخت
دارد از رنگ لبت لعل بدخشان آتش
بهوای گل روی تو بدیدم در باغ
بود اندر جگر غنچه خندان آتش
از فروغ رخ خورشید جهان آرایت
کفر زلفین تو زد در دل ایمان آتش
بسکه از نور رخت سوخت درون کوهی
برد از آه دلش شمع شبستان آتش
نیست در شعله خورشید از اینسان آتش
هم از آنشمع که روشن شد از هر دو جهان
دید از شاخ شجر موسی عمران آتش
دیدم از نور رخ ماه تو ای سرو بلند
هست در سینه خورشید درخشان آتش
آتش مهر تو تنها نه دل سنگ بسوخت
دارد از رنگ لبت لعل بدخشان آتش
بهوای گل روی تو بدیدم در باغ
بود اندر جگر غنچه خندان آتش
از فروغ رخ خورشید جهان آرایت
کفر زلفین تو زد در دل ایمان آتش
بسکه از نور رخت سوخت درون کوهی
برد از آه دلش شمع شبستان آتش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
هر که جویای کریم آمد کرم می بایدش
در ره رزق خدا از سر قدم می بایدش
هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما
ترک سوداهای فکر بیش وکم می بایدش
تا سواد الوجه فی الدارین او باشد درست
از سر زلف سیاه خود علم می بایدش
بهر یاقوت لب دلجوی جان بخش حبیب
قوت جان از آه و اشک و درد و غم می بایدش
با غم جانان بباید ساخت در دنیا و دین
دل که او را جاودان ناز و نعم می بایدش
دم نمی باید زدن بی یاد آن دلبر دمی
گر از آن لب ساغر می دمبدم می بایدش
وانکه چون کوهی بفقر و فاقه می سازد مدام
صبر همچون کوهی در جبر و ستم می بایدش
در ره رزق خدا از سر قدم می بایدش
هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما
ترک سوداهای فکر بیش وکم می بایدش
تا سواد الوجه فی الدارین او باشد درست
از سر زلف سیاه خود علم می بایدش
بهر یاقوت لب دلجوی جان بخش حبیب
قوت جان از آه و اشک و درد و غم می بایدش
با غم جانان بباید ساخت در دنیا و دین
دل که او را جاودان ناز و نعم می بایدش
دم نمی باید زدن بی یاد آن دلبر دمی
گر از آن لب ساغر می دمبدم می بایدش
وانکه چون کوهی بفقر و فاقه می سازد مدام
صبر همچون کوهی در جبر و ستم می بایدش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
او را بدو چشم او در ز دیده همی بینش
تا لذت جان یابی از شیوه شیرینش
در گلشن روی او چون باد صبا هر دم
میبوی و بهم میچین از سنبل و نسرینش
در آینه جانها آنمه رخ خود بیند
ما نیز عیان دیدیم در آینه آئینش
جان همچو نسیمی شد ز اندیشه زلف او
تا همچو صبا رفتم در بستر و بالینش
جامی بکفم بنهاد خورشید صفت روشن
مستیم مدام ای دوست از باده دوشینش
از کتم عدم انشاه بخشید وجود ما
یار آر اگر مردی زان بخشش پیشینش
خون از مژه می بارد کوهی چو عقیق ایدوست
تا دید که می خندد لعل لب رنگینش
در ره عشقش دلا دیوانه و غافل مباش
تابد و واصل شوی در قید وجان و دل مباش
مرگ حق است ای پسر گر از حقیقت واقفی
باطل آمد زندگی در فکر این باطل مباش
علم الاسماء ندانستی بدان علم نظر
ذات را می بین بچشم ذات پس جاهل مباش
سرما زاع البصر دریاب و منکر هر طرف
در چنین حضرت بفکر این و آن غافل مباش
عالم لاهوت ای دل منزل و مأوای ماست
رو بدام نفس ناسوتی و آب و گل مباش
کی بشد مد خدا از موی پیشانی تو را
بر صراط مستقیم از هر طرف مایل مباش
جان بجانان واصل آمد هست تن فرسنگ راه
کوهیا برخیز از ره در میان حایل مباش
تا لذت جان یابی از شیوه شیرینش
در گلشن روی او چون باد صبا هر دم
میبوی و بهم میچین از سنبل و نسرینش
در آینه جانها آنمه رخ خود بیند
ما نیز عیان دیدیم در آینه آئینش
جان همچو نسیمی شد ز اندیشه زلف او
تا همچو صبا رفتم در بستر و بالینش
جامی بکفم بنهاد خورشید صفت روشن
مستیم مدام ای دوست از باده دوشینش
از کتم عدم انشاه بخشید وجود ما
یار آر اگر مردی زان بخشش پیشینش
خون از مژه می بارد کوهی چو عقیق ایدوست
تا دید که می خندد لعل لب رنگینش
در ره عشقش دلا دیوانه و غافل مباش
تابد و واصل شوی در قید وجان و دل مباش
مرگ حق است ای پسر گر از حقیقت واقفی
باطل آمد زندگی در فکر این باطل مباش
علم الاسماء ندانستی بدان علم نظر
ذات را می بین بچشم ذات پس جاهل مباش
سرما زاع البصر دریاب و منکر هر طرف
در چنین حضرت بفکر این و آن غافل مباش
عالم لاهوت ای دل منزل و مأوای ماست
رو بدام نفس ناسوتی و آب و گل مباش
کی بشد مد خدا از موی پیشانی تو را
بر صراط مستقیم از هر طرف مایل مباش
جان بجانان واصل آمد هست تن فرسنگ راه
کوهیا برخیز از ره در میان حایل مباش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
از حجب های تعین دل اگر یافت خلاص
در حرم عشق شود خاص الخاص
ذره وصلش بکف آور که جهان پرتو او است
جان که در بحر دل و دیده خود شد غواص
پیش خورشید جمالش که همه پرتو اوست
بهوایش همه ذرات ز جان شد رقاص
همه راکشت به تیغ مژه آن ترک چکل
هیچکس را ندهد آن بت قتال قصاص
نص حکمت بود اندر دل آدم ای جان
نام خود را به نگین مهر کند آن قصاص
اشک کوهی زر سرخ است روان بر رخ زرد
قلب اگر بود ز اول به مثل همچو رصاص
در حرم عشق شود خاص الخاص
ذره وصلش بکف آور که جهان پرتو او است
جان که در بحر دل و دیده خود شد غواص
پیش خورشید جمالش که همه پرتو اوست
بهوایش همه ذرات ز جان شد رقاص
همه راکشت به تیغ مژه آن ترک چکل
هیچکس را ندهد آن بت قتال قصاص
نص حکمت بود اندر دل آدم ای جان
نام خود را به نگین مهر کند آن قصاص
اشک کوهی زر سرخ است روان بر رخ زرد
قلب اگر بود ز اول به مثل همچو رصاص
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
از اضافات کرده ایم اسقاط
که نداریم در دو کون قراط
درجهان ساختم بنان جوی
فارغ از سبزه ایم و از جفزاط
جامه روح را بدوخت خدا
نه بمقراض و سوزن خیاط
موی پیشانیم چو حق بگرفت
در پی یار می روم به سباط
در ره وصل سالکان گفتند
هست دوزخ پل و بهشت صراط
همه پیغمبران بر این بودند
نوح ویعقوب و یوسف و اسباط
سوخت بر آتش فنا عارف
چوب مسواک و خرقه امشاط
به بهشتی فروخت یک گندم
هست شیطان ازین جهت خطاط
هر که او رفت در پی شیطان
در خطرها فتد از این خطواط
چون درآید بخانه دل دوست
نیست جانرا بغیر دوست بساط
پدر ماست آدم واحد
از حواز اد این همه اسباط
بسکه بستی خیال خال و خطش
کوهیا بی قلم شدی خطاط
که نداریم در دو کون قراط
درجهان ساختم بنان جوی
فارغ از سبزه ایم و از جفزاط
جامه روح را بدوخت خدا
نه بمقراض و سوزن خیاط
موی پیشانیم چو حق بگرفت
در پی یار می روم به سباط
در ره وصل سالکان گفتند
هست دوزخ پل و بهشت صراط
همه پیغمبران بر این بودند
نوح ویعقوب و یوسف و اسباط
سوخت بر آتش فنا عارف
چوب مسواک و خرقه امشاط
به بهشتی فروخت یک گندم
هست شیطان ازین جهت خطاط
هر که او رفت در پی شیطان
در خطرها فتد از این خطواط
چون درآید بخانه دل دوست
نیست جانرا بغیر دوست بساط
پدر ماست آدم واحد
از حواز اد این همه اسباط
بسکه بستی خیال خال و خطش
کوهیا بی قلم شدی خطاط
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
جمله توئی و من نیم نیست در این میان غلط
بر رخ تست دیده ام هر دو جهان چو خال و خط
نیست تو را کرانه ی تا که کنار گیرمت
هست بسیط را بگو طرف و کنار یا وسط
در دل ما خدا بود هم بمیان بحر جان
جسم چو زورقی بودجان تو شدبسان شط
باز سفید روح بین در برو بحر میپرد
نفس بود رفیق تو در تر و خشک همچو بط
گوش گشا و دیده ها شرح غمش شنو بیا
تا که بیان کنم بسی پیش شما از این نمط
درتن آفتاب جان پخته شد ایدل حزین
خام ممان که می شوی در نظر خدا سقط
کوهی خسته دل بجان گشت مجرد از جهان
تاکه بدید بی جهت ذات و صفات ما فقط
بر رخ تست دیده ام هر دو جهان چو خال و خط
نیست تو را کرانه ی تا که کنار گیرمت
هست بسیط را بگو طرف و کنار یا وسط
در دل ما خدا بود هم بمیان بحر جان
جسم چو زورقی بودجان تو شدبسان شط
باز سفید روح بین در برو بحر میپرد
نفس بود رفیق تو در تر و خشک همچو بط
گوش گشا و دیده ها شرح غمش شنو بیا
تا که بیان کنم بسی پیش شما از این نمط
درتن آفتاب جان پخته شد ایدل حزین
خام ممان که می شوی در نظر خدا سقط
کوهی خسته دل بجان گشت مجرد از جهان
تاکه بدید بی جهت ذات و صفات ما فقط
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
لوح محفوظ است اسم الحفیظ
حافظ اسم است اسم الحفیظ
داشت از مه تا بماهی را نگاه
در پناه خویش اسم الحفیظ
در بلا و عافیت محفوظ شد
هر که دعوت کرد اسم الحفیظ
یک شب ازریب المنون بگریختم
درخواص الخاص اسم الحفیظ
معنی جف القلم شد کشف دل
بسکه جان را خواند اسم الحفیظ
نار نمرود از محبت بر خلیل
گشت گلشن هم باسم الحفیظ
یونس وایوب و یحیی در بلا
درس ایشان بود اسم الحفیظ
یوسف اندر چاه و عیسی پایدار
خواند او از صدق اسم الحفیظ
چون محمد شد بغار اندر نهان
پرده دارش بود اسم الحفیظ
عرش و کرسی و زمین و آسمان
برقرار آمد ز اسم الحفیظ
اسم شد عین مسما کوهیا
در صفات وذات اسم الحفیظ
حافظ اسم است اسم الحفیظ
داشت از مه تا بماهی را نگاه
در پناه خویش اسم الحفیظ
در بلا و عافیت محفوظ شد
هر که دعوت کرد اسم الحفیظ
یک شب ازریب المنون بگریختم
درخواص الخاص اسم الحفیظ
معنی جف القلم شد کشف دل
بسکه جان را خواند اسم الحفیظ
نار نمرود از محبت بر خلیل
گشت گلشن هم باسم الحفیظ
یونس وایوب و یحیی در بلا
درس ایشان بود اسم الحفیظ
یوسف اندر چاه و عیسی پایدار
خواند او از صدق اسم الحفیظ
چون محمد شد بغار اندر نهان
پرده دارش بود اسم الحفیظ
عرش و کرسی و زمین و آسمان
برقرار آمد ز اسم الحفیظ
اسم شد عین مسما کوهیا
در صفات وذات اسم الحفیظ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
هزاران آفرین بر صنع صانع
که کرد از نور وظلمت نور جامع
منم مجموعه ارض و سموات
که روح قدسیم اصل تبایع
میان چار عنصر آفتاب است
چو شمع از چرخ چارم گشت لامع
چو عکس آفتاب آن جمالم
از آن گشتم بوصل یار طامع
ندارد عقل درک ذات پاکش
باسماء و صفاتش کرد قانع
جلا ده آینه دل را که از حق
تجلی می شود بر بنده واقع
انا الحق می زند در دل خداوند
چو انسان گوش جانرا کرد سامع
که کرد از نور وظلمت نور جامع
منم مجموعه ارض و سموات
که روح قدسیم اصل تبایع
میان چار عنصر آفتاب است
چو شمع از چرخ چارم گشت لامع
چو عکس آفتاب آن جمالم
از آن گشتم بوصل یار طامع
ندارد عقل درک ذات پاکش
باسماء و صفاتش کرد قانع
جلا ده آینه دل را که از حق
تجلی می شود بر بنده واقع
انا الحق می زند در دل خداوند
چو انسان گوش جانرا کرد سامع